كليات ديوان كمپانى
در مدح و رثاى پيامبر اعظم (ص) و ائمه اطهار (ع)

آيت الله شيخ محمد حسين غروى اصفهانى (قدس سره الشريف) معروف به كمپانى

- ۱۰ -


زبان حال مادر حضرت على اصغر (عليه السلام)

مثنوى

خير مقدم، على اصغر ز سفر مى آيد   ((لَو حَشَ الله)) (295) كه به همراه پدر مى آيد
ناز پرورد من آمد، سوى گهواره ناز   مى سزد گر بنهم بر قدمش روى نياز
طوطى من! سخنى از چه زبان بسته شدى؟   سفرى بيش نرفتى، كه چنين خسته شدى
ناز آغاز كن و جلوه كن از آغوشم   كه من اين جلوه به ملك دو جهان نفروشم
اى جگر تشنه كه با سوز جگر آمده اى   خشك لب رفتى و با ديده تر آمده اى
از چه آغشته به خونى تو به آغوش پدر   تو كه رفتى به سلامت به سر دوش پدر
آخر اى غنچه پژمرده كه سيرابت كرد؟   نغمه تير، تو را از چه چنين خوابت كرد؟
از چه اى بلبل شيدا تو چنين خاموشى؟   يا كه از سوز عطش باز مگر مدهوشى؟
گل من! خار خدنگ كه گلوى تو دريد؟   گوش تا گوش تو را تير جفاى كه دريد؟
پنجه ظلم كه اى غنچه گل خوارت كرد؟   كاين ستم بر تو و بر مادر غمخوارت كرد؟
چه شد اى بلبل خوشخوان ز نوا افتادى   ز آشيان رفتى و در دام بلا افتادى؟
چه شد اى روح روانم جان سير شدى؟   بهر يك قطره آبى هدف تير شدى؟
بودم اميد كه تا بال و پرى باز كنى   نه كه از دست من غمزده پرواز كنى
آرزو داشتم از شير تو را باز كنم   برگ عيشى ز گل روى تو من ساز كنم
ناوك خصم، تو را عاقبت از شير گرفت   دست تقدير ز شيرت به چه تدبير گرفت
اگرت آب نداد و مرا شير نبود   نازنين حلق تو را طاقت اين تير نبود
تير كين با تو چه اى كودك معصومم كرد؟   اين قدر هست كه از روى تو محرومم كرد
واى بر حرمله كه انديشه ز خون تو نكرد   رحم بر كودكى و سوز درون تو نكرد
اى دريغا كه شدى كشته بى شيرى من   پس از اين تا چه كند داغ تو و پيرى من
واى بر حال دل مادر بيچاره تو   پس از اين مادر و قنداقه و گهواره تو
چشم از مادر غمديده چرا پوشيدى؟   مگر اى شيره جان، شير كه را نوشيدى؟
يادى از مادر بى شير و ز پستان نكنى   خنده بر روى من، اى غنچه خندان نكنى
داد از ناوك بيداد كه خاموشت كرد   مادر غمزده را نيز فراموشت كرد
طاقتم طاق شد، آن طاقه ريحانم كو؟   طوطى شهد دهان شكر افشانم كو؟
حيف و صد حيف كه برگ گل نسرينم رفت   ناز پرورده من، اصغر شيرينم رفت

ايضا زبان حال مادر حضرت على اصغر (عليه السلام)

لاله باغ دل من، على جان، على جان   شمع دل محفل من، على جان، على جان
طوطى من كز بر من پريدى، چه ديدى   غرقه به خون، بسمل من، على جان، على جان
خرمن عمر تو چو رفت بر باد، ز بيداد   سوخت ز غم حاصل من، على جان، على جان
گوهر تابنده من ز كف شد، تلف شد   دولت مستعجل من، على جان، على جان
تاب و توانايى من ز دل رفت، به گِل رفت،   مايه آب و گل من، على جان، على جان
حلق تو را تير ستم دريده، بريده   زخم غمت قاتل من، على جان، على جان
روز من از سوز غمت چو شب تار، مپندار   تيره تر از منزل من، على جان، على جان
حرمله بركند مرا ز بنياد، چو بنهاد   داغ تو را بر دل من، على جان، على جان
يوسف من! گرگ اجل تو را برد، مرا خورد   وه ز دل غافل من، على جان، على جان
لايق آن دسته گل ستوده، نبوده   دامن ناقابل من، على جان، على جان
خنده اى اى غنچه من كه شايد، گشايد   عقده اين مشكل من، على جان، على جان
بار دگر پنجه بزن به رويم، چه گويم   زين هوس باطل من، على جان، على جان
عمر من سوخته جان، به سر رفت، هدر رفت   زحمت بى حاصل من، على جان، على جان
هم سفرم بودى و بى تو اكنون، ز دل خون   مى چكد از محمل من، على جان، على جان

