فراز دوم در نمونه تطبيق دو رأى از آراء حضرت شيخ با صدر الدين شيرازى «ملا صدرا»
حضرت شيخ قدس سره آرايى جديد و اكتشافاتى ربوبى و بسيار جالب و زيبا در معارف الهى
دارد كه تمامى را در طى تصنيفاتش به ويژه در مفتاح و نفحات و فكوك و نصوص و تفسير
فاتحه مجمل و اكثرا با رمز و كنايه بيان داشته و بسيارى را هم به علت مأذون نبودن
در گنجينه راز و سينه گنجينه سازش پنهان گذارده و به علت: صدور الاحرار قبور
الاسرار از آنها دم نزده است، پس از حضرت شيخ مكتب بىنظيرش پس از خاموش شدن دوران
جلوس تلميذانش به مرور رو به افول گذارد، ولى افول و خاموشى پيدا نكرد- چون نور خدا
خاموش شدنى نيست- اما به علت پر پيچ و خم بودن مكتب و اعضال و دشوارى آن و نيز به
سبب بيان مشكل حضرت شيخ و برهانى
نبودن مطالب كشفى به ركود انجاميد، ولى خداوند هر از گاهى مجددى را گسيل مىدارد تا
ادامه راه اوليايش كه در غايت منتهى به خود او مىشود به كلى محو نگردد.
در
قرن يازدهم حكيمى فرزانه و فيلسوفى گرانمايه را كه افكار و آرايش جاودانه ماند به
سوى اين امت مرحومه فرستاد، اگر چه با او عناد و عصبيت ورزيده و ستيز را بنياد
نهادند و آزرده خاطرش نموده و بيابان گردش كردند، ولى او اين مبانى را كه قابل درك
و افهام نبود و آنها را يا از طريق كشف و يا از راه نقل بدست آورده بود چنان استوار
و محكم ساخت كه از حوادث و طوفانهاى قرون گزند نيابد، وى صدر المتألهين شيرازى
مشهور به «ملا صدرا» بود.
ما
در اين مقدمه بر آنيم كه دو موضوع را: يكى وجود ادراكى، و ديگرى اين كه انسانها پس
از آن كه در حقيقت با هم اتفاق دارند، در پايان و به حسب باطن ماهياتشان با هم
ناهمتا مىگردند مورد بحث قرار دهيم و نخست نظريات و استدلالات حكيم فرزانه- يعنى
صدر المتألهين- را از كتبش نقل نمائيم و سپس نظريات و مكاشفات حضرت شيخ صدر الدين
قونوى- شيخ كبير- را نقل و ترجمه كنيم.
ما
تنها اين دو را به دليل ظرافت و دقتش نقل كرديم و به اين معنى نيست كه بر آراى
ديگرش برترى و يا ويژگى خاصى دارد، گو اين كه بسيارى از مبانى را كه خاص صدراست و
او با تفصيل به استدلال آنها پرداخته و واقعا اين او است كه اين مبانى را تشييد
كرده و استوارى بخشيده و برهانى نموده ولى حضرت شيخ هم اينها را كشف كرده و بسيار
مجمل و گاهى هم به صورت رمز از آنها سخن مىگويد، از قبيل: خلود كفار و معاد جسمانى
و تجسم اعمال و علم خداوند و اتحاد عاقل به معقول و حدوث عالم و خلق جديد و وحدت و
اصالت وجود و اعتباريت ماهيت و همين دو مسألهاى كه در مقام تطبيق آنيم، يعنى وجود
ادراكى و ديگر آن كه نفوس پس از آن كه در حقيقت با هم اتفاق دارند در پايان در
ماهيّت با هم ناهمتايند.
وجود ادراكى
صدر
المتألهين قائل است كه وجود هر چيزى دو گونه ظهور دارد
(9): يكى ظهور عينى و خارجى
است و ديگرى ظهور ادراكى، كه اشياء از اين جهت قابل ادراك شدن مىباشند- نه از جهت
ظهور عينىشان- پس اشياء دو صورت دارند: به يكى از دو صورتشان منشأ فعل و اثراند و
با ديگرى صلاحيت ادراك شدن را پيدا مىكنند، اين دو صورت از جهت وجودى يكى هستند و
از جهت دو انتساب- يكى به آثار و ديگرى به قوه مدركه- دو صورت تصور مىشوند.
اشياء غير مادى ظهور عينى و ادراكىشان يكى است، بنابر اين جسم بدون صورت ادراكى-
كه متعلق به ذات ادراك شونده است- مطلقا شايستگى ادراك شدن را ندارد، و كمى پيش از
اين
(10)، نظر افلاطون را نقل مىكند كه او صورت ادراكى را كه متمم وجود جسم است
مثال عقلى مىداند و از جهت اين كه جسم وجود ادراكى ندارد، كلمه «موجود» را بر
اجسام جايز نمىداند و آنها را «كاين» مىنامد. پس بين كون و وجود فرق است و اطلاق
لفظى كه معادل با وجود باشد بر اجسام جايز نيست، زيرا جسم منقسم بالفعل است و داراى
اجزاى زمانى و مكانى، به اين جهت صورت علمى و ظهورى ندارد، بنابر اين اجسام كاينات
بدون وجوداند و اسم موجود فقط بر اشيايى اختصاص دارد كه به حسب ذات قابل تعلق علم و
ادراك مىباشند و عينيت آنها با ظهور ادراكى يكى باشد و چنين موجودى مثالهاى علمى و
موجودات غير جسمانى هستند
(11).
صدر
المتألهين ادراك را به توسط صورت ادراكى مىداند و شيخ اشراق به اضافه اشراقيه.
صدرا صورت عقلانى را كه هيچ گونه تعلقى به ماده ندارد براى ادراك جسم كافى ندانسته
و گويد بايد متعلق به جسم و موجب اتصال حقيقى باشد، يعنى جسم محتاج به صورت ديگرى
است كه بايستى از خارج بدان ضميمه گردد تا متمّم اتصال و
موجب وحدت و شخصيت وجودى جسم باشد و آن صورت ادراكى است كه متعلق به ذات ادراك
كننده است، تا علاوه بر آن كه جسم خود حصول مىيابد، براى غير هم امكان حصول و يا
حضور داشته باشد و آن صورت احساسى و شعورى و نفسانى است
(12).
گويد
(13): هر چيزى كه به مرتبه تحقق واقعى مىرسد دو نحوه از ظهور دارد و به واسطه
اين دو نوع از ظهور موجود ناميده مىشود: يكى ظهور عينى و ديگرى ظهور ادراكى، ظهور
عينى رابطه شئى است با عالم خارج، و فعل و منشائيت، اثرى است كه نسبت به وجود اشياء
ديگر دارد.
پس
ظهور ادراكى رابطه شئى با عالم نفس و مدارك انسانى است
(14). و جان كلام اين كه:
ملاك وجود اشياء جنبه ظهور ادراكى آنها مىباشد و موجود ادراكى مساوى با وجود غير
مادى است و موجود مادى ادراكى نيست زيرا بدون متمم نفسانى (حاس) قابل ادراك نيست و
ظهور ادراكى ندارد.
به
عقيده صدرا جهت عينى و جهت ادراكى در بعضى از موجودات متحد و در بعضى متعدد است،
وجود عينى اجسام غير از وجود ادراكى است، زيرا وجود ماده در خارج صورت وحدت و اتصال
ندارد و داراى اجزاى زمانى و مكانى است، بنابر اين محتاج به وجود يك صورت وحدت
اتصالى ادراكى مىباشد كه در آن غير ماده است
(15)، وجود صورت اتصال و يا وجود
ادراكى شئى فقط در نفس است و نفس آن را به مادهاى خارجى اضافه مىكند. وجود جسم
ادراكى خالص نيست بلكه مركب از حيثيت ادراكى و مادى است، به علاوه حساس و محسوس به
عقيده او متحد با يكديگرند، و چون وجود ماده غير ادراكى است و با نفس سنخيت وجودى
ندارد، قابل اتحاد با نفس نيست، به اين جهت وجود ادراكى را خود نفس به آن ضميمه
مىكند تا شئى ادراك شدنى قابل اتحاد با ذات ادراك كننده باشد.
همو
گويد
(16): بخش ديگرى از موجودات هستند كه صورت وجود عينىشان كه منشأ آثار خارجى
وجود است عين صورت ادراكى مىباشد، يعنى وجود علمى آنها با وجود عينى يكى است و
بدون واسطه شدن صورت ذهنى و ادراكى قابليت دارند كه ادراك شوند و اصل وجودشان با
علم به اشياء يكى است. پس صورت وجودى اينها با صورت علمى و ادراكى يكى است، بنابر
اين اين امور نور بالذاتند و اجسام نورانى بالعرضاند، نفوس و موجودات بالاتر از
نفوس موجود ادراكى مىباشند، زيرا بالذات قابل ادراكاند، و جسم وجود ادراكى خود و
يا نور خود را از نفس كسب كرده است
(17).
حضرت شيخ قدس سره در اين باره در يكى از پيوندهاى آخر اين كتاب مىفرمايد
(18): بدان
كه وجود ناب از آن جهت كه وجود است نه ديدنى هست و نه متعيّن و نه محدود، و اعيان
موجودات را هيچ يك از خلايق ادراك نمىكنند، يعنى از آن جهت كه آنهايند و آن گونه
كه هستند مدرك آنها نيستند، ولى ما شكى نداريم كه آنجا ادراك و يا ادراكاتى هست كه
خاص ادراك كنندگان است و تعلق به مدركات دارد، پس آن كسى كه ادراك مىكند كيست و
ادراك شونده چيست؟ اگر متعلق ادراك نسبتها است كه آنها امورى عدمىاند و لازم
مىآيد كه ادراك كننده آنها و آن چه بدان ادراك مىكند مانند هم باشند، براى اين كه
شئى به غير خودش، يعنى به وسيله غير خودش- از آن جهت كه غير خودش است و با او
مغايرت دارد- ادراك نمىگردد، و ادراك به واسطه نور صورت مىگيرد و خود ادراك
نمىگردد.
حال
گوييم: اين احكام تابع ظرف هر ادراك كننده است- نسبت به قواى ادراكى او- بنابر اين
شئى آن گونه كه هست اصلا ادراك نمىگردد و هيچ راهى به سوى آن نيست، پس ادراك كننده
از ما كيست و ادراك شونده چيست؟ از مجموع آن چه گفتيم عالم كيست و حق كيست و عالم و
علم و معلوم چيست و كيست؟ اينها ادراكات
حاكماند و از حيث تنوع ظهوراتشان متعلق به مدرك و يا مدركات گوناگون و متعدداند.
اينها كه بيانش گذشت عبارتند از معانى مجردى كه امكان ظهور هيچ چيز از آنها، و
ادراكشان به تنهايى و نيز بدون وجود نيست، براى اين كه وجود همگان نيز از آن جهت كه
وجودى بحث و خالص است به نفس خودشان تعيّن نمىپذيرد و از آن حيث كه وجود است ظاهر
نمىگردد كه ادراك شود، در اين صورت اجتماع اين معانى مستلزم و باعث ظهور و ادراك
آنها است و اجتماع خود نسبتى و يا حالتى بيش نيست كه در ذات خود وجودى ندارد و آنجا
امر ديگرى كه ادراك بدان تعلق گيرد نيست- ولى تعلق گرفته است- پس آن چيست و چگونه
است؟ اين صورت خودت است كه ترا اين امكان مىبخشد كه آن چه را ادراك مىكنى ادراك
كند و از اصولى كه شأنشان گفته آمد نتيجه گيرى كند.
خلاصه و جان كلام آن كه: اگر در آن چه كه از آن ظاهر شده امعان نظر كنى، چيز زايدى
بر آن نمىيابى، و با اين كه آن چه ظاهر شده است غير آن نيست، ولى از حيث معقوليت
كليّت آن عين آن چه ظاهر شده نمىباشد و به واسطه آن چه از آن ظاهر شده فزونى
نمىيابد و كاستى نمىپذيرد و امتياز پيدا نمىكند، چون آنجا غيرى نيست كه از وى
امتياز بيابد، زيرا آن چه از او واقعا ظاهر شده غير او نيست، و اين چيزى است كه هيچ
خطا و ابهامى در آن نمىباشد.
در
اينجا به اين مطلب پايان مىدهيم و سخن را به تطبيق رأى ديگرى از حضرت شيخ و صدر
المتألهين قدس سرهما كه وعدهاش را داده بوديم مىكشانيم.
افراد در حشر داراى انواع گوناگونى مىشوند
صدرا در كتاب بىهمتاى اسرار الايات در قاعده (12) در اين كه افراد انسانى نخست در
آغاز خلقت در حقيقت با هم اتفاق دارند در پايان و جهان ديگر با هم ناهمتايند گويد:
نفس انسانى عبارت از آخرين و برترين صورت جسمانى و اولين
معنى از معانى روحانى و پايينترين مراتب از روحانيات است زيرا در حدوث جسمانى و در
بقاء روحانى است، و آن به سبب استعداد و آمادگى بدن، حادث مىگردد و به سبب صفات و
ملكات نفسانى كه راسخ در آن و به مرور صورت ذات و حقيقت او شده باقى مىماند و به
واسطه آن ملكات و صفات از قوه به فعليت مىرسد، زيرا نفس در اول حدوث در اين جهان
طبيعت امرى به فعليت رسيده است و در همان حال امرى بالقوه در جهان آخرت است، پس نفس
در اين جهان صورت، و هيولا در جهان ديگر است و ذات نفس به وسيله حركات و دگرگونيهاى
نفسانى از قوه به فعليت خارج گرديده و آمادگى پذيرش صورتى از اجناس صورتهاى آخرت را
پيدا كرده و با آن متحد مىگردد، چنان كه تحقيق و بررسى، اتحاد بين صورت و ماده را
اثبات كرده است.
و
هم چنان كه خداوند در اين جهان از ماده جسمانى انواع مختلف از حيوانات، مانند ددان
و چهار پايان و درندگان و مار و عقرب و غير اينها را خلق كرده است، همچنين در آخرت
از ماده نفسانى از انسان، انواع مختلف از مخلوقات مانند فرشته و شيطان و درنده و
چهار پا و انواع مختلف از حيوانات را خلق مىكند كه تمامى مخلوق انسانىاند، در
حالى كه انسان در اين جهان نوع واحد و يگانه است، چنان كه مىفرمايد: إِنَّما أَنَا
بَشَرٌ مِثْلُكُمْ، يعنى: من بشرى همانند شمايم (110- كهف) ولى به زودى انسان در
آخرت انواع مختلف از اجناس بسيارى كه با هم ضديت و مخالفت دارند مىگردد.
پس
نظر صدر المتألهين كه گويد: نفس به وسيله حركات و دگرگونىهايش ذات وى از قوه به
فعل خارج شده و آمادگى براى پذيرش صورتى از اجناس صورتهاى آخرتى پيدا كرده و به آن
صورتها اتحاد و يگانگى پيدا مىكند مقصودش اين است كه يك كلى ذاتى در اين جهان چه
اندازه انواع و انواع چه مقدار افراد دارند، لذا در آخرت جهان انسانى بىنهايت است،
و همين است كه خداوند مىفرمايد: وَ جَنَّةٍ عَرْضُهَا السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ،
يعنى: بهشتى كه پهناى آن چون آسمانها و زمين است(133- آل عمران) بنگر كه تا چه حدّ است مقام آدميت؟ و اين موضوع از عرشياتى است كه
اختصاص بدو دارد، چنان كه در دنباله مطلب پيشين كه از قول وى بيان داشتيم مىگويد:
در قرآن آيات بسيارى است كه دلالت مىنمايد بر آن چه كه ما در نتيجه تحقيق و بررسى
بيان نموديم، و اين از آن چيزهايى است كه خدا ما را مخصوصا- در ميان اهل نظر و
بينش- بدان الهام نموده است و در گفتار هيچ يك از حكما و غير آنان امثال اين
تحقيقات را نيافتهام، و سپاس خداوند بخشندهاى را كه ما را بدان (الهام) در ميان
ياران سربلند و سرافراز فرمود.
و
اينها از آن آيات است: وَ يَوْمَ نَحْشُرُ مِنْ كُلِّ أُمَّةٍ فَوْجاً مِمَّنْ
يُكَذِّبُ بِآياتِنا فَهُمْ يُوزَعُونَ، يعنى: روزى كه از هر امتى دستهاى از آنها
را كه آيههاى ما را دروغ شمردهاند محشور كنيم و آنان باز داشته خواهند بود (83-
نمل) يَوْمَئِذٍ يَصْدُرُ النَّاسُ أَشْتاتاً لِيُرَوْا أَعْمالَهُمْ، يعنى: آن روز
مردمان متفرق برون آيند تا اعمال خويش (صورتهاى گوناگونى كه بدانها مصوّر شدهاند)
را ببينند (6- زلزال) وَ ما كانَ النَّاسُ إِلَّا أُمَّةً واحِدَةً فَاخْتَلَفُوا
وَ لَوْ لا كَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّكَ لَقُضِيَ بَيْنَهُمْ فِيما فِيهِ
يَخْتَلِفُونَ، يعنى:
مردمان در آغاز يك امت بيش نبودند، آن گاه مختلف شدند، اگر كلمه پروردگارت از پيش
بر اين نرفته بود، ميان مردم درباره اختلافشان داورى و حكم به هلاكت كافران داده
مىشد (19- يونس) يعنى هر آينه در همين دنيا بر آنان به آن چه كه مقتضى صورتهاى
باطنى آنان است حكم مىكرد، يعنى ظهور آن صورتها در خارج و صورت پذيرى بدنهاى ايشان
به شكلهايى كه در خور صورتهاى باطنى نفوس آنان است، يعنى همان گونه كه در آخرت حكم
مىكند.
مىفرمايد: هَلْ يَسْتَوِي الَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَ الَّذِينَ لا يَعْلَمُونَ،
يعنى: آيا آنان كه مىدانند با آنان كه نمىدانند يكسانند؟ (9- زمر) وَ امْتازُوا
الْيَوْمَ أَيُّهَا الْمُجْرِمُونَ، يعنى: اى بد كاران امروز از صف نيكوان جدا شويد
(59- يس) درباره برخى مىفرمايد: أُولئِكَ هُمْ شَرُّ الْبَرِيَّةِ، يعنى: آنان
همان بدترين خلايقاند (6- بيّنه) و درباره برخى ديگر مىفرمايد: أُولئِكَ هُمْ
خَيْرُ الْبَرِيَّةِ، يعنى: آنان همان بهترين خلايقاند (7- بيّنه) و
درباره برخى از افراد مىفرمايد: أُولئِكَ كَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ، يعنى:
آنان مانند چهار پايان، بلكه بسى گمراهتر و خوارترند (179- اعراف) اينها همان
صورتهاى نوعى در رستاخيز است. و مىفرمايد: ما كانَ اللَّهُ لِيَذَرَ
الْمُؤْمِنِينَ عَلى ما أَنْتُمْ عَلَيْهِ حَتَّى يَمِيزَ الْخَبِيثَ مِنَ
الطَّيِّبِ وَ ما كانَ اللَّهُ لِيُطْلِعَكُمْ عَلَى الْغَيْبِ، يعنى: خداوند
مؤمنان را بر اين حال كه شمائيد وا نمىگذارد تا پليد را از پاك جدا كند، خدا شما
را از غيب مطلع نمىكند (179- آل عمران) شكى نيست كه نفس بهترين خلايق و
برگزيدهترين مردمان در حقيقت نوعى همتراز بدترين خلايق و فرومايهترين مردمان
نمىباشد، نهايت سبك عقلى گوينده و بىارزشى گفتار آن كسى است كه گمان كرده نفس
بهترين خلايق- يعنى خاتم انبيا
(صلّى الله عليه وآله وسلّم) - با نفس ابو جهل در حقيقت نوعى انسانى همتا و همانند است، و اختلاف
ميان آن دو به واسطه عوارض و حالاتى است كه از تمام ماهيت نوعى و اصل جوهر و ذات
خارج است.
و
خداوند حكم به كفر آن كس كه گويد نفس پيغمبر
(صلّى الله عليه وآله وسلّم) همانند نفوس ديگر بشر است كرده و فرموده: فَقالُوا أَ
بَشَرٌ يَهْدُونَنا، فَكَفَرُوا وَ تَوَلَّوْا، يعنى: گفتند آيا بشرانى ما را هدايت
مىكنند؟ كافر شدند و روى برگردانيدند (6- تغابن).
و
در سفر نفس اسفار مىگويد: هر يك از نفوس انسانى را پس از مرگ طبيعى و رها كردن اين
بدن وجودى استقلالى است و آن را به حسب آن چه از افعال و اعمالى كه مؤدى به اخلاق و
ملكات مىگردد نوع تحصّلى در وجود و فعليت مىباشد، و چون به حسب آن چه از اخلاق و
ملكات كه برايش حاصل شده است در آن جهان فعليت پيدا كرد، به صورت آن اجناسى كه تحت
آن انواع فراوانى هستند تصورى نه طبيعى و نه مادى پيدا مىكند، چون آنها (اخلاق و
ملكات) هنگام جدا شدن از دنيا صورت بدون ماده و فعل بدون قوه بودند.
اگر
گويى: مگر نه اين است كه انسان يك نوع است و تمام افراد بشرى افراد نوع واحداند؟ پس
چگونه انواع فراوانى از حيوانات مختلف و غير آنها- چه در دنيا و چه در
آخرت- مىگردند؟ و اين جز قلب ماهيت نمىباشد؟
گوييم: انسان طبيعى و نفوس بشرى از جهت اين وجود تعلقى نوع واحد است، ولى نفس اگر
چه صورت اين نوع طبيعى و تمام آن است، ولى همين جوهر به عينه قابل و پذيراى انواع
مختلف- به حسب وجود طبيعى ديگرى- هست، مانند هيولاى عنصرى نخستين كه در ذات خودش
واحد است ولى به حسب آن چه در اين وجود طبيعى از وى از قوه به فعليت خارج مىگردد
داراى انواع فراوانى مىباشد، و از اين دو جهت هيچ منافاتى بين وحدت و كثرت آن
(هيولا) نيست، و بر همين قياس است حال نفس.
پس
نفوس انسانى به حسب اين وجود و اين نشأه مندرج در تحت يك نوع حقيقىاند ولى به حسب
همين وجود قابليت هيآت و ملكات نفسانى را دارد كه وى را از قوه بفعل خارج كند، يعنى
از جهت افعال و اعمال مختلفى كه در اين وجود از وى در وجود ديگرى صادر مىگردد و هر
دستهاى از آنها مناسبت با نوع ديگرى از اين هيآت باطنى را دارد، و چون اين هيآت
گوناگون در افراد نفوس استقرار و تمكّن يافت، نفوس در آنها از قوه بفعل خارج
مىشوند و با آنها اتحاد يافته و مصور به صورت ديگرى مىگردند و در نشأه و جهان
ديگر با وجودى غير اين وجود پديدار مىشوند، از اين روى ناگزير انواع مختلف و حقايق
ضد يكديگر گرديده و به صورتهاى ملكى و شيطانى و معهود و غير معهود مصوّر مىگردند.
و
اين مشرب كه نفوس در آغاز فطرتشان يك نوع بودند و در فطرت دوم انواع و اجناس
فراوانى شدند چيزى است كه هيچ يك از حكما آن را بيان نداشته است و اين را خداوند به
ما الهام فرموده و به برهان آن راهنمايى نموده و قرآن هم تصديق آن را كرده و
مىفرمايد: وَ ما كانَ النَّاسُ إِلَّا أُمَّةً واحِدَةً فَاخْتَلَفُوا، يعنى: مردم
در آغاز جز يك امت نبودند، آن گاه مختلف شدند (19- يونس) و: تَحْسَبُهُمْ جَمِيعاً
وَ قُلُوبُهُمْ شَتَّى، يعنى: جمعشان پندارى ولى دلهاشان پراكنده و مختلف است (14-
حشر) تا اينجا نظريات و استدلالات و ادراكات و تحقيقات صدرا بود كه بطور موجز- آن
هم فقط از دو كتابش- برگزيده و ترجمه نموديم، اينك برخى از نظريات حضرت شيخ
را تنها از همين كتاب مورد ترجمه- يعنى اعجاز البيان- برمىگزينيم و براى خوانندگان
عزيز ترجمه مىنمائيم. گويد:
از
اين اصولى كه بيان داشتيم يك امر باقى مانده و آن نسبت دادن هر قسم از اقسام افعال
است به موجودى كه اختصاص بدان دارد و آن انسان است، به اين معنى كه افعال او از اين
اقسام مركب صادر مىشود و يا اين كه در قوه او هست كه از وى به حسب هر قسمى فعل و
يا افعال گوناگونى صادر شود، و برخى ديگر هستند كه با ديگر افعال- به تفسيرى كه
گفته شد- جمع مىگردند و مظاهر اين اقسام از افعال ارواح نورى و نارى و صورتهاى
علوى و عناصر و آن چه از آنها زاده مىشود- و خصوصا انسان و آن چه از او در هر نشأه
و حال و موطن و مقام كه پديد مىآيد- است. و سخن گفتن در اين باره نياز به بسط و
آشكار كردن اسرارى را دارد كه افشا كردن آنها جايز نيست، و هر كس از صاحب نظران آن
چه را كه اشاره كردم دانست، به برخى از آن چه از گفتنش سكوت كردم و اين كه چرا
بيانش را ترك كردم آگاهى خواهد يافت، حال باز مىگرديم به دنباله و اتمام آن چه از
اين اصل كه اختصاص به انسان دارد، براى اين كه او عين مقصود الهى است و مثال كامل و
اتم او و نوشته جامع وى، لذا گوييم:
انسان را از حيث مجموع صورت و روحش در زندگانى دنيا افعال فراوانى است، و نيز از
حيث روحانيتش افعال و آثار گوناگونى است كه اقتضاى امور گوناگون و نتايج فراوانى
را- با باقى ماندن علاقه بدنى و تقيّد از برخى وجوه به حكم اين سرا و اين جهان
عنصرى- دارد، و او را پس از اين جدايى از اين جهان عنصرى- به كلى- در نشأه برزخى و
حشرى و جنانى او و غير اينها افعال و احوالى مختلف است، ولى تمام آنها تابع (افعال)
نشأه عنصرى و نتيجه آن است و به توسط اين (نشأه عنصرى) است كه افعال انسان از دنيا
به برزخ و سپس به آخرت در مىگذرد (يعنى انتقال پيدا مىكند) و در مراتب علوى تشخص
و امتياز مىيابد و حكمش- هر گونه كه اين انسان از مراتب و عوالم و مواطن بوده-
ثبوت و دوام مىيابد چون او بىنياز از مظهر نيست و مظاهر انسان هميشه از حكم
(صورتهاى) طبيعت رهايى ندارد، و هر فعلى كه از انسان
صادر مىگردد آن فعل را در هر آسمانى صورتى است كه هنگام تعيّن آن فعل در آن عالم
تشخص و امتياز مىيابد و روح اين صورت همان علم فاعلش و حضورش به حسب قصد و نيّتش
در حال فعل مىباشد، و باقى ماندن آن صورت بستگى به امداد حق تعالى از جهت آن اسم
كه بر فاعل در حال فعل ربوبيت دارد- دارد، و هر فعلى به مرتبه صفت غالب كه آن صفت
حكمش در آن فعل هنگام تعيّنش از فاعلش ظاهر است گذر نمىكند.
صور
افعال موحدان به رنگ صفت علمشان است و روح قصد و نيّتش در آن صور سارى مىگردد و حق
تعالى از جهت شمارشش به موجب حكم ربوبيتش آنها را براى او حفظ و نگهدارى مىكند. پس
اگر بر فعل حكم صورت و عالم عنصرى غالب باشد، در سدرة المنتهى كه كانون دستورات
شرعى و برانگيزاننده بر فعل است محفوظ مىماند، چون سدرة المنتهى نهايت و غايت عالم
عنصرى و اصل طبيعت از حيث ظهورش به صورتهاى عنصرى مىباشد و حق تعالى آن را آخرين
مرتبه ترقى آثار عنصرى قرار داده است، ولى اگر همت فاعل و روحانيت او عالم عناصر را
به واسطه آن غلبهاى كه گفته آمد از اقتضاى مرتبه و حال او مىباشد بشكافد گذر به
كرسى كرده و از آنجا به عرش و به لوح محفوظ و همين طور به «عماء» رسيده و به واسطه
قوه و مناسبتى كه بين او و بين اين عوالم است و وجودش نتيجه آنها مىباشد، در «ام
الكتاب» تا روز رستاخيز محفوظ مىماند.
و
چون روز فصل رسيد افعال بندگان به اقسامى چند منقسم مىگردد: برخى چون گرد پراكنده
مىگردد و برخى هستند كه اكسير عنايت و علم آنها را دگرگونى به توحيد و يا توبه
داده و زشت آنها را نيكو، و نيكو را نيكوتر كرده است، يك دانه خرما چون كوه احد
مىگردد، و برخى اعمال هستند كه خداوند از آنها در گذشته و حكم و اثرش را محو و
نابود مىسازد، و برخى هم هستند كه چون عمل كننده در رستاخيز بر آنها وارد شود
همانند آن اعمال به او جزا داده شود- خواه نيك باشد و يا بر عكس آن- و روئيدن زيبا
از فعل بازگشت به عنايت و علم شهودى تام دارد. برخى از افعال
هستند كه حكم آنها در آخرت تنها شكستن شدت عذابى است كه از نتيجه گناهان و افعال
زشت پديد آمده است، و برخى ديگر از افعال هستند كه اختصاص به احوال كاملان دارد.
سپس
حضرت شيخ مكاشفهاى طولانى را بيان مىفرمايد كه انواع و انحاء حقايق و صور و كيفيت
ظهور و تجسّمشان را بيان مىدارد، و از جمله مشاهدات و مكاشفاتش اين كه گويد: حاصل
نواهى و اوامر شرعى را كه از حق تعالى در هر عصرى به واسطه رسول آن عصر به خلق
مىرسد و فراگير احوال و گفتار و صفات و افعال ظاهرى و باطنى انسانى است و صورتهاى
نتايج آنها را در طبقات آسمانها و برزخها و حشر و بهشت و دوزخ به واسطه اشتراك دو
حكم رحمت و غضب الهى موقت- چه حسّى و چه خيالى و چه روحى و چه مثالى- است آگاهى
پيدا كردم و صورت ظهور حكم آن دو را دانستم، و افعال را مشاهده كردم وقتى صور آنها
در باطن انسان و يا ظاهرش تعيّن مىيابد آينه غضب و خشم حق تعالى و يا رحمت و لطف
او مىگردد، ولى بدون تغيير و دگرگونى و نو پيدا شدن حالى در حضرت اقدس احديت.
و
ديدم حكم متعدى به آخرت به چهار بخش تقسيم مىشود: بخشى حكمش در طى گذشت زمان درنگ
در برزخ پايان مىپذيرد و يا به واسطه پايان پذيرفتن برزخ پايان مىپذيرد، و بخش
ديگر حكمش در طى گذشت زمان حشر پايان پذيرفته و يا به واسطه پايان يافتن روزش پايان
مىپذيرد، و بخش سوم در طى گذشت زمان سلطه و غلبه دوزخ بر هر كس كه وارد آن مىشود
پايان پذيرفته و يا به واسطه پايان پذيرفتن حكم آن درباره غير مخلّدان پايان
مىپذيرد، و بخش چهارم اختصاص به اهل بهشت و به آنان كه دربارهشان گفته شده: وَ ما
هُمْ مِنْها بِمُخْرَجِينَ، يعنى: و آنان از آنجا بيرون شدنى نيستند (48- حجر)
دارد. در اينجا درياهاى ژرف و رازهاى شگرف و تابناكى است كه اگر راه كشف آنها باز
شود چيزهايى آشكار مىشود كه خردها را سرگشته و حيران كرده و شگفت عجايبى را هويدا
خواهد ساخت.
از
اين مقام سبب اختلاف اعمال را براى عمل كنندگان و مقاماتى كه اعمال در آنها در
بالاترين مرتبه خود قرار دارند و اين كه آغاز اين مقامات چيست و كدام آنها از جهت
حكم نسبت به اعمال ظاهرى و باطنى غالب و چيرهتر است و برتر و آخر آنها چيست و
مقامى كه از آن جزاى كلى الهى فرود مىآيد چيست را خواهد دانست، و اين مقامى كه
برخى از ويژگىهايش گفته آمد شامل سه هزار مقام و يا بيشتر مىباشد و رازهايى
ارزشمند و مقدس دارد كه شناخت آنها بس مشكل و گرانقدر است و آگاه بر آنها بسيار
اندك.
لذا
گوييم: اما وجوه و جهات قلب پنج است، و امكان ندارد كه از كسى فعلى از افعال سر
بزند و آن فعل رنگ پذير به حكم يكى از اين وجوه و يا تمامى آن عوالم نباشد بنابر
اين وجه و صفحه روى يكى از آنها مقابل غيب حق تعالى و هويت او است كه نزد محققان به
نام وجه خاص ناميده شده مىشود، و جز كاملان و افراد و برخى از محققان بدان تحقق و
ثبوت پيدا نمىكنند، و اين بدان جهت است كه اعمال صاحب اين مقام كه بر اين وجه صادر
شده از مراتب جزا بالا رفته است، و بيان الهى اشاره به اين مطلب دارد كه: وَ ما
تُجْزَوْنَ إِلَّا ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ إِلَّا عِبادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِينَ،
يعنى: و جز در قبال اعمالى كه مىكردهايد جزايتان ندهند، مگر بندگان خاص خداى (39
و 40- صافات) وَ هَلْ نُجازِي إِلَّا الْكَفُورَ، يعنى: مگر ما جز كفران پيشه را
مجازات مىكنيم؟
(17- سبا) و نيز به واسطه خبر دادنى است كه در داستان نامه اعمال فاجران و نيكوان
آمده است كه آنها صحيفه و نوشته اعمال آنان مىباشد كه يكى بايد در سجين باشد و
ديگرى در عليين، و براى مقربان نوشته و جريدهاى بيان نفرموده و غير از شهود و
اختصاصشان به چشمهاى كه پاك و پاكيزه است و بدان بر آبشخور نيكوان و ابرار آگاهى و
بلندى مىيابند چيزى بدينان منسوب نداشته است.
وجه
دوم از وجوه و جهات قلب برابر عالم ارواح قرار مىگيرد و صاحبش بدان محاذات و
برابرى از عالم ارواح مىگيرد و در اين قلب نقشهايى صورت مىپذيرد، پاكى و زنگ
زدائيش به واسطه آراسته شدن به اخلاق نيك است و دورى كردن از خوهاى بد و جلوگيرى
كردن قواى طبيعى است از غلبه بر قواى روحانى و خاموش
كردن آنها است به تيرگى و تاريكى قواى طبيعى خود مر انوار تابناك آنها را تا جايى
كه احكام و آثار آنها- به واسطه غلبه احكامى طبيعى كه ضد آنهايند- مضمحل و نابود
گردد، و حيات اين رقيقه بستگى به ادامه نيازمندى محقق و توجه ذاتى كه خالى از تعمّل
و تكلف باشد دارد.
وجه
سوم از وجوه و جهات قلب اين است كه صاحبش بدان مقابله با عالم علوى پيدا مىكند و
آن چه را كه حق تعالى اراده القايش را بدو دارد، به حسب صورتهاى اين انسان كه در هر
آسمانى دارد مىپذيرد، چنان كه ابن عباس رضى الله عنه بر اين مطلب آگاهى داده و
محققان از اهل الله و خواص- همگى- با او موافقت دارند، و حيات اين رقيقه حفظ اعتدال
است كه مانع از زياده روى و كوتاهى مىباشد.
وجه
چهارم از وجوه و جهات قلب اين است كه صاحبش بدان مقابله با عالم عناصر پيدا مىكند
و حيات اين رقيقه به وسيله ميزانهاى ربانى مشروع و معقول معلوم و مشخص است، و اصل
آن دو امر است: يكى در كار گرفتن حواس و قوا است در آن چه كه در آن مصلحت متعيّن و
مشخص است، امر ديگر باز داشتن حواس و قوا است از آن چه كه مهم نيست، تا چه رسد به
امور بيهوده و يا اين كه دورى از آن لازم و واجب است.
وجه
پنجم از وجوه و جهات قلب مقابل عالم مثال است و داراى دو نسبت است:
نسبتى مقيد كه اختصاص به عالم خيال انسانى دارد و حياتش تابع حيات وجه پيشين است كه
اختصاص به عالم حس و شهادت دارد، و نسبت ديگر اختصاص به عالم مثال مطلق دارد و كمال
استقامت آن از حيث صحت و سلامتى انسان در آن نتيجه وجوه سه گانه بيان شده- پس از
وجه غيبى و درستى آن- مىباشد.
اينجا گزارش ما به پايان مىرسد ولى خوانندگان گرامى بايد توجه داشته باشند- و حتما
دارند- كه مقايسه بين دو نظر از جهت بيان و از نظر وسعت علم و آگاهى و مكاشفه چه
مقدار تفاوت دارد! و حقا تحليل نظريات حضرت شيخ را شخصى چون صدر المتألهين بايد تا
تشريح و تشييد و استدلالى نمايد، از مترجم حقير بيش از اين نيايد و: اين كه گفتم هم
نبد جز بيخودى.
فراز سوم در تحليل مفصل كتاب اعجاز البيان
قونوى پيش از آغاز به تفسير فاتحه مقدماتى را قاعدهوار عنوان مىفرمايد و سپس در
تفسير از آنها- به اضافه برخى مطالب واردى و كشفى- استفاده كرده و آنها را در ضمن
تفسير استطراد مىنمايد.
نخست پس از خطبه چكيدهاى از بيان حال را بيان مىدارد و سپس اركان كلام غيبى را
مطرح كرده و پس از مقدمهاى طريق بحث را ضمن قواعدى كلى كه تعلق به اصول حقايق و
علوم الهى دارد بيان مىدارد و دلايل نظرى را از جهت وصول به غايت رد كرده و سپس
قانون فكرى را كه نزد صاحبان نظر مطلوب است عنوان مىكند كه اين هم در نزد برخى
نتيجه بخش است و در نزد برخ ديگر عقيم، و اين كه آيا نيازى به قانون هست و يا اين
كه فطرت سالم در اكتساب علوم كافى بوده و بىنياز از قانون است بحث مىكند.
پس
از آن روش محققان را به زبان اهل تحقيق ايراد مىفرمايد و بعد در پيوندى فرق بين
طالبان معرفت و حقايق علوى را بيان مىدارد و سپس مىگويد: معرفت حقايق مجرد از حيث
بساطت و تجردشان در مرتبه علمى محال است، و راز جهل به حقيقت خداى متعال را بيان
داشته و پس از آن وسايل تحصيل علم ذوق و كشف را بيان مىدارد و سپس در پيوند ديگرى
حلول و اتحاد را كه بنده با حق اتحاد پيدا نمىكند رد كرده و گويد: بلكه دست نويس و
آينه تمام نماى صورت مرتبه پروردگارش مىشود، و بعد بيان مىدارد كه علم خدا حقيقى
و علم بنده مجازى است سپس راز بهرهبردارى از علم لدنّى را بيان مىدارد.
در
پيوندى ديگر قواعدى را درباره الفاظ و اصطلاحاتى كه در اين كتاب مىآيد عنوان
مىكند، از قبيل: غيب مطلق و برزخ نخستين و مرتبه اسماء و حدّ فاصل و مقام انسان
كامل و مرتبه احديت جمع و وجود و اولين مراتب تعيّن و آخرين مرتبه غيب و اولين
مرتبه شهادت نسبت به غيب مطلق و محل نفوذ اقتدار، و عمانى كه همان نفس رحمانى است
كه بعينه غيب اضافى اول است نسبت به معقول بودن هويتى كه غيب
مطلق است- و يا بگو: غيب الهى- سپس اسرار علم تحقيق را بيان داشته و اين كه چرا
تعريف علم جايز نيست و چرا گاهى تعريف آمده؟ و اين كه در وجود چه مقدار علم است
بيان داشته، و پس از آن به نعوت و توصيف علم از قدم و حدوث و فعل و انفعال و بداهت
و اكتساب و تصور و تصديق و ضرر و منفعت و غير اينها از صفات لازم آن پرداخته و بعد
مراتب علم را بيان داشته و مىگويد: علم با تجلى ذاتى همراه است، سپس احكام و
نسبتهاى علم را بيان مىدارد.
در
پيوندى ديگر به سرّ علم و متعلقات آن پرداخته و بيان مىدارد كه صورت ادراك به
واسطه علم تحقق مىپذيرد، و سپس ادوات و آلات توصيل معلومات را كه سه است بيان
مىدارد: نخست حركت معنوى نفسانى، دوم استحضار صور معانى و كلمات در ذهن، و سوم
حروف و كلماتى كه به واسطه گفتن و نوشتن ظاهراند. سپس در پيوندى نسبت اجتماعى كه
تابع حكم مرتبه جمع را- كه اختصاص به حد فاصل دارد- و راز تركيبهاى شش گانه را در
عربيت، كه اسم با اسم و اسم با فعل و اسم با حرف و غير اينها است بيان مىدارد.
پس
از همه اينها در قاعدهاى كلى راز حروف و كلمات و نقطه و حركات حروف است، و نيز
وجود و امكانات و ممكنات، و آن چه از مراتب كه بدانها اختصاص دارد و آنچه كه بر آن
مىگردد و استناد بدان دارد، و نيز راز كتاب بودن عالم- كتابى نوشته شده در صفحهاى
گسترده- و غير اينها را كه فراگير اينها است بيان مىدارد، سپس در قاعده كلى ديگرى
مراتب تميّز كه بين حق تعالى و غير او ثابت است و آن چه از اصول اسرار را كه اختصاص
به اين مراتب دارد- به گونه تبعيت و استلزام- بيان مىدارد، بعد در قاعده كلى ديگر
باز راز اسماء و اسماء اسماء و مراتب و كمالات آنها را، و طلب منسوب بدانها كه تعلق
به تحصيل آن چه از كمالاتشان كه در آن (طلب) است، فايده «تسميه» و اسماء و آن چه
تفاوت كه بين اين دو است و اسرار ديگرى را بيان مىدارد، سپس در بابى راز آغاز و
ايجاد و سرّ وحدت و كثرت و غيب و شهادت و جمع و تفصيل و مقام انسان كامل و راز «حب-
عشق» و احكام آن و راز بسم الله الرحمن
الرحيم را از برخى وجود بيان مىدارد.
تا
اينجا مقدماتى بود كه پيش از تفسير سوره بيان داشت و اكنون به تفصيل آن مجملات در
تفسير و شرح بسم الله الرحمن الرحيم به زبان مرتبه ذوقى (كشفى) مىپردازد كه آشكار
كننده كنه آيه است، لذا از اولين تعيّن اسمى احدى كه كليد مرتبه اسماء است آغاز
مىكند كه نظير آن در نفس انسانى همزه است و «الف» مظهر صورت عماء، يعنى نفس رحمانى
مىباشد، و گويد نزديكترين حروف از جهت نسبت به «الف» «باء» است، و سپس به نظريه
دورى- يعنى احكام وجود و حقايق و مراتب و موجودات- و حروف عاليات مىپردازد، پس از
آن به تطبيق همزه و «الف» مىپردازد و مىگويد نزديكترين مراتب از جهت نسبت به
اطلاق باطنى نفسى همزه است و «باء» نزديكترين موجودات از جهت نسبت به آن است كه
آخرين مرتبه غيب و اولين مراتب شهادت تام مىباشد، پس از آن به حروف «سين و ميم»
مىپردازد و در پى آن بابى در بطون قرآن و اسرار حروف مىگشايد و از پس آن شروع به
تفسير «الرحمن الرحيم» مىفرمايد كه بنده چگونه بايد پروردگارش را ياد كند و در طى
آن مراتب حضور را بيان مىدارد.
اينجا بابى باز مىكند كه متضمن بيان فواتح كليات مىباشد كه اختصاص به كتاب كبير
(جهان وجود) و كتاب صغير (انسان كامل الهى) و كتابهايى كه بين اين دو كتاب است
دارد، اين فواتح بسيار مفصل و ارزشمند است و متضمن علوم فراوان، سپس به بيان مفاتيح
غيبى مىپردازد و از پى آن به تفسير آيه الحمد لله رب العالمين مىپردازد و آن را
در طى مقدمهاى در معنى الوهيت و نيز حمد را با انحاء مختلف و زبانهاى گوناگون آن
از جهت قول و ذوق بيان مىدارد و سپس به اشتقاق لفظ جلاله «الله»، و تطابق معانى
اسم از جهت ظاهر و باطن مىپردازد و از آنجا به تفسير اسم «رب» متوجه مىشود.
در
تفسير اسم «رب» مطالبى گرانقدر را متعرض مىگردد، از قبيل: مصلح بودن تعالى و حكم
سيادت و سرورى او، و حكم ثبات و حكم ملك و حكم تربيت و لوازم احكام و اندراج عبوديت
در سيادت و راز تربيت و محل سلطنت اسم «رب» و حكم آن
در هر وقتى، و اين كه غذاى روح كدام است و غذاى جسد كدام؟ و اين كه اسم «رب» در
«عماء» كينونت دارد، و حكمت عارفان در اين كه اينان هر قوهاى را در آن چه كه براى
آن آفريده شده در كار مىگيرند، و انحراف محجوبان- كسانى كه مزاجهاى روحانيشان از
اعتدال حقيقى دور است- و اين كه اغذيه در اين امر چه حكمى دارد؟ و راز حلال و حرام
بودن غذاها و راز مجاهده و رياضت، و اين كه مزاج بر قوه غذا غلبه پيدا مىكند. و
سپس در تفسير «عالمين» به زبان ظاهر و زبان باطن- هر دو- مىپردازد و مىگويد:
خداوند مجموع عالم كبير را از حيث ظاهرش علامت و دليلى بر روح و معناى آن قرار داد
و تمام صور عالم و ارواح آن را علامت الوهيت جامع اسماء و نسبتها و بر مجموع عالم
قرار داد و انسان كامل را با مجموعش، يعنى از حيث صورت و روح و معنا و مرتبهاش
علامتى تمام و دليلى قرار داد كه دلالت بر خداوند سبحان- دلالتى كامل- دارد، و
گويد: هر چه غير حق تعالى و انسان كامل است علامتى كه دلالت بر او داشته باشد، يعنى
شناخت آن چيز بدون آن امكان پذير نباشد نيست، بلكه اين نسبت به بيشتر عالم و حكم
غالب است- بر عكس حق تعالى و انسان كامل- زيرا هر چيزى به هر يك از آن دو دانسته
مىشود و يكى از آن دو (انسان كامل) جز به ديگرى، و يا (حق تعالى) جز به خودش
نمىداند، زيرا انسان كامل رونوشت هر چيزى است، لذا در قوهاش هست كه دلالت بر هر
چيزى- از آن سبب كه از او در اين چيز است- داشته باشد، پس در دلالت بر هر چيزى، از
هر چيز بىنياز است.
سپس
در پايان اين مبحث عوالم را دسته بندى كرده و گويد: اولين عوالم متعين از «عماء»
عالم مثال مطلق است و بعد عالم تهيّم و بعدش عالم قلم و لوح و بعد آن عالم طبيعت-
از حيث ظهور حكمش در اجسام به حقيقت هيولا و جسم كلى- و سپس عرش است و همين طور به
ترتيب ادامه دارد تا كار منتهى به انسان در عالم دنيا مىشود و پس از آن عالم برزخ
است و در پى آن عالم حشر است و بعد عالم دوزخ و سپس عالم بهشت و بعدش عالم كثيب
(محل مشاهده حق تعالى) و در پايان مرتبه احديت جمع
و وجود است كه معدن و منبع و كانون تمام عوالم مىباشد.
در
بابى متعرض تفسير «الرحمن الرحيم» مىشود و مىگويد: اين رحمان و رحيم تكرار در آن
رحمان و رحيم در بسمله نيست
(19)، و اسم «الله» جامع مراتب و موجودات است و «رحمن»
تنها به واسطه دلالتش بر وجود از آن اخص است، و اسم «رحيم» اختصاص به تفصيل حكم
وجود و آشكار كردن تعينات آن در موجودات دارد.
سپس
حضرت شيخ قدس سره مراتب رحمت را بيان مىدارد كه سه است: مرتبه ظهور و مرتبه بطون و
مرتبه جمع، و چون رحمت عين وجود است و وجود هم نور است و حكم عدمى آن ظلمت، پس هر
كس كه حكم نور در او تمامتر و فراگيرتر ظاهر شود، او نسبت به حق تعالى سزاوارتر و
كاملتر از همه است، از اين روى بود كه رسول خدا
(صلّى الله عليه وآله وسلّم) از پروردگارش خواست كه ظاهر و تمام اعضاى ظاهريش را،
و سپس قلب و چشم و گوش باطنيش را نورانى گرداند و پس از آن خواست كه برايش نورى
قرار دهد و اصلا وجودش را نور گرداند.
سپس
آغاز در تفسير آيه «مالِكِ يَوْمِ الدِّينِ» كرده كه حاوى راز ملك و راز يوم و راز
دين است، و مفصلا اين كه مالك و يا ملك خوانده شود كدام افضل است بحث نموده است، و
در تفسير يوم وارد بحث اصل زمان كه اسم «دهر» است مىشود و مىگويد اين هم نسبت
معقولى مانند ديگر نسبتهاى اسمائى و حقايق كلى است، پس بين «آن- لحظه» و دوران كه
مظهرش در خارج ادراك مىگردد و بين وجود و امكان كه به واسطه كشف و معقول در ذهنها
ادراك مىشود اكوان و الوان (موجودات و رنگها) ظاهر مىگردد و احكام دهر و زمان را
تفصيل مىدهند. زيرا به واسطه «آن- لحظه» دقايق، و به واسطه دقايق ساعات و به واسطه
ساعات روزها اندازه مىشود و كار به
واسطه اين حكم چهار گانه و سرّ جامع بين آنها تمامى مىيابد. و در تفسير «دين»
گويد: انسان جامع تمام اقسام فعل و احكام آن است، و او را از حيث مجموع صورت و روحش
در زندگانى دنيا افعال فراوانى است و از حيث روحانيتش- در حال بيرون آمدنش به معراج
روحانى- افعال و آثار گوناگون و نتايج فراوانى است، با بقاى علاقه بدنى و تقيد با
برخى از وجوه- به حكم اين سر او اين نشأه عنصرى- و همين طور او را پس از جدا شدن به
كلى از اين نشأه عنصرى، در نشأه برزخى و حشرى و بهشتى و ديگر نشآتش افعال و احوال
مختلف و گوناگونى است ولى همه تابع نشأه عنصرى و نتيجه يافته از آنند، و به واسطه
اين نشأه است كه افعال انسان از دنيا به برزخ و سپس به آخرت انتقال مىيابد و در
مراتب علوى تشخص و امتياز پيدا مىكند و حكمش ثبوت و دوام مىيابد، چون او از احكام
مزاج عنصرى و لوازم و نتايج آن كه بدان و در آن نفسش ظاهر گشته است رها نيست، براى
اين كه او بىنياز از مظهر نيست و مظاهر انسان هميشه از حكم طبيعت رها نمىباشد.
پس
از آن در پيوندى از اين اصل در افعال مكلفان كه جزا بر آنان مترتب مىشود سخن
مىگويد كه هر فعلى كه از انسان صادر مىگردد، آن فعل در هر آسمانى صورتى دارد كه
هنگام تعيّن آن فعل در آن عالم تشخص و امتياز مىيابد و روح اين صورت همان علم فاعل
و حضورش به حسب قصد و نيتش در حال فعل مىباشد و باقى ماندن آن صورت بستگى به امداد
حق تعالى- از جهت آن است كه بر فاعل در حال فعل ربوبيت دارد- دارد، و گويد: شرط گذر
كردن افعال نيك و حكم آنها از دنيا به آخرت دو امر است كه هر دو دو اصل در باب
مجازات و دوام صور افعال- از حيث نتايج آنها- مىباشند، يكى توحيد است و ديگرى
اقرار به روز رستاخيز و اين كه تنها خداست كه جزا مىدهد، و اعمال و افعال داراى
مرتبه و داراى آغاز و كمالاند، آغاز آنها حركت حبّى و توجه ارادى كلى است كه تعلق
به ظهور كمالى دارد، و كمال آنها عبارت است از ظهور نتايج آنها كه غايت هر فعل و
عمل است.
گويد: كمال اعمال و نتايج آنها حصولش به واسطه صدور آنها از مقام ذاتى غيبى است
و بر وزش به مرتبه شهادت كه محل سلطنت و غلبه و حكمرانى اسم «الظاهر» كه خود آينه
اسم «الباطن» و جلوهگاه و مقام نفوذ و سريان حكمش مىباشد تمامى مىيابد، و چون در
مرتبه شهادت كمال و تمامى يافت- يعنى به واسطه ظهور امتياز نتايج آنها- تمام امر به
تفصيل- آن گونه كه در ازل در مرتبه علم او نزدش امتياز داشتند- به حق متعال باز
خواهد گشت. و گويد: فاعلى جز او نيست ولى ظهور افعال موقوف بر بندگان است- اگر چه
خود از جمله افعالاند- بنابر اين افعال در واقع به ايشان انتساب مىيابد، يعنى از
حيث ظهور افعال بديشان، نه اين كه اينان فاعل اين افعالاند، و حكم صفاتى كه توهم
اشتراك بين حق تعالى و خلق مىرود- با اختلاف و احكام و مراتب آنها- اين گونه است.