كليات ديوان كمپانى
در مدح و رثاى پيامبر اعظم (ص) و ائمه اطهار (ع)

آيت الله شيخ محمد حسين غروى اصفهانى (قدس سره الشريف) معروف به كمپانى

- ۱۲ -


بند سوم

شد سرنگون چو يوسف دوران به چاه غم   از عقل پير شد به فلك دود آه غم
زندان چنان ز غنچه خندان او گريست   كز گلشن زمانه در آمد گياه غم
مجنون صفت ز غصه ليلى نهاد سر   پير خرد به دشت غم از خانقاه غم
چون سر نهاد سرور دوران به روى خشت   افشاند بر سر همه خاك سياه غم
افتاد چون بساط سليمان به دست ديو   بنشست جاى باغ ارم دستگاه غم
آن خضر رهنما كه لبش بود جان فزا   عالم ز سوز او شده سرگرد راه غم
شاهى كه بود سرور آزادگان دهر   شد در كند غصه اسير سپاه غم
باب الحوائج آن كه فلك در پناه اوست   عمرى ز بى كسى بشد اندر پناه غم
آن خسروى كه گيتى از او خرم است، شد   زندان غم قلمرو و او پادشاه غم
خون مى رود ز ديده انجم به حال او   گر بنگرد به پيكر همچون هلال او

بند چهارم

شمسى كه از غمش دل هر لاله داغ داشت   قمرى ز شور او چه نواها به باغ داشت
با آن دلى كه داشت لباب ز غم كجا   از سيل اشك و آه دمادم فراغ داشت
زندانيان غم ز غمش آگهند و بس   بى غم ز حال غمزدگان كى سراغ داشت؟
باور مكن كه شمع دل افروز بزم غيب   جز آه سينه سوز به زندان چراغ داشت
تا آنكه جان سپرد، به جز خون دل نخورد   وز دست ساقى غم و محنت اَياغ داشت (334)
شد پيكرى ضعيف كه چون روح محض بود   در بند آن كه ديو قوى در دماغ داشت
طاووس باغ انس و هماى فضاى قدس   بنگر چه رنجها كه ز زاغ و كلاغ داشت
از پستى زمانه عجب نيست كه ابلهى   طوطى بهشت و گوش به آواز زاغ داشت
دستان سراى سدره از اين داستان غم   شور و نوا و غلغله در باغ و راغ داشت
تنها نه در بسيط زمين شور جانگزاست   كاندر محيط عرش برين حلقه عزاست

بند پنجم

زهرى كه در دل و جگر شاه كار كرد   كار هزار مرتبه از زهر مار كرد
زهرى كه صبح روشن آفاق را ز غم   در روزگار تيره تر از شام تار كرد
زهرى كه از رطب، به دل شاه رخنه كرد   در نخل طور شعله غم آشكار كرد
زهرى كه داد مركز توحيد را به ياد   يا للعجب كه نقطه شرك استوار كرد
زهرى كه چون دل و جگر و سينه را گداخت   از فرق تا قدم همه را لاله زار كرد
زهرى كه چون به آن دل والاگهر رسيد   كوه وقار را ز الم بى قرار كرد
زهرى كه مى شكافت دل سنگ خاره را   در حيرتم كه با جگر او چه كار كرد
زهرى كه چون رسيد به سرچشمه حيات   از موج غم روانه دو صد جويبار كرد
زهرى كه كام دشمن دون شد از او روا   در كام دوست، زهر غم ناگوار كرد
سرشار بود از غم ايام جام او   بى زهر بود تلخ ‌تر از زهر كام او

بند ششم

از ساج و كاج و تخت و عمارى مگر نبود   ليكن مگر ز تخته در بيشتر نبود
از عرش بود پايه قدرش بلندتر   حاجت به نردبان غم آور، دگر نبود
روى فلك سياه و ز حمال و نعش شاه   جز چند تن سيه، كس ديگر مگر نبود
نعش غريب ديده بسى چشم روزگار   بى قدر و احترام، ولى اين قدر نبود
خاكم به سر كه يكسره دنبال نعش او   جز گرد راه هيچ كسى رهسپر نبود
با آنكه بود شهره آفاق نام او   حاجت به شره كردن در رهگذر نبود
زينت فزاى عرش اگر ماند روى جسر   جز روى آب عرش برين را مقر نبود
جز طفل اشك مادر گيتى كنار او   از خواهر و برادر و دخت و پسر نبود
جز برق از غمش نكشيد آه آتشين   جز رعد در مصيبت او نوحه گر نبود
گر دجله خون شدى ز غمش همچو رود نيل   هرگز غريب نيست كه موسى بود قتيل

بند هفتم

كروبيان ز غصه گريبان زدند چاك   لاهوتيان ز سينه زدند آه سوزناك
روحانيان به ماتم او جمله نوحه گر   يا مهجد الحقيقة ارواحنا فداك (335)
معموره فلك شده ويرانه غمش   گر آن غريب داده به مطموره جان چه باك
از دود آه و ناله بود تيره ماه و مهر   وز داغ باغ لاله، سَمَك سوخت تا سماك
شور نشور سر زده زين خاكدان دون   چون شد روان به عالم قدس آن روان پاك
نزديك شد كه خرمن هستى رود به باد   آن دم كه رفت حاصل دوران به زير خاك
آخر دو ميوه دل عقل نخست سوخت   از سوز نخله رطب و از نهال تاك
باب الحوائج از رطب و شاه دين رضا   زانگور سوختند در اين تيره گون مغاك (336)
اى كاش آن كه نخل رطب را بپروريد   وان كو نهال تاك نشاندى، شدى هلاك
از زهر غم گداخت دل و جان مفتقر   درهم شكست از الم، اركان مفتقر

معصوم دهم: امام ثامن حضرت على بن موسى الرضا (عليه السلام)

در مدح و منقبت امام ثامن حضرت على بن موسى الرضا (عليه السلام)

قصيده

بريد باد صبا خاطرى پريشان داشت   مگر حديثى از آن زلف عنبر افشان داشت
نسيم زلف نگار از نسيم باد بهار   فتوح روح روان و لطافت جان داشت
صبا ز سلسله گيسوى مسلسل يار   هزار سلسله بر دست و پاى مستان داشت
پيام يار عزيز مليح روح افزاست   دم مسيح توان گفت بهره اى زان داشت
حديث آن لب و دندان چه در فشانى كرد   شكست رونق لؤ لؤ، سبق ز مرجان داشت
يمن كجا و بدخشان، مگر صبا سخنى   از آن عقيق درخشان و لعل رخشان داشت
به يادم از نفس خرم صبا آمد   گلى كه لعل لبى همچو غنچه خندان داشت
به خضرت خطش از خضر، جان و دلى مى برد   چه طعنه ها كه دهانش به آب حيوان داشت
خطاست سنبله گفتن به سنبل تر او   به اعتدال قد و قامتى به ميزان داشت
هزار نكته باريكتر ز مو اينجاست   به صد كرشمه ز اسرار حسن جانان داشت
مهى كلاه كيانى به سر چو كيكاووس   كه افسر عظمت بر فراز كيوان داشت
به خسروى، همه بندگان او پرويز   جهان به صحبت شيرين به زير فرمان داشت
ز ناى حسن همى زد نواى يا بشرى   جمال يوسفى اندر چه زنخدان داشت (337)
صبا دميد خور آسا ز مشرق ايران   مگر كه ذره اى از تربت خراسان داشت (338)
محل امن و امانى كه وادى ايمن   هر آنچه داشت از آن خطه بيابان داشت
مقام قدس خليل و مناى عشق ذبيح   كه نقد جان به كف از بهر دوست قربان داشت
مطاف عالم امكان ز ملك تا ملكوت   كه از ملوك و ملك پاسبان و دربان داشت
به مستجار درش كعبه، مستجير و حرم   اساس ركن يمانى ز ركن ايمان داشت
به مروه صفه ايوان او صفا بخشيد   حطيم و زمزم از او آبرو و عنوان داشت
مربع حرمش رشك هشت باغ بهشت   كه پايه برتر از اين نه رواق گردان داشت
به قاف قبه او پر نمى زند عنقا   بر آستانه او سر هماى گردان داشت
درش چو نقطه محيط مدار كون و مكان   هر آفريده نصيبى به قدر امكان داشت
شها سمند طبيعت ز آمدن لنگ است   بدان حظيره اميد وصول نتوان داشت (339)
فضاى قدس كجا رفرف خيال كجا   براق عقل در آن عرصه گرچه جولان داشت
در تو مهبط روح الامين و حصين حصين   ز شرفه شرف عرش و فرش ‍ ايوان داشت
قصور خلد ز مقصوره (340) تو يافت كمال   ز خدمت در آن روضه رتبه رضوان داشت
تويى رضا كه قضا و قدر سر تسليم   به زير حكم تو اى پادشاه شاهان داشت
تو محرم حرم خاص لى مع اللهى   تو را عيان حقيقت جدا ز اعيان داشت
تجلى احديت چنان تو را بربود   كه از وجود تو نگذاشت آنچه وجدان داشت
جمال شاهد گيتى به هستى تو جميل   كه از شعاع تو شمعى فلك فروزان داشت
كتاب محكم توحيد از آن جبين مبين   به چشم اهل بصيرت دليل و برهان داشت
حديث حسن تو را خواندن فالق الاصباح   كه از افق غسق الليل را گريزان داشت (341)
تو باء بسمله اى در صحيفه كونين   ز نقطه تو تجلى نكات قرآن داشت
ز مصدر تو بود اشتقاق مشتقات   ز مبداء تو اصالت اصول اكوان داشت
مقام ذات تو جمع الجوامع كلمات   صفات عز تو، شاءنى رفيع بنيان داشت
حقايق ازلى از رخ تو جلوه نمود   دقايق ابدى از لب تو تبيان داشت
نسيم كوى تو يحيى العظام و هى رميم (342)   شميم بوى تو صد باغ روح و ريحان داشت
مناطق فلكى چاكر تو راست نطاق   ز مهر و ماه بسى گوى زر به چوگان داشت
فروغ روى تو را مشترى هزاران بود   ولى كه زهره آن زهره روى تابان داشت؟
به مفتقر بنگر كز عزيز مصر كرم   به اين بضاعت مزجات چشم احسان داشت (343)
به اين هديه اگر دورم از ادب چه عجب   همين معامله را مور، با سليمان داشت

ايضا در مدح حضرت امام على بن موسى الرضا (عليه السلام)

قصيده

دل فسرده من همچو طالع منحوس   چنان نخفته كه خيزد ز جا به بانگ خروس
دلى كه عكس جمال ازل بدى ز اول   در آخر آمده از شومى عمل معكوس
دلى كه بود خود آئينه تجلى شد   ز زنگ معصيت و سير قَهقَرى منكوس
دلى كه طائر قدس است وز آشيان جلال   ز بهر دانه در اين خاكدان بود محبوس
ز لوح دل نتوان زنگ معصيت بردن   مگر به سودن برخاك آستانه طوس
مطاف عالم اسلام و كعبه ايمان   حريم محترم قدس حضرت قدوس
يگانه روض مقدس كه هفت گنبد چرخ   بر آستان رفيعش زند هزاران بوس
مقام عالى شاهى كه در زمين و زمان   به بام عرش معلّى به سلطنت زده كوس (344)
امير علوى و سفلى ز ملك تا ملكوت   مليك حق و ملك، مالك عقول و نفوس
رضا نبى و وصى را سلاله نامى   خداى عزوجل را بزرگ تر ناموس
ملك ستاده پى خدمتش على القدام (345)   به جان و دل خط فرمان نهاد فوق رئوس
غلام حكمت و راءيش دو صد ارسطاليس   مريض دار شفايش هزار بطلميوس (346)
چو از مدينه خور آسا سوى خراسان رفت   فتاد مشرق و مغرب به ناله و افسوس
خيانتى كه ز ماءمون بروز كرد، نكرد   به هيچ بنده يزدان پرست و هيچ مجوس (347)
اگر چه داشت از آن بى وفا ولايت عهد   و ليك بود بر او ملك طوس ‍ همچو خنوس (348)
به دشت غربت اگر زهر خورد و جان بسپرد   ولى به جذبه انس خداى شد ماءنوس
چو شمع، گرم تجلاى شاهد وحدت   كه شهد بود بر او زهر آن كفور يئوس (349)
چو شاهد آيدت از در، به شاخ گل منگر   چو شمع انجمن آمدت خموش ‍ شد فانوس
به آفتاب حقيقت شعاع سان پيوست   كه از سموم بلا سوخت جان شمس شموس
ز دست زاغ سيه زهر خورد از انگور   ز شوق، جلوه مستانه كرد چون طاووس

در رثاى حضرت امام رضا (عليه السلام)

مستزاد

خبر از طوس مگر آمده با پيك صبا   از غريب الغرب
كه چو گل كرده به تن پيرهن صبر رضا   از غمش آل عبا
طور سيناى تجلى شده يكسان با خاك   سينه سينا چاك
گويى از سوز غم و حسرت آن مهر لقا   خرّ موسى صعقا(350)
يوسف مصر حقيقت چو شد از يثرب دور   شد به پا شور نشور
پير كنعان طريقت، بسرودى ز قفا   نغمه وا اسف
تا كه آن قبله آفاق روان شد ز حرم   خون فشان شد زمزم
سيل خوناب غمش موج زد از ام قرى   تا ثريا ز ثرى (351)
چون سنا برق حقيقت به سناباد رسيد   عرش بر خورد لرزيد(352)
از تجلاى شكوهش دل آن كوه رسا   نعره زد رعد آس
مرو از مقدم او شد ز صفا باغ ارم   شد پناگاه امم
وز فروغ رخ او مطلع انوار هدى   ملجاء شاه و گد
طوس شد تا ز شرف مركز طاووس ازل   يا كه ناموس ازل
سزد ار بوسه زند بر ره او عرش علا   جل شاءنا و عل
آه از آن عهد ولايت كه به نامش بستند   دل او را خستند
نشنيدم كه به آن عهد كسى كرده وفا   مگر از زهر جف
تخت شاهى به عوض تخته تابوتش بود   زهر غم قوتش بود
زان جنايت كه ز ماءمون شده با شاه رضا   سوخت ديوان قض
آن ستم پيشه كه با خسرو اقليم الست (353)   عهد را بست و شكست
نه ز حق بيم و نه انديشه اى از روز جزا   نه هراسى ز سز
پنجه زد بر رخ عنقاء قدم زاغ سياه   عالمى گشت تباه
ريخت زين واقعه بال و پر سلطان هما   شاهد غيب نم
گر غريبانه در آن منزل غربت جان داد   در راه جانان داد
ليك از جلوه دلدار شدش كامروا   و بسى درد، دوا
نوح طوفان بلا، رخت از اين مرحله بست   فلك ايجاد شكست
غرقه لجه غم شد دل خلق دو سرا   يك به يك نوحه سر
تا كه از زهر ستم سوخت ز سر تا به قدم   شمع ايوان قدم
رفت زين حادثه هائله (354) بر باد فنا   رونق بزم دنى
ميوه باغ نبوت چه ز انگور كشيد؟   زهر جانسوز چشيد
ريخت برگ و بر آن شاخ گل روح افزا   نخله شكر ز
با دل و با جگرش دانه انگور چه كرد؟   زهر مستور چه كرد؟
خرمنى سوخت ز يك خوشه بى قدر و بها   وه چه ها كرد و چه ها!
نه عجب گر ز غمش چشم فلك خون گرديد   رود جيحون گرديد
با پر از خون شود اين سينه سوزان فضا   از غم شاه رض

معصوم يازدهم: حضرت جواد امام محمد تقى (عليه السلام)

مدح حضرت جواد امام محمد تقى (عليه السلام)

قصيده

باز طبعم را هواى باده گلگون بود   در سرم شور و نوا و نغمه موزون بود
نو بهار است و كنار يار ساقى مى بيار   طالع مى با مبارك طلعتى ميمون بود
باده گلرنگ و نگارى شوخ و شنگ و وقت تنگ   هر كه را اين سود و اين سودا نشد مغبون بود
صحبت حور بهشتى، باغ و گلشن چون بهشت   هر كه اين عشرت بهشتى بخت او وارون بود
جز لب جوى و كنار يار، دلجويى مجو   جز حديث مى مگو كافسانه و افسون بود
ساقيا! ده ساغرى برگردنم نه منتى   از خمى كش يك حباب او خم گردون بود
از خم وحدت كه لبريز محبت بود، عشق   از خمى كاندر هوايش در خم افلاطون بود
از خم ميناى عشق حسن ليلاى ازل   كز صبوحش عقل تا شام ابد مجنون بود
باده گلگون اگر خواهى برون از چند و چون   از غم عشق ولى حضرت بى چون بود
پادشاه كشور ايجاد ابو جعفر جواد   آن كه در عين حدوثش با قدم مقرون بود
مصحف آيات و عنوان حروف عاليات   غاية الغاليت كاوصافش ز حد بيرون بود
مظهر غيب مصون و مظهر ما فى البطون   سر ذاتش سر اسم اعظم مخزون بود
گنج هستى را طلسم و با جهان چون جان و جسم   مخزن در ثمين و لؤ لؤ مكنون بود
فالق صبح ازل مصباح نور لم يزل   كز تجلى هاى او اشراق گوناگون بود
طور سيناى تجلى، مطلع نور جلى   كز فروغش پور عمران واله و مفتون بود
شد خليل از شعله روى مهش آتش به جان   فلك عمر نوح از سوداى او مشحون بود
گر ذبيح اندر رهش صد بار قربانى شود   در مناى عشق او از جان و دل ممنون بود
چشم يعقوب از فراق روى او بى نور شد   يوسف اندر سِجن شوق كوى او مسجون بود
در كند رنج او، رنجور ايوب صبور   طعمه كام نهنگ عشق او ذوالنون بود
بر سر راهش نخستين راهب راغب، مسيح   آخرين پروانه شمع رخش ‍ شمعون بود
قرنها بگذشت و ذوالقرنين با حرمان قرين   خضر از شوق لبش سرگشته هامون بود
غره وجه محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) قرة العين على   زهره زهرا و در درج آن خاتون بود
فرع ميمون امام ثامن ضامن، رضا   اصل ماءمون تمام واجب و مسنون بود (355)
عرش اعل در برش مانند كرسى بر درش   امر عالى مصدرش ما بين كاف و نون بود
لعلش اندر روح افزايى به از عين الحيوة (356)   سروش از طوبى به رعنايى بسى افزون بود
گرد روى ماه او مهر فلك گردش كند   پيش گرد راه او خرگاه گردون دون بود
گاهى از غيرت گهى از حسرت آن ماه رو   قرص خور چون شمع سوزان و چو تشت خون بود

ايضا در مدح جواد الائمه (عليه السلام)

قصيده

توسن طبعم كه داشت سبق به يوم الطّراد   كنون چنان مانده شد كه ((قيل يكبو الجواد)) (357)
بلبل نطقم ز بس، گشته اسير قفس   نه نغمه دارد هوس، نه سير ذات العماد (358)
آتش شوق از خمود مى نكند هيچ دود   طبع روان از خمود، گشته نظير جماد
نوبت آن شد كه باز، بال و پرى كرده باز   كنم ز كوى نياز، مرغ دلى اصطياد (359)
تا كه به چوگان عزم، گوى سعادت برم   روى ارادت برم به سوى باب المراد (360)
روح نبى و ولى، لطف خفى و جلى   محمد ابن على، هو التقى الجواد
آينه ذات حق، گنج كمالات حق   مصحف آيات حق، ز مبتدا تا معاد
صورت و معناى حق، ديده بيناى حق   حجت كبراى حق، على جميع العباد (361)
دفتر آداب عشق، فاتح ابواب عشق   قايد ارباب عشق، الى سبيل الرشاد (362)
نيره تابنده اوست، شمع فروزنده اوست   خداى را بنده اوست، و للورى خير هاد (363)
هادى راه نجات، در همه مشكلات   ذات شفيع العصاة، يوم ينادى المناد (364)
عروه دين منقصم، از ستم معتصم   عاقر قوم ثمود، ثانى شداد عاد (365)
ريخت به كامش ز قهر، شربت سوزنده زهر   كه تلخ شد كام دهر، و حلوه لايعاد (366)
ز زهر جانسوزتر، ز تير دل دوزتر   همدمى ام فضل، طعنه بنت الفساد (367)
به غربت ار درگذشت، من نكنم سرگذشت   كه آبش از سرگذشت، ز ظلم اهل عناد
شاهد بزم شهود، شمع صفت رخ نمود   جلوه او دل ربود، و فاز بالاتحاد (368)
ز خرمن حسن خويش، داد به او خوشه اى   تا شَوَدش توشه اى و انه خير زاد (369)

معصوم دوازدهم: حضرت امام على النقى (عليه السلام)

در مدح و منقبت حضرت امام على النقى (عليه السلام)

قصيده

فتاد مرغ دلم ز آشيان در اين وادى   كه هر كجا رود افتد، به دام صيادى
به دانه اى در يكدانه مى دهد بر باد   نه گوش هوش و نه چشم بصير نقادى
چنان اسير هوى و هوس شدم كه نماند   نه حال نغمه سرايى، نه طبق وقّادى
نه شمع انجمنى تا كه روشنى بخشد   نه شاهدى كه غم از دل برد به شيادى
دلا دل از همه برگير و خلوتى بپذير   مدارا از همه عالم اميد امدادى
مگر ز قبله حاجات و كعبه مقصود   ملاذ حاضر و بادى على الهادى (370)
محيط كون و مكان، نقطه بسيط وجود   مدار عالم امكان مجرد و مادى
شها تو شاهد ميقات لى مع اللهى (371)   تو شمع جمع شبستان ملك ايجادى
صحيفه ملكوتى و نسخه لا هوت   ولى عرصه ناسوت بهر ارشادى (372)
نه ممكنى و نه واجب، چو واحدى به مثل   كه هم برون ز عدد هم قوام اعدادى
مقام باطن ذات تو قاب قوسين است   به ظاهر ارچه در اين خاكدان اجسادى
كشيدى از متوكل شدائدى كه به دهر   ناديده گردون ز هيچ شدادى
گهى به بركه درندگان گهى زندان   گهى به بزم مى و ساز باغى عادى (373)
تو شاه يكه سواران دشت توحيدى   اگر پياده روان در ركاب الحادى
ز سوز زهر و بلاهاى دهر جان تو سوخت   كه بر طريقه آباء و رسم اجدادى

معصوم سيزدهم: حضرت امام حسن عسگرى

در مدح و منقبت حضرت امام حسن عسگرى

قصيده

باز كمندى فكند جعد مجعّد   آهوى طبع مرا كرد مقيّد
سلسله موى آن زلف مسلسل   سخت مرا بسته چون عهد مؤ كّد
داد شيمى از آن موى معنبر   عظم رميم مرا روح مجدد (374)
پيك صبا آورد خرم و خندان   زان لب و دندان خبر، مرسل و مسند (375)
قوت دل و جان از آن حقه ياقوت   لؤ لؤ و مرجان از آن درّ منضّد (376)
سرّ حقيقت از آن پير طريقت   آيه رحمت از آن رحمت بى حد
عين معارف لسان الله ناطق   الحسن بن على بن محمد
عسكرى آن شاه اقليم ولايت   كش همه عالم بود جند مجنّد (377)
بسمله مصحف عالم امكان   نقطه بائيه نسخه سرمد
فالق صبح ازل، مطلع انوار   مشرق شمس ابد، فيض مؤ بّد
خاك گذرگاه او طبع مجسم   بنده درگاه او عقل مجرد
طلعت زرين مهر، شمع رواقش   شرفه ايوان او، طاق زبَر جَد (378)
كس نزند جز تو اى محرم لا هوت   در حرم كبريا تكيه به مسند
سجده كند مهر و مه چون بنشيند   يوسف حسن تو بر تخت ممهّد
شاخه طوبى كجا آن قد زيبا   نخله طور است و يا روح مجسّد
زد به دلت آتشى زهر كه در دهر   شعله او تا ابد ماند مخلّد (379)
شاهد اصلى پس از شمع جمالت   شد به پس پرده غيبت ممتد
ناظم كون و مكان، چون ز ميان رفت   شمل حقيقت شد اين گونه مُنَدَّد (380)
اى چه خوش آن دم در جلوه درآيد   كوكب درى از آن برج مشيّد (381)
تا كه به ديدار آن طلعت ميمون   تا كه به اشراق آن طالع اسعد
سينه سينا شود عرصه گيتى   روشن و بينا شود ديده ارمد (382)