جلسه پنجم
بسم الله الرحمن الرحيم
رَبِّ اشّرَحْ لي صَدْري وَ يَسِرْلي اَمْري وَ اَحْلُلْ عُقْدةً مِنْ لِساني
يَفْقَهُوا قَوْلي
لِتُنذِرَ قَوْماً مَّآ أُنذِرَ ءَابَآؤُهُمْ فَهُمْ غَفِلُونَ(6)
«تا قومي كه پدرانشان به كتب آسماني پيشين وعظ و اندرز شدند، تو هم خود آنها را به
اين قرآن پنددهي و (از قهر حق) بترساني كه ايشان سخت غافلند»
در بحثهاي گذشته به اينجا رسيديم كه: قسم به قرآن حكيمت كه تو پيامبري، در راه
مستقيمي، و قسم به آن قرآني كه قانونش مقهور چيزي و كسي واقع نشده و صددرصد تلطف و
رحمت در او مراعات گرديده است، تو پيامبري. به چه دليل پيامبري؟ به دليل
«لِتُنْذِرَ قَوْماً ما اُنْذِرَ اباؤُهُمْ فَهُمْ غافِلُون» براي اينكه انذار كني
مردمي را كه هم خود گمراهند و هم پدرانشان گمراه بودند، هم خود غافلند و هم
پدرانشان در حال غفلت بسر بردند، تا مردند.
اخلاق در قرآن:
اين آية شريفه و آياتي كه بعداً ميآيد تا «سَواءٌ عَلَيْهِمْ ءَاَنذَرتَهُم اَمْ
لَمْ تُنْذِرهُمْ لا يُؤْمِنُونَ» نكته ظريفي را در بر دارد. قرآن شريف كارخانة
آدمسازي است در حاليكه استدلال ميكند، يك مطلب تاريخي هم نقل مينمايد و رنگ
اخلاقي به آن ميزند.
شما اگر سراسر قرآن را مطالعه نمائيد نميتوانيد جائي را پيدا كنيد كه قرآن يك مطلب
فقهي، فلسفي را مطرح كرده باشد و در همان موقع، قبل و يا بعدش رنگ اخلاقي به آن
نزده باشد. لذا با مختصري دقت متوجه ميشويد كه نصف بيشتر قرآن بطور مستقيم يا
غيرمستقيم راجع به اخلاق است.
آن نكته ظريفي كه قبلاً به آن اشاره شد، همين است كه قرآن وقتي يك مطلب عرفاني، يك
مطلب فلسفي، يا يكي از معارف دقيقة اسلام را بيان ميكند، در همان موقع هم به هر
صورتي هست رنگ اخلاق به آن ميزند. به عبارت ديگر، بايد گفت شما در قرآن آيهاي
پيدا نميكنيد كه مربوط به خودسازي نباشد.
استاد بزرگوار ما رهبر عظيمالشأن انقلاب (ادام الله ظله) مدعي هستند كه همه آيات
قرآن يعني قريب به هفت هزار آيهاي كه در قرآن است همهاش رنگ اخلاقي دارد و
انصافاً همچنين است. اگر با دقت مختصري مطالعه كنيم و با اين عينك وارد قرآن شويم،
ميبينيم كه چنين است.
در سورة «يس» از «لتنذر قوما» تا «وسواء عليهم ءانذرتهم ام لم تنذر هم لا يؤمنون»
در حاليكه تسلي درل براي پيامبراكرم(ص) است، در حاليكه ميخواهد پيامبر را در كارش
استقامت دهد، در حاليكه ميخواهد علت بعثت پيامبر را بگويد، رنگ اخلاقي هم به آن
ميزند. پس بهتر است اين بحث ما مقدمهاي باشد براي بحث آينده كه بتوانيم به خواست
پروردگار عالم و لطف حضرت وليعصر(عج) از اين چند آيه، سادهتر بگذريم.
از قرآن شريف استنباط ميشود كه بعثت همة پيامبران براي تهذيب نفس است، زيرا همة
آنها مقدمة آمدن پيامبراكرم(ص) بوده و در خصوص بعثت پيامبراكرم(ص) اين موضوع در
قرآن تكرار شده است. از جمله در سورة جمعه ميفرمايد:
«هُوَ الَّذي بَعَثَ فِي الاُميّيّنَ رَسُولاً مِنْهُمْ يَتلُوا عَلَيْهِمْ اياتِهِ
و يُزَكيهِمْ و يُعَلِّمُهُمُ الكِتابُ و الحِكْمَةَ و اِنْ كانُوا مِنْ قَبْلُ
لَفي ظَلالٍ مُبينِ»
اگر شما در بحثهاي گذشته دقت كرده باشيد، معناي اين آيه شريفه هم فيالجمله معلوم
ميشود. بدين صورت كه پيامبر(ص) آمده است، با معجزه هم آمده، معجزهاش هم قرآن است،
آن قرآني كه سراسر حكمت است. آمده است براي اينكه آدم بسازد. «وَ يُزَكيهِّمْ» براي
اين كه تهذيب نفس كند. لذا اگر از ما بپرسند، بعثت همة انبياء، يعني صد و بيست و
چهار هزار پيغمبر و آمدن بيش از صد و چهارده دين و نبي تشريعي، به چه منظور بوده
است؟ بايد جواب دهيم: براي تهذيب نفس، براي اينكه به انسان سلامت نفس بدهند، صفات
رذيله از بين برود و صفات خوب جايگزين آن شود.
سورة «والشمس» در قرآن از لحاظ تأكيد، سورة منحصري است، يعني مثل اين سوره در قرآن
نداريم كه براي يك مطلب تا اين اندازة تأكيد شده باشد. تقريباً پانزده تأكيد در اين
سوره آمده و يازده قسم ياد شده است كه در هيچ جاي قرآن چنين چيزي نيست. بعد از
يازده قسم ميفرمايد:
قَدْ اَفْلَحَ مَنْ زَكيّها و قَدْ خابَ مَنْ دَسّيها[66]
رستگاري و سعادت در دنيا و آخرت فقط و فقط براي كسي است كه خود را «مُهذَّبْ» كرده
و صفت رذيلهاي او را مهار نكرده باشد. شقاوت و بدبختي حتماً براي كسي است كه خود
را مهذب نكرده و صفت رذيلهاي بر او حكمفرما باشد.
من فكر ميكنم اگر همهمان، صبح و شب مرتب اين آيه را بخوانيم «قد افلح من زكيها و
قد خاب من دسيها» تا حدودي به قانون مراقبهاي كه علماي اخلاق دارند عمل كرده
باشيم.
بالاخره سراسر قرآن ميفرمايد: آمدهام تا آدم بسازم و آمدهام تهذيب نفس كنم. اين
وضع قرآن است. علتش را هم قرآن ميفرمايد: يعني اگر شما بپرسيد كه چرا بعثت
انبياء(ع) براي اخلاق است؟ به چه دليل قرآن سراسر اخلاق است و چرا يازده قسم خورده
است و بعد از يازده قسم ميگويد: «قد افلح من زكيها و قد خاب من دسيها»؟ در آيات
فراواني از قرآن جوابش داده شده است. قرآن گاهي اوقات ميفرمايد:
«وَ الْبَلَدُ الطَّيِّبُ يَخْرُجُ نَباتُهُ بِاِذْنِ رَبِّهِ وَ الَّذي خَبُثُ لا
يَخْرُجُ الاّ تِكِدا كَذلِكَ نُصَرِفُ الاياتِ لِقومٍ يَشْكُرونَ»[67]
امر معقولي را به امر محسوسي تشبيه ميكند. نفس انسان را به يك زمين تشبيه ميكند و
ميفرمايد: زمين بر دو قسم است:
الف) زمينآباد: زميني كه ذاتاً مستعد باشد، خوب شخم شود، علف هرزههاي آن گرفته
شود و خوب از آن مواظبت شود، اين زمين حاصل خوبي ميدهد.
ب) زمين بيحاصل: زميني كه ذاتاً آباد نيست، شوره زار و سنگلاخ است. يا اگر هم
شورهزار نيست، درست شخم نشده و علف هرزههاي آن گرفته نشده باشد، معلوم است كه
حاصل نميدهد. اگر تخمي هم در آن بريزيد به عمل نميآيد و سبز نميشود اگر هم سبز
شود حاصل ندارد. معمولاً محصول چنين زميني بته خار است و علف هرزه، چيز به دردخوري
نيست.
قرآن ميفرمايد: دل پاك و دل ناپاك اين طورند. اگر دل از صفات رذيله پاك باشد،
حسود، خودمحور، خود فكر، لجوج، متكبر، كينهتوز و بدبين نباشد و بالاخره صفات رذيله
نداشته باشد مثل زمين آباد است، زيرا فكر از دل سرچشمه ميگيرد و گفتار، در
دلآباد، مؤثر و مفيد است. آن وقت كردارش هم مفيد است، هم براي خودش و هم براي
جامعهاش.
اما اگر زمين شورهزار شد، يعني دل ناپاك شد، صفت رذیلهای بر او حکنفرما شد، دیگر
نمیتواند فکر صحیح داشته باشد و چون فکر ناپاک شد، هم گفتارش نيشدار و مضر
ميگردد و هم كردارش چيزي جز ضرر براي جامعه در بر ندارد.
اگر دل پاك باشد، خير از او سرچشمه ميگيرد شما چشمهاي را در نظر بگيريد، اگر
سرچشمهاي گلآلود باشد و يا آب آن شور باشد، خواه ناخواه آبي كه از چشمه منشعب
ميشود گلآلود است و شور و ناپاك، به عكسش اگر سرچشمة آب زلال باشد، آبي كه از آن
ميجوشد زلال است. اگر آب آن هم گلآلود شد، طولي نميكشد كه اين آلودگي از بين
ميرود و آبي كه بدست ميآيد همان آب زلال و تميز است. قرآن شريف كه من بعضي اوقات
در بحثهايم سفارش ميكنم و تقاضا دارم كه هميشه اين آيه را در نظر داشته باشيد در
يك جملة كوتاه اما بسيار رسا ميفرمايد:
«قُلْ كُلٌّ يَعْمَلُ عَلي شاكِلَتِهِ، فَرَبُكُمْ اَعْلَمُ بِمَنْ هُوَ اَهْدي
سَبيلاً»[68]
ترجمة اين آيه شبيه اين ضربالمثل است كه: «از كوزه همان برون تراود كه در اوست»
اگر در كوزه شراب باشد، تراوش آن شراب است و اگر در آن آبشور باشد، آبي كه از بدنة
كوزه تراوش ميكند شور است. معني ندارد كه در كوزه آب تلخ و شوري باشد. اما تراوش
آن آب شيرين باشد، اگر در كوزه آب گوارا، سرد، تصفيه شده باشد تراوش آن هم آب سرد،
گوارا و مطبوع است. آيه «قل كل يعمل علي شاكلته» منظورش اين است كه اگر دل كسي
ناپاك شد، لجاجت و عصبيت بر آن حكمفرما شد، گفتارش همه عصبيت و كردارش همه خودمحوري
است. به عكس اگر دل سالم شد، اگر سلامت داشت، آن دلي ميشود كه ديوها و بتها از آن
بيرون رفته است و خدا در آن جاي دارد. آن دلي را كه خداوند ميفرمايد:
«يَوْمَ لا يَنْفَعُ مالٌ وَ لا بَنونَ اِلاّ مَنْ اَتَي اللهَ بِقَلْبٍ سَليمِ»[69]
در روز قيامت چيزي به درد نميخورد حتي عبادتهاي ما عباداتي نيست كه ما را به جايي
برساند، معمولاً عبادات ما يك رفع تكليف است، يعني مولي گفته است روزه بگيريد، ما
هم گرسنگي را تحمل كردهايم، مولي فرموده است نماز بخوان، ما هم نمازي خواندهايم.
