و
همان طور كه مراتب پنج گانه عبارت از ظهور حكم آنها (مراتب سه گانه) است به اعتبار
اوّل بودن و حكم جمعى احدى همين طور ظهور امر در اين مراتب سه گانه به دو اعتبار
مىباشد: يكى ظهور غلبه است از حيث قواى روحانى و ديگرى از حيث قواى طبيعى براى اين
كه اختلاف استعدادهاى اعيان و اختلاف تعلقات اسماء و توجهات آنها براى ايجاد آنها
(يعنى ظهور مظاهر اعيان در خارج) اقتضاى آن را مىكند كه اگر برخى از آنها موجود
گردد در مراتب ارواح تعيّن يافته و بدانها اضافه و نسبت پيدا مىكند و برخى ديگر در
مراتب طبيعت، و ظهور در يكى از دو مرتبه مذكور و يا در هر دو با هم- به دو اعتبار و
از دو جهت- مستلزم رنگ پذيرى به حكم يكى از دو نسبت مىباشد، و آن دو فعل و انفعال
و يا امر سومى است كه جامع (دو تاى ديگر هم)- البته به اعتبارى- مىباشد.
اگر
تعيّن حرف مثلا در مرتبه فعليت از حيث نسبت روحانى به واسطه غلبه يكى از احكام پنج
گانه از حيث اوّل بودن و يا حكم جمعى احدى مرتبهاى باشد آگاهى دهنده است بر حكم به
اعراب و بر مرتبه به نقطه، كه بالاى حرف يك نقطه قرار مىگيرد، و اگر غلبه به دو
اعتبار روحانى و طبيعى باشد داراى دو نقطه است، و اگر كار بر عكس باشد، يعنى امتياز
حرف در مرتبه انفعالى به واسطه يكى از دو اعتبار مذكور و يا هر دو باشد نقطه در زير
قرار مىگيرد، و اگر حكم اوّل بودن- البته نسبت به مرتبه روحانى و طبيعى- به آن حكم
اضافه و نسبت داده شود و تناسب حصول پيدا كند، اعراب در زير حرف- مانند نقطهها-
قرار مىگيرد، و اين وقتى است كه يكى از دو حكم پنج گانه خاص مرتبه سكون «ميّت»
باشد و ديگرى خاص صورت طبيعى.
و
اگر كار در دو اعتبار و آنچه مناسب آن دو از احكام پنج گانه كه هست بر عكس باشد
اعراب و نقطهها بالاى حرفها قرار مىگيرند، و اگر غلبه با يكى از پنج تا- غير از
دو ساكن (حى و ميّت)- باشد و تعيّن در مراتب از حيث نسبت انفعالى باشد اعراب بالا و
نقطهها زير حرفها قرار مىگيرند، و اگر غلبه در مرتبه جمع و برابرى- كه عبارت از
مرتبه اخير از سه تا
است- حاصل گشت- و حكم از جانب يكى از پنج تا خاص سكون «حى» شد نقطهها سه و در بالا
قرار مىگيرند.
و
چون اين جمع تركيبى جز به حسب دو اعتبار مذكور كه نسبت روحانى و نسبت طبيعى است
ظاهر نگرديده از اين روى از حروف سه نقطهاى- جز «ث» و «ش»- نقطه نگرفت، لذا «ث»
خاص حكم تمامى قواى روحانى است و «ش» خاص حكم تمامى قواى طبيعى مىباشد، و علّت اين
كه نقطههاى زيرين از دو بيشتر نيستند اين كه آميزش مذكور بين ارواح و طبايع واقع
شده است، چون آن دو مظاهر معانى و حقايق و مراتباند، اگر نسبت روحانى- به تفصيلى
كه پيش از اين بيان داشتيم- غالب باشد نقطهها در بالا و اگر قواى طبيعى غالب باشد
نقطهها در زير- براى تعريف مرتبه ارواح و طبايع- قرار مىگيرند، و نقطه سوم چون
آگاهى دهنده بر برابرى اعتدالى و سرّ جمعى احدى الهى است كه ديگر احكام و آثار بدان
مستنداند از بالا- به واسطه شمول و فراگيرى حكمش- بر آن آگاهى مىبخشد.
اما
از زير اين گونه نيست، زيرا آن امر الهى است كه غلبه دارد و مغلوب نمىگردد، از اين
روى بالاى دو نقطه- كه يكى خاص روحانيت و ديگرى ويژه طبيعت است- قرار مىگيرد و در
يك رديف رسم مىشود اين اشاره است به اين كه هر دو برابراند، يعنى هر يك از جهتى در
ديگرى اثر مىگذارد و سومى بالاى آن دو قرار مىگيرد.
و
راز اين امر اين است كه آگاهى بر حكم جمع احدى جز در دو حرف «ث» و «ش» امكان پذير
نيست، و حكم جمع احدى و اعتدال وجودى در غير اين دو مرتبه معقول و غير مشهود است، و
براى اين اعتدال تام هيچ صورتى نه ظاهر مىشود و نه نتيجه مىدهد، و همين طور جمع
كلى كه داراى حكم شامل و فراگير است و كمالى كه كاملتر از آن امكان پذير نيست (اين
دو يعنى جمعى كلى و كمال كامل) در وجود تعيّن نمىيابند، و فقط هر يك از آن دو، به
حسب مرتبه و مظهرى كه همه در آن و بدان- نه به حسب خودش- آشكار مىشوند مشاهده
مىگردد.
و
اما راز دلالت نقطهها بر مراتب و خطهاى اعرابى بر احكام عبارت از اين است كه نقطه
امرى معقول و غير مشهود است، با اين كه اصل تمام خطها و سطحها و دايرهها است و
تمام
آنها بدان ظاهر مىشوند و اين از آن جهت كه خودش است ظاهر نمىگردد، همين طور مراتب
حقايقى معقول و غير مشهوداند و آن (مراتب) اصل تمام آنچه كه مشاهده مىشود است و
حاكم بر آن. و چون خط عبارت است از نقطههاى پهلوى يكديگر از اين جهت دليل بر حكم
است، براى اين كه حكم نسبت معقولى است بين حاكم و محكوم عليه و به واسطه حركت
ايجادى اتصال حصول مىيابد و عين حاكم و حكم- از آن جهت كه حاكم و محكوم به و محكوم
عليه
(61)
است- ظاهر مىگردد، اين را نيك بفهم كه خداوند هدايت كننده است و بس.
اما
راز تشديد عبارت است از برخورد حكم نسبت جامع- از مراتب سه گانه- به حكم مرتبه سكون
«حى» كه اختصاص به احديت جمع الهى دارد و ظاهر از آن دو (حكم نسبت جامع و حكم مرتبه
سكون) همان صاحب اوّل بودن است، پس حكم عين ظهور مىباشد.
اما
رازش در موجودات از نتيجه قرب نوافل و قرب فرايض دانسته مىشود، زيرا قرب نوافل
اختصاص به طالبان دارد و قرب فرايض مختصّ به مرادان و مطلوبان است، و چون محقّق از
مقام «او ادنى- بلكه نزديكتر-» گذر كرد و خطى كه دايره را به دو قوس تقسيم مىكرد
برخاست، در آن حال مطلوب داراى اوّل بودن و ظهور- از حيث حكم- است و طالب داراى آخر
بودن و لوازم آن است، و هر كس كه راز: سُبْحانَ الَّذِي أَسْرى بِعَبْدِهِ، يعنى:
منزه است آن كس كه بندهاش را شبى سير داد (و به معراج برد) را فهميد و راز: قف ان
ربك يصلى، يعنى بايست كه پروردگارت در حال صلوة است را دانست، آنچه را كه ما بدان
اشاره داريم خواهد دانست.
حال
بازگشته و مىگوييم: و چون صورتها منقسم به مركب و بسيط به نسبت هستند و بسيط به
واسطه تشابه به اجزا و خالى بودنش از كيفيات مختلف از جهت ذاتش- به علّت تركيب در
آن- حكم محسوسى ظاهر نمىگردد بلكه اين در آن فقط تعقل مىشود، حروفى كه اختصاص
بدان دارند- به حكم غالبتر بودن و منسوب بدان- خالى از نقطهاند، زيرا نقطه
براى تعريف گذارده شده است، و نسبت اين حروف به طبيعت و صور تنها از يك وجه است و
در آگاهى دادن بر مرتبه آن فقط به صورت اكتفا مىشود و بر حكم آن به اعراب، لذا از
تعريف كننده ديگر (نقطه) بىنيازى حاصل مىشود.
سپس
(گوييم:) حروفى كه اين شأنشان است در اصطلاح چهارده حرفاند و در قاعده تحقيق فقط
دوازده حرفاند، براى اين كه يكى از آنها «الف» است و اين حرف نزد محققان حرف تمامى
نيست، زيرا عبارت است از امتداد نفس بدون تعيّن يافتنش به مقطعى خاص در مخرجى از
مخارج، بنابر اين الف و همزه نزد محققان يك حرفاند، «لام و الف» نيز حرفاند ولى
مركب از «لام و الف» كه دلالت بر راز تركيب از حيث معقول بودنش و عدم ظهور حكمش در
مركّب دارد، و اين (الف و لام) معرّف راز ارتباطى كه بين دو مرتبه الهى و كونى واقع
است و امتزاجى كه بين بسايط و مركبات حاصل است- و نيز رازهايى جز اينها كه بيان
داشتيم و حال بيان آنها نيست- مىباشد.
سپس
گوييم: بنابر اين حروفى كه خالى از نقطهاند دوازده حرفاند و مستند به برجهاى
دوازده گانه فرض شده معين در عرشى كه اولين اجسام بسيط و بزرگترينشان از حيث صورت
و حكم و احاطه مىباشد، و نشانههاى برجها عبارت است از منازلى كه مشهود در فلك
هشتم است، و مراتبى كه بيان شد- يعنى حكمشان در تمام حروف و موجودات سارى است- نيز
دوازدهاند، پنج تا اصلى است و دو اعتبار كه لازم آنها است و سه تاى بعدى و دو
اعتبار كه تابع آنها است و روى هم دوازده شدهاند. و حروف نقطهدار چهارده حرف است،
اينها اشاره و نشانه است بر مراتب آسمانهاى هفتگانه و عناصر چهار گانه و مولّدات سه
گانه، و فلك هشتم عبارت است از برزخ جامع كه همان اعراف است، اين را نيك بفهم.
و
چون مرتبه امكان با آنچه از ممكنات كه در بردارد غيب است و داراى ظلمت، و ممكنات در
نور وجودى تعيّن مىيابند و احكامشان نسبت به يكديگر- به حق و در حق- ظاهر مىگردد
و خداوند هم نه قيدى دارد و نه تميّزى، لذا مثالى كه در وجود واقع است مطابق اصل
مىباشد.
پس
مداد (مركب دوات) با دوات، نظير مرتبه امكان و آنچه از ممكنات كه در بر دارد- از حيث
احاطه حق تعالى به آنها از جهت وجود و علم- مىباشد، و حقايق ممكنات مانند حروف
پنهان در دواتاند، همچنان كه در راز: كان الله و لا شئى معه، يعنى: خدا بود و با
او چيزى نبود، و راز اين سخن كه گفتم: هيچ چيزى در غيب ذاتى الهى نه تعدد دارد و نه
تعيّن وجودى آگاهى بر اين امر دادم، ورق كاغذ و آنچه در آن نوشته مىشود مانند
انبساط و پخش نور وجودى عام و فراگير است كه در آن صور موجودات تعيّن مىيابند، و
نوشتن، راز ايجاد و آشكار كردن است و واسطه و آلت، قلم الهى است و نويسنده حق
تعالى- از آن جهت كه موجد و پديد آورنده و خالق و آفريننده و صورت بخش است-
مىباشد، همچنان كه در راز تركيبات شش گانه و تميّز و قدرت آگاهى بر اين امر دادم،
و فرديّت نخستين كه در آن و بدان نتيجه گيرى واقع مىشود نظير انگشتان سه گانهاند،
و قصد اراده است و حاضر كردن آنچه كه اراده نوشتنش شده تخصيص ارادى است كه تابع
علمى است كه به تمام معلوماتى كه ظاهر مىشود احاطه دارد.
و
همانطور كه يارى خواستن نويسنده وارد در آنچه كه مىخواهد بنويسد در اينجا بازگشت
به دو اصل دارد: يكى علم نخستين و ديگر علم حسّى كه نتيجه گيرى از محسوسات است آنجا
هم كار همين طور است. نظير اصل اول (علم نخستين) علم حق تعالى است به ذات خود و
علمش به همه اشياء از عين علم او است به ذات خودش، و نظير اصل دوم (علم حسّى) كه
نتيجه گيرى از محسوسات است ديدن حق سبحان است مر حقايق ممكنات را در مرتبه امكان و
تعلق علم به آنها در ازل- تعلّقى ذاتى- و آشكار كردن آنها در وجود، بر حدّى كه
دانسته و به حسب آنچه بر آنند، و اين راز تبعيّت علم عالم است مر معلوم را.
و
از نسبت جامع و فراگيرى كه بين اين دو اصل معروف است رازهاى بسيارى دانسته مىشود
كه وقت و حال اقتضاى تفضيل و بيان آنها را ندارد، يكى از آنها راز: وَ
لَنَبْلُوَنَّكُمْ حَتَّى نَعْلَمَ، يعنى: شما را آزمايش مىكنيم تا معلوم داريم
(31- محمد). آنچه را كه بر آنها آگاهيت بخشيدم نيك بدان، چون در اين قاعده و
تقسيمهاى پيشين آن رازها و اسرارى را برايت گنجانيدم كه اگر قفلهايش گشوده شود
دروازههايى از معارف به رويت گشوده مىشود كه
بسيار ارزشمند است و دست يازى بدانها بس مشكل، تنها خداوند صاحب هدايت و نيكى است.
قاعدهاى كلى
حاوى بيان مراتب تميّز كه ثابت بين حق تعالى و غير او است و آنچه اختصاص به اين
مراتب از اصول اسرار به گونه تبعيّت و استلزام دارد بدان كه مراتب پنج گانه اصلى با
اين كه اصول و مبادى ديگر مراتب و مقاماتاند ولى برخى از آنها نيز داخل و تحت
احاطه برخى ديگراند، مانند دو مرتبه دو ناحيه مرتبه وسطى، زيرا يكى از آن دو مندرج
در مرتبه اسم «الظاهر» كه موصوف به شهادت است مىباشد و ديگرى در مرتبه غيب اصلى
است كه مقابلش شهادت مىباشد، همچنان كه وسط نيز مندرج در دو طرف است، البته اگر
اين گونه اعتبار شود كه زائد بر دو طرف نيست بلكه آن نسبتى است كه عبارت از جمعيت و
نتيجه آن دومى مىباشد.
سپس
(گوييم:) و اگر وسط نيز مورد اعتبار قرار گيرد: حقيقت آن اسم «الظاهر و الظهور» است
و اين دو دو فرعاند كه از غيب باطن كه همان اصل است منشعب مىشوند، زيرا ظهور جز
از باطنى متقدم- مفروض و يا معلوم- نمىباشد كه هر چهار در غيب نخستين مندرجاند،
ولى معقول بودن اين اندراج بدين گونه احكام و كثرت و كلام و اعتبارات و تفاصيل
اسمائى الهى و كونى وجودى را برطرف مىسازد، و مراتبى كه بدينها منتهى مىشوند از
اين مراتب پنج گانه كلى مىباشد
(62)، و شهود و كلام و حكم و تفصيل جز بدينها درست
نمىشود، و به اعتبار تعلقش همان مرتبه الهى است كه داراى غيب است و مراتب كونى
وجودى كه اختصاص به شهادت دارد و سرّ جامع كه بين آن دو است مىباشد.
و
چون اينها گفته آمد بدان كه: امر كلى به حسب اين اصول بيان شده به سه قسم تقسيم
مىشود: قسمى اختصاص به حق تعالى دارد و قسمى مخصوص عالم كون است و قسمى سوم كه در
مقام نفسى «عمائى» در آن اشتراك واقع مىشود و آن سرّ جامع است كه گفته شد،
بنابر اين آنچه به حق تعالى اختصاص دارد امورى است كه در آن امور هيچ اشتراكى نيست،
و آن بر دو نوع است: ثبوتى- به اعتبارى- و سلبى- به اعتبارى-.
ثبوتىّ آن امور عبارت است از احاطه وجودى و علمى او و تقدّم وجودش بر هر كه اتّصاف
به وجود دارد و اوّل بودن اراده و طلب و قبولش در هر وقت و حال و موطن و مظهر و
مرتبه هر حكم به حسب هر حاكم و آنچه گفته شد، و جمع بين وجوب وجود و وجوب ثبوت-
دائم و پيوسته-.
و
سلبى آن امور عبارت است از متقيّد و متميّز و منحصر نبودن او و اين كه وجودش را هيچ
اوّل بودنى نيست و احاطه به او امكان پذير نيست، اين امور سزاوار او و از تمام جهات
و احوال شايسته و در خور او است، چون اينها از مقتضيات ذات وى است، نه اين كه اين
امور از اقتضاى ذات او نبوده و بلكه در مرتبه مظاهر كونى عارض شده و به سبب آن امور
اضافه و نسبت بدانها پيدا مىكند، چون اگر اين گونه بود به حق تعالى از اعيان و
حقايق آنچه ذاتش در ازل اقتضاى آن را نداشت- به واسطه آنها چه جمع و چه تك- بازگشت
پيدا مىكرد، در آن صورت خداوند سبحان را از جانب غير خود و يا به واسطه غير خود
قبول حكم و يا وصفى تازه پيدا مىشد و اين امر براى او- به واسطه ثبوت و تحقق غير-
ثبوت پيدا مىكرد كه اگر فرض نابود شدن آن غير شود آن امر هم نابود و زايل مىشود،
براى اين كه ذات او بدون آن غير آن امر را اقتضا نمىكرد و اين درست نيست، زيرا از
اين فرض قيام و برپايى حوادث و پديدههاى تازه به ذات حق تعالى لازم مىآمد و قبول
او مر غير (يعنى حوادث) را، و اگر بازگشت پيدا كند بر (چيزى كه) نفى آن ثابت است
حكم كرده مىشود كه ثبوت آن واجب است و يا ممكن است، و اين از باب قلب (دگرگون
ساختن) حقايق است و امرى محال و غير ممكن مىباشد.
اما
اينجا نكته باريك و ظريفى است كه به خدا سوگند شايسته تحقيق است و آن اين كه:
تمامى اين صفات و غير اينها ثبوت و تعيّنشان جز در «عمائى» كه عبارت از برزخ است و
حدّ فاصل بين غيب مطلق ذاتى و شهادت مىباشد- و به زودى با خواست الهى آن را خواهى
دانست- نه دانسته مىشود و نه ظاهر مىگردد، بنابر اين براى حق تعالى آنچه اكنون در
هر
شأنى كه مىخواهد باشد ثابت است آن چيزى است كه ذاتش در ازل آن را اقتضا داشته است،
و همين طور ثابت براى غير خودش- از حيث حقيقتش- و نيز (آنچه) نفيش از او و از غير
او ثابت است، لذا متجدّد و نوشونده فقط ظهور تعيّن اين امور است و شناخت اعيان است
مر آنها را و بدانها، نه نفى و اثبات آنها است از كسى كه آنها از او منفىاند و يا
برايش ثابتاند، و ظهور هم جز در «عماء» و به «عمائى» كه گفته شد نمىباشد، اين را
نيك بفهم.
و
آنچه از اقسام بيان شده كه كون (وجودى) بدان از حق تعالى امتياز مىيابد و اختصاص
بدان دارد عبارت است از عدم آنچه كه ثبوتش براى حق تعالى تعيّن يافته است، مانند
اين كه متصف به اراده نخستين و وجود قديم و غير اين دو نبوده و در وجوب ثبوت- نه
وجوب وجود- منفرد است و به حدوث و دگرگونى احوال- بر عكس حق متعال- يگانه، چون حق
سبحان را دگرگونى احوال مطلقا نمىباشد.
و
غير اينها از صفات كه اشاره به نفى و ثبوت آنها شد و امورى كه در برزخ نخستين آشكار
مىشود و آن (برزخ) مشترك و داراى دو وجه و دو حكم است، نسبت اينها به حق تعالى از
وجهى و به غير او از وجهى درست مىشود، و ثبوت اين امور براى حق تعالى در اين مرتبه
برزخى به نسبت اشتراك چيزى است كه ذات او قبولش را به اين شرط در اين مرتبه برزخى-
به نسبت اشتراك بر وجه واقع- اقتضا دارد، و آن از احكام يك صفات است كه امتيازش
گفته شده و آن قبول هر حكمى در هر حال و مرتبه و زمان و موطن و مظهر است- به حسب هر
حاكمى- و حكم اعيان كونى وجودى در اين امور مشترك- درباره حق تعالى- كه در اين برزخ
آن گونه كه گفتيم واقع است اين است كه حقايق آنها اقتضاى قبول هر چه را كه قبولش
براى او بالفعل و با شرايطش ظاهر شده دارد، و متجدد و پديده حادث و تازه تنها ظهور
آن امور و شناخت آنها است، نه ثبوت و نفى آنها براى آن كس كه برايش اثبات شده و يا
از وى نفى شده است.
سپس
گوييم: اين برزخ داراى صفت ضياست و از شأن آن اين كه بدان ادراك حاصل مىشود و خود
قابل ادراك نيست، و نظير آن- در آنچه ما به صدد بيانش از مراتب الهى متعيّن هستيم-
اصلى است كه بر رازش در بخش اول از (سوره) فاتحه خبر داده و از وارثان و
قائمان به حق مظهريتش «سابق
(63)» است. و از عبادات (آنچه كه اختصاص به اين مرتبه
دارد) واجب نهارى (روزانه) است و نيز هر عبادتى كه داراى درجه اوّليّت است.
و
مرتبه كيانى را (عبادتى) ديگر است كه ظلمت بوده كه همان مرتبه امكان و عدم معقول
است، و از شأن آن اين كه ادراك مىشود و بدان ادراك حاصل نمىشود، و آن داراى مرتبه
بخش اخير از (سوره) فاتحه است، و سئوالى كه متعلق آن هدايت است (اهْدِنَا الصِّراطَ
الْمُسْتَقِيمَ) براى كسانى حاصل است كه توصيفشان را تا آخر سوره به دو صفت اثبات و
نفى تنزيهى بيان داشته است و آن بيرون آمدن از نسبتهاى كونى و صفات عارضى و بقاء
بر اصلى كه ثبوت امكانى است يعنى مقابل نور مىباشد- مقابل بودن عبوديت كامل مر
ربوبيت را- و اين مقام استهلاك دوم است در حق، همچنان كه به زودى در مقام بيان راز
هدايت- با خواست الهى- برخى از اسرار و رازهاى آن را- به اضافه آنچه بيانش در سرّ
فتح و علم گفته آمد- آشكار خواهم كرد، و به اين مرتبه عبادات ليليه (شبانه) و نيز
عبادتى كه داراى درجه آخريّت است اختصاص دارد، و از قائمان به حق مظهريّت اين
مقامات كلى «ظالم
(64)» است.
و
اما برزخى كه موصوف به ضياء است و به نام «عماء» ناميده مىشود مقام «إِيَّاكَ
نَعْبُدُ وَ إِيَّاكَ نَسْتَعِينُ- فقط ترا مىپرستيم و تنها از تو يارى مىجوئيم»
مستند بدان است و از شأنش اين است كه ادراك مىشود و بدان هم ادراك حاصل مىگردد، و
عبادات برزخى جامع- مانند مغرب و صبح و هر چه كه مقيد به اوّليّت و آخريت نيست-
بدان اختصاص دارد. و از وارثان قائم به حجج الهى و حق مظهريّت اين مقامات كبراى
الهى «مقتصد
(65)» است كه قائم در وسط مىباشد و تمام دهنده حق هر صاحب حقى، مانند
پروردگارش كه: أَعْطى كُلَّ شَيْءٍ خَلْقَهُ، يعنى: هر جنبندهاى را آفرينش او
بداد و [به استفاده از آن] الهامش كرد [كه چگونه زندگى كند] (50- طه) اين مقام
فرديّت نخستين است كه در آن نتيجه گيرى و تناسل به واسطه نكاح غيبى و
روحانى و طبيعى و عنصرى- و جامع بين تمام اينها- واقع مىشود، و از اين (مطلب)
شرايع پنج گانه اسلام و نماز و غير اينها را خواهى دانست و بدان كه اين از مراتب
پنج گانه اصلى است، و در مقام شرح اسم «رب» در تفسير: رب العالمين، آنچه از اين
مطلب كه خداوند بيانش را آسان بفرمايد- با خواست الهى- بازگو خواهد شد.
سپس
به زبان اين مقام برزخى جامع گوييم: احكام الهى از جانب حق متعال از مقام غيبش
آشكار شده (پديد آمده) و همان گونه كه خبر داده به او باز مىگردد
(66)، ولى به
واسطه ممكنات و احكام ممكنات برخى به برخ ديگر اتصال پيدا مىكنند- ولى به حق-.
بنابر اين بهره ممكنات از حق متعال اظهار و آشكار كردن ايجادى است، و آن چه از جانب
ممكنات، خاص مقام و مرتبه او است، قبول (ممكنات مر اظهار ايجادى را) است، و اين كه
بودن ممكنات شرط در بازگشت احكام اسماء تعيّن يافته بدانها و اظهار آثار آنها از
جانب حق تعالى به حق تعالى مىباشد- همچنان كه پيش از اين در راز تصوّرات بدين مطلب
اشاره كرديم- و اوّليّت مرتبه در علم، خاص كون و وجود است، از آن حيث كه علم به
عالم به حسب آنچه كه آن را حقيقتش و حقيقت تعلق و متعلق- از جهت متعلق بودنش- اقتضا
مىكند تعلق مىگيرد، براى اين كه تعلق تابع آن چيزى است كه بدان تعلق گرفته و نيز
تابع حكم آن مىباشد، جز اين كه حق تعالى حقايق اشياء را از ذات خودش- به واسطه
ارتسام آنها در ذاتش- مىداند، لذا او را علمى كه مستفاد از خارج باشد نيست، پس او
فقط به واسطه مرتبه و نسبت، تقدم و تأخر دارد، اين را نيك بفهم. بنابر اين همان
گونه كه در آغاز قاعده بيان شد اوليّت براى وجود، در حق است.
پس
زبان تقدم وجودى بيان الهى است كه: اللَّهُ خالِقُ كُلِّ شَيْءٍ، يعنى: خداى خالق
همه چيز است (62- زمر) و: هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ وَ الظَّاهِرُ وَ الْباطِنُ،
يعنى: اول و آخر و آشكار و پنهان است (3- حديد) و بيان او-
(صلّى الله عليه وآله وسلّم) - كان الله و لا شئى معه، يعنى: خدا بود و با او چيزى
نبود، و زبان اسم «الاخر»: إِنْ تَنْصُرُوا اللَّهَ يَنْصُرْكُمْ، يعنى: اگر خداى
را يارى كنيد
ياريتان مىكند (7- محمد) سَيَجْزِيهِمْ وَصْفَهُمْ، يعنى: به زودى خداى سزاى وصف
كردنشان را مىدهد (139- انعام) و امثال اينها، و بيان رسول خدا
(صلّى الله عليه وآله وسلّم) : ان الله لا يملّ حتى تملّوا، يعنى: تا شما ملول
نشويد خداوند ملول نمىشود، و: من عرف نفسه عرف ربه، يعنى: هر كه خود را شناخت
خدايش را شناخته شود من يك ارش بدو نزديك مىشوم، و امثال اينها، اين را نيك بفهم
كه من چه اسرار و رازهايى را به زبان اشاره در اين قاعده براى تو پنهان كردم.
بدان كه تمام آنچه از تقدم و تأخر و تعلق و اظهار و قبول و غير اينها كه بيان شد در
هر نفسى (شخصى) واقع است و تمام حكم از تمام آنچه كه تعلق بدان گرفته جدا نيست، پس
هر موجودى حكمش با اسماء حكمش با مسما است، و انفكاك و جدايى از تمام وجه محال است
و همين طور بر هر حال و تقدير و نيز در هر مرتبه غير ممكن است.
بنابر اين مجموع عالم مظهر وجود خالص و بحت است و هر موجود متعيّنى نيز مظهر آن
(وجود) است ولى از حيث نسبت اسم خاص در مرتبهاى مخصوص از مراتب، و وجود مظهر احكام
اعيان و شرط در رسيدن آنها (احكام) از برخى ممكنات به برخ ديگر مىباشد، و در علم
به واسطه خودش و به واسطه بعضى از آنها به بعض ديگر- در برزخى كه گفته شد آن آينه
كلى است- مىباشد.
اين
راز و اين مقام داراى تفاصيلى است كه فرصت بيان آنها نيست، و من اين مقدار را براى
آداى پيمانى كه بدان التزام داشتم- يعنى توضيح و تفسير اشيائى كه سخن در اصول آنها
و تعريف به حقايقشان هست- در اينجا آوردهام، و گرنه متكلّمان در فروع و اصول و
تفاصيل چه از جهت نقل و چه فهم و چه ذوق (مكاشفه) در بيان نتايج حقايق و مقامات كه
متجلى و ظاهر در مرتبه خواطر و افكار و قلوب است سخن بسيار گفتهاند، ولى كم كسى
هست كه- به حقيقت مرتبه و مقام- تعريفى عليمانه و خبيرانه كرده باشد به طورى كه در
نفس مخاطب مشخص شده گويى كه آنها را به چشم مشاهده مىكند، و سپس بر نسبتها و
تفاصيل و احكام آنها سخن گويد سخن گفتنى كه در آن جريان حكم اصولى كه بر آن بيان
تفصيلى بنا نهاده شده است آشكار گردد، به گونهاى كه اصول بنا نهاده شده چيزى از
امور تفصيلى را كه
استناد بدانها دارد از بين نبرد- بر عكس بيشتر مردمان- زيرا آنان آگاهى بر اصول
حقايق و اصول مقامات پيدا نكرده و سخن در تفاصيل گفته و از بعضى فروع به بعضى ديگر
انتقال پيدا مىكنند، از اين روى در ميانشان اختلاف پيدا شده و شكست بر ايشان وارد
شده و حكم حيرت درشان- هنگام ستيز و اختلاف- آشكار مىشود، و هدف از بيان اين اصول
همانهايى بود كه بيان داشتيم.
بيننده اين سطور بايد آگاه به آنچه كه گفتيم باشد تا چگونگى آشكار شدن عالم را از
غيب به شهادت- بواسطه نفس رحمانى- بداند و اوّليت مقام وحدت و آنچه كه گفته شد آن
را در پى دارد- و گفته نيز خواهد شد- يعنى سرّ اسماء و اسماء اسماء و سرّ تسميه
(بسم الله گفتن و يا ناميدن) و سرّ تجلى سارى و اين كه موجودات كلمات الهىاند كه
نابود نمىشوند و اين كه انسان نسخه و دست نويس دو مرتبه بيان شده است را نيز بايد
بداند.
پس
ايجاد حروف و كلمات از نفسش در مراتب مخارج نظير ايجاد موجودات از نفس رحمانى و
تعيّنشان در مراتب وجودى است كه آخر آن- هنگام خروج از غيب به واسطه اراده الهى و
قول امرى- شهادت است، و تغاير و اختلافى كه آنجا به حسب مراتب اسمائى و تنوعات
توجهات آنها (اسماء) و اختلاف حقايق كونى و مراتب و استعدادهاى آنها واقع است نظيرش
نزد ما تغايرى است كه در حروف انسانى به حسب مقاطع (بيست و هشتگانه) و پايانهها كه
در مخارج حاصلاند واقع است بنابر اين نفس، اگر چه متناهى نيست، ولى امكان ندارد كه
از آن جز امر متناهى در وجود- در هر زمانى- تعيّن پذيرد، يعنى به واسطه قبول قوابل
و مراتب و متناهى بودنشان، و از اينجا راز: اكتب علمى فى خلقى الى يوم القيامة،
يعنى: علم مرا در خلقم تا روز قيامت بنويس را، براى مراعات قابل مقيّد كرد و اطلاق
نكرد، با اين كه ممكنات و علم الهى كه بدانها تعلق گرفته نامتناهى مىباشد، زيرا
آنچه كه نامتناهى است دخولش در وجود به يكباره محال است.
سپس
گوييم: نفس اگر چه يك حقيقت است، به حسب تميّزى كه به سبب مقاطع (حروف) حاصل است در
مخارج (حروف) اسماء مختلفى را به دست مىآورد، بنابر اين امتداد زمان آن- بدون
تعيّن يافتنش به مقطعى از مقاطع- «الف» ناميده مىشود و نخستين تعيّنش نسبت به
نزديكترين مقاطع به قلب كه معدن نفس است به نام همزه ناميده مىشود، سپس گفته
مىشود- مثلا- باء
و سين و ميم و امثال اينها، همچنان كه در اصل قلم و لوح و عرش و غير اينها گفته
مىشود.
پس
همانطور كه هر حرفى مغاير و مخالف نفس نبوده و از آن امتياز و جدايى- مگر به واسطه
تعيّنش- ندارد، همين طور هر فردى از افراد اعيان وجودى و حقايق اسمائى امتيازى از
وجود ناب كه موصوف به غيب و شهادت و غير اينها است جز به واسطه تعدّد و تعيّن كه در
مرتبه غيب امكانى واقع است- البته نسبت به حق تعالى نه نسبت به اشياء- ندارد.
و واقع در مرتبه شهادت آن چيزى است كه آغاز آن تعيّن اوّل اسمى است كه از غيب
الهى در غيب اضافى متميّز و جدا است، و اين همان حدّى است كه گفته شد، و نظير آن در
نفس انسانى- همانطور كه گفتيم- همزه است، پس همزه تنها نفس تعيّن يافته است و بس،
لذا متعيّن به اين تعيّن تجلى ذاتى است كه از غيب مطلق ظاهر شده و نفس بدان اضافه و
نسبت يافته است، و از
موجودات كونى قلم است و تعيّن يافته (متعيّن) نخستين در نفس ما به واسطه همزه
مىباشد.
و
معرّف به احديت او عبارت از «الف» است و متعيّن بدان از حروف تام در شهادت «باء»
است، براى اين كه همزه و الف- همچنان كه به زودى به اين مطلب با خواست الهى اشاره
خواهم كرد- دو حرف نيستند، و به واسطه جمع و تركيب و مراتب مختلف گوناگون و سريان
حكم جمع احدى تمام موجودات ظاهر و آشكار شدند، و صور الفاظ و كلمات و حروف در مراتب
كلى و در مخارج حامل معانى و دلالت كننده بر آنها هستند، (همچنان كه) حمل اعيان
كونى مر احكام مراتب و اسماء را و سرّ مسمّا از حيث دلالتش بر آنها (اسماء) و
مغايرت نداشتن آنها (اسماء) با او (مسمّا) از وجهى اين گونه است، اين را نيك بدان
كه تنها خداى راهنما هست و بس.
قاعده كلى
كه
حاوى سرّ اسماء و اسماء اسماء و مراتب و كمالات آنها و طلبى كه منسوب به آنهاست
مىباشد و نيز متعلق به تحصيل آنچه كمال آنها در آن است و فايده تسميه و اسماء و
آنچه تفاوت كه بين آن دو مىباشد و غير اينها از اسرار و رازهايى كه به زودى در
هنگام انديشه و تفكر- با خواست الهى- آنها را خواهى دانست.
بدان كه اسماء و حقايق، برخى اصلى متبوعاند و برخى تابعاند و تفصيلى، مانند اجزا
و
فروع و صفات و لوازم، هر چند در مرتبه اسماء تجزيه و انقسام نيست، پس اصلى متبوع
مانند اسماء اعلام، چون خورشيد و نور و مانند اسماء صفات براى صفات، مانند لفظ علم
براى معنى علم- بدون اضافه كردن آن به موصوف بدان كه عالم ناميده مىشود- و اسماء
تابع مانند صفات و افعالاند- اسماء صفات مانند سرخى براى موصوف به سرخ و «حى»
(زنده) براى موصوف به «حيات» (زنده بودن) و امثال اينها، و اسماء افعال مانند باعث
(بر انگيزاننده) و غافر (آمرزنده) و امثال اين دومى مىباشد.
و
چون فعل دلالت بر فاعل دارد و نسبت و اضافه دلالت بر دو امر دارد و به اين دو عين
اين نسبت و اضافه ظاهر مىگردد، از اين روى اسماء از وجهى به اين سه قسم تقسيم
مىشوند، و پيش از اين آگاهىهايى كه خردمند را بسنده است در اين باره دادهايم،
يكى در مقام بيان تركيبهاى ششگانه و پيش از آن هم سخنى داشتيم و ديگر در مقام بيان
نفس رحمانى و حروف- در قاعدهاى كه پيش از اين قاعده بود- و به زودى در بيان اسرار
اين سخن- آن مقدار كه حق متعال با خواست خودش شرحش را آسان كرده باشد- سخن خواهيم
داشت.
سپس
گوييم: هر يك از اين اقسام سه گانه را دلالتى بر حق متعال است، زيرا دلالت كننده بر
دلالت كننده بر چيزى دلالت كننده بر آن است، از اين روى دلالت بر دو نوع شد: دلالت
به وسط و دلالت به غير وسط، دلالت به وسط دلالت التزام و تبعيت است و دلالت به غير
وسط دلالت مطابقه است
(67)، و استدلال به واسطه اسماء تابع حاصل مىشود و آنها همان
گونه كه گفتيم نسبت به حقايق اصلى متبوع مانند صفات و اجزاءاند، به گونهاى كه در
راز شكل و شكل پذيرى و شكل پذير بر اين مطلب آگاهى دادم، و به واسطه اين اسماء اصلى
و از جانب آنها اعيان توابع تفصيلى آشكار مىگردد، و تابع را دو حكم است: دلالت، و
تعريف بذات و اصل
و مراتب خود، و متبوع اختصاص به اين دارد كه اصل در وجود توابع است و در آشكار كردن
راز وجوديشان دلالت و شناخت است.
بنابر اين هر تميّز و تعدّدى تعقل مىشود، به گونهاى كه از آن حقيقت امر كه به اين
تميّز- از حيث همين تميّز- متميّز شده، و نيز لزوم تعدّد آن و اين كه شرط در شناخت
اصلى است كه آن اصل، منشاء تعدّد و منبع تميّز است دانسته مىشود، و اين اصل بر
تعدّد و تميّز تقدم به مرتبه دارد، و آن اسمى است، چون علامت و نشانهاى است بر
اصلى كه تعيّنش بدون مميّز (امتياز دهنده) و تميّز امكان پذير نيست، و تعدّد و
تميّز دو حكم لازماند براى اسم، و لفظى كه دلالت بر معنى مميّز دارد (و آن) دلالت
بر اصل دارد اسم اسم است.
و
اما سبب تنوعات اسم عبارت از كثرت است كه به سبب اختلاف صفات و خواص و عوارض و
لوازم و وجوه و اعتباراتى كه نتيجه تنوعات اجتماعاتى كه واقع در مراتب مختلف حقايق-
به حكم كيفيات و تركيبهاى ظاهرى به واسطه استعدادهاى گوناگون- مىباشد و سرّ امر
احدى كه اختصاص به مرتبه جمع و وجود دارد ناشى شده است
(68)، بنابر اين هر چه كه در
وجود ظاهر است و از غيب- با اختلاف انواع ظهور و امتياز- امتياز و جدايى دارد آن
عبارت از اسمى است و فايدهاش بر آنچه بر وى به مرتبه و وجود- چه جمع و چه تك- پيشى
دارد تابع است دلالت و تعريف دارد
(69)، و هر چه كه باطن و پنهان است داراى مرتبه
اصالت و شرط بودن- نسبت به آنچه كه تابع آن و فرعى از فروع آن است- مىباشد، و پيش
از اين بدان اشاره شد.
و
چون تعددّ و كثرت در ممتاز (جدا شده) اول از غيب مطلق كه موصوف به وحدت است و بر هر
تعيّنى پيشى دارد ظاهر گشت و مميّزات فزونى پيدا كردند همان طور كه گفتيم اين به
واسطه سرّ جمع و تركيب و شروط و اسباب (جمع سبب) جزئى و كيفيات لازم بود كه براى هر
حقيقتى معنايى ظاهر گشت كه بدان يگانه و تنها بوده و هيچ شريكى ندارد، و هر امر
مميّز و معينى از اسماء را در غيب الهى حكمى بخشيد كه در آن حكم مميّز ديگرى مشاركت
ندارد، با اين كه تمام اشياء مميّزه در دلالت و تعريف با هم اشتراك دارند.
و
به واسطه هر اسمى دو فايده حاصل گشت: يكى چيزى است كه در آن با ديگر اسماء اشتراك
دارد و آن دلالت بر اصلش مىكند و از اين وجه اسم عين مسمّا است- اين را بياد داشته
باش- و دوم تعريف آن به حقيقتش است و حقيقتش چيزى است كه بدان از صفات- از غير خود-
امتياز و جدايى پيدا مىكند، لذا براى آن بلندى (مرتبه) و اين كه در مرتبه جامع
اسماء مطلوب است ثابت گشت كه بدان، اين تميّز كه اختصاص بدو دارد آشكار و ظاهر
گردد، يعنى اگر آن (تميّز) نبود وى تعقل نمىگشت، و اين به واسطه طلبى است كه بر
طلب استعدادى وى پيشى دارد.
و
چون راز اين را دانستى بدان كه براى هر اسمى از اسماء الهى كه تعلق به عالم دارد
كمالى است كه اختصاص بدان دارد و بدان (كمال) بازگشت مىنمايد، و اين به واسطه ظهور
احكام و آثارش در اعيان وجودى كه مجالى و مشخصات
(70) و محلهاى ظهور سلطنت و غالبه
او به حكم و اثر وى هستند حصول پيدا مىكند و ظاهر مىگردد و كمال مىيابد، و اين
به واسطه درخواست اسم است به زبان مرتبهاش از اسم «الله» كه عبارت از مرتبه جمع و
وجود است مر امداد و يارى خواستن را براى اظهار و آشكار كردن آنچه از كمالش را كه
در خود پنهان دارد. زيرا هر اسمى را زبانى است كه از حيث مرتبهاش اختصاص بدان
دارد، و زبان جمعيت اين اسماء كه بيان كننده نسبتهاى تفصيلى و اعيان صور آنها
مىباشد: فاحببت ان اعرف- دوست داشتم كه شناخته شوم، و: وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ
الْإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ، يعنى: پريان و آدميان را نيافريدم مگر كه به
يكتايى بپرستنم (56- ذاريات) و مانند اينها است، و هر اسمى اين سخن را به زبان اين
جمعيت كه بيان كننده نسبتهاى تفصيلى كه تحت احاطه مرتبهاش است مىگويد.
و
اسماء از اسم «الله» اظهار و آشكار كردن آنچه را كه بدان كمال آنها تمامى مىيابد و
سلطان و غلبهشان ظاهر مىگردد درخواست دارند، و اين به واسطه سريان حكم يكايك آنها
در مجموع امر و بازگشتش به اصل در حالى كه به حكم همگان- با بقايش از حيث حقيقت در
غيب الهى بر حال خودش- رنگ پذير است حصول پيدا مىكند، همچنان كه اين مطلب را در
بيان مراتب تصورات پيش از اين بيان داشتيم.
و
هر يك از اعيان موجودات را نيز كمالى است كه براى اين عين جز به واسطه وجودى كه
مستفاد از حق متعال است حصول نمىيابد، يا در برخى از مراتب وجودى و به حسب برخى
مواطن، و يا در تمام مراتب و به حسب تمام مواطن، ولى مبدأ و اصل اين سئوال و منشاء
آن از مرتبه اسماء مىباشد، زيرا اسم نزد محققان از وجهى همان مسمّا است- همچنان كه
در راز حروف اين مطلب را بيان داشتم- با نفسى كه نسبتش بدان، نسبت اسماء است به
مسمّا، و حكم هم مانند همان حكم است، و مسمّا به ذات خود و لوازم ذات خود در ازل
عالم است- بر عكس اعيان موجودات- براى اين كه وجود آنها حادث و نو است و اينان را
نرسد كه در قدم علمى داشته باشند، به واسطه انتفاى شروطى كه حصول علم بر آنها موقوف
است- مانند وجود و حيات- لذا تا در مقام طلباند داراى اوّليّت نيستند، زيرا طلب
مجهول براى كسى كه مجهول دارد- در حال جهلش بدان و از حيث آن كه آن را جاهل است-
البته درست نيست، و متعيّن به سئوال غيبى از مرتبه جمع نسبت به هر اسمى، آن چيزى
است كه احكام آن اسم از نسبتهاى مرتبه امكان اقتضا مىكنند كه آن نسبتها مرتبط به
برخى از اعيان ممكنى هستند كه محل ظهور حكم اين است مىباشند.
و
متعيّن براى هر جنس و صنفى از اجناس علم و اصناف و انواع آن- از اسمائى كه تحت
احاطه مرتبه جمع و احكام آن هستند- آن چيزى است كه آن را استعداد اين نوع و صنف و
جنس- و نيز آنچه از نسبتهاى مرتبه متعيّن به سرّ ربوبيت در مرتبه اين نوع و يا اين
حقيقت كونى كه درخواست كننده و مشخص كننده آن است- درخواست مىنمايد، لذا به واسطه
اين تعيّن و درخواست سلطنت و غلبه اسم «الله» و «الرحمن» بر حقيقت كونى به سبب نفوذ
حكم در آن ظاهر گشت، بنابر اين ربوبيت براى اين دو اسم- چه جمع و چه تك- از حيث اين
نسبت بر اين حقيقت- درست و جايز است، در نتيجه به حسب اثر مشهود در حقيقت قابل آن
اسمى ظاهر گشت كه از حيث مرتبه يكى از دو اسم «الله» و «رحمن» اضافه نسبت به حق
داده مىشود، همچنان كه خداوند سبحان خود خبر داده و فرموده: قُلِ ادْعُوا اللَّهَ
أَوِ ادْعُوا الرَّحْمنَ أَيًّا ما تَدْعُوا فَلَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْنى، يعنى:
بگو خدا را بخوانيد و يا رحمان را بخوانيد هر كدام را بخوانيد نامهاى نيكو از او
است. (110- اسراء) اين راز را نيك درياب كه در نهايت بلندى و دشوارى است.
پس
تمامى موجودات طالب و خواهان كمالاند و در راه آنها از خارج باز دارندهاى نيست،
زيرا آنجا جز مرتبه اسماء و ممكنات- كه شأن هر دو گفته شد- و سرّ جامع بين آن دو
يعنى انسان (كامل)- كه وى را حكمى است كه بدان يگانگى دارد- نمىباشد، و ما به زودى
حكايت او را بر تو- آن مقدار كه خدا خواسته باشد- خواهيم خواند. ولى ذات از حيث
نسبت غنا و بىنيازى و نداشتن تعلق و مناسبت، سخن و بحثى در آن نيست، و آنچه كه
معوّق ناميده شده عبارت است از حكم بعضى از اعيان در بعضى ديگر است كه به واسطه حق
تعالى به گونهاى خاص ظاهر شده و كمال خاصش هم در وى هست- مانند كمال غير خودش در
غير اين- و امر در نقايص و حجابها و دردها هم همين طور مىباشد، اين را نيك بفهم،
و نتيجه دو كمال همان بود كه گفتيم، و غايت كلى چيزى است كه هر موجودى از امر و
حالى كه بر آن استقرار دارد بدان منتهى مىگردد و حكمش از وجه كلى- نه تفصيلى- در
هر مرتبه و موطن و صورتى كه هست ادامه پيدا مىكند، چون تفصيل را غايتى جز به نسبت
و فرض نيست.
اين
را نيك بدان و هر چه كه اين قاعده در بر دارد در آن تفكر و انديشه كن كه در اين
قاعده آگاهى بر اسرار و رازهاى گوناگون- از اسرار اسماء- به زبانهاى مختلف دادم كه
برخى از آنها از برخ ديگر برتر است، و راز و سرّ بزرگ را جز به طور گسترده بر آن
دست نخواهى يافت، البته اگر آن گونه كه در آغاز كتاب بدان سفارش كردم عمل كنى، تنها
خداوند راهنما هست و بس.
بابى كه حاوى سرّ آغاز و ايجاد و سرّ وحدت و كثرت و غيب و شهادت و جمع و تفصيل و
مقام انسان كامل و سرّ عشق و احكام آن و سرّ بسم الله الرحمن الرحيم از برخى وجوه و
غير اينها است كه به زودى با خواست خداوند بر آنها آگاهى خواهى يافت.
ما
پيش از اين از سرّ علم و كلام و مراتب و احكام آن دو و آن چه از لوازم كه به آن دو
اختصاص دارد- مانند ادوات و آلات تفهيم و توصيل و سرّ اسماء و مراتب تميّز و غير
اينها- از
آنچه كه بيانش را خداوند آسان فرمود همراه با آن چه كه در خلال سخن واقع شد و نيز
پيش از آن از اسرارى كه حق متعال بيان و روشن كردنشان را مقدّر نموده بود بياناتى
داشتيم، حال نتيجه و ثمرات اصول و آن چه از اصول علم و حقايقى را كه باقى مانده و
پيش از اين وعده بيانش را داده بوديم بيان مىداريم، در آغاز با يارى خواستن از
آفريننده بندگان به بيان سرّ آغاز و ايجاد مىپردازيم.
[راز آغاز و ايجاد]
گوييم: بدان كه حق تعالى تمام اشيا را از عين علمش به ذات خودش مىداند، و او متصف
به علمى كه بهرهمند از غير خودش و يا به واسطه غير خودش باشد نيست، سپس عالم را آن
گونه كه در ذات خودش در ازل مىدانسته پديد آورد، پس عالم صورت علم او و مظهرش
مىباشد و حق سبحان پيوسته- از جهت علم و وجود- احاطه به اشياء دارد، همچنان كه
دانسته شد و آگاهى داده شد و فهمانيده شد، و هر چه كه ظاهر گشت از او ظاهر گشته
است، براى اين كه غير او را وجودى كه برابر وجود او باشد نيست، چنان كه تصديق كننده
راست گفتار-
(صلّى الله عليه وآله وسلّم) - فرمود:
كان الله و لم يكن معه شئى، يعنى: خدا بود و با وى چيزى نبود، و خداوند سبحان از
خودش خبر داده و خويش را توصيف نموده و فرموده: هُوَ اللَّهُ الَّذِي لا إِلهَ
إِلَّا هُوَ عالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ هُوَ الرَّحْمنُ الرَّحِيمُ، يعنى: او
است خدايى كه جز او خدايى نيست، داناى غيب و شهود است و همو رحمان و رحيم است (22-
حشر) و در جاى ديگر از كلامش بر صفات كماليش آگاهى داده و فرموده: هُوَ الْأَوَّلُ
وَ الْآخِرُ وَ الظَّاهِرُ وَ الْباطِنُ وَ هُوَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ، يعنى:
همو اول و آخر و ظاهر و باطن است و به همه چيز داناست (3- حديد).
خواص از محققان- يعنى صاحبان قرب و كرامت او- به واسطه آن چه كه بر ايشان كشف شده و
ايشان را نخست آگاهى بر اسرار وجودش داده و سپس خبرشان داده دانستهاند كه:
مراتب- اگر چه بسيار باشد- بازگشت به اين دو مرتبه- يعنى غيب و شهادت و حقيقت جامع بين
آن دو
(71)- دارد، پس هر چيزى داراى ظاهرى است كه صورت و شهادت آن است و باطنى كه
روح و معنا و غيب آن چيز مىباشد، بنابر اين نسبت تمام صور با اختلاف انواع پنهان و
آشكار آنها به اسم «الظاهر» كه موصوف به شهادت است مىباشد و نسبت تمام معانى و
حقايق مجرد كه اصولاند و از صور جزئى متعيّن، كه سببها و يا شرطهايى هستند، به
غيب و اسم «الباطن» مىباشد.
و
هر شئى موجودى از حيث معنا و يا روحانيتش- و يا هر دو با هم- بر صورتش تقدم و پيشى
دارد، يعنى تقدم به مرتبه و شرف و به اعتبارى داراى درجه اوّليّت است، و صورت هم از
وجه ديگر تقدم بر معنى و روحانيت- اگر چه از حيث تقدم علمى باشد- دارد، براى اين كه
علم به جزء، متقدم بر علم به كل است و علم به ظاهر، متقدم بر علم به باطن و شرط در
شناخت آن است، و از آن جهت كه ارواح انسانى نيز پس از انشاء و تشكيل مزاجى و به حسب
آن تعيّن مىيابند روشن مىشود كه هر يك از صور و حقايق باطنى از وجهى و به اعتبارى
اوّلاند و از وجهى و به اعتبارى ديگر نيز آخراند.
و
چون حق تعالى از حيث رحمت و علم تمام موجودات را فرا گرفته است و رحمت- همان طور كه
گفتيم- عبارت از وجود شامل و فراگير است چون غير او را نه شمولى درش هست و نه
عمومى، احاطه اسم «الرحمن» به اشياء ظاهر شد، و چون هر موجودى را خصوصيتى است كه
بدان امتياز مىيابد و خود حصه و بخشى متعيّن از وجود مطلق است كه در آن علم عموم
مشاركت ندارد، اسم «الرحيم» نيز بر هر موجودى به خصوص حكم مىكند، پس مسلّم است كه
حق تعالى به تمام اشياء از حيث علم و وجود احاطه دارد، يعنى از حيث ذاتش و از حيث
اسماء كلّىاش كه در اين دو آيه آمده است.
سپس
گوييم: هر چه كه ظاهر و آشكار و مشاهده شده از بطونى است كه متقدم بر ظهور مىباشد-
تقدّم غيب بر شهادت- خواه تقدّم و اوّليّت در تمام آنچه كه در اين باب گفته شد-
نزد گوينده آن- به وجود باشد و يا به مرتبه و يا به هر دو با هم، بنابر اين اسم
«الظاهر» و ديگر از
صور كه بدان ظاهر شده در غيب حق غيب است و تحت قهر و غلبه وحدانيت- كه از جهت نسبت
نزديكترين صفات به غيب الهى مذكور مىباشد- مستهلك و نابود است، و آن را (صورت را)
حجاب وحدانيّت، و استهلاك- به واسطه قرب زياد از ادراكش مر ذات خود و پروردگارش را-
باز مىدارد، سپس آن را (صورت را) حق تعالى به نور تجليش- به حسب علمش به آن- جدايش
كرده و در نتيجه به نور او تابناك گرديده و به ظهورش ظاهر شده و پس از آن كه باطن و
مفقود بود مشهود و موجود گرديد، مرتبه جامع آن از حيث نسبت ظهورش شهادت ناميده شد،
هم چنان كه مرتبه باطنى- كه پيش از آن بوده و فراگير تمام آنچه كه ظاهر گرديده
مىباشد- غيب ناميده شده است، و غيب هم دو غيب است:
اضافى و حقيقى، اضافى غيبى است كه تفصيل حكمش باز مىگردد و حقيقى عبارت است از
مرتبه ذات حق و هويتش
(72).
[سرّ وحدت و كثرت]
امرى كه همگان بر آن اتفاق نظر دارند اين كه: به حقيقت او علم هيچ كس جز خودش احاطه
ندارد، زيرا بر آن حكم مخصوصى تعيّن نمىپذيرد و مقيّد به هيچ وصفى و متميّز به هيچ
تميّزى و متعيّن به هيچ تعيّنى نمىشود و تناهى پذير نيست، و آنچه كه به هيچ وجهى
تميّز بر نمىدارد تعقلش امكان پذير نيست، زيرا عقل جز بدان چه كه در دايره ضبط
نمىآيد و نزدش تميّزى ندارد احاطه پيدا نمىكند، و اگر چه به نسبتى كوچك و يا به
وجهى از وجوه تعيّن پذيرد به حسب تعيّنش از آن حيث كه بدان تعيّن يافته و به حسب آن
(تعيّن)- نه مطلقا- دانسته مىشود، و اين مقدار از شناخت كه تعلق به اين غيب دارد
معرفتى اجمالى است كه به واسطه كشف عالى و تعريف الهى- كه در آن واسطهاى غير از
خود تجلى كه از اين مرتبه غيبى غير متعيّن تعيّن يافته- حاصل مىگردد، و پيش از اين
آگاهى بر اين (تجلى) و چگونگى حصولش داده شد. سپس استدلال بر او در مرتبه دوم به
واسطه آن چه از اسماء و آثار
وجودى و تجليات نورى مظهرى و امثال اينها كه از او ظاهر شده و از وى امتياز يافته
مىباشد، هم چنان كه در راز شكل و شكلپذيرى و شكل پذير- پيش از اين- بدين مطلب
اشاره كردم.