معارف اسلام در سوره يس

آية الله االعظمی حسين مظاهری

- ۵ -


جلسه ششم

بسم الله الرحمن الرحيم

رَبِّ اشّرَحْ لي صَدْري وَ يَسِرْلي اَمْري وَ اَحْلُلْ عُقْدةً مِنْ لِساني يَفْقَهُوا قَوْلي

خلاصه بحث گذشته

در بحث گذشته متوجه شديم كه قرآن شريف در حاليكه استدلال مي‌كند، مقيد است رنگ اخلاقي به موضوع بدهد و از بحث ديگر استفاده كرديم كه سعادت انسان مرهون دل اوست. مبارزه با اين صفات رذيله از اوجب واجبات است و اگر كسي بخواهد فكر، گفتار و كردارش سالم باشد، اول بايد دل را پاك كند، بايد مهذب شود، صفات رذيله را از بين ببرد و صفات خوب را جايگزينش كند و حالا در ادامه بحث گذشته آيه شريفه را معنا مي‌كنيم.

انذار!

«لتنذر قوما ما انذر آبائهم فهم غافلون» يعني پيامبر آمده، با قرآن هم آمده و با معجزه همه آمده است، براي انذار به عبارت ديگر براي هدايت و براي اينكه مردم را بترساند. اين آيه، يك تسلي دل براي پيامبراكرم(ص) است و مي‌خواهد به وي گوشزد كند كه «استقامت» به خرج دهد. اصولاً بار نبوت سنگين است، بار تبليغ سنگين است و به مقصد رساندنش بسيار مشكل در سورة المزمل مي‌فرمايد:

يا ايُّهَا المُزَّمَلْ اي كسي كه عباي نبوت را بدوش داري، مهيا باش اِنّا َُسنُلقي عَلَيكَ قَولاَ ثقيلاً[91] اين بار سنگيني كه به دوشت گذاشته شده بايد به منزل برساني.

انذار براي چه كساني است؟

الف: انذار گاهي اوقات براي مردمي است كه از نظر وراثت و از نظر قانون عالمند، يعني از نظر آباء و اجداد، آدمهاي سالمي هستند، از نظر تربيت خوب تربيت شده‌اند. هدايت كردن اينها مشكل است، اما نه خيلي زياد.

ب: زماني انذار براي قومي است كه گمراهند و در محيط خيلي فاسدي رشد كرده‌اند كه آن محيط هم از نظر وراثت و هم از نظر تربيتي آلوده بوده است. هدايت كردن چنين مردمي مشكل‌تر و بسيار پرمشقت‌تر است.

اين آية ‌شريفه مي‌فرمايد: پيامبر آمده است براي انذار قومي كه گمراهند، پدر و مادرانشان هم در گمراهي بوده‌اند اينها در محيط فاسدي رشد كرد‌ه‌اند. با اينكه پيامبراكرم(ص) براي همه آمده است: «وَ ما اَرْسَلناكَ اِلاّ كافَةً لِلنّاسِ بَشيراً و نذيراً[92]»

اما خصوص اينكه مي‌فرمايد، پيامبر آمده، با معجزه هم آمده، براي اينكه انذار كند قومي را كه پدران و مادرانشان هم گمراه بوده‌اند. اين آيه مي‌خواهد از طرفي دل رسول اكرم را تسلي دهد، كه اگر بعضي يا بسياري از اينها هدايت نشدند غصه نخور همين اندازه كه بتواني بعضي از اينها را هدايت كني كفايت مي‌كند و از طرف ديگر او را امر به استقامت مي‌كند كه تو در محيطي تبليغ مي‌كني كه هدايت كردن افراد آن بسيار مشكل است و لذا مي‌فرمايد: «لَتُنْذِرَ قَوْماً ما اُنْذِرُ ابائُهُم فَهُمْ غافِلُون» پيامبر، تو آمده‌اي و از مرسليني، حال كه از مرسليني و با معجزه آمده‌اي براي چه آمده‌اي؟ براي اينكه بترساني و هدايت كني قومي را كه حتي پدرانشان هم هدايت نگشته و ترسيده نشده بودند. يعني در قومي هستي كه خود اين قوم «فهم غافلون» هستند. اين فهم غافلون ممكن است قيد براي قوم باشد يعني اين قومي كه تو مي‌خواهي انذار كني در غفلتند يا پدرانشان در غفلت بوده‌اند و يا هر دوي آنها. تو از قومي برانگيخته شدي كه هم خود غافلند و هم پدرانشان غافل بوده‌اند.

لَقَدْ حَقَّ القَوْلُ عَلَي اَكْثَرِهمِ فَهُمْ لا يُؤْمِنوُنَ(7)

«البته وعدة عذاب ما بر اكثر آنان، چون ايمان نمي‌آورند، حتمي و لازم گرديد»

اين آيه هم تسلي دهنده دل پيامبر(ص) است. يعني نخواسته باش كه همة مردم هدايت شوند، اين شدني نيست. تو بايد كار خودت را انجام دهي.

باغبان وقتي بخواهد باغي را داير كند و گلهايي را در اين باغ پرورش دهد، بايد خارها را هم آب دهد، خارهايي هم به دستش فرو رود و زحمت‌ها بايد بكشد، تا در اين باغ گلها همه ريشه كنند.

«لقد حق القول علي اكثرهم فهم لايؤمنون» يعني بسياري از اين قوم گمراهند، در گمراهي هم باقي مي‌مانند و حرف تو در ‌آنها اثر ندارد. مراد از «قول» در اينجا از نظر استاد بزرگوار ما علامه طباطبائي (رحمة الله عليه) كلمة عذاب است. شيطان معمولاً در مقابل خداوند در بسياري از جاها قد علم كرده است و خداوند در آخر سورة «ص» مي‌فرمايد:

«قالَ فَبِعَّزِتكَ لَاُعُويَنَّهُمْ اَجمَعينَ اِلاّ عِبادَكَ مِنْهُم المُخْلَصينَ قالَ فالحَقُّ والحَقٌ‌ اَقُولُ لَاَمْلئَنَّ جَهَنَّمَ مِنْكَ وَ‌مِمَّنْ تَبِعَكَ مِنْهُمْ اَجْمَعينَ[93]»

يعني به عزت و جلالت كه اين بنده‌هايت را گمراه مي‌كنم. مگر افرادي كه دست عنايت تو بالاي سر آنهاست. اين استثناء، استثناء منقطع است نه اينكه معنايش چنين باشد كه دوست آنها هستم و با آنها كاري ندارم؛ معنايش اين است كه همه را گمراه مي‌كنم اما به مخلصين دسترسي ندارم. شیطان به همه كار دارد، مگر اينكه نتواند كاربردي داشته باشد و در آنها نفوذ كند. وقتي شيطان چنين گفت، خداوند جوابش را داد «قال فالحق و الحق اقول لاملئن جهنم» به حق حق قسم مي‌خورم و حق هم مي‌گويم كه جهنم را از تو و هر كس كه از تو متابعت كند، پر مي‌كنم. او گفت من آنها را اغوا مي‌كنم، خداوند فرمودند، من هم آنها را به جهنم مي‌برم. اين «قول» در اينجا اشاره به همان حرفي است كه اين آيه مي‌فرمايد: «اكثر مردم جهنمي هستند»

«لقد حق القول علي اكثرهم فهم لا يؤمنون» اكثر اينها ايمان نمي‌آورند و تابع شيطان هستند، كلمة قول يعني عذاب. يعني جهنم براي اكثر اينهاست، چرا؟ علتش را بحث گذشته و اين آيات معلوم مي‌كند.

إنَّا جَعَلْنا فِي اعنَقِهم اَغْللاً فَهِيَ اِلَي الأَذقانِ فَهُم مُّقْمَحُونَ(8)

«ما هم (چون كافر شدند) بر گردن آنها زنجيرهاي عذاب نهاديم در حاليكه سر بلند كرده و چشم بر بسته‌اند»

اين آية‌ شريفه تشبيه معقول به محسوس است. اگر يادتان باشد اين تشبيه را معني كردم و گفتم گاهي امر معقولي را براي اينكه در ذهن جا بيافتد، پروردگار عالم به امر محسوسي تشبيه مي‌كند. اينجا هم همينطور است. اگر كسي غل جامعه به گردنش باشد اصلاً نمي‌تواند حركت كند و اطراف را ببيند. معمولاً غل جامعه بدين طريق است كه سراسرش غل است. دستها به گردن و گردن به زنجير بسته شده، نمي‌تواند حركت كند. سر به طرف بالاست، نمي‌تواند آن را پائين بياورد يا اين طرف و آن طرف كند و بواسطه غل جامعه سرش مهار شده است.

تأثير صفات رذيله در انسان

قرآن مي‌فرمايد: صفت رذيله‌ براي انسان بدين طريق است كه او را «غل» مي‌كند. مثلاً اگر كسي حسود باشد اين صفت براي او غل است، سراسر فكر او را مي‌گيرد، نمي‌تواند عاقبت انديش باشد و فكر كند كاري كه مي‌خواهد انجام دهد و چيزي را كه مي‌خواهد بگويد، خوب است يا نه. حسادت او را مهار كرده و نمي‌گذارد، لذا به جايي مي رسد كه برادرش را مي‌كشد. شما مي‌دانيد اولين قتلي كه در جهان واقع شد قتل هابيل بوسيله بردارش قابيل بود و منشأ اين كار هم حسادت بود.

برادران يوسف(ع) از روي حسادت، تصميم گرفتند حضرت يوسف را بكشند و بالاخره اين كودك بيگناه را به چاه انداختند و رفتند. اينها فكر ندارند، عاطفه ندارند، تا عاطفه‌شان تحريك شود كه يوسف برادر ماست، گناهي ندارد، چرا او را در چاه بيندازيم؟ يا قابيل فكر كند كه هابيل برادر من است. او بيگناه است چرا بايد برادر بي‌گناه خود را بكشم؟ اگر خداي نكرده انسان شهرت‌طلب شد و حب رياست برايش غل شد، و ديگر اين  غل نمي‌گذارد مستقل فكر كند، عاطفه‌اش را به كار بياندازد و بالاخره يك كار خوب انجام دهد.

قضيه اين روزهاي ايران، جلو مي‌آيد. موشك را نصف شب مي‌زند. ديگر فكر نمي‌كند با اين موشك بچه‌هاي بي‌گناه، زنهايي كه دارند سحري تهيه مي‌كنند، مرداني كه روزه‌دار بوده‌اند، به خاك و خون كشيده مي‌شوند. اينها كه با «صدام» كاري نداشته‌اند. او هيچ‌وقت به اين چيزها فكر كند. او فقط به رياستش فكر مي‌كند. به اين فكر مي‌كند كه به هر وسيله هست جلوي سقوطش را بگيرد.

يك انسان وقتي پول دوست باشد، ولو اينكه به او بگويند رباخواري گناهش خيلي بزرگ است، صدبار به گوشش بخواند که: یک درهم ربا نزد خدای متعال از هفتاد بار زنا كردن با محارم خود در خانة خدا بالاتر است[94]» او اصلاً «كر» است. فكر او غل شده است، ديگر نمي‌تواند فكر كند، نمي‌تواند بشنود يا دست از رباخواري بردارد. روايت را نمي‌بيند، يعني دلش متوجه آن روايت نمي‌شود تا به آن عمل كند و بهشت و جهنمي را درك نمي‌كند تا دنياپرستي نكند. آدمي كه لجوج باشد و عادت به كوبيدن شخصيت ديگران كرده باشد، وقتي كه فكر مي‌كند يا مي‌گويد يا كاري انجام مي‌دهد، مثل «عقرب» است كه به اصطلاح نيشش نه از ره كين است. اين طور نيست كه حالا عقرب كينه‌اي به من و شما داشته باشد تا نيش بزند، طبع عقرب اقتضاء مي‌كند كه نيش بزند.

وقتي صفت رذيله‌اي بر آدم حاكم باشد طبعش عقرب مي‌شود. طبعش سگ درنده مي‌شود. ما نمي‌توانيم توقع داشته باشيم كه وقتي اين سگ درنده با كودكي برخورد مي‌كند فكر كند اين بچه بي‌گناه است اگر پاي او را گاز بگيرم ناراحت مي‌شود و بايد يكي دو ماه در بستر بخوابد. نه، اصلاً طبع سگ درندگي است، بدون اينكه فكر تبعاتش باشد و به آينده فكر كند، كارش را انجام مي‌دهد.

وقتي صفت رذيله‌اي بر انسان حاكم باشد، طبعش طبع عقرب مي‌شود، طبع سگ درنده مي‌شود. در همين دنيا هم سگ و عقربي بيش نيست و اگر چشم بينايي باشد مي‌بيند كه اين انسان دو پا، سگ است. روزي كه چشمها همه تيزبين مي‌شود، يعني روز قيامت، اين شخص به صورت سگ و عقرب و پلنگ به صف محشر مي‌آيد.

آيه «اِنّا جَعَلْنا في اَعْناقِهِم اَغلالاً فَهِيَ اِلَي الاَذْقانِ فَهْمْ مُقمَحُونَ» تشبيه معقول به محسوس است يعني اي پيامبر نمي‌تواني اين افراد را انذار كني. چرا؟ زيرا فكرشان را صفت رذيله غل كرده است. وقتي كه يك صفت رذيله‌اي فكر كسي را غل كرده باشد مثل كسي است كه سراسر بدنش در غل باشد و به او بگويند حركت كن. مشخص است كه نمي‌تواند بگويند دستت را حركت بده، نمي‌تواند. بگويند سرت را تكان بده، بطرف چپ ببر، بطرف راست ببر، بالا ببر، پائين بياور، نمي‌تواند.

دل ناپاك هم همينطور است. اگر او را دعوت به حركت كنند، آن هم حركت صعودي به طرف الله، نمي‌شود. بگويند عاقبت‌انديش باش، نمي‌شود. بگويند اين كاري را كه انجام مي‌دهي هم به ضرر خود توست و هم به ضرر جامعه، باز هم نمي‌شود، همانطور كه آدم غل شده را نمي‌توان گفت حركت كن، كسي هم كه صفت رذيله دارد چنين است و همينطور كه قبلاً اشاره شد نه جذابيت پيامبر مي‌تواند او را بگيرد نه جذابيت ديگري. بر فرض هم كه چيزي او را جذب كند موقت است. مثل وليد‌بن‌مغيره كه به طور موقت جذابيت قرآن او را مي‌گيرد و به قول قرآن‌كريم:

«وَ البَلَدْ الطَّيبُ يَخْرُجُ نَباتُهُ بِاِذنِ رَبِّهِ وَ‌الَّذي خَبُثَ لا يَخْرُجُ‌ اِلاّ نَكِداً كَذلِكَ نُصَرِّفُ‌ الاياتِ لِقومٍ يَشْكُروُنَ[95]»

يكي دو ساعت اين جذابيت را دارد اما خيلي زود تمام مي‌شود و صفت رذيله دوباره غلبه مي‌كند. «انا جعلنا في اعناقهم اغلالاً» ما بر گردنهايشان غلهايي قرار داديم. «فهي الي الاذقان فهم مقمحون» اين غلها در گردنهايشان است، سرشان ديگر تكان نمي‌خورد. اگر بخواهيم معني كنيم چنين مي‌شود كه صفت رذيله دل آنها را سياه و مغزشان را تسخير كند و ديگر قدرت فكر كردن ندارند. همانطور كه در آن آية شريفه مي‌فرمايد: «و لقد ذرأنالجهنم كثيراً من الجن و الانس» اينجا هم مي‌گويد: «لقد حق القول علي اكثرهم فهم لا يؤمنون» معني اين دو آيه شبيه هم است «و لقد ذرانا لجهنم كثيرا من الجن و الانس» يعني نحوه خلقت انسان بدين ترتيب است كه عاقبت اكثرشان جهنم است چرا؟ «لهم قلوب لا يفقهون بها» اينها دل دارند اما دلي كه بفهمد و حركت كند، ندارند. «و لهم اعين لا يبصرون بها» چشم دارند، اما نمي‌بيند، «ولهم آذان لا يسمعون لها» گوش دارند اما نمي‌شنوند، «اولئك كالانعام بل هم اضل»‌ اينها حيوانند بلكه از حيوان هم پست‌ترند زيرا حيوان عقل ندارد، تا زمينه براي هدايت و سعادت داشته باشد، اما خداوند به انسانها عقل داده تا زمينه براي حركت به سوي الله داشته باشد و اين صفت رذيله است كه آنها را از حركت انداخته، دل را از آنها گرفته، چشم دل و گوش دلشان را گرفته از نظر يك انسان كر وكور و گنگ شده‌اند و در حقيقت دل ندارند. «اولئك هم الغافلون[96]» آنچه دارند غفلت است و بي‌توجهي، سراسر غفلت است و از معنويات، غافلند[97].

وَجَعلنا مِن بَينِ اَيْديهِمْ سَداًّ وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَداًّ فَاغْشَيْناهُمْ فَهُمْ لا يُبصِروُنَ(9)

«پيش‌رو و پشت سر آنها را سد قرار داديم، مانع و پرده‌هايي هم روي چشم آنها انداختيم كه ديگر هيچ (راه حق را) نبينند»

اين آيه تكرار همان آيه اول است و مي‌دانيم كه در قرآن شريف تكرار زياد است.

علل تكرار در قرآن

تكرار در قرآن علل مختلفي دارد: يكي تأكيد اوقع در نفس است. يعني مطلب را در دل بيشتر جايگزين مي‌كند و به اصطلاح به دل مي‌چسبد وجه ديگر تكرار قرآن براي قاعده تحدي است. يعني قرآن شريف معني را در لفظ مي‌ريزد و مي‌گويد: اگر مثل اين قرآن بياوريد من دست از داعيه‌ام بر مي‌دارم. نمي‌توانيد بياوريد. دوباره همان لفظ را در قالب ديگري مي‌ريزد و مي‌خواهد بگويد نه اينكه نمي‌شود مثل اين آيات آورد، شما نمي‌توانيد بياوريد. دوباره تحدي مي‌كند كه، اگر مثل قرآن بياوريد دست از داعيه‌ام بر مي‌دارم. مي‌گويد ببين كه مي شود آورد ولي تو نمي‌تواني بياوري.

اما عمدة تكرار قرآن همان است كه استاد بزرگوار ما رهبر عظيم الشأن انقلاب (ادام الله ظله) مي‌فرمايند: تكرار در قرآن براي اين است كه اصلاً بايد مسائل اخلاقي تكرار شوند، اگر قرآن تكرار نداشت، نقص داشت زيرا قرآن كتاب اخلاق است و چون كتاب اخلاق است بايد پي‌در‌پي تكرار شود تا جا بيفتد. يعني اول بگويد مكن، دوم بگويد براي تو بسيار ضرر دارد مكن، سوم بگويد بيچاره مي‌شوي مكن، چهارم بگويد اگر انجام دادي بدان براي خودت و ديگران ضرر دارد، مكن و ...

اين تكرار بسيار خوب است و تربيت هم همين است. شما اگر در خانه بر اعصاب خود مسلط باشيد كه بايد باشيد مي‌توانيد با تكرار، فرزندتان را ادب كنيد. ممكن است دفعه اول اثر نكند بايد دو مرتبه تكرار كنيد، ممكن است موقتاً تأثير كند اما براي بار سوم و چهارم و پنجم كه مي‌گوئيد كم‌كم همين حرف شما ناخودآگاه در مغز بچه تأثير مي‌گذارد و بالاخره حرف شما جا مي‌افتد. به همين دليل در اسلام اين همه به تبليغ و امربه‌معروف و نهي‌ازمنكر اهميت داده شده است. اينكه مرتب مي‌گويند: سروكار با منبر و محراب داشته باش، همه‌اش براي استفاده نيست. يعني ممكن است اگر من يك ساعت براي شما صحبت كنم، از نظر علمي اصلاً استفاده نبريد. اما از لحاظ تذكر استفاده كنيد و مثلاً‌ يك جرقه به مغز شما وارد شود ممكن است يك ماه مرتب در جلسه سخنراني بنشينيد و از نظر علمي استفاده نكنيد اما نبايد مأيوس شويد، شايد پس از 20ـ30 بحث يك جرقه‌اي به مغز شما وارد شود و اگر جرقه وارد شد، مثل اين است كه به يك انبار بنزين وارد شده باشد، منفجر مي‌كند، ناگهان منجر مي‌كند و ره صد ساله را يك شبه مي‌پيمايد. كاري كه ممكن است از مطالعه يك كتاب، حتي يك كتاب ديني خوب برنيايد. اينكه اصرار مي‌كنند قرآن بخوانيد، لفظ قرآن بسيار مؤثر است. و قرآن شريف مرتب مي‌فرمايد:

فَاقْرَؤُا ما تَيسَّرَ مِنَ القُرانِ عَلِمَ اَنْ سَيَكُونُ مِنكُمْ مَرضي وَ آخَرونَ يَضْرِبُونَ فِي الاَرْضِ يَبتَغُونَ مِنْ فَضْلِ اللهِ وَ آخَروُنَ يُقاتِلُون في سَبيل اللهِ فَاقْرَؤا ما تَيسَرَ مِنْهُ و ...[98]

قرآن ممكن است ماه اول و دوم اثر نداشته باشد، اما ناگهان يك جرقه‌اي بزند و در دل انسان آتش بپا كند. چه فراوان ديده‌ايم كسي كه هفتاد سال به گناه آلوده بوده و ناگهان يك جرقه آدمش كرده است. بنابراين اگر قرآن تكرار مي‌كند و از جمله در اينجا دوبار تكرار كرده است. ظاهراً بهترين نظر در تكرار قرآن، همان نظر استاد بزرگوار ما رهبر عظيم‌الشأن انقلاب (ادام الله ظله) است.

بنابراين آيه «وجعلنا من بين ايديهم سداً و ...» تكرار است، اما با يك لفظ ديگر. آيه اول تشبيه معقول به محسوس بود. اگر انسان غل جامعه داشته باشد اصلاً نمي‌تواند حركت كند. حتي سرش صاف ايستاده است. مثل كسي كه العياذ‌بالله، تا گلو در لجن فرو رفته باشد. بسيار خوب، اين آقا نه مي‌تواند حركت كند، نه مي‌تواند دست و پا بزند و نه مي‌تواند حتي سرش را تكان دهد، اين آيه مي‌گويد كه اگر صفت رذيله آمد مثل اين است كه در لجن فرورفته باشد، صفت رذيله هر چه مي‌خواهد باشد، حسادت باشد يا كينه‌توزي، تكبر يا خودمحوري، لجاجت يا خودپسندي فرق نمي‌كند، همه‌اش لجن است. وقتي سر تا پا در لجن فرو رفت ديگر نمي‌تواند حركت كند. وقتي انسان در غضب، خودپسندي و لجاجت فرو رفت، ديگر حرف در او اثري ندارد.

اين آيه هم همينطور: فرض كنيد شما در يك زمين آسفالت مي‌خواهيد رانندگي كنيد، راه آسفالت است، راه صاف و عالي، رانندگي شما عالي، اتومبيل شما عالي، اما اطراف شما سد است، كانال است، آيا مي‌توانيد حركت كنيد؟ خير. نه تقصير از شما و نه از جاده و نه از اتومبيل است. پس تقصير كيست؟ كانالها و سدها مانع پيشرفت شما هستند. آيه دوم مي‌فرمايد صفت رذيله سد است، ولو اينكه مسلمان باشي، دانا باشي، عالم باشي، متخصص در قرآن باشي و با كتابهايي مثل قرآن و مفاتيح مأنوس باشي. اگر صفت رذيله داشتي نمي‌تواني حركت كني. قرآن هم نمي‌تواند تو را حركت دهد. نه تنها جذابيت قرآن و استقامت پيامبراكرم(ص) تو را حركت نمي‌دهد، بلكه اباعبدالله را هم العياذبالله مسخره مي‌كني.

ابي‌جهل در آخر عمرش قضيه مفصلي دارد و چون بنا داريم انشاء‌الله اين سوره را تمام كنيم فقط اشاره كوتاهي مي‌كنيم. وقتي كار به آنجا كشيد كه ابي‌جهل زير شمشير ابن‌مسعود قرار گرفت و خواست وصيت كند، يك وصيتش به ابن‌مسعود اين بود كه:

ـ سر مرا از سينه‌ام ببر، زيرا مي‌خواهم سر من در ميان سرهاي ديگر بلندترين سرها باشد.

مي‌بينيد كه زير شمشير هم در غل و زنجير تكبر و خودپسندي گرفتار است. وصيت دومش اين است كه:

ـ به پيامبر بگو كاري كه مي‌خواهي انجام بده من مسلمان نمي‌شوم.

خوب دقت كنيد، زيرا شمشير ابن‌مسعود است،‌شايد هم جهنم را دارد مي‌بيند، اما باز هم لجاجت وي كار مي‌كند، نه عقل و درك و فهم و شعورش. منظور اين آيه هم همين است «وجعلنا من بين ايديهم سدا»: قرار داديم در جلوي اينها سد «و من خلفهم سدا»: ‌در پشت سر آنها هم سد قرار داديم. اين كنايه است يعني اطراف آنها مانع است: جاده صاف، اتومبيل هم عالي، رانندگي شما هم عالي است. اما اطراف شما سد است.

«فاغشيناهم فهم لا يبصرون» اينبار يك مثال ديگر است، تكرار اينكه اگر جاده اسفالته بسيار عالي، اما جلوي چشمهاي شما را بسته باشند قطعاً نمي‌توانيد حركت كنيد مي‌گويد پرده روي پرده است. «فاغشيناهم» يعني صفت رذيله پرده است. براي چشم. نه اين چشم، اين چشم ظاهربين است و دنيا را مي‌بيند، رياست و پول را مي‌بيند. «چشم دل» چشم دلي كه مي‌بيند «تكبر» انسان را سگ مي‌كند و حسود را روباه مي‌نمايد وجهنم را مي‌بيند و آن چشم دلي كه مي‌بيند اگر حركت نكند و در جا بزند، خواه ناخواه طعمة شيطان مي‌شود، اين چشم كور مي‌شود، پرده روي پرده، تكبر، كينه، لجاجت، دنياپرستي و شهوت‌طلبي هر كدام يك پرده است. «فهم لا يبصرون» ديگر آنها نمي‌بينند.

وَ سَوآءٌ عَلَيهِمْ ءَاَنذَرْتَهُمْ اَمْ لَمْ تُنذِرهُمْ لا يُؤمِنُونَ(10)

«و آنها را بترساني يا نترساني يكسان است (چون دانسته با حق عناد مي‌ورزند) هرگز ايمان نمي‌آورند»

باز هم تكرار است. هم تكرار و هم تسلي‌دهندة دل پيامبر(ص) است. اي پيامبر چه بگويي و چه نگويي فايده‌اي ندارد. اينها ايمان نخواهند آورد. اين معني در قرآن زياد تكرار شده، منتهي با كلمات ديگر. در همين قالب گاهي مي‌فرمايد:

اِنَّكَ لا تُسْمِعُ المَوتي وَ لا تُسْمِعُ الصُّمَّ الدُّعاءَ اِذا وَلَوْ مُدْبِرينَ[99]

در اينجا به پيامبر مي‌گويد، تو نمي‌داني به مرده چيز بفهماني و در جاي ديگر مي‌فرمايد:

وَ ما يَستَويِ الاَحْياءُ وَ لا الاَمْواتُ اِنَّ الله يُسْمِعُ مَنْ يَشاءُ وَ‌ ما اَنْتَ بِمُسْمِعٍ مَنْ فِي القُبورِ اِنْ اَنْتَ اِلاّ نَذيرٌ[100]

اي پيامبر به كسي كه در قبر است و مرده است نمي‌تواني چيز بفهماني. گاهي مي‌فرمايد:

«لَعَلَكَ باخِعٌ نَفْسَكَ اَلاّ يَكُونُوا مُؤمِنينَ[101]»

اي پيامبر! مثل اينكه مي‌خواهي به خاطر ايمان نياوردن اين مردم، خود را بكشي اينها نمي‌شنوند، كورند، كرند، دل ندارند. گاهي هم مي‌گويد: و سواء عليهم ءانذرتهم ام لم تنذرهم لايؤمنون.

اين سه آيه در قرآن تكرار شده است و يك چيز هم بيشتر نيست، همانطور كه قبلاً درباره‌اش بحث شد.

نتيجه آيات سه گانه مورد بحث

اگر قرآن همه‌اش براي اخلاق است، اگر بعثت انبياء از آدم(ع) تا خاتم(ص) براي اخلاق است و اگر دستور داده شده است كه روحانيت تا روز قيامت راجع به اخلاق صحبت كنند و اگر دو ثلث از روايات راجع به اخلاق است، همه و همه براي اين است كه اگر صفت رذيله‌اي باشد انسان‌شدن محال است. پس چه بايد كرد؟ بايد زمينه را درست كرد، زمينه براي هدايت، اين زمينه چيست؟ بايد با نفس اماره و با صفات رذيله مبارزه كرد اگر مي‌خواهي حركت كني بايد غل را برداري و سد را بشكني، اگر مي‌خواهي با اتومبيلت خيلي خوب  جلو بروي، بايد جاده را صاف كني و كانالها و چاله‌ها را از ميان‌برداري و اگر مي‌خواهي راه كمال را طي كند و به سعادت برسي، بايد خيلي خوب از قرآن استفاده كني بايد پرده‌ها را از جلو چشمت كنار بزني، بايد پرده‌هايي كه روي چشمت را گرفته و كورش كرده است، برداري. اگر آن را برداشتي خواه ناخواه هدايت هم مي‌آيد. ديگر آنطور مي شود كه انسان از هر چيزي زود عبرت مي‌گيرد. بقول اميرالمؤمنين علي(ع):

«ما اَكْثَرَ العِبَرِ وَ اَقَلْ الاِعْتِبارِ»[102] چقدر عبرت‌ها فراوان و عبرت گيرنده كم است. اگر دل پاك باشد ممكن است انسان به يك ساعت «انسان» شود.

«تَفَكُّرُ ساعَةٍ خَيرٌ مِنْ عِبادَةِ سَنَةٍ»[103] ساعتي فكر كردن از يك سال عبادت بهتر است. اما چه فكري؟ فكري كه از دل پاك تراوش كند. اگر منشأ فكر از دل ناپاك باشد خودش گنديده است و بوي منجلاب مي‌دهد. دل را باغ و گلستان كن، وقتي دل گلستان شد، معطر مي‌شود و چيزي هم كه از گلستان بيرون مي‌آيد يعني گفتار و كردار تو خود بخود معطر است.

قرآن هم آمده است كه اول زمينه را صاف كند و بعد از آماده‌سازي زمينه، انسان را حركت دهد، لذا مي‌فرمايد:

إِنَّمَا تُنذِرُ مَنِ اتَّبَعَ الذِّكرَ وَ خَشِيَ‌الرَّحْمنَ بِالغَيْبِ فَبَشِّرْهُ بِمَغْفِرَةٍ وَ أَجْرٍ كَريمٍ(11)

«تو آنان را بترساني و اندرز دهي كه پيرو آيات قرآن شده و از (قهر) خداي مهربان به خلوت (و در پنهان) مي‌ترسند، اينان را به مغفرت خدا و پاداش و لطف و كرم او بشارت بده»

در اينجا به قول ما طلبه‌ها «حصر افرادي» است يعني اي پيامبر(ص) فقط و فقط كسي را مي‌تواني انذار كني كه زمينه براي متابعت داشته باشد. اين هم تكرار است، يعني: نمي‌تواني كسي را كه در بند غل است، انذار كني. چه كسي را مي‌تواني؟ آن كسي را كه غل نداشته باشد «من اتبع الذكر» يعني آن كسي كه زمينه براي متابعت از قرآن داشته باشد. «وخشي الرحمن» زمينه براي خوف و رجاء داشته باشد و از خدا بترسد، چه خدايي؟ خداي رحمن و بخشنده. اين جمله‌اي دو پهلو است؛‌ بترسد از رحمن، يعني هم خوف و هم رجا. رجا به رحمانيت خدا و خوف از قهاريت او داشته باشد.

وقتي زمينه باشد، يعني دل باشد كه بترسد، دل باشد كه زير بار برود، خود بخود اي پيامبر مي‌تواني او را آدم كني.

«انما تنذر» اين است و جز اين نيست كه انذار مي‌كني، يعني مي‌تواني انسانش كني، هدايتش كني كسي را كه متابعت از ذكر كند و متابعت از «ذكر»‌ كرده باشد. يعني زمينه براي متابعت در او باشد و «خشي الرحمن» زمينه براي ترس از خداي رحمان داشته باشد. به اينها «فبشره بمغفرة و اجر كريم» پاداش خوبي را بشارت ده. منظور اين است كه اي پيامبر فقط و فقط كسي را بشارت بده كه دلش پاك باشد. اما نه آنكه دلش مكدر است و صفت رذيله بر او حاكم است. بشارت دادن به چنين كسي فايده ندارد. زيرا كردار و گفتار از دل ناپاك سرچشمه مي‌گيرد و هدايت شدني نيست.

والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته