جلسه دوم
بسم الله الرّّحمن الرّحيم
رَبِّ اشّرَحْ لي صَدْري وَ يَسِرْلي اَمْري وَ اَحْلُلْ عُقْدهًً مِنْ لِساني
يَفْقَهُوا قَوْلي
خلاصه بحث گذشته
بحث كلي ما دربارة تفسير سورة «يس» بود و گفتيم انتخاب اين سوره بدين جهت بود كه
مشتمل بر يك دوره معارف اسلامي است به اين معني كه ضمن تفسير اين سوره، هم نبوت و
امامت و مبدأ و معاد اثبات ميشود و هم ميتوانيم در صفات ذات اقدس ربوبي منجمله
عدالت، بحث خوبي داشته باشيم و شايد از همين جهت سورة «يس» قلب قرآن ناميده شده
است. زيرا علاوه بر اينكه هدف قرآن را كه رسيدن به مقام «عبوديت»است ميرساند:
حاوي يك دوره معارف حقه اسلاميه نيز هست.
در قسمت گذشته دربارة كلمه «يس» نيز بحث شد و گفتيم تا اندازهاي كه ما ميدانيم،
«يس» نظير «الم» است و اينها اسراري است بين خدا و سفيرش پيامبر گرامي اسلام- صلّی
الله علیه و آله و سلّم- و بالاخره نتيجه گرفته شد كه اين كلمه اگر چه از متشابهات
است، اما از روايات فهميده ميشود كه يكي از اسماء رسول گرامي(ص) است ولي چيزي كه
در اين كلمه و ساير متشابهات قرآن نهفته است، همان هدفي است كه انسان به مقام
عبوديت برسد و اين مقصود، از متشابهات قرآن بهتر از محكمات به دست ميآيد. يعني
كلمه «يس» هدف قرآن را از جملة «والقرآن الحكيم» بهتر ميرساند.
وَالْقُرْءَانِ الحَكيمِ(2) إِنَّكَ لَمِنَ المُرْسَلينَ(3)
«قسم به قرآن حكمت بيان. كه تو (اي محمد) البته از پيامبران خدايي»
حرف «و» و «والقرآن الحكيم» از ادات قسم است كه معني آيه چنين ميشود: «قسم به
قرآني كه در آن حكمت نهفته است، تو از پيامبراني»
به قول ما طلبهها اين جمله، «ذِكْرُ الشَّيْيِ مَعََ البَيِّنَهِ والبُرْهان» است،
يعني جملهاي فرموده است كه دليل آن در خود جمله نهفته است.
قرآن دليل رسالت:
اينكه ميفرمايد «قسم به قرآن كه تو پيامبري»، يك مدعا است، ولي به چه دليل تو
پيامبري؟ به دليل اينكه قرآنت حكيم است. نظير اين است كه شخصي به پسرش بگويد: علماء
را اكرام كن. جمله «اكرام كن» امري است از طرف پدر، اما همراه اين امر، دليل اينكه
چرا امر كردهام هم آمده است: علماء را احترام كن، زيرا عالمند.
ما طلبهها ميگوئيم «تعليق شيئي بر وصف مشعر به عليّت مبدأ اشتقاق است» يعني وقتي
ميگويند عالم را اكرام كن، در اين جمله نهفته است كه احترامش به خاطر علم اوست، نه
چيز ديگر.
اين آيه شريفه هم كه ميفرمايد: «و القران الحكيم انّك لمن المرسلين» قسم به قرآني
كه در آن حكمت نهفته است، قسم به قرآني كه سراسر حكمت است، تو پيامبري؛ بازگشتش به
اين است كه اي رسول خدا تو پيامبري و دليل پيامبري تو هم قرآن سراسر حكمت تو است.
اين جمله، هم بسيار رسا و هم بالاترين دليل بر نبوت پيامبراكرم(ص) است. فرق
پيامبران سلف با پيامبر ما در اين است كه گرچه همه آنها معجزه داشتهاند، امّا
معجزات آنان از بين رفته است و معجزه پيامبر ما باقي مانده است.
حضرت موسي معجزه داشت: عصاي او ميتوانست اژدها شود، يك بيابان سحر و جادو را
ببلعد. كف دست او در ظلمت، نور ميداد و تاريكيها را روشن ميساخت. اما اين
معجزهاي بود كه گذشت و اكنون وجود ندارد، تورات هم علاوه بر اين كه معجزه نبود
باقي هم نماند و به تعبير خود يهوديان، تورات كنوني تورات خرافي است نه تورات
آسماني و به وسيله عدهاي از شاگردان حضرت موسي(ع) نوشته شده است.
قرآن معجزه جاويد پيامبر(ص)
امّا رسول گرامي ما معجزهاي دارد كه تا قيامت باقي ميماند و پروردگار عالم نيز
وعده داده است كه اين معجزه نابود نخواهد شد:
«انّا نَحنُ نَزَّلْنِا الذِّكْرَ وَ اِنّا لَهُ لَحافِظُون»[28]
«لا يَأْتيهِ الباطِلُ مِنْ بَِْینِ يَدَيْهِ وَلا مِنْ خَلْفِهِ تَنْزيلٌ مِنْ
حكيمٍ حَميدٍ»[29]
وعده خداست كه اين معجزه تا روز قيامت باقي باشد و اين معجزه، معجزهاي زنده است.
قرآن از راه تحدّي، اعجاز خود را ثابت مينمايد، يعني پيامبرگرامي(ص) با كمال صداقت
تحدّي ميكند و دعوت به معارضه به مثل نموده، اعلام ميدارد: اگر كسي مثل قرآن مرا
بياورد من دست از داعيهام بر ميدارم و ادّعاي رسالت خود را پس ميگيرم!
گاهي ميگويد كه اگر ميتوانيد يك سوره و گاهي ميگويد ده سوره و گاهي ميگويد
مثل قرآن را بياوريد و در هر سه آيه نيز ادّعا مينمايد كه حتماً نميتوانيد چنين
كنيد. اگر پشت به پشت يكديگر هم بدهيد نميتوانيد همانند قرآن مرا بياوريد:
«قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعْتِ الاِنْسُ وَالجِنُّ عَلي اَنْ يَأتُوا بِمِثْلِ هذا
القُرْانِ لا يَأتُونَ بِمِثْلِهِ وَ لَو كانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهيراً»[30]
اين ادعاي عجيبي است كه اگر جنّ و انس پشت به پشت يكديگر دهند و مهيا شوند كه مثل
قرآن را بياورند، هرگز نميتوانند. اين تحدّي قرآن است.[31]
انواع تحدّي به قرآن:
1ـ تحدّي به فصاحت و بلاغت: اين جهت مربوط به عربهاست، چون فصاحت و بلاغت فرع
ادبيات عرب است. امّا به هر حال قرآن در زمينه فصاحت و بلاغت هماورد ميطلبد و
ميگويد سراسر قرآن فصيح است. يعني خوب گفته شده و معاني در قالب بهترين و رساترين
و در عين حال، زيباترين الفاظ ريخته شده است. امّا اينكه بلاغت دارد يعني هر حرفي
بجا گفته شده است. در حدي كه از زمان حضرت آدم(ع) تا به حال كسي نتوانسته است چون
قرآن سخن بگويد. قرآن استدلال دارد امّا نه استدلال منطقي كه صغري و كبري داشته
باشد و از آن نتيجه بگيرد، در حاليكه استدلال و برهانش خيلي محكم است. معني به
گونهاي در قالب لفظ ريخته شده كه تا به حال كسي بدينگونه استدلال نكرده است و از
اين پس نيز نتواند كرد. اين فصاحت و بلاغت قرآن حتي در زمان پيامبر(ص) بسيار اثر
داشت. اكثريت اعراب با آن تكبّر و تعصبشان در برابر پيامبر تحت تأثير فصاحت و بلاغت
و جذبه قرآن بودند. مسلماً بسياري از آنها وقتي كه قرآن را ميخواندند نميفهميدند
كه «والقرآن الحكيم» يك استدلال محكم است، نميفهميدند كه تعليق حكم بر وصف است و
اين استدلال مبناي محكم فلسفي دارد؛ امّا جاذبه قرآن، آنان را جذب ميكرد. فصاحت و
بلاغت قرآن طوري آنها را تحت تأثير قرار ميداد كه بيچون و چرا در برابر پيامبر
اكرم(ص) تسليم ميشدند.
معاندين و منافقين و افرادي كه نميخواستند قرآن پيامبر(ص) منتشر شود، با هم مشورت
كردند و قانوني وضع نمودند كه هيچكس حق ندارد به حرفهاي پيامبر گوش فرا دهد و يا
در اجتماعي كه پيامبر- صلّی الله علیه و آله و سلّم- سخن ميگويد شركت كند. حتي در
«سيره ابن هشام» مينويسد:اگر غريبهاي وارد مكّه ميشد به او دستور ميدادند درون
گوشهايش پنبه بگذارد، تا در صورت ملاقات و برخورد با پيامبر، كلام او را نشنود.
ولي همه تاريخنويسان اعم از شيعه و سني و غيرمسلمان كه همان نويسندگان و
تصويبكنندگان قانون، شبها اطراف خانه پيامبر جمع ميشدند تا هنگامي كه پيامبر قرآن
ميخواند از جذبه قرآن لذّت ببرند! تا آنجا كه گاهي هم رسوا ميشدند. مثلاً
ابيسفيان، ابيجهل را ميديد، ابيجهل عتبه را ميديد، عتبه وليدبنمغيره را
ميديد و يكديگر را سرزنش ميكردند كه چرا خود ما به قانوني كه وضع كردهايم عمل
نميكنيم و با يكديگر عهد ميكردند كه ديگر چنين كاري نكنند، امّا فردا شب زودتر در
آنجا حاضر ميشدند!
داستان وليدبن مغيره
يكي از كساني كه به اعجاز قرآن از اين بعد اقرار كرده وليدبنمغيره است كه آياتي از
سوره «مدثّر» ناظر به آن ميباشد. اين آيات علاوه بر آنكه رنگ اخلاقي دارد، براي
اثبات مقصود ما هم مفيد است.
وليدبنمغيره به «ريحانه العرب» معروف بود، يعني اين شخص به قدري فصيح و بليغ بوده
كه به او گل سر سبد عرب ميگفتهاند و به راستي هم چنين بوده است. جملهاي كه در
اين قضيه از او نقل شده، به قدري فصيح و بليغ است كه من چنين كلام فصيحي در عرب جز
در نهجالبلاغه اميرالمؤمنين(ع) نديدهام. ميگويند يك روز هنگامي به مسجد رفت كه
سوره «حم سجده» (فصّلت) تازه نازل شده بود و پيامبراكرم(ص) در گوشهاي از مسجد
نشسته بودند و سوره را تلاوت ميفرمودند. جذابيت سورة مباركه بگونهاي بود كه وليد
را جذب كرد تا آنجا كه جلو رفت و دهان پيامبر(ص) را گرفت و گفت: قسم به قرابتي كه
بين من و توست، نخوان كه از خود بيخود شدم!
سپس به «دارالندوه[32]»
رفت وگفت من هر چه فكر ميكنم ميبينم اين قرآن نميتواند ساخته بشر باشد. جملهاش
اين است:
«...وَ اِنَّ لَهُ لَحَلاوَهُ وَ اِنّ عَليه لطلاوهٌُ وَ اِنَّ اَعْلاهُ لَمُثْمِرٌ
وَ اِنَّ اَسْفَلَهُ لَمُغْدِقٌ اِنَّهُ لَيَعْلُوا و ما يُعلي»[33]
خيلي جمله فصيح و بليغي است! شش مرتبه حرف «واو» و پنج مرتبه «اِنَّ» به جا تكرار
شده و كلام از لحاظ ايجاز- يعني مختصر و پرمحتوا بودن- خيلي عالي است. معناي تحت
اللفظي كلام او چنين است.
«اين قرآن» شيريني خاصّي دارد، گرمي و طراوت ويژهاي دارد. اين قرآن درخت تنومندي
را ماند كه شاخههايش بسيار بارور است. ميوههايي شيرين دارد، ريشههاي در زمين
استوار گشته و اين كلامي است كه بالاتر از آن نميتوان آورد.»
وليد با اين اقرارش تسليم شد هر چند به زبان نگفت كه مسلمان است، دل كه دست خود
انسان نيست. مثل اينكه من شما را قلباً دوست داشته باشم، هر چند بخواهم باور كنم كه
دوست ندارم، نميشود. گاهي ممكن است زبان لجاجت كند و فحش بدهد امّا دل مطيع و
تسليم است.
وليد پس از گفتن آن جملات برخاست و به منزلش رفت. توطئهگران «دارالندوه» ديدند كه
اگر اين ريحانةالعرب مسلمان شود ضرر بزرگي متوجه آنان ميگردد، چون از اين پس همه
خواهند گفت وليدبنمغيره مسلمان شده است، او كه بهتر از ما ميفهمد. ـ هر چند كه يك
نفر است- ولي از لحاظ كيفيت خيلي اهميت دارد، لذا به فكر چاره افتادند. ابيجهل گفت
حل اين مشكل را به عهده من بگذاريد. سپس برخاست و به خانه وليد رفت و با قيافه
حزنآلود و غصهداري پيش او نشست.
وليد پرسيد: چرا تو را محزون ميبينم؟
جواب داد: بخاطر تو!
گفت: چرا؟!
گفت براي اينكه افراد دارالندوه، دوستانت و همه مردم ميگويند تو خرفت شدهاي، چيزي
سرت نميشود و ميترسند بر اثر خرفتي به طرف پيامبر بروي!!
اين سخنان به وليد برخورد، به عبارت ديگر لجاجتش گل كرد و عصبیتش طوفاني شد، برخاست
و با ابيجهل به دارالندوه رفت، آنجا كه رفقاي نااهلش همه تحدّي قرآن را شنيدهآند.
امّا از مقابله درماندهاند و نميتوانند مثل قرآن را بياورند و دلشان مسخّر قرآن
گشته است. وليد در بين معاندين نشست و گفت:
ـ بالاخره چه ما بخواهيم و چه نخواهيم، كلام محمّد جذاب است و ما براي خنثي كردن آن
بايد چيزي بگوئيم كه توجه مردم را به ما جلب كند، چه ميتوانيم بگوئيم؟!
ميدانيد معناي اين جمله چيست؟ يعني چه شايعهاي پخش كنيم، كه بگيرد؟ گاهي اوقات يك
شايعه را كه پخش ميكنند، نميگيرد، ولي گاهي شايعهسازان ميدانند چه شايعهاي
بسازند كه بگيرد و جلب توجّه كند. لذا وليد گفت: چه شايعهاي را درست كنيم كه جلب
توجه كند؟ ميتوانيم بگوئيم كه او مجنون است؟
همه گفتند: «اللهم لا»- هرگز- چطور ميشود گفت او مجنون است با اينكه چهل سال در
بين ما زندگي كرده و همه از عملش استفاده بردهاند؟!
گفت: ميشود بگوييم كاهن و جادوگر است؟
گفتند: «اللهم لا» اين هم نميچسبد. بايد شايعهاي درست كنيم تا از حلقوم ديگران
پخش شود.
ـ ميتوانيم بگوئيم شاعر است؟
ـ «اللهم لا» براي اينكه در مدّت اين چهل سال كسي از او شعري نشنيده است.
ـ آيا ميشود گفت كذاب است؟
ـ «اللهم لا» او چهل سال با صداقت و امانت در بين ما زندگي كرده است و كسي باور
نميكند.
پس از مدتي گفتگو، سرانجام خود اين شيطانها از شيطان بزرگ يعني وليد كمك خواستند و
گفتند فكر كن ببينيم كه چه شايعهاي جالب است؟
قرآن ميفرمايد: هي فكر كرد. اي مرگ بر تو با اين فكر كردنت.
بالاخره سرش را بلند كرد و گفت: ميگوئيم او ساحر است! زيرا ساحر است كه بين زن و
شوهر، بين پدر و پسر، و بين دو دوست را جدايي مياندازد. اين پيامبر هم كه
ميبينيد، بين پدر و پسر بين زن و شوهر و بين دوست را جدايي انداخته است.
گاهي زن مسلمان شده، شوهر نشده و يك جا پسر مسلمان شده، پدر نشده و بينشان جدايي
افتاده است. پس ميتوانيم اين شايعه را در بين مردم پخش كنيم[34].
اتفاقاً اين شايعه گرفت، حتي در تاريخ هم مينويسند كه اين شايعه افراد را جلب كرد
و هنگامي كه به پيامبر(ص) ميرسيدند به وي ميگفتند: أنت ساحر.
بعد از آن چند آيه تند درباره وليدبنمغيره نازل شد:
«ذَرْني وَ مَنْ خَلَقْتُ وَحيداً وَ جَعَلْتُ لَهُ مالاً مَمْدُوداً. وَ بَنينَ
شُهُوداً، وَ مَهَّدْتُ لَهُ تَمْهيداً ثُمَّ يَطْمَعُ أَنْ أزيدَ كَلاّ إنَّهُ
كانَ لاِياتِنا عَنيداً سَأُرْهِقُهُ صَعُوداً. إنَّهُ فَكَّرَ و قَدَّرَ فَقُتِلَ
كَيْفَ قَدَّرَ ثُمَّ قُتِلَ كَيْفَ قَدََّرَ. ثُمَّ نَظَرَ. ثُمَّ عَبَسَ وَ
بَسَرَ ثُمَّ اَدْبَرَ واسْتَكْبَر فَقالَ إنْ هذا إلاّ سِحْرٌ يُؤْثَرُ إنْ هذا
إلاّ قَوْلُ البَشَرِ سَأُصْليهِ سَقَرَ وَما اَدْريكَ ما سَقَرُ لا تُبْقي وَ لا
تَدَرُ...»[35]
هي فكر كرد و سنجيد. مرده باد با اين فكرش. باز دوباره مرده باد با اين فكرش
ميخواست فكرش را به زبان بياورد ولي باز نميگفت. مثل آدمي كه بيايد و برود، او هم
فكر را آورد و برد، بالاخره شيطان به او القاء كرد كه بگو پيامبر ساحر است[36].
نظير اين قضايا زياد است كه عربها فصيح و بليغ در زمان پيامبراكرم(ص) خواستهاند
به اين تحدّي قرآن جواب دهند ولي هيچكس نتوانسته چنين كلامي بياورد و هر كه چنين
ادعايي كرده رسوا شده است. اكنون هم مؤذي در بين عربها زياد است كه ميخواهند نظير
قرآن را بياورند، امّا نميتوانند.
اين يك بُعد از تحدّي قرآن كه دليل بر معجزه بودن آن است و اعجازش به اين است كه
ميگويد من فصيح و بليغم، اگر كسي بتواند قرآني اين چنين بياورد، دست از داعيهام
بر ميدارم.
2ـ تحدي به عدم وجود اختلاف در قرآن: اين تحدّي ميگويد در قرآن اختلافي نيست. اين
تحدّي بالاتر از تحدّي اول است. قرآن ميفرمايد:
«أفَلا يَتَدبَّروُنَ القُرْان وَ لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللهِ لَوَجَدُوا
فيهِ اخْتِلافاً كًثيراً»[37]
اين آيه نظير همان آيه قبل است. آنجا ميگويد:
«قل لئن اجتمعت الانس و الجنّ علي ان يأتوا به مثل هذا القرآن لا يأتون بمثله و
...» اگر همه جن و انس جمع شوند و بخواهند مثل قرآن را بياورند، نميتوانند.
اين آيه هم همان معني است كه در قالب ديگري ريخته شده و يكي از شاهكارهاي قرآن همين
است كه يك معني را با الفاظ گوناگون بيان ميكند. قرآن در اين آيه شريف تحدّي كرده
و ميفرمايد: اگر اين قرآن از جانب بشر بود اختلاف زيادي در آن ديده ميشد.
اين يك امر طبيعي است چون همانطور كه ميدانيد، قرآن در طي بيست و سه سال بر
پيامبراكرم(ص) نازل شده است. بيست و سه سال با حوادث گوناگون. معمولاً وقتي كه
انسان در گرما گرم انقلاب است به يك طريق سخن ميگويد و هنگامي كه در حالت عادي
باشد به صورتي ديگر صحبت ميكند هممعني و مفهوم تغيير ميكند، هم لحن صحبت و هم
الفاظ. در جنگ به يك طريق حرف ميزند و در صلح به صورتي ديگر، در وقت مصیبت طرز
گفتار و معانی با وقتی که شاد باشد فرق دارد، اگر زندگی مرفه باشد يك جور بحث دارد
و گرنه طور ديگر.
پيامبراكرم- صلّی الله علیه و آله و سلّم- در دوران پيامبري خويش با جذر و مدّ
بسيار روبرو بود؛ يك وقتي تنها بود و جز حضرت خديجه و حضرت اميرالمؤمنين(ع) كه
كودكي ده ساله بود، هيچكس را نداشت، در آن موقع به اندازهاي زندگي برايش سخت بود
كه حدّ ندارد؛ او را سنگ باران ميكردند و خاكستر روي سرش ميريختند. زماني
مصيبتهايي بالاتر از اين بر او وارد ميشد. يك زمان مسلمانها و اطرافيان وي، با
سختترين شكنجهها و ناراحتيها روبرو بودند. مثلاً بلال حبشي را برهنه و عريان روي
زمين ميخواباندند و سنگ آسيا روي سينهاش ميگذاشتند. پدر عمار ياسر را زير
تازيانه و شكنجه ميكشتند و نمونههاي بسيار ديگر. اين يك برهه از زمان پيامبر(ص)
بود، يك زمان هم با دوازده هزار لشكر مجهز به مكّه آمد[38]
و توانست سيصد و شصت بت را بشكند و آن خطبه معروف را ايراد فرمايد:
«لا اِلهَ اِلاّ الله وحده وحده انجز وعده ونصر عبده و هزم الاحزاب وحده...[39]»
قرآن در طول اين بيست و سه سال پرفراز و نشيب نازل شد، در حضر و سفر، در جنگ و صلح،
در مصيبت و سرور، امّا سراسر آن يك روش است. نميتوانيد در قرآن دو روش پيدا كنيد.
اين معجزه قرآن است. يك معني آيه شريفه همين است كه قرآن يك روش و يك نسق دارد. از
زمان آدم(ع) تا خاتم(ص) چنين كاري نشده و تا قيامت هم كسي نخواهد توانست كه يك كتاب
را در مدتي طولاني و در موقعيتهاي گوناگون بياورد، اما روش آن تفاوت نكند. حتي
فقهاي عظام هم از اين قاعده مستثني نيستند، مثلاً صاحب «جواهر» -عليهالرحمه-
واقعاً كرامت كرده كه يك دوره جواهر اثر زيادي گذاشته است، هم در استدلال و هم در
طريقه گفتار. ولي در قرآن چنين چيزي به چشم نميخورد.
3ـ تحدّي به عدم تناقض در قرآن: تحدّي سوّم بالاتر از تحدي اول و دوم است و آن
اينكه كسي بيست و سه سال حرف بزند ولي در اين مدت، يك تناقض هم در كلامش نباشد و
اين ممكن نيست جز اينكه از جانب خداوند باشد.
مرحوم آخوند خراساني- رَحْمهُ الله عليه-يك «كفايه» در اصول فقه نوشته كه بسيار خوب
است به طوري كه هر كسي شاهكار اين مرد را بفهمد معلوم ميشود مستعد است. اين كتاب
را شاگردهايش بررسي كردهاند، خودش آن را بررسي كرده بررسي روي بررسي شده است، امّا
با اين حال وقتي كه سراسر «كفايه» را نگاه ميكنيد، بيست الي سي تناقض در همين كتاب
ديده ميشود! با اينكه بارها تصحيح و بررسي شده است. امّا قران كه بدين ترتيب نبود،
مثل كتاب نبود كه من مينويسم بعد آن را تصحيح ميكنم و ميدهم به يك نفر تا تصحيحش
كند و بعد از اينكه چند بار مرور شد، آن را چاپ ميكنند و باز هم در آن تناقض هست.
گرچه قرآن در زمان پيامبر(ص) جمعآوري شده بود و اين مسلّم است، امّا روش جمعكردن
قرآن بدين طريق بود كه وقتي مثلاً ده آيه نازل ميشد، پيامبر ميفرمودند اين ده آيه
را در سورة «بقره» بگذاريد. وقتي كه سورة نساء نازل مي شد ميفرمودند آن را بعد از
سوره آلعمران قرار دهيد.
بدينگونه قرآن در طي بيست و سه سال جمع شد بدون اينكه يك آيه از آن كم شود. يا يك
كلمه بر آن افزوده گردد. در صورتي كه كتابهايي كه ما مينويسيم در موقع تصحيح،
بسياري از جملاتش را كم و زياد ميكنيم و مطالبش را هماهنگ مينمائيم باز هم تناقض
در آن پيدا ميشود. ولي با اينكه از نظر ما بديهي و مسلم است كه قرآن هيچ تغييري
نكرده است، در عين حال اگر از اول تا آخر قرآن را توجه كنيم در آن يك تناقض هم وجود
ندارد. اگر هم تناقضي در آن ببينيم ناشي از جهل ماست و اگر دقت كنيم در مييابيم،
همينها كه به نظر ما تناقض آمده، خود يك نكته شگفتانگيز است.
كسي خدمت امام صادق(ع) آمد و گفت[40]:
يابنرسولالله(ص)، من در قرآن ماندهام.
فرمودند: در كجاي قرآن ماندهاي؟
گفت: در آنجا كه ميگويد: «اللهُ يَتَوَفيَّ الاَنفُسَ حينَ مَوْتِها وَ الَّتي
لَمْ تَمُتْ في مَنامِها...»[41]
ولي در جايي ديگر ميفرمايد: «قُلْ يَتَوفيّكُمْ مَلَكُ المَوْتِ الَّذي وُ كِّلَ
بِكُمْ...»[42]
يك جا هم ميفرمايد: «وَ لَوْ تَري اِذْ يَتَوَفّي الَّذينَ كَفَرُوا المَلئِكَةُ
يَضّرِبُونَ...»[43]
يك جا ميگويد «خدا قبض روح ميكند» يك جا ميفرمايد: «ملك الموت قبض روح ميكند» و
در جاي ديگر ميخوانيم كه «ملائكه قبض روح ميكنند» و اين تناقض است!
اتفاقاً اين هم يكي از شاهكارهاي مهم قرآن است كه يك مطلب فلسفي را اينگونه
فهمانيده است. استاد بزرگوار ما، رهبر عظيمالشأن انقلاب، دربارة قضيه حضرت خضر(ع)
و حضرت موسي(ع) كه بنا شد حضرت موسي(ع)-كلاس مخصوصی ببيند- ميفرمودند:
اين چند آيه يك دنيا علم است، يك دنيا فلسفه است، مسئله جبر و تفويض و مسئله قضا و
قدر را به خوبي حل كرده است، مثل كسي كه هفتاد سال در فلسفه و عرفان غوطهور بوده
است!
در اين آيات قرآن ميخواهد بفهماند كه نسبت فعل را هم به فاعل قريب ميشود داد و هم
به فاعل متوسط و هم به فاعل بعيد. آنجا كه ميگويد: خدا قبض روح ميكند، براي اين
است كه ملكالموت از طرف خدا و علتالعلل، خداست و همه چيز به دست اوست: «بيده
ملكوت كلّ شييٍ»
آنجا كه ميفرمايد «ملك الموت قبض روح ميكند» براي اين است كه ملكالموت موكل اين
كار است كه قرآن شريف هم ميفرمايد «قل يتوفّيكم ملك الموت الذّي وُكِّلَ بِكُمْ
ثُمّ الي رَبِّكُمْ تُرْجَعُونَ»، كارش قبض روح است. امّا ملكالموت شخصاً روح همه
را نميگيرد، او براي خواص ميآيد، ولي براي قبض روح عموم مردم، اعوان و انصاري
دارد و دستيار و مددكاري. مثلاً اگر پاسباني دنبال شما بيايد، ميتوانيد بگوييد
پاسبان مرا گرفت و ميتوانيد بگويد شهرباني مرا گرفت، ميتوانيد نسبت فعل را به
فاعل قريب يا متوسط و يا بعيد بدهيد. پس همان چيزي كه اين شخص خيال ميكرد تناقض
است، خودش يك مطلب علمي قرآن به حساب ميآيد!
بنابراين اگر كسي بيست و سه سال حرف بزند، تقريباً هفت هزار آيه بياورد، در حوادث
گوناگوني زندگي كند، و يك تناقض هم در كلامش نباشد، اين چيزي جز معجزه نميتواند
باشد و چنين چيزي جز از طرف خداوند نميشود. اين هم بعد سوم تحدي قرآن.
4ـ تحدي به حكمت و علم: مهمتر از سه موردي كه ذكر شد، تحدي قرآن از نظر حكمت و علم
است. «والقرآن الحكيم» اين هم يك تحدي است كه با فصاحت و بلاغت عجيبي بيان شده است.
«والقران الحكيم انّك لمن المرسلين» يعني من پيامبرم و دليلش هم قرآن است، قرآني كه
سراسر حكمت است، قرآني كه گفتيم روشش فلسفه نيست، امّا سراسرش فلسفه است.
مرحوم صدرالمتألهين- عليهالرحمه- بعد از هفتاد سال غور و عمق و عرفان، بالاخره
ميتواند ادعا كند كه من كسي هستم كه از قرآن استفاده ميكنم! من آن هستم كه
ميتوانم برهان نظم قرآن را در صغري و كبراي منطقي بريزيم!
قرآن به يك اشاره هم برهان نظم را ميفهماند و هم برهان حدوث را در حاليكه در مقام
بيان چيز ديگري بوده است! امّا همان اشاره به طور رسا مطالب فلسفي را بيان ميكند و
در يك جمله، «يك دنيا فلسفه و عرفان و خودسازي دارد». اما طريقه خودسازياش اخلاق
يوناني نيست، خودسازياش- به بيان خود قرآن- پايهاي محكم داردو به اعتراف دشمن
(وليدبنمغيره) «و ان اعلاه لمثمروان اسفله لمغدق» قانون دارد امّا وضع قانونش
مطابق با فطرت است. براي همه در هر زمان و در هر مكان درست از آب در ميآيد.
بالاخره از اول تا آخرش حكمت و معرفت و فلسفه است. به قول بزرگان «سهل و ممتنع»
است. يعني از اين جمله «والقران الحكيم» من يك چيزي ميفهمم و شما چيز ديگري،
صدرالمتألهين مقداري بيشتر و امام صادق(ع) خيلي بيش از اينها ميفهمند، يعني يك لفظ
است امّا هفتاد معني دارد.
اين هفتاد معني كه در روايات است از باب مثال است و گرنه هر كسي از آن به طريقي
استفاده ميكند. براي عوام مردم، معناي آيه «والقرآن الحكيم انك لمن المرسلين» اين
است كه قسم به قرآن حكيم كه تو پيامبري. اين را همه ميفهمند. وقتي از اين بالاتر
بياييم انسان ميفهمد كه يك نوع تحدي در آيه شريفه وجود دارد.
اميرالمؤمنين(ع) وقتي قرآن ميخواند ميفرمايد: تمام قرآن در سورة «قل هوالله احد»
است. و تمام «قل هوا الله احد» در «بسم الله الرحمن الرحيم» است و تمام «بسم الله
الرحمن الرحيم» در «باءِ» بسم الله است و من نقطه زير «باء» بسم الله هستم[44].
اين يعني چه؟ من نميدانم اما همين قدر ميدانم كه اميرالمؤمنين(ع) ميتواند صد سال
دربارة «قل هو الله احد» صحبت كند و از «قل» آن رد نشود! عمده تحدي قرآن اين است كه
همين «والقرآن الحكيم» را در قالب الفاظي ديگر ريخته و به شكل ديگري بيان فرموده
است و اين هم از شاهكارهاي قرآن است.
در سورة جمعه ميفرمايد: هُوَ الَّذي بَعَثَ فِي الاُميّيّنَ رسُولاً مِنْهُمْ
يَتْلُوا عَلَيْهِمْ اياتهِ و يُزَكّيهِمْ و يُعَلِّمُهُمْ الكِتابِ والْحِكْمَة وَ
اِنْ كانُوا مِنْ قَبْلُ لَفي ضَلالٍ مُبينٍ[45].
منظور اين است كه شما ملّتي بيسواد و گمراه بوديد، من هم در بين شما بزرگ شدم و
بيسواد بودم. شما درس نخوانديد، من هم درس نخواندم-تاريخنويسها مينويسند در آن
زمان در سرتاسر حجاز تنها هفده نفر سواد داشتند و بقيه مردم «امّي» بودند،
بيسوادهايي كه هيچ خواندن و نوشتن نميدانستند. پيامبر هم در بين همينها بزرگ شده
و «امّي» بود- اما همين پيامبر امّي، ميفرمايد:
يك كتاب آوردهام، معجزه است، هم كتاب است و هم حكمت، چون كتاب است و زبانش عربي
است ميتوانيد معناي ظاهري آن را بفهميد اما از آن جهت كه حكمت است چيزي حاليتان
نميشود.
لذا امام(ع) ميفرمايد اين روايات ما را بگذاريد كه در دوره آخرالزّمان افرادي
ميآيند و از آنها استفاده مينمايند.
مرحوم «طبرسي» كه «مجمعالبيان» را نوشته يك ميليونيم از حكمت قرآن را هم نتوانسته
است بيان كند. استاد بزرگوار ما مرحوم علامه طباطبايي -رحمةالله عليه- كه
«الميزان» را مينويسد، يك ميليونيم قرآن را هم نتوانسته است تصوير كند، چون قرآن
«هم كتاب است و هم حكمت، معجزه هم همين است.»
خلاصه بحث
«والقران الحكيم انّك لمن المرسلين» قسم به قرآني كه سراسر حكمت و معارف است (بدون
تشكيل صغري و كبراي منطقي)، تو پيامبري، و دليل پيامبري تو قرآن است چرا؟ زيرا كه
حكمت دارد و آدم بيسواد با حكمت سروكار ندارد. مثلاً كسي كه منطق نخوانده است از
كجا ميداند كه قياس شكل اول و دوم و سوم و چهارم يعني چه؟ يا آنكه فلسفه نخوانده
است چه ميداند كه برهان نظم چيست و برهان حدوث و امكان كدامست؟
برهان صديقين ملاصدرا چه ميگويد و حركت جوهري يعني چه؟ چه رسد به يكنفر بيسواد در
ميان يك ملت بيسواد! به قول يكي از علماء، پيامبر در محيطي رشد كرد كه آن محيط
بايد يك مار سياه تحويل دهد نه پيامبر! كسي كه در آن اجتماع با افرادي چون
ابيجهلها زندگي كرده كتابي بياورد كه برهان صديقين و نظم داشته باشد؟!
آنهم با چنين منطقي؟! اين حكمت است و معجزه و دليل بر نبوت پيامبر(ص) ...
و صلّی الله علی سیدنا محمّد و آل محمّد