تتمهاى جزئى كه اختصاص به اسم «رحمن رحيم» دارد باقى مانده، آن را بيان مىداريم و
بدان سخن را بر آن دو- با خواست الهى- پايان مىبخشيم، لذا گوييم: بدان كه مراتب
كلى كه اختصاص به رحمت دارد سه است: مرتبه ظهور و مرتبه بطون و مرتبه جمع، و پيش از
اين در شرح مراتب تمييز و نيز در مواضع ديگر بر اينها آگاهى داده شد، و هر موجودى
اين مراتب را دارد و از حكم آنها خالى نيست، و بر اين مراتب سه گانه احكام رحمت در
نيك بختان و اشقياء تقسيم مىگردد: (نخست) برخورداران از نعمت به واسطه نفوسشان- نه
كالبدشان- مانند ارواح مجرد و بر عكس هستند، (دوم) جامعان بين دو امر (نفس و كالبد،
و سوم) نيك بختان در بهشتاند، اينان هم از حيث نفوسشان- به سبب علومشان نه صورشان-
براى اين
كه اينان آن چه كه بدان نعمت صورى تعلق مىگيرد در بهشت افعال از پيش نفرستادهاند،
و اگر هم فرستادهاند نسبت به غير خود مقدار بسيار كمى مىباشد.
و
عكس اين زاهدان و عابدانىاند كه اينان را علم به خدا نيست، براى اين كه ارواح
اينان از نعمت روحانى- به واسطه عدم مناسبت بين ايشان و بين مراتب علمى الهى- بهره
بسيار كمى دارد، و به واسطه اين عدم مناسبت همتهاشان در زمان عمل به آن سوى عمل و
نتيجه آن تعلق نگرفت، بلكه همان (عمل) را غايت پنداشتند و در همانجا ايستاده و بر
آن- از روى تمايل در آن چه كه بدان وعده داده شدهاند و يا از روى بيم از آن چه كه
از آن بر حذر داشته شدهاند- بسنده كردند.
و
اما جامعان بين دو نعمت تمام، دست يازان به بهره و نصيب كامل در علم و عملاند،
مانند رسولان (صلوات الله عليهم اجمعين) و وارثان
ايشان، يعنى كاملان از اولياء.
و
چون رحمت عين وجود است و وجود هم همان نور است و حكم عدمى آن ظلمت، هر كس كه حكم
نور در او تمامتر و فراگيرتر ظاهر شود، او سزاوارترين بندگان از جهت نسبت به حق
تعالى، و كاملترين است، از اين روى بود كه رسول خدا
(صلّى الله عليه وآله وسلّم) از پروردگارش درخواست كرد كه ظاهر او را نورانى
فرمايد و اعضاى ظاهرى مانند مو و پوست و گوشت و غير اينها را بر شمرد و سپس قواى
باطنى مانند قلب و شنوايى و بينايى را بر شمرد، و چون از تفصيل فراغت يافت سخن به
زبان احديت جمع خود كرد و گفت: اجعل لى نورا و اجعلنى نورا، يعنى: براى من نورى
قرار بده و مرا نورى قرار بده. و اين همان حكم عموم رحمت است در ظاهر و باطن و
اجمال و تفصيل- از تمام وجوه- و صاحب اين مقام را در او از حكم امكانى كه وجهى به
سوى عدم دارد، جز يك نسبت از يك وجه كه بدان عبوديت وى اثبات مىگردد و به همان از
آن كه بر صورت او است امتياز مىيابد، باقى نمىماند، و تعريف حق تعالى مر رسول
خود-
(صلّى الله عليه وآله وسلّم) - را ياد آر كه
او را بر عالميان رحمت فرستاد و او به مؤمنان مهربان و رحيم است، و بدرگاه خداوند
متعال زارى و التجا كن تا از اين سيد و سرور اكمل، اين مقام برتر افضل كه صاحبش
انسان كامل است به تو ارث رسد، و حال مذكور از بزرگترين اجزاى حد كمال، و از
تمامترين اوصافى است كه اختصاص به او دارد، اين
را بدان. سپس باز مىگرديم بدان جا كه بوديم. لذا گوييم:
كار
در جهنم هم همين گونه است (يعنى بر سه بخش است) زيرا آتش در باطن مؤمن اثر نمىكند.
و منافق در «درك» بالا كه تعلق به ظاهر دارد عذاب نمىشود، بلكه در «درك» اسفل
(پائين) كه اختصاص به باطن دارد عذاب مىشود. و مشرك در «درك» بالا و پائين- در
مقابل سعيد و نيك بخت كه سعادت تمام دارد- عذاب مىشود. در اينجا امورى است كه
امكان بيان آنها نيست و خردمند از آن چه كه پيش از اين بدان اشاره شد، آنها را
خواهد دانست.
اين
اقسام كه بر شمرديم داراى تفاصيل و احكامى است كه بيان آنها نياز به گسترش سخن
دارد، بدين جهت از سخن گفتن در آنها خوددارى كردم و بر همين مقدار بسنده نمودم، و
به زودى در مقام تفسير آيه شريفه أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ غَيْرِ الْمَغْضُوبِ
عَلَيْهِمْ، آن چه از مجملات اسرار كه در اين مقام باقى مانده است- به حسب آن چه
آيه درخواست آنها را دارد و حق تعالى مقدّر فرموده است با خواست الهى- بيان خواهم
كرد.
سپس
(گوييم:) بايد دانسته شود آن تخصيصى كه عبارت از حكم اسم «الرحيم» است بر دو نوع
مىباشد كه آن دو نوع، خود تابع دو قبضهاند: يكى تخصيص اسباب (جمع سبب) نعيم و
بهشت است براى نيك بختان- به واسطه بر طرف شدن آلودگيها- چنان كه خداوند خبر داده و
فرموده: قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللَّهِ الَّتِي أَخْرَجَ لِعِبادِهِ وَ
الطَّيِّباتِ مِنَ الرِّزْقِ قُلْ هِيَ لِلَّذِينَ آمَنُوا فِي الْحَياةِ الدُّنْيا
خالِصَةً يَوْمَ الْقِيامَةِ، يعنى: بگو: چه كسى زينتهاى خدا را كه براى بندگان
خويش پديد آورده با روزىهاى حلال حرام كرده است؟ بگو اين چيزها در زندگى دنيا
متعلق به كسانى است كه ايمان آوردهاند و در روز قيامت خاص ايشان است (32- اعراف)
براى اين كه دنيا سراى جمع و آميختگى است، پس آنها در دنيا براى مؤمنان آميخته به
انواع رنجها و سختىها و يا احكام موطنى است و همانها در آخرت خالص و خاص ايشان
است، بنابر اين اسم «الرحيم» اسمى است كه صافى كننده اسباب نعيم و بهشت و كمال
احسان از آميختگى به كدورات و سختىها است.
و
نوع ديگر از تخصيص عبارت است از مطلق تمييز (جدا كردن) نيك بختان و سعدا از اشقياء،
و رها شدن از حكم تشابه كه در دنيا به سبب عموم حكم اسم «الرحمن» حاصل شده
بود، يعنى آن چه كه اشقياء در دنيا از نعمت و راحت و امثال اينها از احكام رحمت
داشتند، و به ضد آن براى نيك بختان و سعداى مؤمنان (در دنيا) از دردها و رنجها كه
بود.
و
نيز «الرحمن» داراى معنى عام و فراگير و لفظ خاص است، و «الرحيم» داراى لفظ عام و
معنى خاص است- البته در نظر گروهى از عالمان علم رسمى- و اين سخن از وجهى موافق آن
چيزى است كه به زبان تحقيق بدان اشاره كرديم- اگر چه مشرب اهل ظاهر نيست- اين را
نيك بفهم.
به
كمال معرف رسولان (صلوات الله عليهم) به امور
بنگر و سخن خليل- على نبينا و آله و عليه افضل الصلوات- را كه حق تعالى از او براى
ما در كتابش حكايت فرموده ببين كه به پدرش گفت: يا أَبَتِ إِنِّي أَخافُ أَنْ
يَمَسَّكَ عَذابٌ مِنَ الرَّحْمنِ، يعنى: اى پدر! من بيم دارم كه از جانب خداى
رحمان عذابى به تو رسد (45- مريم) آن حضرت (صلوات الله
عليه) آن كس از اسماء- يعنى اسم «الرحمن»- را كه در آن روز صاحب حكم بر پدرش
است در نظر گرفت، زيرا او (پدرش) در سلامت و راحت بود، لذا او را آگاهى داد كه اسم
«الرحمن» اسم جامعى است و تحت احاطه او اسماء ديگرى مىباشد كه آنها داراى احكامى
غير از رحمتاند و به حكم تخليص رحمى در سراى فضل و بخشش ظاهر مىشوند و بخش رحمت
خالص، از هر چه با آن منافات دارد جدا مىشود و خاصيت هر اسم به حسب خودش ظاهر و
آشكار مىگردد.
گويى كه آن حضرت به پدرش مىگويد: به آن چه از امنيّت و آسايش كه در آنى فريفته
مشو، براى اين كه اسم «المنتقم» وقتى از او حكم اسم «الرحمن»- به سبب تمييز و تخليص
(رها شدن) مذكور- جدا گشت، برايت امورى شديد آشكار مىشود كه بر عكس آن چه اكنون بر
آنى مىباشد، پس تا امر و وقت با هم توافق دارند درياب، ولى خداوند ادراكش را از
شناخت آن چه خليل (عليه السلام) بدان اشاره كرد
پوشيده داشت: لِيَقْضِيَ اللَّهُ أَمْراً كانَ مَفْعُولًا، يعنى: تا خدا كارى را كه
انجام شدنى بود به پايان برد (44- انفال).
در
اينجا رازى گران قدر است، بر آن آگاهى مىدهم و بدان، سخن را درباره اين آيه به
پايان مىرسانم و آن اين كه: تخصيصى كه به اسم «الرحيم» اضافه شده عبارت از حكم
اراده
است، براى اين كه اراده- همان گونه گفتيم- از اسماء اصلى نخستين است و «الرحيم» اگر
چه به اعتبار آن چه كه در تحت احاطه اويند از كليات شمرده مىشود، ولى او از اسماء
تالى و تابع اصول نخستين مذكور است.
سپس
(گوييم:) تخصيصى كه منسوب به اراده است، آن در مقام تحقيق اتم از حكم علم مىباشد،
چون اگر هر تخصيصى موقوف بر اراده باشد، هر آينه خود تخصيص آن به اراده، يا اين است
كه موقوف بر آن (اراده) است، در اين صورت منتهى به موقوف بودن چيزى بر خودش مىشود
و اين كه آن چيز سبب براى (موجود شدن) خودش است و اين درست نمىباشد، و يا اين كه
(اراده) موقوف بر اراده ديگرى است كه بر اين اراده پيشى و تقدم دارد، و سخن در اين
(فرض) مانند سخن در آن (فرض) است و در نتيجه كار به دور و يا تسلسل منتهى مىگردد،
و در اين صورت هر دو محالاند.
و
اگر تخصيص علم و حيات موقوف بر اراده باشد- با اين كه تبعيت آن از آن دو و تأخر
مرتبهاش از مرتبه آن دو اثبات شده- اين هم درست نيست، براى اين كه اراده در مقام
تحقيق: تعلّق خاص ذات است كه به علم تعيّن مىيابد و تخصيصات ثابت در علم را ظاهر
مىسازد، نه اين كه تخصيصى است كه تخصيصش در علم ثابت نشده است. و علم از آن جهت كه
علم است تعلقى خاص از ذات است كه حكمش در معلوم و مراد- به حسب آن دو- تعيّن
مىپذيرد، بنابر اين معقوليّت قبول از جانب ممكن- به واسطه نسبت برترى و ترجيح
ايجادى و لوازم آن- حكم علمى معيّن را- به واسطه نسبت اراده و اختيار و احكام اين
دو- معيّن مىسازد، اين را نيك بفهم.
اين
مقام را اسرارى است كه تنها امينان و راستكاران بدانها بهرهمند مىشوند، آنان كه
به دو گام صدق و عنايت به قلّه آن بالا رفتهاند، و تو هم اگر داراى همت عالى و
استعداد تامّى هستى به سوى حق رو كن تا بر گنجينه اين اسرار و كانون اين انوار
آگاهيت بخشد، و اگر پاسخ قبول شنيدى بالا برو و بنگر و تنزيه و سير كن و دم مزن كه:
اللَّهُ لَطِيفٌ بِعِبادِهِ يَرْزُقُ مَنْ يَشاءُ وَ هُوَ الْقَوِيُّ الْعَزِيزُ
يعنى: خدا به كار بندگان خويش دقيق است و لطف دارد، هر كه را خواهد روزى دهد و همو
بسيار توانا و مقتدر است (19- شورى).
[سورة الفاتحة(1): آية 4]ِ
بيان الهى: مالِكِ يَوْمِ الدِّينِ
چند
مسأله را در بردارد: يكى از آنها راز «ملك»
(109) و راز «يوم» و راز «دين» مىباشد كه
دلالت بر بندگى و بر جزاء و بر انقياد و فروتنى و بر غير اينها دارد كه با خواست
الهى بر اين امور آگاهى خواهيم داد، بنابر اين نخست با يارى الهى سخن را در اين
امور از حيث تك تك و سپس به گونه جمع آغاز مىكنيم همان گونه كه در گذشته هم اين
چنين كردم.
[راز ملك]
گوييم: ملك يعنى قوّت و شدّت، و بر قدرت و تصرف نيز اطلاق مىگردد، و ملكوت مبالغه
است يعنى فراگير ظاهر و باطن، اين معانى را كه اين كلمه فرا گرفته همگى درباره حق
تعالى صادق است، براى اين كه حق تعالى داراى قوتى عظيم و هدايت كننده و برپا دارنده
و تواناى بر تمام اشياء است و فاعل ما يشاء و كسى است كه ملكوت هر چيزى به دست قدرت
اوست. و در كلمه ملكوت رازى دقيق و باريك نهفته و آن اين كه ملكوت مبالغه ملك است و
ملك تعلق به ظاهر دارد نه باطن، براى اين كه ملك و مالك از خلقاند و امكان ندارد
اين دو مالك دلها و باطنها باشند- بر خلاف حق تعالى- چون او هر دو را مالك است-
اما باطنى- براى اين كه قلب بين دو انگشت از انگشتان حق تعالى قرار دارد و هر گونه
كه بخواهد آن را دگرگون مىسازد، و هر چه از باب فعل و تصرف ظاهر است تابع باطن
مىباشد، پس ملك
باطن مستلزم آن است كه ملك ظاهر هم باشد- نه عكس آن- از اين روى برخى از مردمان را
مىبينيم كه وقتى كسى را دوست داشت، به ظاهر و باطنش انفعال مىپذيرد، اگر چه محبوب
نه ملك و نه سلطان و نه سرور و نه مالك او- به اصطلاح رايج- نمىباشد، و تحقيق كشفى
اين را مىرساند كه هر محبّى در واقع خود را دوست دارد، ولى در صورت معشوق، مانند
آينه براى مشاهده خودش از حيث مناسبت تام و محاذات و برابرى روحانى، بنابر اين
معشوق شرطى است در حبّ محبّ خود را و شرط در تأثير او در خودش.
و
از اسرار اين آن كه انسان رونوشتى جامع و مختصر است از مرتبه الهى و كونى- و كل شئى
فيه كل شئى، يعنى: هر چيزى در آن همه چيز هست- اگر چه ادراك آن به گونه تعين براى
هر كس به واسطه نزديكى و قرب زياد و در نور ديدنى كه موجب آن غلبه حكم وحدت است بر
كثرت ميسّر نيست، و چون چيزى به چيزى در مقام محاذات و برابرى معنوى و روحانى-
مانند آينه- قيام پيدا كرد يا از جانب آن (شئى) و يا از جانب آن چه كه مناسبش است
اين مقدار از امتياز و دورى ميانه- همراه با هم سمتى- سببى براى ظهور صورت شئى در
آن چه كه بدان از وى و يا از مثل وى امتياز يافته گردد، خودش را در امتياز يافته از
خود ادراك مىكند، و به واسطه از بين رفتن حجاب قرب و احديت آن را شهود مىكند، لذا
خودش را در اين امرى كه مجلايش گرديده دوست مىدارد، اين را نيك بفهم. و اين مقام
را اسرار ديگرى است كه جدا شريف و ارجمنداند و اينجا اقتضاى بيانش را ندارد، و اين
تنها يك هشدار و يك اشاره بود.
سپس
گوييم: اين آيه هم چنان كه ميدانى «ملك يوم الدين» و «مالِكِ يَوْمِ الدِّينِ»
قرائت شده، و براى هر يك از اين دو از حيث لغت معانىاى هست كه بدان معانى يگانه
است و هيچ كس را در آنها غير او (تعالى) مشاركتى نيست.
اهل
ظاهر بين آن دو فرقهاى گوناگونى بيان داشتهاند و برخى قرائت «ملك» را ترجيح
دادهاند و ديگران «مالك» را، و هر كدام از آنان بر درستى آن چه كه اختيار كردهاند
بوجوهى چند كه زبان آنها را اقتضا دارد استدلال كردهاند، و من كسى نيستم كه تفاصيل
گفتار آنان را در
اينجا بيان كنم، ولى از آنها آن چه را كه از آن فرق بين دو كلمه فهميده مىشود
مىآورم تا بدان حكم زبان روشن شود و سپس بدان چه حق تعالى در اين باره دروازه فتح
را بر من گشوده و آن چه ذوقم (كشفم) آن را اقتضا مىكند سخن گويم، و اگر قصد تطبيق
امور ذوقى بر آن چه كه مفهوم، آن را اقتضا مىكند، يعنى از حيث اصطلاح لغوى نبود،
هيچ چيز از سخن اهل نقل را نقل نمىكردم، ولى در آغاز التزامم كه در مقدمه كتاب
گفته شد اين مقدار را براى اين حكمتى كه بر آن هشدار دادهام استثنا كردم.
لذا
گويم: از جمله چيزها كه در فرق بين «ملك» و «مالك» گفتهاند اين كه: «مالك»، مالك
بنده است و «ملك» پادشاه رعيت است، و بنده حالش از رعيت پستتر است، پس لازم است كه
غلبه در مالكيّت بيشتر از ملكيّت باشد، پس در اين صورت مالك حالش از ملك برتر است،
و ملك از برخى وجوه با غلبه و سياست و تدبير مالك مىشود، در حالى كه مالك بر هر
حال مالك است و پس از مرگ هم ولاء و مالكيت باقى است. و نيز گفتهاند:
حق
تعالى بدين گونه مدح مىشود كه مالك ملك است و ملك ملك بدو گفته نمىشود، و اين
بيان خودش است كه فرموده: قُلِ اللَّهُمَّ مالِكَ الْمُلْكِ، يعنى: بگو: پروردگارا!
تو مالك ملكى (26- آل عمران) پس ثابت شد كه مالك برتر از ملك است. و گفتهاند: ملك
گاهى مالك است و گاهى مالك نيست، هم چنان كه مالك گاهى ملك است و گاهى نيست، بنابر
اين گاهى ملكيّت و مالكيّت هر يك از ديگرى ملكيّت انفكاك و جدايى دارد، جز اين كه
مالكيّت سبب براى اطلاق تصرف است و ملكيّت اين گونه نيست، بنابر اين مالك، به اين
معنى سزاوارتر است.
بدان كه چون ديگر مفهوماتى كه اين كلمه- با «الف» و بدون «الف» (مالك و ملك)- از
صفات كمال در بر دارد تمامى براى حق تعالى ثابتاند، از اين روى قرائت به دو روايت
اجازه داده شده است، اگر چه جمع (بين هر دو) سزاوارتر و كاملتر است، و چون امر حق
تعالى واحد است و برترى دادن در هر مرتبه از مراتب اسماء و صفات جز براى يك چيز و
از يك نسبت جايز نيست، لذا به واسطه اين امر برتر است كه امر واحد الهى به غير او،
از اشياء برترى داده شده در آن مقام و مرتبه مىرسد، و آن مظهر حق تعالى و حامل سرّ
ربوبيت است، و حكم
كردن بر آن چه كه تحت احاطه اوست- در آن حالت- اقتضاى امر ذوقى (كشفى) و برترى دادن
يكى از دو قرائت- با جواز قرائت به هر دو- مىباشد.
و
متعلق اين برترى دادن قرائت «ملك يوم الدين» نه «مالِكِ» را اسرارى است كه قواعد
تحقيق آنها را اقتضا مىكند: يكى از آنها اين كه: «مالك» مندرج در اسم «رب» است،
براى اين كه يكى از معانى اسم «رب» در زبان «مالك» است و قرآن عزيز به سرّ اعجاز و
ايجاز وارد شده است، پس اگر قرائت به «مالك» برترى داده شود، اين يك نوع تكرار است
كه منافى ايجاز مىباشد، و كشف تام اين را مىرساند كه در وجود هيچ تكرارى نيست،
لذا قرائت به «ملك» نه «مالك» برترى دارد.
و
در آن چه گفتيم سرّ ديگرى هم هست كه پس از آوردن دو مقدمه روشن مىشود:
يكى
از آن دو حاضر داشتن آن چيزى است كه گفتم: انجام نظير آغاز است و آخر عين اول، زيرا
پايان كارها عين پيشينهها است. مقدمه دوم اين كه: تمام امورى كه در وجود حصول پيدا
كرده است اتفاقى واقع نشده، بلكه به ترتيب الهى كه مقصود حق تعالى است قرار گرفته-
اگر چه وسايط و مظاهر بىخبر باشند- و در حدّ ممكناتى كه اتصاف به وجود دارند نيست
كه در هر وقتى آن چه را كه برتر و كاملتر از آن نيست بتوانند بپذيرند، و اگر خردها
توان درك سرّ اين ترتيب و راز حكم الهى را كه در آن به امانت نهاده ندارند اين به
واسطه درماندگى و عجز كونى و نارسايى و قصور امكانى مىباشد، و من چيزى از اين راز
را به گونه هشدار و ياد آورى در مقام بيان اسرار حروف بسمله آشكار كردم.
و
چون اين گفته آمد گويم: آخرين سوره قرآن كه در ترتيب الهى واقع است و حكمش هم
استمرار و دوام دارد- خواه اين حال دانسته شود يا نشود- قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ
النَّاسِ، يعنى: بگو به «رب» مردمان پناه مىجويم (1- ناس) است، و اين اسم در اين
سوره به لفظ «ملك» نه «مالك» وارد شده و پس از اسم «رب» آمده است، با اين كه در اين
سوره قرائت به لفظ «مالك» جايز نيست، بنابر اين دلالت دارد كه قرائت (حمد) به لفظ
«ملك» برتر است.
و
نيز حق تعالى در پايان كار، يعنى هنگام ظهور غلبه احديت بر كثرت، در قيامت كبرا و
قيامتهاى صغرا كه براى سالكان در مقام تحقق به وصول- پس از پايان پذيرفتن سير و
حال
انسلاخ و بيرون آمدن- حاصل مىآيد مىفرمايد: لِمَنِ الْمُلْكُ الْيَوْمَ لِلَّهِ
الْواحِدِ الْقَهَّارِ، يعنى:
امروز پادشاهى كراست؟ خاص خداى يگانه قهار (16- غافر) و حاكم بر ملك «ملك» است، پس
دلالت دارد كه اين برتر است (در قرائت).
و
نيز اين كه اسماء مستقل داراى تقدّم بر اسماء مضافاند، و اسم «ملك» مستقلا وارد
شده- بر عكس «مالك»- و آن چه اين سخن را تأييد و يارى مىكند اين كه: اسماء مضاف در
اسماء احصاء كه به واسطه نقل ثابتاند انتقال پيدا نمىكنند، مانند بيان الهى كه:
فالِقُ الْإِصْباحِ وَ جَعَلَ اللَّيْلَ سَكَناً، يعنى: خداى شكافنده صبحدم است و
شب را [وقت] آرامش كرد (97- انعام) و: ذى المعارج، يعنى: صاحب عروج گاهها [اى
فرشتگان] (3- معارج) و همانند اين دو.
و
نيز احاديث نبوى مبيّن و آشكار كننده اسرار قرآن و هشدار دهنده بر آنهايند، و در
برخى از احاديث در دعاهاى نبوى آمده كه: لك الحمد لا اله الا انت رب كل شئى و ملكه،
يعنى:
سپاس مر ترا كه پروردگارى جز تو نيست كه «رب» هر چيزى باشد و ملك آن، و نفرمود:
مالك آن، و اين اسلوب مناسب اسلوب اسمائى است كه در آغاز فاتحه مذكور است.
و
نيز از آن چه كه در برترى دادن «مالك» بر «ملك» گفتهاند اين كه: «مالك» مالك بنده
است و در تصرف در او مطلق و آزاد است، بر عكس ملك چون او به غلبه و سياست و تدبير و
از برخى وجوه مالك شده است، و اين قياس جز در مخلوق- نه در حق تعالى- نه درست است و
نه جارى، براى اين كه درست است كه او در تصرف مطلق و آزاد است و از تمام وجوه مالك
است، ولى مالكيت حق تعالى با غير او قابل قياس نيست، و صفات و اسماء- جز از حيث
كاملترين مفهوماتش كه به وسيله شرع و برهان روشن شده- به او اضافه و نسبت پيدا
نمىكنند (يعنى اسماء توقيفىاند) اين را نيك بدان. پس اين دلالت برترى دادن قرائت
به «ملك يوم الدين» مىباشد. و اما سرّ «مالك» از حيث باطن، اين در شرح اسم «رب»
مندرج است و در آنجا بيان داشتم و از تكرار بىنياز است، اين را نيك بفهم و ياد آر
كه تنها خداوند راهنماى است و بس.
[راز يوم]
پيش
از آغاز سخن بر اسرار و رازهاى اين كلمه ناگزير از آوردن مقدمهاى هستم كه ياد آور
برخى از اصول كه هشدار دهنده بر حقيقت زمان و آن چه اختصاص بدان داشته و آن چه
مستند آن در الهيات است باشد.
لذا
گويم: بارها گفته شد و دانستى كه غيب مطلق الهى، نه بر آن حكم به متناهى بودن، و نه
تعيين و نه تقيّد و نه غير اينها نمىشود، و اين كه ممكنات نامتناهىاند، ولى داخل
شونده در وجود- از ممكنات- و ظاهر شونده از غيب ذاتى در هر وقت و مرتبه و حال و
موطن و نسبت به هر اسم، جز امرى متعيّن كه داراى آغاز و انجام اندازه شدهاى هست
نمىباشد، و اين كه حقايق كلى و اسماء الهى كه حاكم در اكوان و موجوداتند، احكامشان
متناهى و فرجام پذير است، ولى حكم برخى از آنها يك باره و برخى ديگر حكمش از وجه
كلى- نه جزئى تفصيلى- انتها مىپذيرد، و من روشن كرده و بيان داشتم كه انسان به
چندين امور و صفات متعيّن و متميّز و متقيّد است كه امكان جدايى از تمام آنها را
ندارد ولى از برخى از آنها مىتواند جدا شود، لذا هر چه از غيب حق تعالى- از تجلى و
خطاب و حكم- كه بدو مىرسد، آن به حسب او مىرسد و به حكم حال و مرتبه او رنگ
مىپذيرد، و مبدأ حكم الهى و منشأ آن از تعيّن اول است و داراى نفوذ و استمرار- آن
گونه كه پيش از اين گفته شد- مىباشد.
و
چون اين روشن شد گوييم: اصل زمان اسم «دهر» است و آن مانند ديگر نسبتهاى اسمائى و
حقايق كلى نسبتى معقول مىباشد، و آن از اصول اسماء است و احكامش در هر عالمى به
حسب اندازههاى مشخص و مفروض تعيّن يافته به احوال اعيان ممكنى و احكام آنها و آثار
اسماء و مظاهر آسمانى و كوكبى آنها تعيّن مىپذيرد، و چون هر اسمى از حيث تقيّدش به
مرتبهاى معيّن، به احكامى مخصوص كه بدانها منفرد و تنهاست- با اشتراكش با غير خود
از اسماء در امورى ديگر- امتياز دارد، كار اقتضاى آن كرد كه محل نفوذ احكام هر اسمى
باشد، و معيّن كنندگان اين احكام اعيان مخصوصى از ممكناتاند كه آنها مظاهر احكام و
محل ربوبيّت آن (دهر) مىباشند.
و
چون احكام آن كه اختصاص به خودش دارد در اعيانى كه قابل و پذيراى اين احكام- از
وجهى كه اقتضاى انتها بر ايشان مىكند- هستند پايان پذيرفت، سلطنت و غلبه براى اسم
ديگر و در اعيان ديگر است و احكام اين اسم (دهر) يا در حكم تبعيّت اسمى كه داراى
سلطنت و غلبه است پنهان باقى مىماند و يا اين كه احكامش از بين رفته و در غيب و يا
در اسم ديگرى كه از جهت حكم دايمتر و از جهت قوه غالبتر و از حيث احاطه تمامتر
است مندرج مىگردد، و اين كار همين طور در هر عالم و موطن و سرايى بر دوام و برقرار
است، از اين روى شرايع و القاآت و تجليات الهى اختلاف پيدا كرده و برخى برخ ديگر را
مغلوب و منسوخ مىكنند، البته با درست بودن همگى و احديت اصل و حكم او- از آن حيث
كه حكم و امر او است- اين را نيك بفهم.
و
سلطنت و غلبه در تمام اوقات نسبت به هر مرتبه و موطن و جنس و نوع و عالم جز براى يك
اسم نمىباشد، و حكم ديگر اسماء در حكم تبعيّت باقى مىماند، چون سلطنت و غلبه خاص
خدا است و بس، و الوهيت حاكم كه جامع اسماء است يكى مىباشد و امر آن (الوهيت) هم
يكى مىباشد، بنابر اين مظهر اين امر در هر وقت و حالى جز يكى نمىباشد، چون به
واسطه وحدت الهى نظام حصول پيدا مىكند و حكمش در تمام موجودات ادامه مىيابد، و
خداوند بدين امر اشاره كرده و فرمود: لَوْ كانَ فِيهِما آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ
لَفَسَدَتا، يعنى: اگر در آسمان و زمين خدايانى غير خداى يكتا بود تباه مىشدند
(22- انبيا) و اين نزد محققان از بديهيات است.
و
به اين اصل قائلان به طوالع (بخت و اقبال) در احكام مواليد (زايچهها) و غير اينها
استناد مىكند و حكم را نسبت به اوّلين چيزى (از ستاره) كه هنگام ولادت در افق ظاهر
مىگردد- و شروع در كار و انتها را بدان- قرار مىدهند، و غير از آن اوّلى كه داراى
سلطنت و غلبه است (هر چه باشد) در آن هنگام تابع آن است و رنگ پذير به حكم آن، اين
را نيك بفهم. و دانستى كه حق تعالى «اول» است و «ظاهر» و من در اين كتاب بسيارى از
اسرار اوّليّت را در مواضع مختلف بيان داشتم، ياد آر كه با خواست الهى راهنمايى
مىشوى.
سپس
گوييم: تعيين و مشخص كردن اوقات و روزها و ماهها و سالها و ادوار (گردشهاى فلكى)
بزرگ تمامى تابع احكام اسماءاند و حقايق مذكور و عرش و كرسى و افلاك و ستارگان،
مظاهر حقايق و اسماء حاكم، و مشخص كنندگان احكام آنها مىباشند، پس به
واسطه ادوار، احكام كلى شامل و محيط آنها آشكار مىشود و به سبب آنان (لحظات) احكام
ذاتى آنها از حيث دلالتشان بر مسمّا و عدم مغايرتشان با آن ظاهر مىگردد و بين اين
دو مرتبه (ادوار و آنات) روزها و هفتهها و ماهها و سالها است، پس (روزها و هفتهها
و ماهها و سالها) به اعتبار آن چه بين اين دو اصل از احكام متداخل در يكديگر كه
حصول مىيابد و آن چه بين آن دو از نسبتها و رقايق كه تعيّن مىپذيرد، تعيّن
مىيابد. مانند وحدتى كه صفت وجود خالص و ناب است و كثرتى كه از لوازم امكان است، و
موجوداتى كه بين آن دو ظاهراند و نتيجه آن دواند، اين را نيك بفهم.
اندراج تمام صور فلكى را در عرش بنگر، با اين كه او تندترين حركت را دارد با اين
همه به واسطه حركتش، روزها معين و مشخص مىشوند، و از آن (عرش) به اسم «دهر» بالا
رو، يعنى از حيث دلالتش بر ذات و عدم مغايرت (با آن)، و «آن- لحظه» را كه عبارت از
زمان فرد است و قابل تقسيم نيست در نظر بگير، او وجود حقيقى است و غير او امر معدوم
است، خواه ماضى فرض شود و يا مستقبل، پس براى وجود «آن» است و براى دور حكم كثرت و
امكان، و براى معقوليّت حركت، تعلّق است كه بين وجود حق تعالى و بين اعيان مىباشد،
بنابر اين بين «آن» و دوران- كه مظهرش در خارج ادراك مىگردد- و بين وجود و امكان-
كه به واسطه كشف و معقول بودن در ذهنها ادراك مىشود- اكوان و موجودات و رنگها
ظاهر مىگردند و احكام دهر و زمان تفصيل مىيابد، پس مستند ادوار: اكتب علمى فى
خلقى الى يوم القيامة، يعنى: علم مرا در خلقم تا روز قيامت، بنويس، و مستند آن و
اصلش: كان الله و لا شئى معه، يعنى: خدا بود و با او چيزى نبود و: هُوَ مَعَكُمْ
أَيْنَ ما كُنْتُمْ، يعنى: هر جا باشيد او با شما است (4- حديد) مىباشد، اين را
نيك بفهم.
پس
به واسطه «آن»، دقايق، و به واسطه دقايق درجات، و به واسطه درجات ساعات، و به واسطه
ساعات روزها اندازه و معين مىشوند، و كار به وسيله اين حكم چهار گانه و سرّ جامع
بين آنها تمامى مىيابد، و اگر آن را (روز را) گسترش دهى، هفته و ماه و فصل و سال
ناميده مىشود، و گرنه زايد بر روز تكرار است، هم چنان كه هر چه بر سال- در مقام
گسترش- افزوده گردد تكرار است.
و
هر كس كه به شهود ذاتى تحقق يافت و به مقام جمع احدى نايل گشت، حكم به تكرار
نمىكند و از حكم «آن» به ادوار انتقال پيدا نمىكند، زيرا پروردگارش او را فرموده
كه: كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ، يعنى: او هر روزى در كارى است (29- رحمن) و چون
«يوم- روز» را اضافه و نسبت به «هو- او» كرد، از جهت شهود و آگاهانيدن دانسته
مىشود كه او همان «آنى» است كه تقسيم نمىپذيرد
(110)، براى اين كه «يوم» هر مرتبه و
اسمى به حسب آن مىباشد
(111)، و «هو» عبارت از ذات يكتايى است كه مرتبه جامع اسماء و
صفات بدو استناد پيدا مىكند، و از اين مقام اين بنده و امثال او آگاهى بر راز بيان
الهى پيدا مىكند كه فرمود: وَ ما أَمْرُنا إِلَّا واحِدَةٌ كَلَمْحٍ بِالْبَصَرِ
او هو اقرب، يعنى: امر ما جز يكى نيست، همانند چشم به هم زدن و بلكه نزديكتر (50-
قمر) در اين حال (بنده) نزديكتر را نيز مىداند و مىبيند- اگر چه كيفيت و چگونگيش
را نداند- اين را بدان كه خداوند آموزنده و هدايت كننده است.
[راز دين]
اين
كلمه داراى اسرار و رازهاى فراوانى است كه در ذهنها جا نمىافتد و براى بيشتر از
فهمها و ادراكها آشكار و روشن نمىگردد، مگر پس از بيان دستهاى از مقدمات عرفانى
ذوقى (كشفى) كه آوردن آنها پيش از سخن در اين مقام- به زبان تفصيل- لازم و واجب
است، و در اينجا ما آن چه را كه اشتمال بر معانى دارد- با خواست الهى- بيان
مىداريم، و فايده اين مقدمات محدود بر فهم آن چه كه فراگير اين كلمه- از اسرار و
رازهايى كه بر آنها هشدار داده شده- است نمىباشد، بلكه فايده اين مقدمات عمومى
است، در صورتى از اينها بهرهورى مىشود كه توجّه به آن چه از سخن كه پيش از اين
گفته شد و آن چه كه پس از اين بيايد- و در آن چه غير اينها كه گفته شده- بشود.
و
چون اين را دانستى گوييم: بدان كه صفات و نعوت و اوصاف و امثال اينها تابع
موصوفاند و منعوت به اينها- يعنى اضافه هر صفتى به موصوفش- به حسب موصوف و به حسب
قبول ذاتش است مر اضافه اين صفت را بدان (يعنى به خود) و حق تعالى با اين كه كنه
حقيقتش قابل ادراك نيست، ولى ياد داد- به آن چه ياد داد- و خبر داد و فهماند كه
اضافه آن چه از نعوت و صفات كه نسبتش بدو درست است به گونه نسبت آنها به غير او
نمىباشد، براى اين كه غير او همگى ممكناند و هر ممكنى حكم امكان و لوازم آن بر وى
جارى است مانند نيازمندى و قيد و نقص و امثال اينها، و او- سبحانه- از حيث حقيقتش
مغاير تمام ممكنات است و همانندش چيزى نيست، پس اضافه نعوت و صفات بدو به گونه مطلق
كلى احاطى كامل مىباشد.
و
شكى نيست كه علم از برترين نسبتها و صفات است، بنابر اين اضافه و نسبتش به حق
تعالى بگونه اتم و اكمل و اعلا مىباشد، لذا فطرت و نهادها به نور ايمان و خردهاى
سالم به نور برهان و دلها و روحها به انوار مشاهده و عيان شهادت مىدهند كه از علم
او علم هيچ عالمى و تأويل هيچ تأويل كنندهاى و فهم هيچ فهميدهاى پنهان نيست، اين
به واسطه احاطه علم اوست به هر چيزى- هم چنان كه خبر داده و ياد داده- و كلام او
نيز صفتى است از صفات او و يا نسبتى از نسبتهاى علم او، با اختلاف معلومى كه در
اين امر بين انديشمندان موجود است- نه بين محققان از اهل ذوق (كشف)-.
و
قرآن عزيز عبارت است از صورت اين صفت و يا نسبت علمى، هر چه گويى، او هم احاطه
دارد، چنان كه خداوند بر اين امر هشدار داده و فرموده: ما فَرَّطْنا فِي الْكِتابِ
مِنْ شَيْءٍ، يعنى: در اين كتاب هيچ چيزى را فرو گذار نكردهايم (38- انعام) و باز
فرموده: وَ لا رَطْبٍ وَ لا يابِسٍ إِلَّا فِي كِتابٍ مُبِينٍ، يعنى: هيچ تر و خشكى
نيست مگر آن كه در كتاب روشن است (59- انعام) پس هيچ كلمهاى از كلمات قرآن كه در
زبان (مردم) داراى چندين معنى است نمىباشد مگر اين كه تمام آن (معنى) ها مقصود حق
تعالى است، و هيچ سخن گويندهاى در كلام حق تعالى به امرى كه آن را زبانى كه بدان
نازل شده اقتضا دارد سخن نمىگويد، و در آن (امر) اصول شرعى محقق و ثابت، عيب و
اشكالى وارد نمىسازد جز آن كه آن امر حق است و مقصود خدا، يا نسبت به شخص سخنگو و
يا نسبت به او و به هر كس كه در مقام و ذوق
(كشف) و فهم با او اشتراك دارد.
سپس
(گويم:) برخى از معانى كلمات در برخى آيات و سورهها به اين موضع شايستهتر و براى
امور مشروحه- از قرائن و نشانههاى احوال- مناسبتر است، مانند اسباب نزول و اسلوب
آيه و داستان و يا حكم و يا رعايت عموم و يا بيشتر از مخاطبان و مبتديان و امثال
اينها، و اين منافى آن چه پيش از اين از سرّ قرآن آگاهى داده شد كه داراى آشكار و
پنهان و مرز و اطلاع (بر آمد نگاه) و اين كه مرتبه بطن و پنهانش هفت تا هفتاد پرده
تو در تو دارد نمىباشد.
و
چون اين گفته آمده بايد دانسته شود كه لفظ «دين» در زبان (عرب) داراى چندين معنى
مىباشد: از آن جمله جزاء و عادت و طاعت و شأن است، و به معنى خوار كردن و به بندگى
كشيدن و ادب كردن و صاحب شدن هم آمده، و ديّان به معنى مالك است و دين اسلام هم به
همين معنى است. پس تمام اين معانى فراگير لفظ «دين» اند و تمامى اينها- به واسطه
كمال كلام حق تعالى و اطلاق و احاطه او و درويش از تقيّد به مفهوم خاص و يا معنى
معين- مقصود حق تعالى مىباشند.
و
من به آن چه از معانى اين كلمات كه حق تعالى بيانش را آسان بفرمايد- با خواست خودش-
اشارهاى مختصر خواهم كرد و سپس محل پيچيدگىهاى احكام اين آيه را از حيث ترتيب
روشن خواهم كرد و نيز راز پايان يافتن بخش اول از بخشهاى فاتحه كه تا پايان اين
آيه است و سپس به آيه ديگرى كه مشتمل بر بخش دوم است انتقال مىيابد را با خواست
الهى بيان خواهم كرد. اكنون آغاز به شرح جزاء، يعنى مفهوم اوّل نزديك به اين كلمه-
در اين جا- مىكنم، و من در آن نكتههايى شريف و ارزشمند گنجانيدم كه آگاهى بخش
دستهاى از اسرار و رازهاى احوال آخرت و غير اينها مىباشد، و هر كس در آن چه بيان
كردهايم ميدان نظر و انديشه را به نور فطرت الهى گسترش دهد، بر امورى بلند و
گرانقدر آگاهى خواهد يافت كه خداى تنها هدايت كننده است.
بدان كه حق تعالى عوالم و موجودات را- چه جليل و چه حقير و چه بزرگ و چه كوچك- برخى
را به برخى ديگر ارتباط داد، و برخى از آنها را آينه مظاهر برخ ديگر قرار داد، پس
عالم پائينى با آن چه در آن است آينه عالم برين و مظهر آثار آن است، و همين طور
عالم برين نيز آينهاى است كه در آن گاهى ارواح افعال عالم پائين، و گاه ديگر
صورتهاى آنها و ديگر گاه مجموع آنها تعين يافته و نقش مىپذيرد، و عالم مثال كلى از
حيث تقيدش در بعضى مراتب- و از حيث عموم حكم و اطلاقش- نيز آينهاى براى هر فعل و
هر موجود و هر مرتبه است، و خداوند سبحان به آشكار كردن هر چيزى بر حد علمش بدان-
نه غير اين (يعنى در حد عين ثابت آن شئى كه خداوند علم بدان دارد)- تنها و يگانه
است، و اين اظهار و آشكار كردن را تابع احكام نكاحات پنج گانه كه خود تابع مراتب
پنج گانه (وجود) اند قرار داد، و پيش از اين بيان اين مطالب گفته آمد. بنابر اين
ظهور موجودات با اختلاف انواع و اشخاصشان موقوف بر سرّ جمع نكاحى- با اختلاف مراتب
گفته شده و احكام آنها (مراتب) كه پيش از اين بدانها اشاره شد- مىباشد.
و
چون اين را دانستى گويم: بيان راز جزاء عبارت است از نتيجهاى كه بين فعل فاعل و
بين «مفعول لاجله»، به چيزى و در چيزى ظاهر مىشود، و انگيزه بر فعل عبارت است از
حركت غيبى ارادى كه تابع علم است و برانگيزاننده بر فعل، و اين حركت را به حسب علم
اراده كننده حكمى است كه در فعلى كه از او صادر شده سارى مىگردد تا منتهى به غايتى
شود كه علم بدان تعلق گرفته و اراده بدان منوط است، پس هر فعلى كه از فاعل صادر
مىشود مبدأ آن همان است كه بدان اشاره كردم، و نيز ناگزير از امرى است كه بدان
غايت تعيّن مىپذيرد و صورت فعل ظاهر مىگردد، و اين كه گفتم: مفعول لاجله به چيزى
و در چيزى، اشاره بدين مطلب است، و نيز ناگزير از نتيجه و اثرى است كه متعلق آن
غايت اين فعل و كمال آن است.
و
اين امور به سبب اختلاف فاعلان و قوا و علوم و مقاصد و حضور و مواطن و نشآتشان
مختلف مىگردد- اگر چه از اهل نشآت مقيّد باشند- و فاعل مطلق در هر حقيقتى براى هر
شئى و به هر شئى و در هر شئى تنها حق تعالى است، و تصور صدور فعل از فاعلى كه خالى
از احكام قيدهاى نسبى مذكور- جز نشآت مقيّد- باشد نمىشود، براى اين كه افعال حق
تعالى از حيث اسماء و وجه خاص و آثار حقايق كلى مىباشد، و ارواح موقوف بر نشآت
مقيّد نيستند، ولى موقوف بر مظهراند و ناگزير (از مظهر) ولى از شرط مظهر نيستند.
و
نزديكترين كسى كه اين فعل به او نسبت داده مىشود كسى است كه يا به آن چه گفتيم
دانا است و يا با آن حاضر است، براى اين كه برخى از افعال هستند كه چون به
نزديكترين شخصى كه بدان (فعل) نسبت داده مىشود اعتبار مىشود، لغو و بيهوده
ناميده مىشود، به اين معنى كه فاعل آن ظاهرا بدان فعل قصد خيرى نداشته و در آن
برايش هدفى موجود نبوده است، در حالى كه كار در واقع اين گونه نيست، براى اين كه
فاعل اين فعل در حقيقت- آن كس كه غير او فعلى انجام نمىدهد- حق متعال است و او
برتر از آن است كه فعل بيهوده و عبث بدو نسبت داده شود، هم چنان كه خبر داده و
فرموده: أَنَّما خَلَقْناكُمْ عَبَثاً، يعنى: شما را بيهوده نيافريديم (115-
مؤمنون) و: ما خَلَقْنَا السَّماءَ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما باطِلًا، يعنى:
ما آسمان و زمين را با آن چه بين آن دو است بيهوده و باطل نيافريديم (27- ص) بلكه
خداوند سبحان را در هر سكون و حركتى (كه به موجودات مىدهد) حكمتهايى شگفت انگيز و
رازهايى شگرف آميز است كه بيشتر ادراكات بدانها راه نمىيابند و خردها جز با تعريفى
از حقيقت آنها، بدانها احاطه پيدا نمىكنند و نفوس بر آنها اشراف و آگاهى
نمىيابند.
پس
هر فعلى را ناگزير از نتيجه و آغاز و انجام (ثمره و بدايت و غايت) است و ناگزير آن
را بايد حكم قصد اول و حضور- كه هر دو تابع علماند و علم متعلق به غايت- همراهى
داشته باشد، ولى فعل و آن كس كه فعل بدو نسبت داده مىشود داراى مراتبى است: بسا كه
فعل در برخى مراتب به صفاتى توصيف مىشود كه عارض بر آن شدهاند، يعنى از حيث نسبت
و اضافه در مرتبه معيّن و يا حالتى مخصوص و يا به حسب مراتب و احوال، و آن كس كه
راز دان نيست مىپندارد كه فعل به دو فاعل نسبت داده مىشود و يا اين كه اين صفت،
ذاتى فعل است و در هر حال و هر مرتبهاى كه از آن (مرتبه) ظاهر شده است، حكم بر آن
و بدان، لازم و واجب است، در حالى كه اين گونه نيست و كار همان گونه است كه بيان
داشتيم.
سپس
بدان كه افعال چندين قسماند: ذاتى و ارادى و طبيعى و امرى، امرى هم بر دو قسم است:
قسمى با افعال ارادى اتحاد پيدا مىكند و با آنها مغايرتى ندارد، مانند افعال
فرشتگان و ارواح نورى، و قسمى ديگر از برخى وجوه مخالف (افعال) ارادىاند، مانند
تسخير منسوب به خورشيد و ماه و برخى از فرشتگان. و افعال طبيعى در تقسيم مانند امرى
هستند و در برخى از
صورتها- البته نسبت به بعضى از موجودات- به (افعال) ارادى اتحاد پيدا مىكنند،
مانند اتحاد (افعال) امرى به (افعال) ارادى.
و
اينجا قسم ديگرى هم هست كه جامع اقسام ششگانه است. و صدور اين اقسام فعلى از
موجودات، بر انواعى چند است، براى اين كه برخى از موجودات هستند كه اختصاص به يك
قسم از اين اقسام گفته شده دارند، و برخى ديگر هستند كه اختصاص به دو قسم و سه قسم-
به گونه انفراد و تركيب- پيدا مىكنند، به اين معنى كه افعال او- از اين اقسام-
مركب صادر مىشود، و يا اين كه در قوّت او هست كه از وى به حسب هر قسمى فعل و يا
افعال گوناگونى صادر شود، و برخى ديگر هستند با ديگر آنها (از افعال)- به تفسيرى كه
گفته شد- جمع مىگردند. و مظاهر اين اقسام، ارواح نورى و نارى و صورتهاى علوى و
عناصر و آن چه از آنها زاده مىشود و خصوصا انسان و آن چه از او در هر نشأه و حال و
موطن و مقام پديد مىآيد است.
از
اين اصل يك امر باقى مانده و آن نسبت دادن هر قسم از اقسام افعال است به موجودى كه
اختصاص بدان دارد- به گونه تعيين- و سخن گفتن در اين باره نياز به بسط و آشكار كردن
اسرارى را دارد كه افشا كردن آنها جايز نيست، و هر كس از صاحب نظران آن چه را كه
اشاره كردم دانست، به برخى از آن چه از گفتنش سكوت كردم و اين كه چرا بيانش را ترك
نمودم آگاهى خواهد يافت. حال باز مىگرديم به تتمه و اتمام آن چه از اين اصل كه
اختصاص به انسان دارد، براى اين كه او عين (حقيقت) مقصود (الهى) است و مثال كامل و
اتم (ربوبى) و نوشته جامع (صمدى).
لذا
گوييم: انسان جامع ديگر اقسام فعل و احكام آنها مىباشد، و او را از حيث مجموع صورت
و روحش در زندگانى دنيا افعال فراوانى است، و نيز وى را از حيث روحانيتش- حال بيرون
آمدن به سبب معراج روحانى- افعال و آثار گوناگونى است كه اقتضاى امور گوناگون و
نتايج فراوانى را- با باقى ماندن علاقه بدنى و تقيّد از برخى وجوه به حكم اين سرا و
اين جهان عنصرى- دارد، و او را نيز پس از جدايى از اين جهان عنصرى- به كلّى- در
نشأه برزخى و حشرى و جنانى (بهشتى) او و غير اينها افعال و احوالى مختلف است، ولى
تمام آنها تابع
(افعال) نشأه عنصرى و نتيجه آن است، و به توسط اين (نشأه و جهان عنصرى) است كه
افعال انسان از دنيا به برزخ و سپس به آخرت در مىگذرد (يعنى انتقال مىيابد) و در
مراتب علوى تشخص و امتياز مىيابد و حكمش- هر گونه كه اين انسان از مراتب و عوالم و
مواطن بوده- ثبوت و دوام مىيابد، براى اين كه او از احكام مزاج عنصرى و لوازم و
نتايج آن كه بدان و در آن نفسش ظاهر گشته است رها نيست، چون او بىنياز از مظهر
نيست و مظاهر انسان هميشه از حكم طبيعت رها نمىباشد، اين را نيك بفهم.
پيوندى از اين اصل
بدان كه مهمترين چيز از تمام اين تقسيمات كه بيان و ذكرش لازم و واجب است افعال
مكلّفان- يعنى جنّ و انس- مىباشد كه جزا (پاداش و كيفر) يافتن بر آن افعال براى
ايشان ضمانت و كفالت شده است، و حيوانات هم در اين قسمت (چنان كه در حديث آمده)-
فقط از جهت قصاص و مكافات- مشاركت دارند، و آنها را- چنان كه (در حديث) آمده- جزايى
ديگر كه ثابت و داراى حكم دايمى و مستمر باشد نيست.
و
اما جنّ: ما با اين كه شكّى در اين كه آنان بر نتيجه اعمال و افعالشان جزا داده
مىشوند نداشته، ولى تحقق و ثبوت به اين امر نداريم كه ايشان وارد بهشت خواهند شد و
اين كه مؤمنان از اين گروه بر هر چه از عمل نيك كه انجام دادهاند در آخرت جزا داده
خواهند شد، براى اين كه در اين باره نصّى و بيان صريح و روشنى وارد نشده و از جهت
ذوق (كشف) در اين مسأله آن چه موجب جزم و يقين باشد دانسته نشده كه ايشان نتيجه
افعال نيكشان را در غير بهشت- هر طور كه خداوند خواسته- خواهند ديد.
و
اما انسان: گردش امر بر او دور مىزند و او محل تفصيل حكم است
(112).
حال
گوييم: فعل او خالى از اين نيست كه يا بدان، قصد مصلحتى را نداشته، اين فعل عبث و
بيهوده ناميده مىشود، و پيش از اين بر اين مطلب آگاهى داده شد و بيان گشت كه اين
فعل در
نفس الامر مقصود حق نيست
(113)، و يا اين كه اين فعل مقصود است و تعلق به امرى دارد
كه آن امر غايت آن فعل است، و اين امر يا حق است و يا از جانب حق، آن چه متعلقش حق
است مجازات خداوند بر آن به حسب عنايتش به بندهاى است كه اين شأنش مىباشد و به
حسب علم بنده است به پروردگارش كه به آن چه او انجام مىدهد چيزى جز آن را نمىطلبد
و به حسب اعتقاد او است به وى و حضورش با او، هنگام فعل- از حيث علم و اعتقاد- اين
مقام را اسرارى است كه آشكار كردن آنها حرام است.
و
آن چه كه از جانب حق است تفصيلش به چهار مقام تعلق مىگيرد: مقام خوف و مقام تقوا و
مقام رجاء و مقام حسن ظن، و اين مقامات تابع مقامات محبتاند، براى اين كه
برانگيزاننده فعل همان حكم حبّى است و متعلق آن به اعتبارى از اعتبارات چيزى است كه
حق تعالى منت گذارده و مىبخشد، يا طلب چيزى است كه موافق طالب است و يا دفع آنچه
كه موافق او از سوى او نيست، و يا دورى از وقوع غير موافق و يا اميد جلب موافق به
واسطه فعل و يا به واسطه او و به سبب حسن ظن (گمان نيكو داشتن) به كسى كه از فضل و
دهش او اميد رسيدن بدان چيزى كه آرزوى حصولش را دارد- از آن جهت كه اميد داشته شده
بخشنده و نيكو كار و امثال اينها است- مىباشد، و يا عصمت و پاكدامنئى كه وى را از
وقوع در گناه- از آنجهت كه حق غالب و سختگير و سخت عذاب كننده است- دور مىدارد و
مىترسد كه از جانب وى درد و رنج و زيانى بدو رسد.
سپس
(گوييم:) تمام اينها يا مقيد به وقت معين و حالتى مخصوص و سرايى غير سراى ديگر-
مانند دنيا و آخرت و آن چه بين آن دو از مواطن كه هست- مىباشد و يا اين كه به هيچ
چيز از اينها كه گفتيم مقيد نمىباشد، بلكه مقصود و مراد فاعل يكى از دو امر
مىباشد: يا جلب منافع و يا دفع زيانها- در هر حال و در هر وقت و هر سرايى كه از
راههاى مختلف به او مىرسد- و يا اين كه انگيزه او بر كار نيك، خود شناخت او باشد
بر اين كه اين كار نيكو است، و درويش از شرّ خود شناختش باشد بر اين كه اين كار زشت
و زيان آور است.
و
نتيجه هر قسمى از اقسام افعال تابع حكم امر اوّل است كه خود موجب و باعث توجه به آن
فعل و برانگيزاننده بر آن- با مشاركت حكم اسم «دهر» و شأن الهيين و حكم موطن و نشأه
و نقص و اتمام و غير اينها كه بر تمامى آگاهى داده شده- مىباشد، و ظهور هر فعلى از
حيث صورتش در مقام مجازات (پاداش و كيفر) و نتيجه گيرى تابع حكم صفت غالب بر فاعل
حال توجه به آن (فعل) است و نهايت فعل حيث و جهت مرتبه فاعل- از وجهى كه به اين صفت
غالب و به حسب متعلق همتش ارتباط دارد- مىباشد، ولى غلبهاى كه منسوب به صفات جزئى
از حيث اوّليّت آن است تابع غلبه كلّى اوّلى است كه مشتمل بر اين جزئيات مىباشد،
مانند امر در آن چه كه قلم- از سعادت و شقاوت نسبت به بدى و خوبى افعال جزئى كه بين
آغاز و انجام ظاهراند- بر آن پيشى دارد، پيش از اين بارها به اين مطلب اشاره كرده و
بيان داشتم كه حكم در اشياء خاص احديت جمع است و به واسطه اوّليّات آشكار مىگردد،
اين را ياد آر.