حال
گويم: مظاهر و صفات ظاهر و مواد- از صورتهاى بسيط و مركب- آلات و افزارهايى براى
رسانيدن معانىاند، خواهى بگو سببى براى ادراك آنها در مرتبه غيباند، و اين به
واسطه التفات و روى گردانيدن روح و صفحه دل است از عالم كون به سبب بازگشت به مرتبه
علمى نورى- بر گذرگاه و خط مستقيم وجه خاص- به آن گونه كه بيانش گذشت، بنابر اين
اگر مناسبت بين عالم و آنچه كه اراده شناختش شده ثابت باشد و نسبت قريب قوى، در اين
صورت نياز به آلات و افراز رسانيدن (معانى) كمتر است، به طورى كه در تعريف آنچه در
دل گوينده از معانى فراوانى كه هست و رسانيدن آنها به شنونده و ياد آوريش مر رازها
و معلومات فراوان را يك كلمه و يا يك اشاره، از آن بىنياز مىكند. و بسا كه مناسبت
كامل شده و حكم قرب و توحّد (يگانگى) قوى گرديده به طورى كه از تمام وسايط جز نسبت
محاذات و برابرى ثابت و معنوى و روبرو شدن تمام- به جهت غير ممكن بودن اتحاد و
مخاطبه در مقام احديت- بى نيازى پيدا مىشود، در اين حال است كه زبان اين مناسبت-
به
گونهاى كه برخى از بازگو كنندگان حقايق و مراتب گفتهاند- گويا مىشود، خواه راز
آنچه را مىگويد بداند و يا نداند:
چشمان ما در چهرهها سخن مىگويند * * * ما
خاموشيم و عشق سخن گوست
و
زبان مرتبه اشاره گويد:
بگوشه چشمش اشاره كرد و دانستم چه مىگويد در آن حال چشمم را بزير افكندم، او هم
دانست ولى ناگزير از يك حركت و يا يك حرف در ظاهر- كه مظهر اين نسبت غيبى مىباشد-
هست تا سرّ جمع آشكار گردد و اثر و فايده حصول پيدا كند چون حصول فايده به كمتر از
اين امكان پذير نيست، بنابر اين كلمه واحد و يا حرف و يا حركت واحد چون به حكم
محاذات و روبرو شدن تمام- كه باقى دارنده تعدد و استوار كننده راز مخاطبه است-
اضافه و نسبت داده شود در ظهور راز خطاب و حصول اثرى كه عبارت از وصف كلام است كافى
مىباشد، و يك حرف و يا يك حركت در اينجا- با نسبت محاذات- مانند كلمه فايده بخشى
گرديده است كه دربارهاش گفته مىشود: فايده به كمتر از اين حاصل نمىشود، و ما اين
را بارها و بارها از بسيارى از بزرگان مشارك- از صاحبان مكاشفات الهى- مشاهده
كردهايم.
و
از رازها و اسرار اين مقام اين كه: كلام اثر متكلم است در مخاطب و فعل او است، و
اسم وى هم از آن اشتقاق يافته است، و اثر جز به احديت جمع- با ثبوت ارتباط و
مناسبت- درست نمىباشد، همچنان كه بيانش در سرّ تجلى و غير آن گفته آمد، پس هر گاه
كه حكم وحدت جامع بر حكم كثرت و پراكندگى (تفرقه) غالب گشت كار قوىتر و تندتر صورت
مىگيرد و اگر كار بر عكس شد سست و ضعيف مىشود، و از نسبتهاى قرب و نزديكى كه
اختصاص به مرتبه كلام دارد قرب مقام نخست احدى جمعى است، و اثر ناپذيرى شنونده از
سخن آن كس كه واژه و اصطلاحش را نمىداند از بسيارى وسايط و حكم بعد و دورى و پنهان
بودن حكم احديت و مناسبت است، بنابر اين از اسرار اين مقام حكمش در اوامر و دستورات
الهى كه هم با وسايط و هم بدون وسايط وارد مىشود ظاهر گشت.
پس
آنچه را كه از جانب واسطه در آن عين و يا غلبه و سلطنتى ظاهر نگشته نه نافرمانى
مىكند و نه نفوذ و اقتدارش به تأخير مىافتد، و آنچه از جهت وسايط رسيده و مخالف
آنچه بيان داشتيم مىباشد گاهى به سرعت نفوذ مىپذيرد البته اگر حكم جمعيت مناسب
حكم احديت باشد، مانند مناسبت آينه صافى داراى شكل و قواره درست در نشان دادن صورت
نقش شده در آن، و گاه ديگر به تأخير مىافتد. و به شرطهاى اثر و آنچه امكان بيانش
از اسرار و رازهاى اين مقام بود اشاراتى پيش از اين شد، و من در آنجا و در راز تجلى
كه منتهى به علم مىشود آنچه را كه خردمند صاحب بينش از راز كلام و اصل و حكم آن و
سخن گفتن و نوشتن و غير اينها از اصول رازها و علوم مىفهمد آشكار ساختم.
حال
بازگشت به تكميل آنچه آغاز در بيانش كرده بوديم مىكنيم و مىگوييم: اگر كار برعكس
آنچه در مناسبت گفتيم بود يعنى بين متعلّم و آنچه دانش او درخواست مىنمايد مباينت
قوى و شديدى باشد و حكم نسبت قريب هم ضعيف باشد، در اين صورت معرّف و مفيد (معلّم)
نياز به آلات و افزار فراوانى براى فهمانيدن و رسانيدن معانى و گوناگون قرار دادن
تركيبها و شكل بخشىهاى مادى- از حروف و مثالها و غير اينها از اشيائى كه محل و
مظاهر معانى غيبىاند- دارد، با اين همه امكان آن هست كه از تعريف و فهمانيدن مقصود
حاصل نشود، يا به واسطه اين است كه بيان و رسانيدن مقصود، مرتبهاش بر مراتب عبارات
و ادرات و آلات ظاهر بلندى و برترى داشته هيچ عبارتى آن را فرا نمىگيرد و آلات و
افزار فهمانيدن و رسانيدن به تعريف آن وفا نمىكند، و يا اين كه به واسطه نارسايى
نيروى استعداد متعلّم و مخاطب از ادراك آنچه كه اراده رسانيدن و فهمانيدن آن به وى
شده- به سبب دورى مناسبت در اصل- مىباشد.
[آلات و افزارهاى رسانيدن معلومات]
ما
از اسرار كلام و احكام و صفات و لوازم آن آن مقدار كه بيانش مقدورمان بود تذكر
داديم اكنون آن مقدار كه از آن باقى مانده يادآور مىشويم، لذا آغاز به تعريف آلات
و افزارهاى رسانيدن آنچه كه در نفس (فكر و انديشه گوينده) است به مخاطب مىكنيم،
بنابر اين گوييم: آلات و افزارهاى رسانيدن آنچه در نفس از معنى كلام كه مراد تعريف
مخاطب بدان است سه قسم مىباشد: نخست حركت معنوى نفسانى است كه انگيزهاش براى
آشكار ساختن آنچه در نفس از معانى مجرد كه به واسطه تصور بسيط ادراك مىگردد
مىباشد. پس از آن (دوم) حاضر داشتن صور و يا صور معانى و كلمات در ذهن است، و اين
حركتى كه بدان اشاره شد عبارت از حكم اراده است كه تعلق به مراد و مقصود- يعنى
درخواست ظاهر شدن آن را- دارد. و سوم حروف و كلماتى است كه به واسطه لفظ و نوشتن و
يا هر چه قائم مقام آن دو- از زدن و اشاره با اعضا به واسطه آلات و يا بدون آلات
ظاهر گردد- مىباشد، و مراتبى كه اين احكام سه گانه بر آنها گذر مىكنند عبارت از
مراتب تصورات مذكوراند و اين از حكم تربيع (چهار گانه) است كه تابع تثليث (احكام سه
گانه) مىباشد و توضيحش را به زودى خواهى دانست.
و
چون اين روشن شد بدان كه حق تعالى كلام را همان گونه كه در برخى از مراتب و مواقع
درباره بعضى از بندگانش كه خواسته راهى براى رسيدن به علم قرار داده است، همچنان كه
براى غير علم هم سببهاى معقول و مشهود مانند تركيبها و شكل دادنها و صفات و مظاهر
معيّن و مشخص حقايق غيبى در عالم شهادت و شناخت آنها قرار داده، همين طور حروف و
كلمات را در مقام پيوستن بعضى از آنها به بعض ديگر- به سبب پديد آمدن نسبت تركيبى و
حكم جمعى- راهى براى دانستن معنى كلام مجرّد تنها و نيز آنچه اين كلمات بر آنها
دلالت دارد قرار داده است، همچنان كه حواس و محسوسات و غير اينها را راهى براى
رسيدن به علم قرار داده است، زيرا براى بدست آوردن علم راههاى فراوانى نزد
فراگيرندگان- از وسايط و سببها- وجود دارد.
و
برخى از امور هست كه علم الهى بر آنها پيشى گرفته كه آن امور مثلا جز از راه حواس و
يا غير حواس بدست نيايد، ولى وقتى خداوند بخواهد كه آن امور را يكى از بندگان محقق
و متحقق گرانقدرش- بدون واسطه- بداند، چون مىداند عزم آنان پرده و حجابهاى كونى را
پاره كرده و گرفتن از غير او را عار مىدارد، در مرتبه همين راه حسّى و يا هر چه
مىخواهد باشد برايشان تجلى كرده و سپس آنچه را كه دوست دارد به اينان بياموزد
مىآموزد، لذا آن علم را از او- بدون واسطه- فرا مىگيرند، البته با بقاى خاصيتى كه
علم پيشين بر حال آن بدان
(خاصيت) حكم كرده است، چون هر چه كه علم (قلم) بدان پيشى گرفته دگرگون پذير نيست.
و
از بندگان الهى كسانى هستند كه براى خودشان در برخى مواقع- هنگام وزيدن نسايم بخشش
و كرم الهى- حالاتى حاصل مىكنند كه برايشان موجب روى گردانيدن از غير حق تعالى و
روى آوردن همه قلب- پس از خالى شدن تمام- به مرتبه غيب الهى مطلق- در كمتر از يك
چشم به هم زدن- مىگردد و از رازها و اسرار الهى و كونى آنچه را كه حق تعالى خواسته
ادراك مىكنند.
و
گاهى اين شخص اين مراتب و تفاصيل و يا برخى از آنها را مىداند و گاهى هم- با تحقق
به آنچه برايش از علم حاصل شده- نمىداند.
چون
هر متعيّنى از اسماء و صفات و غير آنها حجاب بر اصل خود كه بدون تعيّن و بدون
امتياز است- مگر به سبب معينى- مىباشد و كلام هم از جمله صفات است، لذا آن هم حجاب
بر متكلم- از حيث نسبت علم ذاتيش- مىباشد، پس كلامى كه منسوب به حق تعالى است
عبارت از تجلى الهى از غيب و مرتبه علمش از «عمائى» است كه همان نفس رحمانى و منزل
تعيّن ديگر مراتب و حقايق مىباشد، لذا حكم اين تجلى به واسطه تجلى ارادى براى
ايجاد و يا خطاب- از حيث مظهر مرتبه و اسمى كه اقتضا مىكند نفس و قول ايجادى بدان
انتساب يابد- تعيّن مىپذيرد و نسبت اسم «المتكلم» را ظاهر مىسازد.
سپس
حكم مذكور از مقام نفس رحمانى كه مرتبه اسماء است به مخاطب- به سبب اختصاص يافتن
ارادى و قبول استعدادى كونى- جارى مىگردد و سرّ اين تجلى كلامى را در هر ادراك
كننده و شنوندهاى كه آن را ادراك كرده و مىشنود آن گونه كه حكم اراده اقتضاى آن
را مىكند- با رنگ پذيريش به حكم حال آن كس كه بر او وارد شده و آنچه از مراتب و
احكام مربوط به وقت و مكان و جز اين دو- ظاهر مىسازد، البته اگر امر الهى اقتضاى
گذرش بر زنجيره ترتيب و آنچه از مراتب كه در آن است باشد.
و
چون از وجه خاصى كه هيچ واسطهاى در آن نيست رسيد، هيچ رنگى جز به حكم حال و وقت و
مكان و مقام آن كس كه بر او وارد شده نخواهد گرفت، و كلام در هر مرتبهاى كه باشد
جز به توسط حجابى بين گوينده و شنونده- همچنان كه خداوند در قرآن عزيز خبر داده
است- نمىباشد، و اين حجاب را مرتبه رسالت- نسبت به آن كس كه محل اين حجاب است-
مىباشد، و حجابها و وسايط كم و زياد مىشوند و كمترينشان اين كه يك حجاب- كه نسبت
سخن گفتن بين گوينده و شنونده است- باقى ماند.
پس
حروف و كلمات منظوم ظاهرى، رسولان و حجابهاى كلمات و حروف، ذهنىاند و ذهنىها
رسولان و حجابهاى حروف معقولاند و حروف معقول فراگير رسالت معنى كلام وحدانىاند.
سپس (گوييم:) كلام وحدانى فراگير رسالت متكلّم بدان- از حيث نسبت آنچه كه بدان
تكلّم مىكند- است، سپس مفهوم از متكلّم بدان فراگير مقصود متكلم از حيث امر خاص كه
مفهوم از كلامش است مىباشد، سپس آگاهى بر اين امر خاص معرفتى را كه انگيزه بر صدور
اين كلام از گوينده به شنونده است مىبخشد.
و
اين همان راز اراده است كه از آن صفت كلام- از آن جهت كه كلام است- پديد مىآيد، و
فوق آن مرتبه علم ذاتى محيط است، و به واسطه غايات و احكام آن راز نخستين انگيزهها
و مقاصد و علل و اسرار آنها دانسته مىشود، زيرا پايانها عين پيشينها است كه به
واسطه آميزش و تداخل احكام و غير اينها كه اكنون حال بيان آنها در اينجا نيست بين
دو طرف آغاز و انجام پنهان مانده است، و در پايان كار غلبه براى اول (آغاز) آشكار
مىشود، و ما در پايان كتاب در فصل: پايان فاتحهها (پيشينها) به برخى از رازهاى
اين مقام- با خواست الهى- اشاره خواهيم كرد.
پيوندى از اين اصل
بدان كه از غيب مطلق به عالم شهادت هيچ امرى خواه از حقايق اسمائى باشد و يا صفاتى
و يا اعيان كونى مجرّد، ظاهر نمىگردد مگر نسبت
(55) اجتماعى كه تابع حكم مرتبه جمع
است و اختصاص به حدّ فاصلى كه بيانش در آينده خواهد آمد دارد، و حكم مرتبه جمع به
واسطه احديت از غيب در تمام اشياء- معقول و محسوس آنها- سارى است، و اين اجتماع از
حيث عموم
نخست بين اراده كلى الهى و سپس طلب و قبول استعدادى از جانب اعيان ممكنى و از حيث
خصوص بين نسبتهاى اراده مطلق يعنى از حيث مرتبه يك يك از افراد اسماء و صفات و هر
عينى از اعيان ممكنى كه پيش از ظهور حكم جمع و تركيب بعضى از آنها با بعض ديگر
پنهان بوده است و به واسطه آن دو برخى از آنها بر برخ ديگر ظاهر شدهاند تعيّن
مىپذيرد، اين را نيكو بفهم. متعين و مراد (اراده شده) از حيث بعضى از اسماء و صفات
و مراتب در هر اجتماعى كه بين دو حقيقت و بيشتر واقع شده همان چيزى است كه ظهورش در
وجود خارجى- از امور جزئى و صور و شكل يابىها و حالات شخصى و غير اينها- پديد آمده
است.
و
كار در كلام جزئى كه تركيب يافته از حروف انسانى است همين طور است، يعنى جز به
واسطه تركيب يافتن از دو حرف و بيشتر و يا دو اسم و يا اسم با فعل- همچنان كه راز
آن را به زودى آشكار خواهيم كرد- اثر و فايدهاى پديد نمىآورد، و همين طور عمل به
واسطه حروف از جهت روحانيت و تصريف اثرى جز به واسطه دو حرف و بيشتر پديد نمىآورد،
و يك حرف- نزد دانايان علم حروف- اثر نمىبخشد، و هر كس قايل است كه يك حرف اثر
مىبخشد- مانند شيخ و پيشوايمان (ابن عربى) رضى الله عنه- او يك حرف مشخص در ذهن را
اعتبار كرده است كه مضاف به حرف ظاهر در لفظ و يا نوشتن شود، و اين سخنى است كه وى
روياروى با من گفت. در اين صورت آن دو (حرف لفظى و ذهنى) دو حرفاند چون به واسطه
يك حرف اصلا اصلى- به اتفاق محققان- حاصل نمىشود.
و
اما آنچه اهل زبان عرب درباره اثر معهود در حروف «ش. ق. ع» گفتهاند جوابش اين است
كه: اصل دو حرف است و بسنده به يك حرف در مقام ساقط شدن يكى از آن دو به سبب امر
حاصل مىشود، اين رعايت اصل و اعتماد بفهم شنونده است مر مقصود گوينده را، پس فهمى
كه پشتوانهاش قرينه و يا راهنماى به اصل باشد قائم مقام حرف ساقط شده است، و اگر
اين نبود، اثر حصول پيدا نمىكرد، و كلام هم همان گونه كه گفتيم تأثيرى از متكلم
است در مخاطب به نيرويى كه تابع اراده تعلق گرفته او است برسانيدن آنچه در نفس او
است و آشكار كردنش براى طرف مقابل، و كار در ايجاد حق تعالى مر اعيان ممكنات را كه
كلمات و حروف اويند و آشكار كردن آنها را از نفس خود به حركت غيبى حبّى كه تعبير از
آن به
توجه ارادى شده و حكم آن به واسطه جمع شدن اعيان با وجود واحد كه همه را فرا گرفته
و با آنها تركيب يافته ظاهر است اين گونه مىباشد، تا خداوند سبحان شناخته شود و
حكم صفات و اسماء و كمال او ظاهر گردد، همچنان كه بيانش را به زودى- با خواست الهى-
خواهى دانست.
[راز تركيبهاى ششگانه در زبان عربى]
اكنون راز تركيبهاى ششگانه را كه اختصاص به كلام دارد بيان مىداريم و مىگوييم:
اين تركيبها در نزد نحويان مشهور است و در فايده بخشى دو تركيب از آن (تركيبات
ششگانه) اتفاق نظر دارند و در يكى- در برخى از صور- اختلاف دارند و در بىفايده
بودن سه تاى باقى اتفاق نظر دارند، آنچه را كه بر آن اتفاق نظر دارند تركيب اسم است
با اسم و با فعل، و آنچه را كه اختلاف نظر دارند در بعضى از صور اسم است با حرف در
ندا، و آنچه را كه خالى از فايده مىدانند تركيب فعل است با فعل و با حرف و تركيب
حرف است با حرف، و من اصل آنها را در علم الهى كه در آن سخن خواهد رفت- از حيث
مرتبهاى كه عهدهدار كشف برخى از اسرار آن مرتبه با خواست الهى خواهم بود- روشن
خواهم ساخت.
بدان كه اسم در تحقيق عبارت است از تجلى كه ظاهر كننده عين ممكن است كه در علم ثابت
مىباشد، ولى از حيث تعيّن اين تجلى كه برانگيخته شده از غيب مطلق است در مرتبه اين
عينى كه آن (تجلى) آشكار كننده و مشخص كننده او است
(56)، پس عين ممكن كه عبارت از
مظهر است اسمى براى تجلى كه بدان و در مرتبهاش تعين يافته مىباشد، و تجلى از حيث
تعيّنش اسمى است كه دلالت بر غيب مطلق غير متعين دارد، و ناميدن عبارت است از خود
دلالت اسم بر اصلى كه از آن تعين يافته و دلالت بر آن دارد، چنان كه در قاعده اسماء
بيان بيشترى خواهيم داشت، و حرف عبارت است از عين عين ثابت از حيث يگانگيش- حتى از
احكام و توابع خود- و فعل عبارت است از نسبت تأثير و ارتباط حكم ايجادى كه بين حق
تعالى- نه از آن جهت كه او براى خودش خودش است بلكه از آن جهت كه موجد و آفريدگار
است- و بين عين- نه از آن جهت كه فقط عين است بلكه از آن جهت كه براى (از جانب) حق
موجود است- مىباشد و پذيراى حكم ايجاد و اثر او به استعداد خود كه اقتضاى برترى
دادن ايجاد او (عين) را در دايره اين ظهور كه حكمش در ذات قلم اعلا نقش پذيرفته است
دارد. اين را نيك بفهم كه در اينجا جدا امور و مطالبى پيچيده و دشوار است كه امكان
آشكار كردنش نيست.
و
چون اينها بيان شد بدان كه اولين تركيبهاى شش گانهاى كه مذكور گشت تركيب اسم با
اسم مىباشد، و اين همان اجتماع اول است كه بين اسماء نخستين و اصول صفات اصلى- از
آن جهت كه اصول صفات اصلىاند- حاصل شد ذات اقتضاى توجه به ايجاد عالم كون و ظاهر
گردانيدنش را از غيب كرد، و اين (اجتماع اول) نخستين نكاح است كه پس از اين سخن
بدان اشاره شده است.
و
از جمله آگاهىهايى كه بر اين مطلب دادهام اين بيان است كه در بيشتر مواضع ايراد
كردهام: ظاهر حق تعالى مجلاى باطنش و مانند محلى است براى نفوذ اقتدارش، اين را
نيك بفهم.
دوم
تركيب اسم است با عين ثابت از جهت مظهر بودنش مر عين فعلى را كه آن حكم اسم «موجد و
خالق» و امثال اين دو است به صفت قبول و استعداد كه بدان اشاره شد.
و
اين دو تركيب به ضرورت فايده مىبخشد و واقع در مراتب وجودى است، و باقى تركيبها
كه عبارت از پيوستن عين ممكن است به عين ديگر- از آن جهت كه فقط عين ممكن است- و به
واسطه نگرش بدان- نه نگرش به اقتضاى علمى- فايده نمىبخشد، و همين طور نسبت معقول
بودن تجلى بدون سرايت حكم مرتبه جمع كه موجب ارتباط حق تعالى به عالم است و يا
معقول بودن معنى ايجاد كه مضاف و منسوب به ممكن است بدون سريان تجلى الهى از حيث
الوهيت كه برقرار كننده مناسبت و ارتباط است از آن فايدهاى حاصل نمىشود، و باز
همين طور معقول بودن نسبت ارتباط تجلىاى به تجلى ديگر بدون امر سوّمى و مظهرى براى
فعل و سببى براى تعيّن تجلى از مطلق غيب ذات كه مخالف
تجلى و موجب تعدّد باشد فايدهاى نمىبخشد.
و
همين طور است عين ثابت وقتى كه صفت قبولش در امر ايجادى را منضمّ بدان- بدون جفت
شدن تجلى وجودى بدان- اعتبار كنى نه نتيجه مىبخشد و نه فايده، براى اين كه تجلى با
تجلى- بدون قابل- مانند ضرب عدد يك است در خودش كه نتيجه نمىبخشد، و راز بدون
نتيجه بودن اجتماع عين ممكن با عين ديگر نيز همين گونه است، خواه از توابع آن (عين)
باشد- مانند صفت قبولش مر تجلى ايجادى را كه تابع آن است- و يا عين ممكنى باشد و
منضمّ به عين متبوع (پيروى شده) ديگر كه به ذات خود مستقل مىباشد.
و
اما مسأله «نداء» همانندش قول
(57) حق تعالى و امر و فرمانش است مر عين (ممكن) را به
تكوين و موجود شدن از مراتب اسماء جزئى و مظاهر آنها، براى اين كه اگر سرّ تجلى
ذاتى از مرتبه جمع در اين قول سريانش معقول نبود حكم او هيچ وقت نافذ و روان نگشته
بود، چنان كه گويند: اى زيد! سخن تمام و مفيد است، چون به معنى: زيد را مىخوانم و
يا زيد را ندا مىدهم است، و مثال آن در تحقيق امر با واسطه در جهان ما است كه اگر
با آن حكم ارادهاى كه از اسماء ذاتى است جفت نگردد نافذ و روان نمىشود، از اين
روى حق تعالى به زبان اسم «الهادى» از حيث مقام پيغمبر
(صلّى الله عليه وآله وسلّم) به برخى از مردمان فرمود: نماز به جاى آور به جاى
نمىآورد و نماز ايجاد نمىشود، بر عكس آن كه چون به عين مأمور صفت استعداد و قبول
حكم ايجادى به واسطه تجلى ذاتى كه تعلق به عين نماز و ظهور آن در مرتبه مظهر كه به
نام نماز گزار ناميده شده است اضافه و نسبت داده ناگزير عين نماز ظاهر مىگردد.
سپس
بدان كه بين تركيب و جمع و استحالهاى
(58) كه عبارت از سريان احكام اجزاى مركب-
بعضى در بعض ديگر- است فرقى در مراتب صور- نه در مراتب ارواح و معانى- مىباشد كه
آن را پيش از به پايان رسانيدن مطلب سرّ جمع و تركيب بيان مىدارم تا شناخته شود.
گويم: حكم اجتماع است و بس، آن مانند اجتماع افراد مردم نسبت به صورت لشكر و صف
و خانهها نسبت به شهر و امثال اينها است، و حكم اجتماع و تركيب با هم مانند تير و
خشت است نسبت به خانه ساخته شده، و حكم اجتماع و تركيب و استحاله مانند اصول اركان
(عناصر چهار گانه) است نسبت به كاينات، براى اين كه اجتماع و تركيب آنها به واسطه
تماس و برخورد كافى نيست تا از آنها كاينات پديد آيند، بلكه سببش اين است كه برخى
از آنها در برخ ديگر فعل و اثر مىگذارند و برخى از برخ ديگر انفعال مىپذيرند و
براى همگى كيفيّتى مشابه هم برقرار مىگردد كه آن كمال آن حركات فعلى و انفعالى است
و غايت آن مزاج ناميده مىشود و در آن حال است كه آماده (قبول) صورت نوعى- كه حصولش
موقوف بر اين برقرارى به واسطه اين كيفيّت مزاجى و در پى آن حركات فعلى و انفعالى
است- مىگردد.
و
مقصود از اضافه استحاله و حكم آن در اينجا به جمع و تركيب، همانا آگاهى دادن است بر
اين كه آن يكى از غايات حكم جمع و تركيب است، و اين كه پيش از اين گفتم: مراد
(اراده شده) از حيث برخى از اسماء و مراتب در هر اجتماعى كه بين دو حقيقت و بيشتر
واقع شده همان چيزى است كه ظهورش در وجود خارجى پديد آمده است اين آن غايت پايانى
كه متعلق اراده است نمىباشد، از اين روى امر مقيّد به بعضى اسماء و مراتب گرديده
است، همچنان كه هم اكنون در نتيجه استحاله و حكمش بيان داشتم كه آن (استحاله) يكى
از غايات است. بلكه بدان (بيان داشتن) اشاره به سرّ تسويه و تعديل الهى كه حكم سارى
در هر صورتى و يا هر چه با صورت ارتباط دارد كردم، و اين براى بدست آوردن و تحصيل
استعداد وجودى جزئى به واسطه تسويه و تعديل است كه در اين مثال تعبير از آن به
استقرار شده كه از حيث كيفيّت مزاجى- پس از حركات مذكور در ديگر نكاحها و مراتب
حركات سه گانه- براى همگان حاصل است. و نسبت مزاج به هر يك از آنها به حسب خودش
است، و آنها معنوى و روحانى و صورى بسيط و مركب مىباشند.
سپس
(گوييم:) همچنان كه ماده- مثلا انسانيّتى است كه آماده قبول نفخ الهى: ثُمَّ
أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ، يعنى: آنگاه وى را خلقت ديگرى پديد كرديم (14- مؤمنون)
مىگردد همين طور براى سالك نيز به واسطه توجه درست و خالى شدن تمام- با ديگر
شرطهايى كه گفته شد-
تسويه و تعديل حاصل آمده و آماده قبول تجلى الهى كه نتيجه بخش آنچه گفته شد و آنچه
گفته نشد مىگردد، و ما به زودى به غايات اراده كلى الهى- آن گونه كه سرّ را در آن
بشناسى- اگر چه به گونه اجمال و فشرده باشد اشارهاى خواهيم داشت، سپس باز گرديده و
آنچه را كه قصد بيانش را داشتيم به اتمام مىرسانيم.
حال
گوييم: تركيب هم يا معنوى است، يعنى عبارت از اجتماعى است كه براى اسماء در حال
توجه براى ايجاد كون حاصل آمده است، از اين روى آگاهى دادم كه فرق بين تركيب و جمع
در مراتب صور آشكار مىشود نه در آنچه از مراتب كه فوق آنها است، اين را نيك انديشه
كن. و اين اجتماعى كه گفته شد آغاز تصنيف و تأليف (گرد آوردن و پيوستن) ربّانى است
مر حروف علمى را براى آشكار كردن كلمات اسمائى و حقايق كونى كه بيانگر سرّ ذات او و
حكم آنها به سبب اسماء و صفات او در موجوداتش مىباشد، و ماده و اصل اين تأليف و
گرد آورى و انشاء و ايجاد نفس رحمانى است كه همان خزانه و گنجينه جامع و امّ الكتاب
مىباشد- آن گونه كه توضيحش را به زودى با توفيقات حق بر تو خواهم خواند- اين همان
حكم تركيب معنوى است كه عبارت از اجتماع نخستين بوده و ظاهر از آن و بعد آن
مىباشد.
و
يا آن كه (تركيب) صورى و مادى و يا شبيه به آن است، شبيه به مادى: مانند توجهات
ارواح نورى از حيث قوايشان و آنچه در آنها از خواص اسمائى كه اجتماعشان سبب وجود
ارواح- براى ظهور عالم مثال و مظاهر مثالى آنها- است سارى مىباشد، سپس توجهات
ارواح است از حيث تقيّدشان به مظاهر مثاليشان به حسب صفات آنها و از حيث مظاهرشان
با قواشان و خواصى كه ايشان را از مراتب اسمائى براى نتيجه گيرى صور علوى و جرمهاى
بسيط به نسبت حاصل است.
و
اين همان مرتبه (و حكم) نكاح دوم است و آنچه كه پيش از اين بر آن آگاهى داده شد
عبارت از حكم نكاح اول غيبى اسمائى مىباشد، و مادى نكاحى است كه پس از اين دو نكاح
مذكور است و آن اجتماع آنچه كه بيانش گذشت براى نتيجه گيرى صور طبيعى مركب مىباشد،
پس از آن اجتماع صور مركب طبيعى است با قواشان و ديگر آنچه بيانش براى به ظهور
رسانيدن صورت انسان گفته آمد.
بنابر اين هر اثر وحدانى كه از مرتبه جمع و وجود رسيده به سبب حركتى غيبى است كه با
احديت جمع سارى شده است، و اين موجب اجتماع حقايقى كه اختصاصشان به واسطه توجه
ارادى ظاهر است مىشود كه پيش از اين نبوده است، پس هر اجتماعى كه اين گونه باشد
تركيب است و هر تركيبى را صورتى است كه نتيجه آن هم تركيب مىباشد، و هر صورتى را
حكمى است كه بدان حكم يكه و تنها است و حكمى ديگر است كه در آن با غير خود اشتراك
دارد، و تركيب يافتههاى از حروف الهى عام حكمشان فراگير است و تركيب يافتههاى از
حروف انسانى خاص حكمشان در هر مرتبه از مراتب مخارج است، و مراتب عالم كبير كه
مخارج صورت مرتبه الهىاند بىپايانند، بنابر اين نتايج آنها كه به نام صور و كلمات
ناميده مىشوند بىپايانند، و همين طور احكام لازم آنها مانند اسماء و صفات و خواص
و كيفيات و امثال اينها.
بدين جهت است كه كلمات الهى و كونى پايان پذير نيستند، اين به واسطه پايان ناپذيرى
ممكنات است كه آگاهى بر حكم آنها و پايان ناپذيرى انواع اجتماعات و تركيبها داده
شد، اين را نيك بفهم. اين اصول و كليات آنها است كه پايان پذير است. پس هر ادراك
شونده صورى به هر نوع از انواع مدارك و تصورات انسانى كه مىخواهد باشد- خواه اين
در مراتب وجود انسان باشد و يا در آنچه به اعتبارى از او خارج است- جز نسبت اجتماعى
در مرتبهاى از مراتب و يا در مراتب- با اختلاف انواع اجتماعات و دستجات و مراتب
تفصيلى و كلى مذكور آنها- نمىباشد.
پس
تركيب جمعى عين صورتى را كه تركيب دهنده و جمع كننده اراده آشكار كردنش را به واسطه
جمع و تركيبى كه عبارت از شرط ظهور عين آن مركب است دارد پديد مىآورد، بنابر اين
متعلق حدوث و تركيب و جمع و ظهور صوراند نه اعيان مجرد و حقايق كلى كه عبارت از
اصول تركيب يافتهها و جمع شدهها در ديگر مراتب جمع و تركيب و مواد عين الجمع و
مركب مىباشند، و اگر آنچه را كه بر آن آگاهيت دادم انديشه كنى خواهى دانست كه جمع
و تركيب را غير از نسبت انضمام بعضى از حقايق مجرد به بعض ديگر- به واسطه حركتى كه
برانگيخته از قصد و ارادهاى خاص از جانب جمع كننده مركب است-
نمىباشد، بنابر اين براى آشكار كردن عين صورت وجودى و يا كلمهاى كه قصد ظهورش در
نفس شده يا حركت مىدهد و يا به حركت مىافتد، لذا كلمه به واسطه نسبت انضمامى- پس
از آن كه پنهان بود- مشهود مىگردد.
و
همين طور هر شئىاى كه به ايجاد الهى ظاهر شده- در هر مرتبهاى از مراتب وجودى كه
ظاهر شده- به حسب مشيت و استعداد ظاهر شده است، يعنى همانطور كه گفتيم تركيب جمعى و
ادراك و شهود و اجتماع به واسطه حركت و اراده و قصد پديد آمده و حكم سارى كه لازم
آنچه گفته شد مىباشد در هر چه كه ظاهر گرديده آشكار مىشود، و تمام اينها
نسبتهايند نه اعيان موجود شده، بنابر اين متعلق شهود عبارت از تركيب يافته از
بسايط است، با اين كه چيز زائدى بر بسايط خود- جز نسبت جمع آنها كه آشكار كننده امر
پنهان در آنها است- نمىباشد، آن امرى كه اگر اجتماع به گونه مقصود نبود، نه دانسته
مىشد و نه عينش ظهور پيدا كرده بود، پس بسيط بودن حجاب تو است و به واسطه تركيب كه
پوششى بر حقايق است آن حجاب- با عدم تجدد و نو شدن امرى وجودى- از ميان برداشته
مىشود و اين خود از شگفتترين شگفتىها است.
بلكه امر
(59) عبارت است از نسبت جمع و انضمام كه در جمع شده حكمى را پديد مىآورد
كه پيش از اجتماع قابل شناخت نبود، مانند اسماء و صفات و غير اينها از آنچه ظاهر
گرديده كه به واسطه تركيب ادراك بدان تعلق مىگيرد.
از
اين روى كتاب از كتيبه- يعنى اجتماع صورت لشكرى- اشتقاق يافته و آن انضمام برخى از
حروف و كلمات است به برخ ديگر، و اين انضمام مستلزم انضمام معانى غيبى مجرد است به
صورت تبعيت و پيروى كردن، مانند مكان گيرى و تحيّز اعراض به تبعيت جواهر، چون آنها
اگر مجرد هم فرض شوند تحيّز از صفات آنها است.
سپس
(گوييم:) اين انضمام دو حكم مختلف را در پى دارد: نظم و اتصال كه به نام جمع و
تركيب ناميده شده است، و ديگرى فصل و تمييز (جدايى و جدا كردن) و اين هم دو، امر
ديگر را كه تبديل و تشكيل (دگرگونى و شكل بخشى) است در پى دارد. ما نظم را كه از آن
تعبير به انضمام و جمع و تركيب و امثال اينها شده حكمش را بيان داشتيم، و فصل عبارت
است از تداخل داشتن احكام معانى و حقايق و برخى از آنها از جهت مناسبت و تبعيت و
پيروى با برخ ديگر ارتباط داشتن، پس زبان علم به واسطه آلات معرفت و بيان (شارحه)
احكام را تعيّن مىبخشد و به اصولشان اضافه و نسبت مىدهد، و آن پوشيدگى و درهم
آميختگى كه به واسطه حكم وجود واحدى كه تمام آنها را فرا گرفته و جمع آورده بود
حاصل گشته بود به وسيله تمييز و جدا كردن برخاسته مىگردد، در اين حال علم آموز
(متعلم) خواهد دانست كه اين حكم مثلا به كدام حقيقت از حقايق مستند است و از روى
يقين- بدون آميختگى- بدان حقيقت استنادش مىدهد، لذا هر معنايى به اصل خودش اضافه و
نسبت داده مىشود و هر اصلى به ذات خودش- و از احكامى كه اختصاص به خودش دارد- از
غير خودش امتياز مىيابد، و اين از بزرگترين فايدههاى مقام حضور پس از علم درست و
صحيح است- البته براى كسى كه مىداند من در اين فصل و پيش از اين فصل چه اسرار و
رازهايى را گنجانيدهام- حال گوييم: متعلق تبديل در وجود كه به واسطه اجتماع و
پراكندگى و تحليل و تركيب و تعيّنات ظاهر و انواع شكليابىها كه واقع مىگردد صور
و شكلهاى جزئىاند كه احكام حقايق و شكلهاى معقول كلّى مجرّد مىباشند، زيرا
شكلهاى جزئى و تشخصات متعين در عالم شهادت مظاهر احكام شكلهاى كلّى غيبى و حقايق
بسيط و كيفيات ادراك شوندهاى هستند كه خود براى امر شكل يافته- از آن جهت كه
متشكّل است- در هر مرتبه و هر عينى احوال مىباشند، و حقايق در تجرّد و جوهر و صفت
عينى بودن مشتركاند و از حيث وجود عام كه مشترك بين آنها است و نيز از حيث سرّ غيب
الهى كه هيچ چيزى را در آن تعدد نيست (يعنى قابل شمار نيست چون وحدت خالص است)
متماثل و همانند و متحداند، و اختلاف به واسطه صورتها و شكلهاى ظاهرى آشكار مىشود،
بنابر اين آنچه كه حدود ذاتى ناميده شده براى صورتها و شكلها ذاتىاند نه براى صورت
و شكلدهنده، ولى اين شكل دهنده جز به واسطه شكل مشاهده عيانى نمىشود، و آن كس كه
نمىداند پندارد موجود محدود از حيث
ذاتش همان شكل دهنده است براى آن كه جز به واسطه موجود شكل يافته مشاهدهاش غير
ممكن است، همان گونه كه شكل يافته ادراكش جز به واسطه شكل غير ممكن است.
همين طور آن كس كه پنداشته حقايق اشيا همان اعراض و صفات اشياءاند اشتباه مىكند و
گمان مىكند كه صفت را از حيث حقيقتش شناخته است در حالى كه وى آن را از آن جهت كه
صفتى براى موصوفى از موصوفات است شناخته، چنان كه پيش از اين بيان داشتيم و هم
اكنون هم در كيفيات ادراك شونده گفتيم كه آنها براى امر شكل يافته- از آن جهت كه
متشكل است نه مطلقا- احوال مىباشند، اين را نيك بينديش، و اين شناخت و دانستن
متعلقش نسبتها است نه حقايق، و صاحب آن فقط نسبتهاى حقايق را به قيد و بندهاى
سلبى و يا اضافى (نسبى) دانسته و كنه و حقيقت آن را نشناخته است، براى اين كه شناخت
كنه حقايق جز آن گونه كه پيش از اين گفته شد و از راهى كه اختصاص به ذوق بزرگان (از
اوليا) دارد حاصل نمىگردد.
سپس
گوييم: بنابر اين اجزاى حدّ هر چيز بسيطى اجزاى حقيقت آن چيز نمىباشد، بلكه تنها
اجزاى حدّ آن مىباشد و بس، و آن چيزى است كه عقل آن را در مرتبه ذهن فرض مىكند و
آن در ذات خود- از آن جهت كه خودش است- نامعلوم است تا بتوان اجزاء را از آن نفى
حقيقى كرد و يا برايش اثبات نمود، لذا به واسطه اين سرّ و آنچه كه در آغاز كتاب
بيانش گذشت شناخت و دانش حقايق اشيا از جهت اطلاق و بساطتشان در مرتبه غيب الهى كه
معدن و كانون آنها است غير ممكن است- مگر بر آن وجهى كه در سرّ علم پيش از اين بر
آن آگاهى داده شد- بنابر اين شكل يافته- در مقام مثل آوردن اگر بدون شكل اعتبار
شود- در مرتبه علم غيبى الهى مىباشد و بس، و براى ما- بدان دليل كه گفتيم- نه تعين
مىپذيرد و نه امتياز مىيابد و نه در تصورى محدود و منضبط مىشود و نه تعريف و نه
حدش را مىتوان كرد و نه مىتوان آن را نام نهاد و نه تعبير از وى كرد، اين به
واسطه تحقيق و ثبوت نيافتن معرفت و شناخت آن چيز است- مگر به گونه مجمل و فشرده- و
آن اين كه: آن سوى اين شكل چيزى وجود دارد كه از شأنش اين است: هر گاه مجرد از صورت
و صفات و اشكال و اعتبارات معيّنش اعتبار شود
نه در تصور مىگنجد و نه امكان تعقل و شهودش به گونه تعيين هست، پس ناگزير از امرى
است كه بدان امر شكلى كه امر موصوف به شكل پذيرى بدان تقيّد دارد آشكار گردد تا آن
كه ادراك هر يك از آن دو- يعنى شكل و شكل يافته از جهت آن امر- امكان پذير گردد، و
اين همان نسبت جمع است.
و
اما اعتبار شئى مجرد از شكل و حكم شكل پذيرى شناخت حقيقتش غير ممكن است، اگر چه آن
را حقيقتى باشد كه بدان به ذات خود امتياز يابد، نه به توسط اعتبار و تميّز و تعيّن
تعقل شده و مظهرى شناساننده، اين را نيك بفهم و در آنچه آگاهى بخشيدم بينديش و از
تفاصيل دورى گزين كه خداوند صاحب رهبرى و هدايت است.
قاعدهاى كلى
كه
دربردارنده راز حروف و كلمات و نقطهها و اعراب و وجود و امكان و ممكنات و آنچه از
مراتب كه اختصاص بدانها دارد و آنچه دلالت بر آن (وجود) داشته و مستند به وى
مىباشد و راز اين كه عالم كتاب نوشته شدهاى در صفحهاى گسترده و غير اينها است
مىباشد.
بدان كه وجود منبسط عبارت از نور است، و در مقام بيان راز علم بر حكم آن آگاهى
دادم، و اين همان صفحه گسترده (رقّ منشور) و انبساط است كه از آن تعبير به نشر
(گستردگى و پراكندگى) شده و بر حقايق ممكنات واقع گرديده است، بنابر اين هر حقيقتى
به تنهايى خود از جهت ثبوت و امتيازش در علم حق تعالى عبارت از حرفى غيبى است، چنان
كه در راز تركيبات شش گانه بدان اشاره كردم، و از آن جهت كه برخى از آن حقايق
تابعاند و برخ ديگر متبوع، و تابع احوال و صفات و لوازم متبوع است، متبوع به
اعتبار اضافه و نسبت دادن احوالش به آن (تابع) و تبعيت آن (تابع) مر آن را- حال
تعلقش كه خالى از وجود است- كلمهاى غيبى مىباشد، و به اعتبار تعقل ماهيت متبوع به
رنگ وجود و جداى از لوازم آن (ماهيت)، حرفى وجودى مىباشد، چون وجود آن (لوازم) از
وجود ماهيت متبوع تأخّر دارد، و به اعتبار تعقل ماهيت متبوع- با انضمام لوازم تابع
آن در حال اتصافش به وجود- كلمهاى وجودى است.
و
آيات اين كلمات وجودى چيزى است كه در بر دارنده معنى دلالت است بر حقيقت صفتى خاص و
يا حالتى معيّن و يا نوعى مخصوص از انواع لوازم كه به اصلى كلى و يا جنسى معين به
صورت شكلى از اشكال اجتماعى نسبت داده شده و بين دو كلمه و بيشتر واقع مىگردد و
آشكار كننده تمام معانىاى مىباشد كه به واسطه اين شكل مفهوم و ادراك مىشود.
و
سورههاى اين (كلمات وجودى) چيزى است كه در بر دارنده بيان احكام مرتبهاى از مراتب
و يا صفتى كلى و يا حالى كلى بوده و مستلزم صفاتى گوناگون و يا حالاتى مختلف و
بىشمار مىباشد.
و
كتابهاى فرو فرستاده شده عبارت از چيزى است كه در بر دارنده ترجمه (آشكار كننده)
از صور احكام علمى الهى و احوال امكانى بوده و اختصاص به مرتبهاى از مراتب كلى و
دستهاى مخصوص به اهل قرن معيّن و يا قرونى مشخص دارد.
و
قرآن صورت علمى است كه احاطه به احوال امكانى موجودات با اختلاف طبقات آنها دارد،
يعنى از حيث اخبار از جهت حكم به اهل باقى زمان تا وقت معيّنى كه اقتضاى پايان
پذيرى حكم تمام شرايع را دارد، و آن زمان سر زدن خورشيد از مغرب خودش است، اين را
نيك بفهم.
و
مراتب كلى كه استناد و مرجع بدانها است عبارت از همين پنجى بود كه بيان شد، و ما از
روى احتياط و اين كه نكند انديشمند فراموش كند آن را دوباره بيان مىداريم- همچنان
كه برخى از مطالب را اين گونه (يعنى دوباره) بيان داشتيم- و چه بسا آن كس كه مقصود
را نمىداند پندارد كه اين تكرارى بىفايده است.
لذا
گوييم: نخستين آنها غيب الهى است كه عبارت از معدن حقايق و معانى مجرد است، سپس
(غيب) اضافى است كه عبارت از عالم ارواح و آنچه پيش از اين بيان شده است، و در
مقابل مرتبه شهادت (عالم حسّى) است كه داراى صور تركيبى و بسيط- البته به نسبت-
مىباشد، سپس عالمى است كه نسبتش به عالم شهادت و حسّ نزديكتر است، و پنجم امر
جامع است كه بيان همگى گذشت.
و
نظير آن (مراتب پنج گانه) در عالم نفس انسانى مراتب مخارج (حروف) است، نخستين آنها
باطن قلب است كه كانون نفس مىباشد، و مقابل آن دو لب انسانى است كه مانند مقابله
غيب و شهادت است، و سه تاى ديگر سينه و حلق (گلو) و كام دهان (زبان كوچك) مىباشد،
پس همان طور كه هر موجودى ناگزير بايد به يكى از اين مراتب پنج گانه مستند باشد و
يا مظهر حكم تمام آنها باشد- مانند انسان كامل- همين طور هر حرفى ناگزير بايد به
يكى از اين مخارج مستند باشد و يا حكم تمام آنها را فراگيرد- مانند حرف «واو»- و
غير آنچه كه بيان شد مراتبى تفصيلىاند كه در آنچه بين اين اصول اصلى و نظاير اينها
از مخارجى كه گفته شد هستند تعيّن مىيابند.
و
براى هر يك از افراد موجودات عينى (خارجى) كه عبارت از حروف نفس رحمانىاند از حروف
نفس انسانى پنج حكم ثبوتى است كه در قوه يكى از آنها جمعيت آنچه كه در چهار ديگر
مىباشد هست، و حكم ششمى سلبى نيز هست كه در احكام پنج گانه سارى است، يعنى از حيث
اين كه هر ثبوتى كه بدان امرى از امور توصيف مىگردد مستلزم نفى آنچه كه منافى آن
مىباشد هست، يا از يك جهت و يا از جهاتى- به حسب منافى بودن و حكم آن- و اين احكام
شش گانه را پنج نشانه ثبوتى است و مرتبهاى است كه يكى از آنها جامع آنچه كه چهار
ديگر آن را فراگيرند مىباشد، و نشانه ششمى كه سلبى مىباشد هست كه آن نتيجه بخش
حكمى ثابت است، زيرا ترك نشانه نشانه است، اين دوازده امر است كه حاضر داشتن آنها
(در ذهن) در فهم آنچه كه بعدا گفته خواهد شد شما را يارى خواهد كرد.
اما
احكام پنج گانه ثبوتى عبارت است از حكم موجود از جهت ماهيت ثابتش در علم، و حكمش از
جهت روحانيتش، و حكمش از جهت صورت و طبيعتش، زيرا در قاعده تحقيق هر موجودى را
ناگزير از روحانيتى است- و اگر چه درباره برخى از موجودات روحانى صورتى به عينها
شرط نشده است- و حكم چهارم از حيث تجلى الهى است كه بدانها ظاهر شده و به احديت جمع
كه لازم شكل و هيئت معنوى است و حاصل از اجتماع تمامى آنها است در آنها سارى گرديده
است، و حكم پنجم از حيث مرتبهاى است كه آن مرتبه غايت
مىباشد و ششمى هم سلبى است كه پيش از اين آگاهى بر حكمش داده شد.
و
اما علامات و نشانهها: نقطهها و اعراب (حركات حروف) و يا آنچه قائم مقام آن دو
است مىباشد، و هر يك آنها را پنج مرتبه است و ششمى سلبى مىباشد، آنچه كه به نقطه
اختصاص دارد يك و دو و سه است كه بالا و زير حرف قرار مىگيرد، و سلبى عبارت از
نداشتن نقطه و اعراب رفع و نصب و جرّ (يعنى حركات حروف به صورت پيش و بالا و زير) و
تنوين و سكون «حى» مىباشد، و ششمى سلبى سكون «ميّت» مىباشد، و حذف شدن حرف قائم
مقام اعراب است، بنابر اين رفع (پيش) خاص مرتبه روحانى، و نصب و جر (بالا و زير)
خاص صورت ظاهرى و طبيعت است، و سكون «حى» خاص حكم احدى الهى نخستين است كه اختصاص
به مقام جمع دارد كه حكم عام و فراگير بر اشياء دارد و آن امر معقول و ثابت است كه
اثرش ديده مىشود و عينش مشاهده نمىگردد، همچنان كه شيخ و پيشواى ما (ابن عربى) كه
خداوند از او خشنود باد در يك بيتى كه مقصودش اين نيست خبر داده و گفته:
جمع
حالى است كه عينش را وجودى نيست * * * حكم خاص آن
است نه براى آحاد
(60)
اين
سكون نيز بازگشت به حكم ثبوتى دارد، يعنى به واسطه استهلاك در حق تعالى با بقاء حكم
وجود استهلاك يافته و برخاستن احكام نسبتهاى كونى، بنابر اين حركتى كه عبارت از
عنوان وجود مىباشد پنهان است، لذا حكم موجود است ولى آن كس كه حكم بدو منسوب
مىگردد عينى ظاهر ندارد، اين همان حكم قرب فرايض است كه بنده به حق متعال پوشيده
مىگردد و حكمش در وجود ظاهر مىشود نه عينش، مانند تمامى برزخها. و آنچه كه
اختصاص به مرتبه سكون «حى» دارد تنوين است و آن (حى) داراى ثبات و استقرار در
غايات- به واسطه پايان پذيرى حكم استعدادها از وجه كلى- مىباشد، زيرا كار از جهت
تفصيل نه غايتى و نه انتهايى دارد- مگر به سبب نسبت و فرض- و سكون «ميّت» مانند مرگ
و جمود و تحليل و فنا و غير اينها مىباشد.
و
چون حكم در اشيا خاص مراتب است نه اعيان وجودى- از جهت وجودشان- آنچه از حكم كه به
موجودات اضافه و نسبت داده مىشود به اعتبار ظهور حكم مرتبه آنها به آنها نسبت داده
مىشود، و اثرى كه حاصل از مراتب است به دو اعتبار مىباشد: يكى از آن دو اعتبار
سريان حكم جمعى احدى الهى سارى در اشياء است و ديگرى اعتبار غالبتر بودن تابع-
براى نسبت اوّل بودن- مىباشد، براى اين كه ثبوت حكم و غلبه برخى مراتب بر برخى
ديگر به سبب احاطه جايز است و به حسب اوّل بودن آشكار مىگردد، و چون انجام عين
آغاز است و غايت كه تعبير از آن به آخر بودن مىشود عين صورت كمال اوّل بودن است،
نه امتيازى دارد و نه تغاير و اختلافى مگر به پنهان بودن حكم اوّل بودن بين معقول
دو طرف آغاز و انجام، از اين روى شكل تنوين دو برابر شكل يك اعراب كه دلالت بر حكم
دارد مىباشد، پس دو بودن تنوين به واسطه دو اعتبارى است كه گفته شد، و ما با خواست
خدا به زودى آنچه از رازهاى حركات و نقطهها كه باقى مانده است بيان خواهيم كرد.
حال
گوييم: بدان كه پيش از اين گفتيم هر صورت وجودى با اختلاف مراتبشان كه بدانها
ادراك تعلق مىگيرد عبارتند از اجتماع حقايقى معقول و مجرّد كه به نسبت اجتماع- كه
تابع حكم احديت جمع الهى است- ظاهر مىگردند، و اين ظهور گاهى در برخى از مراتب
وجودى است و گاه ديگر در تمامى مراتب، لذا موجودات غيبى كه عبارت از حروف نفس
رحمانى و نيز حروف نفس انسانىاند- به حسب مراتب پنج گانه كلى و به حسب نظاير آنها
در مخارج از حيث حكم تركيبى و جمع آمدن اجتماعى و سرّ جمعى كه متكلم و سخن گو عين
كلام را بدان رنگ مىبخشد و اثرش در آنچه كه بدان تكلّم مىنمايد سريان پيدا
مىكند- داراى تداخل و مزج و آميختگى مىباشند. و غلبه و ظهور در هر حالى از احوال
تركيب، خاص يكى از اشيائى است كه بين آنها اين آميختگى و جمع آمدن واقع شده است،
اما از حيث مرتبه همين حكم جمعى است و از حيث ظهور وجودى عبارت از اوّل بودن است،
بنابر اين نقطهها و اعراب شناسايندگان اين اموراند، يعنى تعريف و امتياز بخشيدن و
تعيين كردن و آگاهى دادن بر اصول آنها، لذا نقطهها براى مراتب است و حركات اعرابى
براى احكام و صفات. و اين مراتب پنج گانه را مراتبى زيرين نيز هست و آنها مرتبه فعل
و مرتبه
انفعال و مرتبه جامع است كه اقتضاى برابرى و اعتدال و مقاومت را دارد و مظاهر آنها
در نوشته انسانى صدا و زبان و دندانها است، اين را نيك بفهم.