معارف اسلام در سوره يس

آية الله االعظمی حسين مظاهری

- ۹ -


جلسه دهم

بسم الله الرحمن الرحيم

رَبِّ اشّرَحْ لي صَدْري وَ يَسِرْلي اَمْري وَ اَحْلُلْ عُقْدةً مِنْ لِساني يَفْقَهُوا قَوْلي

خلاصه بحث گذشته

در بحثهاي گذشته از قرآن نتيجه گرفتيم كه: افعال ما، گفتار ما، بلكه افكار ما از دل ما سرچشمه مي‌گيرد. اگر دل پاك و سالم باشد، معمولا ً‌فكر ما، گفتار ما و كردار ما پاك است، نيك است و سالم است، اما اگر دل ناپاك شد، صفت رذيله‌اي در آن رسوخ كرد و بر آن حاكم شد معمولاً فكر ما، گفتار ما و كردار ما، از آن صفت رذيله سرچشمه مي‌گيرد و ناپاك مي‌شود. لذا قرآن مدعي است كه من آمده‌ام «دل» بسازم. بعثت همة انبيا و نازل شدن همة كتابها و من جمله قرآن براي پاك‌سازي بشر آمده است، زيرا اگر سرچشمه درست شود، معمولاً آب گل‌آلود نيست و اگر هم گل‌آلود شد، موقت است و قابل جبران. اين مطلب را در توضيح آيات اول سوره اثبات كرديم و در بحث قبل متذكر شديم. چون رسم قرآن بر اين است كه بعد از گفتن مطلب مثالي و داستاني هم مي‌آورد تا گفته‌اش جا بيفتد و به قول ما طلبه‌ها اوقع در نفس شود، قضيه انطاكيه را پيش كشيده است، كه به طور خلاصه آن را از نظر قرآن و روايات نقل كردم. همانطور كه روايات و تاريخ مي‌گويد از خود قرآن مي‌توانيم نكات دقيق و لطيفي را كه درون مثال نهفته است بيرون بياوريم و انشاء‌الله اين كار را خواهيم كرد.

بررسي دقيق تر آيات:

حالا بهتر است اين مثال را از روي قرآن بخوانيم و آيات را يكي‌يكي ترجمه كنيم. «و اضرب لهم مثلا اصحاب‌ القرية» اينجا «ال» قريه «ال» عهد است يعني اي پيامبر براي اينها مثال بزن مردم انطاكيه را «اِذجاءَها المُرْسَلُون» وقتي كه پيامبرهايي براي آنها فرستاديم كه بنا شد سه پيامبر به آنجا بروند. «اِذْ اَرْسَلنا اِلَيهِمُ اثْنَينِ فَكَذَّبُوهُما» وقتي كه ابتدا دو نفر از آنها را فرستاديم، آنها را تكذيب كردند.

اين دو پيامبر وقتي كه آمدند، تبليغشان علني بود، اگر چه همانطور كه قرآن مي‌خواهد، اين تبليغ با موعظه، با استدلال با خوش‌زباني و با معجزه همراه بود، اما بر فرض اينكه با معجزه بود، كور مادرزاد را شفا دادند، برص را شفا دادند، مرض پيسي را شفا دادند، مرده را زنده كردند، اما پذيرفته نشد «فَكَذَّبُوهُما» آنها را تكذيب كردند. «فَعَزَّزْنا بِثالِثٍ فَقالُوا اِنّا اِلَيْكُم مُرْسَلُونَ» عزت در اينجا همان معناي سومي است كه قبلاً اشاره شده به معناي كسي كه مقهور نيست و غالب است و صاحب قدرت يعني به آن دو پيامبر قدرت داديم به واسطه پيامبر سوم.

جدال احسن

براي مجاب كردن افراد سه راه وجود دارد، كه هر سه راه در اين مثال آمده است قرآن مي‌فرمايد:

«اُدْعُ اِلي سَبيلِ رَبِّكَ بِالحِكمَةِ و المَوعِظَةِ الحَسَنَةِ وَ جادِلهُمْ بِالَّتي هِيَ اَحسَنُ اِنَّ رَبَكَ هُوَ اَعْلَمَ بِمَن ضَلَّ عَنْ سَبيلهِ وَ هُوَ اَعلَمُ بِالمُهْتَدينَ[38]»

با كسي كه مباحثه مي‌كني براي مجاب كردن او از اين راه اقدام كن. اول موعظه و نصيحت كن، بلكه به راه بيايد و اگر اين كار نتيجه‌اي نداد، از راه استدلال و برهان وارد شو، البته اگر بپذيرد، چون همة افراد مثل هم نيستند، گاهي افراد استدلالي و برهاني‌اند و با برهان بايد با اينها جلو آمد گاهي به عكس، آدم‌هاي لجوجي هستند با آدمهاي لجوج، برهان و استدلال نتيجه و كارآئي ندارد و مجادله بهترين راه مقابله با اينهاست، يعني حرف خودشان را گرفتن و با همان حرف آنها را مجاب كردن. مجادله گاهي حقي را ناحق كردن است كه گناهش خيلي بزرگ است و اصطلاحاً آن را «مراء و جدال» مي‌گويند. شهيد دوم(ره) كه افتخار عالم تشيع است، در آخر كتاب اخلاقي خود «منية‌المريد» روايتي نقل مي‌كند به اين مضمون كه گناه مراء و جدال در حد كفر است[39].

يعني من بخواهم حرف خود را به كرسي بنشانم با فرض اينكه مي‌دانم ناحق است. اگر من بخواهم ناحقي را حق كنم از هر راهي كه ممكن شود. به اين مراء و جدال گويند كه گناهش خيلي بزرگ است.

مجادله‌اي هم داريم كه نيكوست و آن اين است كه ما مي‌خواهيم حقي را اثبات كنيم، از چه راهي وارد مي‌شويم، ار راه برهان وارد بحث نمي‌شويم، بلكه اول با طرف مقابل مماشات كرده و كوتاه مي‌آئيم. يعني اجازه صحبت كردن به طرف مقابل مي‌دهيم و گاه همراه با سؤالاتي از او اقرارهايي مي‌گيريم، سپس اينها را كنار هم گذاشته به او نشان مي‌دهيم كه ببين تناقض‌گويي مي‌كني. به اين روش مجادله گويند.

همين طوري كه از تاريخ و روايات معني كردم، پيامبر سومي با مماشات پيش آمد، آن دو نفر اولي با برهان پيش آمدند، يعني آمدند و قاطع و انقلابي گفتند ما رسوليم، دست از شرك برداريد، زنده باد خدا! مرده باد بت! دليل پيامبري ما هم زنده كردن مرده است و كارهاي خارق عادت ديگر...

آنها را گرفتند و زنداني كردند، «فعززنا بثالث» سومي آمد ديد كه از راه حكمت و استدلال نمي‌شود با اين مردم جلو آمد، چون عقلشان سرپوش دارد و لجوج هستند، لذا از راه مماشات جلو آمد، مدتي در بين آنها باقي ماند و كم‌كم توانست در دربار نفوذ پيدا كند و جاي پايي براي خود باز نمايد و بالاخره پادشاه را پيش آن دو رسول آورد و همان كاري را كه آنها انجام داده بودند يعني معجزه را آورد و توانست في‌الجمله نتيجه بگيرد، اما بادمجان دور قاب چينها، حسودها و لجوج‌ها ريختند و صحنه را بهم زدند. حالا ديگر بايد از راه «جادِلْهُمْ بِالَّتي هِيَ اَحْسَنْ» وارد شد «فَقالُوا اِنّا اِلَيْكُمْ مُرْسَلُون» هر سه اينها گفتند ما پيامبريم «قالُوا ما اَنْتُمْ اِلا بَشَرٌ مِثْلُنا» اين آيه در قرآن بسيار تكرار شده است، بخصوص موقعي كه پيامبران با مردم برخورد مي‌كردند. مردم مي‌گفتند براي چه شما بر ما حكومت كنيد؟ شما هم بشري مثل ما هستيد. البته ريشه اين عكس‌آلعمل تكبر است و اين صفت نمي‌گذارد انسان فكر كند كه فرق پيامبر و او خيلي زياد است، گرچه هر دوي آنها انسانند، گرسنه مي‌شوند، مي‌خورند، مي‌نوشند، مي‌آشامند، استراحت مي‌كنند، مي‌خوابند و ...

اما به پيامبر خطاب مي‌شود كه «قُلْ اِنَّما اَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُم يُوحي اِلَيِّ[40]»

وقتي كه آدم، خودخواه و متكبر باشد، ديگر امتياز طرف مقابل را نمي‌بيند. وقتي امتياز طرف مقابل را نديد، مي‌گويد، من مثل تو، تو مثل من، چرا تو پيامبر باشي و من نباشم. اين موضوع در قرآن بسيار تكرار شده است. يك نكته ديگر هم در اينجا بكار رفته است كه اگر كسي متكبر و خودپسند شد، ديگر امتياز طرف مقابل را نمي‌بيند و نمي‌تواند ببيند ولو امتياز بسيار عالي باشد. مي‌گويد من مثل او،‌او مثل من، چرا من از او پيروي كنم؟ چرا حكومت بايد مال او باشد و مال من  نباشد؟ چرا او پيامبر باشد و من نباشم «قالُوا ما اَنْتُم اِلاّ بَشَرٌ مِثْلُنا وَ ما اَنزَلَ الرَّحْمنُ مِنْ شَيْيٍ اِنْ اَنْتُمْ اِلاّ تُكذِّبُون» گفتند: شما از طرف خداوند نيامده‌ايد. شما آدمهاي دروغ‌گويي هستيد.

علت چنين كاري اين است كه آدم متكبر و خودخواه وقتي ديد در مقابل استدلال قوي طرف ديگر جوابي ندارد با بر چسب زدن‌هاي ناروا وارد صحنه مي‌شود. وقتي نمي‌توانستند در مقابل پيامبراكرم(ص) قد علم كنند مي‌نشستند و مي‌گفتند چه شايعه‌اي درست كنيم و پخش كنيم تا مردم بپسندند و بتوانيم شخصيت او را بكوبيم. اينجا هم شايعه است، يعني وقتي كه ديدند نمي‌توانند در برابر معجزه قد علم كنند گفتند شما هم بشري مثل ما هستيد، از طرف خدا نيامده‌ايد و آدمهاي دروغگويي بيش نيستند.

عطوفت انبياء و اولياء

بعد مي‌فرمايد: «قالُوا رَبُّنا يعلم انّا اِلَيْكُمْ لَمُرسلُونَ» كه اين نوعي التماس است. معمولاً بزرگان و مخصوصاً انبياء و بخصوص پيامبر ما و ائمة اطهار عليهم‌السلام در برابر حق خيلي التماس مي‌كردند. اينها در برابر هيچ‌كس و هيچ‌چيز سر فرود نمي‌آوردند، اما براي اينكه بتوانند يك مسلمان بسازند و او را در مقابل حق متواضع كنند، تا آنجا كه ممكن بود به التماس مي‌افتادند.

بسيار مناسب است كه دربارة  اين موضوع بيشتر توضيح بدهيم، اما از آنجا كه مي‌خواهيم بحث تفسيري ما زودتر به نتيجه برسد، لذا با مختصر اشاره به بعضي از اين موارد از آن مي‌گذريم.

پيامبرها، مخصوصاً پيامبراكرم(ص) و ائمة اطهار (عليهم‌السلام) در مقابل كفار حتي در مقابل لجوج‌ها، و كساني كه به آنها سنگ مي‌زدند، التماس مي‌كردند. نه براي اينكه آنها را نزنند. بلكه براي بازگرداندنشان به راه سعادت.

امام حسين(ع) در روز عاشورا دو سه بار گريه كرد. اگر كتابهاي مقتل را مطالعه كنيد. مي‌بينيد كه امام حسين(ع) هر چه به هدف نزديكتر مي‌شد خوشحال‌تر و برافروخته‌تر مي‌گرديد. در مقاتل مي‌خوانيم همان وقتي كه در قتلگاه روي زمين افتاده بود، مثل دامادي كه به حجله رفته باشد، برافروخته بود و به شوق نزديكتر شدن به هدف، از سراسر وجودش نور ساطع بود[41]. اما همين امام حسين(ع) وقتي به بن‌بست مي‌رسيد اين معني به قول ما وقتي است كه تير كسي به هدف نمي‌خورد، يعني كارش را انجام مي‌دهد اما نتيجه‌اي را كه مي‌خواهد نمي‌گيرد گريه مي‌كرد. قبلاً هم اشاره كردم وقتي سنگ به پيشانيش زدند گريه كرد، براي علي‌اكبر گريه كرد و مخصوصاً براي علي‌اصغر. زيرا خوب مي‌شد از راه گوش و چشم مردم را مسخر كرد و مسخر هم كرد، بطوري كه انقلابي در لشگر به راه انداخت اما نگذاشتند كه نتيجه بگيرد. اين گريه كردن همان التماس است.

حالا برگرديم به اصل موضوع آنها گفتند شما آدمهاي دروغگويي هستيد و اينها جواب دادند نه بخدا ما پيامبريم. اين قسم به «خدا» در حالي بود كه مي‌دانستند آنها نه خدا را قبول دارند و نه معجزه را. اينگونه قسم خوردن در زبان خود ما نيز زياد استعمال مي‌شود و نوعي التماس است. وقتي كه شما در مقابل بچه‌تان قرار مي‌گيريد كه بسيار لجوج است و هر چه به او مي‌گوئيد نمي‌پذيرد، در آخر به او مي‌گوئيد، تو را به جان بابا، تو را به خدا اين كار را انجام نده، او كه خدا نمي‌شناسد، اما توبه او مي‌گويي تو را به خدا بيا و اين كار را بكن، اين معنا كنايه است. در اينجا همينطور، يعني من به تو التماس مي‌كنم كه فكر كن:

من كه برهان دارم، دليل دارم معجزة مرا هم كه ديدي، مرده را زنده كردم،‌ كور مادرزاد را بينا نمودم، آدم برصي را كه الآن هم در ميانتان هست شفا دادم و مي‌بينيد و ديديد. پس بيائيد دست از لجاجت برداريد. «قالُوا رَبُّنا يعلَمُ اِنّا اِلَيكُمْ لَمُرْسَلُونَ» اين جمله به منزله التماس است. در ضمن مي‌خواهد به ما، مخصوصاً به شما جوانهاي عزيز بفهماند، كه تا مي‌توانيد خود را به حق پيوند دهيد و وقتي كه مي‌خواهد لجاجت، عصبيت، تكبر و خودخواهي‌تان گل كند، به خودتان التماس كنيد. تا مي‌توانيد رفيقتان را به راه بياوريد. اگر نمي‌آيد با التماس او را بياوريد. چنانچه روش پيامبران همچنين بوده است كه با التماس پيش مي‌آمدند،‌ التماس براي اثبات حق به انسان شخصيت مي‌دهد، التماس در برابر غيرخدا شرك است و غلط، تواضع در مقابل كفر نيز شرك است، اما تواضع در مقابل مؤمن و حق و خدا، ايمان است. در آخر سورة‌فتح مي‌خوانيم:

«مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللهِ وَ الّذينَ مَعَهُ اَشِّداءُ عَلَي الكُفّارِ رُحَماءُ بَيْنَهُمْ[42]»

اطرافيان پيامبر داراي اين صفتند كه در مقابل كفر همه يكدست و با شدت عمل مي‌كنند، اما در بين خودشان و در برابر يكديگر خيلي متواضعند. براي اثبات و حاكميت حق حتي التماس هم مي‌كنند. «وَ ما عَلَينا اِلاّ البَلاغُ المُبينِ» اينها جواب مي‌دادند كه به خداما پيامبريم و بلاغ مبين هم داريم «بَلاغ» در اينجا همان معجزه است. يعني ما كه معجزه آشكار داريم تبليغ ما صرف ادعا نبوده و نيست «قالوا انا تطيرنا بكم»‌ مسخره مي‌كردند و مي‌گفتند اصلاً شما افراد شومي هستيد ما شما را به فال بد گرفته‌ايم. از موقعي كه شما در شهر ما آمده‌ايد، شهر ما طور ديگري شده است.

چرا اينها التماس مي‌كنند و آنها مسخره مي‌كنند؟ چرايش ضمن بحثها معلوم شد كه كسي اگر سلامت نفس داشته باشد، التماس مي‌كند تا شايد بتواند اين معاند و لجوج را از اين غل‌ها و زنجيرها نجات دهد دلش براي او مي‌سوزد،‌ اما كسي كه سلامت نفس ندارد مسخره مي‌كند، مي‌گويد عجب ارتجاعي هستي. چه مي‌گويي آقاي ارتجاعي؟ برو دنبال كارت. اصلاً تو آدم شومي هستي. تو آدم نفهمي هستي، اصلاً اجتماعي نيستي.

هر دوي اين حرفها از يك جا سرچشمه مي‌گيرد از دل، از دل پاك و از دل ناپاك.

دل پاك مي‌گويد «يا ليت قومي يعلمون بما غفرلي ربي وجعلني من المكرمين»

اما دلهاي ناپاك مي‌گويند: «انا تطيرنا بكم لئن لم تنتهوا لنرجنكم وليمسنكم منا عذاب اليم»

 و صفت رذیله بر او حاکم است، همان کسی که سلامت نفس دارد.

و السلام علیکم و رحمه الله و برکاته

جلسه یازدهم

بسم الله الرحمن الرحيم

رَبِّ اشّرَحْ لي صَدْري وَ يَسِرْلي اَمْري وَ اَحْلُلْ عُقْدةً مِنْ لِساني يَفْقَهُوا قَوْلي

خلاصه بحث گذشته

در قسمت گذشته راجع به ترجمه آيات مربوط به شهر انطاكيه بحث شد و تا اينجا رسيديم كه سه پيامبر تبليغي از طرف حضرت عيسي(ع) به شهر انطاكيه آمده بودند و پس از گفتگوها و تبليغات توأم با معجزه نتوانستند كاري انجام دهند و سرانجام اين رسولان متذكر مي‌شوند كه اگر ما نمي‌توانيم كاري كنيم تقصير ما نيست، تقصير خود شماست، شما افرادي هستيد كه در ماديت غرق شده‌ايد شما افراد متجاوزي هستيد و آن خوي سركشي و ماديگري نمي‌گذارد شما حرف حق را بشنويد. يعني فرورفتن در ماديات، حكومت كردن خوي تجاوزطلبي و لجاجت بر انسان، او را كور و كر و گنگ مي‌كند و ديگر نمي‌گذارد كلمة حق را بشنود. لذا براي اينكه حق را زير پا بگذارد به هر دستاويزي چنگ مي‌زند و اگر ببيند هيچ برچسبي نمي‌تواند بزند، مثلاً مي‌گويد قدمش شوم است مردم انطاكيه هم در مقابل حرف حق و دعوت به حق اين چنين جبهه‌گيري كردند كه ما شما را به فال بد گرفته‌ايم:

فرستادگان حق به آنها پاسخ دادند كه: «قالوا طائركم معكم ائن  ذكرتم بل انتم قوم مسرفون» چقدر نادانيد! چقدر كج مي‌فهميد «طائركم معكم» يعني «بدبيني و به فال بد گرفتن» مال خود شماست. «ائن ذكرتم» اگر متذكر به اين حرف شويد مي‌فهميد كه ما را نبايد به فال بد گرفت و باعث همه گرفتاريها خود شما هستيد. همه حرفها در اين است «بَلْ اَنْتُمْ قَوْمٌ مُسْرِفُونَ» شما يك قوم متجاوز هستيد، مسرف از لحاظ صفات هستيد، طغيانگري بر شما حاكم است. تجاوز، خودپسندي و خودنگري، بر شما تسلط پيدا كرده است. ديگري چيزي نمي‌تواند جلوي شما را بگيرد و كنترل كند، در هوي‌ها و هوسها فرو رفته‌ايد. اينها موجب شده است كه با ما اين چنين برخورد كنيد. آيا حرف ما درست است يا حرف شما؟ مقداري فكر مي‌خواهد، اگر فكر كنيد، كارها درست مي‌شود. «ائن ذكرتم» آيا اگر متذكر شويد،‌ بجايي نمي‌رسيد؟

اين استفهام توبيخي است. شما بعضي اوقات به پسرتان مي‌گوئيد: آيا اگر نماز بخواني خوب نيست؟ يعني چرا نماز نمي‌خواني؟ نماز بخوان. اين را استفهام توبيخي گويند. چرا اينطور در مقابل حق ايستادگي مي‌كنيد؟ ما براي سعادتمند نمودن شما آمده‌ايم، چرا شما پشت پا به سعادت خود مي‌زنيد؟ بعد مثل اينكه انبياء خودشان جواب خودشان را بدهند، مي‌گويند‌ «بَلْ اَنتُمْ قَوْمٌ مُسْرِفُونَ» علت اين طرز برخورد با ما صفات رذيله‌اي است كه در شما وجود دارد. اگر گوش حق شنو و چشم حق‌بين باشد، كار بدينجا نمي‌رسد.

«وجاء من اقصي المدينة رجل يسعي قال يا قوم اتبعوالمرسلين» در اينجا قضية آن مرد را جلو مي‌‌كشد. در ميان آن همه جنجال و غوغا كه مردم جمع شده بودند، فرياد مي‌زدند، مسخره مي‌كردند، مي‌خواستند اين پيامبران را سنگسار كنند و آنها التماس مي‌كردند كه دست از عناد و لجاجت برداريد مردي از آن دور دوان‌دوان آمد.

امتيازات انسانها

نكته جالبي كه در اين داستان بكار رفته اين است كه اول داستان مي‌فرمايد: «وَ اضْرِبْ لَهُمْ مَثَلاً اَصْحابَ القَريَةِ اِذْجاءَ هَالمُرْسَلُونَ» اي پيامبر مثال بزن براي اينها، داستان آن ده را قريه به معناي ده است و در اينجا مي‌فرمايد «و جاء من اقصي المدينة» يعني مردي از آخر شهر به سرعت آمد. مي‌بينيم كه «قريه» تبديل به مدينه شد. اول مي‌گفت: افراد ده را براي آنها مثال بزن. اينجا مي‌فرمايد: يك مردي از آخر شهر آمد. يعني ده، شهر شد. اين جمله از امتيازات قرآن است، از نظر اسلام و قرآن همه امتيازها ملغي شده است.

پيامبراكرم(ص) مي‌فرمودند: «ما فِي الجاهِلِيَّةٍ تَحْتَ قَدَمَيَّ[43]» يعني امتيازهاي خرافي كه در زمان جاهليت بود زير پاهاي من است.

در اسلام امتيازات نژادي، قومي، مالي و ... همه ملغي است فقط يك امتياز براي افراد بشر قائل است و به آن ارج مي‌نهد و آن امتياز به علم و تقوي است كه با صراحت،‌ بيان فرموده است.

امتياز به علم و تقوي

عالم بر غيرعالم مقدم است و از قرآن هم مي‌فهميم كه اين امتياز عقلي است.

«قُل هَلْ يَستَوِي الَّذينَ يَعلَمُونَ والَّذينَ لا يَعْلَمُونَ اِنَّما يَتَذَكَّرُ اوُلُوالاَلْبابِ[44]»

عقل درك مي‌كند كه عالم بر غير عالم امتياز دارد، لذا اسلام مي‌گويد: حق حكومت براي اوست، خليفة‌الله است براي اينكه عالم است، اگر بنا است مسئوليتي باشد و خواسته باشيم آنها را به دست كسي بدهيم، عالم بر غيرعالم مقدم است،‌ و بالاخره مي‌فرمايد:

«يَرْفَعُ اللهُ الَّذينَ امَنُوا مِنْكُمْ وَ الَّذينَ اُوتُوالعِلْمَ دَرَجاتٍ وَ اللهُ بِما تَعْمَلُونَ خَبيرٌ[45]»

افرادي كه علم دارند اما علم همراه با عمل و تقوي، آن افرادي كه ايمان و علم دارند اينها به يك درجه، بلكه درجاتي مقدم بر ديگرانند.

لذا قرآن تا توانسته، عالم وعلم را بالا برده و علم را ترويج كرده است، حتي بعثت پيامبر را مي‌گويد:‌‌ يكي براي تربيت و ديگري براي بالا بردن سطح علم است[46]، كه هر دو هم يكي است، يعني عالم مهذب. آنكه در اسلام اهميت دارد، عالم مهذب و متقي است و از جمله جاهايي كه در قرآن شريف به علم وتقوي ارج نهاده است اينجاست كه مي‌فرمايد: انطاكيه تا موقعي كه در آن پيامبر نبود يك ده بود، اما وقتي كه دو سه پيامبر آمد، ديگر اين ده نيست بايد شهر به او اطلاق شود و انصافاً اين يكي از جالب‌ترين برخوردهاست كه شهر بزرگي را كه با علم و تقوي مزين نيست ده مي‌داند ولي وقتي وجود عالم الهي در آنجا وارد مي‌شود آن را شهر مي‌خواند.

خلاصه اينكه اسلام مايل است مسلمان، عالم و خود ساخته باشد. دليلش هم اين است كه، اين دو نمي‌گذارند او زير بار غير خدا رود. معمولاً اين استثمارگرها وقتي بخواهند مملکتی را استثمار کنند، اول علم را از آنجا می­گیرند، یعنی فرهنگ استعماری برايشان مي‌آورند. وقتي فرهنگ استعماري آمد و جا افتاد و علم را از آنها گرفتند، ديگر همه چيز را از آنها مي‌گيرند و به تاراج مي‌برند. عالم زير بار نمي‌رود. اسلام آمده است براي اينكه غل‌ها را بردارد، استثمار و استعمار را از بين ببرد و آدم بسازد اما آدم جاهل معمولاً گول مي‌خورد. اين علم اگر همراه با تقوي باشد خوب است «اِنَّ اَكْرَمَكُمْ عِندَاللهِ اَتْقيكُمْ اِنَّ اللهَ عَليمٌ خَبيرٌ[47]»

اگر چه او هم وقتي مسئوليتي بپذيرد و جاهل باشد از عهده بر نمي‌آيد. و چنانچه در صحنه اجتماع بيايد معمولاً خوارج نهروان از كار در مي‌آيد. خوارج نهروان متقي بودند، آدمهاي نماز شب خوان بودند، مقيد به اموال مردم بودند و حتي مي‌نويسند روزي يكي از آنها دانه خرماي نرسيده‌اي را كه از درخت افتاده بود، خورد، مي‌خواستند او را بكشند كه چرا به مال مردم تجاوز كردي. زمزمه قرآنشان شهر را گرفته بود اما علم نداشتند[48].

اميرالمؤمنين(ع) مي‌فرمايد: قَصَمَ ظَهْري عالِمٌ مُتَهَتِّكٌ و جاهِلٌ مُتَنَسِّكٌ[49]

كمر علي(ع) را دو دسته شكستند: يكي خوارج نهروان كه تقوي داشتند بدون علم و يكي آنها معاويه و عمروعاص كه عالم بودند اما تقوي نداشتند.

تقوي خيلي خوب است اما منهاي علم كاربرد ندارند و اسلام مي‌خواهد كه همه مسلمانها هر فردشان به منزله امتي باشند و در برابر مشكلات، قوي و سنجيده عمل كنند، لذا مي‌فرمايد از مسلمان دو چيز مي‌خواهيم: علم و تقوي،‌ يعني تهذيب نفس. بله همين علمي كه اين قدر اسلام به آن ارج مي‌نهد، اگر منهاي تقوي و صفات حسنه شد، يعني عالم غيرمهذب و عالم بي‌عمل بود، پشيزي ارزش ندارد در همين قرآن كه علم را اين قدر بالا برده، عالم بي‌عمل را چنان به زمين خورده مي‌داند كه مثل آن در هيچ جاي قرآن پيدا نمي‌شود. قرآن عالم بي‌عمل را تشبيه مي‌كند به الاغ و در هيچ جاي قرآن نداريم كه چنين داغ درباره چيزي يا كسي صحبت كند.

«مَثَلُ الَّذيِنَ حُمِّلُوا التَّوْريةَ ثُمَّ لَمْ يَحْمِلُوها كَمَثَلِ الحِمارِ يَحْمِلُ اَسفاراً بِئسَ مَثَلُ القَومِ الذَّينَ كَذّّبُوا بِاياتِ الله وَ اللهُ لا يَهْدِي القَومَ الظّالمينَ[50]»

عالم بي‌عمل مثل الاغي است كه كتاب بارش باشد. چطور يك الاغ وقتي كه بارش كتاب باشد، هيچ استفاده‌اي از كتابها نمي‌كند، عالم بي‌عمل هم اين طور است. اما عالم غيرمهذب، يعني عالمي كه خودسازي نكرده باشد، به نظر قرآن از آن هم بدتر است، چون نتوانسته صفات رذيله‌اش را از بين ببرد. اين چنين عالمي را قرآن‌كريم به سگ تشبيه مي‌كند و درباره «بلعم باعورا» مي‌فرمايد:

فَمَثَلهُ كَمَثَلِ الكَلْبِ اِنْ تَحْمِلْ عَلَيْهِ يَلْهَثْ اَوْ تَتْرُكْهُ يَلْهَثْ ذلِكَ مَثَلُ القَومِ الَّذينَ كَذَّبُوا بِاياتِنا فاقْصُصِ القَصَصَ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّروُنَ[51]

عالم غيرمهذب، عالمي كه اول خود را نساخته و عالم شده، مانند يك سگ گزنده و درنده است. سگ درنده، بچه و بزرگ را گاز مي‌گيرد. اگر به او حمله كنند پارس مي‌كند، زبانش را در مي‌آورد و متقابلاً حمله مي‌كند. كاري هم به كارش نداشته باشند باز او دست بردار نيست. عامل غيرمهذب هم همينطور، اگر كاري با او نداشته باشند، در خانه مي‌نشيند و عليه‌اسلام و جامعه اسلامي كتاب مي‌نويسد،‌ اگر هم به او حمله شود باز دندان تيز كرده از طريق ديگر سمپاشي مي‌كند. «اِنْ تَحْمِلْ عَلَيْهِ يَلْهَثْ او تَتْرُكْهُ يَلْهَثْ».

خلاصه بحث

خلاصه چنين شد كه در اسلام امتيازي نداريم، همه امتيازات ملغي است و آن امتيازي هم كه اسلام قائل است در مورد علم است و علم را خيلي بالا برده، اما به يك شرط: با تقوي باشد و الا از الاغ پست‌تر است و مهذب باشد و گرنه از سگ بدتر است. پس علم هم از نظر اسلام امتياز نيست. هر چند كه تقواي فقط، علم فقط، تهذيب فقط، هر كدام به خودي خود خوب است، اما نمي‌توان آن را امتياز به حساب آورد. امتياز مال كسي است كه تاج خليفة‌‌اللهي روي سرش‌ آمده، يعني عالم مهذب با عمل.

«وَ جاءَ مِنْ اَقصَي المَدينَةَ رَجُلٌ يَسْعي» از آن سوي انطاكيه مردي دوان‌دوان آمد كه ببيند آيا مي‌تواند كاري انجام دهد؟ «قالَ يا قَوْمَ اتَّبعوا المرسلين» اينها پيامبرند، نمي‌گويد «اَّتبِعوا الِرَّجال[52]» مي‌گويد «اتبعوا المرسلين» قضيه را مفروغ عنه گرفته مي‌گويد: آخر مگر اينها در بين شما كور مادرزاد را شفا ندادند؟ مرده زنده نكردند؟ پيسي را شفا ندادند؟ خوب پس مرسلند «و اتبعوا المرسلين» از پيامبران متابعت كنيد.

«اِتَّبِعُوا مَنْ لا يُسْئَلُكُمْ اَجْراً وَ هُمْ مُهتَدوُنَ. «مهتدون» در اينجا به معناي هدايت شده است، يعني آمده‌اندو با معجزه هم‌آمده‌اند، پول و مقام و حكومت بر شما را هم كه نمي‌‌خواهند، پس چرا از اينها متابعت نمي‌كنيد؟

در قسمت قبل متذكر شديم كه قرآن مي‌فرمايد روش بحث كردن با ديگران گاهي از راه استدلال است، گاهي از راه مجادله است، اما مجادله احسن، «جادلهم بالتي هي احسن» حرف طرف را گرفتن و به او برگرداندن يعني با طرف مماشات كردن «ادعُ اِلي سَبيلِ رَبِّكَ بِالحِكْمَهِ وَ المَوعِظَةِ الحَسَنَةِ[53]»

اين مرد حبيب نجار كه مي‌گويند يك آدم موحدي بوده است، با موعظه جلو آمده است، چون موعظه تأثيرش بر عموم مردم خيلي بيشتر است. امتياز شيعه از ساير فرق مسلمان هم اين است. امتياز ايران از ساير ممالك به همين است كه اينها حسين دارند، عزای حسين دارند، منبر دارند و اين منبر همان موعظه حسنه است، كه خيلي كاربرد دارد. امام حسين(ع) هم در روز قيامت شفاعت مي‌كند، بيشتر از همه شفاعت مي‌كند و معناي شفاعت هم رهبري است. هر كس در اين دنيا رهبريتش بيشتر، در آنجا شفاعتش بيشتر و حسين(ع) از همه رهبريتش بيشتر است، زيرا موعظه او را زنده نگهداشت و موعظه براي عموم مرد تأثيرش از حكمت هم بيشتر است. عموم مردم مغز استدلالي ندارند و از مجادله هم بهره‌اي نمي‌برند. اين مرد از راه موعظه جلو آمده است.

«وَ مالِيَ لا اعبد الذي فطرني و اليه ترجعون» چرا من عبادت نكنم آنكه مرا خلق كرده و بازگشت همه به سوي اوست كه همان داعيه انبياء است يعني مبدأ و معاد.

«ءَاَتَّخِذُ مِنْ دونه الهة ان يردن الرحمن بضرّ لا تغن عني شفاعتهم شيئا و لا ينقذون» چرا من بت را عبادت كنم؟ بتي كه اگر ضرري متوجه من شد نمي‌تواند جلوي آن را بگيرد. اگر گرفتاري براي من پيش آمد نمي‌تواند ياري‌ام كند، چيزي كه نتواند مرا ياري كند يا به قول حضرت ابراهيم چيزي كه نتواند حتي از خودش دفاع كند براي چه من بر او سجده كنم.

مي‌گويند پس از اينكه پسران «عبدالله بن جهد» مسلمان شدند مي‌خواستند پدرشان هم اسلام را بپذيرد اما او قبول نمي‌كرد. گاهي بتش را بر مي‌داشتند و در منجلاب مي‌انداختند. مي‌آمد بت را مي‌شست، به آن گلاب مي‌زد و در مقابلش سجده مي‌كرد. چند مرتبه كه اين كار تكرار شد، با خودش فكر كرد، كسي كه نمي‌تواند خودش را از منجلاب نجات دهد، چگونه مي‌خواهد بلاها را از من دور كند يا در گرفتاريهاي مرا ياري نمايد و چرا من بر اين جنس بي‌خاصيت سجده كنم، به اين اميد واهي كه روزي از من شفاعت كند و از بلاها نجاتم دهد؟!

حبيب نجار هم همينطور استدلال مي‌كرد و مي‌گفت، فكر كنيد و بر آن كسي كه خالق شماست سجده كنيد، حق عبوديت براي اوست، ‌بر آن كسي كه بازگشت همه ما به سوي اوست سجده كنيد، حق عبوديت براي اوست. چيزي كه نه مي‌تواند براي تو نفع و ضرري داشته باشد و نه مي‌تواند هيچ مشكلي را از برايت حل كند، حق عبوديت ندارد.

استاد بزرگوار ما علامه طباطبايي رحمة‌ الله عليه مدعي بودند كه در قرآن يك آيه درباره اثبات اصل وجود خدا نداريم. مي‌گويد: ‌اين قضيه مفروغ عنه و همه راجع به شرك است[54]. از اين قضيه فهميده مي‌شود كه انطاكيه‌‌اي ها خدا را قبول داشتند. بت مي‌پرستيدند و مي‌گفتند:

وَ يَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللهِ ما لا يَضُرُّهُمْ وَ لا يَنْفَعُهُمْ وَ يَقُولُونَ هؤلاءِ شُفَعاؤُنا عِندَالله قُلْ أتُنَبِّؤُنَ اللهَ بِما لا يَعْلَمُ فِي السَّمواتِ وَ لا فِي الاَرْض سُبحانَهُ وَ تَعالي عَمّا يُشْرِكُونَ[55]

ما اينها را عبادت مي‌كنيم كه از اين راه به خدا نزديك شويم. معلوم مي‌شود كه قوم انطاكيه هم اين چنين بودند. احمق بودند تا حدي كه بر چوب و سنگ سجده مي‌كردند يك چوب يا سنگي را مي‌تراشيدند و بر آن سجده مي‌كردند. در زمان پيامبراكرم(ص) هم همينطور، بعضي حتي خرما را مي‌پرستيدند و وقتي گرسنه مي‌شدند، آن را مي‌خوردند، يعني خداي خود را مي‌خوردند. هنگامي كه بار ديگر خرمايي پيدا مي‌كردند، يك آقا خدا مي‌ساختند و مشغول پرستش مي‌شدند. بشر عجيب است، خدا نكند كه خرافي شود. در آمريكا مملكتي كه در اين كره‌زمين تمدنش به اصطلاح خودشان خيلي عالي است، اگر دقت كني توحشش زيادتر است. متمدن است به اين معنا كه هواپيما و موشك و بمب براي آدم كشي و ويران‌گري مي‌سازد. اما همين آمريكا متمدن، عقايد خرافي‌اش به اينجا رسيده كه مي‌گويد «13» نحس است. عمارت پنجاه طبقه دارد، اما براي اينكه عدد 13 را به كار نبرد از 12 مي‌رود 14.

مي‌گفت دوازده طبقه رفتيم بالا، از طبقه دوازدهم رسيديم به چهاردهم يعني آسانسور، طبقه چهاردهم را نشان داد. به طرف گفتيم پس طبقه سيزدهم چه شد؟ گفت عدد 13 نحس است!!

در كشور خودمان هم، زمان طاغوت شبيه اين بود و الآن هم چيزهايي هست كه انشاءالله رفع شود پلاكهاي ما 2+11 يا 1+12 بود. مي‌گفتند: 13 نحس است و پلاك در خانه نبايد نحس باشد.

الآن فال نخود در انگلستان به اندازه‌اي زياد است كه مي‌گويند اين مقدار كتابخانه در لندن نيست. بعضي از دوستان كه رفته بودند، مي‌گفتند: حتي سر كوچه‌ها و خيابان‌ها كساني نشسته‌اندو فال نخود مي‌گيرند. همان فال نخودي كه الآن ديگر مورد قبول عوام ساده و بي‌سواد ما هم كه كمتر با منبر و محراب سروكار دارند نيست، ولي مي‌بيني كه يكي از خرافات شايع در لندن فال نخود است.

الآن در ژاپن آن چناني هم بت مي‌پرستند. بسياري از بت‌پرستها در ژاپن هستند كه يك عروسكي درست كرده‌اند و بر آن سجده مي‌كنند و در برابر آن متواضع مي‌شوند. اين عروسك پاره مي‌شود، خدايشان پاره شده است. يك عروسك جديد درست مي‌كنند و يك خداي ديگر...

قرآن آمده براي اينكه خراقات را از بين ببرد.

«وَ يَضَعُ عَنْهُمْ اِصْرَهُمْ وَ الاَغْلالَ الَّتي كانَتْ عَلَيْهِمْ فَالَّذينَ امَنُوا بِهِ وَ عَزروُهُ وَ نَصَرُوهُ و اتَّبَعُوا النُّور الَّذي اُنْزِلَ مَعَهُ اولئِكَ هُمُ المُفلِحُونَ[56]»

مي‌گويد من آمده‌ام تا اين غل‌ها، اين خرافات، اين رذايل را كه بر گردن شماست بردارم. لذا آن آقا اشاره به همين خرافه مي‌كند «أَتخذ من دونه الهة» آيا من به غير از خدا،‌خداياني بگيرم؟ اين «أتخذ» استفهام تقريري است مي‌خواهد از اينها جواب بگيرد، تا بگويند نه. يعني عقلشان مي‌گويد نه. «ان يردن الرحمن» اگر خدا بخواهد يك بدي را به من برساند «لا تغن عني شفاعتهم شيئا» نمي‌توانند جلوي اين بدي را كه بايد بر من وارد شود بگيرند. «ولا ينقذون» و نمي‌توانند مرا از آن مشكل نجات دهند.

«اني اذاً لفي ضلال مبين» اگر من هم مثل شما بت‌پرست شوم در گمراهي هستم، گمراهي آشكار.

گمراهي بر دو قسم است:

الف) گمراهي غيرمبين، كه ظاهر نيست. مثل اينكه انسان با استدلال گول بخورد. هستند كساني كه به واسطه مغالطه گول مي‌خورند، يعني مثلاً سرمايه‌داري ماركس اين جوان را گول مي‌زند. شعار، شعار خلقي است. جوان احساساتي را گول مي‌زند تا حدودي هم حق دارد گول بخورد. وقتي در جامعه‌اي اختلاف طبقاتي عجيب شد و متمولين به فكر فقرا نبودند، به راحتي جواني را با آن احساسات پاكش در خطر گمراهي قرار مي‌دهد. اين ضلالت است و گمراهي ناميده مي‌شود، ولي ضلال مبين نيست.

ب) گمراهي كه مبين و آشكار است، مثل بت‌ پرستيدن. وقتي آدم يك مقدار فكر كند، مي‌بيند كه كارش غلط و خرافي است و يا قد علم كردن در مقابل حق، با اندك تفكر مي‌فهمد كه غلط است. بايد بگويد حالا كه حق است چرا نپذيريم؟ در اين بحث متذكر شوم كه اينها گريه شوق مي‌كردند و مي‌گفتند: چرا حقي را كه مي‌بينيم نپذيريم؟ چرا نپذيريم؟

اين مي‌شود ضلال مبين و آدم غيرمهذب در ضلال مبين است. آدمي كه خود را نساخته در ضلال مبين است. مي‌بيند كه در حال غرق شدن است اما وقتي به او مي‌گويند: دستت را بده تا نجاتت بدهيم، زير بار نمي‌رود تا غرق شود اين را ضلال مبين مي‌گويند و خدا نكند صفت رذيله‌اي بر كسي حاكم باشد.

«اني امنت بربّكم فاسمعون» اين تأكيد است. پشت سر هم موعظه مي‌كند من ايمان آورده‌ام به پروردگار شما، يعني اين خدا براي من تنها نيست، براي شما هم هست. هم من را و هم شما را دوست دارد. به قول استاد بزرگوار ما رهبر عظيم‌الشأن انقلاب ادام‌الله ظله كه مي‌فرمودند:

خداوند به اندازه‌اي بندگان خويش را دوست دارد كه چندين سال حضرت موسي(ع) را پرورش مي‌دهد براي اينكه فرعون را نجات دهد بعد هم وقتي كه مي‌خواهد به سوي فرعون رود، خطاب مي‌شود كه با او خوب حرف بزن. ملايم صحبت كن «اِذْهَبا اِلي فِرْعَونَ اِنَّهُ طَغي فَقُولاً لَِّيناً لَعَلَّهُ يَتَذَكَّرُ اَوْيَخْشي[57]» «لعل» در اينجا به معناي «يحب» است. يعني دوست مي‌دارم آدم شود، برو، اما  تند نشو با زبان خوش، با موعظه، با تلطف جلو برو، شايد كه آدم شود.

لذا انسان معاند نشود، جهنم نمي‌رود، جهنم براي معاند و لجوج است. در دنيا هم تا اتمام حجت نشود و به قول عوام تا چادر را يك شاخ نيندازد، خداوند روي ناخوش به او نشان نمي‌دهد. خدا خيلي حليم است. حاضر است پيامبرانش كشته شوند، اما اين مردم آدم بشوند.