اينها چيزي نيست كه ما را بهشتي كند. قرآن ميگويد: اگر دل انسان بهشتي شد او را
بهشتي ميكند. در روز قيامت بر خدا وارد شود در حاليكه دلش سالم باشد. دل سالم در
دنيا هم كرش سالم است. فكرش فكري است كه خدا ميپسندد، عقل ميپسندد، گفتارش مضر
نيست، نيش ندارد، سالم است، كردارش نيز همينطور است.
دو آيه در قرآن شريف است كه بايد با يكديگر مقايسه شد تا از آن نتيجه مطلوب بدست
آيد، قرآن ميفرمايد: دستهاي هستند كه در مقابل حق و واقعيات نميتوانند سر فرود
آورند، و حتي كارشان به جايي ميرسد كه حاضرند خود را نابود كنند، اما اين حق بر
ملا نشود:
«وَ اِذْ قالُوا اللّهُمَ اِنْ كانَ هذا هُوَ الحَقُّ مِنْ عِنْدِكَ فَاَمْطِرْ
عَلَينا حِجارَةً مِنَ السَّماءِ اَوِأتِنا بِعَذابٍ اَليمٍ»[70]
مفسرين، شأن نزول اين آيه شريفه را مختلف نقل كردهاند، شايد هم مختلف باشد، يعني
واقعاً چندين بار نازل شده يا چندين بار مصداق پيدا كرده باشد.[71]
بعضي از آيات قرآن يك بار نازل شده اما چندين بار مصداق پيدا كرده است.
در مورد اين آيه بعضي از مفسرين معتقدند بعد از واقعه غديرخم نازل شده است. در آن
روز رسول اكرم(ص) براي نصب خلافت و وصايت مولاي متقيان(ع) در برابر يكصد و بيست
هزار نفر از مسلمانان خطبهاي ايراد فرمودند كه حدود چهار ساعت بطول انجاميد و حضرت
آيات زيادي از قران را در فضيلت حضرت امير(ع) شاهد آوردند، سپس حضرت علي(ع) را بر
سر دست بلند كردند و فرمودند:
«مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَهذا عَلِيٌ مَولاهُ، اَللّهُمَ والِ مَنْ والاهُ وَ عادِ
مَنْ عاداهُ وَ انْصُرْ مَنْ نَصَرهُ وَ اخذُلْ مَنْ خَذَلَهُ»
پس از پايان خطبه، همة آن جمعيت با اميرمؤمنان(ع) بيعت كردند[72].
عربي آمد و به پيامبر(ص) گفت: يا رسولالله اين كاري كه انجام دادي از طرف خود
توست يا از طرف خداوند. اگر از جانب توست قبول ندرام و اگر از جانب خداوند است،
نميتوانم ببينم و زير بار بروم. پس از خداوند بخواه كه سنگي يا آتشي از آسمان نازل
كند تا مرا نابود سازد. من نميتوانم تحمل كنم كه علي(ع) خليفه مسلمين شود[73].
بعضي از مفسرين مينويسند كه، حضرت محمد(ص) در فضائل حضرت علي(ع) ميفرمودند:
علي(ع) مقدم بر من به بهشت ميرود پرسيدند: يعني چه؟ چگونه مقدم بر شما به بهشت
ميرود؟ فرمودند: علي(ع) در دنيا علمدار من است و در قيامت هم لواي حمد به دست
اوست، و علمدار هميشه جلوي قافله حركت ميكند[74]
و ...
«يَوْمَ نَدْعُوا كُلّ اُناسٍ بِامامِهِمْ»[75]
در روز قيامت هر كسي با امام و رهبرش ميآيد. چنانچه در قرآن هست فرعون صفتها،
علمدارشان فرعون است و به دنبال او ميآيند و شيعيان هم در پي اميرالمؤمنين علي(ع)
كه لواي حمد در دست دارد، روانند. فرعون با پيروانش به جهنم ميرود و حضرت امير(ع)
با شيعيانش قدم به بهشت ميگذارند.
صرفنظر از علماء شیعه، علماء اهل سنت از جمله فخررازي هم اين روايت را نقل ميكند
كه عربي عصباني شد و گفت: يا رسولالله، هر جايي كه نشستيم تو از علي(ع) تعريف
كردي. من نميتوانم اين اوضاع را تحمل كن. از خداوند بخواه سنگي يا آتشي نازل كند
تا مرا از بين ببرد.
اين مصداق همان مثل عوامانه است كه ميگويد: «خر سياه حاضر است خود را بكشد براي
اينكه به صاحبش ضرر برساند» اما يك وقت خيال نكنيد اين ضربالمثل مخصوص آن عربي است
كه در زمان رسول اكرم(ص) ميزيسته است. خير، اگر صفت رذيلهاي بر دل حاكم باشد،
نميتواند حق را ببيند، حق را بگويد، در مقابل حق فروتني كند و متواضع باشد، حتي
اگر بتواند حق را زير پا هم ميگذارد و اگر ممكن شود حاضر است خود را از بين ببرد،
اما حق را نبيند.
اين يك آيه در قرآن است و در مقابل آن آيهاي است كه شأن نزولش مربوط به بعضي از
علماي نصراني است:
«وَ اِذا سَمِعُوا ما انُزِلَ اِلَي الرَّسُولِ تَري اَعْيُنَهُمْ تَفيضُ مِنَ
الدّمعِ مِمّا عَرَفُوا مِنَ الحَقِّ يَقُولوُنَ رَبَّنا آمَنّا فَاكْتُبْنا مَعَ
الشّاهِدينَ وَ ما لَنا لا نُومنُ بِاللهِ و ما جاء نامِنَ الحِّق وَنْطَمعُ اَن
يُدخِلَنا رُبُّنا مَعَ القَومِ الصّالِحينَ»[76]
وقتي كه يك آية نازل ميشود، بعضي از اينها باندازهاي خوشحال ميشوند و در مقابل
قرآن متواضع، كه گريه شوق ميكنند و ميگويند: خدايا شاهد باش كه ايمان آوردهايم،
و در مقابل حق متواضع شدهايم. اگر از آنها بپرسند به چه دليل گريه ميكنيد و چرا
متواضع شدهايد؟ ميگويند:
چگونه گريه نكنيم و متواضع نشويم در حاليكه او حق است و ما انسانيم و بايد متواضع
شويم، ما ميخواهيم از زمرة افراد شايسته باشيم، پس بايد در مقابل حق و حقيقت
متواضع شويم، ... و چرا نشويم؟!
اين دو آيه را وقتي با هم مقايسه كنيد، ميبينيد يك دسته آنطور هستند و يك دسته
اينطور، چرا؟ چطور ميشود كه دو دسته در برخورد با حق تا اين اندازه سرسختند. يكي
حاضر است جهنمي شود، دنيايش نابود شود، اما زير بار حق نرود و دسته ديگر آن قدر در
برابر حق متواضع باشد كه وقتي حق را ميبيند، گريه كند و بگويد: چه خوب شد حق را
يافتم. علت اين هر دو «دل» است و مصداق آيه «اَللّهُمَّ اِنْ كانَ هذا هُوَ الحَقَ[77]»
دل ناپاك است كه لجوج و متكبر است و نميتواند حق را ببيند. به قول آيات فراواني از
قرآن من جمله در همين سوره «يس» فَاَغْشَيناهُمْ فَهُمْ لا يُبْصِروُنَ كور است،
پرده عصبيت كورش كرده، كرش كرده، گنگش كرده، ديگر قالب برگشت هم نيست. «صُّمٌ
بُكْمٌ عُمْيٌ فَهُمْ لا يَعْقِلُونَ[78]»
كور است، حق را نميتواند ببيند و كر است نميتواند صداي حق را بشنود.
