كليات ديوان كمپانى
در مدح و رثاى پيامبر اعظم (ص) و ائمه اطهار (ع)

آيت الله شيخ محمد حسين غروى اصفهانى (قدس سره الشريف) معروف به كمپانى

- ۱۱ -


ورود اهل بيت (عليهم السلام) به مدينه

قصيده

به سوى وطن بازگشتند ياران   خروشان چو رعد اشكباران چو باران
چو لاله فروزان و چون شمع سوزان   ز داغ غم دورى گلعذاران
چمن شد پر از قمرى شورش انگيز   برآمد ز گلشن نواى هزاران
نواى حجازى ز هر سو به پا شد   ز شور عراقى آن سوگواران
گروهى اسير غم نوجوانان   گروهى زمين گير آن شهسواران
به اميد پرورده هر يك جوانى   ولى شام شد صبح اميدواران
چو بر آستان رسالت رسيدند   ز كف شد قرار دل بى قراران
به سر بس كه خاك مصيبت فشاندند   حرم گشت چون كلبه خاكساران
مهين بانوى خلوت كبريايى   بگفت اى سر و سرور تا جداران
ز كوى حسين تو دارم پيامى   كه برده است هوش از سر هوشياران
لبش خشك و تن، غرقه لجه خون   سرش روى نى رهبر رهسپاران
پس از زخمهاى فراوان كارى   نگويم چه كردند آن نابكاران
به پيرامُنش نونهالان نامى   چه گويم ز جانان و آن جان نثاران
گر از بانوان نبوت بگويم   دل سنگ گريد بر آن داغداران
ز بيداد گردون دل بانوان خون   چو رفتند در محفل مى گساران
گر از سختى ما بخواهى نشانه   بود شانه من يكى از هزاران

معصوم ششم: حضرت امام زين العابدين (عليه السلام)

مصائب حضرت امام زين العابدين (عليه السلام)

قصيده

دل بُود بيمار آن بيمار عشق مه جبين   تن بود رنجور آن رنجور يار نازنين
آهوى طبعم به نخجير غمش تا شد اسير   چون به زنجير ستم سر رشته دنيا و دين
شد به بند بندگان سر حلقه آزادگان   يا سليمان حلقه اهريمنان را شد نگين
نقطه اسلام را پرگار كفر آمد محيط   مركز عدل حقيقى شد مدار ظلم و كين
طائر قدس از فضاى انس رفت اندر قفس   شاهباز اوج وحدت شد به دام مشركين
همنشين زاغ شد طاووس باغ كبريا   يا كه عنقاء و هما با كركس و شاهين قرين
چون اسير روم رفت از كربلا تا شام شوم   پادشاه يثرب و شهزاده ايران زمين
زيب و زين عالم امكان على بن الحسين   نور يزدان سيد سجاد زين العابدين
مشرق صبح ازل، مفتون حسن لم يزل   دردمند شام محنت مبتلاى شامتين (305)
سرو باغ استقامت، نخله پرنور طور   گرچه شد بى شاخ و بر، آن دوحه علم و يقين
شد ز سوز تب ز تاب آمد ز داغ دل به تاب   گرچه آهش بود گاهى سرد و گاهى آتشين
كنز مخفى بود ليكن شهره هر شهر شد   تا شود سر محبت آشكارا و مبين
ناله ((يا ليت امى لم تلدنى)) (306) بر كشيد   بهر هتك حرمت ناموس ‍ رب العالمين
آن كه همچون نقطه مركز بود ثابت قدم   كى نهد پا از محيط خويش بيرون اين چنين
انه شيى ء عجاب صبره عند المصاب (307)   زشت باشد آفرين بر صبر آن صبر آفرين
آن كه از وى شد نظام عالم هستى به پاى   سر برهنه شد به پا در محفل پستى لعين
شاهد گيتى سراپا سوخت در بزم شراب   همچو شمع از سوز دل، با شعله آه و انين
((لا تقل هجرا)) شنيد از معدن جهل و غرور   عين اسرار علوم اولين و آخرين (308)
يافت در ويرانه شام خراب از كين مكان   آن كه بود اندر مقام ((لى مع اللهى)) مكين
گنج را ويرانه بايد خاصه گنج معرفت   زين سبب ويرانه آمد مخزن در ثمين
بس كه تلخيها چشيد آن خسرو شيرين لبان   زهر را نوشيد در آخر نفس، چون انگبين (309)

