سپس
باز گرديده و گوييم: پس اصل يگانهاى كه تكليف بدان استناد پيدا مىكند عبارت از
ايجاب الهى است كه اختصاص بدان مرتبه دارد، و آن ايجاب ذاتى است از او بر او (از
خودش بر خودش) پيش از آن كه غير را عينى (ثابت) ظاهر گردد و يا مرتبهاش را حكمى
پديد آيد، و زبان مقام اين اصل همان است كه در قرآن عزيز آمده و فرموده: كَتَبَ
رَبُّكُمْ عَلى نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ، يعنى: پروردگار شما رحمت كردن را بر خويش
مقرر داشته است (54- انعام) و: حَقَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ، يعنى: كلمه پروردگارت
محقق گشت (33- يونس) و: وَ لكِنْ حَقَّ الْقَوْلُ مِنِّي، يعنى: ولى كلمه از من
قرار است (13- سجده) و: كانَ عَلى رَبِّكَ حَتْماً مَقْضِيًّا، يعنى:
و
از جانب پروردگارت محتوم و مقرر است (71- مريم) و: ما يُبَدَّلُ الْقَوْلُ لَدَيَّ،
يعنى: گفتار نزد من تغيير نيابد (29- ق) و امثال اينها. و در روايات نبوى
(صلّى الله عليه وآله وسلّم) آمده كه: وجبت محبّتى للمتحابين فىّ، يعنى: محبت من
درباره محبّانم واجب و لازم است، و: ان حقا على الله ان لا
يرفع شيئا من هذه الدنيا الا وضعه، يعنى: بر خداوند مقرر است كه چيزى از اين دنيا
را بالا نبرد جز اين كه پائينش آورد، و امثال اينها كه بيانش به درازا مىانجامد.
اصل
ديگرى كه از آن تكليف نشأه گرفته و نمايان شده و بدان راز مجازات- به آن چه كه از
بعضى وجوه موافق نيست- آشكار مىشود اين است كه تجلى وجودى كه اقتضاى ايجاد عالم را
دارد و اگر خواهى بگو: وجودى كه از ذات حق متعال بر حقايق ممكنات افاضه و ريزش
مىكند داراى اطلاق تام از ديگر قيود حكمى و صفات عينى متكثر امكانى دارد، و از جهت
نقش گذاريش در اعيان ممكنات و يا بگو: اقتران و جفت شدنش با آنها و ظهورش به حسب
مراتب ذاتى و استعدادهاى آنها بدان يعنى به وجود منبسط مذكور اوصاف متعدّد مختلف
اضافه و نسبت مىيابند و (وجود منبسط) به احكام و اسماء و نعوت تقيدى كه از آن جدا
شدنى نيست پيدا مىكند به طورى كه تعقل و ادراكش جداى از تمام آنها محال و غير ممكن
است، بلكه نهايت كار جدا كردن از بيشتر آنها است ولى از تمام آنها- به كلى- محال و
غير ممكن است- مگر با فرض كردن و پنداشتن- و پايان كار منتهى شدن به يك قيد اضافى
است، اين در بالاترين مراتب اطلاق مىباشد.
ناچار حكمت عدل الهى و حكم مرتبه جامع كامل اقتضاى ظهور راز مجازات و وصف آن به راز
مناسبت و موازنه محقق را كرد، لذا براى تمام بندگان تكليف الهى ظاهر گشت- و هر چه
غير او است بنده است- در اين هنگام قيدهاى امرى و احكام شرعى تعيّن مىپذيرد، يعنى
در مقابل آن چه بر وجود از تقيدات عينى و احكام مراتب كونى امكانى و عبادات مقرر به
گونه خاص عارض شده، يعنى در مقابل آن چه كه هر موطن و عالم و زمان و نشأه و حال
بدان اختصاص مىيابد و اقتضاى آن را دارد، به طورى كه تعيّن وجود در آن و ظهور حق
تعالى و تصرفش- مگر به حسب آن- امكان پذير نيست، بنابر اين عبادات نيز- همان طور كه
گفتيم- در اهل هر عالم و دور و وقت خاص و موطن و نشأه و حال و مزاج و مرتبه به حسب
آن چه حكم حال و زمان و آن چه كه گفته شد اقتضاى آن را دارد- و نيز به حسب صفاتى كه
لازم هر يك اينها است- مقرر گرديد، و تمام اينها در موجودات ثابت و پايدار است
مانند ثبوت حكمى كه هم اكنون آنجا گفته شد.
ناگزير اگر انسان كه نمونه و خلاصه تمام ممكنات و رونويس جامع خصوصيات و حقايق آنها
است كار و حالش به پايان رسد و به آخرين مراتب اطلاق- از جهت علم و شهود و حال و
مقام تجريد و يگانگى- ترقى كند- چون وى به حرّيت و آزادى تام كه برطرف كننده تمام
اعتبارات و نسبتها و اضافات و احكام قيود است مطلقا اتصاف نمىيابد، و اگر ترقى
كند- شايد كه بكند- به گونهاى كه از وى احكام تقييدى امكانى و صفاتى اسمائى هم
ساقط گردد- البته پس از سقوط تكليفهاى امرى از وى و بيرون رفتنش از محدوده احوال و
نشآت و موطنها و مقامات- او
(133) را نه عالمى و نه مرتبهاى و نه غير اين دو كه
بيان داشتيم محدود نخواهد كرد، ناگزير بايد با او حكم يك قيد امكانى- در مقابل قيد
اعتبارى كه در آخرين مراتب اطلاق براى وجود مطلق ثابت است- باقى بماند.
و
اين قيد باقى انسان عبارت از بهره و حظّ متعيّن او است از غيب ذاتى كه بارها گفتيم:
آن براى خودش، از آن جهت كه خودش است- مگر به واسطه امرى- تعيّن نمىيابد و در او
چيزى براى خودش تعيّن نمىپذيرد، بنابر اين تعيّن او- يعنى تعيّن غيب مذكور- به حسب
آن چه كه بدان متعيّن ظاهر شده مىباشد، و آن حال او است كه پس از اين ممكن ناميده
مىشود، اين را نيك بفهم.
و
به اين تعيّن راز ارتباط حق تعالى به انسان و ارتباط انسان به او- از جهتى كه انسان
مىداند و از جهتى كه نمىداند- آشكار مىگردد، با اين بيانات روشن شد كه تعقّل
وجود مطلق موقوف بر نسبت و يا مظهرى است كه تمييز را- اگر چه غيب باشد نه عين و
آشكار- مىبخشد، مانند موقوف بودن ظهور عينى كه آن شرط در تعقل وجود است.
اما
عدم ادراك و شعور گروهى از اهل شهود حالى مر اين تمييز را منافى ثبوت آن در ذات
خودش نيست، براى اين كه كاملان و محققان از اهل صحو و هوشيارى، آنان كه از گرداب
شكر و مستى و مشاهدات مقيد- در مقام استقرارشان از وجهى- در مركز مقام كمال احاطى
جمعى احدى وسطى رها شده و از اطراف محيط و اهل آن آن چه را كه از منحرفان و
كجروان پنهان است به معاينه مشاهده مىكنند به آن چه بيان داشتيم حكم مىكنند.
سپس
گوييم: هر يك از اين دو قيد يعنى قيد وجود و قيد انسان را حكمى نافذ و ثابت است كه
آثار فراوانى مىبخشد و آنها را بزرگان و اكابر مىدانند و از خود و غير خود و در
احوالشان مشاهده مىكنند، يعنى از مردمان- بلكه از تمام اشياء- چيزها مىدانند كه
(شخص) آن را درباره خودش نمىداند، چه رسد كه درباره غير خودش بداند. و اما احكام
تكاليف و قيود لازم آنها در خلق به واسطه كمى و زيادى و دوام و عدم دوام- به حسب
قيدهايى كه به وجود از جهت هر فردى از افراد خلق اضافه شده است- تفاوت مىكند.
پس
هر كس كه آينه عين ثابتش- در مثل- نزديكتر به اعتدال و گردى و درستى هيئت و شكل و
احوال متناسب و صفات و قوا و احكام باشد به طورى كه درباره نقش شده در آن و ظاهر
بدان حكمى مخالف آن چه امر در ذات خودش براى ذات خودش- از آن جهت كه خودش است-
اقتضا مىكند ظاهر نگردد كمترين مجالى از جهت تكليف و تمامترين آنها از جهت
استحقاق و شايستگى براى مغفرت كبرا- آن مغفرتى كه بيشتر محققان آن را نمىدانند- و
نزديكترين آنها از جهت نسبت به اطلاق و سريعترين آنها از جهت بيرون آمدن از احكام
امكانى و صفات تقييدى- غير از يك قيد كه بر آن آگاهى داده شد- مىباشد، مانند
پيغمبرمان محمد
(صلّى الله عليه وآله وسلّم) و
سپس كاملان از بندگان الهى- از انبيا و اوليا- و براى اين و غير اين به او گفته شد:
لِيَغْفِرَ لَكَ اللَّهُ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَ ما تَأَخَّرَ، يعنى: تا
خداوند نارواى گذشته و آينده ترا ببخشد (2- فتح) و بر او و بر هر كس كه خداوند
خواسته- آن چه بر غير ممنوع شده- مباح فرموده است.
و
صاحب اين آينه تمام نما آن بنده محققى است كه صاحب گام ديرينگى و فضيلت ذاتى ازلى
است كه به واسطه نقص و نارسايى قبول در صورت هر چه كه در آن تجلى شده است كمبود و
نقص و تغييرى را نمىپذيرد و امر نقش شده در آن وصف تازهاى كه از ازل برايش ثابت
نباشد بدست نمىآورد، جز خود تعيّن به حسب يك قيد كه از آن- بر عكس غير آن- گزيرى
نيست، و اين بنده محاذى و برابر هر چيزى به طهارت و پاكيزگى خالص قرار مىگيرد تا
هر كس را كه خواهد آن گونه كه هست ظاهر سازد، و هر كس كه شأنش اين چنين باشد وى بر
هر چيزى صورت
ذاتى اصليش را آن گونه كه در ذات حق تعالى مرتسم و در ازل در علم وى- مادام كه
محاذى و برابر آن است- متعيّن باشد حفظ مىكند، پس اگر به واسطه حكم حقيقت انحراف
از كمال مسامتت و هم سمتى انحراف و كژى پيدا كرد جز خويش را نكوهش نكند (رسول خدا
(صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرمود:) من وجد خيرا فليحمد الله و من وجد غير ذلك
فلا يلومن الا نفسه، يعنى: هر كس نيكى و خيرى يافت خداى را سپاس گويد و هر كه جز
اين يافت جز خويش را نكوهش نكند.
بنگر كه رسول خدا
(صلّى الله عليه وآله وسلّم) از
جانب پروردگارش چگونه ترا آگاهى بخشيده او براى تو حكايت كرده ولى تو از او بفهم. و
ترا هشدار دادم كه: تو از جهتى آينه وجود اويى و او آينه احوال تو است، اين مطلب را
بارها تكرار كردهام و بسا پنداشتهاى كه سخن به درازا مىگويم، بياد آر. به خدا
سوگند كه بسيار موجز و مختصر گفتم و اگر آن چه را كه برايت بيان داشتم دانسته بودى
هر آينه قلبت به پرواز در مىآمد و خردت به سرگشتگى مىافتاد، ولى به خدا قسم كه
نمىبينم مقصودم را فهميده باشى و عذرت خواسته است، همانطور كه من در اشاره به اين
مقدار از اين مقام مجبور و مأمورم. و اما حكم كسى كه از اين درجه و مقام پائينتر
است يعنى از خلايق- هر كه مىخواهد باشد- به حسب نزديكى و دوريش از مقام است- وزن
مقابل وزن بدون رخنه و نابسامانى- براى اين كه اين امر از سنتهاى الهى است و:
لَنْ تَجِدَ لِسُنَّةِ اللَّهِ تَبْدِيلًا، يعنى: سنت و روش الهى را تبديل پذير
نخواهى يافت (62- احزاب).
و
چون اين را فهميدى بدان كه احكام تقييدى اگر اضافه به وجود- از جهت مرتبه موجودى از
موجودات از چهار وجه و يا مثلا پنج وجه- بيابند، به طورى كه هر وجهى از آنها حكمى و
تعيين وصف و حال خاصى را اقتضا كنند كه بدون آن اضافه به وجود امكان پذير نباشد،
حكم تكليف در آن ظاهر مىشود و از حيث اين وجوه پنج گانه و به حسب آنها نفوذ پيدا
مىكند و احكام تكليفى- به حسب وجوه ممكن و آن چه آثار كه مضاف به وجود است- كم و
زياد مىگردد، و سبب كثرت وجوه همان تضاعف و فزونى يافتن احكام امكان است، ولى نسبت
به هر ممكنى كه بين او و بين پديد آورندهاش وسايط زيادى هست، و اين به واسطه
نارسايى قبول و ناتمامى استعداد ذاتى است- نه براى جمع و فراگيرى- زيرا انسان از
جهت صورتش نسبت به ديگر موجودات داراى وسايط بيشترى است، يعنى از حيث زنجيره
ترتيب، و آخرين آنها از جهت ظهور است، و اين بدان جهت است تا راز هر واسطهاى جمع
آيد و به حكم هر چه دايره بر آن اشتمال دارد احاطه يابد و بدو- از آن حيث كه آخرين
استمداد كننده است- دايره پايان گيرد، با اين كه از مرتبه براى قلم اعلا مدد حاصل
مىشود، چون قلم پس از حق تعالى نخستين موجود از وسايط است كه مدد و يارى مىكند
(134)
، اين را نيك بفهم. و در اين جا سخن مفصل است كه بيانش به درازا مىانجامد.
و
چون مراتب موجودات از وجه كلى منحصر در پنج مرتبه است كه هر مرتبهاى از آنها
اقتضاى احكام گوناگونى را دارد، بنابر اين اصول تكاليف هم پنج است پس آن پنجى كه
اختصاص به مكلّف دارد عبارت است از عين ثابت او- از حيث تميّز و جدائيش در علم حق
تعالى در ازل- و حكم او از حيث روحانيتش، و حكم او از حيث صور و نشأه طبيعى او و آن
چه اختصاص بدينها دارد، و حكم او از حيث «عماء» به اعتبار سريانش در مراتب مذكور، و
حكم پنجم از حيث معقوليت امرى كه جامع و فراگير بين اين چهار حكم- به اعتبار هيئت و
شكل معنوى كه از اجتماع مذكور حاصل شده- مىباشد، و اين همان حكم مقام احديت جمع
است. اين را نيك بفهم.
و
از آن چه بيان داشتيم حكم اسم «الدهر» و شأن و موطن و مقام و سرّى كه جامع بين ديگر
اسرار است لازم آمده و اينها پنج شرط ديگر را كه تابع پنج مذكوراند و از آنها منشعب
شدهاند لازم مىآورد: نخست سلامت عقل مكلّف است و (ديگر) سنّ تكليف است و (سوم)
استطاعت و توانايى- از قبيل تندرستى و امثال اينها- است و (چهارم) علم است كه خود
موقوف بر ابلاغ دعوت (از جانب رسول الهى) است و (پنجم) در آمدن در تحت احاطه امر
وقت الهى- از حيث تعينش- مىباشد مانند اوقات نماز و روزه رمضان و دادن زكات در
پايان هر سالى و گذاردن حج در ماه ذى الحجه و امثال اينها.
همان طور كه بيان داشتيم اركان اسلام بر پنج قاعده و ركن قرار دارد، همين طور
ايمان، و نيز احكام پنج گانه و عبادات كلى هم پنج است، و بذر مجازات و تخم درخت آن
و منبع و
سرچشمه رودهاى آن همان است كه در باب فواتح- از اعيان كونى- پيش از اين گفته آمد،
يعنى اعيان كونى چون شرط در تعيّن احكام اسماء و صفاتاند و ظهور نسبت اكمل بودن
آنها در وجود خارجى بستگى به نفوذ احكام آنها در قوابل و بازگشت اين احكام- پس از
ظهور تفصيلى مشهود- به حق تعالى بر مقتضاى معلوم و معقول بودن آنها باطنا در مرتبه
حق متعال دارد، عدل و داد وجود و دهش فراگير الهى چنين اقتضا كرد كه به تجلى وجود
تلافى و تبديل گردد، لذا بدان (تجلى وجودى) اعيانشان براى آنها آشكار و ظاهر گرديد
و حكم برخى از آنها در برخ ديگر- به حق- جارى و نافذ شد مزدى تمام و فضل و عدلى
فراگير و عام. اين اصل شريف و ارجمند را نيك بفهم كه تمام انواع مجازات اجمالى و
تفصيلى از اين اصل و از اصل پيشين كه گفتم سبب تكليف است منشعب مىگردد، و اين كه
تكليف خود مجازات است كه آن را تقيّد وجود به اعيان- آن گونه كه بيانش گذشت- واجب و
لازم مىگرداند. ياد آر كه با خواست الهى راهنمايى خواهى شد.
زبان جمع اين بخش و پايان آن
چون
فاتحه به تقسيم الهى به سه بخش تقسيم شده است
(135)، و بخش نخست آن- آن مقدار كه
خداوند بيانش را آسان فرمود- به پايان رسيد، و وعده الهى پيش از اين اين بوده كه
پايان سخن در هر آيهاى (از آيات فاتحه) بخشى به زبان مقام جمع و مطّلع باشد، اكنون
وقت آن است كه زمام سخن را در گستره و ميدان بيان از اين نوع (زبان بسط و شرح) باز
گيرم.
79
بسم الله الرحمن الرحيم
پس
آغاز به بيان آن چه كه پيش از اين نويد بيانش را داده بودهايم كرده و به زبان
جمعى
مىگوييم و از بسم الله الرحمن الرحيم آغاز مىنمائيم.
بدان كه تسميه (بسم الله گفتن) از هر تسميه گويى براى هر ناميده شدهاى هشدارى است
بر كسى كه وى نزد او مجهول است و يا اين كه يادآورى است بدان، يعنى ياد آورنده شده
را مىدانسته و سپس فراموشش كرده، و يا گفتن به او است از حيث صفتى خاص و يا حالتى
و يا مرتبه و يا زمان و يا موطنى و يا مجموع اينها، و ناميدن چيزى مر خودش را- با
علم او بدان- آگاهى دادن به غير و ترسانيدن از او است به گونهاى كه آن چنان موجودى
است كه بايد از وى بترسد و دورى كند و يا به رغبت آوردنى است از جانب آگاهى دهنده
در آن چه نزد صاحب اسم از امورى كه دست يابى بدان و يا شناختش در آغاز- بدون اين
آگاهى دادن- غير ممكن است، و يا چيزى است كه آن قائم مقام آگاهى دهنده است، پس هر
گاه كه شخص آگاهى و هشدار داد، دانسته و رغبت ورزيده و كوشش نموده و طلب مىكند تا
بهرهمند گردد و يا پرهيز مىنمايد تا سالم بماند، خواه اين مقيد به وقت و يا حال و
يا غير اين دو از شروط باشد و يا نباشد، اين را نيك بفهم. و اما اسم «الله» اگر چه
سخن دربارهاش پيش از اين- آن مقدار كه حق تعالى بيانش را خواست- گفته آمد ولى
ناگزير از دنباله و تتمهاى است كه آن را اين زبان جمعى درخواست دارد.
لذا
گوييم: اشتقاق منسوب به اين اسم بازگشت به معنايى دارد كه در اذهان تصور كنندگان
تشخص و تعيّن يافته، نه اين كه بازگشتش به حقيقتش مىباشد، براى اين كه يكى از
شرطهاى اشتقاق اين است كه معنى اشتقاق يافته از آن بر مشتق پيشى داشته باشد، و اين
درباره هيچ يك از حقايق جايز نيست، زيرا حقايق- و به ويژه اين اسم را- بر ديگر
مفهوم و مفهومهاى تصور شده پيشى است، و مسلما براى مسماى آن- پيش از وجود تصوّر و
تصوّر كنندگان معنى الوهيت از جهت مطلق و مقيد- ثابت بوده است، پس اشتقاق معلوم در
آن چگونه جايز مىباشد؟ و اما اختصاص آن به اين حروف- نه غير اينها- براى راز و
سرّى است كه هر كس اسرار و رازهاى حروف و مراتب روحانيت آنها را بداند، وسعت دايره
حروف اين اسم و حكم بسايط آن و بزرگى افلاكش و مناسبتش را كه در قبال آن وضع شده
است خواهد دانست، و اين لفظ از جهت رسانيدن معنايى كه براى آن وضع شده تمامتر، و
از جهت
مطابقت از غير خودش از اسماء لفظى كه از غير اين حروف تركيب شدهاند- نزد كسى كه
مدلول اين اسم و تصورش را در دورترين مراتب ادراك و بالاترين مراتب تصور ادراك كرده
است- نزديكتر است.
بدان كه تمامترين شهود و علم به هر خوانده شده و دعوت شده و هر مسمايى عبارت از
درستترين تصور موجود است از حيث او، و درستترين تصور درستترين استحضار (و ياد
آوردن) است، و درستترين استحضار- پس از درستى تصور- تمامترين احتظاء و بهرهورى
است به اجابت خوانده و دعوت شده- در مقام توجه و ياد آوردن او مر وى را و يا طلب
براى او و يا از او- و اما آن چه از حروف اين اسم در دو مرتبه تلفّظ و نوشتن پنهان
است اشاره است به آن چه از مسماى بدان پنهان است و نيز آن چه كه از جانب او در عالم
شهادت- و غيب كه مقابل آن است- تعيّن نمىپذيرد، اين را نيك بفهم.
و
اما: الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ اين در ذوق اين مقام است كه در آن سخن مىرود اسمى است
مركب كه هر يك از آن دو از آن چه ديگرى فراگير آن است خالى نمىباشد، پس به واسطه
عموم حكم ربانى كه همان وجود است تخصيص علمى و سپس اراده كه منسوب به «الرحيم» است
ظاهر گرديد و بدان بخشهاى غيبى تعيّن صورتهاى وجودى يافتند، هم چنان كه به
«الرحيم» وجود واحد ظاهر به موجودات عينى خارجى متعدّد گرديد.
الحمد لله رب العالمين
الحمد لله رب العالمين، يعنى: سپاس مر پروردگار جهانيان را، تعريفى است به
مطلقترين مراتب سپاس و ثنا و فراخترين آنها (در پهنه حمد) و به اوّلين تعينات
مطلق اسم «الله» به حسب اسم «رب» و به فراخترين افلاك اسم «رب» كه محيط به عالميان
است و فراگيرنده آنها به سرّ تربيت و سرورى و سلطنت و پايدارى و اصلاح و (تعريفى
است) به اظهار و آشكار كردن راز ارتباط عالم به «رب»- از آن جهت كه عالم است-.
و
اما راز حمد: از شگفتترين احكام آن كه بيانش پيش از اين نشده حمد حق و (حمد)
موجودات است كه اين هم (حمد موجودات) به گواهى خداوند سبحان است بر سپاس و ثنا، پس
حق تعالى مىداند كه اين ثنا ثنايى است كه مقتضى شهادت مىباشد، چون هيچ شهادتى
(شهادت) نيست مگر پس از علم، و هيچ امرى ثابت و هيچ حكمى براى غير حق نافذ نمىگردد
مگر پس از شهادت حق به اين كه وى سزاوار و مستحق است چون برايش بدين گواهى داده و
به او نسبت كرده، و چون حق تعالى حمد را- به حكم كمالى- به خودش نسبت داده اين
برايش ثابت است و مقام و منزلتش متعيّن و مشخص گرديده است.
و
اما حمد حق تعالى مر موجودات را حمد به ذوات آنها است، يعنى به آن چه كه هر چيزى به
ذات خودش آن را از كارهاى نيك اقتضا مىنمايد و اعيان آنها ظاهر شده و برخى به برخ
ديگر معرفى شده و تعريف و گواه گيرى فراگير مىگردد و حمدى كه عبارت از ثناى هر
چيزى از جانب حق تعالى به هر چيزى است شمول پيدا مىكند، بنابر اين مجموع عالم با
تمام آن چه از صفات و احوال نيك كه بر آن است- به زبانهاى گوناگون- محمود و پسنديده
است و به زبان اراده و جمال مطلق و توحيد فعلى و ذاتى و حكمت باطنى ناپسند است،
يعنى هيچ چيزى نيست جز آن كه آن چيز شرط در ظهور كمال قدرت و غير قدرت- از صفات-
مىباشد، و اين كه كمال مرتبه علم و وجود- كه هر دو موقوف بر ظهور تفصيل كونىاند-
موقوف بر يكايك آحاد موجودات مىباشد، پس هر چه كه حصول مقصود بر آن موقوف است
همان- از آن جهت كه بدان آن چه را كه اراده ظاهر كردنش را داشته ظاهر شده- مطلوب و
پسنديده است، اين را نيك بفهم و خورسند باش، چون اين زبانى است كه درازى سخن را
توان ندارد.
و
حق تعالى خلق را نيز به حمد حمد مىكند، و اين به واسطه آشكار كردنش است مر عين حمد
را از عوالم- آن گونه كه خواسته- و آن را صفت آن كس از اهل آن عالم كه اراده كرده
قرار داده، لذا حكم حمد به حق- درباره كسى كه قائم به او و صفت او گرديده- ظاهر
گرديد، براى اين كه معانى احكام آن (حمد) را درباره كسى كه قائم بدو است واجب و
لازم مىآورد. و اما حمد حمد مر حق تعالى و يا خود و يا كون را اين بستگى به ظهور
حكم آن و قيامش به محمود و يا در او است كه بيانش پيش از اين گذشت.
[الرحمن الرحيم]
بيان الهى كه: الرحمن الرحيم اين تكرار آن كه در بسمله است نمىباشد، بلكه يكى را
تخصيص حكم تعميم است و ديگرى را تعميم حكم تخصيص، و متعلق يكى از آن دو حكم دائم
است- مطلقا به مقتضى حكم معنى امر باطنا- و ديگرى را حكم مقدّر مشروط است- ظاهرا و
باطنا- و راز و تفصيل آن اين كه رحمت دو رحمت است: رحمت ذاتى مطلق امتنانى كه تمام
اشياء را فرا گرفته است و از حكم سارى آن در ذوات رحمت شئى است به نفس خودش، و در
آن از جانب هر رحيمى (رحمت كنندهاى) به نفس خود به سبب احسان و نيكى و يا اسائت و
بدى به صورت انتقام و قهر و غلبه واقع مىگردد، براى اين كه تمام اينها از جانب
محسن و منتقم (نيكوكار و كينه كش) رحمت به نفس خودش است، اين را نيك بفهم. و از حيث
اين رحمت حق تعالى خويش را به «حبّ» و شدت شوق به ملاقات و ديدار دوستانش توصيف
فرموده، و اين محبّت به سبب اين رحمت را نه برايش سببى هست و نه موجبى و نه در
مقابل چيزى از صفات و افعال و غير اين دو مىباشد، و رابعه رضى الله عنها در سخنش
به اين محبت اشاره دارد كه:
دوست دارم ترا دو دوست داشتن، يكى دوستى هوى (عشق ورزيدن به تو) و دوست داشتن ديگر
آن كه شايسته آنى (سزاوار دوست داشتنى) و اما آن كه دوستى هوى (و عشق ورزيدن به تو)
است مشغول بودنم به ياد و ذكر تو از هر كس كه غير تو است (مرا فراموش شده) و اما آن
دوست داشتن كه تو سزاوار آنى كنار زدن تو مر حجابها و پردهها راست تا آن كه ترا
ببينم مرا نه در اين و نه در آن (درد و عشق) مدحى نيست و ترا هم در اين و هم در آن
ستايش و سپاس است (چون هر دو نخست از تو سر زده است) پس دوستى هوى و عشق ورزيدن به
سبب مناسبت ذاتى علت و انگيزهاى جز ذات ندارد، و اما دوست داشتن اين كه سزاوار آنى
سببش كه نتيجه آن است عبارت از علم به اهل و
شايسته بودن است، و از صورتهاى احسان (نيكى كردن) خاص اين رحمت هر عطا و بخششى است
كه بدون درخواست و يا نياز و يا سابقه حقى و يا استحقاق وصفى ثابت براى عطا گيرنده
و يا مطلقا حال پسنديدهاى كه وى بر آن است واقع مىگردد، و از تخصيصهاى آن درجات
و خيراتى است كه براى گروهى- به واسطه سرّ- در بهشت حاصل است و نزد همگان به نام
عنايت ناميده مىشود كه نه به واسطه عملى است كه انجام داده باشند و نه به سبب خير
و نيكىاى كه پيش فرستاده باشند.
از
اين جهت است كه از راه كشف ثابت شده بهشتها سهاند: بهشت اعمال و بهشت ميراث و
بهشت اختصاص، و در كتاب و سنّت بر تمام اينها آگاهى داده شده است، و در معنى (اين)
آمده كه: در بهشت مكانهايى خالى باقى مىماند كه خداوند آن مكانها را از خلقى كه
ايشان را مىآفريند و مطلقا عمل نيكى انجام ندادهاند پر مىكند، اين براى جارى
كردن حكم پيشين مىباشد و بيان الهى (در حديث) كه: لكل واحدة منكما ملؤها، يعنى: هر
يك از شمار است پر كردن آن.
و
رحمت ديگرى (غير از رحمت اوّلى كه رحمت ذاتى مطلق امتنانى بود و تمام اشيا را فرا
گرفته است) مىباشد كه فايض و نازل از رحمت ذاتى است و از آن به واسطه قيدهايى كه
از آن جمله «نوشتن» است جدايى دارد، چنان كه خداوند مىفرمايد: كَتَبَ رَبُّكُمْ
عَلى نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ، يعنى: پروردگار شما رحمت را بر خويش نوشته (مقرر
داشته) است (54- انعام) و آن مقيد است و بستگى به شرطهايى از اعمال و احوال و غير
اينها دارد، و آن رحمتى كه مورد آز و آرزوى ابليس است رحمت امتنانى است كه موقوف بر
شرط و قيد حكمى و زمانى نمىباشد پس (قيد) حكمى قيد قضا و قدر است كه نخستين مظاهر
آن دو- از موجودات- قلم اعلا و لوح محفوظ مىباشند. و زمانى تا روز جزا و روز
رستاخيز است و در آنجا- تا آسمانها و زمين برجا است- خالد و جاويدانند.
پس
دو رحمت بسمله براى تعميم و تخصيص است و دو رحمت فاتحه- همان طور كه گفتيم- از رحمت
ذاتى امتنانى و تقييدى شرطى مىباشد.
و
از اين مقام: مالِكِ يَوْمِ الدِّينِ است، براى اين كه مجازات، ذاتى و غير ذاتى
مىباشد،
«وقت» براى غير ذاتى بوده و ذاتى- به واسطه اطلاقش- داراى «وقت» نمىباشد، و چون حق
سبحان را دو امر است و در عالم موجودى است كه اقتضاى قبول دو حكم (ذاتى و غير ذاتى)
را مىنمايد يوم (روز) را بيان فرمود كه مشتمل بر روز و شب است، يعنى هر دو مظهر
غيب مطلق- كه نشانه و آيهاش محو است- و شهادت- كه علامت و نشانهاش عيان است- و
مجازات ذاتى كه بين وجود و اعيان- به اعتبار قبول و پذيرش نخستين و عطا و دهش
اوّلين- مىباشد بيانش هم اكنون گفته آمد، مجازات صفاتى و فعلى مانند بيان الهى است
كه:
اعبدونى، يعنى: مرا پرستش كنيد (61- يس) و: اشْكُرُوا لِي، يعنى: مرا سپاس كنيد
(152- بقره) در مقابل آن چه براى بندگانش از نعمتهاى ظاهرى و باطنى آماده كرده و
فرستاده (مانند:) انا عند ظن عبدى المؤمن بى، يعنى: من نزد گمان بنده خودم به من
هستم، و:
سَيَجْزِيهِمْ وَصْفَهُمْ، يعنى: خدا سزاى وصف آنها (افترايشان) را خواهد داد (139-
انعام) و دعا و اجابت و امثال اينها كه مربوط به مرتبه افعال است.
اما
متعلق بيان الهى به زبان نبوت در مقام سخن بنده كه: مالك يوم الدين، يعنى: پادشاه
روز جزا: مجدّنى عبدى، يعنى: بندهام مرا گرامى داشت، و اين آن چيزى است كه مقام
عبوديت عام درخواست مىنمايد، مانند نسبت رعيت با پادشاه، بر عكس بيان الهى در اين
باره كه:
فوّض الىّ عبدى، يعنى: بندهام (كارش را) به من واگذارد- در مقام گفتن فرموده الهى
كه:
مالك: «با الف»- زيرا متعلق آن چيزى است كه آن چيز اقتضاى خصوص عبوديت را از حيث
ملك (پادشاه) نسبت به مالك (صاحب)- از روى كمال واگذارى و فرمانبردارى و بندگى خالص
و گردن نهادن- دارد، اين را نيك بفهم.
و
آن چه كه جزا را به دنبال دارد مانند حال و طاعت و عادت و آن چه كه پيش از اين از
معانى لفظ «دين» بيانش گفته آمد تمام اينها احوال عبوديت است و طهارتى كه براى بنده
خالص- آن بندهاى كه معاملهاش معامله اجير و مزدور نيست- حاصل است براى وى به
امورى چند از آنها حصول مىيابد و از نشانههاى آن برطرف شدن مجازات صفاتى و فعلى
است، و در مقامش از حكم مجازات ذاتى آن چه را كه امر- آن امرى كه بدان بنده از حيث
فرقهايى كه گفته آمد از حق تعالى امتياز پيدا مىكند- اقتضا دارد باقى مىماند، ولى
بين كامل و غير
كامل در اين باره تفاوت فراوانى است كه در مبحث مراتب تمييز بر اين مطلب آگاهى و
هشدار داده شد، و حال و طاعت و غير اين دو از معانى مذكور را نيز آميزش و
آميختگىهايى بين رتبه بنده و پروردگارش هست، و برگزيده و خلاصه آن آميزشها همان
چيزى است كه پيش از اين در فصل پيشين- در مقام بيان مراتب اعمال و نتايج آنها- گفته
آمد، پس در آن و در آن چه پس از آن است و آن چه كه در راز شكر در پايان كتاب بيان
خواهد شد انديشه نما تا شگفتيهاى عجيبى را مشاهده كنى.
پيوندى [در ظهر و بطن و حدّ و مطّلع]
بدان كه ما در چندين جاى اين كتاب بيان داشتيم كه: عالم از حيث حقيقتش آينه احكام
مراتب پنج گانه است و صورتهاى (گوناگون) عالم به حسب آنها (مراتب) ظاهراند، و هيچ
موجود عينى و خارجى و هيچ امر غيبى نيست جز آن كه حكم اين مراتب در آن جارى و سارى
است، و تمام خواص و اوصاف و لوازمى كه به كون و عالم وجود اضافه و نسبت داده مىشود
به حكم مقام جمع احدى- كه اسماء و صفات و عوالم و مراتب بدان مستند است- ظاهر
مىگردد، زيرا آنها از وى (مقام جمع) هم منفعل و اثر پذيراند و هم منشعب و جدا شده
از آنند و هم تابع وى، و با اين كه در اين مقام پاك بلند ذاتى تعدّدى نيست با اين
همه از آن (اسماء و صفات و مراتب) ظاهر شده و در آن تعيين و تفصيل- به حسب مراتب
عالميان و حالات و مدركات و تطورات و دگرگونىهاشان- مىيابند.
و
چون اين بيان شد گوييم: كلام الهى از جهت نسبتها و صفات كلى كه فراگير مراتب
آشكارى و ايضاح است از حضرت حق متعال صادر گرديده و به ما رسيده است، در حالى كه
رنگ پذير به حكم مراتب پنج گانه اصلى مذكور و آن چه كه بر آن اشتمال دارد مىباشد،
آن كلام را- هم چنان كه رسول الهى
(صلّى الله عليه وآله وسلّم) - خبر داده ظاهرى دارد كه آشكار است و كلام معتبر و صريحى است كه به
آخرين مراتب بيان و ظهور- همانند صورتهاى محسوس- منتهى مىگردد، و آن را بطن پنهانى
نيز هست- مانند ارواح قدسى كه از بيشتر
مدارك پوشيداند- و آن را حدّى است كه جدا كننده بين ظاهر و باطن مىباشد بدين (حد)
از ظاهر (كلام) به باطن بالا مىروند، و اين (حد) به ذات خود برزخ جامع بين آن دو
است و نيز حدّ فاصل بين باطن و مطّلع مىباشد، و همانند اين امر عالم مثال جامع بين
غيب محقق و عالم شهادت است.
و
كلام (الهى) را نيز مطّلعى است و آن چيزى است كه تو را بر حقيقتى آگاه مىسازد كه
بدان- آن چه ظاهر و آن چه باطن و آن چه آن دو را جمع آورده و بين آن دو جدايى
مىاندازد- مستند است، و از آن سوى تمام اينها تو را مىنماياند، و آن نخستين منزل
از منزلهاى غيب ذاتى الهى و دروازه مرتبه اسماء و حقايق مجرّد غيبى مىباشد، و از
آن جا مكاشف بر راز كلام احدى غيبى آگاهى يافته و مىيابد كه ظهور و بطون و حدّ و
مطّلع كانونهايى براى اين تجلى كلامى و غير اين و منزلهايى براى تعينات احكام اسم
«المتكلم» از حيث امتياز و جدائيش از مسمّا مىباشند. و كلام را- از حيث اين كه چيز
زايدى بر ذات متكلم نيست- رتبه پنجمى است كه از راز نفس رحمانى دانسته مىشود و
بيانش- به ويژه از اين جهت- گفته آمد، ياد آر.
در
اينجا سخن در بخش اول از اقسام فاتحه- جمع و تفصيل- به پايان رسيد، و اميدوارم آن
چه را كه ملتزم شدهام خداوند وفاى بدان را آسان سازد، و من اگر سخن را در آن چه كه
گذشت- نسبت به كسى كه ارزش اين مختصر گويى را نمىداند- به درازا كشانيدم از آن جهت
بود كه تحرير و بسط سخن در قواعد و اصول مسايل آن چه را كه از پى مىآيد باز كرده و
روشن مىسازد. و از امورى كه از اين اصول منشعب شده و تفاصيلى كه تابع اصل خوداند-
به ويژه سورهاى كه در آن سخن مىرود (فاتحه)- اصل اصول كلم (كلمات) و كليد جوامع و
گنجينه اين رازها و حكمتها است، پس بر كسى كه عزم تفسير آن را دارد لازم است كه بر
بستر رودهاى آن و رازها و طلوع گاههاى خورشيد انوار آن و الفنجگاه گنجينهها و كليد
گنجها و موجودى گنجينههاى آن آگاهى و هشدار دهد. خداوند است كه راست مىگويد و هر
كه را خواهد به راه راست راهنمايى مىنمايد.
فاتحه بخش دوم
[سورة الفاتحة(1): آية 5]
بيان الهى: إِيَّاكَ نَعْبُدُ وَ إِيَّاكَ نَسْتَعِينُ
نخست- به يارى خدا و خواستش- آغاز در بيان آن چه كه ظاهر زبان و مرتبهاش اقتضاى آن
را دارد كرده و سپس از آن و در آن به تدريج به باطن و پس از آن به حدّ و مطّلع و
امر محيط كه حاكم بر تمام است- همان گونه كه خداوند اين را همانند گذشته آسان
فرمود- بالا مىرويم.
لذا
گوييم: «ايّا» ضمير منفصل منصوب است و پى آمدهايى كه بدان الحاق مىشوند مانند
«كاف- هاء- ياء» در «ايّاك» و «ايّاه» و «ايّاى» براى بيان حكم متكلم و غايب و
مخاطب است، و نزد محققان از متخصصان فن زبان و اعراب آنها را محلّى نيست، هم چنان
كه «كاف» در «أرأيتك» را محلّى نيست، و از اسماء مضمر مقصود هم نيست، و اين كه خليل
(بن احمد نحوى) از برخى اين را حكايت كرده كه: اذا بلغ الرجل الستين فاياه و ايّا
الشواب، نادر است و بر آن اعتمادى نيست.
و
عبادت در لغت يعنى: نهايت فروتنى و خوارى، و: ثوب ذو عبدة و ارض معبدة، يعنى:
لباس داراى تارهاى نازك و زمين فروتن و خاضع و ذليل.
و
امّا راز باطن ظاهر إِيَّاكَ نَعْبُدُ وَ إِيَّاكَ نَسْتَعِينُ همان طور كه گفته:
وى سزاوار به ستايش است و بر وى صفات عظمت و جلال را (بنده نماز گزار) جارى
مىگرداند و به صفات كمال توصيف مىنمايد علم و يا ذهن به تصوّر شدهاى تعلق
مىگيرد كه صاحب شأنى بزرگ و سزاوار ثنا است و در يارى گرفتن از وى در دشوارىها
نهايت خضوع و فروتنى به خرج داده
مىشود، لذا اين معلوم و يا تصوّر شده كه به اين صفات امتياز پيدا كرده هنگام تعيّن
مرتبهاش و صورت عظمت و بزرگيش در ذهن مناجات كننده (گوينده إِيَّاكَ نَعْبُدُ وَ
إِيَّاكَ نَسْتَعِينُ) به حسب اعتقادش درباره او- يعنى كسى كه انتساب اين صفات بدو،
بر وى مترتّب مىشود- مورد مخاطبه قرار مىگيرد، و ايستادن مناجات كننده (گوينده
اياك ...) در مقام عبوديت كه مقابل ربوبيت است و آماده شونده از پى آن (گفتن: رب و
رحمان و رحيم و مالك) به اياك نعبد، يعنى اى كسى كه اينها صفات او است (ترا
مىپرستيم) اشاره است به اختصاص دادن او به عبادت و پرستش و درخواست يارى از او،
يعنى غير تو را نمىپرستيم و از او يارى نمىجوييم، (اين نشانه) بسنده كردن بر او و
منفرد بودنش است و بس، و نيز براى اين كه خطاب دلالت محكم داشته باشد كه عبادت اين
متميّز. بدان متميّزى است كه عبادت جز بدان تحقق و ثبوت نمىيابد.
و
جفت قرار دادن عبادت را به يارى خواستن براى جمع بين آن چه كه بندگان بدان به
پروردگارشان تقرب مىجويند و بين آن چه كه آن را درخواست دارند و از جهت آن بدان
نيازمنداند مىباشد. و پيش آوردن عبادت را (در عبارت) بر يارى خواستن مانند پيش
آوردن وسيله است بر درخواست حاجت- به اميد اجابت- چنان كه خداوند بدين مطلب اشاره
دارد و فرموده: إِذا ناجَيْتُمُ الرَّسُولَ فَقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيْ نَجْواكُمْ
صَدَقَةً ذلِكَ خَيْرٌ لَكُمْ وَ أَطْهَرُ، يعنى: هنگامى كه مىخواهيد با پيغمبر
راز گويى كنيد پيش از رازگويى خود صدقهاى دهيد اين براى شما بهتر است و مايه پاك
شدن گناهانتان (12- مجادله) و ناميدن «يارى خواستن» براى فرا گرفتن هر يارى خواسته
شده است بدان.
و
پس از آن كه در اين آيه آن چه را كه ظاهر مقام آن- از اشاره به گوشهاى از باطن-
درخواست مىكرد بيان داشتيم، حال از آن جا به بالاتر از آن صعود مىكنيم. و نخست تو
را اى انديشمند بدان چه كه پيش از اين درباره حقيقت ذكر (ياد) و حضور- در بيان راز
جواب حق تعالى مر بنده نماز خوانش را هنگامى كه گفت: بسم الله الرحمن الرحيم، گويد:
ذكرنى عبدى، يعنى: بندهام مرا ياد كرد- بيان داشتيم ياد آورى مىنماييم و سپس
مىگوييم:
بدان كه خداوند سبحان خردمندان را بر برخى از رازهايش كه ما به صدد بيان آنها هستيم
آگاهى
پنهان داده است، و فرموده: وَ لِكُلٍّ وِجْهَةٌ هُوَ مُوَلِّيها فَاسْتَبِقُوا
الْخَيْراتِ، يعنى: هر گروهى را قبله و جهتى هست كه رو سوى آن مىكنند، پس به
نيكىها پيشى گيريد (148- بقره) و هر عبادت كننده چيزى ناگزير به سوى معبودش متوجه
است، و توجهش به سوى او مسبوق به آن چيزى است كه او را بر اين توجه برانگيخته و
انگيزه او بر توجه به حسب آن چه كه نزد او از توجه شونده جاى گير است تعيّن
مىپذيرد، و جاى گرفته نزد او صورتى علمى است كه از دلايل و مقدماتى كه در پندار او
قطع يقينى مىآورد پديد آمده است، و يا صورتى ذهنى است كه از سخنان گوناگون شنيده
شده و يا نشانهها و آثار ديده شده حصول پيدا كرده و دلالت بر امورى چند دارند و
پندارد اينها كمالات است و براى كسى كه اين آثار نسبت به او دارد و اين كمالات
مستند بدو است فراهم است. همين كه تصور كرد اين صفات قائم به موصوفى است كه در اين
امر يگانه است و غير او ديگرى وجود ندارد، حكم مىكند كه همو در خور پرستش است و
بس، لذا به او روى آورده و از روى بيم و اميد و يا پسنديدن به پرستش مىپردازد.
البته ممكن است گاهى آن چه را كه بدان حكم مىكند، يعنى درباره كسى كه اين صفات به
او نسبت داده مىشود و آثار و نشانههاى شنيده شده و ادراك گرديده دلالت بر وى
دارند- درباره اين موصوف- درست و ثابت باشد و گاهى هم ممكن است درست و ثابت نباشد-
مگر در پندار صاحب اعتقاد نه در واقع امر- و يا ممكن است اين صفات و آثار و امثال
اينها براى غير كسى كه به او نسبت داده شده ثابت باشد.
اين
گفتارها دلالت بر تشخصات متعيّن در ذهنهاى قائلان (گروندگان)- به حسب آراء و حدس
(تخمين و گمان) و تصورات ايشان- دارد و اين صورتهاى ذهنى اعتقادى از حيث اولين حدس
زننده و حاضر كننده- كه آن تصوّر را ايجاد كرده- منفعل و اثر پذير از وىاند، و از
حيث شنونده و قائل اول نفسش را- از آن جهت كه نفسش است- مىپرستد، يعنى به حسب آن
چه در نفس و تصورش از آن (صورت ذهنى اعتقادى) كه از راه گفتار قائلان ثبوت يافته
بار ديگر (نفسش) منفعل و اثر پذير است و همين طور پشت سر هم ادامه دارد.
در
اين صورت شخص نفسش را- به سبب آن چه كه در ذهنش پديد آورده است- مىپرستد و اين
(پديد آوردن در ذهن) نيز از صورت ديگرى ناشى شده كه آن خود از تصور شده
ديگرى- به تصورى كه آن تصور خود اصالتا منفعل است- منفعل گرديده است و همين طور
مىرود تا نخستين فاعل منفعل (تصور كننده) و بودن امر آن گونه كه تصور شده است.
امكان دارد پرستش شونده از آن حيث كه هست فاعل باشد و از حيث تعينش در تصورات عقلها
و ذهنها و گمانها و وهمها منفعل باشد و يا اين گونه نباشد، اين قضيّه محل
انديشيدن و تأمل است. اما در مقام عقل: شكى در تباهى و بطلان آن نمىباشد، براى اين
كه اين محالاتى را لازم مىآورد كه ما را نيازى به بحث در آنها نيست، مانند جايز
شمردن حدود يافتن حق تعالى و تعيّن پيدا كردنش در تصور يك شخص- آن گونه كه در ذات
خود بر آن است- در حالى كه در واقع امر محال است، اين مطلب را نيك بفهم.
سپس
گوييم: گاهى هست كه در نفس پرستش كننده متوجه امرى تركيب يافته از مواد عقلى و
مدركات حسّى و نيز از شنيدنيها و گمان و حدسها حصول پيدا مىكند، بنابر اين ادراك
با انواع گوناگون معنوى و حسّىاش تابع مدرك مىباشد. پس هر كس شأنش اين باشد كه
بيانش گذشت توجهش جز به صورتهاى ايجاد شده در ذهن نمىباشد كه آن صورتها را نفوس
توجه كنندگان از مواد گمانها و آرا و نظرياتشان و يا از مشخصات ذهن آنان كه بر
ايشان حكايت كردهاند و بديشان انتقال يافته نمودار ساختهاند و يا آن كه اينها جدا
شده از صفات و آثار و نشانههايى هستند كه جدا كننده اضافه و ثبوت آنها را براى
موصوف بدانها مقرر داشته و تمام اينها بدو منسوباند، و اين (جدا كردن) به پندار او
كمال است، يعنى (گويد:) آن كس كه اين گونه است سزاوار است كه پرستش شود، با اين كه
هر انصاف دهندهاى كه شأنش اين است اعتراف دارد كه وى در حال حكم كردنش به چنين
حكمى- و نيز در حال تصورش- در نفس خودش ناقص بوده و تصور او و غير تصور از ديگر
صفات وى تابع او مىباشند، چون صفت موصوف را- هم چنان كه در ادراك گفتيم- پيروى
مىكند.
پس
حاصل در ذهنش از صورت كمالى- كه حصولش براى معبود لازم است- صورتى ناقص است، و اين
كمال منسوب به او نقصش- بدان وجهى كه بيان داشتيم- ثابت است و غير آن نيز نزد وى
مجهول مىباشد، پس مطابقهاى كه گواه به درستى تصورى كه حكم
تصديقى آن را دنبال دارد كجا است؟
پس
حاصل آن چه بيان داشتيم اين كه وى در حال نقصش صورتى ناقص را در كمال ايجاد كرده كه
از اجزايى و همى و خيالى فراهم آمده است. و يا جستجوهايى نظرى و ضعيف است كه نسبت
به آن چه قصد تصورش شده غير مطابق مىباشد سپس اين را قبله و هدف توجهش قرار داده و
از آن (صورت ناقص) چشم داشت سعادت و آمرزگارى و بر آمدن حاجات دارد، آيا خداوند
نمىفرمايد: إِنَّ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ عِبادٌ أَمْثالُكُمْ
فَادْعُوهُمْ فَلْيَسْتَجِيبُوا لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ، يعنى: آن كسانى را
كه غير خدايند مىخوانيد بندگانى چون شمايند- اگر راست مىگوييد- آنان را بخوانيد
كه اجابتتان كنند (194- اعراف)؟ آيا نمىدانى آن كسى را كه در ذهنت ايجاد كردهاى
همانند خودت منفعل است؟ بلكه از تو فرو مايهتر است چون ايجاد كنندهاش خودت
مىباشى.
اى
كسى كه شأنت (خدا پرستيت) اين گونه است! ترا به خدا به خود بازگرد و بنگر آيا امكان
دارد كه چنين حال و اعتقادى نتيجهاى داشته باشد و يا هيچ خردمند صاحب همتى عالى در
اعتقاد و يا عبادت و توجهش در نماز و غير آن از عبادات بدان راضى و خشنود باشد؟ پس
مقصود از بيان الهى كه: فَاسْتَبِقُوا الْخَيْراتِ، يعنى: به نيكىها پيشى گيريد
(148- بقره) چيست؟ پس پيشى گرفتن كجا شد و توجه درست كه تصديق كننده سخن توجه كننده
به سوى حق تعالى به پندار خودش در: إِيَّاكَ نَعْبُدُ- است كجا رفت؟ در حالى كه در
(إِيَّاكَ نَعْبُدُ گفتن) دروغگو است، زيرا او به اين (اياك نعبد گفتن) همين صورت
ذهنى را كه به خرد ضعيف و نارساى خود و يا وهم و خيال و رأى سبك خويش آفريده مورد
خطاب قرار مىدهد، پس كجا عبادت و نمازى كه اساس و اركانش اين باشد نتيجه و ميوه
خواهد داد، و (بيان الهى در حديث قدسى كه:) قسمت الصلاة بينى و بين عبدى، يعنى:
نماز را بين خودم و بندهام تقسيم كردهام، و فقراتى كه در اقسام فاتحه بيان فرموده
از قبيل: مجدنى عبدى، و:
فوضّ الّى، و: هذه بينى و بين عبدى، و: هؤلاء لعبدى ما سأل
(136)، كجا رفت؟
ترا
به خدا آيا اين صورت ايجاد شده در ذهنت از اين امور (كه خداوند به بندهاش مىگويد)
چيزى مىگويد و يا اين كه توانايى بر امرى را دارد؟ دريغا! صورتهاى ايجاد شده
اختيار سود و زيان خويش را ندارند، پس گمانت به برخى از آن چه در آنان (ايجاد
كنندگان صورتهاى ذهنى) از خودشان- آن گونه كه گفته شد- چگونه است؟
بدان كه آن چه در بيان رسول الهى
(صلّى الله عليه وآله وسلّم) در حديث فاتحه و نماز آمده كه:
يقبل من الصلوة ربعها و نصفها، يعنى: خداوند از (برخى) نمازها يك چهارم و يك دوم
آنها را مىپذيرد، و حضرت
(صلّى الله عليه وآله وسلّم)
اقسام پذيرفتنها را برشمرده تا رسيده به يك نهم، سپس فرموده: و آخر تؤخذ صلاته
كالثوب الخلق فيضرب بها وجهه، يعنى: آخرين قسمى كه از نماز او مىپذيرد مانند لباس
مندرسى است كه آن را بر روى او مىزند، اين بيان اشاره است به آن چه بيان داشتيم از
تفاوت بهره و نصيب عبادت كنندگان و كمى بهرهورى بسيارى از پرستش كنندگان و به كلى
بىبهره ماندن دسته ديگر، و اين نيست جز همان كه بيان داشتيم، يعنى بنيان گذاردن
كارى بر اصلى نادرست، و از اين و امثال اين به خداوند پناه مىبريم.