خداوند در قرآن، پيامبر را تسلي ميدهد كه: «فَاِنَّكَ لا تُسْمِعُ المَوْتي وَلا
تُسْمِعُ الصُّمِّ الدُّعاءِ اِذا وَ لَوْ مُدْبِرينِ[79]»
اين قدر غصه نخور «لَعَّلَكَ باخِعٌ نَفْسَكَ اَلاّ يَكُونُوا مُؤمِنينَ»[80]
گويي بخاطر اينكه اينها زير بار نميروند ميخواهي خودت را بكشي، اينها ديگر كورند،
كرند، گنگند، قوة تعقل ندارند، «فَهُمْ لا يَعْقِلوُنَ»
با اين گروه قرآن هم نميتواند كار كند، در اين آياتي كه بعد ميخوانيم ميفرمايد:
پيامبر تو نميتواني با اينها كار كني، زيرا آنها مردهاند و چيزي نميفهمند: «وَ
ما اَنْتَ بِمُسْمِعٍ مَنْ فِي القُبُور اِنْ اَنْتَ اِلاّ نَذيرُ»[81].
با اينها نميتواني كار كني زيرا: «وَ حَقَّ عَلَيْهِمُ القَوْلُ فِي اُمَمٍ قَدْ
خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِمْ مِنَ الجِنِّ وَ الاِنْسِ، اِنَّهُم كانُوا خاسِرينَ»[82]
اگر بخواهي قرآن در آنها اثر كند، اينها بايد سرچشمه را آباد كنند، بايد سرچشمه
درست شود. تو با چه كسي ميتواني كار كني اي پيامبر؟! با كسي كه وقتي حق را ميبيند
گريه شوق ميكند. با آنكه دنبال حق و حقيقت است و دل پاك دارد و گرنه بخاطر اينها
نه خود را بكش و نه تا اين اندازه غصه بخور زيرا بيفايده است. سرچشمة گلالود است
و از كوزه همان برون تراود كه در اوست، در كوزه شراب است، وقتي شراب در كوزه باشد،
پيامبراكرم(ص) هم ديگر نميتواند آن را تغيير دهد و تراوش آن جز شراب چيزي نيست. در
زمين شورهزار نميشود زراعت كرد. اگر شما تخمي هم در آن بكاريد آبش هم بدهيد، خيلي
هم مواظبتش كنيد، التماس هم بكنيد كه همان يك تخمي را كه در آن كاشتهايد، به شما
بدهد حتماً نخواهد داد. «وَ الَّذي خَبُثَ لا يَخْرُجُ اِلاّ نَكِداً[83]»
زمين سفت است، دل سنگ است. از آن حق بيرون نميآيد، فكرش هم ناپاك است، گفتار و
كردارش هم ناپاك است.
نظير اين آياتي كه خواندم در قرآن زياد است شما اگر با اين عينك در قرآن وارد شويد،
ميبينيد كه قرآن از اول تا آخر ميگويد: آمدهام براي تهذيب نفس، آمدهام تا آدم
بسازم. آمدهام تا صفات رذيله را از بين ببرم و صفات خوب را جايگزين آنها كنم و بعد
هم مرتب به علتش اشاره ميكند و ميفرمايد: براي اين آمدهام كه سرچشمه را درست
كنم، تا سرچشمه را درست نكنم فايدهاي ندارد.
اگر يك آدم، جرب داشته باشد و روي زخمهايش پماد بمالد، ممكن است اين پماد يكي دو
روز مؤثر باشد و زخمهايش را موقتاً التيام دهد، اما اين زخمها از ريشه خراب است و
آب از سرچشمه گلآلود. اگر دكتر، دكتر باشد، پماد نميدهد تا اين زخم موقتاً خوب
شود، داروئي ميدهد تا ريشه جرب را بخشكاند، ريشه دمل را بخشكاند، وقتي ريشه از بين
رفت، زخم كمكم التيام مييابد وگرنه تنها پماد ماليدن و به ظاهر زخم رسيدن، دردي
را دوا نميكند.
مرحوم محقق نراقي (رحمت الله عليه) در كتاب جامعالسعادات، براي انسانهايي كه تقواي
ظاهري دارند، اما دلشان ناپاك است، مثالي ميزند و ميگويد: اين نظير قبري است كه
مرده درون قبر گنديده است، اما شما روي قبر را مرتب گچكاري كنيد. نظير مستراح است
كه شما در آن هر چه تزيين و كاشيکاري و گلكاري كنيد، گنديدگي درون آن از بين
نميرود، چرا؟ براي اينكه زيربنا خرابست[84]
اگر زيربناي انسان خراب باشد، كار بجايي ميرسد كه حتي جذابيت پيامبر هم نميتواند
كاملاً مؤثر واقع شود. چنانچه وليدبنمغيره متصلاً ميانديشد كه چگونه آنچه را
پذيرفته ولي عصبيتش مانع است لگدمال كند تا اينكه: «اَلْقَي الشَّيْطانُ فِي
فَمِهِ»[85]
در روايات داريم كه شيطان آمده است، شايد هم به صورت انسي آمده باشد، آن وقت كه در
دارالندوه جمع شده بودند و تصميم گرفتند كه پيامبر(ص) را از بين ببرند. گفتند: چه
بايد بكنيم و چگونه او را از بين ببريم. ديدند كه يك نفر نميتواند اين كار را
انجام دهد. زيرا در بين قبايل اختلاف ميافتد. ميگفتند: ريشه را بايد از بين
ببريم. چه كساني اين را ميگفتند؟ همان كساني كه شب و نصف شب رختخواب را ترك
میگفتند. مثل کسی که نصف شب بستر را برای نماز شبش رها میکند، از خانه بیرون
میآمدند و آهسته پشت ديوار خانه پيامبر(ص) ميآمدند تا آن حضرت قرآن بخواند و
آنها گوش كنند. همان افراد حالا جلسه براي كشتن پيامبر گرفتهاند. شيطان آمد، گفت:
اگر بخواهيد در كشتن پيامبر سروصدا بلند نشود راهش اين است كه از هر طايفهاي يك
نفر را تعيين كنيد، وقتي كه همة قبايل عرب بر سر كسي ريختند و او را كشتند، ديگر
بنيهاشم نميتوانند با همة عرب بجنگند و انتقام بگيرند و در نتيجه قضيه تمام
ميشود.
همين كلام «القي الشيطان في فمه» را قرآن شريف، بدينگونه بيان ميفرمايد: «اِنَّ
الشَياطِينَ لَيُوحونَ اِلي اَوليائِهِم»[86]
يعني شيطان هم در فكر ناپاك كار ميكند.
يك روايت داريم از پيامبراكرم(ص) كه ميفرمايد:
«لَوْلا اَنَّ الشَياطينَ يَحوُمُونَ عَْي قُلُوبِ بَنِي ادَمَ لَنَظَروا اِلَي
الْمَلَكُوت[87]»
يعني اگر دل انسان چراگاه شياطين نباشد در يك ماه مبارك رمضان ميتواند، خود را
بجايي برساند كه ملائكه را هم ببيند و آنان با او حرف بزنند. ميتواند خود را بجايي
برساند كه قيوميت حق را در عالم ببيند و بفهمدم كه «بحول الله و قوته اقوم واقعد» و
«كل شيئي هالك الا وجهه» يعني چه؟
يكي از برادران سؤال كرده بود كه معني «بحول الله چيست؟ معنايش اين است كه: حركات و
سكناتم تماماً بحول و قوه اوست (كه قوام كل عالم هستي مبتني بر اوست) كه اگر نازي
كند فرو ريزند قالبها و هر چه در عالم هستي است نابود شدني است مگر چيزي كه رنگ
الهي بخود گيرد، كه هر چه جنبه ماديت بخود گيرد.
نابود شدني است. «ما عندكم ينفد و ما عند الله باق» اگر قيوميت حق نباشد، همه
نابودند چون همه وابسته به اويند.