نوحه در مصيبت بيمار كربلا امام سجاد (عليه السلام)

مستزاد

اى پيك غم بر گو چه شد بيمار ما را؟   دلدار ما را؟
آن نوجوان ناتوان بى نوا را   بى آشنا ر
جز بانوان بى نوا بودش پرستار   يا هيچ غمخوار
يا بود جز اشگ روان آن دلربا را   آبى گوارا!؟
جز حلقه زنجير آيا مونسى داشت؟   همره كسى داشت؟
بوسيد جز بند گران آن دست و پا را   آن پيشوا ر
كس دلنوازى كرد از او جز تازيانه؟   آه از زمانه
پيمود با او جز جفا راه وفا را   رسم صفا ر
جز زهر غم نوشيده آن سرچشمه نوش   يا رفته از هوش؟
جز خون دل درمان نبود آن مبتلا را   آن بى دوا ر
با اشتر عريان چه كرد آن زار و رنجور   با آن ره دور
مصداق ((الرحمن على العرش استوى)) را   كرد آشكار
روزش سيه تر بود از شام غريبان   سر در گريبان
دود دلش مى زد شرر در سنگ خارا   سوزان فضا ر
از تب تنش چون آتش سوزنده سوزان   شمع فروزان
كز مخله طور قدش ((آنست نارا))(310)   ياران خدا را
سر حلقه توحيد شد در حلقه شرك   با فرقه شرك
بستند زاغان بال سلطان هما را   دست خدا ر
شد گردن سر رشته تقدير و تدبير   در غل و زنجير
كلك غمش سوزانده ديوان قضا را   يا ما سوى ر
روزى كه صبح غم زد از شام بلا سر   ديدند يكسر
از مشرق نى شمع بزم كبريا را   شمس الضحى ر
آوارگان نينوا دنبال بيمار   با چشم خونبار
نظاره گر آئينه ايزد نما را   رب العلا ر
اى داد و بيداد از جفاى مردم شام   بى ننگ و بى نام
بى پرده كردند اختر برج حيا را   آل عبا ر
از ناله ((يا ليت امى لم تلدنى))   ارباب معنى
دانند قدر محنت شام بلا را   و آن ماجرا ر
آن بيت معمور فلك ويرانه كردى   هرگز نكردى
ويرانه بردند عترت خيرالورى (311) را   بيت الهدى ر
گنج حقيقت را به كنج غم سپردند   ويرانه بردند
بردند قدر گوهر سنگين بها را   بى منتها ر
شمع طريقت را به ماتمخانه جا شد   شمع عزا شد
آتش فشان كرد از ثريا تا ثَرى را   ارض و سما ر
دردا كه داراى مقام ((لى مع الله))   با ناله و آه
شد كفر مطلق را به خوارى مجلس آرا   آن بى حيا ر
چون شمع اندر بزم آن سرمست باده   بر پا ستاده
واندر فراز تخت زر ننگ نصارى   راءس السكارى
از ((لا تقل هجرا)) زبان عقل فعال   از سوز غم لال
اى چرخ دون پرور ز حد بردى جفا را   قدرى مدار

معصوم هفتم: حضرت امام محمد باقر (عليه السلام)

