پژوهش‌هایی در نیم قرن نخستین خلافت

علی لبّاف

- ۵ -


نمونه‌هایی از برخورد دستگاه خلافت با مخالفین قانونی

الف ـ مالک‌بن نُوَیْرَه
«تمام مورخان، طبری، ابن‌اثیر، ابن‌کثیر و یعقوبی، همه به این ماجرا اشاره کرده‌اند که: ابوبکر، خالدبن ولید را با لشکری به طرف قبایلی فرستاد که پس از رحلت پیامبرصلّی‌الله‌علیه‌وآله با ابوبکر بیعت نکرده بودند یا زکات به گماشتگان او نمی‌دادند تا آنها را مجبور به پرداخت زکات کنند.»[402]
«مالک‌بن نُوَیْرَه فردی شجاع، شاعر و رئیس بخشی از قبیله بنی‌تمیم؛ صحابی پیامبر و عامل و کارگزار آن حضرت‌صلّی‌الله‌علیه‌وآله بود.
مالک، صدقاتی[403] را که جمع کرده بود، پس از وفات پیامبرصلّی‌الله‌علیه‌وآله به مدینه نفرستاد و به صاحبان آنها بازگرداند[404] .»[405]
«چون خالدبن ولید به سرزمین بطاح[406] فرود آمد، ضِراربن اَزْوَر را به همراهی تنی چند از سپاهیانش که ابوقَتاده[407] نیز در میانشان بود به مأموریت فرستاد. اینان نیز به قبیله مالک شبیخون زدند... ابوقَتاده بعدها می‌گفت: ...ما گفتیم اگر راست می‌گویید که مسلمانید اسلحه‌تان را بر زمین بگذارید... آنها این پیشنهاد را پذیرفتند و اسلحه خود را بر زمین گذاشته و به نماز پرداختند[408].[409]
...ابن‌ابی‌الحدید در شرح نهج‌البلاغه می‌نویسد: همین که مالک و همراهانش سلاح خود را بر زمین نهادند، ضِرار و یارانش هجوم برده همه آنها را دستگیر و به بند کشیده به نزد خالدبن ولید بردند[410].»[411]
«خالدبن ولید مدعی بود که مالک‌بن نُوَیْرَه با سخنی که گفته و به گوش او رسیده مرتد شده است.
مالک چنین ادعایی را رد کرد و گفت:
من مردی مسلمانم و از مقررات آن نه چیزی را تغییر داده و نه تبدیل کرده‌ام و ابوقَتاده و عبدالله‌بن عمر نیز به سود او گواهی داده و سخن او را تصدیق کردند.
ولی خالد زیر بار نرفت و مالک را پیش کشید و فرمان داد تا ضِرار گردنش را بزند و سپس خالد، زن او[412] را همان شب متصرف شد.»[413]
«در [کتاب] اصابه، از زبیربن بکّار و او از ابن‌شهابِ [زُهری] نقل می‌کند که مالک‌بن نَوَیْرَه زلفهای انبوهی بر سرش بود؛ چون کشته شد، خالد دستور داد تا سر مالک را پایه دیگِ [غذا] کنند و چنین کردند و پیش از آنکه آتش از مو بگذرد و به پوست برسد، غذای دیگ پخته شد.»[414]
از این سند تاریخی می‌توان دریافت که: مالک از مردان پُرمو بود و چون نظامیان، سرهای مقتولین را پایه دیگ نمودند؛ سَری نماند که آتش به درون آن نرسیده باشد، به جز سَر مالک که طعام دیگ پخته شد و آماده استفاده گردید و هنوز سَر مالک به طور کامل نسوخته بود.[415]

دو تذکّر

یک ـ درباره قتل مالک‌بن نُوَیْرَه و قبیله او به دست خالدبن ولید، توجّه شما را به دو نکته از کتاب «اجتهاد در مقابل نص» تألیف علّامه سیّد عبدالحسین شرف‌الدین جلب می‌نماییم:
«بخاری در باب فرستادن حضرت علی‌علیه‌السّلام و خالد به یمن از کتاب صحیح خود روایت می‌کند که مردی ایستاد و گفت: یا رسول الله! از خدا بترس! پیغمبر فرمود: وای بر تو! آیا من سزاوارترین مردم روی زمین نیستم که پناه به خدا می‌برم؟ [و شایسته رعایت تقوا هستم.]
خالد گفت: یا رسول الله! گردن او را بزنم؟
[آن حضرت‌صلّی‌الله‌علیه‌وآله به خالد] فرمود: نه، شاید او نماز بگزارد![416]
... کاش خالد [با وجود این دستور صریح پیامبرصلّی‌الله‌علیه‌وآله به او درباره احترام خون کسی که احتمال دارد نماز بگزارد،] احترام نماز گزاردن مالک‌بن نُوَیْرَه را نگاه می‌داشت و از کشتن او خودداری می‌کرد! در حالیکه عبدالله‌بن عمر و ابو قَتاده انصاری [نزد خالد] شهادت دادند که مالک در روزی که کشته شد، با آنان نماز صبح گزارد.»[417]
«در تاریخ یعقوبی است: ابوقَتاده خود را به ابی‌بکر رسانده و جریان را گزارش داد و گفت: به خدا قسم دیگر زیر پرچم خالد و به فرماندهی او به جائی نخواهم رفت، زیرا او مالک را با آنکه مسلمان بود، کشت.
و در روایت طبری از ابن‌ابی‌بکر نقل می‌کند: از جمله کسانی که به مسلمانی مالک گواهی دادند ابوقَتاده بود...
و در تاریخ ابی‌الفداء است که چون این خبر به ابوبکر و عمر رسید... ابوبکر گفت: من هرگز او (خالد) را نخواهم کشت، زیرا به طوری که گفتم در وظیفه‌ای که تشخیص داده به خطا رفته است... من هرگز شمشیری را که خدا بر آنان از نیام کشیده، در نیام نخواهم کرد.»[418]
«و در وفیات الاعیان و تاریخ ابی‌الفداء و کنز العمال و دیگر منابع آمده است: هنگامی که خبر خالد با مالک‌بن نُوَیْرَه و همسرش به ابوبکر و عمر رسید... ابوبکر پاسخ داد: من او را سنگسار نمی‌کنم... او اجتهاد کرده و در اجتهاد خود مرتکب اشتباه شده است.
عمر گفت: پس او را از پست فرماندهی بردار.[419]
ابوبکر گفت: من شمشیری را که خداوند برکشیده است، غلاف نمی‌کنم.»[420]
«ابن‌ابی‌الحدید می‌نویسد: ابوبکر گفت: ای عمر ساکت شو! این اولین خطای ما نیست؛ زبانت را از خالد کوتاه کن.»[421]
لازم به یادآوری است که:
«ابوبکر در دوران حکومتش، خالد را به فرماندهی سپاه شام منصوب کرد[422] و وصیّت کرد که پس از بازگشت از شام، به فرمانداری عراق بازگردد.»[423]
در قساوت قلب خالد همین بس که تاریخ خلافت ابوبکر نشان می‌دهد:
«هنگامی که خالدبن ولید به بزاخ حرکت نمود، عکاشةبن محصن و ثابت‌بن اقرم را به عنوان پیشاهنگ لشکر به آنجا فرستاد و چون آنان به نزدیکی محل مأموریت خویش رسیدند، طُلَیْحه و برادرش که برای ارزیابی لشکر مسلمانان از میان قبیله‌شان بیرون آمده بودند، تصادفاً به آنان برخوردند و به قتلشان رسانیدند...
طبری از ابن‌الکلبی نقل می‌کند که خالد با لشکر خویش می‌آمد تا از کنار نعش افتاده ثابت گذشتند و بدون توجّه از روی آن عبور نمودند و جسد وی در زیر پای اسب‌های آنان پایمال گردید...»[424]
دو ـ جالب است که با توجّه به برخوردی که در این ‌ماجرا با خالدبن ولید و مالک‌بن نُوَیْرَه صورت گرفت؛ باز هم در مدح خلیفه اوّل و توجیه رفتار او اظهار شده:
«انعطاف‌پذیری وی را می‌توان در برخوردش با خالدبن ولید... مشاهده نمود... در نظر ابوبکر، خطای خالد... سبک و قابل اغماض بود.»![425]
در پایان خاطر نشان می‌گردد:
«انس‌بن مالک می‌گوید: صحابه اکراه داشتند که با مانعین زکات جنگ نمایند و می‌گفتند: اینها اهل قبله هستند. ولی ابوبکر شمشیر برکشید و تنها خارج شد و مردم به ناچار دنبال او راه افتادند...[426]
[بنابراین نقل] هیچ کس با ابوبکر نرفت و خودش تنها شمشیر کشید و رفت و مردم ناچار شدند و دنبال او راه افتادند.
این روایت می‌رساند که خود ابوبکر با مالک‌بن نُوَیْرَه جنگیده است، در صورتی که تمام تواریخ [جهت تبرئه او، تنها] می‌نویسند: خالدبن ولید به ضِراربن اَزْوَر دستور داد و او سر مالک را از تن جدا کرد.»[427]
«حقیقت امر آن است که مالک مردی سرشناس و صاحب قبیله بود و پایه حکومت ابوبکر نیز هنوز ضعیف بود و بیم آن می‌رفت که با یک حرکت حساب شده، پایه ظلم ایشان برچیده شود.
از داخل حکومت نیز پایه محکم نبود و طوایفی مثل بنی‌هاشم به سرکردگی علی‌علیه‌السّلام و طایفه خزرج با ریاست سعدبن عُبادَه و قریش با ابوسفیان، هنوز مخالف بودند.
پس باید بر این شخص غیرتمند و شجاع بنی‌تمیم که در چند فرسخی مدینه خطر جدی محسوب می‌شود و هرگز حکومتیان با وجود او در امان نبودند، شبیخون زد تا از میان برداشته شود و هم زهر چشمی به مخالفان داخلی داده شود.
پس مسبب اصلی قتل مالک، ابوبکر بود نه خالد.»[428]
«ابوبکر از رد کردن خود به عنوان جانشین مشروع محمّدصلّی‌الله‌علیه‌وآله از جانب مالک‌بن نُوَیْرَه سخت خشمگین شده و به خالدبن ولید دستور داده بود هرجا مالک‌بن نُوَیْرَه را پیدا کند او را به قتل برساند.»[429]
ب ـ سعدبن عُبادَه
سعدبن عُباده خزرجی که نخستین بار اجتماع انصار در محلّ سقیفه بنی‌ساعده گرد او صورت گرفت و مهاجرین اندکی بعد، به آن جمع ملحق شده و با تغییر دادنِ مسیر گفتگوها، سرانجام ابوبکر را خلیفه ساختند؛ از مخالفین بیعت با ابوبکر بود.
«سعد را پس از ماجرای سقیفه، چند روزی به حال خود گذاشتند و سپس در پی او فرستادند که بیا و بیعت کن که همه مردم و بستگانت با ابوبکر بیعت کرده‌اند.
سعد پاسخ داد: به خدا قسم تا تمام تیرهای تَرکشم را به سوی شما پرتاب نکنم و سِنان نیزه‌ام را با خون شما رنگین نسازم، با شما بیعت نخواهم کرد... تا آنجا که در توان داشته باشم با شما می‌جنگم و دست بیعت در دست شما نمی‌گذارم...
چون سخنان سعد به گوش ابوبکر رسید، عمر به او گفت: سعد را رها مکن تا با تو بیعت کند.
اما بَشیربن سعد[430] گفت: او لج کرده است و با شما بیعت نمی‌کند، اگر چه جانش را بر سر این کار بگذارد. کشتن او به این سادگی نیست؛ چه، او وقتی کشته می‌شود که تمامی خانواده و فرزندان و گروهی از بستگانش با او کشته شوند. او را به حال خودش بگذارید[431] که رها کردنش شما را زیانی نمی‌رساند، زیرا که او یک تن بیش نیست.
آنها راهنمایی بَشیر را پذیرفتند و دست از سعد برداشتند و او را به حال خود گذاشتند.
سعد در هیچ یک از اجتماعاتشان شرکت نمی‌کرد و در نماز جمعه و جماعت ایشان حاضر نمی‌شد و در ادای مناسک حج به همراهی آنها و در کنارشان دیده نمی‌شد.[432]
این حال همچنان ادامه داشت تا که زمان ابوبکر به سر آمد و نوبت خلافت به عمر رسید.[433] »[434]
«عمر پس از این که به خلافت رسید، روزی سعدبن عُبادَه را در یکی از کوچه‌های مدینه دید؛ رو به او کرد و گفت: هان ای سعد! سعد هم بلافاصله پاسخ داد: هان ای عمر!
خلیفه پرسید: تو نبودی که چنین و چنان می‌گفتی؟ سعد گفت: آری من گفتم و حالا این حکومت به تو رسید... به خدا که از همسایگی تو بیزارم.
عمر گفت: هر کس که از همسایه‌اش خوشش نیاید، جا عوض کند! ...دیری نگذشت[435] که سعد در همان اوایل خلافت عمر راهی دیار شام شد...[436]
بَلاذری در کتاب انساب الاشراف خود می‌نویسد:
سعدبن عُبادَه با ابوبکر بیعت نکرد و به شام رفت.
عمر مردی را در پی سعد به شام فرستاد و به او گفت: سعد را به بیعت وادار کن و هر ترفند و حیله‌ای که می‌توانی به کار گیر؛ اما اگر کارگر نیفتاد و سعد زیر بار نرفت، با یاری خدا او را بکش!
آن مرد رو به شام نهاد و سعد را در حُوارین دیدار کرد و بی‌درنگ موضوع بیعت را مطرح نمود و از او خواست که موافقت کند... فرستاده عمر با شنیدن پاسخ‌های قطعی سعد، تیری به جانبش پرتاب کرد که رگ حیاتش را از هم گسیخت.[437]
در کتاب تبصرة العوام آمده است: آنها محمّدبن مَسْـلَمه انصاری[438] را به این کار مأمور کرده بودند. محمّد نیز به شام رفت و سعدبن عُبادَه را با تیری از پای درآورد.[439]
نیز گفته‌اند که خالدبن ولید، در همان هنگام، در شام بود و محمّدبن مَسْـلَمه را در کشتن سعد یاری داد...[440]
ابن‌عبد ربّه می‌گوید: سعدبن عُبادَه را در حالی یافتند که تیری در قلبش نشسته و... شایع کردند که... جنّیان دو تیر به قلبش زدند...[441] »[442]
ج ـ امّ فَروه[443]
«بانویی به نام امّ فَروه که با ابوبکر اعلام مخالفت کرد و گفت:
من فقط خلیفه راستین پیامبرصلّی‌الله‌علیه‌وآله یعنی علی‌بن ابی‌طالب‌علیه‌السّلام را قبول دارم، به دستور او [ابوبکر] اعدام شد.»[444]