به همين جهت، حبيب نجار موعظه‌اش را شروع مي‌كند و مي‌گويد: اين پروردگار من تنها نيست كه شما بر آن سجده كنيد. اين خداي خودتان است. اين كسي است كه شما را خيلي دوست دارد، شما را خلق كرده و قيام شما به اوست. قيوميت علي‌الاطلاق بر اين  جهان دارد، چرا او را رها مي‌كنيد؟ «اني امنت بربكم فاسمعون»

خوب چه كردند؟ قرآن بعد از اين را ديگر نقل نمي‌كند اما چنين فهميده مي‌شود كه جواب او هم سنگ بود. بر سرش ريختند، با سنگ و چوب و لگد و مشت او را له كردند و كشتند. چه كرده بود؟! موعظه مي‌كرد. قرآن، ديگر كشتن و نحوه كشتنش را ندارد. يكي از شاهكاري قرآن همين ايجاز است، يعني آنجا كه توضيح يك مطلب لازم نيست صرفنظر مي‌كند.

«قيل ادخل الجنة قال يا ليت قومي يعلمون» «قيل ادخل الجنة» يعني او را كشتند، و وقتي كشته شد، ما به او خطاب كرديم: بنده‌ام برو به بهشت. او وقتي مرگ را مي‌بيند جاي خود را هم در بهشت مي‌بيند چنانچه فاسق، ‌لجوج و عنود كه حجت برايش تمام شد دم مرگ جهنم را مي‌بيند خطاب شد: «قيل ادخل الجنة» او چه مي‌گويد؟ در آنجا هم دلش براي اين مردمي كه او را كشتند مي‌سوزد: «قال يا ليت قومي يعلمون بما غفرلي ربي و جعلني من المكرمين» اي كاش اينهايي كه مرا كشتند، مي‌دانستند، مي‌فهميدند و مي‌ديدند كه به كجا دارم مي‌روم.

يعني اي كاش اينها مي‌فهميدند كه اگر دست از عنادشان بردارند، چه مقام و چه جايي دارند. اي كاش چشم بصیرت داشتند و دست از لجاجت بر مي‌داشتند و اي كاش اين قوم من مي‌دانستند «بما غفرلي ربي» كه خدا مرا آمرزيد. «وجعلني من المكرمين» و مرا از مكرمين قرار داد.

«عباد مكرمين» در قرآن آن مرتبه عالي عبوديت است و بهشتي هم كه دارد، غير از بهشت معمولي است.

ديگر حال حق اينها عذاب است، صبر اندازه دارد، حلم اندازه دارد، وقتي كه اصلاح نشد، پاداش سنگ، سنگ است. پاداش آدم عنود مرگ و عذاب است. لذا قرآن مي‌گويد: وقتي حبيب نجار را كشند ما هم برايشان عذاب فرستاديم. اما چگونه؟

وَ مَآ أَنزَلْنا عَلَي قَوْمِهِ مِن بَعْدِهِ مِن جُندٍ مِّنَ السَّماءِ وَ ما كُنَّامُنزِلِينَ(28)

«و ما پس از او (يعني حبيب نجار) بر قومش لشكري از آسمان نفرستاديم (تا به ايمان مجبورشان كنند) هيچگاه (بر ملتي) چنين نكرده‌ايم»

بعد از حبيب نجار سپاهي از آسمان بر قوم او نفرستاديم. لشكر لازم نيست كه از آسمان بيايد يك فرياد جبرئيل همه‌شان را نابود كرد:

إِنَ كَاَنت إِلَّا صَيْحَةٍ وَحِدَةً فَإذَا هُمْ خَمِدُونَ(29)

«نيست عقوبتشان جز يك صيحه عذاب آسماني كه ناگهان همه هلاك شوند» «فاذا هم خامدون» يعني آنها ناگهان ساكت شدند. سكوت چطوري؟ سكوت از نظر جسم، تن‌ها مرد و ساكت شد، اما دل‌ها بلند شد. لذا در روايات مي‌خوانيم كه وقتي جان ظالم را بگيرند، وقتي جان معاند را بگيرند، با سيخ آهنين مي‌گيرند. مثل اينكه تمام رگهاي او را از تمام بدنش بيرون آورده باشند، فريادي مي‌زند كه فريادش كساني را كه گوش شنوا دارند تكان مي‌دهد.

در روايات مي‌خوانيم: پيغمبراكرم(ص) با صحابه در مسجد نشسته بودند كه صداي مهيبي به گوش رسيد و همه وحشت كردند. حضرت فرمودند آيا دانستيد اين چه صدايي بود؟ گفتند خدا و رسولش بهتر مي‌دانند. فرمودند: سنگي بود كه هفتاد سال پيش به قعر جهنم رها شد و الآن به ته دوزخ رسيد و اين صدا از رسيدن آن به ته دوزخ بود. هنوز كلام حضرت تمام نشده بود كه از منزل يكي از منافقين فرياد بلند شد كه، مرد!! در حالي كه هفتاد ساله بود. حضرت نبي‌اكرم (صلوات‌الله عليه) گفتند. الله‌اكبر علماء و صحابه دانستند منظور آن حضرت، از سنگ، همين منافق «سنگ دل» بوده است. استاد بزرگوار ما رهبر عظيم‌الشأن انقلاب ادام‌الله ظله در معناي اين روايت مي‌فرمودند: معنايش اين است كه، يك نفر هفتاد سال پيش به دنيا آمده و راه جهنم را پيش گرفته و حالا كه مرده به ته جهنم رسيده است[58].

قصه‌اي است كه مي‌گويند، يكي از بالاي بلندي افتاد و مرد. شب خواب او را ديدند، از او پرسيدند آنجا چه خبر است؟‌ گفت، اين حرفهايي كه آخوندها به شما مي‌گويند، در آن دنيا نكير و منكر و فشار قبر و امثال آن هست، همه‌اش بي‌خود است، من از آن بالا كه افتادم پائين و مردم، يك راست به جهنم رفتم.

بعضي‌ها اينطورند، مثل مردم انطاكيه، كه با يك فرياد جبرئيل ساكت شدند و مردند. مردند از نظر جسم، اما زنده در عذاب الهي تا ابد باقي خواهند ماند.

اين موضوع مي‌خواهد به ما بگويد: اي كساني كه صفت رذيله داريد، مواظب باشيد و قبل از آنكه خداي ناكرده «ان كانت الا صيحة واحدة فاذا هم خامدون» به خود بياييد و به راه خدا باز گرديد.

و السلام علیکم و رحمه الله و برکاته