قصيده

بهار آمد هوا چون زلف يارم باز مشگين شد   زمين چون رويش از گلهاى رنگارنگ، رنگين شد
نگارستان چينى شد زمين از نقش گوناگون   چمن، مشك ختن از ياسمن وز بوى نسرين شد
دل آشفته شد محو گلى از گلشن طاها   اسير سنبلى از بوستان آل ياسين شد
چه گويم از گل رويش؟ مپرس از سنبل مويش   ز فيض لعل دلجويش، مذاق دهر شيرين شد
كه را نيرو كه با آن آفتاب رو زند پهلو   كه در چوگان حسنش قرص خور چون گوى زرين شد
به ميزان تعادل با گل رويش چه باشد گل   كه با آن خرمن سنبل كه از يك خوشه پروين شد
جمال جانفزاى او ظهور غيب مكنون بود   دو زلف مشكساى او حجاب عز و تمكين شد
هم از قصر جلال او بود عرش برين برجى   هم از طور جمال او فروغى طور سينين شد
به باغ استقامت، اولين سرو آن قد و قامت   به ميدان كرامت، شهسوار ملك تكوين شد
شه ملك قدم، مالك رقاب اكرم و اعظم   مه انجم خدم، بدر حقيقت نير دين شد
سليل پاك احمد، زيب و زين مسند سرمد   ابو جعفر محمد باقر علم نبيين شد
محيط علم ربانى، مدار فيض سبحانى   كه در ذات و معانى، ثانى عقل نخستين شد
لسان الله ناطق و الدليل البارع الفارغ (312)   مشاكل از بيان دلستانش ‍ حل و تبيين شد
حقايق گو، دقايق جو، رقايق جو، شقايق بو   سراج راه حق كز او، رواج دين و آيين شد
درش چون سينه سينا، به رفعت گنبد مينا   لبش جان بخش و روح افزا، دلش بنياد حق بين شد
مرارت ها چشيد آن شاه خوبان از بنى مروان   مگر آن تلخ كامى بهر زهر كين به تمرين شد
عجب نبود گر از اخگر سوزان سراپا سوخت   چه او را شاهد بزم حقيقت شمع بالين شد
براى يكه تاز عرصه ميدان جانبازان   ز جور كينه مروانيان اسب اجل زين شد

معصوم هشتم: حضرت امام جعفر صادق (عليه السلام)

مدح و منقبت حضرت امام جعفر صادق (عليه السلام)

قصيده

نواى بلبل، ز عشوه گل، فغان قمرى، ز شور سنبل   گرفته از كف، عنان طاقت، ربوده از دل، مرا تحمل
ز طوطى طبع با لطافت، خموش بودن زهى خُرافت   بزن نوايى، كه بيم آفت، بود در اين صبر و اين تاءمل
بزن نوايى به ياد ساقى، گهى حجازى گهى عراقى   كه وقت فرصت نمانده باقى، مكن توقف مكن تعلل
ز خم وحدت، بنوش جامى، ز جان عشرت بگير كامى   مباش در فكر ننگ و نامى، كه عين خامى است اين تخيل
بساز عيشى، بكوش مطرب، مى دمادم بنوش مطرب   به دامن مى فروش ‍ مطرب، بزن دمى پنجه توسل
به مدح آن دلبر يگانه، به نغمه اى كوش عاشقانه   ببر ز دل غصه زمانه، مكن به بنياد غم تزلزل
ز وصف آن نازنين شمائل، به وجد سامع، به رقص قايل   ولى ندانم كه نيست مايل، به آن خط و خال و زلف و كاكل
دلى ز سوداى او نياسود، به مجمر خال او كند دود   چنانچه شد هر چه بود و نابود، چو عنبر و صندل و قرنفل (313)
تبارك الله از آن مه نو، فكنده بر مهر و ماه پرتو   هزار شيرين هزار خسرو، به حلقه بندگيش در غل
به لب حديثى ز سر مجمل، به حسن مجموعه مفصل   به چين آن گيسوى مسلسل، فتاده هم دور و هم تسلسل
دهان او رشك چشمه نوش، زلال خضر اندر او فراموش   نه عارض است آن نه اين بناگوش، كه يكفلك ماه و يكچمن گل
به صورت آن گوهر مقدس، ظهور معناى ذات اقدس   به قعر دريا نمى رسد خس، به كنه او چون رسد تعقل
به طلعت آئينه تجلى، ز عكس او نور عقل كلى   ز ليلى حسن اوست ليلى، مثال ناقص، گه تمثل
به روى و موى آن يگانه دلبر، جمال غيب و حجاب اكبر   به جلوه سر تا قدم پيمبر، در او عيان سر كل فى الكل
حقيقت الحق و الحقايق، كلام ناطق امام صادق   علوم را كاشف الدقائق، رسوم را حافظ از تبدل
صحيفه حكمت الهى، لطيفه معرفت كماهى (314)   كتاب هستى دهد گواهى، كه هستى از او كند تنزل
خليفه خاتم النبيين، نتيجه صادر نخستين   سلاله طا و ها و ياسين، سليل رفرف سوار و دلدل
يگانه مير سپهر شاهى، به حكمش از ماه تا به ماهى   ملوك را گاه عذر خواهى، بر آستانش سر تذلل
به خلوت قدس لى مع الله، جمال او شاهدى است دلخواه   به شمع رويش خرد برد راه، كه اوست حق را ره توسل
حريم او مركز دواير، به دور آن نقطه جمله ساير   مدار احسان و فيض ‍ داير، محيط هر لطف و هر تفضل
نخست نقش ((كتاب لا ريب)) بزرگ طغراى نسخه غيب (315)   چو صبح صادق كه شق كند جيب، فكند اندر عدم تخلخل (316)
ز مشرق حسن او در آفاق، هزار خورشيد كرده اشراق   كه شد ز طاقت دل فلك طاق، زمين ببالد از اين تحمل
علوم او جمله عالم آرا، عقول از درك او حيارى (317)   زبان هر خامه نيست يارا، كه نعت او را كند تقبل (318)
قلمرو معرفت به ارشاد، به كلك مشگين اوست آباد   محاسن خوى او خداداد، در او بود رتبه تاءصل (319)
صبا برو تا به قاب قوسين، بگو به آن شهريار كونين   كسى به غير از تو نيست در بين، كه مفتقر را كند تكفل
چه كم شود از مقام شاهى، اگر كنى سوى ما نگاهى   كه از نگاهى برد سياهى، برو سفيدى كند تحول (320)
ز گردش آسمان چه گويم، كه بسته دام مكر اويم   نه دل كه راه قصيده پويم، نه طبع را حالت تغزل
چنان به دام فلك اسيرم، كه عرش مى لرزد از نفيرم   به مستجار تو مستجيرم، در توام قبله تبتُّل (321)
مگر تو اى غاية الامانى، مرا به اميد خود رسانى   نمى سزد اين قدر نوانى، مكن از اين بيشتر تغافل (322)

قصيده در مدح حضرت امام جعفر صادق (عليه السلام)

ربيع است و دل بر جمال تو شايق   نه بر لاله و ارغوان و شقايق
ربودىتحمل ز من، گل ز بلبل   چو ليلى ز مجنون و عذرا و وامق
به بوى خوش گل شود مست بلبل   به بوى تو ديوانه بيچاره عاشق
نه چون خط نيكويت اندر رياحين   نه چون سنبل مويت اندر حدايق
نه زيباست تا قامتت شاخ طوبى   نه لايق به سرو قدت نخل باسق (323)
تويى دوحه بوستان معارف   تويى گلبن گلستان حقايق
تويى عقل اقدم تويى روح عالم   محيط دوائر، مدار مناطق
تويى نير اعظم و نور انور   چراغ معارف، فروغ مشارق
تويى منطق حق و فرمان مطلق   الى الحق داع و بالحق ناطى (324)
امام الهدى صالح بعد صالح   دليل الورى صادق بعد صادق
حليف التقى جعفر بن محمد   كثير الفواضل عظيم السوابق (325)
دليل حقيقت، لسان شريعت   امام طريقت، بكل الطرائق
به تجليل او دشمن و دوست يكسان   به تحليل او هر مخالف موافق
ز منصور مخذول چندان بلا ديد   لقد كاد تنهد منه الشواهق (326)
سر اهل ايمان سرو پاى عريان   بسى رفت در محفل آن منافق
نگويم ز گفت و شنودش كه بودش   كسم الافاعى و حد البوارق (327)
چنان تلخ شد كامش از جور اعدا   كه شد سم قاتل بر او شهد فايق (328)

معصوم نهم: امام موسى بن جعفر (عليه السلام)

در مدح و منقبت امام موسى بن جعفر (عليه السلام)

قصيده

باز شورى ز سر مى زند سر   شور شيرين لبى پر ز شكر
شور عشق بتى ماه رخسار   با قد و قامتى چون صنوبر
حلقه زلف او دام دلها   عنبر آسا به از نافه تر
آن كه در چين زلفش دل من   چون غزالى پريشان و مضطر
روى او دلربا آفت عقل   بوى او جانفزا روح پرور
غمزه اش جان ستاند به مژگان   گه به شمشير و گاهى به خنجر
شعله روى او آتش افروز   عاشق كوى او چون سمندر
مطربا شام هجران سحر شد   مى دمد صبح وصلى منور
ساز عيشى كن و نغمه اى زن   تا كه گوش فلك را كند كر
تا به كورى چشم رقيبان   بهره بردارم از وصل دلبر
ساقيا از خم عشق جانان   باده بايد بريزى به ساغر
ساغرى سبز همچون زمرد   باده اى همچو ياقوت احمر
باده اى تلخ كه آرد به سر شور   ليك شيرين چو قند مكرر
تا مرا توسن طبع سركش   رام گردد نپيچد ز من سر
تا مرا بلبل نطق گويا   عندليبانه گردد ثناگر
در مديح خداوند گيتى   روح عالم، روان پيمبر
عقل اقدم، امام مقدم   در حدوث زمانى مؤ خر
نسخه عاليات حروف است   دفتر عشق و عنوان دفتر
مشرق آفتاب حقيقت   مطلع نير ذات انور
آن كه از نور ذات است مشتق   و آنكه در كائنات است مصدر
كنز مخفى اسرار حكمت   معرفت راست تا بنده گوهر
مظهر غيب مكنون مطلق   اسم اعظم در او رسم مضمر
شاه اقليم حسن الهى   كز ستايش بسى هست برتر
ترسم از غيرتش گر بگويم   ماه كنعان غلامى است در بر
يوسف حسن او صد چو يعقوب   در كند فراقش مسخر
با گلستان حسنش ندارد   پور آزر هراسى ز آذر
با كليم آنچه شد از تجلى   مى كند نور او صد برابر
طور سينا و انى انا الله   روضه قدس و موسى بن جعفر
كاظم الغيظ باب الحوائج   صائم الدهر فى البرد و الحر(329)
قبه كعبه بارگاهش   قبلة الناس فى البحر و البر
آسمان حلقه اى بر در او   بلكه از حلقه اى نيز كمتر
آستان ملك پاسبانش   كوى اميد كسرى و قيصر
مستجير درش دشمن و دوست   مستجار مسلمان و كافر(330)
اى مدير مناطق دمادم   وى مدار دواير سراسر(331)
نقطه خطه صبر و تسليم   در محيط مكارم چو محور
در حقيقت تويى شاه مطلق   در طريقت تويى پير و رهبر
در شريعت تو هفتم امامى   حاكم و معنى چار دفتر
عرش را فرش راه تو خواندم   هاتفى گفت اى پست منظر!
طائر سدرة المنتهى را   طائر همتش بشكند پر
اولين پايه اش قاب قوسين   آخرين پايه بگذار و بگذر
آنچه در قوه وهم نايد   كى تواند كند عقل باور
اى اميد دل مستمندان   نيست اين رسم آقا و چاكر
يا بيفكن مرا در چه گور   يا كه از چاه محنت برآور

در مصائب حضرت امام موسى كاظم (عليه السلام)

غزل

عمرى ار موسى كاظم ز جفا مسجون بود   در صدف گوهر بحر عظمت مكنون بود
مظهر غيب مصون بود و حجاب ازلى   اسم اعظم ز نخست از همه كس ‍ مخزون بود
ماه كنعان بد و شد گاه تنزل در چاه   يا كه زندان شكم ماهى و او ذوالنون بود
كاظم الغيظ كه با صبر و شكيبايى او   صبر ايوب چو يك قطره كه با جيحون بود
پرتويى بود كه تابيد از اين نور جمال   آن تجلى كه دل موسى از او مفتون بود
پور عمران نكشيد آنچه كه موسى ز رشيد   ظلم فرعون نه همچون ستم هارون بود
پاى در سلسله، سر سلسله عشق نهاد   ليلى حسن ازل را ز ازل مفتون بود
سندى ار زهر ستم ريخت به كامش چه عجب   تلخى كام وى از تلخى زهر افزون بود
از رطب سوخته موسى چو ز انگور، رضا   نخل وحدت ثمرش ميوه گوناگون بود
كس ندانست در آن حال كه حالش چون گشت   غمگسار وى و غم پرور او بى چون بود
گر به مطموره (332) غريبانه به جانان جان داد   دل بيگانه و خويش از غم او پر خون بود
شحنه شهر اگر شهره نمودش چون مهر   ليك از بار غمش فُلك فَلك مشحون بود(333)

در مصائب حضرت امام موسى بن جعفر (عليه السلام)

تركيب بند

بند اول

زندانيان عشق چو شب را سحر كنند   از سوز شمع و اشك روانش خبر كنند
مانند غنچه سر به گريبان در آورند   شور و نواى بلبل شوريده سر كنند
چون سر به خشت يا كه به زانوى غم نهند   يكباره سر ز كنگره عرش بر كنند
با آن شكسته، حالى و بى بال و بى پرى   تا آشيان قدس به خوبى سفر كنند
چون رهسپر شوند به سيناى طور عشق   از شوق سينه را سپر هر خطر كنند
آنان كزين معامله هستند بى خبر   برگو كه تا به محبس هارون نظر كنند
تا بنگرند گنج حقيقت به كنج غم   آن لعل خشك را به در اشك تر كنند
بر پا كنند حلقه ماتم به ياد او   تا عرش و فرش را همه زير و زبر كنند
آتش به عرصه ملكوت قدم زنند   ملك حدوث را ز غمش پر شرر كنند
تا شد به زير سلسله سر حلقه عقول   افتاد شور و غلغله در حلقه عقول

بند دوم

در گردش فلك سر و سالار سلسله   شد در كند عشق، گرفتار سلسله
آن كو مدار دايره عدل و داد بود   شد در زمانه نقطه پرگار سلسله
نبود هزار يوسف مصرى بهاى او   آن يوسفى كه بود خريدار سلسله
نبود هزار يوسف مصرى بهاى او   آن يوسفى كه بود خريدار سلسله
تا دست و پا و گردن او شد به زير غل   رونق گرفت زان همه بازار سلسله
هرگز گلى نديده ز خار آنچه را كه ديد   آن عنصر لطيف ز آزار سلسله
آگه ز كار سلسله جز كردگار نيست   كان نازنين چه ديد ز كردار سلسله
غمخوار و يار تا نفس آخرين نداشت   نگشود ديده جز كه به ديدار سلسله
جان شد جدا و سلسله از هم جدا نشد   گويى وفا نبود مگر كار سلسله
جانها فداى آن تن تنها كه از غمش   خون مى گريست ديده خونبار سلسله
اين قصه غصه اى است جهانسوز و جان گداز   كوتاه كن كه سلسله دارد سر دراز