ماجرای سوزاندن فُجائة السُّـلَمی

«یکی از افراد قبیله بنی‌سلیم ملقّب به فُجائه،[445] به قتل و دزدی و راهزنی و غارت اشتغال داشت تا این که به دام افتاد[446]. او را نزد ابوبکر آوردند. ابوبکر دستور داد در مصلای شهر مدینه آتش روشن کنند. آن‌گاه دستور داد او را در حالی که دست و پایش را بسته بودند، در آتش انداختند.
آورده‌اند فُجائه در میان آتش با صدای بلند شهادتین را می‌گفت تا سوخت.»[447]
«بنا به قول طبری و ابن‌اثیر داستان آن از این قرار است:
مردی از قبیله بنی‌سلیم به نام فُجائه نزد ابوبکر آمد و گفت: من مردی مسلمانم و می‌خواهم که با کافران مرتد پیکار کنم، ولی نه اسبی دارم و نه سلاحی؛ مرا با دادن اسب و سلاح تجهیز کن. ابوبکر نیز خواسته‌اش را برآورده ساخت. اما او به جای پیکار با کافران و مرتدان به سر راه گرفتن پرداخت و به جان مردم اعم از مسلمان و مرتد افتاد، اموالشان را غارت می‌کرد و اگر کسی هم مقاومت می‌کرد، او را می‌کشت. در این راهزنی مردی از قبیله بنی‌شَرید، به نام نَجَبَة‌بن ابی‌المیثاء او را یاری می‌داد.
هنگامی که این خبر به ابوبکر رسید، به طریفة‌بن حاجر نوشت:
دشمن خدا فُجائه با اظهار مسلمانی نزد من آمد و از من خواست تا وی را برای پیکار با کسانی که از اسلام رویگردان شده‌اند تجهیز کنم. من هم اسب و سلاحی در اختیارش گذاشتم، اما خبر قطعی به من رسیده که آن دشمن خدا، سر راه بر مسلمان و کافر گرفته، دارایی ایشان را به یغما می‌برد و هر کس را هم که مقاومت کند، می‌کشد![448] اینک تو با مسلمانانی که به زیر فرمان داری بر او بتاز و وی را بکش یا دستگیر کرده به نزد من گسیل دار.
طریفه به سوی فُجائه شتافت و چون به ایشان رسید، بینشان تیراندازی شروع شد و در اثنای آن نَجَبَة‌بن ابی‌المیثاء به سبب تیری از پای درآمد و کشته شد و چون فُجائه دریافت که مسلمانان در اعدام یا دستگیری او مصمّم هستند به طریفه گفت: تو بر من هیچگونه فضیلت و برتری نداری، تو از جانب ابوبکر مأموری و من هم از طرف او فرمان دارم!
طریفه گفت: اگر راست می‌گویی اسلحه را بر زمین بگذار و با من به نزد ابوبکر بیا.
این بود که فُجائه به همراه طریفه نزد ابوبکر آمد.
چون چشم ابوبکر به او افتاد، به طریفه گفت: او را به بقیع ببر و زنده در آتش بسوزان.
طریفه نیز فرمان برد و در بقیع آتش برافروخت و فُجائه را در آن افکند و بسوزانید.
طبری در روایتی دیگر می‌نویسد: طریفه هیزمی بسیار در مصلای مدینه بر هم نهاد و در آن آتش افکند؛ آنگاه فُجائه را طناب پیچ کرده، در آن انداخت و بسوزانید.
سخن ابن‌اثیر در این مورد چنین است: طریفه دستهای فُجائه را از پشت [به] گردنش ببست و سپس او را طناب پیچ کرده در آتش افکند و بسوزانید.»[449]

