پيوندى [در مراتب سير و سلوك]
بدان كه سير ذاتى اصلى نسبت به حقايق كونى و اسماء الهى و ارواح عالى و اجرام فلكى
و استحالات طبيعى و احوال تكوينى و تمام دگرگونىهاى وجودى- همگى اينها- دورى و
گردشى است، بنابر اين سير اسماء به واسطه ظهور آثار و احكام آنها است در قوابل، و
سير حقايق به واسطه گونه گون بودن ظهورات آنها است در مظاهر گوناگون، و سير ارواح
به
واسطه دو توجهش: به يك توجه يارى خواستن از حق، و به توجه ديگر يارى دادن و نيز به
واسطه مواظبت بر آن چه كه به عبادت ذاتى اختصاص دارد- با دوام بزرگداشت و شوق- و
سير طبيعت به واسطه بدست آوردن هر چه از آن كه صفت همگان و حكمش ظاهر مىشود است،
اين را نيك بفهم، و سير خصوصى از وسط است و به سوى آن دو خط است خط راست كوتاهترين
خطها است، پس نزديكترينشان است.
پس
نزديكترين راهها به سوى حق تعالى كه شريعت عهدهدار تعريف و شناساندن آن است راهى
است كه با توجه و روى آوردن بدان سعادت و نيك بختى را از پى دارد، و آن صراط مستقيم
و راه راستى است كه بدان آگاهى و خبر دادم، و براى تو صورت عدل و اعتدال را در
مراتب كلى و احوال و اخلاق بلند و ارجمند بيان داشتم، و ترا به احكام و آثار و
نتايج موقت و غير موقت و ظاهر و باطن آن آگاهى بخشيدم و برايت مراتب هدايت و اهل آن
را كه عالين و متوسطين و نازليناند و نيز حال مردمان را در استقامت- از حيث كردار
و گفتار و قلب (انديشه)- روشن ساختم، و اكنون برايت يك جمع بندى كوتاه- از نخستين
مرتبه هدايت و رشاد كه اسلام است و سپس ايمان و بعد توبه كه خود نخستين مقامات
سالكان است تا آخرين مقام- مىآورم تا كار انتظام گيرد و زنجيره متعيّن بين ابتدا و
نهايت و آغاز و انجام كارها به هم ارتباط پيدا كند، سپس بر راز نبوت كه در آينده
خواهد آمد- به صورتهاى مختلف هدايت كه دلالت بر غايات كمالات دارند- آگاهيت خواهم
بخشيد، و ترا بر راز استقامت و كژى و مبادى و غايت و آن چه اختصاص به تمام اينها
دارد- با خواست الهى- آگاه و مطلع خواهم ساخت.
لذا
گويم: نخستين مرتبه رشاد در صراط خصوصى مشروع اسلام است، و آن آگاهى دادنى اجمالى
است بر حكم توحيد كلى مرتبهاى، و فروتنى در برابر آفريدگارى كه هيچكس ناآگاه و
بىخبر از استناد بدو و فروتن در برابر او نمىباشد، و آن (اسلام) را فروعى از
احكام و احوال مىباشد، و تلبّس و آميزش انسان به اين احوال و فروتنى و خواريش در
برابر اين احكام عبارت است از سير او در مراتب اسلام و درجات آن تا آن كه از آن به
دايره ايمان نفوذ پيدا كند، و حالش در دايره ايمان به واسطه احكام و احوالى كه
اختصاص بدان دارد اين
گونه است تا منتهى به حال گروهى شود كه حالشان را در همين نزديكى بيان داشتيم و
گفتيم اين گروه پائينتر از گروه عرفان و شهوداند.
و
آغاز شروع در درجات كمال ايمانى از مقام توبه است، پس صراط مستقيم عدل و وسط در
توبه عبارت از آميزش به حالتى كه خالص و خالى از آلودگىهايى كه مخالف راستى است، و
قطع- هنگام قصد بازگشت و توبه- مىباشد، به طورى كه توبه پاك كننده از هر چه آن را
عيبناك مىسازد و نيز مقبول و مورد پذيرش و حكمش ثابت و دايمى باشد.
سپس
تصديق خاص است به اين كه خداوند توبه را از بندگانش مىپذيرد و گناهان را چشم پوشى
مىكند و آن چه بندگانش انجام مىدهند مىداند، و در بيان الهى در اين آيه: وَ
يَعْلَمُ ما تَفْعَلُونَ، يعنى: آن چه انجام مىدهند مىداند (9- نحل) هشدارى است
بر اين ايمانى كه گفته شد، زيرا ايمان- همان گونه كه دانستى- عبارت از تصديق است،
پس هر كس كه خداوندى را كه خبر داده آن چه انجام مىدهند مىداند تصديق نمود گستاخى
بر امرى كه ناخوش آيند او است نمىكند چون از ضعف به گونهاى است كه اگر مخلوقى چون
خودش كه بر وى فرمانروايى دارد از عملى بازش دارد و داند كه اين باز داشتن و نهى او
را خوشايند نيست، اگر مورد انجام فعل پيش آيد با آن همه تمايل فراوان و داشتن توان
براى انجام آن در حضور آن باز دارنده غالب و متسلط براى هميشه از ارتكاب آن باز
مىايستد، با اين كه ميلش در نهايت فزونى است و از شرّ او ايمن است (كه در پنهان نه
مىبيند و نه مىداند) باز از روى شرم و حيا و از جهت مشاهده او مر وى را از اين
كار باز مىايستد، چه رسد به اين كه ايمنى و امنيّتى در كار نباشد؟
اين
نوع از ايمان نفس ايمان به خدا و كتابها و رسولانش به گونه اجمال نيست، بلكه اين
ايمان ايمانى خاص است، و از بزرگترين فوايد خبر دادن حق تعالى و رسولان و كاملان از
خاصّان او از احكام قدر، آگاهى بخشيدن نفوس و همتها است، و تشويقشان براى آراستگى
به علم قدر و يا تحقق و ثبوت به ايمان بدان است- پس از ايمان بدان صورتى كه بيان
داشتيم- مانند بيان الهى كه: ما أَصابَ مِنْ مُصِيبَةٍ فِي الْأَرْضِ وَ لا فِي
أَنْفُسِكُمْ إِلَّا فِي كِتابٍ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَبْرَأَها إِنَّ ذلِكَ عَلَى
اللَّهِ يَسِيرٌ لِكَيْلا تَأْسَوْا عَلى ما فاتَكُمْ وَ لا تَفْرَحُوا بِما
آتاكُمْ،
يعنى: هيچ مصيبتى به زمين يا نفوس شما نرسد مگر پيش از آن كه خلقش كنيم در كتابى
(لوح محفوظ) بوده كه اين براى خدا آسان است تا براى آن چه از دستتان رفته غم مخوريد
و از آن چه به دستتان آمده غره مشويد (22 و 23 حديد) و مانند بيان رسول الهى
(صلّى الله عليه وآله وسلّم) كه: ان روح القدس نفث فى روعى ان نفسا لن تموت حتى
تستكمل رزقها، فاتقوا الله و اجملوا فى الطلب، يعنى: جبرئيل (عليه
السلام) در قلبم دميد (با من گفت) هيچ كس نخواهد مرد تا روزى خود را تمام
بخورد، از خدا بترسيد و طلب روزى مختصر و بر وجه نيكو كنيد. و مانند فرموده ديگرش
(صلّى الله عليه وآله وسلّم) كه: لا يستكمل ايمان عبد مسلم حتى يكون فيما فى يد
الله اوثق منه مما فى ايدى الناس، يعنى: ايمان بنده مسلمان كمال پيدا نمىكند تا به
آن چه نزد خداوند است اعتمادش بيشتر باشد تا آن چه در دست مردمان است، و در حديث
صحيح ديگرى آمده كه: حتى يحب لاخيه ما يحب لنفسه، يعنى: ايمان بنده مسلمان كمال
پيدا نمىكند تا براى برادرش آن چه را كه براى خودش مىخواهد بخواهد، و آمده كه:
ايمان بنده مسلمان كمال پيدا نمىكند تا آن كه خداى را در هزل و غير هزل خود بترسد،
و امثال اينها در راستاى اين معنى و غير اين معنى كه بيانش سخن را به درازا
مىكشاند، پس بنده مسلمان به ترازو و ميزان پروردگارش و نيز به ميزان رسول
(صلّى الله عليه وآله وسلّم) ايمانش را مىسنجد و خواهد دانست كه چه حاصل كرده و
چه باقى مانده كه بر او لازم است تحصيل آن كند و هنوز نكرده.
سپس
(گوييم:) صراط مستقيم عدل وسط- پس از تحقق و ثبوت به توبه مقبول كه حكمش گفته آمد-
عبارت از عمل صالح است به صفت اخلاص كه شأن اهل انابت و بازگشت مىباشد، و پس از آن
ترقى و بالا رفتن است به واسطه عمل صالح در درجات بلند، چنان كه فرموده: إِلَيْهِ
يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ، يعنى: كلمه پاك به سوى او بالا مىرود- يعنى ارواح
پاك- وَ الْعَمَلُ الصَّالِحُ يَرْفَعُهُ، يعنى: عمل صالح آن را بالا مىبرد (10-
فاطر) بنابر اين انسان پيوسته با ايمان و توبهاش و ملازمت و مواظبتش بر اعمال صالح
در جستجوى راه درست و بهتر و برتر- از گفتار و عمل- است، لذا تقوا پيشه مىكند و از
حق ايمان به حقيقتش بالا مىرود، چنان كه رسول
(صلّى الله عليه وآله وسلّم) بر اين مطلب به حارثه آگاهى داد و فرمود:
چگونه صبح كردى اى حارثه! گفت: صبح كردم در حالى كه حقا ايمان دارم، فرمود: هر حقى
را حقيقتى است، حقيقت ايمان تو چيست؟ گفت: نفسم (خويش) را از دنيا دور كرده و كنار
كشيدم در نتيجه زر و سنگ آن در برابرم يكسان است، سپس گفت: گويى كه آشكارا به عرش
پروردگارم مىنگرم و اهل بهشت را در بهشت برخوردار از خوشى و نعمت، و اهل دوزخ را
در دوزخ در رنج و عذاب مشاهده مىكنم، رسول خدا
(صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرمود: خوب
فهميدى وظيفهدار باش.
اين
آخرين درجات ايمان و اولين درجات احسان است، سپس بنده بالا مىرود و به نوافل
مىافزايد، يعنى پس از استوارى و استحكام بخشيدن واجبات و جمع كردن همت بر خدا و
حاضر داشتن قلبش را در آن چه كه براى خدا بجا مىآورد- با مشاهده كوتاهى و تقصير
نسبت به آن چه كه لازم و سزاوار است- سپس افزون كردن نوافل است، يعنى آن چه كه خوش
آيند رسول الله
(صلّى الله عليه وآله وسلّم) است،
چون او هم محبوب خداوند است، لذا براى خوش آيند خدا و رسولش بر آنها مداومت و
ملازمت مىورزد، و نيز براى اين كه اينها به شدت قلب را كه مدار تمام آن چيزهايى
است كه بيان داشتيم صيقل و براقى مىبخشند.
و
منتهاى تمام اينها آن چيزى است كه حق تعالى به زبان رسولش خبر داده و فرموده: و لا
يزال العبد يتقرب الى بالنوافل حتى احبه فاذا احببته كنت سمعه و بصره، يعنى: پيوسته
بنده به سوى من به واسطه نوافل (امورات مستحبى و افزون بر واجب) نزديكى مىجويد تا
آن كه او را دوست مىدارم و چون دوستش مىدارم گوش و چشم و ... او مىشوم، و اين
مقام ولايت است و پس از آن خصوصيات ولايت است كه پايانى ندارد چون اكمليت پايانى
ندارد، بلكه بين مرتبه: كنت سمعه و بصره، و مرتبه كمالى كه اختصاص به احديت جمع
دارد مراتبى چند است، پس گمانت به درجات اكمليّتى كه آن سوى كمال است چيست؟
از
جمله چيزها (يعنى مراتبى) كه بين مرتبه: كنت سمعه و بصره، و بين مرتبه كمال است
مرتبه نبوت است، و سپس مرتبه رسالت و بعد مرتبه خلافت مقيد- نسبت به امّتى خاص- و
پس از آن رسالت عام است و سپس خلافت عام و بعد كمال در جمع و پس از آن (مرتبه)
كمالى است كه فراگير خليفه كردن و وكيل گرفتن اتم است از جانب خليفه كامل پروردگارش
در هر چه كه حق تعالى او را در آن خليفه و جانشين كرده است- با فزونى و زيادتى كه
اختصاص به ذات بنده و احوال او دارد.
پس
هر نبىاى ولى است- و عكس ندارد- و هر رسولى نبى است- و عكس ندارد- و هر كه با
رسالتش شمشير (قدرت و قيام) همراه شد او خليفه است، و هر كس كه به رسالت فرستاده
مىشود اين شأن را ندارد، و هر كس كه رسالتش فراگير باشد خلافتش هم فراگير است- اگر
پس از رسالت به او داده شده باشد- و هر كس كه به كمال تحقق و ثبوت پيدا كرد، بر
تمام مقامات و حالات شرف و بلندى يافته است. و السلام. و پس از خليفه كردن حق و
استهلاك در آن- از جهت عين- و بقا يافتن- از جهت حكم- با جمع بين دو صفت تمحّض
(خالص بودن) و تشكيك، هيچ اميدى براى اميدوارى و هيچ تيررسى براى تيراندازى نيست.
و
هر كس مىخواهد چيزى از احوال كامل و روش و نشانههايش بداند، بايد كتاب «مفتاح غيب
الجمع و تفصيل آن» را مطالعه كند كه اين و غير اين (از رازها) را فراگير است، و من
در اين كتاب دستهاى از اين رازها و اسرار را پخش و فاش نمودهام، اگر خواهان آگاهى
از اين نوع جواهر هستى در اين كتاب انديشه و تفكرى نيك كن و پايان سخن را به اوّل
آن الحاق كن و نكتههاى ارزشمند متفرق در آن را و نيز آن چه كه اراده پخش آن- از
رازها و اسرار پيچيده- شده جمع آر تا عجيبترين شگفتيها را مشاهده كنى، و آن چه را
كه صاحب پندار تكرار مىشمارد تكرار نيست، براى اين كه هر چه را امكان تصريح آن به
يك دفعه امكان پذير نبود بيانش را با تعريفى ديگر و لقبى غير لقب اول بازگو كردم تا
بدين وسيله پرده از روى آن (اسرار) بردارم- غير از آن چه پيش از اين پرده بردارى
شده بود- اين كار اقتداى به پروردگارم و روش كاملان پيش از خودم بوده است، پس اينها
را جمع آر و ياد آر و بسنده كن و ديدهور شو كه خداوند فقط هدايت كننده است و بينا.
فصلى در بيان راز نبوت و صورتهاى ارشاد آن و غايت راهها و نتايج آن
بدان كه نبوت را از جهت صورت و روح- و نيز براى هر يك از آن دو- حكم و نتيجهاى
است، بنابر اين صورت نبوت تشريع است و آن بر سه قسم مىباشد: قسمى لازم است و
اختصاص به هر كسى دارد كه خداى را در نفس (باطن) خودش به شريعتى كه برايش معين و
مشخص است مىپرستد، يعنى بر آن گذر مىكند و پروردگارش را از آن حيث عبادت مىكند،
و شريعت همان طريقت است، اين را نيك بفهم.
و
قسم دوم اختصاص به هر رسولى دارد كه براى ارشاد و راهنمايى به گروهى خاص فرستاده
مىشود، حكم نبوت اين رسول متعدّى است (يعنى از خودش تجاوز مىكند) براى اين كه او
و هر كس از طوايف كه به سوى او فرستاده شده در آن چه براى او مشخص و معيّن گرديده
شريكاند، ولى كار شريعتش عموميت و فراگيرى ندارد.
و
قسم سوم رسالت پيغمبر ما
(صلّى الله عليه وآله وسلّم)
است، براى اين كه آن رسالتى است مشتمل بر تمام انواع وحى و تمام صور شرايع، و كار
آن محيط و فراگير و پيوسته است و پايانى براى آن مشخص نگرديده است، و حكم آن با به
هم خوردن نظم دو نشأه كون (وجود) و زمان پايان مىپذيرد كه از جمله آن سرزدن خورشيد
است از باختران، و همين نشانه و اندرز كافى و بسنده است.
[احكام نبوت]
سپس
گوييم: نبوت از حيث اصل ظاهرش كه از جهت اثر در شريعت ما تمام و كامل است داراى
حكمى كلى است كه بهواسطه شاخههاى پنج گانهاش ظاهر مىگردد و آنها:
وجوب و استحباب و حظر (بازداشتن و نهى و جلوگيرى) و كراهت و اباحت است به اعتبار
ترتّب و جارى شدنش بر تمام مكلّفان به حسب احوال و افعال و فهم و اوقات و نشآتشان و
آن چه با هم بر آن موافقت دارند و خردهاشان آن را پسنديده و طبايعشان با آن الفت
گرفته است، الفتى كه توان جدايى از آن برايشان غير ممكن است.
و
حكم صورت نبوت حفظ نظام جهان و رعايت مصالح وجودى است براى سلوك و ترقى از صورتها
به سوى سعادت و نيك بختى سالك بالا رونده، و نيز (حكم صورت نبوت) براى اقامه عدل
است بين اوصاف طبيعى و در كارگيرى قوا و آلات بدنى- در آن چه كه كارگيرى و استعمال
آنها لازم و سزاوار است- با دورى از دو طرف زيادهروى و كوتاهى
(افراط و تفريط) در امر كارگيرى و تصرف به واسطه مراعات ميزان الهى اعتدالى در اين
كار و عمل به مقتضاى آن و نيز دست يابى به بهشت محسوس طبيعى در سراى آخرت براى
هميشه و بدست آوردن استعداد جزئى وجودى براى گردن نهادن بدن با تمام قوايش به روح
قدسى الهى و رنگ پذيرى به صفت و حكم آن و آن چه آن دو از امور الهى و فوايد و
بهرهوريهاى روحانى لازمشان است.
و
روح نبوت قربت و نزديكى است و نتيجهاش صفا و تخليه تمام است و سپس درستى محاذات و
برابرى كه مستلزم معرفت حق تعالى و شهود او و گرفتن از او و خبر دادن از او و زنده
ساختن مناسبت غيبى است كه بين روح سالك متشرع و بين روح پيغمبر ثابت مىباشد، و نيز
ارواحى كه به سوى او مىآيند و القاى وحى الهى مىكنند، و تنزلات علوى كه حكم و
اثرش بر او در مقام تقويت روح و پاكيش ظاهر است، و مشاركتش مر فرشتگان وحى را و
القاى در داخل شدن تحت دايره مقامى كه از آن مقام وحى مطلق فرود مىآيد و منقسم بر
فرشتگان وحى و رساننده به كسى كه به واسطه فرشته اتصال دارد مىشود، و نيز مشاركت
در داخل شدن تحت حكم اسم الهىاى كه غلبه بر امتى كه رسول بر آنان فرستاده شده
دارد، و نيز بر فرشته و رسول- از آن جهت كه او رسول اين امت است- اگر رسول كامل
زمانش باشد- مانند پيغمبر ما
(صلّى الله عليه وآله وسلّم) -
او را شرط ديگرى هم هست و آن اين كه وى آينه مرتبه وجوب و امكان- در مرتبه احديت
جمع- مىگردد و بيان اين گذشت.
ولى
اگر رسالت رسول جزئى باشد رسالتش نتيجه و ظهور دو اسم الهى مىباشد يكى اسم
«الهادى» است و اسم ديگر به حال و علم و شرع و راه و روش او تعيّن مىيابد، و در
ميان رسولان كسى كه رسالتش از اسم «الله»- كه جامع مراتب ديگر اسماء و صفات است و
فراگير تمام احكام آنها- صادر شده باشد- جز پيغمبر ما
(صلّى الله عليه وآله وسلّم) - نيست كه «عبد الله» و رسول او مىباشد، هم چنان كه
خود
(صلّى الله عليه وآله وسلّم) بدان اشاره
دارد.
و
حكم نبوت از حيث روحش هشدارى است براى استعدادها به واسطه خبر دادن از خدا و از
اسماء و صفات او و تشويق كردن به سوى او و به آن چه نزد او (از نعمتها و مراتب)
است، و تعريف حالات نفوس (خلايق) و سعادتهاى روحانى و لذات معنوى و يارى كردن
همتها براى ترقى به آن چه خردهاى امّت توان و استقلال در ادراكش را- بدون تعريف
الهى از راه كشف محقق و وحى- ندارند، تا آن كه همتهاى نفوس براى طلب آن بلندى گيرد
و در فرا چنگ آوردن آن از جاى خودش و نيز تحصيل معرفت چگونگى توجه به حق تعالى به
واسطه قلب و قالب- از حيث پيروى كردن آن مر احكام قلوب را در مقام رنگ پذيرى به وصف
آن- اهتمام ورزد، و توجه جمعى- به واسطه سلوك- به سوى او بر استوارترين و محكمترين
و نزديكترين و به بهترين و نيكوترين صورت، و فهم آن چه سفيران و كاملان از
برگزيدگان او (تعالى) از او (تعالى)- از علوم و حقايق و اسرار و حكمتهايى كه خرد
خلايق توان و استقلال ادراك و آگاهى بر آنها را ندارد- خبر دادهاند.
و
معرفت ارشاد خلايق
(147) براى توجه به حق تعالى است، توجهى كه مستلزم تحصيل كمال به
بهترين وجه و استوارترين و راستترين و ميانهترين راه است و آن راهى است كه جامع
بين معرفت و شناخت قواطع (راهزنان) مجهولى كه زيانش پنهان است و اسباب (جمع سبب)
معيّن و مشخصى كه سودش پنهان است، تا درخواست هر يارى كننده نيكى كه نيازمند بدان
(ارشاد) است و براى به دست آوردن سعادات و تحقق به كمال به وجهى نيكو آسان از آن
يارى جويد نتيجه دهد، و توان روى گردانيدن از باز دارندهها و برطرف كردن زيان آن
چه را كه از حيث احكامشان به انسان اتصال دارند داشته باشد.
و
معرفت
(148) نتايج تابع زيان و سود كه بيان شد كدام از آنها داراى مدت و زمان متناهى
است و كدام مقيّد به زمان است و حكم به متناهى بودن بر او نمىشود، و اصلاح اخلاق
(خلايق) به وسيله نيكو گردانيدن سير و روش و دورى از آن چه غير مطلوب است، و نهايت
تمام اينها دستيابى به كمال معرفت حق و شهود ذاتى او و گرفتن از وى و آمادگى براى
پذيرش آن چه كه القا مىنمايد و بدان فرمان داده و نشانش مىدهد- بدون اعتراض و
دلسردى و كوتاهى و اظهار فهم و تأويلى كه نتيجهاش باز ايستادن است-.
پس
بايد نخست مراعات شايستهتر و سزاوارتر از هر كارى را به قصد كند و دوم اين كه آينه
قلب و حقيقتش را صفا بخشد، صفايى كه مستلزم ظهور تمام اين امور است، بلكه ظهور هر
چيزى در آن است و هويدائيش بدان يعنى در وجود به انسان آن گونه كه در علم حق تعالى
از نيكويى تمام مطلق ذاتى ازلى بوده است بدون تعويقى كه منافى ترتيب ذاتى الهى، و
موجب زنگار گرفتن محل قابل باشد، و يا نقصى كه به سبب نارسايى استعداد حاصل است و
نابسامانى و فسادى كه در صورت معنوى كه آينه او است پديد آيد، اينها منجر به بد
قبولىاى مىشود كه عبارت از تغيير صورت آن چه كه در نفس حق بر آن بوده در آن نقش
گردد خواه صفتى از صفات او باشد و يا خلق (خو) و يا علم و يا حال و يا اسمى الهى و
يا صفتى از صفات خداوند و يا فعلى و يا موجودى از موجودات باشد.
و
مرتبه پايانى آن- پس از تحقق به اين كمال- فرو رفتن در درجات اكمليت است، فرو رفتنى
كه مستلزم استهلاك در خدا است، استهلاكى كه موجب پنهان شدن بنده است در غيب ذات
پروردگارش و ظهور حق است از او در هر مرتبهاى از مراتب الهى و كونى به هر وصفى و
حالى و امرى و فعلى كه نسبت به اين انسان دارد، يعنى از حيث انسانيت و كمال
الهىاش، و نيز نسبت به پروردگارش دارد- از حيث اين بنده از جهت ظهور و قيام- كه
نزد بيشتر صاحبان بينش موجب اين پندار مىآيد كه اين عنوان خلافت و حكم و حال آن
است، در حالى كه كار در واقع- و نزد خداوند نزد اهل اين شهود- بر عكس اين است و دست
يازى بدان بس مشكل و نادر.
پس
هر كس كه اين حالت برايش حاصل گشت لحمه و پيوستگى نسبى را كه بين او و بين تمام
اشياء است مشاهده نموده و بجايى مىرسد كه خواهد دانست نسبت كون و وجود تمامى به او
نسبت اعضا و آلات بدن و قوا است به صورت او و نسبت نزديكترين نزديكان و از سفر
«الى الله» گذر كرده و از آن به خلقش (بازگشته) و سفر «فى الله»
(149) او باقى مانده
كه نه
پايانى دارد و نه زمانى، پس از آن مطلقا حق را در كارش وكيل مىگيرد و در آن حال
مىگويد: پروردگارا! تو در سفر همسفر منى و در خانوادهام جانشين، تو مرا در سفرم
در تو كافى و بسندهاى و عوض و تلافى از من و از تمام چيزهايى، و تو بهترين وكيلانى
در آن چه، پشت سر گذاردم، يعنى آن چه به گونه خصوصى- از ذات و صفت و فعل و تمام
لوازم اينها- نسبت به من دارد و نيز آن چه از حيث خليفه گردانيدنت مر مرا بر عالم
كون بمن نسبت پيدا مىكند- نسبتى شامل و فراگير و عام و محيط- پس از جانب ما به آن
چه از ما خواستهاى و هر گونه كه خواستهاى و در هر چه خواستهاى قيّم و عهدهدار
باش، تو ما را عوض از جانب ما و از جانب غير ما كافى و بسندهاى، و ستايش خاص
پروردگار جهانيان است.
پايان و هدايتى جامع
بدان كه استقامت و كژى در راه- هر دو- به حسب غايات، مقصود و هدفاند، و غايات
عبارت است از نشانههاى حدود و نهايات و كمالات نسبى كه به نام مقامات و يا منازل و
درجات ناميده مىشوند، و غايات به وسيله بدايات تعيّن مىيابند، و بين بدايات و
غايات راههايى كه در تحقيق احكام مرتبه بدايتاند و از آنجا آغاز در سير مىشود
تعيّن مىيابند و سير عبارت است از تلبّس و آميزش سالك ساير است به آن احكام و
احوالى كه اختصاص به بدايت و غايت دارد- از جهت جذب و دفع و گرفتن و رها كردن-
بنابر اين رنگ پذيريش به حكمى پس از حكم ديگر و انتقالش از حالى به حال ديگر، با يك
جهتى عزم و ارادهاش و جمع آوردن همّتش بر مطلوبش كه قبله توجه و غايت هدفش است و
اتصال حكم قصد و
طلبش به هدفش- بدون سستى و انقطاع- عبارت از سلوك و پويش او است، همينطور ادامه
دارد تا تلبّس و آميزش به هر چه كه مناسب او است- از احوال و احكام- پيدا كند و همه
را به دست آورد، در اين حال است كه به آن غايتى كه هدف و مقصدش است رسيده و اين
احوال و احكام را از حيث تلبّس و آميزشش بدانها و كيفيت پذيريش به حسب آنها به دست
آورده و استيفا كرده، سپس آغاز در كار ديگرى مىكند و همين طور ادامه مىدهد تا به
كمال حقيقى كه شايستگى آن را اين سالك ساير- هر كه مىخواهد باشد- دارد منتهى گردد.
سپس
گوييم: بدايات به واسطه اوّليات توجهات تعيّن مىپذيرد، و توجهات را انگيزههايى كه
محرك طلب و سلوك در طريق (الى الله) است تعين مىبخشد، و انگيزهها به حسب حكم
اراده برانگيخته شده تعيّن مىپذيرد، براى اين كه انگيزههاى هر شخصى احكام اراده
او است و شأن اراده آشكار كردن تخصيص و ويژگى (شخص) است كه در علم تعيّن صورت و
مرتبهاش پيشى دارد، و علم در واقع همان نور ذاتى حق است، و علم كاملان نسبت به
كمّل و هر كه از افراد
(150)
را كه خدا خواسته بهره و نصيبى از علم الهى است، براى
اين كه هر كس اشياء را تنها به خدا بداند او را بهره و نصيبى از علم الهى است، زيرا
او اشيائى را دانسته كه حق تعالى خواسته به آن چه كه آنها را به خدا دانسته بداند،
و هشدار بر اين مطلب در كتاب عزيز است كه فرموده: وَ لا يُحِيطُونَ بِشَيْءٍ مِنْ
عِلْمِهِ إِلَّا بِما شاءَ، يعنى: اينان احاطه به چيزى از علم او جز به آن چه كه
خواسته ندارند (355- بقره) و در حديث (قدسى) است: فبى يسمع و بى يبصر و بىيعقل،
يعنى: به من مىشنود و به من مىبيند و به من تعقل مىكند.
اين
را نيك بفهم و آن چه در همين نزديكى درباره اسرار هدايت شدن بيان داشتيم حاضر دار و
ياد آر كه آن را كلّى و اوّلى آلى ازلى است، و حظ (بهره و نصيب) آغاز و مبدأ اشياء
است از جانب حق تعالى به اعتبار تعيّنش در علم او و سپس هويدائيش به واسطه اراده، و
جاى ديگر فرموده: وَ إِلَى اللَّهِ عاقِبَةُ الْأُمُورِ، يعنى: پايان كارها به سوى
خدا است (22- لقمان).
بالا بيا و بنگر و تنزيه كن و سخن مگو و در اين بيان الهى انديشه كن كه فرموده:
هُوَ الْأَوَّلُ وَ
الْآخِرُ وَ الظَّاهِرُ وَ الْباطِنُ وَ هُوَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ، يعنى: همو
است كه هم اول است و هم آخر و هم ظاهر و هم باطن و او است كه به تمام اشيا دانا است
(3- حديد) آن گاه آن چه را كه اراده داريم- با خواست الهى- خواهى دانست.
سپس
براى اتمام اين قاعده كلى دورى (گردشى) بازگشته و مىگوييم: انگيزهها اگر چه تا
پايان دايره به وسيله علم تعيّن مىپذيرد
(151)
، ولى نسبت به برخى به حسب فهم و يا
شعور و يا ياد آورى و يا حضورش از روى ياد آوردن و يا بدون ياد آوردن نيز تعيّن
مىپذيرد، و حضور هر گونه كه هست عبارت از استجلاى معلومى است كه آن عبارت از صور
تعقلات عالم است مر نفسش را در علمش به حسب هر حالتى از احوال ذاتيش و استجلايش مر
ذات خود را از حيث ذات، يعنى از حيث احوالش و ياد آورى و شعور و حضور و فهم سببى
است براى جذب به آن چه كه زبان دعا كنندگان به سوى او مىخواند و پديد آورنده صفت
اجابت و قوه جذب و كشش بوده، و اثر دعا به حسب خواننده در خوانده شونده و جاذب در
جذب شده و بر عكس هم مىباشد، و اجابت و انجذاب كه دو صفت او است به حسب قوه مناسبت
و شعور و غلبه حكم اتحاد و اشتراك بر حكم امتياز است.
و
نتيجه حاصل تمام اينها تكميل كل به جزء است و الحاق فرع به اصل، تا هر فردى از
افراد مجموع تمام امر به صورت جمع و حكم و وصف آن ظاهر گرديده و تحقق يابد و منتهى
(رسيده شده) پس از گرديدن فروع- با تفسير مذكور- اصولى گردد، و ظهور واحد در
دگرگونيهاى احوال ذاتش اشخاص و انواع و اجناس و فصول، و زايل شدن عين اغيار- با
بقاى تمييز و اختلاف- دايم و هميشگى گردد، و اين راز «لا اله الا الله» مطابق شرع
است، اين را نيك بفهم، و پندارم كه نزديك فهمت نيست.
سپس
گويم: حضور مذكور شناخته شده كه به واسطه علم معين و مشخص شده صورت انگيزهها است و
حكمش كه استجلا و مشخص كردن معلوم است استجلا از آن تأخرى ندارد، خواه علم در حال
استحضار به معلوم تعلق بگيرد و يا آن كه پيش از آن معلوم باشد، ولى
غفلت و يا فراموشى از او به غير او از ادامه ملاحظهاش باز مىدارد، براى اين كه
حكم هر يك از حضور و غيبت عمومى و فراگير نيست، بلكه انسان ناگزير است كه در هر
حالى يا با اين حضور داشته باشد و يا از آن غافل باشد، و حكم اين دو جز به واسطه
نسبت و اضافه ظاهر نمىگردد، و كار در مبادى و غايات هم همين طور است، يعنى آن دو
به واسطه قصد و نيّت قصد كنندگان و اوّليّات انگيزههاى سالكان و سايران تعيّن
مىيابند، و گرنه هر غايتى بدايتى است براى غايت ديگرى كه اين بدايت آن است.
پس
محكمترين راهها (صراطات) نسبت به هر قصد كنندهاى، غايتى است كه قصد آن را و اراده
توجه بدان را نموده، و آن راه محكم و استوار و سالم از هر فتنه و آشوب و آفت است كه
به اين غايت مقصود وى- هر غايتى كه مىخواهد باشد- نزديكتر باشد، و هر راهى كه اين
چنين نباشد نزد او نسبت به راه گفته شده كج و ناراست است.
پس
روشن شد كه استقامت و كژى نيز به واسطه مقاصد تعيّن پيدا مىكنند و كار در آن دو هم
چنان است كه در غير آن دو يعنى بازگشت به نسبتها و اضافهها دارد، اين را نيك بفهم
كه برايت حقايق اصلى و اسرار و رازهاى عالى آلى را آشكار كرده و در كوتاهترين و
مختصرترين عبارت و لطيفترين ايماء و اشاره در دايره نظم و انتظام بياراستم، خداوند
تنها هدايت كننده است و بس.
فصلى در هدايت موعود
مضمون آن آگاهى دادن و هشدارى است بر راز دعا و درخواستى كه در بيان الهى: «اهدنا-
ما را هدايت كن» گنجيده و مدرج است و نيز آگاهى بر بهترين احوالى كه شايسته است
انسان از جهت سلوك و وقوف و سكون و ظهور و بطون- غير از كاملان- بر آن باشد.
[راز دعا و اجابت]
نخست آغاز در راز دعا كرده و مىگوييم: «اهدنا» پرسش و سئوالى از جانب بنده و نيز
دعايى است، سئوال و دعا گاهى به زبان ظاهر- يعنى صورت- مىباشد و گاهى به زبان روح
و به
زبان حال و به زبان مقام و زبان استعداد كلى ذاتى غيبى عينى است كه حكمش از حيث
استعدادهاى جزئى وجودى كه تفاصيل آنند جارى و سارى است.
و
اجابت نيز بر انواعى چند است: اجابت در عين مسئول و بدل آن به گونه تعيين- بدون
تأخير و يا پس از مدت زمانى- و اجابت به واسطه معاوضه در وقت و يا پس از مدت زمانى،
و اجابتى است كه نتيجه آن تكفير است و شريعت بر اين نوع اجابت خبر داده است، و
اجابتى است به واسطه لبيك (آرى) گفتن و يا آن چه جاىگزين آن است، و هر دعا و سئوال
و درخواستى كه از خواننده به زبانى از زبانهاى گفته شده صادر مىشود در مقابل آن از
اصل مرتبهاى كه اين زبان بدان استناد دارد- به حسب علم خواننده بدان و يا اعتقادش
درباره آن- اجابتى در پى دارد كه آن را خواننده از جهت آن زبان درخواست دارد و به
واسطه وصف و حالى كه هر دو در وقت دعا بر وى غالباند تعيّن مىپذيرد، و به واسطه
درستى تصور و نيكى استحضار، در اين اثرى بزرگ است كه رسول خدا
(صلّى الله عليه وآله وسلّم) آن را اعتبار كرده و على (عليه
السلام) را- هنگامى كه دعا را به او مىآموخت- بر آن تشويق نموده است و در
آن دعا آمده كه: اللهم اهدنى و سددنى، يعنى پروردگارا! هدايتم كن و درست و راست
كردارم فرماى، سپس به او فرموده: به هدايتت هدايت طريق را ياد بيار و به سداد، سداد
سهم (تير) را، او را به استحضار اين دو كار- در حال دعا- دستور داد.
اين
را نيك بفهم كه بسيارى از رازها و اسرار اجابت حق تعالى مر دعاهاى رسولان و كاملان
و برتر پس از برتر از برگزيدگانش را خواهى فهميد و اين كه درستى تصور و استقامت
توجه- حال طلب و خواندن در وقت دعا- شرطى قوى در اجابت است.
از
آن چه در اين باب وارد شده و مؤيد بيان ما است فرموده رسول خدا
(صلّى الله عليه وآله وسلّم) است در حديثى طولانى كه: و لو عرفتم الله حق معرفته
لزالت بدعائكم الجبال، يعنى: اگر خداى را آن گونه كه شايسته شناختنش است شناخته
بوديد با دعاى شما كوهها از جا كنده شده بودند، اين هشدارى است از او بر آن چه كه
بيان داشتيم، براى اين كه تمامترين شناخت درباره چيزى، درستترين تصور است از آن
چيز، هم چنان كه پيش از اين گفتم.
و
بيانش اين كه: از تصور منادى (خواننده شده) و درخواست شده از او تصور درستى- از روى
علم و فكر پيش و يا حاضر در حال دعا- پيدا مىشود و سپس با او سخن گفته و از وى
درخواست مىنمايد، به ويژه پس از دستور دادنش به دعا و عهدهدار شدنش به اجابت،
براى اين كه او ناگزير وى را اجابت مىكند، و هر كس پندارد كه قصد خواندن «زيد» را
داشته و از وى درخواست دارد، ولى غير او را حاضر داشته و به غير او توجه داشته، اگر
اجابت را نيافت جز خويش را سرزنش و نكوهش نكند، براى اين كه او دستور دهنده به دعا
را كه توانايى اجابت و برآوردن حاجات را دارد نخوانده، بلكه به آن چه كه در ذهن خود
حاضر دارد و ساخته صفات تصورات خودش است- با حالتى كه در آن هنگام بر وى غالب است-
توجه داشته است، لذا درخواست و دعايش نتيجه نمىبخشد، و اگر نتيجه بخشد به واسطه
شفاعت حسن ظّن او است به پروردگارش و نيز شفاعت معيّت الهى و احاطه او تعالى، براى
اين كه او- تعالى شأنه- با هر تصور و هر تصور كننده و تصور شوندهاى هست، بنابراين
متوجهى كه حكم خطا و اشتباه درباره او رفته، از وجهى مصيب و راستكار است، پس او
مانند مجتهد خطا كار است (در استنباط حكم) كه مأجور و داراى مزد است و به كلى محروم
نيست، اين را بدان و آن چه را كه پيش از اين در اين باب بيان داشتيم ياد آرد كه- با
خواست الهى- رستگار خواهى شد.
دنباله سخن درباره اين آيه بنا به اقتضاى وعدهاى كه پيش از اين داده شد
[توجه كامل]
شكى
نيست كه ترا در وجودت مستندى (دليلى) هست، و شكى نيست كه آن از تو برتر است، به
ويژه از حيث استنادت بدان، براى اين كه رتبه نخستين داراى فعل و بىنيازى است و
رتبه دوم را نياز و انفعال است، پس برترين توجهات تو به سوى مستند خودت است و
برترين حالاتت از حيث سير و سلوكت به سوى او و قصدت مر او را براى قرب و نزديكى به
او و يا بهرهمنديت بدو است، يعنى از روى معرفت و شهود و مكانت (مقام) و تمكين
(توانايى)، او را به قلبت- كه برترين چيزى است كه در تو است- قصد كردهاى و او، به
توجه مطلق مجمل،
متبوع (پيروى شده) تمام وجود تو است- نه از حيث نسبت و يا اعتبار معيّن علمى و يا
شهودى و يا اعتقادى كه مستلزم حكم به نفى و يا اثبات به صورت جمع و فرق مىباشد- و
غير اين دو از اعتبارات كه منشعب و متفرّع بر نفى و اثباتاند- مانند تنزيه و تشبيه
و غير اين دو- تابع آن دواند، جز يك نسبت كه هيچ سيرى و سلوكى و هيچ توجه و طلبى
بدون آن درست نمىباشد، و آن نسبت تعلق تو است به او و تعلق او به تو، و يا بگو:
تعقّل او مر ترا، و تعقلت مر او را از حيث تعيّنش در علم و يا اعتقاد تو.
و
اگر اين نسبت- مانند ديگر اعتبارات- برطرف گردد نه سلوك درست و جايز است و نه
استناد و نه غير اين دو. و مپندار كه اين حال، تنها نسبت به محجوب از حق دارد، بلكه
درباره عارف مشاهد نيز ثابت است، براى اين كه اگر او به آخرين درجات معرفت و شهود
برسد ناگزير با او اعتبار تعدد- علمى نه عينى- باقى مىماند، و اگر اين اعتبار
نباشد، نه مرتبه شاهد اثبات مىگردد و نه مشهود و نه شهود، و نه سيرى و سلوكى هست و
نه طلبى، و نه بدايتى هست و نه غايتى و نه طريقى و نه فقرى و نه تحصيلى و نه توقّعى
و نه وصولى و نه زبانى و نه بيانى و نه رشدى و نه رشادى و نه گمراه كنندهاى و نه
هدايت كنندهاى و نه غير اينها و نه از اينجا و نه تا آنجا، اين را نيك بفهم.
سپس
(گوييم:) عارف گاهى اين نسبت باقى مانده را «به چشم حق» و از حيث او- تعالى-
مىبيند نه از حيث خودش و نه به چشم خودش و به حسب مرتبهاش، لذا حكم مىكند كه
مشاهده اين نسبت باقى، خدشهاى در تجريد توحيد وارد نمىآورد، و گاه هم مىشود كه
به واسطه قوه غلبه شهود آن را فراموش مىكند و يا سطوت و غلبه تجلى او را از ادراك
آن محجوب و پوشيده مىدارد، ولى عدم ادراك او مر آن را منافى بقاى آن در نفس الامر
و واقع نيست، براى اين كه عدم يافت دليل عدم وجود نيست.
و
چون اين مطلب گفته آمد و دانستى، هيچ گزيرى از بقاى نسبتى كه حكم به امتيازات از او
و احتياجت به او دارد نيست- و اگر چه فرض كردى آن فقط نسبت تعقل امتيازت است از او
به نفس (خود) تعيّن- تمام همت و اراده و قصدت را بر او گمار و توجهت را به او از
رنگهاى پندار و اعتقادات و علوم و مشاهدات و هر چه از جانب او براى تو و يا غير تو
تعيّن
يافته و يا چيزى كه غير ترا از آن بازداشته و ترا از ميان خلايق بدان اختصاص داده و
بخشيده خالص گردان و پس از خالص كردن توجّهت بدان گونه كه گفته شد مرتبه او را
مقابل شو، يعنى به واسطه روى گردانيدن در باطنت از تعقل ديگر اعتبارات وجودى و
مرتبتى الهى اسمائى و كونى امكانى، روى گردانيدن و اعراض درخواست كنندهاى آزاد از
انقهار و مغلوبيت به حكم چيزى از آنها و تعشّق بدانها، بجز همين نسبت معيّنى كه بين
تو و بين او از حيث عين تو است نه عين او، و پيوسته متوجه به او باش از حيث ثبوت
شرف و بلندى او بر تو و احاطهاش به تو و به آن چه كه نزد تو است، توجهى كه وصف
هيولانى داشته و بر صفات و اسماء- آن گونه كه خودش را در كاملترين مراتب علمش به
خودش و برترين آنها و شايستهترين و سزاوارترين و نخستين مرتبهترين نسبت بدانها
مىداند- بلندى داشته باشد، بدون محدود كردن در قيدى و يا اطلاقى و يا تنزيهى و
تشبيهى، و يا نفى آن دو و يا محدود كردن در جمع بين آن دو با قلبى پاك و خالصتر از
اين توجه، مقابل با بزرگترين تجليات شو تا آنكه وحدت توجه خالص تو كه برانگيزاننده
تجلى شونده است ديگر متعلقات علم و اراده ترا نابود سازد، و برايت نه معلومى و نه
مرادى و نه حالى و نه صفتى- جز توجه ذاتى كلى تو كه گفته شد از هر تعينى منزه و
مبرا است- تعيّن پيدا نكند.
و
هرگاه كه برايت امرى الهى و يا كونى وجودى تعيّن پيدا كرد، تو به حسب اويى و تابع
او- از آن حيث كه او است- نه از آن حيث كه تويى، به طورى كه هرگاه از او روى
گردانى، بازگشت به حال اوّلت از فراغ تام- به صفت هيولانى مطلق مذكور- كردهاى،
بلكه زمان تبعيّت تو هنگامى كه برايت تعيّن يافت براى او هم از نفس تو امر مقابل و
همانند آن از نوشته وجود تو تعيّن خواهد يافت، و نسبت اين امر به آن چه از نسبت تو
تعيّن يافته نسبت تعيّن است به متعيّن.
و
چون تعيّن را مقابل با تعيّنى همانند آن كردى، جزء و بخش سازگار و عدل تام ظاهر
خواهد شد، و غير آن چه از ذاتت كه از تو تعيّن پذيرفته بقيه بر اطلاق خود باقىاند
و مانند خداوند سبحان نه آن را صفتى هست و نه اسمى و نه كيفيتى و نه نشانهاى و نه
تعيّنى و نه رسمى، براى اين كه از ذات او- تعالى- نسبت به فراخناى الوهيت كه عبارت
از مرتبه است هيچ
چيز- جز آن چه را كه استعدادات اعيان كه از جانب او متصف به وجود منبسط بودند
درخواست داشتند- تعيّن نپذيرفت، و او- جز آن چه كه اعيان درخواست داشتند و بدانها و
به حسب آنها تعيّن پيدا كرد- بر خالصى و صافى غيبى ذاتى خود باقى است و منزّه از
تقييد به صفتى و يا اسمى و يا حكمى و يا حال و يا مرتبه و يا رسمى مىباشد.
اين
را نيك بفهم و از پروردگارت به خواه كه ترا بدين (مقام) تحقق بخشد تا بر صورتش، و
ظاهر به سطوت و جلالش باشى، و هر حالى كه سالكان و سائران به سوى خدا و روندگان بر
صراط مستقيم در آن انتقال پيدا مىكنند، يعنى به عين انتقالشان در اين احوال- از
حالى به حالى و از حكمى به حكمى- از جهت اثر گذارى و اثر پذيرى همان حكم حال مطلق
مذكور تو باشد همچنان كه بازگشت رنگهاى مختلف تفصيلى به مطلق رنگ كلى است كه عبارت
از اصل آنها است، پس سير اين رنگ مطلق كه مثال است به سوى كمالى كه اختصاص به
حقيقتش دارد عبارت از رنگها است، يعنى از جهت دگرگونى و تفصيل و آوردن و رسانيدن،
و كمال تام آنها در بازگشتشان به سوى آن (اصل) است- از جهت تنهايى و رهايى- آن چه
را كه بدان اشاره داشتم نيك بفهم و اينها را به آن چه از همانندش پيش از اين گذشت
بيفزاى تا غايت غايات و چگونگى گذر بر صراط مستقيم خصوصى را كه اتصال به بالاترين
مرتبه نهايات دارد- يعنى جهت كانون سعادات و نيك بختىها و پايگاه اسماء و صفات
الهى است- بدانى. خدا است كه درست مىگويد و هر كه را خواهد به راه راست و صراط
مستقيم هدايت مىكند.
بيان الهى كه: صِراطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ غَيْرِ الْمَغْضُوبِ
عَلَيْهِمْ وَ لَا الضَّالِّينَ
اين
آيه چون عهدهدار بيان معنى نعمت عام و خاص و معنى غضب و گمراهى و مراتب صاحبان اين
صفات است، لذا نخست آغاز به بيان آن چه ظاهر اين آيه درخواست مىنمايد مىكنيم و
سپس با خواست الهى از ظاهر به باطن و آن چه آن سوى باطن است- طبق معمول- گذر
مىكنيم.
بدان كه بيان الهى كه: صِراطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ، يعنى: راه آن كسانى
كه بديشان نعمت عطا فرمودى، تعريفى است از صراط مستقيم گفته شده (در آيه قبلى) و
اين از باب «ردّ الاعجاز على الصدور
(152)» است، و لفظ «صراط» پيش از اين به اقتضاى
زمان سخن دربارهاش رفت و نيازى به تكرار ندارد، ولى «الذين- آنان كه» را دربارهاش
آن چه ميّسر باشد سخن مىگوييم.
لذا
گوييم: جمله از نوع «نكرات» است و معارف جز به واسطه «الذى» و امثال آن از موصولات
كه از آن منشعب شده است توصيف نمىشود، و «الذى» اصلش «الذىّ» بوده كه به واسطه
فزونى استعمال و رايجى بدين صورت در آمد كه «ياى» مشدّد آن حذف شد و سپس
آهسته آهسته «ياء» ديگر را حذف كردند و گفتند «اللذ» پس از آن كسره را حذف كرده و
گفتند «اللذ» و برخى هم «ذال» را حذف كردند و جز «لام» مشدّد كه «عين الفعل» است
باقى نماند، براى اين كه «لام» ديگرى «لام» تعريف است، و چون گفتى: زيد الذى قام، و
يا گفتى:
زيد
القائم، معنى يكى است، زيرا «لام» «القائم» نايب مناب «الذى» است، و «يا و نون» در
«الذين» براى جمع نيست، بلكه براى فزونى دلالت است، چون گفته آمد كه در موصولات لفظ
مفرد و جمع يكى است، براى اين كه اگر «يا و نون» در «الذين» براى جمع باشد بايد در
زمان جمع «ياى» اصلى محذوف بر جريان عادت در اين باره هم بدان باز مىگشت، در اين
صورت «مبنى» نبود و بلكه «معرب» بود، در حالى كه «الذين» بدون شك مبنى است، پس
دلالت بر درستى آن چه گفتيم دارد.
و
اما فصلهاى اين آيه مانند پاسخهايى بر پرسشهاى معنوى ربانى است، گويى كه زبان
ربوبيت در هنگامى كه بنده مىگويد: اهدنا الصراط، مىگويد: كدام صراط را مىگويى؟
صراطها بسياراند و همگى منسوب و مختوم به مناند، زبان عبوديت مىگويد: مقصودم از
آنها مستقيم است، لذا زبان ربوبيت مىگويد: همگى مستقيماند، يعنى از آن حيث كه من
غايت تمام آنهايم و هر كس كه بر آن راهها گذر مىنمايد بازگشتش به من است، بنابراين
كدام استقامت و راستى را در پرسشت اراده دارى؟ زبان عبوديت گويد: از تمام اين راهها
راه آنان كه نعمت بر ايشان عطا فرمودى اراده دارم، زبان ربوبيت گويد: كيست كه بر او
نعمت عطا نكردهام و آيا در وجود موجودى هست كه رحمتم او را فرا نگرفته و نعمتم او
را فرو نگرفته باشد؟ زبان عبوديت مىگويد: مىدانم كه رحمت تو فراگير و كامل است و
نعمتت پخش و شامل، ولى من جز راه آنان كه بر ايشان نعمتهاى ظاهرى و باطنى كه پاك
از تيرگى غضب و آميزش با آن و آلودگى به گمراهى و رنج آن است نمىخواهم، براى اين
كه سلامتى از كوبندههاى غضب مرا راضى و خشنودم نمىسازد اگر نعمتهايى كه به من
مىرسد منقوش به علم هدايت نبوده و رهاى از رنج حيرت و سرگشتگى در بيابان و گرداب
شبهات و شكها و تلبيس و تزوير نباشد، و گر نه چه فايده و بهرهاى در برخوردارى از
انواع نعمتها، با رنجهاى باطنى و تألمات روحى همراه با يورش انواع تلبسات و
تيراندازان شك و گمان كه مانع از
سكوناند. اين در وقت حاضر است، پس آن چه را كه حيرت زده و سرگشته از قيامت و
رستاخيز توقع دارد رها كن.
در
اين حال آن چه را كه رسول خدا
(صلّى الله عليه وآله وسلّم) از جانب پروردگارش بيان داشته مترتب مىگردد و مىفرمايد: هئولاء
لعبدى و لعبدى ما سأل، يعنى: تمام اينها از آن بنده من است و بندهام هر چه درخواست
كند بر آورده است. پس بدان كه چگونه سئوال كنى تا آن چه از فضل و كرم الهى كه اميد
دارى بدان برسى.