جلسه نهم
بسم الله الرحمن الرحيم
رَبِّ اشّرَحْ لي صَدْري وَ يَسِرْلي اَمْري وَ اَحْلُلْ عُقْدةً مِنْ لِساني
يَفْقَهُوا قَوْلي
سير در تاريخ
رسم قرآن بر اين است كه وقتي مطلبي از معارف اسلامي را بيان ميفرمايد، مثالي هم بر
آن ميزند، همان مطلب دقيق فلسفي را به صورت ديگري مطرح ميكند و آنها را در قالب
يك مثال يا يك داستان مي ريزد. اين كار قرآن از لحاظ كاربرد و نتيجهگيري كار مفيدي
است. اصولاً قرآن سير در تاريخ را لازم ميداند، لذا در آيات فراواني به ما امر
ميكند كه در تاريخ سير كنيد.
سير در تاريخ، بررسي احوال ديگران و استفاده از آن برداشتها، براي اصلاح خود و
جامعه در زمان حال و آيندة بسيار مؤثر است. حتي اگر انسان گذشته خويش را بررسي كند
و به كارهاي خود توجه نمايد، كه مثلاً در سال گذشته فلان كار را انجام دادم، آيا
مفيد بود يا نه؟ اگر كار مفيد بود، آن را ادامه دهم، اگر بيجا بود دست از آن
بردارم؛ اين كار اگر چه ظاهراً سير و بررسي در گذشته است اما در حقيقت يك نوع
عاقبتانديشي است و قرآن شريف در اين امر تأكيد دارد:
«قُلْ سيرُوا فِي الاَرْضِ فَانْظُرُوا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ المُجْرِمينَ[24]»
«فَسيرُوا فِي الاَرْضِ فَانْظُرُوا كَيْفَ كانَ عاقَبَةُ المُكَذِّبينَ[25]»
مقداري در تاريخ سير كن. احوال گذشتگان را بررسي نما، ببين كار مجرم و كاذب به كجا
ميكشد. اين محتوا در الفاظ مختلفهاي در قرآن ريخته شده و ما را امر به سير در
تاريخ ميكند. ميبينيد كه خود قرآن شريف هم توجه به اعمال پيشينيان فرموده و نظرها
را به عواقب اعمال ناشايست بزهكاران جلب ميكند و اين خود راهي بسيار مفيد براي
انسانسازي است.
لازم است به اين نكته هم توجه شود كه قرآنكريم تنها به نقل تاريخ اكتفا ننموده و
با كمي دقت ميتوان ملاحظه نمود كه در كنار آن بحثي اخلاقي و سازنده و يا اعتقادي و
بيداركننده و ... مطرح فرموده است. مثلاً چنانچه قبلاً عرض شد سورة «والشمس» كه از
سور منحصر به فرد قرآن است بعد از ده قسم و پانزده تأكيد ميفرمايد: قَدْ اَفْلَحَ
مَنْ زَكيها وَ قَدْ خابَ مَنْ دَسّيها تنها آنكه خودسازي كرد رستگار شد و بدبخت
كسي كه رذائل اخلاقي بر او حاكم باشد.
آدم لجوج، خودمحور، خود فكر و خودپسند نميتواند سعادتمند شود. زيرا فكرش خودپسندي
است. اگر موعظه هم بكند براي خودنمايي است و ضمن آنكه يك ساعت از خودش تعريف
ميكند، كاري را هم كه انجام ميدهد براي نماياندن خودش است. اين آدم خودپسند
نميتواند خلوص داشته باشد. لذا در روايات هم ميخوانيم انساني كه خلوص ندارد، اگر
به جبهه هم برود و كشته شود، بهشتي نيست[26].
در روايات ميخوانيم كه روز قيامت كسي را در صف محشر ميآورند و از او ميپرسند چه
كاره بودي؟ ميگويد مبارز و مجاهد بودم، به جبهه رفتم، مقاتله كردم، كشتم، تا در
راه خدا كشته شدم. به او خطاب ميشود كه بله، به جبهه رفتي، مقاتله كردي،كشتي و
كشته هم شدي، اما اينكه گفتي براي خدا كشته شدم و اين چنين به ديگران نماياندي چنين
نيست، و او در اينجا درمانده ميشود، آنجا «يَوْمَ تُبْلَي السَّرائر[27]»
است، گير ميكند. در اين موقع خطاب ميشود كه او را به جهنم بياندازيد.
اما آنكه خودسازي كرد و فقط براي رضاي خدا و حراست از كيان اسلام به جبهه رفت، شهيد
است، با آن مقامات عاليه كه قابل توصيف نيست جز اين كه از لسان و زبان
معصوم(عليهمالسلام) باز گوئيم.
در اين روايات ميخوانيم وقتي شهيد به روي زمين بيفتد، اولين قطره خوني كه از او
بريزد، دو حورالعين ميآيند و سرش را به دامن ميگيرند. گلي از بهشت برايش ميآورند
تا ببويد، به او وعده بهشت ميدهند، جايش را هم نشانش ميدهند و سپس او را
برميدارند و ميبرند[28].
روايتي هم به خصوص براي ما طلبهها هست، كه در روز قيامت كسي را به صف محشر
ميآورند و از او ميپرسند چه كاره بودي؟ ميگويد: هفتاد سال قالالباقر و
قالالصادق گفتم، براي دين خدا كار كردم و دين حق را ترويج كردم. جواب ميشنود:
بله، هفتاد سال قالالباقر و قالالصادق گفتي، منبر هم رفتي، ترويج دين هم كردي،
درس هم گفتي، همه اينها درست است، اما اينها همه براي خودنمايي بد، براي اين بود كه
به تو بگويند باركالله عجب عالم وارستهاي، چقدر براي ترويج دين زحمت ميكشد. بعد
خطاب ميشود كه اين را هم به رو در آتش جهنم بيندازيد. پس متوجه باشيم كه اخلاص در
همه اعمال، شرط صحت آن عمل است [29].
وقتي يك انسان خودمحور و خودپسند شد، خواه ناخواه دانسته و فهميده حق را زير پا
ميگذارد، همين لجاجتش او را به جهنم ميبرد، لذا قرآن بعد از يازده قسم ميفرمايد
«قد افلح من زكيها و قد خاب من دسيها» آن وقت براي روشن شدن علت و براي اينكه اين
مطلب قابل دقت عرفاني را جا بيندازد به سير تاريخ ميپردازد، براي اين جمله يك شاهد
تاريخي ميآورد و اين يك «سوره» ميشود، سورهاي كه اگر ما از يك سال تا ده سال در
آن فكر كنيم به همين نسبت بيشتر از آن استفاده ميبريم و آن داستان قوم ثمود است.
داستان قوم ثمود
قوم ثمود پيامبري به نام حضرت صالح(ع) داشتند. حضرت صالح يك نبي تبليغي بوده، يعني
تبليغ دين پيامبر ديگري ميكرده است. اين پيامبر خدا خيلي صدمه كشيد و خون جگر
خورد. هر چه ميگفت مسخرهاش ميكردند و هر چه كرد نتوانست اينها را به راه راست
هدايت كن. بنابر آنچه قرآن نقل ميكند، سرانجام به وي گفتند: آقاي صالح، اگر تو يك
شتر و بچهاش را از اين كوه بيرون بياوري ما به تو ايمان خواهيم آورد.
در اينجا لازم ميدانم به مناسبت از جوانان عزيز تقاضايي بكنم. عزيزان من مواظب
باشيد از «حلم خدا» گول نخوريد. به قول يكي از مراجع تقليد «خدا حليم و بردبار است،
اما بسيار سختگير» حلم خدا خيلي است و خيلي با انسان كنار ميآيد، اما موقع حساب
كشيدن خيلي سختگير است. همانطور كه حلم خداوند زياد است، غضبش هم عظيم است. لذا
هميشه بايد هر دو را در نظر داشته باشيم. مبادا از حلم خدا سوءاستفاده كنيم واز
غضبش غافل بمانيم.
«لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَةٍ و يَحْيي مَن حَيَّ عَنْ بَيَّنَةٍ وَ
اِنَّ الله لَسَميعٌ عَليمٌ[30]»
به حضرت صالح خطاب شد كه پيشنهادشان را بپذير و معجزه را برايشان آشكار كن. مردم
جمع شدند، ناگهان قسمتي از كوه شكاف برداشت و يك شتر با بچهاش از كوه بيرون آمد.
معجزه هم همين است، يعني كاري كه غير از خدا كسي قادر به انجام آن نيست. اما مگر
قبول كردند؟ نه! «كَذَّبَتْ ثَمُودُ بِطَغْويها» قبول نكردند، ايمان هم نياورند.
ميگويد: تكذيبش كردند و قبول ننمودند. ميدانيد چرا؟ «بطغويها» براي اينكه
طغيانگري، لجاجت و عصبيت بر اينها حاكم بود. نه تنها نپذيرفتند، ميخواستند شتر را
هم بكشند كه حضرت صالح(ع) به آنها هشدار داد. آدم پاك چنين است، دلش براي دشمن هم
ميسوزد. براي كساني هم كه دارند سنگش ميزنند دل ميسوزاند و نصحيتشان ميكند. فرق
بين آدم پاك وناپاك همين است. آدم ناپاك، پاك را ميكشد، ذرهذرهاش ميكند. انسان
والايي مثل امام حسين(ع) را آن طور ميكشد، اما آدم پاك براي همينها كه سنگش
ميزنند و پسرش را ميكشند، گريه ميكند. گريههايي كه امام حسين(ع) در روز عاشورا
كرده، همهاش به همين خاطر بوده است. گريه ميكرد از اينكه اين آدم بايد به جايي
برسد كه جز خدا نبيند، كارش بدينجا رسيده است كه آمده حسين(ع) را بكشد. وقتي ميديد
نصحيتهايش در آنها هيچ اثر ندارد، خيلي ناراحت مي شد و دلش براي آنها ميسوخت.
مخصوصاً وقتي ميديد، لجاجت و عصبيت بقدري كور و كر و گنگشان كرده كه نميگذارد حتي
جذابيت كلام امام حسين(ع) اثر كند.
حضرت صالح دلش براي آنها ميسوخت، لذا به آنها اخطار كرد و گفت: مرا نپذيريد حرفي
است، ولي اگر با خدا مبارزه كنيد و اين شتر را پي كنيد، هلاك خواهيد شد. اما مگر
شنيدند؟ نه. «اِذِا نبَعَثَ اَشْقيها» در ميانشان يك شقي را و كسي كه از همه لجاجت
و ديوانگيش بيشتر بود، پيدا كردند. به او گفتند برو اين شتر و بچهاش را پي كن.
حضرت صالح گفته بود كه بگذاريد اين شتر در بيابان بچرد، چشمهاي هست، ميرود آب
ميخورد و علفي هم است كه ميچرد. چه كاري با شما دارد؟ ولش كنيد.
«فَقالَ لَهُمْ رَسُولُ الله ناقَةَ اللهِ وسُقيها» رفتند و شتر را پي كردند و غضب
خداوند متلاطم شد. يعني حجت خداوند تمام شد. وقتي كه اين شتر را پي كردند،
«فَدَمْدَمَ عَلَيْهِمْ رَبَّهُمْ بِذَنْبِهِمْ فَسَوّيها» گناهشان به علاوة غضب
الهي،آنها را گرفت. اين چنين نتيجه داد كه وقتي صبح شد، اصلاً اثري از آن شهر
نبود. بلايي كه بر آنها نازل شد، صيحه بود، آتش بود، يا زلزله، هر چه بود آنجا را
به گونهاي زير و رو كرده بود كه قرآن ميگويد اصلاً شهر با خاك يكسان شد. بعد
ميفرمايد: «وَ لا يَخافُ عُقّبها» همة بدبختيها بدين دليل بود كه اينها
عاقبتانديش نبودند. فكر نميكردند كه دارند چه كاري انجام ميدهند.
آدم متكبر، لجوج، حسود و كينهتوز، مخصوصاً اگر جوان باشد و جنون جواني و نپختگي هم
به آنها اضافه شود، ديگر فكر عاقبتش را نميكند. صفت رذيله آدم ناپاك، مثل سيل كه
همه چيز را ميبرد، ناگهان او را از جا ميكند و از بين ميبرد. صفات رذيله آن چنان
فكر و عقل انسان را مهار ميکنند كه نميتواند فكر كند و به عاقبت كار بينديشد و
گرنه اگر آدم فكر كند و عاقبتانديش باشد، چنين نخواهد شد. شما را به خدا آيا
ميتوان اين عمل حضرت صالح پيامبر(ع) را جادو دانست، در حالي كه جادو نميتواند بيش
از يك يا دو ساعت دوام يابد ولي اين شتر زماني طولاني حيات داشت.
فكر كنيد اينها چطور توجيه ميكردند؟ توجيهش فقط همين است. «جنگ با خدا» آدم لجوج
با خدا جنگ دارد، آدم ناپاك نه تنها با پيامبر بلكه با خدا هم جنگ دارد. لذا قرآن
شريف ميفرمايد: من شفا هستم، اما نه براي ظالم، نه براي آدم ناپاك. نه تنها براي
آنها شفا نيستم، بلكه دردم.
«وَنُنَّزِلُ مِن القُرانِ ما هُوَ شِفاءٌ و رَحمَةٌ لِلْمُؤمِنينَ وَ لا يَزيدُ
الظّالِمينَ اِلاّ خَساراً[31]»
مثل گلابي و سيب كه خيلي خوب است و مفيد، اما براي كسي كه مرض زخم معده دارد مضر
است. قرآن نور است، اما براي دل پاك به قول شاعر:
باران كه در لطافت طبعش خلاف نيست |
|
در باغ لاله رويد و در شورهزار خس |
اگر آيات خدا بر دل پاك ببارد، او را آدم ميكند، اما دل ناپاك آيات را توجيه كرده
و به همين وسيله جهنمي ميشود.
قرآن ميفرمايد:
هُوَ الَّذي اَنزَلَ عَلَيْكَ الكِتابَ مِنْهُ اياتٌ مُحْكَماتٌ هُنَّ اُمُّ
الكِتابِ وَ اُخَرُ مَتَشابِهاتٌ فَاَمَّا الّذينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيغٌٌ
فَيَتَبِّعُونَ ما تَشابَهَ مِنْهُ ابْتِغاءَ الفِتنَه وَ ابتِغاءَ تَأويلِهِ وَ ما
يَعْلَمُ تَأويلَهُ اِلاّ اللهُ و الرّاسِخُونَ فِي العِلْمِ يَقُولُونَ امَنّابِهِ
كُلُّ عِنْدِ رَبِّنا وَ ما يَذَكَّرُ اِلاّ اُولُوالاَلباب[32]»
آنكه دلش ناپاك است همين متشابهات قرآن را ميگيرد و فتنه درست ميكند، از همين
متشابهات قرآن فكرش را به قرآن و روايات اهلبيت(ع) تحميل ميكند.
تعجب نكنيد، اگر قدري در خودمان فرو رويم، در ميبيايم كه چطور ميشود قوم ثمود شتر
را ببينند كه از كوه بيرون آمد، اما باز هم لجاجت كنند و همان شتر را پي كنند. اين
بخاطر صفت رذيلهاي بود كه داشتند. همة ما هم صفت رذيله داريم. خيال نكنيد كه ما
صفت رذيله نداريم. همهمان كم و بيش داريم و براي پاك شدن، خون جگرها لازم است. به
قول استاد بزرگوار ما رهبر عظيم الشأن انقلاب (ادام الله ظله) بيست سال خون جگر
ميخواهد تا انسان بتواند يك صفت رذيله را ريشهكن كند.
اگر خودمان در خودمان فرو برويم ميفهميم كه معناي پي كردن شتر يعني چه؟ خدا نكند
آدم غضب كند و لجاجتش گل كند، موقع افطار روزه ماه مبارك رمضان است، هفده هجده ساعت
براي خدا گرسنه و تشنه بوده است اما اگر چاي را پنج دقيقه ديرتر آوردند يك وقت دادش
بلند ميشود و چنانچه بد زبان هم باشد، هر چه زبانش بيايد ميگويد. نه تنها به
همسرش كمكم بالاتر هم ميرود. چرا؟ زيرا پاك نيست، حلم ندارد، غضب دارد.
اميرالمؤمنين(ع) ميفرمايد: مواظب باش كه غضب نكني. زيرا اول غضب ديوانگي و آخرش
پشيماني است[33].
خيلي از ماها غضب ميكنيم، غيبت ميكنيم، تهمت ميزنيم، بعد هم ميگوئيم چه خوب
شد، چه عالي كوبيدمش هيچچيز برايش نگذاشتم.
باز هم خطابم به شما جوانهاي انقلابي است، شما عزيزان! خودمانيم ديگر، اگر بنا باشد
همهمان روي فكر خودمان كسي را بكوبيم، آن وقت روي فكر خودمان غيبت ميكنيم و غيبت
كردن را واجب ميدانيم. شايعه اختراع ميكنيم، بر چسب ميزنيم و بعد از حلقوم
دوستان انقلابي اين شايعه را پخش ميكنيم. شخصيت كسي را ميكوبيم و سپس دور هم
مينشينيم و ميگوييم بهبه چه خوب شد، دلم را خنك كرد. قرآن ميگويد: آه چه بد شد،
پدر خود و انقلاب و انقلابها را در آوردي. اما تو ميگويي چه عالي شد! چرا؟ زيرا
هنوز خود را نساختهاي وخيال ميكني فقط قوم ثمود است كه خود ساخته نيست. نه، قوم
شعيب هم همينطور بودند، قوم موسي(ع) و عيسي(ع) هم همينطور. درامت پيامبراكرم(ص) با
آن جذابيت هم، چنين افراد خودرو و هرزه و ناپاك دلاني بودند كه آن جذابيت الهي حضرت
در دل ناپاكشان جا نميگرفت اما در مقابل، كساني هم بودند كه دلي پاك داشتند و تحت
همين جذابيت متأثر ميشدند. مثلاً عربي خدمت حضرت ميآمد، دو سه آيه از قرآن بيشتر
نشنيده بود كه ايمان ميآورد و از اين قبيل افراد زياد بودند. كسي بود كه از او
پرسيدند: برادر عرب چند تا خدا ميپرستي؟ گفت: يازده تا. گفتند آخر حيف نيست كه
انسان يك بيگانهاي آنهم مانند چوب خرما را براي خدا شريك قرار دهد؟ همين چند كلمه
اثر كرد و همانجا گفت: «اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلاّ الله» يكي هم مثل عمروعاص
است، وقتي مسلمين در برابر اذيت و آزار قريش مجبور شدند به حبشه مهاجرت كنند،
پادشاه حبشه جلسهاي براي اينها تربيت داد. به جعفر برادر اميرالمؤمنين(ع) گفت:
پيامبر شما چه ميگويد؟ جواب داد: او ادعاي نبوت دارد، او پيامبر است واين هم
معجزهاش، گوش كنيد و آن وقت شروع به خواندن سوره «مريم» كرد، بيست و پنج آيه كه
خواند، جذابيت قرآن، پادشاه حبشه را جذب كرد و از شوق مثل باران گريست[34].
اما عمروعاص بيست سال نميدانم، كمتر يا بيشتر با پيامبراكرم(ص) است، تمام قرآن را
ميشنود، از شنيدن آيات قرآن لذت هم ميبرد، ميداند كه قرآن، كار كسي غير از
پيامبر خدا نميتواند باشد، شايد هم چون ابوجهل بعد از نيمه شب دور از چشم رفقايش
ميآمده تا قرآن را گوش كند، اما همين آدم بعد از پيامبراكرم(ص) با همدستي معاويه،
نقشه ميريزد تا اسلام را نابود كند. مثل ابوجهل كه براي شنيدن آيات قرآن، شبها
مخفيانه پشت ديوار خانة پيامبر ميآمد و صبح كه ميشد، بچهها را وادار ميكرد تا
به سوي حضرتش سنگ پرتاب كنند[35].
اما عكسالعمل پيامبر(ص) اين است كه به كوه «حرا» ميرود، چرا به آنجا ميرود و در
آنجا چه ميكند؟ حضرت خديجه(س) ميگويد: وقتي آن حضرت را پس از سنگ باران ميديدم،
متوجه ميشدم آن موقع هم دل پاك حضرتش، به حال امت ميطپد و با حال گريه مناجات
ميكند.
