درسهايي از تاريخ تحليلي اسلام جلد ۳

حجة الاسلام والمسلمين رسولي محلاتي

- ۲ -


قسمت دوم

مسلمانان صدر اسلام

شكنجه‏هاى سختى كه مسلمانان در راه اسلام متحمل‏شدند و منجر به شهادت برخى از آنان گرديد.

همانگونه كه در روايت ابن اسحاق خوانديد،جمعى ازبزرگان و صحابه معروف رسول خدا(ص) در همان مرحله نخست‏و سالهاى اول بعثت‏به رسول خدا(ص)ايمان آوردند كه اسامى‏عده‏اى از آنان ذكر شد و چون برخى از ايشان در اين راه‏شكنجه‏هاى سخت و مشكلات طاقت فرسائى را متحمل شدند،و بدين ترتيب توانستند حقائق اسلام را به نسلهاى بعد از خود كه مانيز از آن جمله هستيم منتقل سازند،و از اين طريق حقوق زيادى‏بر ما و همه مسلمانان دارند.لازم است در اينجا شرح حال چندتن از آنان و سرگذشت دلخراششان را ذكر كنيم، باشد تا از اين‏طريق شمه‏اى از حقوق زيادى را كه بر گردن ما دارند ادا كرده‏باشيم:

و قبل از ورود در اصل بحث‏بايد اين نكته را تذكر دهيم كه‏افراد تازه مسلمانى كه به رسول خدا صلى الله عليه و آله ايمان‏مى‏آوردند دو دسته بودند:

دسته اول:كسانى بودند كه از قبائل معروف و سرشناس‏مكه بودند مانند قبيله بنى هاشم و بنى زهرة و بنى مخزوم وبنى اميه و بنى تيم و ديگران...كه از اين جمله مى‏توان نام على‏عليه السلام از قبيله بنى هاشم-و سعيد بن زيد از بنى عدى‏و سعد بن ابى وقاص از بنى زهرة-و عياش بن ابى ربيعه را از بنى‏مخزوم-نام برد...

دسته دوم:آنهائى بودند كه از قبائل مزبور نبودند بلكه جزءمهاجرين و آوارگان از شهرهاى ديگر و يا قبائل دور دست‏باديه نشين بودند كه از شهرها و يا مناطق خود روى احتياج ونيازى كه داشتند به مكه آمده و تدريجا در مكه سكونت اختياركرده و مانده بودند،و يا بصورت برده بمكه آورده شده بودند و ازآنجا كه در زندگى‏هاى قبيلگى و عشايرى مكه-بخصوص در آن‏زمان و بافت مخصوصى كه زندگى آنها داشت هر كس كه‏مى‏خواست در آن شهر سكونت كند ناچار بود خود را به يكى ازقبائل سرشناس مكه وابسته كرده و بصورت حليف و هم پيمان‏ايشان در آيد تا در مواقع نياز از نفوذ آن قبيله براى احقاق حق‏خويش استفاده كند،كه از اين دسته نيز مى‏توان نام عمار و پدرش ياسر و مادرش سميه را ذكر كرد كه جزء مهاجرينى بودندكه از يمن يا شهرهاى ديگر بمكه آمده بودند و با بنى مخزوم‏هم پيمان شده بودند،و يا عبد الله بن مسعود كه اهل باديه بود و درمكه حليف بنى زهرة بود و پدرش مسعود در زمان جاهليت درپيمان بنى زهرة در آمده بود...و يا مانند بلال كه بصورت برده‏در شهر مكه زندگى مى‏كرد و بنا بقولى خباب بن الارت-كه‏او نيز برده زنى بود بنام ام انمار كه آن زن نيز از حلفاء وهم پيمانان بنى زهرة بود...

و بيشترين شكنجه‏ها را اين دسته دوم متحمل مى‏شدند زيرادسته اول تحت‏حمايت‏سران قبيله و نزديكان خود بودند و روى‏عادات و سنن قبيلگى هر يك از افراد قبيله كه مورد تعرض فردى‏از قبائل ديگر قرار مى‏گرفت،افراد قبيله خود را ملزم و موظف‏مى‏دانستند كه رفع تعرض از فرد قبيله خود بنمايند اگر چه‏بخونريزى و جنگ ميان دو قبيله منجر گردد،كه تاريخ اعراب‏زمان جاهليت نمونه‏هاى زيادى از اين قبيل جنگها دارد كه‏بخاطر يك اهانت كوچك و يا يك مشاجره لفظى ميان دو نفردو قبيله بجان يكديگر افتاده و سالها و بلكه قرنها ميان آنهاجنگ و خونريزى وجود داشته است.

اما دسته دوم از آنجا كه از چنين حمايت زيادى برخوردارنبودند،و حليف بودن با يك قبيله به اين مقدار تعهد را براى آن قبيله بدنبال نداشت كه بخاطر وابستگان خود جان و مال وناموس خود را بمخاطره بيندازند و بيشتر اوقات حمايت‏ها از دائره‏لفظ و احيانا پرداخت ديه مقتول و فديه اسير و اينگونه امور تجاوزنمى‏كرد،از اينرو وقتى مورد تعرض قبائل و بخصوص بزرگان‏آنها قرار مى‏گرفتند مانند ابو جهل كه بزرگ قبيله بنى مخزوم بود ويا ابو سفيان و عتبه و شيبة كه از بزرگان بنى اميه بودند قبائل ديگرحاضر نبودند براى دفاع و حمايت آنها جان خود و اهل قبيله رابمخاطره بيندازند،و از اينرو اينگونه افراد در صدر اسلام‏بخصوص آنها كه زودتر از ديگران مسلمان شده بودند سخت‏ترين‏شكنجه‏ها را متحمل شده و حتى برخى از آنان زير شكنجه به‏شهادت رسيدند كه نمونه‏اى از آنها را ذيلا خواهيد خواند...

البته دسته اول نيز چنان نبود كه از شكنجه مشركان آسوده‏باشند،زيرا بسيارى از آنان نيز مورد شكنجه نزديكان خود و يارؤساى قبائل خود قرار مى‏گرفتند،و براى امثال ابو جهل وابو سفيان-و حتى خود عمر بن خطاب پيش از آنكه مسلمان شوداين مطلب بصورت شغل و وظيفه‏اى در آمده بود كه مراقب باشند وپيوسته بوسيله افراد قبيله در تفحص و جستجو باشند تا اگر مرد و يازنى از افراد قبيله،دين اسلام را پذيرفته و بگفته آنها در زمره‏«صباة‏»و از دين بيرون رفتگان در آمده هر چه زودتر او را طلبيده‏و اگر شد از راه نصيحت و مذاكره و اگر نشد از طريق شكنجه و فشار او را به آئين خود باز گردانده و از پيشرفت اسلام و نفوذ آن درقبيله جلوگيرى كنند...كه اين ماجرا نيز نمونه‏هاى زيادى دارد،و شايد در خلال بحثهاى آينده-بخواست‏خداى تعالى‏نمونه‏هائى از آنرا براى شما ذكر كنيم.

و رويهمرفته مسلمانانى كه در مرحله نخست‏به رسول‏خدا(ص)ايمان آوردند بيشترين و سخت‏ترين شكنجه‏ها را درراه اسلام ديدند بطورى كه بر طبق روايتى كه سعيد بن جبير ازعبد الله بن عباس روايت كرده گويد:به ابن عباس گفتم:آيامشركان به اين اندازه مسلمانان را تحت‏شكنجه قرار مى‏دادند كه‏آنها ناچار شوند از دين خود دست‏بردارند؟

«فقال:نعم و الله ان كانوا ليضربون احدهم و يجيعونه و يعطشونه‏حتى ما يقدران يستوى جالسا من شدة الضر الذى به حتى انه‏ليعطيهم ما سئلوه من الفتنة،و حتى يقولوا له:اللات و العزى‏الهك من دون الله؟فيقول:نعم و حتى ان الجعل ليمر بهم‏فيقولون له هذا الجعل الهك من دون الله فيقول:نعم،افتداءلما يبلغون من جهده‏» (1) .

گفت:آرى بخدا سوگند آنقدر آنها را مى‏زدند وگرسنگى و تشنگى مى‏دادند كه از شدت ناراحتى قدرت‏نشستن نداشتند و در آنوقت‏بود كه ناچار مى‏شدند آنچه راآنها مى‏خواستند بگويند،و تا آنجا كه بدانها مى‏گفتند: لات و عزى خداى شما است و آنها مى‏گفتند:آرى،و تاآنجا كه‏«جعل‏»(سرگين غلطان)بر آنها مى‏گذشت وبدانها مى‏گفتند:اين جعل خداى شما است؟و آنهابناچار براى اينكه از شكنجه راحت‏شوند مى‏گفتند:آرى!

و اكنون نام برخى از اين بزرگان و ماجراى جانگدازشان رابشنويد:

عمار و پدر و مادرش:ياسر و سميه

مؤلف كتاب سيرة المصطفى مى‏نويسد: (2) زمان اسلام ابو ذر وعمار بن ياسر بيكديگر نزديك بود و هر دوى آنها در همان‏روزهاى نخست و آغاز دعوت رسول خدا(ص)يعنى روزهاى‏پنهانى دعوت در خانه ارقم بن ابى ارقم (3) به آن حضرت ايمان‏آوردند.و آن روزهائى بود كه رسول خدا(ص)پيروان خود را به‏صبر و بردبارى در برابر آزار مشركان دعوت مى‏فرمود.

و سپس در شرح حال عمار و پدر و مادرش مى‏نويسد:

وى در اصل اهل يمن بود كه پدرش ياسر بن عامر با دوبرادرش حارث و مالك-پسران ديگر عامر-بدنبال برادر گمشده‏ديگرشان كه خبرى از وى نداشتند بمكه آمدند ولى او را نيافته وحارث و مالك باز گشتند اما ياسر و پدرش در مكه مانده و چون‏غريب بودند با ابو حذيفه بن مغيرة كه از قبيله بنى مخزوم بودهم پيمان شده و جزء هم پيمانان-و مواليان-ايشان در آمدند.

ابو حذيفة كنيز خود-سميه دختر خياط-را به همسرى وازدواج ياسر در آورد و سپس آن كنيز را آزاد كرد و خداوند پس ازاين ازدواج عمار را به آندو عنايت فرمود.

و پس از آنكه رسول خدا(ص)به رسالت مبعوث گرديدخاندان ياسر از نخستين كسانى بودند كه به آنحضرت ايمان‏آورده و با كمال اخلاص در ايمان خود پايدارى كرده و در برابرانواع شكنجه‏ها پايدارى و مقاومت نمودند.

پسر عمار-يعنى محمد بن عمار-داستان اسلام پدرش را ازخود او اينگونه نقل كرده كه عمار گفت:روزى كه بمنظورايمان برسول خدا(ص)به سمت‏خانه ارقم رفتم صهيب بن سنان‏را بر در خانه ديدم كه براى اجازه ورود چشم براه است،از اوپرسيدم:

-چه مى‏خواهى؟

گفت:مى‏خواهم بر محمد(ص)در آيم تا سخنش را بشنوم. بدو گفتم:من نيز بهمين منظور آمده‏ام.

پس از آن بنزد رسول خدا(ص)رفته و آنحضرت اسلام را برما عرضه كرد و ما ايمان آورديم و آنروز را تا بشام نزد آن بزرگوارمانديم و چون شب شد از آنجا بيرون رفته و اسلام خود را از ترس‏مشركان پنهان مى‏داشتيم...

مؤلف مزبور سپس مى‏نويسد:

و چون داستان اسلام عمار و پدر و مادرش و ديگر مواليان ومستضعفان آشكار گرديد.قرشيان تصميم بر شكنجه و فشار آنهارا گرفتند تا عبرتى براى ديگران باشد،و بهمين جهت ابو جهل وجمعى از مشركين بخانه ياسر آمده و آنجا را به آتش كشيدند وعمار و پدر و مادرش را نيز به زنجير كشيده و جلو انداخته و باسر نيزه و تازيانه به سوى محله‏«بطحاء» (4) مكه سوق دادند و درآنجا آنها را چندان زدند كه خون از بدنشان جارى شد،آنگاه‏آتشهائى را افروخته و بر سينه و دست و پاى ايشان قرار دادند وسپس سنگهاى سخت و سنگينى روى سينه‏شان گذاردند...

و بهمين ترتيب انواع شكنجه‏ها را بر ايشان وارد ساختند وآنها تحمل ميكردند...

و چنان شد كه روزى رسول خدا(ص)از كنار محله‏«بطحاء»عبور كرد و عمار و پدر و مادرش را كه تحت‏شكنجه‏مشركان و زير تازيانه و آتش بودند بديد كه جلادان دشمن روى‏سينه هر كدام سنگى گذارده و همچنان زير آفتاب سوزان مكه‏تحمل آن شكنجه‏هاى سخت را ميكردند...

در اين وقت رسول خدا(ص)براى نجات آنها دعا كرده و به‏بهشت مژده‏شان داد. (5)

و آنگاه بعمار فرمود:

«تقتلك الفئة الباغية‏»

گروه ستمكار تو را خواهند كشت!

چنانچه در مناسبتهاى ديگرى نيز اين خبر را به عمار ميداد.

در اينجا صداى‏«سميه‏»مادر عمار بلند شده به رسول‏خدا(ص)عرض كرد:

«اشهد انك رسول الله و ان وعدك الحق‏»

گواهى دهم كه براستى تو رسول خدا هستى و براستى كه وعده‏ات‏حق و مسلم است.

و بدنبال اين سخنان جلادان بر سر آنها ميريختند و شكنجه‏ايشان را تكرار ميكردند تا وقتى كه آنان بحال غشوه ميافتادند واز حال ميرفتند و پس از آنكه بهوش ميآمدند دو باره همان وضع راتكرار ميكردند،و آنها نيز شكنجه‏ها را تحمل كرده و ذكر خدا رابر زبان جارى ميكردند.

تا اينكه خشم ابو جهل نسبت‏به ايشان زياد شده و بر سرسميه فرياد زد:كه بايد خدايان ما را به نيكى ياد كنى و محمدرا به زشتى نام برى يا اينكه كشته خواهى شد؟!

سميه گفت:

«بؤسا لك و لآلهتك‏»

مرگ بر تو و خدايانت!

در اينجا بود كه ابو جهل او را مهلت نداده و نخست لگد خودرا بر شكم آن زن با ايمان زد و سميه نيز او و خدايانش را دشنام‏ميداد كه ناگاه ابوجهل با حربه‏اى كه در دست اشت‏به‏شرمگاه سميه زد و همچنان اين عمل وحشيانه و شرم‏آور خود راادامه داد تا آنكه سميه در زير آن رفتار ناهنجار و شكنجه‏شرمگين از دنيا رفت و نام آنزن با ايمان بنام نخستين شهيد در راه‏رسالت پيامبر اسلام در تاريخ ثبت گرديد.

ابو جهل پس از اينكه سميه را بشهادت رسانيد بسراغ شوهرش‏ياسر رفت و او را كه با بدن برهنه بزنجير كشيده بودند زيرضربات لگد خود گرفت و آنقدر لگد به شكم او زد كه او نيز بشهادت رسيد.

در اينوقت‏بسراغ عمار آمدند و با وحشيگرى بى‏نظيرى شروع‏به شكنجه او كردند و بالاخره عمار براى نجات از دست آن‏وحشيان تاريخ ناچار شد خدايان آنها را به نيكى ياد كند و آنچه‏از او خواستند بر زبان جارى سازد تا آنها او را آزاد كردند،وعمار پس از اين ماجرا گريان بنزد رسول خدا(ص)آمد وآنحضرت او را در شهادت پدر و مادرش تسليت گفت ولى عمارهمچنان مى‏گريست و از سخنانى كه بمنظور رهائى خود گفته‏بود سخت ناراحت‏بود،رسول خدا بدو فرمود:

«كيف تجد قلبك يا عمار»؟

دلت را چگونه يافتى؟

عرض كرد:

«انه مطمئن بالايمان يا رسول الله‏»

اى رسول خدا دلم به ايمان محكم و مطمئن است!

فرمود:پس ناراحت نباش و باكى بر تو نيست و اگر از اين پس‏نيز تو را تحت‏شكنجه و فشار قرار دادند باز هم همين گونه رفتاركن كه در باره‏ات نازل شده است:

«...الا من اكره و قلبه مطمئن بالايمان‏» (6)

(پايان گفتار مؤلف سيرة المصطفى)

و در پاره‏اى از نقلها داستان شهادت سميه را اينگونه نقل‏كرده‏اند كه پاهاى آنزن با ايمان را از دو جهت مخالف بر دو شتربستند و سپس با حربه‏اى بدنش را از وسط دو نيم كردند...

و از بلاذرى نقل شده كه عمار برادرى نيز داشت‏بنام عبد الله‏كه او را نيز پس از پدر و مادر بشهادت رسانده و كشتند. (7)

و در كتاب‏«الاصابة‏»ابن حجر عسقلانى آمده است كه‏چون ابو جهل در جنگ بدر بدست مسلمانان بقتل رسيد رسول‏خدا(ص)بعمار فرمود:

«قتل الله قاتل ابيك‏»! (8)

خداوند قاتل پدرت را كشت!

بلال حبشى

بلال بن رباح از زمره بردگانى بود كه هنگام بعثت رسولخداصلى الله عليه و آله-در مكه بسر مى‏برد و بنا بر مشهور برده امية بن‏خلف-يكى از سران مشركين-بود و در خانه او بسر مى‏برد، بلال‏همچون افراد بسيار ديگرى كه از علائق مادى آسوده بودند و باقلبى پاك و آزاد از هر گونه تعصب غلط و هواهاى نفسانى نورتابناك اسلام در دلش تابش كرده و دين حق را پذيرفته بود و مال و منالى نداشت تا ناچار باشد بخاطر حفظ آنها حقيقت راانكار كند، حت‏شكنجه و آزار مشركان و افراد قبيله‏«بنى جمح‏» كه در آنان زندگى مى‏كرد قرار گرفت،ابن هشام نقل كرده كه‏امية بن خلف روزها هنگام ظهر كه ميشد او را از خانه بيرون‏مى‏برد و روى سنگهاى داغ و تفتيده مكه مى‏خواباند و سنگ‏بزرگى روى سينه‏اش مى‏گذارد و بدو مى‏گفت: بخدا سوگندبهمين حال خواهى بود تا بميرى و يا از خداى محمد دست‏بردارى و لات و عزى را پرستش كنى.بلال در همان حال كه‏بود مى‏گفت:احد...احد...(خداى من يكى است).

روزى ورقة بن نوفل(پسر عموى خديجه)بر او بگذشت وبلال را ديد كه شكنجه‏اش مى‏دهند و او در همان حال شكنجه‏مى‏گويد:احد...احد...ورقة نيز گفت:احد...احد...بخداسوگند اى بلال كه خدا يكى است...آنگاه به امية بن خلف وافراد ديگر قبيله بنى جمح كه او را شكنجه مى‏كردند رو كرده‏گفت:بخدا سوگند اگر او را به اين حال بكشيد من قبرش رازيارتگاه مقدسى قرار خواهم داد و بدان تبرك مى‏جويم،و دركتاب‏«اسد الغابة‏»داستان شكنجه او را نسبت‏به ابى جهل نيزداده است.

بلال بهمين وضع دشوار و اسفناك بسر مى‏برد تا آنكه رسول‏خدا-صلى الله عليه و آله-او را خريدارى كرده و در راه خدا آزاد كرد،و در پاره‏اى از نقلها نيز آمده كه ابو بكر او را از امية بن‏خلف خريدارى كرد و آزاد ساخت،و ابن اثير گفته:رسولخداصلى الله عليه و آله-به ابو بكر فرمود:اگر چيزى داشتيم بلال راخريدارى مى‏كرديم!و ابو بكر پيش عباس بن عبد المطلب عموى‏رسولخدا-صلى الله عليه و آله- رفته و جريان را بدو گفت،و عباس‏وسيله آزادى او را فراهم ساخته و از صاحبش كه زنى از قبيله‏بنى جمح بود خريدارى نمود.

اكنون بد نيست دنباله ماجرا و پايان زندگى امية و بلال رانيز بشنويد:

ابن هشام در كتاب سيره خود از عبد الرحمن بن عوف روايت‏كرده كه گفت:

امية بن خلف در مكه با من دوست‏بود،و نام من پيش ازآنكه مسلمان شوم عبد عمرو بود و چون مسلمان شدم نام خود رابرگردانده عبد الرحمن گذاردم،امية بن خلف كه اطلاع يافت من‏اسمم را تغيير داده‏ام روزى بمن گفت:اى عبد عمرو نامى راكه پدر و مادرت براى تو نهاده بودند تغيير دادى؟

گفتم:آرى.

گفت:من كه‏«رحمن‏»را نمى‏شناسم پس نام ديگرى‏انتخاب كن كه من هم آنرا بشناسم و تو را بآن صدا بزنم؟

من بسخنش اعتنائى نكرده از او گذشتم و از آن پس هر زمان مرا مى‏ديد صدا مى‏زد:

اى عبد عمرو!من پاسخش را نمى‏گفتم تا بالاخره روزى‏باو گفتم:تو نامى براى من انتخاب كن(كه مطابق عقيده من وميل تو باشد)گفت:نام‏«عبد الاله‏»چطور است؟گفتم:خوب‏است.و بدين ترتيب از آن پس مرا«عبد الاله‏»صدا مى‏زد و من‏هم پاسخش را مى‏گفتم.

تا روزى كه جنگ بدر پيش آمد هنگام فرار قريش من براى‏پيدا كردن غنيمت‏بدنبال ايشان در ميان كشته‏گان مى‏گشتم وهر كجا زرهى در تن آنها بود بيرون مى‏آوردم و بدين ترتيب چندزره پيدا كرده بودم بناگاه چشمم بامية بن خلف افتاد كه دست‏پسرش على بن امية را در دست دارد و متحير ايستاده،چشمش‏كه بمن افتاد صدا زد:اى عبد عمرو!من پاسخش را ندادم.

دوباره صدا زد:عبد الاله!

اين مرتبه پاسخش را داده ايستادم.

گفت:بسراغ من بيا(و پيش از آنكه مرا بكشند باسارت‏بگير)كه استفاده اينكار براى تو بيش از اين زره‏ها است.

پيشنهاد او را پذيرفته زره‏ها را به طرفى انداختم و دست او وپسرش را گرفته بسوى رسول خدا صلى الله عليه و آله-براه افتادم،ودر آنحال او مرتبا مى‏گفت:

راستى عجيب است!تاكنون چنين وضعى نديده بودم!آيا هيچيك از شما شير را دوست نمى‏دارد (9) ؟

قدرى كه خيالش آسوده شد از من پرسيد:اى عبد الاله آن كه‏بود كه در ميان لشگر شما شمشير مى‏زد و براى اينكه شناخته‏شود پر شتر مرغى بسينه‏اش نصب كرده بود؟

گفتم:او حمزة بن عبد المطلب بود.

گفت:اى عبد الاله!او بود كه ما را باين روز انداخت ولشگر ما را درهم شكست.

در همين احوال بلال حبشى از دور چشمش بامية بن خلف‏افتاد و(گويا آن شكنجه‏هائى كه در مكه باو داده بود يادش آمدزيرا)همين امية بن خلف بود كه روزها هنگام ظهر بلال را درمكه برهنه مى‏كرد و او را روى ريگهاى تفتيده بيابان مكه‏مى‏خوابانيد و سنگ بسيار بزرگى روى سينه‏اش مى‏گذارد ومى‏گفت:دست از دين محمد بردار،و بلال در همان حال‏مى‏گفت: احد...احد...(خدا يكى است...).

از اينرو بسوى او دويده فرياد زد:اين ريشه و اساس كفرامية بن خلف است!روى رستگارى را نبينم اگر امروز بگذارم اونجات يابد!

من داد زدم:اى بلال اين هر دو اسير من هستند،آيا بااسيران من چنين رفتار مى‏كنى؟

بلال بسخن من وقعى ننهاده همان حرف را تكرار كرد.

دو باره صدا زدم:اى بلال گوش كن چه مى‏گويم؟

ديدم همان كلام را تكرار كرده و دنبالش با صداى بلندفرياد زد:اى ياران خدا بيائيد...بيائيد كه ريشه كفر اينجاست!

بيائيد...كه امية بن خلف اينجاست.

چيزى نگذشت كه مسلمانان از چهار طرف حلقه‏وار ما رااحاطه كردند من هر چه خواستم از آن دو دفاع كنم نشد تابالاخره يكى از مسلمانان شمشير كشيده و پاى پسر امية را قطع‏كرد چنان كه بزمين افتاد.

امية كه آن منظره را ديد چنان فريادى زد كه تاكنون نشنيده‏بودم و بدنبال او سايرين نيز حمله كردند و آن دو را با شمشيرقطعه قطعه كردند.

عبد الرحمن پس از اين قصه بارها مى‏گفت:خدا بلال رارحمت كند كه هم زره‏ها را از دست ما داد و هم اسيران را(و بااين ترتيب ضرر زيادى بمن زد) (10) .

خباب بن الارت

در شهر مكه جوانى بود بنام‏«خباب‏»كه بعنوان بردگى درخانه زنى از قبيله خزاعه يا بنى زهرة بسر مى‏برد و كار او نيزآهنگرى و اصلاح شمشيرها بود،رسولخدا-صلى الله عليه و آله-بااين جوان الفت و انسى داشت و نزد او رفت و آمد مى‏كرد،خباب نيز روى صفاى باطن و پاكى طينت در همان اوائل بعثت‏رسولخدا-صلى الله عليه و آله-به وى ايمان آورد و گويند: ششمين‏مردى بود كه مسلمان گرديد و در ايمان خود نيز محكم وپر استقامت‏بود و بهر اندازه كه او را شكنجه كردند دست از آئين‏خود برنداشت.

مشركان مكه او را مى‏گرفتند و مانند بسيارى ديگر زره آهنين‏بر تنش كرده در آفتاب داغ و روى ريگهاى مكه مى‏نشاندند تابلكه از فشار حرارت هوا و آهن و ريگها بستوه بيايد و از دين‏اسلام دست‏بردارد،و چون ديدند اين عمل در خباب اثرى نداردهيزمى افروخته و چون هيزمها سوخت و بصورت آتش سرخ در آمدبدن خباب را برهنه كرده و از پشت روى آن آتشها خواباندند،خباب گويد:در اين موقع مردى از قريش نيز پيش آمد و پاى خودرا روى سينه من گذارد و آنقدر نگهداشت تا گوشت و پوست‏بدن من آتش را خاموش كرد و تا پايان عمر جاى سوختگى آن‏آتشها در پشت‏خباب بصورت برص و پيسى نمودار بود،و چون عمر بخلافت رسيد روزى خباب را ديدار كرد و از شكنجه‏هائى‏كه در صدر اسلام از دست مشركان قريش ديده بود سؤال كرد،خباب گفت:به پشت من نگاه كن،و چون عمر پشت او را ديدگفت:تاكنون چنين چيزى نديده بودم.

و از شعبى نقل شده كه گويد:خباب از كسانى بود كه دربرابر شكنجه مشركين بردبارى مى‏كرد و حاضر نبود از ايمان به‏خداى تعالى دست‏بردارد،مشركان كه چنان ديدند سنگهائى راداغ كرده و پشت او را آنقدر بآن سنگها فشار دادند تا آنكه‏گوشتهاى پشت‏بدنش آب شد.

باز هم در مورد خباب بشنويد:

مشركين،گذشته از آزارهاى بدنى از نظر مالى هم تا آنجاكه مى‏توانستند تازه مسلمانان را در مضيقه قرار داده و زيان مالى‏بآنها مى‏زدند.

درباره همين خباب،طبرسى مفسر مشهور و ديگران‏مى‏نويسند:خباب از عاص بن وائل پولى طلبكار بود،و پس ازآنكه مسلمان شد بنزد وى آمده مطالبه حق خود را كرد،عاص‏بدو گفت: طلب تو را نمى‏دهم تا دست از دين محمد بردارى وبدو كافر شوى،و خباب با كمال شهامت و ايمان و مردانگى‏گفت:من هرگز بدو كافر نمى‏شوم تا هنگامى كه تو بميرى و در روز قيامت مبعوث گردى،عاص گفت:باشد تا آنوقت كه من‏مبعوث شدم و به مال و فرزندى رسيدم طلب تو را مى‏پردازم! بدنبال اين گفتگو خداى تعالى اين آيات را نازل فرمود:

افرايت الذى كفر بآياتنا و قال لاوتين مالا و ولدا،اطلع الغيب‏ام اتخذ عند الرحمن عهدا كلا سنكتب ما يقول و نمد له من العذاب‏مدا،و نرثه ما يقول و ياتينا فردا».

«آيا ديدى آنكس را كه به آيات ما كافر شد و گفت:مال و فرزندبسيارى بمن خواهند داد،مگر از غيب خبر يافته يا از خداى رحمان‏پيمانى گرفته،هرگز چنين نخواهد بود ما آنچه را گويد ثبت‏خواهيم كردو عذاب او را افزون مى‏كنيم،و آنچه را گويد بدو مى‏دهيم ولى نزد ما به‏تنهائى خواهد آمد».

(سوره مريم آيه 77)

ابن اثير و ديگران از شعبى نقل كرده‏اند كه چون شكنجه‏مشركان به خباب زياد شد بنزد رسولخدا-صلى الله عليه و آله-آمده‏عرض كرد:آيا از خدا براى ما درخواست‏يارى و نصرت‏نمى‏كنى؟خباب گويد: در اين هنگام رسولخدا- صلى الله عليه و آله-: كه صورتش برافروخته و سرخ شده بود رو بمن كرده فرمود: آنها كه پيش از شما بودند باندازه‏اى بردبار و شكيبا بودند كه‏گاهى مردى را مى‏گرفتند و زمين را حفر كرده او را در زمين‏مى‏كردند آنگاه اره برنده روى سرش مى‏گذاردند و با شانه‏هاى‏آهنين گوشت و استخوان و رگهاى بدنشان را شانه مى‏كردند ولى آنها دست از دين خود بر نمى‏داشتند...

و اين هم پايان كار خباب و ام انمار

و از داستانهاى جالبى كه در اين باره نقل كرده اين است‏كه مى‏نويسد:كار خباب اين بود كه شمشير مى‏ساخت.ورسولخدا-صلى الله عليه و آله-با وى الفت و آميزش داشت و پيش‏او مى‏آمد،خباب كه برده زنى بنام ام انمار بود ماجرا را به آن زن‏خبر داد،آنزن كه اين سخن را شنيد از آن پس آهن را داغ‏مى‏كرد و روى سر خباب مى‏گذارد و بدين ترتيب مى‏خواست تاخباب را از آميزش با پيغمبر اسلام و پذيرفتن آئين وى باز دارد،خباب شكايت‏حال خود را به رسولخدا-صلى الله عليه و آله-كردو پيغمبر-صلى الله عليه و آله-درباره او دعا كرده گفت: «اللهم‏انصر خبابا»- يعنى خدايا خباب را يارى كن- پس از اين دعا«ام انمار»بدرد سرى مبتلا شد كه از شدت درد همچون سگان‏فرياد مى‏زد،و بالاخره كارش بجائى رسيد كه بدو گفتند: بايدبراى آرام شدن اين درد،آهن را داغ كرده بر سرت بگذارى و ازآن پس خباب پاره آهن داغ مى‏كرد و بر سر او مى‏گذارد.

سخنان امير المؤمنين عليه السلام درباره خباب

امير المؤمنين-عليه السلام-در مرگ خباب سخنانى فرموده كه شدت آزار و شكنجه‏هائى را كه در راه اسلام كشيده بخوبى‏معلوم مى‏گردد.

خباب بنا بر مشهور در سال 37 هجرى در كوفه از دنيا رفت وطبق وصيتى كه كرده بود بدنش را در خارج شهر كوفه دفن‏كردند (11) ،و در آن هنگام على -عليه السلام- در صفين بود، وخباب كه هنگام رفتن آنحضرت بصفين بيمار بود بخاطر همان‏بيمارى نتوانسته بود در جنگ شركت كند در غياب آن بزرگوار ازدنيا رفت،و چون على -عليه السلام-مراجعت كرد و از مرگ وى‏مطلع شد درباره‏اش فرمود:

«يرحم الله خباب بن الارت فلقد اسلم راغبا،و هاجر طائعا،و قنع‏بالكفاف،و رضى عن الله،و عاش مجاهدا» (12) .

خدا رحمت كند خباب بن ارت را كه از روى رغبت و ميل اسلام آورد و مطيعانه(و سر بفرمان)هجرت كرد و بمقدار كفايت(زندگى) قناعت كرد و از خداوند(در هر حال)خوشنود و راضى بود،و مجاهدزندگى كرد.و در نقل ابن اثير و ديگران است كه بدنبال اين‏جملات فرمود:

-و ببلاى بدنى مبتلا گرديد،و خدا پاداش كسى را كه كارنيك كند تباه نخواهد كرد.

اين بود شمه‏اى از آزار و شكنجه افراد تازه مسلمان كه ازدست مشركين و كفار مكه ديدند،و ما بعنوان نمونه ذكر كرديم ودر تاريخ زندگى بسيارى از مسلمانان صدر اسلام مانند عبد الله بن‏مسعود و صهيب و ديگران نمونه‏هاى فراوانى از اينگونه آزارهاى‏بدنى و زيانهاى مالى كه بجرم پيروى از حق از سوى مشركين‏ديدند در تاريخ بچشم مى‏خورد،و بنوشته اهل تاريخ تدريجا كاربجائى رسيد كه ابو جهل و جمعى از مردمان قريش دست از كار وزندگى كشيده و جستجو مى‏كردند تا به بينند چه كسى بدين‏اسلام در آمده و چون مطلع مى‏شدند كه شخصى تازه مسلمان شده‏بنزدش مى‏رفتند،اگر شخص محترم و قبيله‏دارى بود و از ترس‏قوم و قبيله‏اش نمى‏توانستند او را بقتل رسانده يا بيازارند،زبان‏بملامت وى گشوده سرزنش مى‏كردند مثل آنكه مى‏گفتند: آيا دين پدرت را كه بهتر از اين دين و آئين بود رها ساخته‏اى! از اين پس ما تو را نزد مردم به بى‏خردى و نادانى معرفى خواهيم‏كرد و قدر و شوكتت را بى ارزش خواهيم ساخت.و اگر مرد تاجرو پيشه‏ورى بود او را تهديد به كسادى بازار و نخريدن جنس وورشكستگى و امثال اينها مى‏كردند،و اگر از مردمان فقير ومهاجران و بردگان بودند به انواع آزارها دچار مى‏ساختند،تا آنجاكه گاهى دست از دين بر مى‏داشتند.

آيا چه حكمتى در اين بلاها بوده؟

بدنبال بحث از شكنجه مسلمانان و شهادت جمعى از آنان‏در زير شكنجه بشرحى كه گذشت، برخى از نويسندگان مانندمؤلف كتاب‏«فقه السيرة‏»بحثى را بصورت سئوال مطرح كرده ودر مقام پاسخگوئى برآمده و پاسخهائى هم داده‏اند كه بنظر ما نيزبحث جالبى است و طرح آن در اينجا بد نيست اگر چه‏اختصاصى به اين مورد و نظائر آن ندارد و يك بحث علمى ودينى و جامع و مفيدى است‏براى هر جائى نظير مورد بحث ما،وبا توجه به اينكه بحثى تاريخى نيست...

و متن سئوال اينگونه است كه گفته‏اند:

نخستين چيزى كه در اينجا به ذهن يك انسان كنجكاوخطور مى‏كند اين سئوال است كه:

وقتى انسان داستان شكنجه‏هائى را كه رسول خدا(ص)و ياران بزرگوارش در راه تبليغ اسلام ديده‏اند مى‏بيند اين سئوال‏بذهن خطور مى‏كند كه چگونه اين مردان الهى- با اينكه بر حق‏بودند- اين شكنجه‏ها را ديدند؟و چرا خداى تعالى آنها را-بااينكه لشكريان او بودند و مردم را به آئين او دعوت كرده و در راه‏او جهاد مى‏كردند-از گزند دشمنان محافظت نفرمود (13) ؟

و ما همانگونه كه گفتيم اگر چه طرح اين سئوال و پاسخ آن‏از بحث تاريخى ما خارج است،اما براى تنوع بحث و توجيه‏خواننده محترم در مواجه شدن با اينگونه سئوالات و خلجانها لازم‏است‏بطور فشرده و اختصار هم كه شده قدرى بحث‏شود،و ازاينرو در پاسخ اين سئوال مقدمتا بايد چند مطلب را در نظربگيريم:

مقدمه اول

همانگونه كه مى‏دانيم و از نظر قرآن و سنت نيز مسلم است‏خلقت موجودات اين جهان هستى كه يكى از آنها نيز انسان‏است روى غرض و هدفى صحيح انجام يافته و مسلما بى هدف وبيهوده و به تعبير قرآن كريم‏«باطل‏»آفريده نشده است و اين مطلب‏در آيات زياد و روايات بسيارى با تعبيرهاى گوناگون آمده است مانند اين آيه:

«و ما خلقنا السماوات و الارض و ما بينهما باطلا ذلك ظن الذين‏كفروا...»/ (14) .

و يا اين آيه كه مى‏فرمايد:

«ا فحسبتم انما خلقناكم عبثا و انكم الينا لا ترجعون‏». (15)

و آيه مباركه

«و ما خلقنا السماء و الارض و ما بينهما لا عبين...» (16) .

مقدمه دوم

پس از اين مقدمه مى‏رسيم به بحث ديگرى كه مقدمه دوم بحث‏ما است و آن بحث در اين باره است كه اكنون كه خلقت‏بى‏هدف نيست آيا هدف از خلقت انسان چيست؟

در اينجا هم مى‏گوئيم آنچه از رويهمرفته آيات و روايات‏قرآنى استفاده ميشود اين مطلب است كه هدف از خلقت‏رساندن انسان به كمال مطلوب او و به تعبير روايات نعيم ابدى است، و گرنه براى خداى تعالى خلقت او نفعى نداشت چنانچه‏اگر او را نمى‏آفريد زيانى متوجه او نمى‏شد و چيزى كم‏نداشت...

و بگفته آن شاعر خلق نكرده تا سودى كند،بلكه تابر بندگان جودى كند.

و اين مطلب نيز در آيات و روايات زيادى آمده است مانند:«و ما خلقت الجن و الانس الا ليعبدون‏».../ (17) .

و يا در آن حديث آمده است كه امام صادق عليه السلام‏فرمود:

«ان الله تبارك و تعالى لم يخلق خلقه عبثا،و لم يتركهم سدى،بل‏خلقهم لاظهار قدرته و ليكلفهم طاعته،فيستوجبوا بذلك رضوانه،و ماخلقهم ليجلب منهم منفعة و لا ليدفع بهم مضرة بل خلقهم لينفعهم‏و يوصلهم الى نعيم الابد». (18)

خداى تبارك و تعالى خلق را عبث و بيهوده نيافريد و آنها را بحال‏خود بى هدف وا نگذارد، بلكه براى اظهار قدرت خود آنها را آفريد و تااينكه آنان را بطاعت‏خويش وادار كند و بدين سبب مستوجب رضوان ومقام قرب او گردند،و آنها را نيافريد تا سودى از آنها ببرد و يا بوسيله‏آنها دفع زيان و ضررى از خويش بنمايد بلكه آنها را آفريد تا سودى عايدآنها كند و آنان را بنعمتهاى جاويدان برساند.

و در حديث ديگرى از عبد الله بن سلام خادم رسول خداصلى الله عليه و آله-روايت‏شده كه مى‏گويد:در صحف موسى بن‏عمران اين جملات هست كه خداى تعالى فرموده:

«انى لم اخلق الخلق لاستكثر بهم من قلة،و لا لانس بهم من‏وحشة،و لا لاستعين بهم على شي‏ء عجزت عنه و لا لجر منفعة و لالدفع مضرة و لو ان جميع خلقى من اهل السماوات و الارض اجتمعواعلى طاعتى و عبادتى لا يفترون عن ذلك ليلا و لا نهارا ما زاد ذلك‏فى ملكى شيئا...» (19) .

من خلق را نيافريدم تا بوسيله آنها از قلت همدم وارهم و افرادى رازياد گردانم،و نه بمنظور اينكه از وحشت تنهائى آسوده شوم و نه بخاطرآنكه در كارى فرو مانده باشم و خواستم از آنها كمك بگيرم،و نه براى‏جلب منفعت و نه بخاطر دفع ضررى آنها را آفريدم.و اگر همه آفريدگانم‏از آسمانيان و زمينيان يكسره فرمانبرداريم كنند و همواره شب و روزپى در پى بعبادت من قيام كنند در ملك من چيزى نيفزايند و بمن سودى‏نرسانند...

من نكردم خلق تا سودى كنم

بلكه تا بر بندگان جودى كنم

مقدمه سوم

خداوند تعالى براى رساندن انسانها به كمالات برنامه‏هائى وتكاليفى معين كرده كه بدون عمل به آن برنامه‏ها و يا به تعبيرديگر بدون طى كردن آن راهها و آن مراحل،انسان بكمال‏مطلوب خود نمى‏رسد و در جاهائى از قرآن كريم نام آن برنامه‏هارا سنتهاى الهى ناميده كه قابل تغيير و تبديل نيست،و بطورقطعى و مسلم فرموده:

فلن تجد لسنة الله تبديلا،و لن تجد لسنة الله تحويلا (20) .

مقدمه چهارم

برنامه‏هاى مزبور نيز بى‏هدف و بيهوده و بى‏جهت نيست،بلكه جنبه تربيتى دارد و بگفته يكى از اساتيد:

خدا براى تربيت و پرورش جان انسانها دو برنامه تشريعى وتكوينى دارد و در هر دو برنامه شدائد و سختيها را گنجانيده‏است.در برنامه تشريعى،عبادات را فرض كرده و در برنامه تكوينى،مصائب را در سر راه بشر قرار داده است.روزه،حج،جهاد،انفاق،نماز،شدائدى است كه با تكليف ايجاد گرديده وصبر و استقامت در انجام آنها موجب تكميل نفوس و پرورش‏استعدادهاى عالى انسانى است.گرسنگى،ترس،تلفات مالى‏و جانى شدائدى است كه در تكوين پديد آورده شده است و بطورقهرى انسان را در بر مى‏گيرد.

از اينرو است كه وقتى خدا نسبت‏به بنده‏اى از بندگانش‏لطف مخصوصى دارد او را گرفتار سختى‏ها مى‏كند و جمله‏معروف‏«البلاء للولاء»مبين همين اصل است.

و در حديثى از امام باقر عليه السلام آمده است كه:

«ان الله عز و جل ليتعاهد المؤمن بالبلاء كما يتعاهد الرجل اهله‏بالهدية من الغيبة‏» (21) .

يعنى خدا از بنده مؤمنش تفقد ميكند و براى او بلاها را اهداء ميكندهمانطوريكه مرد در سفر براى خانواده خودش هديه‏اى مى‏فرستد.

در حديث ديگر از حضرت امام صادق عليه السلام آمده‏است:

«ان الله اذا احب عبدا غته بالبلاء غتا» (22) .

يعنى خدا زمانى كه بنده‏اى را دوست‏بدارد او را در درياى شدائدغوطه ور مى‏سازد.

يعنى همچون مربى شنا كه شاگرد تازه كار خود را وارد آب‏مى‏كند تا تلاش كند و دست و پا بزند و در نتيجه ورزيده شود وشناگرى را ياد بگيرد،خدا هم بندگانى را كه دوست مى‏دارد ومى‏خواهد به كمال برساند،در بلاها غوطه‏ور مى‏سازد. (23)

سنت ابتلاء

پس از ذكر اين سه مقدمه و اينكه:

آفرينش بى هدف نبوده...

و ديگر آنكه هدف آن نيز رسيدن به كمال مطلوب آنها وسودى بوده كه عايد خود آنها مى‏شد. ..و اينكه براى رسيدن به‏اين هدف عالى و كمال نيز برنامه‏ها و راههائى تعيين شده كه‏بدون طى كردن آن راهها كسى نمى‏تواند به آن برسد...،واينكه:اين برنامه‏ها نيز جنبه تربيتى دارد و براى تربيت و پرورش‏جسم و جان انسان لازم است...

اكنون مى‏گوييم:يكى از اين راهها كه هر فرد و يا اجتماع‏طالب كمال بايد آن را طى كند و بدون طى كردن آن به كمال‏مطلوب خود و بهشت موعود نمى‏رسد و بصورت يك سنت قطعى سر راه همگان قرار دارد«سنت ابتلاء»است كه حتى در برخى‏از آيات بصورت هدف خلقت نيز ذكر شده مانند اين آيه كه‏مى‏فرمايد:

تبارك الذى بيده الملك و هو على كل شى‏ء قدير،الذى خلق‏الموت و الحياة ليبلوكم ايكم احسن عملا... (24) .

بزرگ است آن خدائى كه پادشاهى به دست او است و او بر هر چيزتوانا است،آنكه مرگ و زندگى را آفريد تا شما را بيازمايد كه كداميك‏در عمل بهتر هستيد...

و در جاى ديگر فرمود:

و هو الذى خلق السماوات و الارض في ستة ايام و كان عرشه على‏الماء ليبلوكم ايكم احسن عملا... (25) .

يعنى او است‏خدائى كه آسمانها و زمين را در شش روز آفريد وعرش او بر آب استوار بود (26) تا بيازمايد شما را كه كداميك در عمل بهترهستيد.

و دليل بر اين مطلب نيز كه گفتيم رسيدن بكمال مطلوب،جز با طى كردن مرحله ابتلاء و آزمايش الهى و انجام آن بنحو مطلوب،و خوب امتحان دادن،و از بوته آزمايش خوب و صحيح‏بيرون آمدن،ميسور نيست آيات زير است:

الم،احسب الناس ان يتركوا ان يقولوا آمنا و هم لا يفتنون،و لقدفتنا الذين من قبلهم فليعلمن الله الذين صدقوا و ليعلمن الكاذبين‏» (27) .

آيا مردم گمان دارند كه رها مى‏شوند به همين كه گفتند:ايمان‏آورديم و آزمايش نمى‏شوند در صورتى كه براستى آزمايش كرديم آنها را كه‏پيش از ايشان بودند و خداوند راستگويان را از دروغگويان كاملا معلوم‏مى‏سازد.

ام حسبتم ان تدخلوا الجنة و لما ياتكم مثل الذين خلوا من‏قبلكم مستهم الباساء و الضراء و زلزلوا حتى يقول الرسول و الذين آمنوامتى نصر الله،الا ان نصر الله قريب‏». (28)

آيا پنداشته‏ايد كه داخل بهشت مى‏شويد و هنوز بر شما نيامده است‏حكايت آنچه گذشته بر گذشتگان شما كه سختيها و دشوارى‏ها بر ايشان‏رسيد و متزلزل شدند تا جائيكه پيامبر و آنها كه ايمان آوردند گفتند:يارى‏خدا كجاست؟هان كه يارى خدا نزديك است.

ام حسبتم ان تدخلوا الجنة و لما يعلم الله الذين جاهدوا منكم‏و يعلم الصابرين‏» (29) .

كه مضمون معناى آن همانند آيه بالا است.

و يا اين آيه كه مى‏فرمايد:

ما كان الله ليذر المؤمنين على ما انتم عليه حتى يميز الخبيث من‏الطيب... (30)

خداوند چنان نيست كه مؤمنان را بر آنچه شما بر آن هستيد واگذارد تاآنكه ناپاك را از پاك متمايز كند...

و اين آيه هم ميتواند دليلى بر اين قانون الهى و سنت غير قابل‏تغيير باشد كه ميفرمايد:

و ما ارسلنا فى قرية من نبى الا اخذنا اهلها بالباساءو الضراء... (31)

و ما نفرستاديم پيامبرى را در قريه‏اى جز آنكه مردم آنرا دچار سختيهاو دشواريها كرديم...

و بلكه در برخى از آيات با تاكيدهاى بسيارى فراگير بودن‏«سنت ابتلاء»و انواع گوناگون و مختلف آنرا براى همگان بيان‏فرموده،مانند اينكه ميفرمايد:

و لنبلونكم بشى‏ء من الخوف و الجوع و نقص من الاموال‏و الانفس و الثمرات و بشر الصابرين... (32)

و براستى كه ما شما را ميآزمائيم به چيزهائى از ترس و گرسنگى وكم كردن مالها و جانها و ميوه‏ها،و صابران را مژده ده...

و در جاى ديگر ميفرمايد:

«لتبلون فى اموالكم و انفسكم و لتسمعن من الذين اوتوا الكتاب‏من قبلكم و من الذين اشركوا اذى كثيرا و ان تصبروا و تتقوا فان ذلك‏من عزم الامور» (33)

محققا شماها در مالها و جانهاتان آزمايش مى‏شويد،و محققا از آنهاكه پيش از شما به ايشان كتاب داده شده و نيز از آنها كه شرك‏ورزيده‏اند آزارى بسيار خواهيد شنيد و اگر پايدارى كنيد و تقوى بورزيداين از كارهاى پسنديده و محكم است.

نتيجه بحث

و در اينجا به اين نتيجه ميرسيم كه در ميان توده انسانهاهر كس كه وارد جرگه مؤمنان گرديد،و جامه ايمان الهى بر تن كرد ومصمم شد تا به كمال مطلوب انسانى و بهشت‏سعادت خويش‏برسد و يا بدستور خداى تعالى مسئوليت‏بزرگ اصلاح خود وجامعه‏اى را بعهده گيرد بايد خود را براى تحمل بلاهاى گوناگون‏و سخت و دشوار آماده سازد و بداند كه راهى را كه در پيش‏گرفته از گذرگاههاى بلا و مصيبت‏بايد بگذرد و بگفته آن شاعر:

يا مكن با پيل بانان دوستى يا بنا كن خانه‏اى در خورد پيل يا مكش بر چهره نيل عاشقى يا فرو بر جامه تقوى به نيل يا بنه بر خود كه مقصد گم كنى يا منه پا اندر اين ره بى دليل

و از اينرو است كه گفته‏اند:

«حفت الجنة بالمكاره‏»

اطراف بهشت را مكاره و ناملايمات فرا گرفته.

و يا فرموده‏اند:

«البلاء للولاء»

بلا مخصوص اولياء و دوستان الهى است.

و يا فرموده‏اند:

«ان الله اذا احب عبدا غته بالبلاء غتا و ثجه بالبلاء ثجا». (34)

براستى كه خدا چون بنده‏اى را دوست‏بدارد او را در بلاء(وگرفتارى)غوطه‏ور سازد و باران بلاء را بر سرش فرو ريزد...

و يا در حديث ديگر فرمود:

«ان عظيم الاجر لمع عظيم البلاء،و ما احب الله قوماالا ابتلاهم‏». (35)

براستى كه اجر بزرگ بدنبال بلاى بزرگ است و خداوند هيچ قومى‏را دوست نداشته جز آنكه گرفتار و مبتلايشان ساخته است.

و در روايت ديگرى است كه آنحضرت از رسول خدا(ص) روايت كرده كه فرمود:

«ان الله ليتعهد عبده المؤمن بانواع البلاء كما يتعهد اهل البيت‏سيدهم بطرف الطعام‏» (36) .

همانا خداى تعالى بنده مؤمن خود را بانواع بلا ياد آورى ميكند و موردنوازش قرار ميدهد چنانچه بزرگ خانوار با غذاهاى تازه و متنوع اهل خانه‏را مورد نوازش خود قرار ميدهد.

و در روايت ديگرى كه از امام باقر«ع‏»است:

«...كما يتعهد الغائب اهله بالهدية...» (37)

چنانچه شخصى كه از خاندان خود دور است‏با فرستادن هديه آنها رامورد نوازش قرار مى‏دهد.

و البته تذكر اين مطلب نيز در اينجا لازم است كه‏«بلاها»وآزمايشات الهى هميشه بصورت ناملايمات و مصائب نمودارنمى‏شود،بلكه گاهى بصورت نعمتها و فراخيهاى زندگى وقدرت و شوكت‏خود را ظاهر ميكند،چنانچه خداى تعالى فرموده:

و نبلوكم بالشر و الخير فتنة (38) .

ما شما را به شر و خير بعنوان آزمايش مى‏آزمائيم.

و در داستان سليمان بن داود و نعمتها و شوكت و قدرتى كه‏در قضيه ملكه سبابه او داده بود از قول او اينگونه نقل مى‏كند.

«قال هذا من فضل ربى ليبلوني‏ء اشكر ام اكفر» (39)

گفت:اين از فضل پروردگار من است تا مرا بيازمايد كه سپاسگزارى‏كنم يا ناسپاسى...

و البته دامنه بحث در اينجا وسيع و سخن بسيار است ولى مابهمين مقدار اكتفا كرده بدنباله بحث تاريخى خودباز ميگرديم...


پى‏نوشتها:

1- اسد الغابة ج 4 ص 44.

2- سيرة المصطفى ص 143.

3- ارقم بن ابى ارقم از مسلمانان صدر اسلام است كه بگفته ابن اثير جرزى دراسد الغابة دوازدهمين نفرى بود كه مسلمان شد و خانه‏اش در پائين كوه صفا قرارداشته و چون رسول خدا و مسلمانان اندكى كه به او ايمان آورده بودند از آزار مشركان بيمناك گشتند بخانه او پناه برده و در آنجا پنهان شدند تا وقتى كه عدد آنها به چهل نفر رسيده و نيروئى پيدا كردند از آنجا خارج گشتند.

4- بطحاء به مسيل و جلگه‏اى گفته ميشود كه در اثر جريان سيل پر از شن و ماسه شده و در مكه چنين جايگاهى بوده كه به‏«بطحاء مكه‏»معروف گشته است.

5- و متن گفتار رسول خدا(ص)كه در كتابها ذكر شده اين بود كه ميفرمود:«صبرا آل ياسر موعدكم الجنة‏»

6- سورة النحل آيه 106.

7- قاموس الرجال ج 10 ص 458.

8- الاصابة ج 4 ص 327.

9- ابن هشام گويد:مقصودش اين بود كه هر كه مرا باسارت بگيرد من براى آزادشدنم باو شتران پر شيرى مى‏دهم.

10- ترجمه سيره ابن هشام بقلم نگارنده ج 2 ص 30-32.

11- گويند:خباب نخستين كسى بود كه جنازه‏اش را در خارج شهر كوفه دفن‏كردند،و تا به آن روز هر يك از مسلمانان در كوفه از دنيا مى‏رفت در خانه خود يا دركنار كوچه بدنش را دفن مى‏كردند،و پس از آنكه خباب از دنيا رفت و طبق وصيتى‏كه كرده بود بدنش را در خارج شهر دفن كردند مسلمانان ديگر نيز از او پيروى كرده‏و بدن مردگان را در خارج شهر دفن كردند.

12- نهج البلاغه -فيض- ص 1098 و بدنبال آن فرمود:«طوبى لمن ذكر المعاد و عمل‏للحساب و قنع بالكفاف،و رضى عن الله‏»يعنى خوشا بحال كسى كه در ياد معاد(وروز جزا)باشد و براى حساب كار كند و باندازه كفايت قانع باشد و از خداى(خود) راضى و خوشنود باشد.

13- فقه السيرة ص 106

14- سوره ص-آيه 27.يعنى ما آسمانها و زمين و آنچه را در آنها است‏بيهوده نيافريديم و اين پندار كسانى است كه كافرند.

15- سوره مؤمنون-آيه 115.يعنى آيا پنداشته‏ايد كه ما شما را بيهوده آفريديم و بسوى مابازگشت نمى‏كنيد؟

16- سوره انبياء-آيه 16.و ما آسمان و زمين را بازيچه نيافريديم.

17- سوره ذاريات-آيه 56.نيافريدم جن و انس را جز براى آنكه مرا پرستش كنند(و ازاين راه بكمال برسند).

18- علل الشرايع ج 1 ص 9 و 13.

19- علل الشرايع ج 1 ص 9 و 13.

20- سوره احزاب-آيه 43.

21- بحار الانوار جلد 15 جزء اول ص 56 چاپ كمپانى نقل از كافى

22- بحار الانوار جلد 15 جزء اول ص 55 چاپ كمپانى نقل از كافى

23- عدل الهى مرحوم شهيد مطهرى ص 140 به بعد...

در اينجا بد نيست اين قسمت را نيز از يكى از دانشمندان روز يعنى‏«آويبورى انگليسى‏»بشنويد كه در كتاب خويش يعنى كتاب‏«در جستجوى خوشبختى ص 87-90»مى‏گويد:

«بعضى اوقات سعادت قيافه خود را عوض ميكند و بصورت نكبت ظاهر ميشود،غالب آلام و هموم زندگى اگر چه بظاهر در شمار مصائب است ولى اگر در مقابل آن‏پايدارى كنيم همت ما را بلند ميكند،سرماى زمستان براى اشخاص سست و تنبل‏مايه مصيبت است ولى براى پرورش اراده و تقويت جسم وسيله بسيار خوبى است،از اين قرار بسيارى چيزها را ما فقط از يكطرف مى‏بينيم و از فوائد آن غفلت ميكنيم وبيجهت‏خود را بدبخت ميشماريم.

بايگون ميگويد:در روزگار قديم خوشگذرانى در رديف بركات زندگى بود ولى‏در عصر جديد مشكلات و مصائب را از مواهب حيات ميشمارند...

مور ميگويد:گاهى اوقات صلاح ما در اين است كه بمقصود نرسيم زيرا مقصودبراى ما ضرر دارد...در حقيقت هيچ چيز بقدر رنج و بدبختى روح انسان را بزرگ‏نميكند...

خداوند كسى را كه دوست دارد تاديبش ميكند،همانطور كه پدر مهربان فرزندان خود را ادب مينمايد.فرض كنيم اينطور نباشد باز هم بايد قدر مصائب را بدانيم كه‏همت ما را بلند كرده از ضعف و زبونى نجاتمان ميدهد،غلبه بر مصائب و مشكلات در ميدان حيات مظفريتى بشمار ميرود،و مظفريت غايت مطلوب انسان و مايه افتخاراو است...

بسا ميشود مصائب و نكبتها فوائدى دارد كه بمرور ايام ظاهر ميشود،فلزات را درآتش مياندازند تا آنرا از مواد خارجى پاك و خالص سازند،مصائب زندگى براى‏انسان همين خاصيت را دارد و او را از آلايشها پاك ميكند،بنابر اين چه خوب است‏مصائب اگر قدر آنرا بدانيم!»

24- سوره ملك-آيه 1 و 2.

25- سوره هود-آيه 7.

26- شرح و توضيح اينكه عرش او بر آب استوار بود را بايد در تفاسير بخوانيد و اكنون‏جاى توضيح و شرح بيشتر نيست.

27- سوره عنكبوت-آيه 1-3.

28- سوره بقره-آيه 214.

29- سوره آل عمران-آيه 142.

30- سوره آل عمران-آيه 179.

31- سوره اعراف-آيه 94.

32- سوره بقره-آيه 155.

33- سوره آل عمران-آيه 186.

34 و35- اصول كافى ج 3 ص 352-351.

36 و37- بحار الانوار ج 67 ص 241-240.

38- سوره انبياء-آيه 35.

39- سوره نمل-آيه 40.