اعجاز البيان فی كشف بعض أسرار أم القرآن

أبى المعالى صدرالدين محمد بن اسحاق القونوى
مترجم: محمد خواجوى

- ۱ -


[گفتار مترجم‏]

[مقدمه‏]

هو بسم الله الرحمن الرحيم سپاس مر پروردگارى را كه فضل و كرمش را بر خلايق گسترده و فيض و عطايش را با دهش و محبتش برايشان پخش و منتشر كرده، عالمى كه پنهانيها را داناست و درونها را آگاه، اوّلى است كه پيش از او چيزى نبوده و آخرى است كه او را غايتى نيست، او را در تمام امورش سپاس و ستايش مى‏كنم و بر رعايت حقوقش از خودش يارى و كمك مى‏جويم.

به نام آن كه جان را فكرت آموخت * * * چراغ دل به نور جان بر افروخت‏

ز فضلش هر دو عالم گشت روشن * * * ز فيضش خاك آدم گشت گلشن‏

توانايى كه در يك طرفة العين * * * ز كاف و نون پديد آورد كونين‏

و گواهى ميدهم كه پروردگارى جز او نيست و محمد بنده و فرستاده اوست، در او ظاهر گشته تا خلايق را به مظهريت از حضيض مذلت به اوج هدايت رسانيده و دو سر حلقه هستى را به هم اتصال بخشد.

و ز ايشان سيد ما گشته سالار * * * هم او اول هم او آخر در اين كار

احد در ميم احمد گشته ظاهر * * * در اين دور اول آمد عين آخر

ز احمد تا احد يك ميم فرق است * * * جهانى اندر اين يك ميم غرق است‏

شده او پيش و دلها جمله در پى * * * گرفته دست جانها دامن وى‏

و درود نامحدود بر اوصيا و جانشينان او كه امامان و راهنمايان و دستگيران و كانون‏هاى نور و شاهراههاى پس از اويند باد.

به نام آن كه از برج هدايت * * * هويدا كرده انوار ولايت‏

قلوب شيعيان چون بيت معمور * * * ز خورشيد ولايت گشته پر نور

كه بينايند در عرض مسايل * * * ولاى آل ياسين را وسايل‏

منور گشته مشكات دعاها * * * ز مصباح ولاى آل طاها

به ويژه خاتم ايشان و انسان كامل الهى در جهان و خليفه ربوبى در كون و مكان حضرت حجت بن الحسن العسكرى روحى و روح العالمين له الفداء.

اما بعد: چون از تصحيح اثر مهم حضرت شيخ كبير- صدر الدين محمد بن اسحق قونوى قدس الله سره الزكى- يعنى مفتاح الغيب و كتاب ديگرش به نام النفحات الالهيه و ترجمه آن، و تصحيح و ترجمه شرح مفتاح الغيب به نام مصباح الانس بين المعقول و المشهود فى شرح مفتاح غيب الجمع و الوجود اثر محمد شمس الدين حمزه فنارى قدس سره فارغ آمدم، ناشر محترم آنها- جناب آقاى مفيد مدير انتشارات «مولى»- با اصرارى خاص درخواست ترجمه يكى ديگر از كتابهاى مهم حضرت شيخ قدس سره را كه به نام اعجاز البيان در تأويل أمّ القرآن و به نام تفسير سوره حمد معروف است كرد، مترجم با استحضارى كه از بضاعت خويش در اين باره داشت و با مشاهده رعب آور كار و عظمت آن به شدت از آن سر باز مى‏زد، تا آن كه پا فشاريهاى ايشان و تشويقاتشان- كه گويى استعداد حقير را بهتر از فقير مى‏داند- و نيز توسلاتى كه به ارواح مشايخ- به ويژه حضرت شيخ- قدس الله ارواحهم داشتم زمينه كار آماده گشت و زمان- در عين عسر- يسر پيش آورد و آغاز به ترجمه نمودم.

ترجمه همان گونه كه مى‏دانيد بسيار جانكاه و جانگداز بود و سالى به طول انجاميد، و اگر مترجم چندين كتاب چون فكوك و نفحات و مصباح را به ترجمه نياورده بود از ترجمه اين كتاب عظيم محروم مى‏ماند، زيرا همانطور كه در مقدمات كتب تصحيحى و ترجمى خود- از حضرت شيخ- گفته‏ام: آشنايى با زبان و قلم ايشان بسيار دشوار است و انسان بايد آنقدر به اين عمل ادامه دهد و كتب ايشان را مطالعه‏ نمايد تا كم كم آثار آشنايى رخ نما گردد. بنده چنين ادعايى ندارم كه با زبان ايشان آشنا شده‏ام، چون: زبان اهل دريا را نداند مرد صحرايى. ولى جبرا چون در كار ترجمه و تصحيح بودم و مسئوليت اين امر، دقت نظر فراوان و بيشترى را ايجاب مى‏كرد و عنايت هم چون بدان قرين گشت اين دستينه فراهم آمد.

بر عكس تصورم ترجمه- در عين دشوارى اصل- بسيار روان و شيوا از كار در آمد، چنان كه حدود بيست ترجمه‏اى كه از متون معضل و مشكل فلسفى و عرفانى دارم، مشابه اين در روانى- حتى در ترجمه قرآن حكيم- همانندى ندارد، و اين نيست جز عنايت باطنى حق و اولياى حق- به ويژه حضرت شيخ- اميدوارم اين ترجمه مقبول درگاه الهى و زنده دلان ملكوتى و پويندگان كوى محبوب حقيقى و سالكان طريق ربوبى گردد.

در اين ترجمه از دو نسخه استفاده كردم، يكى نسخه‏اى كه استاد عبد القادر احمد عطا در مصر به نام: التفسير الصوفى للقرآن به چاپ رسانيده و حواشى مختصرى هم خود بر آن نوشته است و ارتباطى مطلقا با كلمات و مفاهيم حضرت شيخ ندارد، ديگر نسخه حيدرآباد دكن بود كه با تصحيح گروهى از افراد آن انجمن به چاپ رسيده است، اين نسخه اگر چه صحتش از نسخه اوّلى بسيار برتر و كيفيت و دقتش از نخستين بهتر بود، ولى با اين همه فاقد تصحيح كامل انتقادى و ويرايش و غيره بود كه اين عمل را مترجم در طى ترجمه در اين كتاب انجام داده‏ام كه اگر روزى تقدير حكم به چاپ متن كرد ديگر مؤنه‏اى نداشته باشد و ندارد- و الله اعلم- قونوى در اين كتاب يك دسته از مسائل كشفى و واردى را مطرح مى‏كند و بسيار كوتاه و مختصر و مبهم درباره آنها سخن مى‏گويد و از بسيارى از مسائل به عنوان معذور بودن از آشكار شدن آنها در مى‏گذرد و يا حواله به آينده و يا به برخى از كتب ديگرش مى‏كند كه تلخيص كردن و تنقيح آنها از آن كتب خود مشكل ديگرى است دشوارتر از فهم همين مسائل مطرح شده.

اين تفسير نياز به استادى متضلع در فن دارد كه قدرت تدريس و تحليل آن را داشته باشد، هر چند كه ترجمه شده و ترجمه مشكل عربى بودن كتاب را حل مى‏كند، ولى اعضال افهام و تفهيم همچنان بر جاى خود استوار است، لذا اگر خوانندگان احساس سآمت و سنگينى كردند بر مترجم خرده نگيرند و توجه داشته باشند كه اصل كتاب و مطلب سنگين و از حوصله فهم بيشتر افراد بشر بيرون است.

ما در اين مقدمه بر آنيم كه نخست شرح حالى مختصر از حضرت شيخ قدس سره و مسفورات ايشان ايراد نمائيم، اگر چه در مقدمه كتاب فكوك ايشان بطور مفصل شرح حال و تصنيفات و آرايش را كه بيشتر از آن امكان نداشت نوشته‏ام، و باز در مقدمه فارسى كتاب نفحات الهيه به فارسى و عربى نوشته‏ام و ايضا در مقدمه عربى مصباح الانس و ترجمه آن به عربى و فارسى نوشته‏ام، ولى اين كتاب هم چون از كتب مادر و كليدى و از اهم تصنيفات ايشان است جايز نبود كه بدون شرح حال از آن در مى‏گذشتم و حواله به كتب ديگرش و يا تذكره‏ها مى‏دادم، لذا همان را از مقدمه فكوك- با كمى تلخيص- رو نويس كردم.

بنابر اين اين مقدمه را بر چهار فراز قرار مى‏دهيم: فراز نخست شرح حال كامل حضرت شيخ و گزارشى مختصر از تأليفات ايشان. و فراز دوم نمونه تطبيق دو رأى از آراء حضرت شيخ با صدر الدين شيرازى «ملا صدرا» قدس سرهما. و فراز سوم تحليل مفصل كتاب اعجاز البيان كه خود كار بسيار مشكلى بود.

و لو لا اللطف و الاحسان منه * * * لما طاب الحديث و لا الكلام‏

و كلّ لطيفة و ظريف معنى * * * حبيبى فيه و الله الامام (1)

و فراز چهارم تحليل مختصرى از افكار او را بيان مى‏داريم و اين مقدمه را با خواست الهى به پايان مى‏رسانيم.

فراز اول تحقيق در احوال و شخصيت و آثار قونوى‏

وى ابو المعالى صدر الدين محمد بن اسحاق بن يوسف بن على قونوى (607- 673) ملقب به شيخ كبير است. از علماى نامى و عرفاى عالى مقام و مشايخ بزرگ قونيه بوده پدرش در كودكى او وفات كرد و مادرش به ازدواج شيخ اكبر محيى الدين ابن العربى در آمد، بدين وسيله صدر الدين نيز در تحت تربيت ناپدرى و ديگر از بزرگان عرفان در آمد و در كنار سلوك و رياضت به كسب علوم ظاهرى هم پرداخت و در اندك زمانى جامع فقه و حديث و علوم ظاهرى و عقلى و نقلى گرديد به طورى كه در تمام آنها وحيد عصر و مرجع استفاده علماى ظاهر و استفاضه بزرگان وقت بوده است، قطب الدين شيرازى از شاگردان وى بوده، حضرت شيخ با سعد الدين حمويى ملاقات و رابطه محبت و وداد با يكديگر داشته‏اند. وى با خواجه نصير الدين طوسى در مسائل حكمت مكاتبات فراوانى داشته و مورد تمجيد خواجه بوده است. با مولاناى روم نيز كمال يگانگى را داشته و وظايف تجليل و احترام تمام در حق يكديگر معمول مى‏داشته‏اند.

شمس الدين احمد افلاكى در كتاب مناقب العارفين آورده كه: حضرت چلبى حسام الدين از خداوندگار ما (حضرت مولانا) پرسيده بود كه نماز شما را كه بگزارد؟

فرمود كه خدمت شيخ صدر الدين اولى است چه تمامت اكابر علما و قضاة را طمعى بود كه نماز كنند، ميسرشان نشد و آن عنايت، خاصه آن يگانه گشت.

باز گويد: بزرگى را عزاى عظيم واقع شده بود و كافه افاضل و شيوخ كبار و امراى مختار آن جايگاه حاضر آمده بودند. تا وقت نماز شام حضرت مولانا در معانى و دقايق گرم شده بود. به اتفاق تمام التماس نمودند كه خداوندگار امامتى كند، فرمود كه ما مردم ابداليم، به هر جايى كه باشد مى‏نشينيم و مى‏خيزيم، امامتى را ارباب تصوف و تمكن لايق‏اند. خدمت شيخ صدر الدين رحمه الله را اشارت كرد تا امام جماعت شد و بدو اقتدا كرده و فرمود: من صلى خلف امام تقى فكأنما صلى خلف نبى.

شيخ نور الدين پدر كمال خرساف رحمه الله كه از معتبران اعيان بود روايت كند:

در اول حال كه مريد شيخ صدر الدين شده بودم، ذكر شنيده و به خدمت آن بزرگ تردد مى‏نمودم. سنت شيخ چنان بود كه بعد از نماز جمعه تمام علما و فقرا و امرا، بر موجب «فانتشروا فى الارض و ابتغوا من فضل الله» در زاويه جمع آمدندى و خدمت شيخ مسأله، و اما نكته مى‏گفت تا در كشف آن بحثها مى‏كردند و غلبه عظيم مى‏شد و شيخ اصلا نمى‏گفت. عاقبت سخنى مى‏فرمود تا بحث منقطع مى‏شد. روزى در خدمت شيخ، اكابر بسيار نشسته بودند، ناگاه از دور حضرت مولانا پيدا شد. شيخ برخاست و با جميع اكابر استقبال مولانا كرده، همانا كه بر كنار صفه بنشست. شيخ بسيار تكلف كرد كه بر سر سجاده نشنيد. فرمود نشايد، به خدا چه جواب گويم؟ شيخ گفت تا در نيمه سجاده حضرت مولانا نشيند و در نيمه ديگر بنده. گفت نتوانم به حق (تعالى) جواب آن گفتن. شيخ گفت سجاده‏اى كه به جلوس خداوندگار به كار نيايد به ما نيز نمى‏آيد.

سجاده را در نور ديد و بينداخت. بعد از آن هرگز حضرت مولانا سخنى نفرمود و صامت گشته، چندانى بنشست كه حاضران مجلس حيران و سكران شدند ... ناگاه مولانا الله بگفت و برخاست و «وفقكم الله» گويان روان شد.

جامى در كتاب نفحات الانس آورده كه كنيت وى ابو المعالى است، جامع بوده ميان جميع علوم- چه ظاهرى و چه باطنى و چه نقلى و عقلى-. ميان وى و خواجه نصير الدين طوسى اسئوله و اجوبه واقع است و مولانا قطب الدين علامه شيرازى در حديث شاگرد وى است و كتاب جامع الاصول را به خط خود نوشته است و بر وى خوانده و به آن افتخار مى‏كرده. و از اين طايفه شيخ مؤيد الدين جندى و مولانا شمس الدين ايكى و شيخ فخر الدين عراقى و شيخ سعيد الدين فرغانى قدس الله تعالى ارواحهم و غير ايشان از اكابر در حجر تربيت وى بوده‏اند و در صحبت وى پرورش يافته‏اند.

با شيخ سعد الدين حموى بسيار صحبت داشته است و از وى سؤالات كرده. شيخ بزرگ (محيى الدين) رحمة الله عليه در آن وقت كه از بلاد مغرب متوجه روم بود، در بعض مشاهدات خود به وقت ولادت وى، استعداد و علوم و تجليات و احوال و مقامات وى و هر چه در مدت عمر و بعد از مفارقت در برزخ و بعد از برزخ بر وى گذشت و خواهد گذشت، مكاشف شد. بل شهد احوال اولاده الالهيين و مشاهدهم و مقاماتهم و علومهم و تجلياتهم و اسمائهم عند الله و حلية كل واحد منهم و احوالهم و اخلاقهم و كل ما يجرى لهم و عليهم الى آخر اعمارهم و بعد المفارقة في برازخهم و ما بعدها. و چون به قونيه رسيد بعد از ولادت وى و وفات پدرش، مادرش به عقد نكاح شيخ‏درآمد و وى در خدمت و صحبت شيخ تربيت يافت. وى نقاد كلام شيخ است و مقصود شيخ در مسأله وحدت وجود، بر وجهى كه مطابق عقل و شرع باشد، جز به تتبع تحقيقات وى- و فهم آن- كما ينبغى ميسر نمى‏شود.

وى را مصنفات بسيار است چون تفسير فاتحه و مفتاح الغيب و نصوص و فكوك و شرح حديث و كتاب نفحات الهيه كه بسيارى از واردات قدسيه خود را در آنجا ذكر كرده است و هر كس مى‏خواهد كه بر كمال وى در اين طريق فى الجمله اطلاعى يابد، گو آن را مطالعه كند كه بسى از احوال و اذواق و مكاشفات و منازلات خود را در آنجا نوشته است.

در آنجا گويد كه در سابع عشر شوال سنة ثلاث و خمسين و ستمائة در واقعه‏اى طويله حضرت شيخ (محيى الدين قدس سره) را ديدم و ميان من و وى سخنان بسيار گذشت. در آثار و احكام الهى سخنى چند گفتم. بيان من وى را بسيار خوش آمد، چنان كه روى وى از بشاشت آن درخشيدن گرفت. سر مبارك خود را از ذوق مى‏جنبانيد و بعضى از سخنان را اعاده مى‏كرد و مى‏گفت: مليح مليح. من گفتم: يا سيدى! مليح تويى، كه تو را قدرت آن هست كه آدمى را تربيت كنى و به جايى رسانى كه چنين چيزها را دريابد، و لعمرى اگر تو انسانى ما سواى تو همه لا شى‏اند. بعد از آن به وى نزديك شدم و دست وى را ببوسيدم و گفتم مرا به تو يك حاجت ديگر مانده است. گفت: طلب كن. گفتم: مى‏خواهم كه متحقق شوم به كيفيت شهود دائم ابدى تو مر تجلى ذاتى را، و كنت اعنى بذلك: حصول ما كان حاصلا له من شهود التجلى الذاتى الذى لا حجاب بعده و لا مستقر للكمل دونه. گفت: آرى! و سؤال مرا اجابت‏ كرد و گفت: آنچه خواستى مبذول است، با آن كه تو خود مى‏دانى كه مرا اولاد و اصحاب بودند و بسيارى از ايشان را كشتم و زنده گردانيدم، مرد آن كه مرد و كشته شد آن كه كشته شد و هيچ كدام را اين معنى ميسر نشد. گفتم: يا سيدى! الحمد لله على اختصاصى بهذه الفضيلة، اعنى انك تحيى و تميت. و سخنان ديگر گفتم كه افشاى آن نمى‏شايد آنگاه از آن واقعه‏درآمدم. المنة لله على ذاك.

گويند شيخ شرف الدين قونيوى از شيخ صدر الدين قدس سرهما پرسيد كه: من اين الى اين و ما حاصل فى البين؟ شيخ جواب داد: من العلم الى العين و الحاصل فى البين تجدد نسبة جامعة بين الطرفين ظاهرة ناظرة بالحكمين.

مؤيد الدين جندى در مقدمه كتاب شرح فصوص الحكم خود، در تمهيدى به ذكر القاب شيخ خود- قونوى- مى‏پردازد و مى‏گويد: او سرور و سند و پيشرو من به سوى خداوند تعالى بود يعنى امام علام، پرچمدار علماى اعلام، شيخ مشايخ اسلام، حجت الهى در ميان مردمان، سلطان محققان، پناهگاه عارفان و واصلان، ذخيره الهى در بين جهانيان، امام وارثان محمدى ... ابو المعالى صدر الحق و الدين، حيات بخش اسلام و مسلمين محمد بن اسحاق بن محمد بن يوسف القونوى رضى الله عنه و ارضاه به منه. خطبه فصوص را از براى من شرح كرد و در اثناى آن واردى غيبى بر وى وارد گشت و اثرش ظاهر و باطن مرا فرا گرفت سپس در من تصرفى شگفت نمود و مضمون كتاب را به تمامه- در شرح خطبه- مفهوم گردانيد و چون اين معنى را از من دريافت، گفت: من نيز از حضرت شيخ درخواستم كه كتاب فصوص را بر من شرح كند، خطبه را شرح كرد و در اثناى آن در من تصرفى نمود كه مضمون تمام كتاب معلومم شد. من از اين داستان بسيار مسرور شدم و دانستم كه مرا بهره‏اى تمام خواهد بود. پس از آن فرمود: آن را شرحى بنويس. پس در حضور وى- اجلالا لقدره و امتثالا لامره- خطبه را شرح كردم.

و نيز از قول شيخ خود- صدر الدين قونوى- واقعه‏اى را در همين مقدمه كتاب شرح فصوص الحكم نقل مى‏كند و آن اين كه: روزى در مجلس سماعى كه در دمشق‏ تشكيل شده بود، وى (صدر الدين قونوى) با شيخ الشيوخ سعد الدين حموى و شيخ اسماعيل بن سودكين كه از شاگردان شيخ اكبر است گرد آمدند. در وقت سماع، در حالى كه مردم در حالت وجد و سرور خود بودند، شيخ سعد الدين در صفّه‏اى از مجلس به پاخاست و در حالى كه دستهايش را به علامت تعظيم روى سينه گذاشته بود منتظر ماند تا سماع به پايان رسيد. سپس در حالى كه چشمهاى خويش را همچنان بسته نگاه داشته بود ندا داد كه صدر الدين كجاست؟ شمس الدين اسماعيل كجاست؟

صدر الدين قونوى گويد: در آن حال من و شيخ شمس الدين اسماعيل به سويش رفتيم. شيخ با ما معانقه كرد و به سينه‏اش چسباند و چشمهايش را به روى ما گشود و مدتى در ما نگريست و گفت: حضرت رسول (صلّى الله عليه وآله وسلّم) در اينجا حضور داشت و هم چنان كه مرا ديديد در حضورش بودم، و چون حضرت بازگشت خواستم چشمهاى خود را كه در مشاهده آن حضرت بود به روى شما بگشايم (2).

صاحب كتاب رياض العارفين اين رباعى را به شيخ صدر الدين قونوى نسبت مى‏دهد و مى‏گويد از او است:

آن نيست ره وصل كه انگاشته‏ايم * * * و ان نيست جهان جان كه پنداشته‏ايم‏

آن چشمه كه خضر خورده زو آب حيات * * * در خانه ماست، ليك انباشته‏ايم‏

صاحب كتاب طرايق الحقايق پس از ذكر شمه‏اى از حال شيخ- قدس الله سره- گويد: جلالت قدر ابو لمعالى شيخ صدر الدين محمد بن اسحاق قونيوى قدس سره زياده از حد تقرير و قدر تحرير است، چنان كه مى‏گويند مولانا جلال الدين در مثنوى به اين اشعار اشاره به او فرموده:

پاى استدلاليان چوبين بود * * * پاى چوبين سخت بى‏تمكين بود

غير آن قطب زمان ديده ور * * * كز ثباتش كوه گردد خيره سر

وقتى شيخ صدر الدين محمد يكى از وسايل خود را از قونيه به نزد جناب سلطان الحكماء خواجه نصير الملة و الدين محمد طوسى قدس سره القدوسى فرستاد، وى در جواب به اين عنوان مرقوم داشته كه: خطاب عالى مولانا الاعظم، هادى الامم، كاشف الظلم، صدر الملة و الدين، مجد الاسلام و المسلمين، لسان الحقيقة، برهان الطريقة، قدوة السالكين الواجدين و مقتدى الواصلين المحققين، ملك الحكماء و العلماء فى الارضين، ترجمان الرحمن، افضل و اكمل جهان، ادام الله ظله و حرس و بله و طله، به خادم دعا و ناشر ثنا، مريد صادق و مستفيد عاشق، محمد طوسى رسيده، بوسيده بر چشم نهاد و گفت:

از نامه تو ملك جهان يافت دلم * * * وز لفظ تو عمر جاودان يافت دلم‏

دلمرده بدم چو نامه‏ات برخواندم * * * از هر حرفى هزار جان يافت دلم‏

خداى تعالى آن ظل ظليل را گسترده داراد و آن پرتو تجلى را در ميان اهل كمال تابنده و پاينده- به حق حقه-.

ما از اين مكاتبه و جواب آن پى مى‏بريم كه خواجه نصير الدين مرد مبالغه گويى نبوده و اين القاب و عناوين از جانب او دليل بارزى است كه به حضرت شيخ ارادت مخصوص داشته و واقعا اخلاص مى‏ورزيده است، و علت اين ارادت و اخلاص از جانب خواجه و حضرت مولانا و غيرهما- كه چند نمونه نام خواهيم برد- نسبت به شيخ صدر الدين چيزى جز علو مقام و معنويت وى و فضايل ظاهرى و باطنى او نبوده است.

از مكتب اين عارف بزرگ، بزرگانى برخاستند كه هر يك در نشر علوم و معارف اسلامى سهم بزرگى را دارا هستند. از جمله عفيف الدين است كه به حضور شيخ‏ نوشته: العبد حقا، سليمان بن على، العبد المطلق الممحو العينى، محو عبودية لذلك الاحاطة ... المولوية الصدرية المركزية القطبية جسما، المحيطة عقلا، الجامعة هوية، متع الله الحسن بنشأة كمالها و اوتر (كذا) على عبد ربانيتها سوابغ افضالها ...

اجلك ان ابث اليك شوقى * * * لانك جنة و الشوق نار

شيخ تقى الدين حورانى به حضرت شيخ نوشته: الله ولى الذين آمنوا، العبد الفقير الحورانى تقبل مواطئى اقدام المولوية المالكية العالمية القابلية العارفية، مرجع المحققين و قدوة السالكين و امام المعنى و مرشد الطالبين و بغية القاصدين و منهل الواردين، لسان الحق، حجة الله على الخلق، علم الحقيقة على الحقيقة و موئل سالكى الطريقة، صدر الملة و الحق و الدين، افاض الله على الامة بفضله سبحانه همته و اعاد على الملة عامة بركته ...

و باز براى نمونه نامه‏اى را كه شيخ فخر الدين عراقى- صاحب لمعات و شاگرد مكتب او- نوشته است براى خوانندگان عزيز نقل مى‏كنيم:

هذا كتاب كتب الشيخ فخر الدين العراقى الى الشيخ المحقق صدر الدين رضى الله عنه و عنه‏

الحمد لله و سلام على عباده الذين اصطفاه: عشق شور انگيز درد آميز كه دائم محرك سلسله شوق و نزاع و مشعل نايره تحنن و التياع است، در دل بنده مخلص عراقى، آتش اشتياق چنان مى‏افروزد و خزف عيش او را چنان مى‏سوزد كه تابش آن جز به خاك كوى و آب روى مولانا الامام المبين و القرآن العظيم صدر الشريعة و الطريقة و مظهر الحق و الحقيقة لا زال ملاذا لاهل الطريق و موكلا لاصحاب التحقيق منطفى نشود و عيش مكدر، صافى نگردد.

آن بخت كو كه از در تو باز بگذرم * * * و آن دولت از كجا كه تو باز آيى از درم‏

از شدت حرقت فرقت و طول مدت غربت كار به جان [رسيد] و كارد به استخوان، عمر به آخر آمد و ضعف مستولى گشت و آن راز چنان كه بود در پرده بماند، هيهات، هيهات، الباب مقفل و الحجاب مسدل، و المفتاح و إن كان معلقا على الباب، لكن وراء الحجاب و ... الى كم فرقة و كم اغتراب، فهل اشكو لغير الله حالى؟ يا سيدى! من خرج عن اهله فهو غريب، و عذاب الغربة شديد، فطوبى لمن لم يعزب عن وطنه و لم يغب عن حضور سكنه، استغنى بمطالعة انوار ذاته عن ملاحظة انوار صفاته، يسافر و هو يقيم على بساط الشهود، و يقطع الطريق بمعاله (كذا) من محل الى محل و من نور الى نور، يتقلب (ينقلب) فى انهار الاسماء و الصفات و يتخطى اطوار المعارج و الارتقاءات، و هو ساكن لا حراك به و لا اضطراب، و ترى الجبال تحسبها جامدة و هى تمر مر السحاب، فهناك يسافر مع الرفيق الاعلى فى طريق الاباد و الازال و يتقلب (ينقلب) به (له) فى الغدو و الاصال، لتقلبه فى الشئون و الاحوال قائلا بلسان الحال: ...

و صاحب هذا المقام مثل حضرة مولائى و سيدى لا يحتاج الى غربة و لا الى اوبة، فاما من لم يصل الى هذا المشهد العزيز- مثل هذا الغريب- فمتحرك دائما الى ان ينتهى عما فيه بدا و يدخل فيما منه خرج، الا الى الله تصير الامور. ميل طبع و حكم شرع، دائم محرك و باعث مى‏باشد بر مراجعت با وطن اصلى و معدن وصل، و آن جناب اظهر و مقام انوار مولانا است، اما هر بار كه اين بى‏مقدار (قدار) قصد آن ديار مى‏كند و متوجه آن مزار مى‏آيد تعويقى دامنگير مى‏شود كه خلاص از آن محال مى‏نمايد ... اميد است مغناطيس سمت عاليه جاذب و محرك آيد.

قصه دراز است و عمر كوتاه و ياراى دم زدن نه، به اشارت شيخ رضى الله عنه از بلد روم به مزار شام و قدس افتاد و از آنجا به امر مصطفى عليه الصلوة و السلام به حجاز پيوست، اينجا موقوف اشارت ماند.

گيرم كه نيايى و نپرسى حالم * * * در خواب خيال خويش بارى بفرست‏

و اما نسبت خرقه وى در تصوف تا جناب معروف كرخى، چنان كه صاحب كتاب طرايق الحقايق گويد به اين طريق است: ايشان خرقه از دست جناب شيخ اكبر محيى الدين اعرابى قدس سره پوشيده‏اند و جناب شيخ پوشيده است از شيخ ابو الحسن على بن عبد الله بن جامع، و وى از شيخ محيى الدين گيلانى، و وى از شيخ ابو سعيد مبارك بن على المخزومى، و وى از شيخ ابو الحسن على بن محمد بن يوسف القرشى الهكارى، و وى از شيخ ابو الفرج الطرطوسى، و وى از ابو الفضل عبد الواحد بن عبد العزيز التميمى، و وى از ابو بكر الشبلى، و وى از سيد الطايفه ابو القاسم الجنيد، و وى از سرى سقطى، و وى از معروف كرخى قدس الله ارواحهم (3).

در ميان تأليفات حضرت شيخ قدس سره وصيت نامه‏اى است به نام: وصية الشيخ صدر الدين عند الوفاة، ما اين وصيت نامه را از آن جهت كه معرّف شخصيت و نيز اعتقاد او به حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف است از روى نسخه كتابخانه شهيد على پاشا پس از عكس گرفتن تصحيح كرده و ترجمه نموديم، لذا آن را همراه با ترجمه فارسى ارائه مى‏دهيم تا حاق عقيده و روش اين عارف نامدار- كه متأسفانه تاكنون چهره معنوى‏اش در آئينه تاريك تاريخ جلوه گر نشده- شناخته شود و اين كار، روزنه‏اى باشد كه به كانون نور گشوده گردد، باشد كه در آينده بيشتر شناخته شود و براى شناختن اين شخصيت عظيم اسلامى منتظر مستشرقان و غربى گرايان نباشيم (4). در هر سطر اين‏ وصيت نامه رموزى نهفته است كه آن را جز راسخان در علم نخواهند دانست.

وصية شيخ صدر الدين عند الوفاة

بسم الله الرحمن الرحيم يقول العبد الفقير الى رحمة الله تعالى و رضوانه و لطفه الخالص و عفوه و غفرانه محمد بن اسحق بن محمد بن يوسف بن على كاتب هذه الوصية مشهدا على نفسه من حضرة المؤمنون و من غاب عنه مما يقدر وقوفه على هذه الوصية انه موقن بان الله تعالى واحد احد فرد صمد لم يلد و لم يولد و لم يكن له كفوا احد و ان الله تعالى بعثة [بعثه‏] من اختار من صفوته الى خلقه عموما- كنبينا محمد صلى الله عليه و سلم و على آله- و خصوصا- كباقى الرسل- الى طائفة مخصوصة حق، و الجنة حق، و النار حق، و تجسد الاعمال و قبولها [حق، و] الوزن حق، و ان الجميع صدقوا فيما اخبروا اممهم عن الله تعالى و حكموا به قبل نسخ شرائعهم و تيقنوا ان القيامة حق، و تحول الحق فى الصور الاعتقادية بحسب الادراك اصل العقائد حق، و النعيم و العذاب المحسوسين و المعنويين حق، و الصراط حق، و البرزخ المتوسطة بين الدنيا و الاخرة حق، و تفاصيل ما جاء عن نبينا انه اخبر من احوال الاخرة و الجنة و النار و شئون الحق و صفاته و افعاله فى كل موطن حق، و على هذا احيى و عليه اموت.

و اوصى اصحابى و من انتسب الى بالمبادرة بعد دفنى فى عموم مقابر المسلمين اول ليلة بقرائة سبعين الف مرة ذكر لا اله الا الله، ثم ينفرد كل منهم ممن يحضر وفاتى بقول لا اله الا الله سبعين الف مرة بحضور و سكينة و وقار ينوى بكل ذلك شرائى من عذاب الله مطلقا و ان يعتقنى الله تعالى من جميع انواع العذاب و عقوبته و احكام سخطه رجاء الاجابة منه سبحانه بموجب تصديقنا ما بلغنا فى ذلك عن محمد رسول صلى الله عليه و سلم.

و اوصيهم ايضا ان يغسلونى بمقتضى ما هو مذكور فى كتب الحديث- لا مقتضى ما هو مذكور فى كتب الفقه- و يكفنونى فى ثياب الشيخ [محيى الدين رضى الله عنه‏] و فى ازار ابيض ايضا و يبسطوا فى اللحد سجادة الشيخ اوحد الدين الكرمانى رحمة الله عليه و لا يصحبوا جنازتى احدا من قراء الجنائز، و لا يبنوا على قبرى عمارة و لا سقفا، بل يبنون نفس القبر بحجارة وثيقة لا غير و ذلك لئلا يتدثر القبر و يعفو اثره، و يتصدقوا يوم وفتى [وفاتى‏] بالف درهم على ضعفاء الفقراء و المساكين من النساء و الرجال، خصوصا منهم الزمنى و العميان، و يعطوا شهاب الدين ابرارى من هذا الالف مائة درهم، و الكمال الملازم- الشيخ محمد النخشوانى- مائة درهم ايضا، و تقسموا على الاصحاب لكل واحد بحسب ما يليق به على نحو ما يتقون عليه.

و يبلغوا سلامى الى ضياء الدين محمود و يحملوا اليه ببعض ثيايى تذكرة، و كذلك بدر الدين عمر، و لكل واحد منهما سجادة من السجادات التى اصلى عليها.

و كتبى الحكمية تباع و تصدق بثمنها، و ما و فيها من الطبيات و الفقهيات و التفاسير و الاحاديث و نحوها يكون وقفا بدمشق، و يعطى لمن يتقرب الى الله بحملها الى هنالك و ايصالها الى عفيف الدين وصية عليها خمس مائة درهم. و تصانيفى يحمل الى عفيف الدين تكون تذكرة له منى مع الوصية ان لا يصف بهذه [الا] على من يرى اهلية الانتفاع بها.

و اوصى ابنتى السكينة- وفقها الله تعالى على مواظبة الصلوة و سائر الفرائض- دوام الاستغفار و حسن الظن بالله.

و اوصى اصحابى ان لا يخوضوا بعدى فى مشكلات المعارف الذوقية مجملاتها، بل يقتصروا على تأمل الصريح منها و المنصوص- دون تفقه بتأويل فيما سوى الجلى الصريح- و سواء كان ذلك فى كلامى و [او] كلام الشيخ رضى الله عنه، فهذه مسدود بعدى، فلا يقبلوا كلاما من ذوق احد، اللهم الا من ادرك منهم الامام محمد المهدى [(عليه السلام)‏] فليبلغه سلامى و ليأخذ عنه ما يخبره به من المعارف لا غير، و ليقتصروا الان بعد الاقتصار على الصريح و الجلى من كلامى و تصانيفى و تصانيف الشيخ، و ليتمسكوا بالكتاب و السنة و اجماع المسلمين و دوام الذكر و الاشتغال بتفريغ القلب بمواجهة جناب الحق- بموجب ما ذكر فى الرسالة الهادية المرشدة- و حسن الظن بالله، و لا تشتغلوا بشى‏ء من العلوم النظرية و غيرها، بل يقتصروا على الذكر و تلاوة القرآن و المثابرة على الاوراد الموظفة و مطالعة ما سبقت الاشارة من الصريح الجلى من الاذواق المذكورة.

و من كان متجردا فليقصد المهاجرة الى الشام، فانه سيحدث فى هذا البلاد فتن مظلمة تغير سلامة الاكثرين منها فَسَتَذْكُرُونَ ما أَقُولُ لَكُمْ وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصِيرٌ بِالْعِبادِ» [المؤمن/ 44] و ان الله حسب من اتقى و سلك سبيل هداه.

و لتذكرونى معشر الاخوان و الاصحاب فى صالح دعائكم و تجعلونى فى حل من كل حق يتعين لكم على شرعا و تطلبوا المحاللة من جميع المعارف، و من عين له قبلى حق مشروع و يتقاضاه صاحبه و لم يحالله، فليخبر ابنتى سكينة بذلك لترضيه بماشاه.

اقول قولى هذا: استغفر لله لى و لكم، و اتمم وصيتى بقول: سبحانك اللهم و بحمدك لا اله الا انت، استغفرك و اتوب اليك و اغفرلى و ارحمنى انك انت الغفور الرحيم- تمت الوصية-.

[هو]

وصيت شيخ صدر الدين قونوى هنگام وفات‏

بسم الله الرحمن الرحيم بنده نيازمند به رحمت الهى و رضوان [خشنودى‏] و لطف خالص و عفو و آمرزش او محمد بن اسحاق بن محمد بن يوسف بن على مى‏گويد: نويسنده اين وصيت شهادت مى‏گيرد بر خود مؤمنانى را كه حضور دارند و كسانى را كه غايب‏اند از او- آن مقدار كه امكان آگاهى بر اين وصيت هست- اين كه: وى يقين دارد كه خداوند متعال واحد احد يگانه و يكتا و صمد [: بى نياز] ى است كه نزاده و زاييده نشده و هيچ كس همتاى او نيست، و اين كه خداوند متعال هر كس از برگزيدگانش را كه خواسته به سوى بندگانش عموما- مانند محمد صلى الله عليه و سلم و على آله- و خصوصا- مانند باقى ديگر فرستادگان- به گروهى مخصوص برانگيخته است حق [: درست‏] است و بهشت و دوزخ حق است و تجسد [شكل يافتن‏] اعمال و قبول آنها حق است و سنجيدن و وزن [اعمال‏] حق است، و اين كه تمامى [پيغمبران‏] در آنچه كه امتشان را از جانب خداوند خبر داده‏اند و بدان- پيش از منسوخ شدن شريعتهايشان- حكم كرده و يقين داشته‏اند راست گفتار بوده‏اند. قيامت حق است و تحول حق تعالى در صورتهاى اعتقادى- به حسب ادراك- كه اصل عقايد است حق است و بهشت و عذاب محسوس و معنوى حق است و صراط حق است و برزخ بين دنيا و آخرت حق است و تفصيل آنچه كه از پيغمبر ما (صلّى الله عليه وآله وسلّم) رسيده و خبر از احوال آخرت و بهشت و دوزخ داده و همچنين شئون حق تعالى و صفات و افعال او در هر موطن و عالمى حق است و بر اين [اعتقاد] زنده هستم و بر اين هم مى‏ميرم.

و ياران و خويشاوندان خودم را وصيت مى‏كنم: پس از آن كه مرا در قبرستان عمومى مسلمانان دفن كردند، شب اول [قبر] به خواندن هفتاد هزار مرتبه ذكر لا اله الا الله: سپس هر يك از آنان كه وفات مرا حضور دارد، هفتاد هزار مرتبه لا اله الا الله را با حضور و آرامش و سنگين بگويد. به تمام اين [گفتن‏] ها، نيت خريد [آزادى‏] مرا از عذاب الهى مطلقا داشته باشد و اين كه خداوند متعال مرا از تمام انواع عذاب و عقوبت و خشم خود آزادى بخشد و از جانب خداوند سبحان- به موجب تصديقمان كه آنچه در اين باره از محمد رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) به ما رسيده- اميد اجابت داشته باشد.

و آنان را باز وصيت مى‏كنم كه مرا به موجب آنچه كه در كتب حديث وارد شده غسل دهند نه آنچه كه در كتابهاى فقهى گفته شده است، و مرا در لباس شيخ [محيى الدين اعرابى رحمه الله‏] و در لنگى سفيد نيز كفن كنند و در گورم سجاده شيخ اوحد الدين كرمانى رحمة الله عليه را پهن كنند و همراه جنازه من هيچ يك از قرآن خوانان جنازه‏ها نباشند و بر قبرم نه ساختمان بنا كنند و نه طاقى بزنند، بلكه خود قبر را با سنگ محكم و سختى استوار كنند- و غير اين نكنند- تا رسم قبر محو نشده و آثارش از بين نرود، و روز وفاتم هزار درهم بر مستمندان ناتوان و بينوايان از زن و مرد- به ويژه بيماران و زمين گيران و كوران- صدقه بدهند، و شهاب الدين ابرارى را از اين هزار [درهم‏] صد درهم بدهند و كمال ملازم- شيخ محمد نخشوانى- را هم يكصد درهم بدهند و بر ياران هر يك به حسب آنچه كه در خورش هست و بر آن تقوا دارند تقسيم كنند و سلام مرا به ضياء الدين محمود برسانند و برخى از لباسهاى مرا براى ياد آورى براى او بفرستند. و همين طور بدر الدين عمر را، و براى هر يك آنان سجاده‏اى از سجاده‏هايى كه در آنها نماز خوانده‏ام بفرستند.

و كتابهاى فلسفى‏ام فروخته شود و پولش صدقه داده شود، و آنچه كه در آنها از كتابهاى پزشكى و فقهى و تفسيرى و احاديث و امثال آنها كه هست وقف به دمشق است، و به كسى كه براى تقرب به خداوند كتابها را به آنجا [: دمشق‏] حمل مى‏كند- و نيز رساندنش به عفيف الدين- بر آن پانصد درهم وصيت است. و تأليفاتم براى عفيف الدين فرستاده شود تا از جانب من او را ياد آورى‏اى باشد، با اين وصيت كه اين تأليفات را جز بر كسى كه شايستگى بهره بردن از آنها را مشاهده مى‏كند شرح ندهد.

و دخترم سكينه را- كه خداوند موفقش بدارد- بر مراقبت نماز و ديگر واجبات و آمرزش مدام خواستن و گمان نيك [در روزى و ديگر امور] به خداوند داشتن وصيت مى‏كنم.

و ياران و اصحاب خويش را وصيت مى‏كنم كه پس از من در مشكلات معارف ذوقى- البته بر مجمل و كوتاه آنها- فرو نروند، بلكه بسنده كنند بر انديشه در آنچه از آن معارف كه تصريح دارد و منصوص و روشن است، نه در آنچه كه غير آشكار و صريح است به وسيله تأويل و برگرداندن فهميدن، خواه آن در مطالب من باشد و يا در مطالب شيخ [محيى الدين‏] رضى الله عنه، چون اين [باب‏] پس از من بسته و باز داشته شده است لذا سخنى از ذوق [و مكاشفه‏] هيچ كس نپذيرند، مگر كسى از آنان كه امام محمد مهدى (عليه السلام) را درك [: مشاهده‏] كرده باشد، سلام مرا به او برساند و از او- آنچه از معارف را كه بيان مى‏كند- فرا گيرد.

و اكنون پس از آنكه بسنده بر صريح و آشكار از سخن و تأليفات من و تأليفات شيخ [محيى الدين‏] كردند، چنگ به كتاب و سنت و اجماع مسلمانان زنند و مداومت بر ذكر و مشغول بودن به خالى كردن دل و توجه به سوى حضرت حق- به موجب‏ آنچه كه در رساله هادى مرشد بيان شده- و گمان نيك به خداوند داشته باشند و سرگرم به علوم نظرى و غير نظرى نشوند بلكه بسنده بر ذكر و تلاوت قرآن و مداومت بر اذكار و اورادى كه عهده دارند كنند و مطالعه آنچه كه پيش از اين بدان اشاره شد، يعنى از صريح آشكار از اذواق [و مكاشفات‏] بيان شده.

و هر كس كه مجرد و تنهاست [و گرفتار نيست‏] عزم مهاجرت به شام را كند، چون به زودى در اين كشور فتنه و آشوبهاى تاريك و بدى رخ مى‏دهد كه سلامتى بيشتر آنان را تغيير مى‏دهد. «زود باشد كه آنچه را مى‏گويم به ياد آوريد و من كار خويش را به خداوند وا مى‏گذارم كه خداى به كار بندگان بيناست» [مؤمن/ 44] و خداوند هر كه را كه تقوا پيشه كند و راه هدايت او را بپويد كافى و بسنده است.

اى برادران و ياران! در دعاى نيكتان مرا ياد آوريد و هر حقى را كه شرعا بر گردن من داريد حلالم كنيد و از تمام معاريف حلال بودى بطلبيد، و هر كس كه حقى مشروع بر گردنم اثبات مى‏كند و آن را تقاضامند است و حلال نكرده، دخترم سكينه را بدان حق آگاهى دهيد تا به آنچه كه مى‏خواهد رضايتش را حاصل نمايد.

سخنم اين است كه مى‏گويم: از خدا طلب آمرزش براى خودم و شما دارم و وصيتم را با اين سخن پايان مى‏بخشم: پروردگارا! منزهى و سپاست را مى‏گويم، خداوندگارى جز تو نيست، از تو آمرزش مى‏خواهيم و به سوى تو بازگشت مى‏كنم، مرا بيامرز و رحمتت را شامل حالم فرما كه تو آمرزگار و رحيمى.

آثار و تأليفات شيخ كبير صدر الدين قونوى‏

1- مفتاح غيب الجمع و الوجود «معروف به مفتاح الغيب» (5).

2- النصوص فى‏ تحقيق طور المخصوص.

3- النفحات الالهية (6).

4- الفكوك فى اسرار مستندات الفصوص (7).

5- اعجاز البيان فى تأويل ام القرآن (8).

6- شرح حديث الاربعين.

7- شرح الشجرة النعمانية فى الدولة العثمانية.

8- الرسالة الهادية.

9- الرسالة المفصحة.

10- التوجه الاتم الاعلى نحو الحق جل و علا.

11- شرح اسماء الحسنى.

12- وصايا.

13- شعب الايمان.

14- رساله در بيان مبدأ و معاد.

15- كتاب الالماع ببعض كليات اسرار السماع.

16- المفاوضات و رسالة الهادية.

و رسالات مختصر ديگر كه همگى را در مقدمه فكوك تحقيق و استقصا نموده‏ام.

ولى نخست پيش از آن كه به نمونه تطبيق دو رأى از آراء حضرت شيخ با صدر الدين شيرازى قدس سرهما بپردازيم، مطلبى درباره از اجمال به تفصيل و يا از قرآن بفرقان و يا از ذات به صفات و يا از غيب به شهادت و يا از وحدت به كثرت، كه منجر به كلام مى‏شود و بطلان نزاعهايى كه بين گروههاى مختلف اسلامى در اين باره بوده بيان مى‏داريم. لذا گوييم:

از مقتضيات كمال بارى تعالى خلق جهان است و جهان همان چيزى است كه محققان سوى الله (غير خدا) مى‏خوانند، پس عالم خدا نيست- يعنى از حيث ذاتش- و عالم غير خدا هم نيست- يعنى از آن حيث كه مظهر صفات است- و چون هيچ خلق و اختراعى بدون علم نمى‏شود، پس هر چيزى كه خدا آفريده به او از ازل علم داشته و تا ابد هم علمش بدان چيز شمول و احاطه دارد، يعنى علم او پيش از خلق و با خلق و پس از خلق محيط به همه اشياء است و ان الله قد احاط بكل شئى علما، يعنى: بدانيد كه علم خدا به همه چيز احاطه دارد (12- طلاق) و احاط بمالديهم و احصى كل شئى عددا، يعنى: به هر چه نزد آنها است احاطه دارد و عدد همه چيز را شمار كرده است (28- جن) پس علم خدا به اين اعتبار صفتى ذاتى است، يعنى معلومات علم خدا عبارت از ذات و اسماء و صفات و افعال و احكام او است و امكان تصور پيش بودن علم او بر ذاتش نيست، و همين طور تأخر علمش از ذاتش، پس خداى سبحان عالم به ذات خود است، اين همان حرف علماى ظاهرى است كه مى‏گويند علم خداوند قديم است.

و هيچ فرقى بين مفهوم ذات حق و بين مفهوم علم او به ذاتش نيست جز اين كه او متصف به علم است. بنابر اين علم صفت است و ذات- از اين جهت كه ذات است- غير صفت- از آن جهت كه صفت است- مى‏باشد، از اين جهت تعدّد قدما لازم نمى‏آيد، براى اين كه قدم صفتى ذاتى براى ذات مقدس او است، ولى ذات نيست، پس عالم بودن خداوند كه قديم است صفت ذات او است و ذاتش موصوف به علم و ديگر صفات است كه امكان جدا كردنشان از ذات نيست، يعنى صفات عين ذات‏اند، و اين كه محققان گويند صفات قديم است و قدم يكى است و تعدد در آن نيست همين است، زيرا صفات تابع ذات‏اند، يعنى از ازل خالق و رازق بوده است، يعنى موصوف به صفتى بوده كه چون اراده اظهار و آشكار كردن آن را كند خلق مى‏كند و روزى مى‏دهد، پس خلق و رزق آينه و مظهرى براى صفت‏اند، نه اين كه خداوند آنها را پس از آن كه نبودند ايجاد كرد.

پس اكنون نزد ما صفت است و مظهر صفت، صفت در ذات باطن و پنهان است و براى ما راهى به شناخت آنها- تا آن كه در صورتى ملايم براى مدارك ما ظاهر نشوند- نيست، بلكه هيچ راهى براى تصور آنها در وهم و يا خيال و يا عقل- تا براى ما دلايل آنها در عوالم محسوس و معقول و متوهم ما آشكار نشود- نمى‏باشد، از اينجا براى ما فرق بين وجود صفت و بين وجود مظهر صفت و دلايل آن آشكار مى‏شود، همچنان‏ كه خطاى اشاعره كه قايل به حدوث بعضى صفات‏اند و فلاسفه كه برخى قائل به قدم ذات و زمانند آشكار مى‏شود.

سخن در صفت كلام هم همين گونه است، يعنى نفى سخن معتزله كه مى‏گويند تكلم پيش از خلق بيهوده و محال است خدا چنين كارى كند، پس سخن بايد حادث باشد و كلام الله مخلوق، چون نياز به مخاطب دارد.

پس بنابر اين بيان، كلام الله قديم است و علم الله هم قديم- به قدم ذات او- يعنى قدم براى ذات او صفتى است كه موصوف به صفات قديم او است، و همانطور كه گفتيم ما راهى براى دانستن علم الهى نداريم تا آن كه در صورت خلق و يا وحى و يا رسالت و يا الهامى از آن سوى حجاب و پرده آشكار شود، و براى هيچ چيزى از اين جهت ظهورى نيست جز به چيزى كه قرآن از آن تعبير به «كلمه» كرده و فرموده، انما امرنا لشئى اذا اردناه ان نقول له كن فيكون، يعنى:

فرمان ما به هر چيزى كه وقتى اراده وجودش را كنيم اين است كه بدو گوييم:

باش! در دم وجود يابد (40- نحل).