«اَللهُمّ اهْدِ قَوْميِ فَاِنّهُمْ لايَعْلَمُونَ» آنها سنگ ميزنند و او دعا
ميكند و ميگويد: خدا از آنها درگذر. دلم ميخواهد كه سعادتمند شوند، هدايتشان كن،
دلم ميخواهد دلشان رام شود، دلشان را رام كن. اين تفاوت دل پاك و ناپاك است[36].
بحث ما اين است كه قرآن دل پيامبر را تسلي ميدهد كه اي رسول خدا بدان همة اينها
مسلمان نميشوند، خود را براي اينها به زحمت نيانداز، زحمت نكش، بارت سنگين است، به
اندازهاي كه در توانت هست و ميتواني اين بار سنگين را به منزل برسان. اما اگر
بخواهي همة اينها مسلمان شوند، نميشود. «اِنّا جَعَلنا في اَعْناقِهِمْ اَغْلالاً
فَهِيَ اِلَي الاَذقان فَهُمْ مُقْمَحُون» روح اينها مغلوب صفات رذيله است.
قرآن در اينجا ميخواهد مثل آنجا كه يازده قسم خورد و بعد گفت: «قد افلح من زكيها
وقد خاب من دسيها» اينجا همچنين كند، ميخواهد بگويد: بايد دل پاك شود و گرنه دل
ناپاك، مستراح ميشود، باران هم در آن ببارد بوي گندش بلند ميشود و در نهايت،
ابيجهل و ابيسفيان ميگردد. بدين جهت قضية انطاكيه را جلو ميآورد.
وَ اضْرِبْ لَهُم مَثَلاً اَصْحَبَ القَرْيَةِ إِذْجَآءَهَا المُرْسَلُونَ(13)
«اي رسول براي اين مردم حال اين قريه (انطاكيه) را مثال بزن، كه رسولان حق براي
هدايت آنها آمدند»
قضيه انطاكيه
بنابر آنچه از قرآن و روايات اهلبيت(ع) فهميده ميشود حضرت عيسي(ع) كه تعداد زيادي
مبلغ داشت سه نبي تبليغي را به انطاكيه فرستاد. دو نفر از مبلغين در ابتداي ورود به
طور آشكار، كار خودرا آغاز كردند و گفتند: دست از شرك برداريد و دين ما را بپذيرد.
آنها معجزه هم داشتند، معجزهشان هم خيلي عالي بود، همان معجزههايي كه حضرت
عيسي(ع) داشت، اينها هم داشتند. كور را شفا ميدادند، آن هم كور مادرزاد را. پيسي
را شفا ميدادند، مرض برص را هم كه آن زمان بيدرمان بود شفا ميدادند، مرده را
زنده ميكردند، او را از قبر بيرون ميآوردند و با او حرف ميزدند و بر
ميگرداندند. اين معجزههاي حضرت عيسي(ع) است كه خداوند در چند جاي قرآن نقل
ميكند. اين دو نفر هم در بين مردم ميآمدند و يك شورش انقلابي ميكردند، اما مردم
نه تنها اين دو نفر را نپذيرفتند بلكه آنها را زنداني كردند و كمكم سروصدا خوابيد.
إِذْ أَرْسَلنَآ إِلَيْهِمُ اثْنَيْنِ فَكَذَّبُوهُمَا فَعَرَّزْنَا بِثَالِثٍ
فَقَالُوا إِنّا إِلَيْكُم مُّرْسَلُونَ(14)
«نخست دو تن از رسولان را فرستاديم، چون تكذيبشان كردند، باز رسول سومي را براي مدد
و نصرت مأمور كرديم تا همه گفتند ما (از جانب خدا) به رسالت (براي هدايت) شما
آمدهايم.
اما سومي كه آمد به قول امروزيها تبليغ را از راه مبارزة زيرزميني شروع كرد، كمكم
در دربار نفوذ كرد، بعد از مدتي به پادشاه گفت:شنيدهام دو نفر به اينجا آمده
بودند و چيزهايي ميگفتهاند بلندشو برويم و ببينيم اينها چه ميگويند؟ سپس به هر
طريق بود او را راضي كرد تا با آنها ملاقات كند. پادشاه را به معبدي كه حالا به
صورت زندان آن دو نفر در آمده بود، برد. آن دو نفر را آوردند، با اشاره به آنها
فهمانيد كه نبايد اظهار آشنايي بكنند. سپس شروع به حرف زدن با ايشان كرد. از آنها
پرسيد: شما چكارهايد؟ گفتند: ما دو نفر براي تبليغ دين خدا آمدهايم. از طرف حضرت
عيسي(ع) مأموريت داريم كه مردم را به خداپرستي دعوت كنيم. و بعد مقداري از قوانين
مهم حضرت عيسي(ع) را نقل كردند. گفت: بسيار خوب اين ادعاي شما است، دليلتان چيست؟
گفتند: دليل ما كارهاي خارقالعادهاي است كه انجام ميدهيم. كور مادرزاد را شفا
ميدهيم، برص و پيسي را شقا ميدهيم، مرده را زنده ميكنيم و ...
آن مرد رو كرد به پادشاه گفت: اگر حرف اينها درست باشد و حقيقتاً بتوانند اين
كارهايي را كه ميگويند انجام دهند، ديگر معني ندارد كه حرفشان را قبول نكنيم، ولي
اول بايد امتحان كنيم. ببينيم آيا ميتوانيد اين كار را انجام دهند، يا فقط ادعاست.
دستور داد كوري را آوردند، شفايش دادند، يك پيسي را آوردند معالجهاش كردند، بعد
براي اينكه قدري دل پادشاه را بدست بياورد، گفت: خوب است دختر خودت را هم كه مرده
است زنده كنيم، دختر او را هم زنده كردند. پادشاه با ديدن اين معجزات ايمان آورد
ولي كمكم بادمجان دور قاب چينها، حسودها، لجوجها، توطئهگرها بنا كردند به نقشه
كشيدن و طرح توطئه. شهر را به هم ريختند و آشوبي بر پا شد. بالاخره پادشاه هم كه
ايمان آورده بود، تحت نفوذ آنها قرار گرفت و برگشت.
رياستش نگذاشت كه دلش پاك بماند پس از مدتي گفتگو قرار شد اين دو نفر محاكمه شوند.
مردم جمع شدند و محاكمه شروع شد. سؤالهاي گوناگوني مطرح شد كه به هر كدام پاسخ
مناسبي دادند. مأموران شاه وقتي ميديدند با دليل و برهان حريف آنها نيستند، راه
ديگري انتخاب كردند. گفتند: ما مثل شما، شما مثل ما، چرا همه بايد از شما دو نفر
پيروي كنيم، شما دو نفر تابع ما باشيد و عقيدة ما را بپذيريد.
قَالُوا مَآ أَنْتُمْ إِلَّا بَشَرٌ مِّثْلُنَا وَ مَآ أَنزَلَ الرَّحْمَنُ مِن
شَيْءٍ إِنْ أَنْتُمْ إلاَّ تَكذِبُونَ(15)
«(اهل قريه به رسولان حق) گفتند شما جز اينكه مثل ما مردم بشري هستيد، مقام ديگري
نداريد و هرگز خداي رحمان شما را به رسالت نفرستاده است و جز اينكه شما مردم
دروغگويي هستيد، هيچ در كار نيست»
ميبينيد كه اين حرف ظاهراً حرف خوبي است، مثل جملهاي كه خوارج نهروان در مقابل
اميرالمؤمنين(ع) ميگفتند: «لا حُكْمُ اِلاّ لِلّه»، حكم و قانون مخصوص خداست[37].
ولي حضرت ميفرمودند: «كَلِمَةُ حَقٍّ يُرادُ بِهَا الباطِل» كلمة حقي است كه
بوسيلة آن اراده باطل شده است. حق ميگويند ولي به واسطة حق ميخواهند حق را پايمال
كنند.
اطرافيان اين پادشاه هم حرفشان خوب و مردم پسند بود، اما آن دو نفر جواب داشتند:
قَالُواْ رَبُّنَا يَعْلَمُ إِنَّآ اِلَيْكُمْ لَمُرْسَلُونَ(16)
«رسولان، باز گفتند خدا ميداند كه محققاً ما فرستاده او به سوي شما هستيم.»
ميگفتند، فرق ما و شما اين است كه ما ميتوانيم كور مادرزاد را بينا و مرده را
زنده كنيم اما شما نميتوانيد. پس معلوم ميشود كه ما از طرف خدا هستيم. چون ما هيچ
كارهايم و همة كارها در دست اوست، ما سفير اوييم. ما از شما اجر و مزد و رياست
نميخواهيم.
وَ ما عَلَيْنَآ إِلَّا البَلَغُ المُبِينُ(17)
«و بر ما جز آنكه واضح ابلاغ رسالت كنيم هيچ تكليفي نيست»
ما فقط ميگوييم كه مأموريت داريم شما را به خداپرستي دعوت كنيم، اين است فرق ما و
شما. خوب در مقابل اين حرف محكم و استدلال قوي چه جوابي ميشود داد؟ اگر هيچ جوابي
هم نداشته باشند، ميشود با هوچيگري درستش كرد.
قالُواْ إِنَّا تَطَيَّرْنا بِكُمْ لَئِن لّمْ تَنتَهُواْ لَنَرْجُمَنَّكُمْ وَ
لَيَمَسّنّكُم مِّنَّا عَذَابٌ أَلِيمٌ(18)
«باز منكران گفتند كه اي داعيان رسالت ما وجود شما را به فال بد ميدانيم اگر از
اين دعوي دست برنداريد، البته سنگسارتان خواهيم كرد و از ما به شما رنج و شكنجه سخت
خواهد رسيد»
جمعيت، فرياد ميزنند، احساساتي ميشوند، يكي ميگويد: اگر دست از حرفهايتان
برنداريد، سنگسارتان ميكنيم. آن ديگري ميگويد: اصلاً وجود شما شوم است، از موقعي
كه شما به شهر ما آمدهايد، بركت از شهر ما رفته است. غوغا به راه انداختهايد.
اعصاب مردم را ناراحت كردهايد و آرامش شهر را بهم زدهايد. شما را بايد سنگسار
كرد، قدمتان شوم است، شما را بايد از شهر بيرون كرد. آن يكي يك جمله مزخرف ديگر
گفت. چهارمي يك چيز ديگر و همه بهم ريختند.
قَالُواْ طَئِرُكُم مَّعَكُمْ أَئِن ذُكِّرْتُم بَلْ أَنتُمْ قَوْمٌ
مُّسْرِفُونَ(19)
«رسولان گفتند (اي مردم نادان) آن فال بد كه ميگوئيد، اگر بفهميد و متذكر شويد (آن
جهلي است كه) با خود شماست، (چنين نيست) بلكه شما مردمي مسرف هستيد (و هوسران، كه
ميخواهيد تابع قانون حق نشده و در شهوتراني آزاد باشيد)»
در اين ميان «حبيب نجار» پيدا شد، يك نفر كه ايمان آورده بود.
وَ جآءَ مِنْ أَقْصَا المَدينَةِ رَجُلٌ يَسْعَي قالَ يَقَوْمِ اتَّبِعُوا
المُرْسَلينَ(20)
«(و در اين گفتگوها بودند كه) مردي شتابان از دورترين نقاط شهر (كه اسمش حبيب بود)
فرا رسيد و گفت: اي مردم (از من بشنويد) و رسولان خدا را پيروي كنيد»
اين پيرمرد دواندوان جلو آمد و هنگامي رسيد كه نزديك بود آن سه نفر را سنگسار كنند
و بكشند. خود را به وسط جمعيت رساند و به آنها گفت: مردم! حرف اينها كه حسابي است و
ضرري به كسي نميزند. (از نظر دليل و برهان هم كه بسيار قوي هستند، داعيهاي هم كه
ندارند، از شما پول و رياست و ... هم نميخواهند. غرض هم كه ندارند كه بگوئيم
غرضورزي ميكنند. پس از اين فرستادگان خدا تبعيت كنيد.
اتَّبِعُوا مَن لَّا يَسْئَلُكُمْ أَجْراً وَ هُم مُّهْتَدُونَ(21)
«دنبالهروي كنيد كساني را كه از شما مزد نميخواهند و خود هدايت شدهاند» سپس در
ميان جمعيت فرياد زد: خدايا من به تو و پيامبرانت ايمان دارم. خدايا فطرت من
ميگويد خدا يكي است. فطرت من ميگويد پرستيدن بت درست نيست. من دلايل اين برادران
را پذيرفتم و به تو و پيامبرانت ايمان آوردم.
وَ مَالِيَ لَآأَعبُدُ الَّذِي فَطَرَنِي وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ(22)
«و چرا بايد خداي آفرينندة خود را نپرستم در صورتي كه بازگشت شما (و همة خلايق) به
سوي اوست»
ءَأَتَخِذُ مِنْ دُونِهِ ءَاِلهَةً إِن يُرِدْنِ الرَّحْمَنُ بِضُرٍّ لَّاتُغْنِ
عَنِّي شَفَعَتُهُمْ شَيْئاً وَ لا يُنقِذُونِ(23)
«آيا من به جاي آن خداي آفريننده، خداياني را معبود خود گيرم كه اگر او بخواهد به
من رنج و زياني رسد، شفاعت آن خدايان از من هيچ دفع زيان نكرده و نجاتم نتوانند
داد»
اِنّيِ إِذاً لَّفِي ضَلَلٍ مُّبِينٍ(24)
«در اين صورت پيداست كه من بسيار زيانكار خواهم بود»
إِنِّي ءَامَنتُ بِرَبِّكُمْ فَاسْمَعُونَ(25)
«پس بشنويد از من (اي رسولان و گواه باشيد كه) كه به خداي (فرستنده) شما ايمان
آوردم»
ميدانيد جمعيت جواب او را چه دادند؟ بر سرش ريختند و با چوب و لگد و سنگ آنقدر
كتكش زدند كه نزديك بود بميرد. قرآن ميفرمايد نزديك مرگ شد.
قِيلَ ادْخُلِ الجَنَّةَ قالَ يَلَيْتَ قَوْمِي يعْلَمُونَ(26)
«به او (حبيب نجار، در روز قيامت) گفته شود بيا داخل بهشت شو، گويد اي كاش ملت من
هم از اين نعمت بزرگ آگاه بودند»
وقتي به او خطاب ميشود كه به بهشت برو، فكر ميكنيد اين پيرمرد چه ميكند و چه
ميگويد: «يا لَيْتَ قومي يَعلَمُونَ» اي كاش اين مقام مرا، اين منزلت مرا و اين
بهشت مرا، اين مردمي كه سنگم زدند، و زير لگد مرا له كردند، ميديدند و اي كاش
ميديدند كه من به چه مقامي رسيدهام، آن وقت همه ايمان ميآوردند و در بهشت از
نعمتهاي خداوند استفاده ميبردند.
از اين داستان نتيجه ميگيريم كه اگر دل پاك شد «حبيب نجار» ميشود، زير لگد و چوب
ديگران له ميشود، اما باز هم دلش براي قومش ميسوزد و ميگويدك «يا لَيْتَ قَوْمي
يَعْلَمُونَ» اي كاش اينها مقام را ميديدند، شايد ميپذيرفتند و مسلمان ميشدند.
بِمَا غَفَرَلِي رَبِّی وَ جَعَلَنِي مِنَ المُكْرِمينَ(27)
«(و ميديدند) كه خدا چگونه در حق من مغفرت (و رحمت) فرمود و مرا مورد لطف و كرم
قرار داد»
اما اگر دل ناپاك شد، قوم انطاكيه ميشود. ميبينند كه كور مادرزاد را بينا
ميكنند، ميگويند بايد سنگسارشان كنيم. ميبينند كه انواع بيماريهاي لاعلاج را شفا
دادند، ميگويند، وجودتان شوم است، اصلاً از وقتي به شهر ما آمدهايد گرفتاري و
ناراحتي ما بيشتر شده است و باعث بيبركتي كار ما شدهايد.
بايد به اينها گفته ميشد: «طائِركُمْ مَعَكُمْ» اين از بدبختي خودتان است، اصلاً
براي ما «طيره» معني ندارد، قدم شوم مفهومي ندارد، فال بد بيمعناست و از نظر
اسلام همة اينها غلط است. قرآن مرتب در جاهاي فراواني ميفرمايد: مردم پيامبران را
به فال بد ميگرفتند و ميگفتند: كه شما شوميد، «قالوا» آنها هم جواب ميدادند
«طائِرُكُمْ مَعَكُمْ» ميگفتند: فال بد همان نيات شما و كارهاي بد شماست، عدم توكل
شما به خداوند، كار شما را بيبركت ميكند.
وقتي به خداوند توكل نداشتي همه چيز برايت شوم است. وقتي معجزهاي را به چشم ديدي و
آن را انكار كردي، همين فال بد ميشود و برايت بد ميآورد. وقتي گناه كردي دست و
پاپيچت ميشود «طائرُكُمْ مَعَكُمْ» آن پادشاه هم با چشم خود ميبيند كه دخترش زنده
شد، ميفهمد كه اينكار جز از پيامبر ساخته نيست و ميداند كه دعوتش حق است، اما مگر
ميشود دست از رياست برداشت؟ فرعون هم خدا را ميشناخت و خوب هم ميفهميد. قرآن
ميفرمايد: وقتي كه فرعون را غرق كرديم آنجا شروع به خدا خدا كردن نمود و فرياد زد:
خدايا غلط كردم. به جبرئيل خطاب شد جوابش را بده. جبرئيل يك مشت لجن برداشت و بر
دهانش زد. يعني حالا ديگر دير شده، آن وقتي كه بايد خدا بگويي، نگفتي، حالا هم كه
فايدهاي برايت ندارد.
توصيه به عزيزان
انشاءالله از اين بحث نتيجة خوبي گرفته باشيم، مخصوصاً جوانهاي عزيز، شما جواناني
كه دلتان پاك است، كدورتها كمتر در دلتان رخنه كرده است. استاد بزرگوار ما رهبر
عظيم الشأن انقلاب (ادامالله ظله) بارها ما را نصيحت ميكردند و ميفرمودند: تا
جوانيد خود را بسازيد، زيرا هر روزي كه از عمر شما ميگذرد، پاكسازي و خودسازي شما
مشكلتر ميشود.
شما جوانيد، پاكيد، بيائيد اين صفات رذيله را يكي پس از ديگري ريشهكن كنيم، فضايل
انساني را جايگزين آنها نمائيم، يك انسان معتدل و يك انسان كامل باشيم.
اگر اين چنين شد براي خود و جامعهتان بسيار مفيد است. براي انقلابتان مفيد است،
براي خانوادهتان موجب سرافرازي است و حتي تشكيل خانواده با داشتن صفات خوب سراسر
نشاط است و مبارك خواهد بود. به عكس اگر مواظبت نكنيد، اگر غفلت داشته باشيد،
دردهاي بيدرمان معنوي، يعني صفات رذيله مثل سرطان است كه اگر اولش توجه شود قابل
علاج است، اما وقتي كه سرطان خون، تمام خون را فراگرفت، سرطان استخوان، تمام
استخوان را فرا گرفت آن وقت ديگر به او «اِنّا لِله وَ اِنّا اِلَيْهِ راجِعُون»
ميگويند. آن وقتي كه عصبيت سراسر وجودش را گرفت، ابيجهل ميشود، ديگر نميشود
درستش كرد، خيلي مشكل است. تقاضا دارم از همه و همه مخصوصاً جوانها كه سخت مواظب
باشند اين امر واجب است، لازم است. توصيه ميكنم آن را دست كم نگيريد، صفات رذيله
را كوچك نشماريد، به اين امر خيلي اهميت دهيد و با صفات رذيله مبارزه كنيد.
سعي كنيد صفات خوب را جايگزين آن نمائيد و تا ميتوانيد كارهاي خوب انجام دهيد، آن
هم با نيت خالص و براي خدا، اين بهترين راه كسب صفات خوب و محو صفات رذيله است و
انشاءالله در همه حال خداوند ما را ياري فرمايد.
و السلام علیکم و رحمه الله و برکاته