درسهايي از تاريخ تحليلي اسلام جلد ۳

حجة الاسلام والمسلمين رسولي محلاتي

- ۱ -


قسمت اول

آغاز دعوت رسول خدا«ص‏»

برخى از سيره نويسان دوران دعوت رسول خدا(ص)را درچهار مرحله ذكر كرده‏اند:

مرحله اول-مرحله دعوت سرى و مخفيانه(و بقول امروزيهازير زمينى)كه سه سال يا پنج‏سال طول كشيد.

مرحله دوم-دعوت آشكاراى زبانى و تبليغى بدون درگيرى‏مسلحانه و جنگ و خونريزى كه اين مرحله نيز تا زمان هجرت‏بمدينه طول كشيد.

مرحله سوم-دعوت آشكارا همراه با جنگ دفاعى و مبارزه‏مسلحانه با متجاوزان بحريم اسلام و مراكز اسلامى و ياتوطئه گران...كه اين مرحله نيز تا صلح حديبية ادامه داشت.

مرحله چهارم-دعوت آشكارا توام با مبارزه مسلحانه بر ضدهمه كسانى كه مانعى در راه پيشرفت اسلام در جهان ايجادكرده اعم از مشركين جزيرة العرب و ملحدان و ديگران...كه تا پايان عمر رسول خدا(ص)ادامه داشت و حكم جهاد نيز بر اين‏پايه مستقر گرديد...كه اين را مى‏توان جنگ تهاجمى ناميد.

و بنظر ما اين مرحله بندى با اين خصوصيات زمانى شايدخيلى دقيق و حساب شده نباشد و با پاره‏اى از روايات نيزهم آهنگ نباشد،اما اصل مراحل چهارگانه دعوت و تقسيم بندى‏آن ظاهرا صحيح بنظر ميرسد و ما نيز بخواست‏خداى تعالى روى‏همين تقسيم بندى بحث‏خود را دنبال مى‏كنيم:

مرحله دعوت سرى و مخفيانه

اين مرحله همان مرحله و دورانى است كه پيامبر گرامى اسلام‏ناچار بود دعوت خود را در خفا و سرى انجام دهد،و البته اين كار نه ازروى ترس از دشمنان و خوف از جان خود بود بلكه روى الهام الهى و ازآنجا كه رسول خدا(ص)ميخواست در شيوه دعوت و قيام و نهضت‏خودگذشته از اتكال و اعتماد بر امدادهاى غيبى و كمكهاى الهى ازوسائل طبيعى و جريانات عادى نيز بهره گيرد،و بيهوده خود وياران اندك و انگشت‏شمار خود را كه بدو ايمان آورده بودند درمعرض خطر قرار ندهد،و براى آئين جهانى خود زمينه‏اى از نظرعده و عده و بلكه از نظر آمادگى روحى خود آنحضرت و يارانش‏زمينه را فراهم سازد،و در فرصت مناسب دعوت خود را علنى وآشكار سازد...

و يا جهات ديگرى كه برخى براى اين مرحله و علت آن ذكركرده و درباره آن قلمفرسائى نموده‏اند كه چندان قابل ذكرنيست،و البته در مدت اين مرحله در روايات اختلافى ديده‏ميشود و مشهور آن است كه اين مرحله سه سال طول كشيد،و درپاره‏اى از روايات نيز مدت آن پنج‏سال ذكر شده (1) ولى مشهورهمان سه سال است،گرچه برخى با توجه به ترتيب نزول آيات وسوره‏هاى قرآنى آن مدت را نيز بعيد دانسته‏اند.

كسانى كه در اين مدت ايمان آوردند

ابن اسحاق در كتاب سيره خود حدود پنجاه نفر مرد و زن رانام مى‏برد كه در اين مدت مسلمان شدند پس از زيد بن حارثه وابو بكر كه در ميان آنها نام ابو ذر و زبير و طلحه و عثمان وعبد الرحمن بن عوف و سعد بن ابى وقاص و سعيد بن زيد وهمسرش فاطمه دختر خطاب و خباب بن ارت و عبد الله‏بن مسعود و جعفر بن ابيطالب و همسرش اسماء بنت عميس وعمار بن ياسر به چشم ميخورد...

و در اين ميان روايتى نقل مى‏كند به اين مضمون كه هنگامى‏كه ابوبكر ايمان آورد چون مرد تاجر و خوش خلقى بود و مردم بااو الفت و انس داشتند چنانچه بمن رسيده(فيما بلغنى)پنج نفربدست او ايمان آوردند كه عبارت بودند از زبير و عثمان و طلحه وسعد بن ابى وقاص و عبد الرحمن بن عوف،و ابوبكر آنها را بنزدرسول خدا(ص)آورد و خدمت آنحضرت معرفى كرد (2) .

ولى همان گونه كه ابن اسحاق بطور ترديد اين روايت را نقل‏كرده و با تعبير«فيما بلغنى‏»ضمانت صحت آنرا از خود سلب‏كرده با توجه بروايات ديگرى كه درباره اسلام زبير و سعد بن‏ابى وقاص و طلحه رسيده كه اسلام آنها بطور جداگانه و بدون‏ارتباط با ابو بكر نقل شده منافات دارد... (3)

داستان اسلام ابو ذر غفارى

و از جمله كسانى كه در اين مرحله از مراحل دعوت‏رسول خدا(ص)اسلام آورده ابو ذر غفارى است كه بنا بگفته‏برخى از علماى اهل سنت چهارمين نفر و بگفته ديگران پنجمين‏شخصى است (4) كه به رسول خدا(ص)ايمان آورده و مسلمان شده است،و چنانچه برخى گفته‏اند:

وى سالها قبل از اسلام بت پرست‏بوده و بتى داشته بنام‏«مناة‏»كه همان بت قبيله‏اش‏«بنى غفار»بوده روزى براى‏بت‏خود مقدارى شير آورد و در كنار او گذارد و خود بكنارى‏رفت تا بنگرد كه‏«مناة‏»با آن شير چه مى‏كند و در اين هنگام‏مشاهده كرد كه روباهى بيامد و شير را خورد و سپس بكنار بت‏«مناة‏»آمد و پاى خود را بلند كرده و بر آن بت‏بول كرده ورفت!..-

ديدن اين منظره ابو ذر را بفكر فرو برد و وجدان خفته توحيدى‏او را بيدار كرده بخود آمد و با خود گفت:اين بتى كه به اين‏اندازه ناتوان و مفلوك است كه روباهى ميتواند غذاى او را بخوردو اين جرات و جسارت را نسبت‏به او روا دارد كه بر سر و روى‏او بول كند چگونه مى‏تواند معبود من باشد و دفع زيان و ضرر ازمن و انسانهاى ديگر بكند و همين سبب شد تا او دست ازبت پرستى برداشته و بخداى جهان ايمان آورد و اشعار زير را نيزدر همين باره گفت:

ارب يبول الثعلبان براسه لقد ذل من بالت عليه الثعالب فلو كان ربا كان يمنع نفسه و لا خير فى رب ناته المطالب برئت من الاصنام فالكل باطل و آمنت‏بالله الذى هو غالب

و پس از سرودن اين اشعار بدنبال حنفاى زمان خود رفت و سالها قبل از بعثت رسول خدا(ص)دست از بت پرستى برداشت ودر زمره حنفاى زمان خود در آمد. (5)

و بلكه بر طبق پاره‏اى از روايات وى قبل از ظهور اسلام وبعثت رسول خدا(ص)نماز ميخواند، و چون از او پرسيدند بكدام‏جهت نماز ميخواندى؟پاسخ داد:

«حيث وجهنى الله‏»

بدان سو كه خداوند مرا بدان سو متوجه ميكرد (6) !

و هم چنان بود تا وقتى كه به او خبر ظهور رسول خدا(ص) رسيد و بمكه آمده و بدست رسول خدا(ص)مسلمان شد.

و البته داستان اسلام او بدو صورت نقل شده كه يكى رامرحوم صدوق در امالى و كلينى(ره) در روضة و ابن شهر آشوب درمناقب نقل كرده‏اند و ديگرى را دانشمندان اهل سنت و ارباب‏تراجم حديث كرده‏اند.

مرحوم ابن شهر آشوب در كتاب مناقب در باب معجزات‏رسول خدا(ص)و آن بخش از معجزات آنحضرت كه مربوط به‏تكلم حيوانات و سخن گفتن آنها با رسول خدا(ص)و ديگران بوده حديث را بطور مرسل از ابى سعيد خدرى روايت كرده وظاهرا آنرا از طريق اهل سنت روايت نموده ولى مرحوم صدوق وكلينى(ره)با شرح بيشترى نظير آنرا با سند خود از طريق شيعه ازامام صادق عليه السلام روايت كرده‏اند كه ترجمه حديث روضه‏كافى-كه سالهاى قبل با ترجمه نگارنده بچاپ رسيده-چنين‏است:

مردى از امام صادق روايت كند (7) كه فرمود:آيا جريان‏مسلمان شدن سلمان و ابو ذر را براى شما باز نگويم؟آن‏مرد گستاخى و بى ادبى كرده گفت:اما جريان اسلام‏سلمان را دانسته‏ام ولى كيفيت اسلام ابى ذر را براى من‏باز گوئيد.

فرمود:همانا ابا ذر در دره‏«مر»(دره‏اى است دريك منزلى مكه)گوسفند مى‏چرانيد كه گرگى از سمت‏راست گوسفندانش بدانها حمله كرد،ابو ذر با چوبدستى‏خود گرگ را دور كرد،آن گرگ از سمت چپ آمد ابو ذردوباره او را براند سپس بدان گرگ گفت:من گرگى‏پليدتر و بدتر از تو نديدم،گرگ بسخن آمده گفت:بدتر ازمن-بخدا-مردم مكه هستند كه خداى عز و جل پيغمبرى‏بسوى ايشان فرستاده و آنها او را تكذيب كرده دشنامش مى‏دهند (8) .

اين سخن در گوش ابو ذر نشست و به زنش گفت: خورجين و مشك آب و عصاى مرا بياور،و سپس با پاى‏پياده راه مكه را در پيش گرفت تا تحقيقى درباره خبرى‏كه گرگ داده بود بنمايد، و همچنان بيامد تا در وقت گرماوارد شهر مكه شد،و چون خسته و كوفته شده بود سر چاه‏زمزم آمد و دلو را در چاه انداخت(بجاى آب)شير بيرون‏آمد،با خود گفت:اين جريان-بخدا سوگند-مرا بدانچه‏گرگ گفته است راهنمائى ميكند و ميفهماند كه آنچه رامن بدنبالش آمده‏ام بحق و درست است.

شير را نوشيد و بگوشه مسجد آمد،در آنجا جمعى ازقريش را ديد كه دور هم حلقه زده و همانطور كه گرگ‏گفته بود به پيغمبر(ص)دشنام ميدهند،و همچنان ازآنحضرت سخن كرده و دشنام دادند تا وقتى كه در آخرروز ابو طالب از مسجد در آمد،همينكه او را ديدند بيكديگرگفتند:از سخن خوددارى كنيد كه عمويش آمد.

آنها دست كشيدند و ابو طالب بنزد آنها آمد و با آنهابگفتگو پرداخت تا روز بآخر رسيد سپس از جا برخاست،ابو ذر گويد:من هم با او برخاستم و بدنبالش رفتم،ابو طالب رو بمن كرده و گفت:حاجتت را بگو،گفتم:اين‏پيغمبرى را كه در ميان شما مبعوث شده(ميخواهم)! گفت:با او چه كار دارى؟گفتم:ميخواهم بدو ايمان‏آورم و او را تصديق كنم و خود را در اختيار او گذارم كه‏هر دستورى بمن دهد اطاعت كنم،ابو طالب فرمود:راستى‏اينكار را ميكنى؟گفتم:آرى. فرمود:فردا همين وقت نزدمن بيا تا تو را نزد او ببرم.