خلاصه: اگر خودسازي نباشد استكبارطلبي و ... انسان را نابود ميكند چنانچه كلام
حضرت اباعبداللهالحسين(ع) با آن همه عظمت و جذابيتي كه خاص حضرتشان بود نتوانست در
دل دشمن اثر كند و گذشته از عده كمي كه به حضرت پيوستند، بقيه كوران و كراني بودند
كه «نرود ميخ آهنين در سنگ» حضرت در آن روز به همه مردم اتمام حجت كردند اول خود را
معرفي نموده و سپس سؤال فرمودند: چه حلالي را حرام و چه حرامي را حلال كردم؟
به جاي اينكه جوابشان را بدهند، هو كردند، داد زدند، فرياد برآوردند، مسخره كردند و
...
حضرت ساكت شدند، صبر كردند تا سر وصداها خوابيد آن وقت دوباره شروع به نصيحت كردند،
اما چه فايده، او دل ميسوزاند و آنها شمشير ميكشند. ببين وضع چطور است!! دو انسان
يكي امام حسين(ع) و ديگري آنكس كه در مقابل او ايستاده است. امام دلش ميسوزد از
اينكه او ميخواهد به جهنم برود و ميفرمايد: مردم مرا نكشيد، هنوز هم جاي توبه
باقي است، اگر من كشته شوم ديگر فايدهاي دارد، بدبخت ميشويد، دنيا شما را گول
نزند، «اِنَّمَا الدُّنْيا تَمُرُّ وَ تَعُزُّ و تَضُرُّ[88]»
دنيا ميگذرد، دنيا ضرر ميزند، دنيا گول ميزند. اما در مقابل، داد و فرياد است و
كارهاي ديگري كه نميتوان بيان كرد. در آخر حضرت برخوردي عاطفي ميكنند كه دل سنگ
آب ميشود، ميفرمايند:
اي مردم حالا كه گوش به حرفهاي من ندهيد، لا اقل به ناله زن و بچهام گوش دهيد.
ببينيد چطور صداي العطش، العطش، از اينها بلند است، يك فكري براي اينها بكنيد،
اينها چه گناهي كردهاند؟!
جوابش را دادند، ميدانيد چطور؟! «مالك بن يسر» (آنكس كه دل امام(ع) را به درد
آورد) جلو آمد، ابتدا مقداري شماتت كرد و بعد هم سنگي به پيشاني
اباعبداللهالحسين(ع) زد. پيشاني حضرت شكست از هدايت آنها مأيوس شدند و خيلي
ناراحت، كه ديگر حرف زدن با اين مردم فايدهاي ندارد، اينجا ديگر گوش شنوايي نيست،
پس با چه كسي حرف بزنند. براي اينكار بهتر از زينب كسي پيدا نميشود، لذا به پشت
خيام حرم آمدند: زينبم تو بيا، اما بچههايم نيايند، آنها نيايند كه پيشاني
شكستهام را ببينند. تنها تو بيا تا كمي درد دل كنم.
زنيب مظلومه آمد و گفت: عزيزم مگر نگفتي كه من چه كسي هستم؟ مگر تبليغ نكردي؟:
فرمودند: چرا تبليغشان كردم، خودم را معرفي كردم، حتي خواستم با صحبتهايم عاطفه
آنها را تحريك كنم ولي نه تنها اثري نداشت، بلكه به من زخم زبان هم زدند و حرفهايم
را با شكستن پيشانيم پاسخ دادند.
بعد امام فرمودند: زينبم! «اسْتَحْوَذَ عَلَيْهِمُ الشَّيْطانُ فَاَنْسيهُمْ
ذِكْراللهِ[89]»
شيطان به اينها مسلط شده دل آنان ناپاك است. ديگر جذابيت من و صحبتهاي من در آنها
اثر نميكند.
«وَ سَيَعْلَمُ الذّينَ ظَلَمُوا اَيَّ مُنقَلِبٍ يَنْقَلِبون[90]»
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته