جلسه سوم
بسم الله الرّحمن الرّحيم
رَبِّ اشّرَحْ لي صَدْري وَ يَسِرْلي اَمْري وَ اَحْلُلْ عُقْدةً مِنْ لِساني
يَفْقَهُوا قَوْلي
خلاصه بحث گذشته
بحث قبل درباره جمله «والقران الحكيم» بود و گفتيم: در حاليكه قسم به قرآن خورده
شده است دليل براي نبوت هم هست و معنايش اينطور ميشود كه:
اي پيامبر قسم به قرآنت كه تو پيامبري و دليلش هم قرآن توست، زيرا قرآنت حكيم است،
يعني سراسر متقن است، سراسر مستحكم است، معارف حقه اسلام در آن نهفته است و تو از
اين جهت پيامبري.
موضوع بحث
عَلَي صِراطٍ مُّسْتَقيمٍ(4) تَنزِيلَ الْعَزيز الرَّحيمِ(5)
«(كه از جانب حق) به راه راست فرستاده شدي. (اين قرآن تو كتابي است كه) از جانب
خداي مقتدر مهربان نازل شده است»
«علي صراط مستقيم» صفت براي خود پيامبر(ص) است «تنزيل العزيز الرحيم» صفت براي قرآن
است، اگر چه براي تأكيد از صفتيت خلع شده است، ولي در واقع و نفسالامر صفت براي
قرآن است و معنايش چنين ميشود:
قسم به قرآن حكيم كه تو پيامبري، قسم به قرآن حكيم تو در راه مستقيمي و قسم به آن
قرآني كه از طرف عزيز و از طرف رحيم نازل شده است تو پيامبري. لذا «تنزيل العزيز
الرحيم» در كنار حكيم گذاشته ميشود يعني قرآن يك صفت دارد كه سراسر حكمت است، يك
صفت ديگر دارد كه از طرف عزيز و رحيم نازل شده، و «علي صراط مستقيم» خبر براي
«انّك» است، يعني: «انّك لمن المرسلين علي صراط مستقيم»، قسم به قرآن كه تو پيامبري
و قسم به قرآن كه تو در راه مستقيمي. اين دو صفت كه يكي از آنها براي پيامبر و
ديگري براي قرآن است، اشاره به دو دليل دارد، دو دليل محكم براي نبوت كه در حقيقت،
اوّل اين سوره مباركه با يك اشاره ميخواهد نبوت را اثبات كند و بعد از آنكه نبوت
را اثبات كرد آن وقت وارد بحث وظايف نبوت مي شود و دو دليل محكم براي اثبات نبوت
ميآورد.
در قسمت گذشته بحث كرديم و نتيجه گرفتيم كه اين جمله مبارزه به مثل ميكند و
ميگويد: پيامبر، پيامبر است. براي اينكه قرآني آورده كه سراسرش حكمت است و كسي
نميتواند مانند آن از نظر حكمت بياورد: «اثبات نبوت از راه تحدي و از راه مبارزه
به مثل» پس «علي صراط مستقيم» دليل ديگري براي اثبات نبوت است و شايد با ذكر
مقدمهاي بهتر بتوان اثبات كرد كه اين جمله نه تنها صفت براي پيامبر، بلكه خود دليل
نبوت است.
ضرورت قانون در اجتماع بشري
يكي از تفاوتهايي كه بين حيوان و انسان وجود دارد اين است كه حيوانات قانون لازم
ندارند، چون اجتماعي و مدني نيستند. مثلاً يك آهو ميتواند در بيابان به تنهايي
زندگي كند، خوراكش در بيابان است، احتياجي هم به همنوع خود ندارد، از نظر غريزه
جنسي هم نگراني نيست. آهوي نر و ماده بالاخره در جايي يكديگر را پيدا ميكنند تا
تكثير نسل كنند و در نتيجه يك آهو در بيابان ميتواند به تنهايي زندگی كند، امّا
انسان اين طور نيست. انسان اگر بخواهد انسان كاملي بايد بايد در اجتماع باشد، هم
بعضي از حوائج ديگران برآورد و هم ديگران بعضي از حوائج او. را جامعه بايد دست به
دست يكديگر دهند تا اينكه رفاه يك انسان فراهم شود و بتواند كامل گردد. مثلاً اگر
شخصي بخواهد تحصيل علم كند و روزبروز بر دانش خود بيافزايد، در بيابان برايش ميسر
نيست، در جنگل هم نميتواند سعادت پيدا كند، بايد در اجتماع باشد و جامعه احتياجاتش
را برآورد.
غذا، لباس، مسكن و احتياجات ديگرش را تأمين كند تا او بتواند با فراغ بال درس
بخواند، اما اگر خودش بخواهد نان، آب، غذا و مسكن تهيه كند و درس هم بخواند
نميشود.
بالاخره انسان مدني است و بالفطره درك ميكند كه بايد از بعضي از تمايلاتش بگذرد تا
به بعضي از تمايلاتش دست يابد. يك انسان در اجتماع نميتواند به همه تمايلاتش برسد
و ناچار است بعضي از خواستههايش را فداي بعضي ديگر كند تا اين جامعه متمدن شود و
به آن هدفي كه دارد (رسيدن به سعادت) دست يابد. وقتي انسان مدني شد وخواست در
اجتماع زندگي كند، قانون لازم دارد. بدون قانون نميتواند زندگي كند. اگر قانون بر
انسان حكمفرما نباشد، هرج و مرج لازم ميآيد، اجتماع از هم پاشيده ميشود، ناامني
بوجود خواهد آمد، هر كسي ميخواهد تجاوز كند، هر كسي ميخواهد تمايلات خويش را از
هر راهي كه بشود ارضاء كند.
انسان براي كنترل بعد مادي خويش نياز به قانون دارد و اين جزء فطرت انسان است. يعني
اين نياز را درك ميكند، همانطور كه شخص تشنه اگر در هواي گرم باشد تشنگي را درك
ميكند.
به اين بُعد ميگوييم «فطرت»، يعني انسان تشنگي را مييابد، گرسنگي را مييابد،
ممكن است كه اگر از او بپرسند تشنگي يعني چه؟ نتواند تعريف كند، ولي ميفهمد كه
گرسنه يا تشنه است. بسياري از امور كه به وجدان مربوط ميشود نميتوان تعريف كرد.
مثلاً اگر كسي به شما بگويد گرسنگي يا تشنگي چيست؟ با فرض اينكه گرسنه يا تشنه هم
باشيد نميتوانيد به طرف بفهمانيد گرسنگي و تشنگي واقعي يعني چه. اگر بخواهند به
بچهاي كه هنوز مميّز نشده، يا مميّز شده ولي به حد بلوغ نرسيده بفهمانند كه غريزه
جنسي و لذت بردن از غريزه جنسي يعني چه، نميتوانند. يك شخص روزهدار با تمام وجودش
حس ميكند گرسنه و تشنه است، درك اين گرسنگي و تشنگي آسان، امّا تعريفش مشكل است.
به اينها فطريات ميگويند، يعني چيزهايي كه احتياج به دليل و برهان ندارند و خود
انسان درك ميكند.
لذا راجع به اثبات وجود خدا، راجع به توحيد، حتي راجع به عدالت، نبوت، معاد و امامت
كه اصول دينند، ميشود اثبات كرد كه همه اينها فطري هستند و بهترين دليل هم براي
اصول دين، فطرت است كه قرآنكريم روي آن تكيه دارد.
پس از اين بحث كوتاه به اصل موضوع بر ميگرديم كه انسان فطرتاً مدني و اجتماعي است.
چون درك ميكند كه مدني است، درك ميكند كه نياز به قانون دارد و باز هم فطرت او
حكم ميكند كه اين قانون نبايد افراط و تفريط داشته باشد، يعني هر انساني ولو خودش
متجاوز، اما اين درك را دارد كه قانون وقتي قانونيت دارد كه مستقيم باشد. درك
ميكند كه ظالم را بايد كيفر داد، متجاوز را به حال خود گذاشتن افراط است، كجروي
است و جامعه را از هم ميپاشد. اين را درك ميكند، اما از آن طرف اين را هم درك
ميكند كه كيفر بايد مناسب با جرم باشد، نه بيشتر از آنچه كه بايد و نه كمتر از
مقداري كه لازم است. فطرت، اين افراط و تفريط را قبول ندارد. به فرض اگر قانوني وضع
كنند براي اينكه ظالم را بيشتر از ظلمش كيفر دهند، يا اصلاً كيفرش نكنند، درك
ميكند كه هر دو غلط است. اصلاً معناي عدالت همين است و ميدانيد كه يكي از صفات
خوب است و اين صفت خوب هم از فطريات است. هر كسي اين را درك ميكند كه عدالت براي
همه، براي خودش و براي جامعه خوب است و كساني كه عادل باشند، محبوبند.
معناي عدالت اين است كه نه افراط دارد و نه تفريط، بلكه حد وسط است. حق هر كسي را
دادن، عدالت است و بيشتر يا كمتر از حقش دادن خلاف عدالت. قانوني بشر را به سعادت
ميرساند و از نظر فطرت انسان مطلوب است كه افراط و تفريط در آن نباشد و اين از
جمله فطريات انسان است. همچنان كه درك ميكند مدني است، درك ميكند كه قانون
ميخواهد و درك ميكند كه نياز به قانون مستقيم دارد، وقتي چنين شد اگر كسي براي
انسان اجتماعي قانون بياورد، قانوني كه با طبع او سازگار باشد و در آن افراط و
تفريط نباشد، بيشك مورد قبول فطرت انسان واقع خواهد شد، هر انساني كه باشد، ايراني
يا غيرايراني، سفيدپوست يا سياهپوست، جاهل يا عالم و ...
قرآن در آيات بسياري مدعي است كه من قانون دارم و قانون من براي انسان است و افراط
و تفريط هم در آن نيست. در سوره انعام بعد از بيان بعضي از قوانين اسلام ميفرمايد:
«وَ اَنَّ هذا صِراطي مُسْتَقيماً فَاتَّبِعُوهُ وَ لا تَتَّبِعُوا السُّبُلّ
فَتَفَرَّقَ بِكُمْ عَنْ سَبيلهِ ذلِكُمْ وًصيُكمْ بِهِ لَعَلّشكُم تَتَّقُونَ»[46]
اين راه مستقيم من است، روش من است، روش اسلام است. روش اسلام چيست؟ عدالت راه بدون
افراط و تفريط، راهي كه در آن انحراف نيست، راهي كه زود انسان را به هدف ميرساند و
مطابق با فطرتش است (وَ اَنَّ صِراطي مُسْتَقيماً فَاتَّبِعُوهُ) «فَاتَّبِعُوهُ»
در اينجا به قول ما طلبهها يك امر ارشادي است يعني عقل و فطرت انسان درك ميكند كه
بايد از اين قانون متابعت كرد.
در سوره ديگر ميفرمايد: «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلّدّينِ حَنيفاً» متوجه شو، توجه
پيدا كن به آن ديني كه قانون دارد و قانون آن «حنيف» است. «دين» در اينجا به معناي
«قانون» و «حنيف» به معناي «متوسط» است. يعني در آن، نه افراط است، نه تفريط. نه
انسان را فقط و فقط به آخرت متوجه ميسازد تا تنها بعد معنوي او را ارضاء كند و نه
او را به طور يكجانبه بر طلب دنيا و درك لذائذ آن ترغيب ميكند تا تنها بعد مادي او
را ارضاء كرده باشد. قانون صحيح هم اين است. در حاليكه بعد مادي را ارضاء ميكند،
بعد معنوي را تقويت مينمايد و در حاليكه بعد معنوي او را وسعت داده به بعد مادي
نيز توجه دارد.
فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدّينِ حَنيفاً فِطْرَةَ اللهِ الَّتي فَطَرَ النّاسَ
عَلَيْها لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللهِ ذلِكَ الدّينُ القيِّمُوَلِكنَّ اَكْثَرَ
النّاسِ لا يَعْلَمُونَ[47]
اين دين من است و از تو ميخواهم كه بيايي. بيا به اين دين توجه كن، به آن گرايش
داشته باشد، براي اينكه مطابق با فطرت توست و همه پسند است. اگر در حجاز باشد با
همه جاهليتشان آن را ميپسندند. ايران آن زمان باشد با آن تمدن ادعايي خود
ميپذيرد. آمريكا باشد با آن روحيه سلطهجويي و تجاوزكاري باز هم ميپذيرد و براي
شوروي نيز با وجود قائل نبودن به مبدأ و معاد نيز قابل پذيرش است «لا تَبديلَ
لِخلقِ الله» اگر انساني را پيدا كرديد كه درك نميكند گرسنگي و تشنگي چيست، مريض
است.
وگرنه تا هنگامي كه غريزه تمايل او به آب، ارضاء نشده تشنگي را درك ميكند و
همينطور گرسنگي را . انسان اگر فطرتش مريض نباشد درك ميكند كه قانون ميخواهد. آن
هم قانون حنيف، صراط مستقيم، نه افراط، نه تفريط، قانوني ميخواهد كه او را به
سعادت برساند.
لذا ميبينيم سراسر قرآن مدعي است كه من قانونم، امّا قانون حنيف و صراط مستقيم.
به همين دليل هم اين زمان و آن زمان، اين ملّت و آن ملّت و اين وقت و آن وقت ندارم.
براي هم انسانها داراي هر خصوصيتي كه باشند هستم. وقتي كه چنين باشد، جملة «علي
صراط مستقيم» يك دليل براي نبوت ميشود.
آيه شريفه ميفرمايد، تو پيامبري، به دليل اينكه آدمي بيسواد بودي و در بين مردم،
متجاوز از چهل سال زندگي كردي، حالا كتاب قانوني آوردي كه در آن افراط يا تفريط
ديده نميشود.
شما در قرآن و سنت نميتوانيد قانوني پيدا كنيد كه در آن افراط يا تفريط وجود داشته
يا به طبع انسان ناسازگار باشد. چه كسي ميتواند چنين قانوني را بياورد؟ آن كسي كه
مدير باشد، حكيم باشد، عالم باشد، انسانشناس باشد، نه فقط اسلامشناس كه
انسانشناس باشد و اين مختص به ذات پروردگار است.
اين دليل ولو به طور مستقيم اثبات نبوت ميكند اما در ضمن اثبات خاتميت نيز
مينمايد. در قرآن و روايات اهلبيت(ع) شواهد بسياري بر خاتميت پيامبر وجود دارد.
قرآنكريم ميفرمايد:
«ما كانَ مُحَمَّدٌ اَبا اَحَدٍ مِنْ رَجالِكُمْ ولكِن رَسُولَ اللهِ وَ خاتَمَ
النَّبييّنَ وَ كانَ اللهُ بِكُلِّ شيٍ عَليماً»[48]
پيامبر، خويشي با كسي ندارد. فقط پيامبر و خاتمالانبياء است و در روايتي كه شيعه و
سني بر آن اتفاق دارند پيامبر(ص) به اميرالمؤمنين(ع) ميفرمايد:
«أنْتَ مِنّي بِمَنْزَلَةِ هارُونَ مِنْ مُوسي اِلاّ أَنَّهُ لا نَبِيَّ بَعْدي»[49]
قضيه خاتميت، يك قضيه مسلّم در اسلام است. چرا خاتم است؟ چرا بايد بعد از پيامبر ما
پيامبري نيايد؟ مگر امت آخرالزمان چه گناهي مرتكب شدهاند كه بايد دستشان از عالم
وحي و از عالم ملكوت كوتاه شود؟ جان كلام همينجاست كه اگر قانوني بعد از اين قانون
بيايد، يا پيامبري بعد از اين پيامبر بيايد، اين قانون «لغو» است، در دستگاه ربوبي
لغويت لازم ميآيد. چون پيامبر(ص) براي رفع نواقص ميآيد، براي اينكه ناقصي را تمام
كند يا نبودي را بود نمايد. اگر نقصي در اسلام نباشد و بتواند جامعة بشريت را اداره
كند، اگر قانونش با همه ملتها و انسانها و با فطرت وطبع آنها سازگار باشد چرا بعد
از اين قانون، قانون ديگري بيايد؟ ميگويند يكصد و بيست و چهار هزار نفر پيامبر
آمدهاند. ما دو نوع نبي داريم: تشريعي و تبليغي.
1ـ انبياء تشريعي: يك عده از انبياء (تقريباً 114 نفر) آنهايي هستند كه كتاب و
قانون آوردهاند. قانون آوردهاند براي اينكه قانون قبلي يا ناقص بوده يا كاملاً
مطابق با فطرت نبوده و يا از بين رفته است. تورات و انجيل فعلي خرافي است و آسماني
نيست، لذا پيامبر ما براي اينكه نبودي را بود كند، قانوني را بياورد كه با فطرت
همگان سازگار باشد و براي همگان باشد نه مخصوص عدهاي، از طرف خداوند بزرگ براي
انجام اين مأموريت برگزيده شد.
2ـ انبياء تبليغي: مثل حضرت شعيب، خضر، يونس، هارون و مابقي پيامبران. اينها همه
انبياء تبليغاند، يعني انبيائي هستند كه زدين نبي تشريعي تبليغ ميكنند. همانطور
كه در زمان خود حضرت ابراهيم مبلّغ وجود داشت. مثل حضرت لوط كه پيامبر بود اما از
خود چيزي نداشت و دين حضرت ابراهيم را ترويج ميكرد. پيامبرهايي كه در زمان
بنياسرائيل بودند، تعدادشان هم زیاد بود كه حتي در بعضي از روايات ميخوانيم در يك
شب يهوديهاي متقلب صد و بيست نفر از آنان را كشتند و روز بعد خيلي عادي به دنبال
كار و كسبشان رفتند، مثل اينكه هيچ اتفاقي نيفتاده است، اين قدر تعدادشان زياد بود
و همه اينها هم نبي تبليغي بودند. يعني از تورات و دين موسي(ع) تبليغ ميكردند.
در عصر حضرت قائم(ع) نه به نبي تشريعي احتياجي هست و نه نبي تبليغي لازم داريم. نبي
تشريعي نياز نداريم به دليل «علي صراط مستقيم» دين اسلام دين فطرت است. كمبود ندارد
كه با يك ملت بسازد و با ديگري نسازد و از بين رفتني هم نيست، تا روز قيامت باقي
خواهد ماند، زيرا پروردگار عالم در قرآن تضمين كرده است كه از بين رفتني نيست.
«لا يَأتيهِ الباطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لا مِنْ خَلْفِهِ...»[50]
خط بطلان بر قرآن كشيده نميشود، نه در زمان پيامبر و نه تا روز قيامت. خوب، حالا
يك پيامبر بيايد و چه چيز بياورد؟ هر چه بياورد لغو است، زيرا اسلام آنچه آورده است
براي همه است و با همه سازگار است.
وَ ما اَرْسَلْناكَ إلاّ كافَّةً لِلنّاسِ بَشيراً و نَذيراً...[51]
تو را به پيامبري فرستاديم براي هر مكان، براي هر زمان، براي هر كس، متمدن يا
غيرمتمدن، زن يا مرد، جاهل يا عالم، باسواد يا بيسواد. اين «ما اَرْسَلناكَ اِلاّ
كافَّةً لِلنّاسِ» و امثال اينها تعبد نيست. يعني، اي انسان به فطرت خويش نگاه كن،
درك ميکني كه اين پيامبر براي همه است و اين قانون دائمي است و نيز درك ميكني كه
بعد از اين ديگر قانوني نميآيد، براي اينكه اگر قانون بيايد چه چيزي خواهد آورد؟
آنچه ميخواهد بياورد، اسلام آورده است. زيرا دينش مطابق با فطرت است. پس ديگر آمدن
نبي تشريعي و تبليغي لغو است.
چرا نبي تبليغي آمدنش لغو است، زيرا اسلام براي آن فكر كرده است، پيامبر براي آن
فكر كرده است و همانطور كه از قرآن و روايات استفاده ميشود پيامبر(ص) دوازده نفر
را به نام مبيّن قرآن تعيين كرده و اينها به جاي نبي تبليغي هستند كه ما اسمشان را
«امام» ميگذاريم و كارشان بيان قرآنكريم است.
«أنّي تاركٌ فيكُمُ الثَّقِلَيَن كِتابِ الله وَ عِتْرَتي لَنْ يَفْتَرِقا حَتّي
يَردا عَلَيَّ الحَوْض...»[52]
امام با قرآن و قرآن با امام. بسيار خوب، اين دوازده نفر تمام شدند؟ نه، يك نفرشان
باقي است، امّا زمان غيبت است، دسترسي به او ندرايم، به چه كساني دسترسي پيدا
ميشود؟ «روحانيت»، روحانيون از نظر اسلام، نبي تبليغي هستند. يعني كار حضرت لوط،
يونس و شعيب به عهده اينهاست. اين همه سفارش كه در قرآن و روايات اهلبيت(ع) و
پيامبراكرم(ص) راجع به علماء شده است همه و همه مربوط به همينهاست، پيامبراكرم(ص)
فرمودند: عُلَماء اُمَّتي كَأَنْبياءِ بَني إسْرائيل[53]
استاد بزرگوار ما رهبر عظيمالشأن انقلاب- ادامالله ظله- در يكي از كلماتشان در
كتاب اصول ميفرمايند اين روايت متواتر است. يعني تا حدّي تكرار شده كه مسلم است
اين گفته از زبان پيامبر(ص) است.
اگر يك نبي تبليغي بيايد، با وجود اين همه نبي تبليغي چكار ميتواند بكند؟ خودمان
اين همه نبي تبليغي داريم به علاوه اينكه تضمين هم شده، روحانيت تا قيامت از بين
نخواهد رفت و ما يقين هم داريم كه اين روحانيت باقي خواهد ماند. لذا اين دستهاي
خطرناكي كه شعار اسلام منهاي روحانيت را زمزمه ميكنند، يقين داشته باشند كه دستشان
شكسته ميشود و كاري از پيش نخواهند برد. رضاخان با آن قلدري نتوانست روحانيت و فقه
سنتي را از بين ببرد، چگونه چند نفر ناتوان بيعقل ميتوانند روحانيت را از بين
ببرند؟! زماني در همين اواخر، خدمت استاد بزرگوارم رهبر عظيمالشأن انقلاب- ادام
الله ظله- بودم، يك مقداري اظهار ناراحتي براي حوزه و روحانيت كردم. ايشان با وقار
خاص خود به حرفهاي من گوش فرا دادند و سپس با كمال خونسردي فرمودند: نه براي حوزه
ناراحت باش و نه براي روحانيت، دست حضرت وليعصر(عج) بالاي سر روحانيت است. تا كنون
كسي نتوانسته است و بعد از اين هم نميتواند روحانيت را از بين ببرد.
بعد فرمودند: ما در زمان رضاخان بسيار وحشت داشتيم زيرا وي تصميم گرفته بود كه اساس
روحانيت را از همه بگسلد و حتي گفته بود توپهايي كه در مسجد گوهرشاد بكار رفت، براي
قم تهيه كرده بودم، امّا سياست آن مرد نگذاشت. (منظورش مرحوم حاج شيخ عبدالكريم
حائري رحمةالله عليه بود) ما همه ميگفتيم اگر مرحوم حاج شيخ قبل از رضاخان بميرد،
حوزه نابود خواهد شد. اما با اينكه ايشان چند سال قبل از رضاخان مرحوم شد و رضاخان
هم خيلي ميخواست روحانيت را نابود كند، امّا هيچ غلطي نتوانست بكند.
راستي هم در برنامههاي رضاخان دو موضوع بود كه روي آن اصرار داشت و آن ارباب بزرگ
كه اين قلدر را روي كار آورد براي اين بود كه به وسيله او بتواند اين دو برنامه را
پياده كند: 1ـ از بين بردن روحانيت 2ـ بر باد دادن عفّت عمومي.
روي اين دو خيلي پافشاري ميكردف اما موفق نشد. نه تنها موفق نشد بلكه روحانيت قدرت
بيشتري نيز پيدا كرد. حوزة سيصد نفري بعد از رضاخان يك مرتبه شش الي هفت هزار نفر
شد و آن مرد بزرگ، استاد بزرگوار ما آيتالله بروجردي رحمةالله عليه به خوبي
توانست آن را اداره كند. سرانجام هم به اينجا رسيده است كه ميبينيد و روزبروز هم
در تضاعف است. بر فرض هم در يك جايي عقبگردي داشته باشد ولي به هر حال تضمين شده
است كه اين نبي تبليغي از بين نرود. همانطور كه تضمين شده است نبي شريعتي باقي
باشد. وقتي چنين باشد به قول شيخالرئيس در «شفا» ديگر آمدن پيامبري بعد از اين
پيامبر «لغو» است. نه نبي شريعتي ميخواهيم و نه نبي تبليغي لازم داريم»[54]
جمله «علي صراط مستقيم» صغري و كربائي ندارد و در اين جا مقدمات منطقي تشكيل
نميدهد، اما اشاره به دو نكته دارد: 1ـ اشاره به نبوت 2ـ اشاره به خاتميت.
نكته اول: معناي «يس» يعني اي محمد! تو پيامبري و دليلت هم قرآني است كه سراسر حكمت
است. اي رسول گرامي تو حتماً پيامبري و دليلت هم اينكه دينت مطابق با فطرت است «علي
صراط مستقيم» تو قطعاً پيامبر هستي، تا روز قيامت هم پيامبر خواهد بود يعني توبه
راه مستقيمي و دينت مطابق با فطرت است.
نكته دوم: «تضميني» است. يعني در ضمن آيه فهميده ميشود اي رسول گرامي تو حتماً
پيامبري ودليلت هم اين است كه دينت مطابق با فطرت است؛ وقتي مطابق با فطرت شد آمدن
نبي تشريعي بعد از آن نيازي نيست و نبي تبليغي هم داريم.
خصوصيت ديگر جمله «علي صراط مستقيم» اين است كه «علي صراط مستقيم» دو كار انجام
ميدهد. در حاليكه نبوت را اثبات ميكند خاتميت را هم اثبات مينمايد.
«علي صراط مستقيم» صفت براي پيامبر است و خبر براي «انك» اما «تنزيل العزيز الرحيم»
صفت براي قرآن است. قسم به قرآن كه اين صفت را دارد؛ «حكيم» است يعني سراسر محكم و
متقن و معارف فلسفي و عرفاني در او نهفته است.
قسم به قرآني كه نازل شده است از طرف عزيز و از طرف رحيم. اين دليل محكمي براي نبوت
است توضيح اين جمله اين است كه چه كسي ميتواند براي بشر قانون وضع كند.
حق قانونگذاري:
آيا غير از خداوند كسي ميتواند براي بشر قانون بياورد؟ خير. لذا قرآنكريم با
طمطراق پشت سر هم ميفرمايد:
«وَ مَنْ لَمْ يَحْكمْ بِما اُنْزَلَ الله فَاُولئِكَ هُمُ الكافِروُنَ وَ مَنْ
لَمْ يَحْكُمْ بِما اَنْزَلَ الله فَاُولئِكَ هُمُ الظّالِمُونَ وَ مَنْ لَمْ
يَحكمْ بِما اَنْزَلَ الله فَاُولئِكَ هُمُ الفاسِقُونَ»[55]
شرايط قانونگذار:
قانون اختصاص به ذات ربوبي دارد به چه دليل:
الف) تسلط و مالكيت انحصاري خداوند بر انسان: قانون را كسي ميتواند براي انسان
بياورد كه مالك انسان باشد و الا اگر مالك او نباشد، چگونه ميتواند قانون برايش
بياورد؟ اگر من قانون براي شما بياورم، ممكن است بگوئيد چرا تو براي ما قانون
بياوري؟ خير، ما براي تو قانون ميآوريم. حالا بر فرض كه بتوانم براي شما قانون وضع
كنم، به چه دليل قانون من واجبالاجرا است؟
جملهاي است در فلسفه كه ميگويد «لا يُسَلِّطُ اَحَدٌ عَلي اَحَدٍ» يعني هيچكس
تسلط بر ديگري ندارد. تسلط بيجا بر ديگران كار استثمارگران، استعمارگران و به قول
قرآن كار ظالمهاست. كار فاسقهاست. فقط و فقط خداوند تسلط بر انسان دارد، چرا؟
زيرا مالك حقيقي انسان، خداوند است و قرآن ميگويد من براي اين آمدهام تا اين
تسلطهاي بيجا را از بين ببرم.
«و يَضَعُ عَنْهُمْ إصْرَهُمْ و الأغْلالَ الَّتي كانَتْ عَلَيْهِمْ»[56]
اسلام آمده است تا حريت بياورد، آمده تا آزادي بياورد، تا اينكه استثمارگريها و
استعمارگريها و سلطهجوئيها را از بين ببرد. لذا دليل او براي اينكه هيچكس
نميتواند براي انسان قانون وضع كند به جز خداوند، اين است كه چون او «مالك» است،
اختيار همه به دست اوست و او ميتواند انسان را محدود كند و بگويد: از اين راه برو،
يا از آن راه نرو. اين كار را بكن و آن كار را مكن. اما اگر من به شما بگويم اين
كار را انجام بده، شما هم به من ميگوئيد: تو اين كار را انجام بده. نه من و نه
شما، هيچكدام نميتوانيم قانون وضع كنيم.
ب) شناخت انحصاري خداوند نسبت به انسان: قانون را كسي ميتواند براي انسان بياورد
كه انسانشناس باشد، بداند كه نياز انسان چيست و الا اگر نداند، قانوني وضع ميكند
كه به درد انسان نميخورد. دكتر وقتي ميتواند مرا معالجه كند كه درد مرا تشخيص
دهد، اگر درد را تشخيص ندهد، نميتواند معالجه كند. معالجه كردنش هم حرام است و
اگر اقدام به معالجه كند گناه كرده و كار حرام انجام داده است. حالا ببينيم
انسانشناس واقعي چه كسي است؟
انسانشناس فقط خداوند است، چه كسي انسان را شناخته و ميتواند بشناسد؟
به قول آن آقا، انسان موجودي ناشناخته است و راستي هم كه انسان شناخته نشده است. در
جملة «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ»[57]
دقت كنيد. يعني اگر انسان، خودش، خويش را شناخت، بعد معنوي و ماديش را شناخت، آن
وقت خدا را و پروردگار خويش را هم ميشناسد، اما معناي ديگري هم دارد كه دقيقتر از
اين است. استاد بزرگوار ما رهبر عظيمالشأن انقلاب (ادامالله ظله) ميفرمودند: اين
جمله معنايش تعليق بر محال است يعني كنه ذات انسان را كسي نميتواند بشناسد، چنانچه
به كنه ذات ربوبي هم كسي نميتواند پيببرد، حتي خود رسولاكرم(ص) با آن عملشان و
اعمالشان ميفرمايند: ما عَرَفْناكَ حَقَّ مَعْرِفَتِكِ»[58]
ممكن اگر بخواهد پي به كنه ذات واجب ببرد نميشود.
توضيح معناي دوم كه معناي ذوقي و دقيقي است چنين ميشود كه انسان را جز خداوند كسي
نشناخته است. آيا وقتي كه كسي انسان را نميشناسد، ميتواند براي او قانون وضع
كند؟! مثل من يا شما يا بالاتر از من و شما، يا درس خواندههاي هفتاد ساله اگر
بخواهند براي انساني كه نشناختهاند قانون وضع كنند، اما او را ميكشد شايد بعضي
بگويند دكترهاي حسابي هم همينها هستند يا حداكثر مسكن موقتي است.
همانطور كه دكتر بايد درد را بشناسد و دوا بدهد، كسي بايد براي انسان قانون وضع كند
كه او را بشناسد و بداند چه نيازهايي دارد، لذا وضع قانون مختص به خداوند است.
هيچكس جز خداوند نميتواند براي انسان قانون وضع كند، زيرا خداوند خالق انسان است و
تنها او انسان را ميشناسد و ميداند كه چه قانوني براي او وضع كند.
والسلام علیکم و رحمة الله وبرکاته
جلسه چهارم
بسم الله الرحمن الرحيم
رَبِّ اشّرَحْ لي صَدْري وَ يَسِرْلي اَمْري وَ اَحْلُلْ عُقْدةً مِنْ لِساني
يَفْقَهُوا قَوْلي
خلاصه بحث گذشته
بحث گذشته درباره «تنزيل العزيز الرحيم» بود كه جملهاي پرمغز و يكي از دلايل بزرگ
نبوت است. براي اثبات اين مطلب مقدمه كوتاهي ذكر شد كه وضع قانون مختص به ذات
خداوند است. كسي حق ندارد براي ديگري قانون وضع كن و او را محصور در چهارچوب قانون
كند، بگويد قانون من به تو ميگويد بايد بروي يا نروي، بكني يا نكني و براي اين
موضوع دو دليل ذكر شد: در انحصار خالق بودند وضع قانون و لزوم انسانشناسي كامل
براي وضع قانون. و حالا پس از يك مرور كوتاه به بحث گذشته، مباحث تازهاي را مطرح
ميكنيم.
الف) وضع قانون در انحصار خالق است: خدا خالق و مالك الملوك است. چون خالق ما و
مالك ماست، از اين جهت ميتواند به ما امرونهي كند ما عبديم و او مولا. ما مخلوقيم
و او خالق، همه چيز ما از اوست، پس ميتواند امرونهي كند، اما غير از خداوند كسي حق
ندارد براي ما قانون وضع كند و متابعت از آن قانون را از ما بخواهد.
ب) لزوم انسانشناسي كامل در وضع قانون: كسي ميتواند براي انسان، قانون وضع كند كه
انسانشناس باشد مصلحت و مفسدهي انسان را بفهمد. بداند انسان چه نيازهايي دارد و
چه چيز براي او مضر است تا بتواند برايش قانون وضع كند، اما انسان، انسان را
نميشناسد.
كتابي است به نام «انسان موجود ناشناخته» كه هر چند اشتباهات زيادي دارد. اما اسم
كتابش بسيار جالب است. راستي هم انسان، ناشناخته است. خود، خويش را نشناخته. تمام
مصيبتهايي كه فعلاً در اين جهان است زير سر آنهايي است كه انسان را نشناختهاند.
اگر بمب ساختهاند و اگر امروز قضيه ايران و لبنان پيش ميآيد براي اين است كه
انسان را نشناختهاند. اگر مكتب انحرافي «فرويد» يا «نيچه» جلو آمد و خود را نشان
داد، براي اين است كه انسان را نشناختهاند. «ماركس» اگر مكتب براي انسانها آورد و
شعارش را به اينجا رساند كه: «باندازه ضرورت، برداشت و به اندازه قدرت، كاشت» براي
اين است كه انسان را نشناخت. چون انسان را نشناخت، قدر و قيمتي هم براي انسان قائل
نشد. مثل آن مهندس آلماني كه براي انسان قيمت گذاشته بود! مواد بدنش را حساب كرده
بود، چهار كيلو آهن دارد، 12 مارك. دو كيلو قند دارد، 4 مارك، دو كيلو آهك دارد، 4
مارك و همينطور جمعبندي كرده بود و نتيجه گرفته بود كه: پس يك انسان قيمتش هشتاد
مارك است!
وقتي من اين جمله را از اين مهندس آلماني ديدم، گفتم اشتباه كرده. قيمت اين انسان
هشتاد مارك نيست، اين انسان اصلاً ارزش ندارد. ميگويند روزي تيمورلنگ به حمام رفته
بود، دلاكپشت او را كيسه كشيد، جلو آمد تا دستش را كيسه بكشد، تيمور براي اينكه با
او صحبتي كرده باشد به او گفت: آقاي دلاك! من چقدر ارزش دارم؟ گفت: شما (مثلاً) صد
تومان ارزش داريد.
تيمور گفت: احمق، لنگي كه من بستهام قيمتش هشتاد تومان است.
گفت: قربان، من با لنگ حساب كردم و گفتم صد تومان و گرنه...
به قول اميرالمؤمنين(ع): «مَنْ كانَتْ هِمَّتُهُ بَطْنُهُ، قَيمتُهُ ما يُخْرِجُ
مِنْهَ»[59]
اميرالمؤمنين علي(ع) قدم بالاتر از اينها گذاشتهاند، يعني اگر انسان، انسان غربي
شد، قيمتش به اندازه آن چيزي است كه از شكمش بيرون ميآيد. قيمت فرويد، نيچه، ماركس
و مكتبهايشان و پيروانشان به اندازه آن چيزي است كه از شكم آنها خارج ميشود.
ميداني انسان را چه كسي شناخت، اين قرآن است كه ميفرمايد:
«مَنْ قَتَلَ نَفْساً بِغَيْرِ نَفْسٍ اَوْ فَسادٍ فِي الاَرضِ فَكآنما قَتَل
النّاسَ جَميعاً وَ مَنْ اَحْياها فَكَاَنَّما اَحْيا النّاسَ جميعاً»[60]
يعني اي انسان خيال مكن كه ارزش تو فقط به اندازه يك آدم است، تو به دنيا ميآرزي،
اگر كسي ترا بكشد، مثل اين است كه دنيا را كشته باشد و اگر در شرف مرگ تو را زنده
كند مثل اين است كه دنيا را زنده كرده باشد.
روايات زيادي از ائمه طاهرين(ع) درباره عظمت انسان داريم[61]
و نشان ميدهد اينها هستند كه انسان را شناختهاند و بايد براي انسان قانون وضع
كنند: نه مثل شوراي امنيت فعلي كه قوانين و قطعنامههايش نشانگر اين است كه نه خود
را شناخته است و نه ديگران را.
ج) علم به مصالح و مفاسد: اين شرط روشنتر از شرط اول و دوم است. ميگويد كسي
ميتواند قانون براي انسان وضع كند كه عالم به مصالح و مفاسد، عالم به زمان و مكان
و بالاخره عاقبتانديش باشد، وراي اين جهان باشد، جهان را ببيند و براي انسان قانون
وضع كند و بداند كه اين انسان احتياجش چیست و چه چيز برايش ضرر دارد؟
آينده را ببيند و بداند اين انسان براي آيندهاش چه نيازي دارد؟ چه چيزهايي مورد
نهي است كه اگر حالا انجام ندهد براي آيندهاش نفع دارد و اين مختص به ذات خداوند
است كه محيط بر اين جهان است و مصالح و مفاسد اين انسان را خوب ميداند و ميفهمد.
د) عزت و قهاريت صفت الزامي قانونگذاري: قانون را كسي ميتواند وضع كند كه مقهور
چيزي و كسي واقع نشود. اگر تحت سلطة كسي يا چيزي واقع شود، لياقت براي قانونگذاري
ندارد. شوراي امنيت و سازمان ملل لياقت براي وضع قانون ندارند، زيرا مقهور ديگري
هستند. انسان ماديگرا لياقت براي وضع قانون ندارد، زيرا بعد مادي او حاكم بر اوست.
كسي كه «تز» او اقتصاد است و زيربناي انسانيت را اقتصاد ميداند و ميگويد: « اگر
انسان براي شكم خلق شده لذا بايد به قدر ضرورت برداشت كند و به قدر قدرت كار كند.»
اين انسان مقهور، نميتواند قانون وضع كند و اگر چنين كرد ميبيني پس از هفتاد سال
اين قانون با اينكه خيلي هم براي تثبيت آن پافشاري شود و مثل استالين 000/000/6 نفر
را به خاطر آن بكشد و بارها هم عقبنشيني كرده و كم و زيادش نمايد اما موفق نشود جا
باز كند.
كسي كه «تز» او «شهوت» است، يعني كارش به جايي رسيده كه ميگويد: بچه هم كه پستان
مادر را ميمكد به خاطر «غريزة جنسي» است. اين نميتواند قانون وضع كند، زيرا
قانونش خود متأثر از اين غريزه است.
به جايي ميرسد كه در انگلستان آن قانوني را كه نميخواهم اسمش را بگويم وضع كردند.
اين قانون كه در مجلس انگلستان وضع شد، روي تاريخ را سياه كرد. معلوم است، مكتب
فرويد همان قانون انگلستان را ميخواهد. وقتي كسي «تزش» تز «نيچه» شد و گفت «رحم»
از «ضعف» است، سرچشمه مهرباني و عطوفت انسان از ضعف است انسان قوي آن است كه رحم در
دلش نباشد، دو ثلث جهان را بكشد، زيرا ميخواهد بر يك ثلث جهان حكومت كند. اين مكتب
وقتي بخواهد قانون وضع كند مجلس سناي آمريكا ميشود. اينگونه قوانين، صهيونيزم را
در وسط خاورميانه مستقر ميسازد براي اينكه از اين غده سرطاني استفاده كند، ولو
اينكه عده زيادي زن و مرد پيرو جوان به خاك و خون كشيده شوند. پس نتيجه ميگيريم
كسي ميتواند قانون وضع كند كه آن بعد مادي را نداشته باشد، مقهور كسي نشود، مقهور
خودخواهي، فردگرايي، وطنگرايي و غرايز و تمايلاتش نشود، آن وقت ميتواند قانون وضع
كند و چنين كسي جز خداوند بزرگ نميتواند باشد كه:
«وَ هُوَ القاهِرُ فَوْقَ عِبادِهِ وَ هُوَ الحَكيمُ الخَبيرُ»[62]
هـ) مهرباني، صفت الزامي ديگر براي قانونگذاري: علاوه بر آن مواردي كه ذكر شد،
قانونگذار بايد دلسوز هم باشد، يعني در حاليكه مقهور كسي يا چيزي نيست، صددرصد
رحمان و رحيم و دلسوز انسان باشد و او خداوند است.
استاد بزرگوار ما رهبر عظيمالشأن انقلاب (دام ظله) روايتي را نقل ميكردند كه:
پيامبر اكرم فرمودند: پروردگار عالم 1% رحمتش را در بين موجودات تقسیم كرده است، آن
تلطف پدر و مادر به فرزند و آن رأفت فرزند به پدر و مادر، آن همه عاطفهها، عشقها و
دوستيها از آن 1% رحمت پيدا شده است و 99% از رحمتش را براي خودش گذاشته و آن را
هم براي روز قيامت.[63]
در روايت ديگر ميخوانيم: پروردگار عالم از پدر و مار مهربانتر است[64].
البته اين من باب مثال است و گرنه بالاترين رأفت، رأفت علت به معلول و خالق به
مخلوق است. قانون را بايد كسي وضع كند كه صد و چهارده مرتبه در قرآنش ميفرمايد:
«بسم الله الرحمن الرحيم» ولي اگر دلسوز براي جامعه نباشد، افراط و تفريط پيش
ميآيد، شما وقتي كه دلسوز من نباشيد در قانوني كه براي من وضع ميكنيد به فكر
منافع خودتان هستيد نه در اين انديشه كه آيا اين برنامه بر من تحميل است يا نه. اگر
رئوف نباشيد از من دوازده ساعت كار ميخواهيد، بيتوجه به اينکه اين مدت كار در
توان من هست يا نيست. اما اگر نسبت به من رئوف باشيد به اندازة قدرت و استعداد من
برايم قانون ميآوريد. اوامر و دستورات شما به گونهاي است كه صددرصد به مصلحت من
است و در مواردي مرا نهي ميكنيد كه صددرصد برايم مفسده داشته باشد. لذا اوامر و
نواهي تابع مصالح و مفاسد من ميشود، چون قانونگذار من، رئوف و مهربان است. به همين
جهت قرآن مدعي است كه قانونم از طرف خداست و چون از طرف خداوند است، به هيچوجه در
آن اعمال غرض نشده است. اصلاً كسي كه اين قانون را وضع كرده علاوه بر اينكه در
نهايت رأفت و مهربانيش نيست به بندگان بوده مقهور كسي يا چيزي نبوده است.
اين قانون قرآن و اسلام است و وقتي ميبينيم كه قوانين قرآن هيچكدام مقهور كسي و
چيزي نيست و در همه حال به مصالح و مفاسد انسان توجه دارد. بايد بگوئيم كه اين
قانون خدايي است و خود دليلي بر نبوت پيامبر اسلام است.
ميدانيم كه پيامبر اسلام نيز مثل همة انسانها بعد مادي دارد منتهي بعد معنويش
بسيار قوي است: «قُلْ اِنَّما اَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحي اِلَيّ»[65]
وقتي يك انسان كه داراي بعد مادي است قانوني با اين خصوصيات كه براي قرآنكريم، نقل
كرديم بياورد، دليل بر اين است كه او پيامبر است يعني از خود چيزي ندارد، سفير است،
يك سفير الهي است. پس وقتي ميگوييم «تنزيل العزيز الرحيم» «عزيز» سه معني دارد:
الف) بيهمتا: وقتي شما به فرزندتان ميگوئيد عزيزم، يعني بيهمتايي، نظير نداري.
ب) پرقيمت: ميگوئي مثل گوهر شب چراغ است، يعني بسيار ارزش دارد.
ج) غالب لايقهر: كه در قرآن هم زياد استعمال ميشود و هر كجا كه ميگوئيم «ان الله
عزيز حكيم» يعني «غالب لايقهر» آن چيزي كه غالب بر ما سوي الله است و هيچگاه مقهور
كسي يا چيزي نيست.
«رحيم» يعني نسبت به بندگان رئوف است و به آنها لطف دارد. پس «تنزيل العزيز
الرحيم» براي قرآن صفت است و در واقع صفت خداي تعالي است كه فرستندة قانون ميباشد.
در نتيجه آيات را بايد اين چنين معنا كنيم:
«يس» اي محمد(ص) قسم به قرآنت كه سراسر حكمت است، قسم به قرآنت كه از طرف كسي است
كه «غالب لايقهر» است و چيزي و كسي در وضع قانون نزول قرآن او را مغلوب نكرده است.
قرآنت از طرف كسي است كه علاوه بر آنكه عزيز است، رحيم است. از طرف كسي است كه فقط
او ميتواند قانون وضع كند. (زيرا لازمة وضع قانون لياقت است و آن كسي لياقت دارد
كه مغلوب چيزي و كسي نشود)
با تفسير اين چند آيه مباركه بحث نبوت در اين سوره تمام ميشود. بدينگونه كه، در
همان آيه اول اثبات نبوت كرد و سپس در آيات بعدي سه دليل بر اثبات نبوت اقامه
فرمود:
الف) «حكيم» از راه تحدي
ب) «علي صراط مستقيم» از راه فطرت
ج) «تنزيل العزيز الرحيم» از راه وضع قانون
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته