تفسير و مفسران (جلد دوم )
آيت الله محمد هادي معرفت
(ره)
- ۳۹ -
11. تفسير فريد
به دنبال تفسير جواهر، تفسير علمى ديگرى كه از آن خلاصه تر بود
پا به عرصه ظهور گذاشت با نام ((التفسير الفريد))
تاءليف دانشمند فقيه ، محمد عبدالمنعم الجمال . تفسيرى تحليلى و مختصر
است و شامل همه آيات قرآن مى شود. مولف كوشيده است ميان علم و دين
سازگارى ايجاد كند و قرآن را در پرتو علم تفسير نمايد. وى در آن ، از
مباحث و نظريات علما و مفسران - البته بدون تفصيل و تطويل - استفاده
كرده است . در مقدمه مى گويد: ((در سال 1949 م
در شهر لندره با عده اى از انگليسيان تازه مسلمان در جلسه اى شركت كردم
. آنان با اصرار از من خواستند تا بخشى از آيات قرآنى را برايشان تفسير
كنم . پس ناچار، به جمع آورى كتابهايى پرداختم كه به ترجمه و تفسير
قرآن پرداخته بود؛ ولى ديدم بسيارى از آنها چنان كه بايد و شايد مفاهيم
قرآن را آشكار نمى سازند يا همه جوانب علمى آن را در بر نمى گيرند. از
خدا خواستم مرا در تفسير كتابش - در پرتو علوم جديد - موفق گرداند)).
وى سپس ملاك و معيار سازش علم و دين را اين گونه بيان مى كند:
((شكى نيست كه علوم هر قدر پيش بروند در معرض
خطا و لغزش قرار مى گيرند؛ بنابراين شايسته نيست آيات قرآن بر اساس آن
دسته از نظريات علمى تفسير شود كه هنوز صحت آنها كاملا به اثبات نرسيده
است و هر نظريه علمى كه با آيه اى از قرآن اختلاف دارد حتما نظريه دقيق
و درستى نيست . به هر صورت معجزات قرآن كريم پيوسته توسط علم و كشفيات
علمى كشف مى شود و علوم هر اندازه پيشرفت كنند (بيشتر) پرده هاى جهل را
از برابر نورانيت قرآن كنار مى زنند)).
مولف در اين تفسير، سبك علمى - اجتماعى را كه با فرهنگ زمانه متناسب
است پيش گرفته است تا نسل نو ظهور تحصيلكرده و روشنفكر بتوانند با
فرهنگ اسلام آشنا شوند و به اسرار و وجوه عظمت قرآن پى ببرند. اين كتاب
در نوع خود، تفسير خوبى است و براى افراد - ى با فرهنگهاى - مختلف قابل
استفاده و از تفصيل و تطويلات خسته كننده به دور است . اين تفسير در
چهار جلد در سال 1970 م / 1390 ق در قاهر به چاپ رسيد.
ب ) شيوه ادبى - اجتماعى
امتياز اين شيوه تفسيرى در دوران معاصر، در آن است كه رنگى نو
به خود گرفته ، با چهره فرهنگ و ادب معاصر و با پرداختن به مسائل جامعه
درخشيده است و هرگز تقليد گونه به مسائل ظاهرى و خسته كننده كه موجب
دورى مردم از قرآن مى شود نپرداخته است . اين نوع تفسير، پديده اى نو
ظهور است كه نخست به اظهار دقايق تعابير قرآنى و سپس بيان آنها با
اسلوبى زيبا و ادبى و تطبيق آنها با هستى و حيات و سنن اجتماعى موجود
در جامعه پرداخته است .
اين نهضت ادبى - اجتماعى با تلاش و كوشش فراوانى در راه تفسير قرآن و
تقرب آن به فهم همگان و انطباق آن با واقعيات موجود آغاز شد.
ويژگى اين شيوه تفسيرى ، اين است كه در آن به دور از هرگونه تعصبات
افراطى به قرآن نگريسته مى شود و سعى بر آن است كه مفاهيم قرآن آن گونه
كه هست بر مردم عرضه شود؛ نه آنكه قرآن را به دنبال هوسها و خواسته هاى
گروهى خاص بكشاند؛ لذا تفسير عصرى با اين روش ، از هر گونه تكلف و ضعف
عارى و به رسا بودن و رساندن پيامهاى قرآنى - بدون آلايش - آراسته است
. از آن گذشته ، از دخالت دادن اسرائيليات و روايات جعلى و ساختگى - كه
دير زمانى چهره تفسير را آلوده كرده بود - در فهم و تبيين قرآن به طور
كلى پرهيز كرده است .
از جمله آثار فريفته نشدن اين مكتب تفسيرى به روايات اسرائيلى و احاديث
جعلى اين است كه به محدوده ابهامات قرآن وارد نمى شود؛ ابهاماتى از
قبيل حروف مقطعه و بعضى از الفاظ مبهم قرآنى . اين تفاسير همچنين به
امور غيبى كه جز از طريق احاديث صحيح قابل شناخت نيستند وارد نمى شوند؛
بلكه ايمان به آنها را - از آن جهت كه - در قرآن به آنها تصريح شده -
به طور اجمال و سربسته واجب مى دانند و از وارد شدن به جزئيات مسائلى
مانند زندگى برزخى ، بهشت ، جهنم ، حور و قصور و غلمان و نظاير آن
خوددارى مى كنند؛ اين طرز تفكر صحيحى است ؛ زيرا در برابر اين گونه
مبهمات قرآنى كه خداوند، خود، آنها را با ابهام رها كرده است ، ديوار
بلندى مى كشد و مانع نفوذ خرافات و مطالب غير واقعى و جعلى به محدوده
آنها مى گردد؛ زيرا هدف بيان قرآنى به باز شدن اين مبهمات بستگى ندارد؛
اگر بستگى داشت خود بيان مى كرد. اين مكتب تفسيرى ، تفسير را از
اصطلاحات علوم و فنون و فلسفه و كلام - كه بدون اينكه به آنها نيازى
باشد، بتدريج وارد محدوده تفسير شده بودند - دور ساخت ؛ چنانكه اين
مفسران تنها به قدر نياز و هنگام ضرورت از اين اصطلاحات استفاده كرده
اند (و اين جنبه سلبى قضيه است .)
اما از جنبه ايجابى ، اين مكتب ، سبكى ادبى - اجتماعى در تفسير به وجود
آورد و گوشه هايى از بلاغت قرآن و اعجاز بيانى آن را ظاهر ساخت و معانى
و جوانب مختلف مفاهيم آنها را مشخص كرد و سنتهاى حاكم بر جهان هستى و
جامعه را كه در قرآن بدان اشاره شده آشكار كرد و بويژه به مشكلات جامعه
اسلامى و جامعه بشرى و طرح ارشادات و راهنمايى هاى قرآن - كه
دربردارنده سعادت دنيا و آخرت بشر است - پرداخت .
علاوه بر آن ، بين قرآن و نظريات صحيح و ثابت علمى مطابقت و هماهنگى بر
قرار نمود و براى مردم روشن ساخت كه قرآن كتاب جاويد الهى است و مى
تواند همگام با تحولات زمان پيش برود تا اينكه خداوند زمين را به
بندگان صالح خود واگذارد.
همچنين به شبهاتى كه بر قرآن وارد شده بود پاسخ گفت و شكوك و توهماتى
را كه در مورد قرآن ايجاد شده بود با استدلالاتى قوى پاسخ گفت . همه
اينها با اسلوبى زيبا و جذاب انجام مى شود؛ چنانكه خواننده به آن علاقه
پيدا مى كند و بر دلش مى نشيند و به خواندن قرآن و انديشيدن در معانى و
اسرار آن برانگيخته مى شود.
اين مكتب در برابر تفسير درى گشود كه از زمانهايى دور بسته بود؛ بدين
معنا كه به عقل انسان آزادى و اختيارى گسترده بخشيد تا در پهنه اى وسيع
كه خداوند به او داده است به تدبر و انديشه بپردازد؛ همان طور كه قرآن
مى فرمايد:
و
اءنزلنا اليك الذكر لتبين للناس ما نزل اليهم و لعلهم يتفكرون .(1249)
عقل رشيد را درباره گزاره هاى دينى به قضاوت مى گذارد و آنچه را با
ظواهر شرع منافات دارد تاءويل مى كند و با اين آزاد انديشى و رويكرد به
خرد - در سطحى چنين وسيع - با پيروان مكتب عدل همگام است ؛ همان چيزى
كه علماى هوشمند گذشته بر آن بودند. اين روش سبب شد تا افكار و تعاليم
خشك اشاعره از صحنه خارج شود. بدين ترتيب مجالى براى سخنان و عقايد اهل
حشو باقى نگذاشت تا در حوزه تفسير و حريم اعتقادات مسلمانان - چه در
اصول و چه در فروع - وارد شوند حتى گاه برخى از احاديث مجموعه هاى بزرگ
حديثى مثل ((بخارى )) و
((مسلم )) و غيره را مورد
طعن و تضعيف قرار داد؛ چون اخبار واحدى هستند كه نمى توانند مسائل
عقيدتى را به اثبات برسانند؛ چنانكه نزد علماى اصول هم اعتبارى ندارند.
مهمترين پيشروان اين مكتب
نخستين پيشواى اين مكتب ، استاد امام محمد عبده است كه اساس اين
بنيان عظيم را پى افكند و باب اجتهاد در تفسير را پس از چندين قرن
گشود.
وى روش تقليد از گذشتگان را به كنارى نهاد و به عقل ، آزادى نقد و
تحقيق بخشيد. بعد از او هم شاگردان بزرگش ، مانند رشيد رضا، شيخ محمد
قاسمى ، شيخ احمد مصطفى مراغى و پس از آنان علماى ديگرى مانند سيد قطب
، شيخ محمد جواد مغنيه ، شيخ محمد صادقى ، سيد محمد حسين فضل الله ،
سيد محمد شيرازى ، شيخ سعيد حُوى ، محمد طاهر ابن عاشور، سيد محمد تقى
مدرسى ، استاد ناصر مكارم شيرازى و ديگران بر همين منوال و سبك حركت
كردند؛ اما كسى كه بر همه آنان برترى دارد و در اين راه گوى سبقت را از
همگان ربوده است علامه و فيلسوف بزرگوار سيد محمد حسين طباطبايى است .
اينك گفتارى درباره مهمترين تفاسيرى كه در اين عصر نوشته شده است مى
آوريم .
1. المنار (تفسير القرآن العظيم )
تفسيرى است جامع ولى ناتمام در 12 جلد كه به آيه 53 سوره يوسف پايان مى
يابد. از اول قرآن تا آيه 126 سوره نساء به انشاى شيخ محمد عبده
(متوفاى 1323) و املاى سيد رشيد رضا (متوفاى 1354) است و بعد از آن ،
رشيد رضا به پيروى از سبك شيخ محمد عبده ، آن را تا سوره يوسف ادامه
داد.
شيخ محمد عبده دروس تفسيرش را در طول 6 سال در الازهر ارائه مى كرد و
رشيد رضا آنچه را از او فرا مى گرفت مى نگاشت ؛ سپس با مشاوره و گفتگو
با استاد، مطالبى بر آن مى افزود و بعد از تصحيح و تهذيب آن توسط
استاد، آن را در مجله المنار به چاپ مى رساند.
ذهبى مى گويد: ((استاد عبده ، كسى بود كه به
تنهايى در بين بزرگان و اساتيد الازهر، آنان را به تجديد و تحول و
رهايى از قيد تقليد فرا خواند و عقل و تفكر آزادش را در نوشته ها و
آثارش به كار گرفت و با افكار خشك گذشتگان همراهى نكرد. او افكار و
عقايدى متفاوت با گذشتگان داشت و اين آزادى عقلى و انقلاب عليه گذشته
تاءثير زيادى در سبك وى گذاشت (چنانكه ) در تفسير خود نيز به همين شيوه
عمل نمود)).(1250)
محمد عبده در تفسير خود، يك روش و برنامه تربيتى براى امت اسلامى ترسيم
مى كند و پايه هاى استوار آن را مشخص مى سازد و مسلمانان را به آراسته
شدن به آداب و اخلاق قرآنى ، همچون شجاعت ، كرامت و حفظ ارزشها، فرا مى
خواند و با جمود فكرى فقها و تقليد از آنان و مقدم داشتن مذاهب فكرى
آنان بر قرآن و سنت - به عنوان مرجع اول قانونگذارى - مخالفت مى ورزد و
مسلمانان را به بكارگيرى عقل و تفكراتشان فرا مى خواند.
توجه كردن به مشكلات كنونى مسلمانان ، بررسى علل عقب ماندگى جامعه
اسلامى ، امكان ساخت جامعه اى قوى ، برانگيختن امت به يك انقلاب قرآنى
عليه اوضاع عقب مانده خويش ، برخورد درست علمى با زندگى ، عنايت كامل
به (ضرورت ) تاءمين اسباب و علل تمدن اسلامى ، برخورد با دشمنان ،
پاسخگويى به تهاجمات فكرى استعمارگران كه بر اعتقادات و تاريخ و تمدن و
بزرگان اسلامى شبيخون زده اند - با ادله اى علمى و حقايق تاريخى - و
بطلان تفكر آنان از ريشه ، از ويژگيهاى اين تفسير است .
سبك و روش تفسير المنار در اين موارد خلاصه مى شود:
1. اسلام را دين عقل و قانون و مصدر خير و بركت و اصلاح جامعه دانستن ؛
2. اعتقاد به اينكه قرآن تابع عقيده نيست بلكه بايد عقيده را از قرآن
گرفت ؛
3. اعتقاد به اينكه بين قرآن و حقايق علمى موجود، تعارضى وجود ندارد؛
4. توجه به اين نكته كه قرآن مجموعه متشكل و واحدى است ؛
5. حفظ و نگهدارى و تاءكيد بر تفسير ماءثور (تفسير نقلى ) و پرهيز از
داستانهاى اسرائيلى و جعلى ؛
6. غفلت نكردن از وقايع تاريخى اى كه در فهم معانى قرآن تاءثير دارد؛
7. به كار گرفتن ذوق ادبى در فهم جوانب مختلف آيات ؛
8. تفسير كردن قرآن در پرتو حقايق ثابت و قطعى علمى ؛
9. پرداختن به مسائل اجتماعى در اخلاق و سلوك ؛
10. پرهيز از ورود به مسائل غيبى كه از محدوده احساس و ادراك دورند؛
11. گرفتن موضع درست و استوار در برابر سحر ساحران بويژه در مورد
تاءثير آن در شخصيت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ؛
12. گرفتن موضع درست در برابر روايات بى اساس ولو اينكه در كتب صحاح هم
آمده باشند.
نظر عبده درباره فرشتگان و شياطين ؛ از جمله آثار آزادى فكرى شيخ عبده
در فهم قرآن اين است كه او با راءى جمهور علماى اهل سنت مخالفت مى كند(1251)
و بر خلاف مذهب اشعرى - در توجه به ظواهر و جمود نسبت به آنها و دقت
نكردن در فهم حقيقت و تاءويل آن ، عمل مى كند و از مذهب اهل راءى و نظر
و تحقيق و تاءويل ، يعنى كسانى كه ذهبى از آنان به معتزله تعبير مى
كند، پيروى كرده است . وى معتقد است فرشتگان و شياطين ، نيروهاى فعال و
موجود در عالم طبيعت و در جهت صلاح يا فساد حيات هستند؛ اما اينكه آنها
مانند انسان ، موجوداتى مستقل با اعضا و جوارح خاص باشند صحيح نيست و
بر خلاف نظرى است كه اهل ظاهر از ظواهر آيات و احاديث مى فهمند.
شيخ عبده در داستان سجود ملائكه برابر آدم و امتناع ابليس از آن - در
تفسير آيه 34 سوره بقره - مى گويد: ((عده اى از
مفسران ، عقيده ديگرى در فهم معناى فرشتگان دارند بدين معنا كه وقتى در
مورد ملائكه گفته مى شود كه آنها موكل بر كليه اعمال از قبيل رشد و نمو
گياهان ، آفرينش حيوانات و انسان و جز آن هستند اشاره به نكته خاصى است
كه از ظاهر عبارت ، لطيفتر و دقيقتر است و آن اين است كه نمو گياهان جز
به واسطه روحى خاص كه خداوند در بذر دميده و حيات نباتى مخصوص آن صورت
نمى گيرد؛ در مورد انسان و حيوان هم همين طور است . پس هر امر كلى ،
مبتنى بر نظام مخصوصى است كه حكمت الهى آن را ايجاد نموده و قوام و
دوام آن به واسطه روحى الهى است كه در زبان شرع به آن
((ملك )) مى گويند و مى توان از آن به
((قواى طبيعى )) نيز نام
برد؛ زيرا در عالم امكان چيزى جز طبيعت و يا نيرويى كه اثر آن در طبيعت
مشهود است وجود ندارد و اصل ثابت و مسلمى كه هيچ خلافى در آن نيست اين
است كه در باطن جهان خلقت ، چيزى هست كه قوام و نظام جهان به آن وابسته
است و هيچ عاقلى نمى تواند آن را انكار كند؛ هر چند منكران وحى با
گذاشتن نام ملك بر آنها مخالفت كنند يا مومنان ، نام ((قواى
طبيعى )) را با اين استدلال كه اين نامها (قواى
طبيعى و يا ناموس طبيعى ) در زبان شرع نيامده است قبول نكنند. اما
حقيقت هر دو يكى است و اين نامگذاريها، شخص عاقل را از حقيقت غافل نمى
سازد و اگر به غيب ايمان داشته باشد ارواح را داراى وجودى مى داند كه
نمى توان به كنه آن دست يافت ولى كسى كه به غيب ايمان ندارد مى گويد
روح را نمى شناسم ولى مى دانم نيرويى هست كه من حقيقت آن را نمى فهمم ؛
چيزى كه جز خداوند بر آن آگاه نيست . پس مردم در حالى كه همه به وجود
چيزى اقرار مى كنند كه قابل مشاهده و احساس نيست و معترفند كه آنطور كه
بايد آن را نمى شناسند و با كمك عقل خود به حقيقت آن دست پيدا نمى كنند
در چه چيزى با هم اختلاف دارند؟ در اين صورت چه اشكال و ايرادى بر اين
شخص - كه به غيب (مطلق ) ايمان ندارد؛ ولى اعتراف مى كند چيزى وجود
دارد كه از ديده او پنهان است و مى گويد: من غيبى را تصديق مى كنم كه
اثر آن را مشاهده كنم - وارد است ؟ بنابراين او هم مانند مومنان ، به
وجود غيب اذعان دارد.
هر كس با خود بينديشد در مى يابد كه وقتى در برابر كارى واقع مى شود كه
در آن ، دو جنبه حق و باطل و خير و شر باشد، در وجودش اختلاف و درگيرى
در مورد انجام يا ترك آن ايجاد مى شود؛ چنانكه اين مساءله در وجودش به
شور گذاشته مى شود و يكى از آن دفاع مى كند و ديگرى بر آن اشكال مى
گيرد؛ يكى مى گويد اين كار را انجام بده و ديگرى او را از آن منع مى
كند؛ تا اينكه يكى از دو طرف پيروز مى شود. چيزى كه در وجود ما نهاده
شده و ما آن را قدرت و يا تفكر مى ناميم در واقع همان روح و معنايى است
كه ما به ذات و حقيقت آن دست پيدا نمى كنيم و بعيد نيست كه خداوند همان
را، ملك ناميده باشد و يا ملائكه را علت آن بداند و يا نام ديگرى بر آن
اطلاق كند. همان طور كه (مى دانيم ،) نامگذارى و تسميه براى مردم ممنوع
نيست ؛ حال چگونه ممكن است براى خداوند كه صاحب اراده مطلق و قدرت نافذ
و علم واسع است ، ممنوعيتى در نامگذارى باشد)).
در ادامه مى گويد: ((اگر اين تفسير صحيح باشد
دور نيست كه در اين آيه (آيه 34 سوره بقره ) اشاره به اين باشد كه
خداوند متعال هنگامى كه زمين را آفريد و آن را با نيروهاى روحانى قوام
و دوام بخشيد و هر نيرويى را مخصوص نوعى از مخلوقات قرار داد؛ چنانكه
هيچ مخلوقى نمى تواند از محدوده آن خارج شود؛ سپس انسان را آفريد و به
او قدرتى داد كه بتواند بر همه نيروهايى كه در طبيعت وجود دارد غلبه
كند و آنها را در آبادانى زمين به كار گيرد. خداوند در اين آيه از
تسخير نيروهاى طبيعت توسط انسان به سجود تعبير كرده كه معناى تسليم و
تسخير نيز از آن فهميده مى شود و او را به سبب همين استعداد نامحدود و
قدرت دخل و تصرف در پديده هاى جهان ، خليفه خود در زمين گردانيد؛ زيرا
كاملترين موجود روى زمين است ؛ منتهى در بين اين نيروها يك استثنا قائل
شده - كه انسان قدرت تسخير آن را ندارد - و آن ابليس است ؛ همان نيرويى
كه خداوند آن را در ذات اين جهان در آميخته تا موجود مستعد كمال را به
سوى نقص و كاستى ترغيب و راه بقاى وى را سد كند و او را به سوى فنا
بكشد يا اينكه آدمى را از پيروى حق و انجام اعمال خير باز دارد و با او
- به سبب صرف قوايش براى رسيدن به صلاحيت خليفة اللهى و دست يافتن به
مراتب كمال - به ستيزه برخيزد. همان نيرويى كه با آثار خود عده اى را
گمراه ساخته است ؛ چنانكه گروهى معتقدند در جهان خداى ديگرى به نام
خداى بديها هم وجود دارد؛ در حالى كه او خدا نيست بلكه وسيله سنجش الهى
است و حكمت وجودى او را جز خدا نمى داند)).
سپس مى گويد: ((و اگر كسى اين تاءويل و تفسير را
بپذيرد در تعاليم دينى چيزى كه او را از اين عقيده باز دارد وجود
ندارد. مهم اين است كه قلب و روح انسان به حقايقى كه آن را فهميده است
، اطمينان و يقين پيدا كند)).(1252)
وى بار ديگر به توضيح داستان تمثيلى آدم مى پردازد و مى گويد:
((توضيح اين تمثيل بر طبق اين عقيده اين است كه
: اگر خداوند به ملائكه اطلاع مى دهد كه انسان را خليفه خود گردانيده
است به معناى آمادگى زمين و نيروهاى اين جهان و ارواح آن - كه قوام و
دوام جهان به آنها بستگى دارد - براى تكوين و پيدايش نوعى از مخلوقات
است كه قدرت تصرف بر آنها را دارد و با آفرينش او، خلقت اين زمين كامل
مى گردد و علت سوال ملائكه از فسادكارى اين خليفه بر روى زمين اين بود
كه اين موجود بر طبق اراده و اختيار خود عمل مى كرد و از استعداد علمى
و عملى نامحدودى برخوردار بود و اين داستان نشان دهنده ميزان استعداد
انسان و مقدمه اى است براى بيان اينكه اين استعداد منافاتى با مقام
خلافت وى در زمين ندارد. تعليم همه اسماء به آدم نيز مبين استعداد او
براى فراگيرى همه علوم و به كارگيرى آنها جهت عمران و آبادانى زمين است
و عرضه اسماء بر ملائكه و پرسش از آنها و عدم توانايى آنها بر پاسخ
دادن ، مبين اين است كه هر روحى از ارواح مدبره عالم (فرشتگان ) آگاهى
و شعور محدودى دارد كه نمى تواند فراتر از حد وظيفه اش باشد و سجده
ملائكه بر انسان عبارت است از مسخر شدن اين ارواح و نيروها براى او و
انتفاع وى از آنها جهت شناخت بيشتر به سنتهاى الهى و خوددارى كردن
ابليس از سجده بر آدم ، نشان دهنده عجز و ناتوانى اوست از سلطه بر روح
بدى و شر و نابود ساختن انگيزه هاى زشتى در خويشتن - كه خود عامل ايجاد
فساد و درگيرى و دشمنى و تجاوز در زمين است - و اگر آن نبود، انسانها
همانند ملائكه و بلكه بهتر و برتر از آنها مى شدند و از وضعيت كنونى
خويش خارج مى گرديدند)).(1253)
مقابله او با اهل حديث در نقل خرافات گرانبار؛ شيخ محمد عبده از كسانى
است كه متوجه سهل انگارى محدثان در نقل روايات درست و نادرست شده و بى
توجهى آنان را در موافقت و مخالفت منقولاتشان با اصول و مبانى اسلام
مورد نكوهش قرار داده اند و اين عمده اشكالى است كه بر محدثان - كه
بر انباشتن حديث همت مى گماشتند - وارد است .
وى مثلا در مورد داستان زكريا و مژده فرشتگان به او - كه صاحب فرزندى
به نام يحيى مى شود و او هم از خداوند مى خواهد كه نشانه اى به وى نشان
دهد - مى گويد: ((از بى خردى برخى مفسران اين
است كه گمان كرده اند پيام فرشتگان بر وى مشتبه شد و گمان كرد كه القاى
شياطين است و به همين علت متعجب شد و از خداوند خواست تا آيتى بر وى
بنماياند. اين جرير از سدى و عكرمه روايت كرده كه : شيطان او را در
مورد پيام ملائكه به شك انداخت و - او - گفت : آن صداى شيطان است !))
عبده همچنين مى گويد: ((اگر هوس جنون آميز نقل
روايات بى ارزش و ناروا، آنان را نفريفته بود، هرگز شايسته نبود كه يك
مسلمان معتقد، چنين خرافات زشت و بى ارزشى را - كه عقل آن را نمى پذيرد
و در قرآن هم اشاره اى به آن نشده است - نقل كند و تنها نقل همين خبر
كافى بود تا چنين ناقلانى را از درجه اعتبار ساقط كند. خداوند از ابن
جرير درگذرد كه اين روايت جعلى را منتشر كرد!)).(1254
)
درباره رواياتى كه در مورد تاءثير سحر بر پيامبر صلى الله عليه و آله و
سلم آمده است مى گويد: ((در اين مورد رواياتى
نقل شده (مبنى بر اينكه ) پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم توسط لبيد
بن سحر شد و اين سحر هم بر او تاءثير گذاشت ؛ چنانكه هرگاه كارى انجام
مى داد گمان مى كرد كه آن را انجام نداده است . خداوند او را از منشاء
اين سحر آگاه كرد. مواد آن را از چاهى بيرون آوردند و او از تاءثيرات
آن رها گشت و سپس سوره فلق نازل شد)).(1255)
وى مى گويد: ((روشن است كه تاءثير سحر در وجود
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم - به حدى كه گمان كند كارى را كه
انجام داده ، انجام نداده است - هرگز مانند تاءثير امراض در بدن و يا
عارض شدن سهو و نسيان در امور عادى نيست ؛ بلكه تاءثيرى در عقل و روح
است و اگر اين طور باشد، اين سخن مشركان در مورد او درست خواهد بود:
((ان تتبعون الا رجلا مسحورا)).(1256)
مسحور نزد آنان ، كسى است كه سحر با عقل وى در آميخته است ؛ چنانكه
گمان مى كند كارى كه انجام شده ، صورت نپذيرفته است ؛ مثلا پيامبر صلى
الله عليه و آله و سلم گمان كرد كه وحى بر او نازل شده است ؛ در حالى
كه نازل نشده بود!
بسيارى از مقلدانى كه نمى دانند نبوت چيست و چه چيزهايى شايسته آن است
مى گويند: داستان تاءثير سحر بر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم درست
است و اعتقاد به آن را واجب مى شمرند و تصديق نكردن آن را بدعت مى
دانند؛ زيرا نوعى انكار سحر است كه در قرآن صحت آن تاءييد شده است !
ببينيد چگونه دين اصيل و حق صريح و آشكار از نظر افراد مقلد، دگرگون
شده و بدعت خوانده مى شود؛ پناه بر خدا.
براى اثبات سحر به قرآن استدلال مى كنند ولى در مورد نفى آن از قرآن
دورى مى كنند؛ حال آنكه قرآن آن را از افترائات مشركان مى شمارد.(1257)
اينان سحر شدن پيامبر را تاءويل مى كنند و به گونه اى مى پذيرند، اما
دلايل بطلان آن را تاءويل نمى كنند و نمى پذيرند؛ با اينكه نيت و غرض
مشركان كاملا روشن است ؛ زيرا آنان مى گفتند: ((شيطان
كار را بر او مشتبه ساخته (و همين امر را سحر مى دانستند) و (معتقد
بودند كه ) اين ، مانند همان اثر سحرى است كه از ناحيه لبيد به پيامبر
رسيد؛ زيرا عقل و ادراك پيامبر - در اثر آن - مغشوش گرديد)).
اما چيزى كه اعتقاد به آن واجب است و قرآن هم بدان تصريح دارد، با توجه
به اينكه اعتقاد به آنچه در قرآن آمده واجب و بى اعتقادى به آنچه در آن
نفى شده نيز واجب است ، اين است كه در قرآن ، مسحور شدن پيامبر نفى شده
است و تصريح شده كه اين نسبت را مشركان - كه دشمن او بودند - به او
نسبت دادند و در قرآن به همين دليل ، توبيخ شده اند.
حال كه ثابت شد پيامبر قطعا مسحور نگشته ، اين حديث هم بر فرض صحت
سند، خبر واحدى است و خبر واحد در اصول اعتقادى ، بى اعتبار است ؛ زيرا
عصمت پيامبر از تاءثير سحر در عقل وى ، اصلى ثابت و جزو عقايد راستين
است و هر چه را خلاف آن باشد جز با دليل قطعى - نه ظنى - نمى توان
پذيرفت ؛ زيرا خبر واحد، بر فرض صحت سند، مفيد ظن است و در مباحث مربوط
به عقايد كارآيى ندارد و اگر صحيح نباشد اساسا تمسك به آن نادرست است .
به هر حال بر ما لازم است كه چنين حديثى را رها كنيم و آن را بر عقيده
خود حاكم نگردانيم و تنها نص قرآن و حكم عقل را بپذيريم ؛ زيرا اگر
بپذيريم كه - بر طبق گمان آنان - امكان خلل در عقل پيامبر هست ، محتمل
است كه چيزى به او ابلاغ شود، اما او گمان كند به او ابلاغ نشده و يا
وحيى بر او نازل شود ولى گمان كند كه نازل نشده است . اين مساءله كاملا
روشن است و نيازى به توضيح و بيان ندارد)).(1258)
|