گفتار پنجم : بررسی آزادی‌های فردی و اجتماعی

برخورد با جوانان

الف) برخورد با زیدبن معاویه قشیری
اسناد تاریخی نشان می‌دهند که خلیفه حتّی تا این اندازه برای تقاضای یک جوان مسلمان و خواسته‌های او ارزش قائل نبوده تا بپذیرد او همان شتری را که خودش می‌خواهد انتخاب کرده و به عنوان زکات پرداخت نماید.
به این سند تاریخی توجّه فرمایید که چگونه در آن، عواطف یک جوان مسلمان سرکوب می‌شود:
«در یمن، عامل ابوبکر[450] در جمع آوری صدقات،[451] بچه شتر جوانی را به عنوان صدقه گرفت. آن جوان گفت: من به این بچه شتر علاقه دارم، به جای آن یک شتر دیگر از من قبول کن.
عامل نپذیرفت.
آن مرد به رئیس قبیله[452] جریان را گفت. او واسطه شد، بار دیگر [عامل] نپذیرفت.
رئیس قبیله رفت و بچه شتر را از میان شترهای صدقات [زکات]بیرون آورد و به صاحبش برگرداند.
عامل، ماجرا را به ابوبکر نوشت و او هم لشکری به آنجا فرستاد.
مردم شورش کردند و قبایل یمن به مقابله برخاستند.
اهل شهر «دَبا» وقتی فهمیدند قبیله کنده در حال جنگند، شورش کرده و والی ابوبکر را از شهر بیرون کردند.
ابوبکر به امیر لشکری که فرستاده بود نوشت که به آنجا برود و با آنها بجنگد.
او آنها را محاصره کرد و بر آنها سخت گرفت.
مردم آنجا به والی ابوبکر گفتند: ما صلح می‌کنیم و آنچه زکات بر عهده ما هست می‌پردازیم.[453]
والی گفت: نمی‌پذیرم مگر آنکه اقرار کنید ما بر حقّیم و شما بر باطل و کشته ما در بهشت است و کشته شما در جهنم و هر حکمی که درباره شما صادر کنیم بپذیرید.
آنها ناگزیر پذیرفتند. پس به ایشان فرمان داد از شهرتان بدون سلاح خارج شوید؛ آنها چنین کردند.
لشکریان وارد شهر شدند و بزرگانشان را یک یک گردن زده، زنان و کودکان را به اسارت و اموالشان را به غنیمت گرفتند و به مدینه پیش ابوبکر فرستادند.
پس از آن لشکریان به کنده حمله بردند و در آنجا اشراف آنها را سر بریدند و باقی را به مدینه فرستادند.
امثال این وقایع در زمان حکومت ابوبکر زیاد است.»[454]
مشروح ماجرا بدین قرار است:
«ابوبکر به زیادبن لَبید و مهاجربن ابی‌امیه مخزومی نوشت که آن دو تن اتحاد کنند و برای وی از مردم بیعت بگیرند و با هر کسی هم که از بیعت کردن با ابوبکر و یا از دادن زکات امتناع ورزد، بجنگند.
اعثم در فتوح خود گوید:
عده‌ای از روی رضا و رغبت و عده دیگر از روی اجبار و اکراه زکات‌ها را به زیاد می‌دادند، زیادبن لَبید نیز مشغول جمع‌آوری زکات بود و با مردم سخت‌گیری و تشدید می‌نمود، اتّفاقاً روزی یکی از شترها را که به عنوان زکات از جوانی به نام زیدبن معاویه قشیری گرفته بود، علامت زکات بر آن زده به میان شترهای دیگری که می‌خواست به نزد ابوبکر بفرستد رها نمود.
این جوان به نزد یکی از سران قبیله کنده به نام حارثة‌بن سُراقه آمد و گفت:
پسر عمو! زیادبن لَبید یکی از شترهای مرا گرفته و علامت‌گذاری نموده و به میان شترانی که از زکات گرفته، رها نموده است و من از دادن زکات ابا ندارم ولی به این شترم علاقه فراوان دارم، اگر صلاح می‌دانی در این‌باره با زیاد گفتگو کن که این شتر مرا رها کند و من در عوض آن شتر دیگری به او می‌دهم.
اعثم گوید: حارثة‌بن سُراقه به نزد زیادبن لَبید آمد و گفت:
اگر بشود، منّتی بر این جوان بگذاری و شتر وی را به او برگردانی و به جای آن، شتر دیگری تحویل بگیری.
زیاد در پاسخ حارثه گفت:
این شتر جزو حق خدا گردیده و به عنوان زکات علامت‌گذاری شده است و من دوست ندارم که به جای آن، شتر دیگری را قبول کنم...
[حارثه گفت:]
ما می‌گوئیم این شتر را از راه کرامت و بزرگواری رها کن وگرنه از راه لئامت و خواری رهایش خواهی نمود، زیاد نیز از گفتار حارثه خشمناک گردید و گفت:
من این شتر را رها نمی‌کنم تا ببینم چه کسی آن را از دست من تواند گرفت.
... اعثم می‌گوید:
سپس حارثه به میان این شتران آمده و همان شتر را از میان آنها بیرون کشید و افسارش را به دست صاحبش داد و گفت: شتر خود را بگیر، اگر درباره این شتر کسی به تو حرفی زد با شمشیر دماغش را بشکن و این جمله را نیز اضافه نمود که:
ما از پیامبر خدا در آن موقع که زنده بود پیروی و اطاعت نمودیم، پس از مرگ وی، اگر کسی از خاندان وی جانشین بود، باز هم از وی اطاعت می‌کردیم و اما پسر ابوقُحافه، به خدا سوگند نه اطاعتش بر ما واجب است و نه در گردن ما بیعتی دارد.
... اعثم می‌گوید:
چون این اشعار به گوش زیادبن لَبید رسید به وحشت افتاد که مبادا تمام شترانی را که به عنوان زکات از مردم گرفته است از دستش بگیرند، لذا شبانگاه با عده‌ای از یارانش از حَضْرَموت به سوی مدینه حرکت نمود... زیادبن لَبید که شترهای زکات را از حَضْرَموت به مدینه فرار می‌داد در اثنای راه از رفتن به سوی ابوبکر منصرف گردید و شترها را به وسیله شخص مطمئنی به مدینه فرستاد و به او دستور داد از جریانی که پیش آمده است چیزی به ابوبکر نگوید. سپس به نزد بنی‌ذهل‌بن معاویه که تیره‌ای از قبائل کنده بود برگشت و جریان را به آنان گفت و از آنان دعوت کرد که بیعت ابوبکر را بپذیرند و از وی اطاعت و پیروی کنند... زیاد به سوی هریک از قبائل کنده که می‌رفت به او جواب مثبت نمی‌دادند و دست رد بر سینه او می‌زدند.[455]
زیاد چون وضع را بدین منوال دید به سوی مدینه حرکت نمود و به نزد ابوبکر رفت و جریان را به اطلاع وی رسانید و چنین وانمود کرد که قبائل کنده قصد ارتداد و برگشتن از اسلام را دارند.
ابوبکر یک لشکر چهار هزار نفری آماده نمود و تحت فرماندهی زیاد به سوی حَضْرَموت گسیل داد.»[456]
«زیاد به تیره‌ای از قبیله کنده به نام بنوهند حمله نمود و... پس از شکست دادن بنوهند به سوی تیره دیگری از کنده به نام بنوعاقل روانه شد... سپس به سوی قبیله بنی‌حُجر حرکت نمود و به آنان شبیخون زد... زیادبن لَبید پس از جنگ با بنی‌حُجر به سوی قبیله بنی‌حِمْیَر حرکت نمود... این جنگ و خونریزی‌ها که تحت فرماندهی زیادبن لَبید انجام می‌گرفت، به گوش اشعث‌بن قیس رسید... آنگاه عموزادگانش را فراخواند و به سوی زیاد حرکت نمود و در نزدیکی شهر تریم با لشکریان زیاد رو به رو گردید و به جنگ و مقاتله پرداخت و سیصد تن از آنان را به قتل رسانید، زیاد چون شکست خورد به شهر تریم پناهنده شده و... جریان را طی نامه‌ای به ابوبکر اطلاع داد... ابوبکر... چاره‌ای جز این ندید که نامه‌ای به اشعث بنویسد و رضایت او را جلب کند... [ولی نامه‌رسان در گفتگوهایش اشعث را به کفر متّهم کرد و توسط یکی از عموزادگان اشعث به قتل رسید.]
پس از این جریان، یارانِ اشعث از دور وی پراکنده شدند و جز دو هزار نفر، بیشتر در اطراف وی باقی نماند.
زیاد نامه‌ای به ابوبکر نوشت و کشته شدن نامه‌رسان را به اطلاع وی رسانید... ابوبکر گفت: اگر از آنچه پیامبر بر آنان معین کرده است، پای‌بند شتری را بکاهند و از پرداختن آن به من امتناع ورزند، با آنان می‌جنگم... سپس ابوبکر طی نامه‌ای به عِکرمة‌بن ابی‌جهل نوشت که وی با گروهی از اهل مکّه و کسانی که فرمان او را می‌پذیرند به سوی زیادبن لَبید حرکت کند... عِکرمه طبق فرمان ابوبکر با دوهزار سوار از قبیله قریش و هم‌پیمانانشان به سوی زیاد حرکت نمود... چون خبر ورود عِکرمه به شهر مأرب، به مردم دَبا رسید، آنان از حرکت عِکرمه به خشم آمدند و گفتند عِکرمه را سرگرم و مشغول می‌سازیم و نمی‌گذاریم که به عموزادگان ما از قبیله کنده و غیر کنده حمله کنند... مردم دَبا به همان منظور حذیفة‌بن محصن را که عامل و نماینده ابوبکر بر آنان بود از شهر خود راندند، حذیفه به عِکرمه ملتجی گردید و جریان شورش اهل دَبا را به ابوبکر اطلاع داد، ابوبکر از این پیش‌آمد خشمناک گردید و نامه ذیل را به عِکرمه نوشت: من در نامه قبلی دستور داده بودم به سوی حَضْرَموت حرکت کنی ولی چون این نامه من به تو رسید مسیر خود را تغییر ده و به سوی دَبا حرکت کن و با مردم آنجا آنچنان رفتار کن که شایسته آن می‌باشند و در اجرای این فرمان کوچکترین تأخیر و کوتاهی روا مدار و چون از کار دَبا فارغ گشتی، مردمش را دستگیر کن و به نزد من بفرست، سپس به سوی زیادبن لَبید حرکت کن. امید دارم خداوند فتح سرزمین حَضْرَموت را نصیب تو گرداند.»[457]
«عِکرمه [فرزند ابوجهل] با لشکر خود به سوی دَبا حرکت نمود[458] و لشکر وی با مردم دَبا روبه‌رو گردیدند و جنگی در میانشان به وقوع پیوست. حملات بسیار سخت و کوبنده بود به طوری که سپاه دَبا نتوانستند در برابر آنها مقاومت کنند...
آنها را تعقیب کردند و از دم شمشیرشان گذراندند و یکصد تن از آنان را در این جنگ به قتل رسانیدند، بقیه به قلعه‌ها و آبادی‌هایشان پناه بردند. [لشکریان][459] آنان را در همان قلعه‌ها محاصره کردند؛ چون مردم دَبا خود را در محاصره دیدند، تسلیم گردیدند.
[لشکریان]، رؤسا و فرماندهان آنان را کشتند و بقیه را که تعدادشان به سیصد نفر جنگجو و چهارصد تن زنان و کودکان بالغ می‌گردید، به نزد ابوبکر فرستادند.
ابوبکر خواست مردانشان را بکشد و زنان و کودکان را در میان مسلمانان تقسیم کند، عمر از این کار جلوگیری نمود[460]...»[461]
بدین ترتیب سخت‌گیری غیر مشروع مأمور ابوبکر درباره بچّه شتری، به خشونت خلیفه اوّل پیوند خورد و خونریزی گسترده‌ای را در قبایل کنده به دنبال آورد (!)
شما قضاوت کنید:
چرا اجازه ندادند آن جوان مسلمان به جای شتر مورد علاقه‌اش، شتر دیگری را انتخاب کرده و به عنوان زکات پرداخت نماید!؟
آیا چنین برخورد خشونت‌آمیزی با درخواست او ـ که به لشکرکشی، قتل و غارتِ فجیع مسلمانان انجامید ـ مناسب بود؟
«در صورتی که پیامبر اسلام‌صلّی‌الله‌علیه‌وآله از این سختگیری‌ها نهی می‌نمود، والیان و فرمانداران خویش را، در این مورد به سازش و نرمش وامی‌داشت؛ چنان چه به مُعاذبن جبل، در آن موقع که به یمن اعزام نمود، در ضمن فرمانی چنین فرمود:
معاذ! تو به سوی مردمی می‌روی که آنان اهل کتاب ـ یهود و نصارا ـ هستند. خدا و دین او را انکار نمی‌کنند، تو به یگانگی خدا و رسالت محمّد دعوت کن، چون دعوت تو را پذیرفتند به آنها بگو که خداوند روزانه پنج وقت نماز بر شما فرض و واجب گردانیده است؛ اگر نماز را هم پذیرفتند، آنگاه بگو که خداوند زکاتی نیز بر شما واجب کرده است که از ثروتمندان گرفته می‌شود و به فقرا و نیازمندان داده می‌شود.
اگر این دستور را نیز پذیرفتند، از گرفتن نیکوترین اموالشان بپرهیز (فایّاک و کرائم اموالهم) و از نفرین ستمدیدگان بترس زیرا خداوند نفرین مظلومان را زود می‌پذیرد (اتق دعوة المظلوم).
این حدیث در مدارکی مانند صحیح بخاری، ابوداود، ترمذی، نسائی، ابن‌ماجه، دارمی، مالک، ابن‌حنبل آمده است.
ابن‌حجر در فتح‌الباری درباره جمله (فایّاک و کرائم اموالهم) می‌گوید: کرائم جمع کریمه است و کریمه هر چیز نفیس و پسندیده را گویند و رسول خداصلّی‌الله‌علیه‌وآله در این فرمان از گرفتن اموالی که مورد توجّه و علاقه صاحبانشان می‌باشد نهی نموده است و راز این دستور آن است که زکات برای مواسات و مرهم گذاشتن به زخم‌های اقتصادی آنان است و این عمل با تعدّی و اجحاف کردن نسبت به ثروتمندان و جریحه‌دار ساختن عواطف آنان سازگار نیست.
و در شرح جمله (اتق دعوة المظلوم) می‌گوید: پیامبرصلّی‌الله‌علیه‌وآله با این جمله می‌فرماید: از ظلم و ستم کردن بترس که مبادا مظلومی درباره تو نفرین کند، سپس می‌گوید: پیامبر اکرم‌صلّی‌الله‌علیه‌وآله که این جمله را به دنبال نهی از گرفتن اموال گران‌قیمت و مورد علاقه مردم آورده است، به دلیل آن است که می‌خواهد بگوید:
گرفتن اموال مورد علاقه مردم، ظلم بر آنها است که باید جداً از آن اجتناب گردد.
این بود دستور پیامبرصلّی‌الله‌علیه‌وآله درباره زکات که چگونه دریافت کنند و میان چه کسانی تقسیم کنند؛ عمل گماشتگان خلیفه درست برعکس این فرمان پیامبر بوده زیرا آنان اموال این قبائل را از بابت زکات می‌گرفتند نه برای این که در میان فقرای آنان تقسیم کنند، بلکه برای آن می‌گرفتند که آنها را برای زورمندان و بزرگان قریش بفرستند، آنان با این کارهایشان با گفتار پیامبر مخالفت ورزیدند، از فرمان پیامبر سرپیچی نمودند، از نفرین ستمدیدگان و بیچارگان نترسیدند، اموال مورد علاقه آنان را به زور از چنگشان گرفتند و به خاطر یک بچه شتر، جنگ عظیم و خونینی به راه انداختند...»[462]
و جهت سرپوش نهادن بر این جنایات فجیع، از برچسب ارتداد استفاده نمودند(؟!)
«مدارک حدیث «از گرفتن اموال گرانبها خودداری کنید» عبارت‌اند از:
1 ـ صحیح بخاری: فصل صدقات: ج 1، ص 181.
2 ـ همان منبع: حکم اموال گرانبها: ج 1، ص 176.
3 ـ فتح الباری: ج 4، ص 65 ـ 99.
4 ـ مسند احمد: ج 1، ص 233.
5 ـ سنن پنجگانه ترمذی، نسائی، ابن‌ماجه، دارمی و موطأ مالک در قسمت احکام زکات.»[463]
آیا با وجود این اسناد تاریخی می‌توان پذیرفت که:
«این عزم راسخ و این استقامت بی‌نظیر حضرت ابوبکر، ایمان و یقینی بود که آن را از منبع فیاض نبوت کسب نموده و با آن به مقام صدیق اکبر بودن رسیده بود.»![464]
 «موضع‌گیری و تعامل ابوبکر صدیق با این پدیده، برخاسته از پایداری او بر حق و سعی و رغبتش به خودداری از دادن کمترین امتیاز و عدم معامله و کوتاه آمدن و سستی در هرگونه اوضاع و احوال سختی بود.»![465]
«راستی اگر کمی فکر کنیم که ابوبکر... با چه مهارت و تدبیری طغیان و انقلاب قبائل متعدد داخلی را خاموش نمود و به زیر فرمان خود کشید و با چه سیاست و بصیرتی تمام شبه الجزیره را از هرگونه فساد سیاسی پاک نمود و زیر پوشش نظام و امنیت قرار داد... بی‌اختیار در برابر این بزرگوار زانو زده سر تعظیم فرود خواهیم آورد.»![466]
ب) برخورد با نصربن حجاج
سند تاریخی دیگری حاکی از آن است که خلیفه دوم نیز جوان بی‌گناهی را تنها به جرم زیبایی‌اش به بصره تبعید می‌کند و تا زنده است اجازه بازگشت او را به شهرش نمی‌دهد.
«عبدالله‌بن برید می‌گوید: در یکی از شبها که عمر شبگردی می‌نمود، رسید به در خانه بسته‌ای که زنی در آن آواز می‌خواند و می‌گفت: ...[467]
[خلیفه] فردای آن روز نصربن حَجاج را خواست.
وقتی نصر آمد، دید جوانی خوش‌صورت و نمکین و فوق‌العاده زیباست.
عمر دستور داد [جلوی] موی سرش را بتراشند، وقتی سرش را کوتاه کردند و پیشانیش آشکار گشت، بر زیبایی‌اش افزوده شد. [خلیفه] گفت:
برو بقیه سرت را بتراش.
وقتی [همه] سر را تراشید، زیباتر شد.
گفت: پسر حجاج! ...در شهری که من سکونت دارم تو نباید مجاور باشی.
سپس به بصره تبعیدش کرد.[468]
نصربن حَجاج مدتی در بصره ماند، آنگاه نامه‌ای به عمر نوشت که چند شعر نیز در آن بود.
نصر در این اشعار به عمر اعتراض نمود که گناه من چه بوده است که باید تبعید شوم... گمان بدی به من بردی و بی‌جهت مرا از وطنم آواره کردی... و در آخر تقاضا کرده بود او را برگرداند. وقتی نامه و شعر او به عمر رسید گفت:
تا من سرکار هستم نباید برگردد.»[469]

قربانیانِ محدودیّت

هر چند در توصیف آزادی‌های فردی و اجتماعی در این دوران ادّعا شده است:
«در دوران با مهابت‌ترین و پرصلابت‌ترین خلفای راشدین حضرت عمربن خطاب، روزی زنی در یکی از کوچه‌های شهر مدینه به او رسید و در حالی که درباره‌ی شیوه امارتش او را پند و اندرز می‌داد، حضرت عمر در یک حالتی از ادب و سکوت احترام‌آمیز اندرزهای او را استماع می‌نمود. احسنت گویان به او قول می‌داد که به اندرزهای او عمل کند.»![470]
 «آزادیی که در آن یک زن بر خلیفه‌ی وقت، حضرت عمربن الخطاب اعتراض می‌کند و عمر بدون هیچ ناراحتی و تکبر می‌فرماید: عمر به خطا رفت و آن زن راست گفت.»![471]
امّا اسناد تاریخی نشان می‌دهند که:
الف) ابن‌عبّاس
«خشونت عمر به حدّی رسید که ابن‌عبّاس در عصر وی جرأت ابراز حکم شرعی ارث را نداشت.
وقتی بعد از مرگ عمر برخلاف نظر وی در زمینه ارث سخن گفت و به او اعتراض شد که چرا در زمان عمر نمی‌گفتی؟
جواب داد: به خدا قسم از او می‌ترسیدم.»[472]
«ابن‌عبّاس می‌گوید: من برای پرسیدن یک سؤال از عمر دو سال صبر کردم. مانع من از پرسش، ترس از عمر بود.[473]»[474]
ب) ابوایّوب
«ابوایّوب انصاری نیز جرأت نداشت به سنّت رسول‌خداصلّی‌الله‌علیه‌وآله عمل کند، زیرا عمر هر کس را که به سنّت رسول‌خداصلّی‌الله‌علیه‌وآله عمل می‌کرد مورد ضرب و شتم قرار می‌داد.»[475]
 ج) غلام زبیربن عوّام
«یک بار غلام زبیر بعد از نمازِ عصر، به نماز ایستاد، در همان آن متوجه شد که عمر با دِرّه[476] خود به طرف او می‌آید. بلافاصله از آنجا فرار کرد.» [477]
د) صَبیغ‌بن عِسْل
«صَبیغ‌بن عِسْل تمیمی[478] از اشراف بنی‌تمیم و شیخ قبیله بود و علاقه به فهم قرآن داشت. به این جهت به شهرهای مختلف که صحابه پیامبرصلّی‌الله‌علیه‌وآله در آنجا بودند مثل کوفه، بصره، دمشق، حَمْص و اسکندریه می‌رفت و از معانی آیات قرآنی از صحابه سؤال می‌کرد.
عمروعاص به عمر نوشت: کسی در اینجا هست که از تفسیر قرآن می‌پرسد.
عمر در جواب نوشت: روانه مدینه‌اش کنید.
او را به مدینه فرستادند... زمانی که بر خلیفه وارد شد تا نشست پرسید: والذاریات ذرواً یعنی چه؟
عمر گفت: هان! تو همان شخص هستی؟! بیا جلو، بعد با خوشه خرما (که خرمایش را کنده بودند)[479] صد ضربه به سرش زد.
گفت: آنچه در سرم بود بیرون رفت.
خلیفه گفت: ببریدش زندان.
آنگاه که از زمین بلند شد، خون از پیراهنش می‌چکید.
چون بهبودی یافت، خلیفه دستور داد دوباره او را آوردند.
این دفعه صد ضربه به کمرش زد که در کمرش شیار ایجاد شد، سپس گفت: ببریدش زندان.
بعد برای بار سوم که او را نزد خلیفه آوردند، گفت: اگر می‌خواهی مرا بکشی، راحت بکش، خلاصم کن.
عمر او را به بصره تبعید کرد و به والی بصره ابوموسی اشعری نوشت: کسی با این شخص نشست و برخاست نکند و سخن نگوید و به اصطلاح بایکوت شود.
این شخص نماز جماعت می‌رفت لکن کسی با او حرف نمی‌زد. پس از مدت زمانی نزد ابوموسی آمد و التماس کرد تا نزد خلیفه شفاعتش کند. ابوموسی برای عمر نوشت که این شخص توبه کرده است، اجازه بدهید مردم با او نشست و برخاست کنند. آنگاه عمر اجازه داد مردم با او معاشرت کنند.
در تاریخ نوشته‌اند که او از اشراف بود و پس از این واقعه از اشرافیت افتاد.»[480]
«مجازات صَبیغ آن قدر شدید و سرگذشتش آن قدر تأسف‌آور بود که زنگ خطر را در گوش همگان به صدا درآورد.
شخصی از ابن‌عباس درباره اَنفال سؤال کرد. ابن‌عباس پاسخ داد: اسب و سَلَب[481] از انفال است.
شخص دوباره همان سؤال را تکرار کرد و آن قدر به پرسش خویش ادامه داد که ابن‌عباس خسته شد و گفت:
قضیه تو مانند صَبیغ است که از عمر کتک خورد.
چه باعث شده که می‌خواهی خود را مانند او گرفتار کنی؟
عمر آن‌قدر او را زد که خون از پشتش جاری شد.»[482]
«و نیز آورده‌اند: شخصی نزد عمر آمد و پرسید: معنای آیه الجوار الکنَّس چیست؟
عمر با چوب دستی زد و عمامه او را انداخت...»[483]
«از عبدالرحمان‌بن یزید چنین روایت شده است: شخصی درباره کلمه وأبّاً از عمر سؤال کرد. عمر نیز با تازیانه سراغ او رفت.»[484]
«و باز روایت شده است که شخصی به خلیفه گفت:
من شدیدترین آیه را در قرآن می‌دانم.
عمر با تازیانه بر سر او کوبید و گفت: به تو چه مربوط که در قرآن تحقیق می‌کنی!»[485]
هـ) راویان حدیث
«ابوهُرَیره می‌گوید: در دوران زمامداری عمربن خطاب، هیچ فردی نبود که حدیثی از پیامبرصلّی‌الله‌علیه‌وآله نقل کند، مگر آن که خون از پشتش جاری می‌گردید.»[486]
اسناد تاریخی فوق به روشنی نشان می‌دهند که اعضای جامعه اسلامی در عصر خلافت، تا چه اندازه آزادی اظهار احکام شرع، عمل به دستورات پیغمبرصلّی‌الله‌علیه‌وآله و یا پرسیدن سؤالات دینی خود را داشتند.

خشونت و افراط‌گرایی

همچنین اسناد تاریخی درباره خشونت خلیفه حاکی از آن‌اند که:
الف)
«او نخستین کسی بود که شلاق (دِرّه) در دست گرفت.»[487]
ب)
«به نقل ابن‌شُبّه شخصی به عمر گفت:
مردم از تو خشمگین‌اند! مردم از تو خشمگین‌اند!
مردم از تو متنفّرند!
عمر پرسید: برای چه؟
آن مرد گفت: از زبان و عصای تو!»[488]
در حالی که ادّعا می‌شود:
«هیچ‌کس ناراضی نبود، همه در دوران او شاد و مسرور بودند، به عدل او اطمینان داشتند.»![489]
«وقتی عثمان اطمینان داد که بر کتاب خدا و سنت پیامبر عمل می‌کند و شیوه ابوبکر و عمر را ادامه می‌دهد، عبدالرحمان و تمام حاضرین جلسه[490] با اطمینان قلب ابراز خوشحالی! نمودند... زیرا آنان شیفته برنامه خداپسندانه! دو خلیفه قبلی بودند.»![491]
در مجموع می‌توان گفت:
«شخصیت روحی خلیفه که در کار فکری و سیاسی و اجرایی او نیز تأثیر شدیدی داشت، شخصیتی تندمزاج[492] و از نظر فکری افراطی بود.»[493]
ج)
«اسلام را تنها از زاویه سختگیری می‌شناخت، همین رفتار او سبب شد تا جَبَلة‌بن اَیْهَم از شاهان شام که مرتکب خطایی شده بود، از مکه به شام بگریزد و از اسلام روی برتابد.»[494]
«جریان این بود که پانصد نفر از سوارگان قبیله عَکّ و جَفْنَه در حالی که قیافه عربی آنها آشکار و لباس‌هایشان با تارهای طلا و نقره ملیله‌دوزی شده و جَبَله (پادشاه عرب زبان غَسّانی اردن) پیشاپیش آنها بود و تاجی مُکَـلّل به گوهرهای قیمتی مادرش ماریه به سر داشت، وارد مدینه شدند و همگی اسلام آوردند.
مسلمانان نیز از اسلام آوردن اینان و مسلمان شدن افرادی که در پشت سر، جزو پیروان آنها بودند فوق‌العاده خوشحال شدند.
جَبَله در موسم حج همان سال با پیروانش همراه خلیفه به حج رفت. در همان حال که مشغول طواف بود مردی از قبیله فَزارَه پا گذاشت روی حوله‌ای که او به خود پیچیده بود و حوله باز شد. جَبَله یک سیلی به صورت او زد. مرد فزاری شکایت به عمر برد. عمر حکم کرد که یا جَبَله حاضر شود و مرد فزاری هم به او یک سیلی بزند یا او را از خود راضی کند.
چندان کار را بر او سخت گرفت که جبله از منصرف ساختن عمر و مرد فزاری مأیوس شد.
شب‌هنگام جَبَله با همراهانش گریخت و روی به قسطنطنیه نهاد و به علّت فشار و سختگیری عمر، همگی مرتد شدند و مجدداً به کیش نصارا برگشتند.
هِرَقْل امپراطور روم نیز مقدم آنها را گرامی داشت و بیش از آنچه انتظار داشتند در رعایت حال و تجلیل آنها کوشید.
با این وصف جَبَله به علت از دست دادن دین اسلام می‌گریست.»[495]
جالب است که خلیفه در این مورد خاص، سفارش زیدبن ثابت درباره عدم قصاص عُبادة‌بن صامت را از یاد بُرده بود(؟!) لذا سخت‌گیری او بر جَبَله همانند سخت‌گیری او بر عمروعاص و پسرش بود که به قصد خُرد کردن آن دو صورت گرفت!
ابن‌ابی‌الحدید در مقایسه امیرالمؤمنین‌علیه‌السّلام با سایر خلفا می‌نویسد:
«خلفای دیگر [خلفای ثلاثه] بر اساس مصلحت خود و موافق خواسته‌های درونی خویش عمل می‌کردند، خواه مطابق احکام شرع باشد و خواه نباشد.
تردیدی نیست که هر کس بر اساس [این معنا از] اجتهاد خود عمل کند و به معیارها و ضوابطی پای بند نباشد که مانع از انجام کارهایی می‌شود که آن‌ها را به مصلحت خود می‌بیند، احوال دنیوی او به سامان نزدیکتر است؛ و هر کس خلاف این باشد، اوضاع او به آشفتگی و گسیختگی نزدیکتر.»[496]
علّامه جعفر مرتضی با استفاده از این تحلیل ـ که دلالت بر سیاست اجتهاد در مقابل نص، توسّط خلفا دارد ـ به شرح موضع‌گیری خلیفه دوم در قبال انتقاد مصری‌ها پرداخته و پاسخ عمر به منتقدین خود را در همین فضا تلقّی می‌نماید.
د)
جالب این که خلیفه در پاسخ اهالی مصر که به مدینه آمدند تا او را درباره عمل نکردن به بعضی از احکام قرآن بازخواست کنند، ـ پس از توجیه رفتار خود بر اساس تفسیر به رأی قرآن ـ از آنان می‌پرسد:
«آیا مردم مدینه می‌دانند که برای چه آمده‌اید؟ گفتند: نه.
گفت: اگر می‌دانستند که برای چه آمده‌اید، شما را چنان عقوبت می‌کردم که دیگران عبرت بگیرند.»[497]
هـ)
به راستی در چنین شرایطی می‌توان پذیرفت که زنی آزادانه خلیفه را پند دهد و از او نهراسد؛ در حالی که شواهد تاریخی حاکی است:
خشونت عمر مانع از انتقاد به او بود
«عایشه فرزند عثمان بر این اعتقاد بود که تندی عمر، دیگران را از انتقاد به او باز داشته است.»[498]
خشونت او نسبت به زنان مضاعف بود
«عمر نسبت به زنان خشونت بیشتری داشت، زنان از او می‌ترسیدند.»[499]
برای نمونه:
1 ـ «به گزارش عبدالرزاق صنعانی، ابراهیم نَخَعی می‌گوید: عمر در صفوف زنان می‌گشت، ناگهان بوی عطری از آنان به مشامش رسید، در آن حال گفت: اگر می‌دانستم این بو از کیست با او چه و چه می‌کردم...
زنی که در آنجا خود را معطر کرده بود، از ترس بول کرد.»[500]
2 ـ «سیمای خلیفه چنان ترسناک بود که زن حامله‌ای از [ترس] دیدن او سقط جنین کرد.»[501]
این حادثه زمانی رخ داد که خلیفه به دنبال زنی فرستاد تا در جلسه دادگاه حاضر شود. آن زن در بین راه از شدّت خشونت عمر و ترس از او، فرزند خود را سقط کرد!
همچنین، با وجود این که در مدح او گفته شده است:
«او که اولین پیشوای مردمی و دموکراتیک در اسلام بود.»![502]
اسناد تاریخی نشان می‌دهد:
3 ـ «شدت این برخوردها، اعتراض مردم را برانگیخت؛ آنان از عبدالرحمان‌بن عوف خواستند تا در این‌باره با عمر سخن گفته و به او بگوید که دخترانِ در خانه نیز از او هراس دارند.
عمر در برابر این اعتراض گفت:
مردم جز با این روش اصلاح‌پذیر نیستند، در غیر این‌صورت لباس مرا نیز از تنم بیرون خواهند آورد.[503]
او خودش تأیید می‌کرد که مردم از تندی او ترسیده و وحشت کرده‌اند.[504]
در اصل، همین برخوردها می‌توانسته مانعی بر سر راه اعتراضات مردم به عملکرد او باشد.[505]»[506]

خاتمه

تبیین شرایط اجتماعی پس از غصب خلافت و آسیب‌شناسی سیاست و حکومت در فرمایش حضرت زهراعلیهاالسّلام
در پایان با اشاره به فرازی از سخنان حضرت فاطمه زهراعلیهاالسّلام، خطاب به زنان انصار، این پنج گفتار را به پایان می‌بریم.
آن‌گاه که جمعی از آنان جهت عیادت آن بانوی پهلو شکسته به محضر ایشان شرفیاب شدند، آن حضرت‌علیهاالسّلام آینده جامعه گریزان از ولایت امیرالمؤمنین‌علیه‌السّلام و شیوه حکمرانی غاصبان خلافت را چنین ترسیم فرمودند:
«وَ اَبْشِرُوا بِسَیْفٍ صارِمٍ وَ سَطْوَةِ مُعْتَدٍ غاشِمٍ وَ بِهَرْجٍ شامِلٍ وَ اسْـتِبْدادٍ مِنَ الظّالِمینَ، یَدَعُ فَیْـئَـکُمْ زَهیداً وَ جَمْعَکُمْ حَصِیداً، فَیا حَسْرَةً لَکُمْ و أنّی بِکُمْ...
بشارتتان باد به شمشیرهای کشیده و بُرّا، و حمله جائر و متجاسر ستمکار.
و درهم شدن امور همگان و خودرأیی ستمگران.
غنایم و حقوق شما را اندک خواهند داد و جمع شما را با شمشیرهایشان دور خواهند کرد و شما جز میوه حسرت برداشت نخواهید نمود. کارتان به کجا خواهد انجامید؟»[507]
تاریخ سیزده ساله حکمرانی برندگان رقابت‌های قومی در سقیفه بنی‌ساعده و تحویل این سیطره غاصبانه و ظالمانه به چنگال بنی‌امیّه، نشان داد که انحراف مسلمانان از مسیر منصوصی که خدای متعال به وسیله ابلاغ پیامبرش‌صلّی‌الله‌علیه‌وآله در غدیرخم، برای ایشان ترسیم فرموده بود، چه عواقب ناگواری را برای امّت اسلامی پدید آورد.
آری! آن‌چه در این دوران به وقوع پیوست، تنها به جنایاتی که نسبت به اهل بیت‌علیهم‌السّلام روا داشتند منحصر نمی‌شود تا قلم‌ها بخواهند با ناچیز قلمداد کردن آن جنایاتِ هولناک در حقّ شریف‌ترین برگزیدگان خدای متعال، به دفاع از آزادی و عدالت در این دوران و فراموشاندن فاجعه سهمگین غصب خلافت امیرمؤمنان‌علیه‌السّلام بپردازند و ادّعا کنند:
«مردم شیوه خلافت ابوبکر و عمر را پسندیده! و قلباً دوست! داشتند و یقین! نموده بودند روشی که بتوان آن را خلافت بر شیوه پیامبر نامید همین! است و در سایه آن! از ظلم و جور و از هر خطری محفوظ! خواهند ماند.»![508]