ابوذر گويد:آن شب را در مسجد خوابيدم،و چون روزديگر شد دو باره نزد قريش رفتم و آنان همچنان سخن ازپيغمبر(ص)كرده و باو دشنام دادند تا ابو طالب نمودار شدو چون او را بديدند بيكديگر گفتند:خوددارى كنيد كه‏عمويش آمد،و آنها خوددارى كردند،ابو طالب با آنهابگفتگو پرداخت تا وقتيكه از جا برخاست و من‏بدنبالش رفتم و بر او سلام كردم،فرمود: حاجتت را بگو،گفتم:اين پيغمبرى كه در ميان شما مبعوث شده‏ميخواهم،فرمود:با او چه كار دارى؟گفتم:ميخواهم بدوايمان آورم و تصديقش كنم و خود را در اختيار او گذارم كه‏هر دستورى بمن بدهد اطاعت كنم،فرمود:تو اينكار راميكنى؟گفتم:آرى،فرمود:همراه من بيا، من بدنبال اورفتم و آنجناب مرا بخانه‏اى برد كه حمزة(ع)در آن بود،من بر او سلام كردم و نشستم حمزة گفت:حاجتت‏چيست؟گفتم:اين پيغمبرى را كه در ميان شما مبعوث‏گشته ميخواهم،فرمود:با او چه كار دارى؟گفتم: ميخواهم بدو ايمان آورده تصديقش كنم و خود را در اختياراو گذارم كه هر دستورى بمن بدهد اطاعت كنم،فرمود: گواهى دهى كه معبودى جز خداى يگانه نيست،و به‏اينكه محمد رسول خدا است؟گويد:من شهادتين راگفتم.پس حمزه مرا بخانه‏اى كه جعفر(ع)در آن بود برد،من بدو سلام كردم و نشستم،جعفر بمن گفت: چه‏حاجتى دارى؟گفتم:اين پيغمبرى را كه در ميان شمامبعوث شده ميخواهم،فرمود:با او چه كار دارى گفتم: ميخواهم بدو ايمان آورم و تصديقش كنم و خود را در اختياراو گذارم تا هر فرمانى دهد انجام دهم،فرمود:گواهى ده‏كه نيست معبودى جز خداى يگانه‏اى كه شريك ندارد واينكه محمد بنده و رسول او است.

گويد:من گواهى دادم و جعفر مرا بخانه‏اى برد كه‏على(ع)در آن بود من سلام كرده نشستم فرمود:چه‏حاجتى دارى؟گفتم:اين پيغمبرى كه در ميان شمامبعوث گشته ميخواهم،فرمود: چه كارى با او دارى؟ گفتم:ميخواهم بدو ايمان آورم و تصديقش كنم و خود رادر اختيار او گذارم تا هر فرمانى دهد فرمان برم،فرمود: گواهى دهى كه معبودى جز خداى يگانه نيست و اينكه‏محمد رسول خدا است،من گواهى دادم و على(ع)مرابخانه‏اى برد كه رسول خدا(ص)در آنخانه بود،پس سلام‏كرده نشستم رسولخدا(ص)بمن فرمود:چه حاجتى دارى؟عرض كردم: اين پيغمبرى را كه در ميان شمامبعوث گشته ميخواهم،فرمود:با او چه كارى دارى؟ گفتم: ميخواهم بدو ايمان آورم و تصديقش كنم و هردستورى بمن دهد انجام دهم،فرمود:گواهى دهى كه‏معبودى جز خداى يگانه نيست و اينكه محمد رسول خدااست،گفتم:گواهى دهم كه معبودى جز خداى يگانه‏نيست،و محمد رسول خدا است.

رسولخدا(ص)بمن فرمود:اى اباذر بسوى بلاد خويش‏بازگرد كه عموزاده‏ات از دنيا رفته و هيچ وارثى جز توندارد،پس مال او را برگير و پيش خانواده‏ات بمان تا كارما آشكار و ظاهر گردد ابو ذر بازگشت و آن مال را برگرفت‏و پيش خانواده‏اش ماند تا كار رسول خدا صلى الله عليه‏و آله و سلم آشكار گرديد.

امام صادق(ع)فرمود:اين بود سرگذشت ابو ذر و اسلام‏او،و اما داستان سلمان را كه شنيده‏اى (9) .

و اما صورتى كه دانشمندان اهل سنت مانند بخارى و مسلم‏در كتاب صحيح خود و ديگران با مختصر اختلافى از ابن عباس‏نقل كرده‏اند و ما ترجمه يكى از آنها را انتخاب كرده‏ايم بدينگونه است كه گويد:

چون خبر ظهور پيامبرى در مكه به اطلاع ابوذر رسيد برادرش‏را فرستاده بدو گفت:براى تحقيق بمكه برو و خبر اين مرد را وآنچه درباره او شنيدى بمن گزارش كن...

وى بمكه آمد و خبرى از آنحضرت گرفت و سپس بازگشته‏به ابو ذر گفت:او مردى است كه مردم را امر بمعروف و نهى ازمنكر مى‏كند و به مكارم اخلاق دستور ميدهد.

ابوذر گفت:خواسته مرا انجام ندادى!...

و بدنبال اين سخن ظرف آبى و توشه راهى برداشته و خودبمكه آمد ولى احتياط كرد پيش از آنكه رسول خدا(ص)راشخصا ديدار كند و خواسته خويش را بكسى اظهار كند،بهمين‏منظور آنروز را تا شب در مسجد الحرام گذراند و چون پاسى ازشب گذشت على عليه السلام در آنشب او را ديدار كرده فرمود:

از كدام قبيله هستى؟

پاسخداد:مردى از بنى غفار هستم.

على عليه السلام بدو فرمود:برخيز و بخانه خود بيا!

و بدين ترتيب على عليه السلام در آنشب او را بخانه خود بردو از وى پذيرائى كرد ولى هيچكدام سخن ديگرى با هم نگفتند.

آنشب گذشت و روز ديگر را نيز ابو ذر تا غروب به جستجوى‏رسول خدا(ص)گذراند.

ولى آنحضرت را ديدار نكرد و از كسى هم سئوالى نكرد وچون شب شد بجاى شب گذشته خود در مسجد رفت و دو باره‏على عليه السلام بدو برخورد و فرمود:

هنوز جائى پيدا نكرده‏اى!و بدنبال آن مانند شب گذشته اورا بخانه برد و از او پذيرائى كرد و هيچكدام با يكديگر سخنى‏نگفتند،و شب سوم نيز بهمين ترتيب گذشت و چون روز سوم شدابو ذر به على عليه السلام عرض كرد:

اگر منظور خود را از آمدن به شهر مكه اظهار كنم قول ميدهى‏آنرا مكتوم و پنهان دارى؟و على عليه السلام اين قول را به او دادو ابو ذر اظهار داشت:آمده‏ام تا ازين پيامبرى كه مبعوث شده است‏اطلاعى پيدا كنم،و قبلا نيز برادرم را فرستادم ولى خبر صحيح وكاملى براى من نياورد و از اينرو ناچار شدم خودم بدين منظورآمده‏ام!

على عليه السلام بدو فرمود:امروز بدنبال من بيا،و هر كجاكه من احساس خطرى براى تو كردم مى‏ايستم و همانند كسى‏كه آب ميريزم بسوى تو باز ميگردم،و اگر كسى را نديدم(وخطرى احساس نكردم)هم چنان ميروم و تو نيز دنبال سر من بياتا بهر خانه‏اى كه وارد شدم تو هم وارد شو!

ابو ذر بدنبال على عليه السلام رفت تا بخانه رسول خدا(ص) وارد شدند و هدف خود را از ورود بمكه و تشرف خدمت آنحضرت ابراز كرده و مسلمان شد،و آنگاه عرض كرد:اى‏رسول خدا اكنون چه دستورى بمن ميدهى؟

فرمود:بنزد قوم خود باز گرد تا خبر من بتو برسد!

ابو ذر عرض كرد:بخدائى كه جان من در دست او است‏باز نگردم تا اين كه دين اسلام را آشكارا در مسجد بمردم مكه‏ابلاغ كنم!

اينرا گفت و بمسجد آمده با صداى بلند فرياد زد:

«اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا عبده و رسوله‏»

مشركان كه اين فرياد را شنيدند گفتند:

اين مرد از دين بيرون رفته!و بدنبال اين گفتار بر سر او ريخته‏آنقدر او را زدند كه بيهوش شد، در اينوقت عباس بن عبد المطلب‏نزديك آمد و خود را بر روى ابو ذر انداخت و گفت:شما كه اين‏مرد را كشتيد!شما مردمانى تاجر پيشه هستيد و راه تجارت شمااز ميان قبيله غفار ميگذرد و كارى ميكنيد كه قبيله غفار راه‏كاروانهاى شما را نا امن كنند!

و بدين ترتيب از ابو ذر دست‏برداشتند،و روز ديگر هم ابو ذرهمين كار را كرد و مشركين مانند روز گذشته او را زدند و باوساطت عباس از او دست‏برداشتند (10) .

نگارنده گويد:با توجه به سبقت ابو ذر در اسلام،و آمدن اوبمكه در مرحله تبليغ سرى اسلام همانگونه كه از اين روايات‏ظاهر ميشود بنظر ميرسد رسيدن خبر ظهور پيامبر اسلام در مكه به‏ابوذر از طريق غير عادى و بصورت خارق العاده بوده و همانگونه‏كه در روايات شيعه بود،و بدان گونه نبوده كه به سادگى خبرظهور رسول خدا(ص)به قبيله بنى غفار در باديه‏هاى مكه رسيده‏باشد و او نيز به جستجوى آنحضرت بمكه آمده باشد،و الله‏العالم.


پى‏نوشتها:

1- بحار الانوار ج 18 ص 177-179-188 تاريخ يعقوبى ج 2 ص 14،سيره ابن اسحاق ص‏126.

2- سيره ابن اسحاق ص 121.

3- براى اطلاع بيشتر به كتاب الصحيح من السيره ج 1 ص 254 به بعد مراجعه نمائيد.

4- الاصابة ج 4 ص 64 و الاستيعاب(حاشية الاصابة)ص 62 و طبقات ابن سعد ج 4 ص‏224 اسد الغابة ج 5 ص 186.

5- سيرة المصطفى هاشم معروف ص 136،و البته اين اشعار به شخص ديگرى هم بنام‏غاوى بن عبد ربه سلمى نسبت داده شده كه ما در شماره 55 در ضمن داستان حنفاء سرگذشت او را نقل كرده‏ايم.

6- الغدير ج 8 ص 308.

7- و در روايت امالى صدوق(ره)سند حديث‏به ابو بصير مى‏رسد كه او از امام صادق(ع) روايت كرده.

8- و عبارت مناقب اينگونه است:«وا عجب من ذلك رسول الله بين الحرتين فى النخلات‏يحدث الناس بما خلا و يحدثهم بما هو آت و انت تتبع غنمك؟!».

9- روضه كافى(مترجم)ج 2 ص 123-126 مناقب ج 1 ص 99 و امالى صدوق ص 287 و ضمنا داستان اسلام سلمان را نيز انشاء الله تعالى در جاى خود ذكر خواهيم كرد.

10- الطبقات الكبرى ج 4 ص 224.الاصابة و الاستيعاب ج 4 ص 63 و اسد الغابة ج 5 ص‏187.