زبان حال مادر حضرت على اصغر (عليه السلام)

مستزاد

سبزه دامن من، تازه گل احمر من   تشنه لب، اصغر من
رفت افروخته دل، سوخته جان از بر من   كودك گُلبَرِ من
گل نو رسته شاداب، چرا پژمرده؟   وز چه رو افسرده؟
بوستان خرم و خشكيده، نهال تر من   شاخ طوبى بر من
غنچه بسته دهن، باز شد از خار خدنگ   خنده زد با دل تنگ
برد يكباره قرار از دل و هوش از سر من   روح از پيكر من
كودك من كه در آغوش پدر رفت برون   آمد آغشته به خون
در حجاب شفق افتاده مه انور من   آه از اختر من
درّ يكدانه شاداب، عقيق آسا شد   گوهرى والا شد
چرخ، ياقوت روان ريخته در ساغر من   از دو چشم تر من
كودك من چو گل نسترن از باغ گذشت   ارغوانى برگشت
چرخ نيلوفرى از گلشن فرخ فر من   برد بار و بر من
طائر سدره نشين از چه زمين گير شده؟   هدف تير شده؟
شده دست ستم حله غارتگر من   ريخت بال و پر من
اى هماى ازل! اى هدهد اقليم الست!   ه تو را بال شكست؟
تا ابد داغ غمت بر دل غم پرور من   دل پر اخگر من
از كمانخانه تقدير تو را تير آمد   به من پير آمد
واى بر اين دل بيمار و تن لاغر من   ز آنچه آمد سر من
سينه غمزاده ام تا كه تو را ماءوا بود   سينه سينا بود
اى دريغا چه شد آن جلوه خوش منظر من   نير اكبر من
از زلال لب شيرين تو دور افتادم   تا به گور افتادم
خضر، حاشا كه بدين چشمه شود رهبر من   اى لبت كوثر من
شيره جان من، از شير مگر سير شدى   يا گلوگير شدى
خاك بر فرق من و شير من و شكر من   اى سر و سرو من
بلبل خوش سخنم، طوطى شيرين دهنم   نغمه اى زن كه منم
ورنه اين سان كه تو باز آمده اى از در من   نشود باور من
نازنين حلق تو گر تشنه و بى شير نبود   لايق تير نبود
بستان داد من از حرمله، اى داور من   كه تويى ياور من
تو ز كف رفتى و افتاد مرا پايه عمر   رفت سرمايه عمر
زيب دوش و بر من، رفت زر و زيور من   صدف گوهر من

مرثيه عبدالله رضيع حضرت على اصغر (عليه السلام)

قصيده

كنار مادر گيتى ز طفل اشك بود تر   به ياد خشكى حلقوم و تشنه كامى اصغر
رضيع ثدى (296) امامت، مسيح مهد كرامت   شفيع روز قيامت، ولى خالق اكبر
به محفل ازلى شمع جمع و شاهد وحدت   به حسن لم يزلى ثانى و شبيه پيمبر
يگانه كوكب درى آستان ولايت   به طلعت آيت ((الله نور)) را شده مظهر
چه شير خواره كه شير فلك مسخر و خوارش   چه طفل شير كه صد عقل را شده رهبر
به چهره، رشك گل و مل، به طره رونق سنبل (297)   به شور و نغمه، ز بلبل هزار بار نكوتر
لبش چو گوهر رخشان عقيق و لعل درخشان   نه از يمن نه بَدَخشان (298) ز كنز مخفى داور
دريغ و درد كه ياقوت لعل روح فزايش   چو كهربا شد و بر جان دوستان زده آذر
لبى كه غنچه سيراب از او گرفته طراوت   چنان فسرده شد از تشنگى كه لا يَتَصوَّر
ز قحط آب، لبى خشك ماند در لب دريا   كه سلسبيل لبش بود، رشك چشمه كوثر
لبى ز سوز عطش زد شرر به خرمن هستى   كه بود مبداء عين الحيواه خضر و سكندر
نداشت شير، چو آن بچه شير بيشه هيجاء   شد آبش از دم پيكان آبدار مقدر
لبان او به تبسم ز ذوق باده وحدت   زبان او مترنم ز شوق جلوه دلبر
دريد خار خدنگ آن گلوى چون گل و سر زد   ز بازوى پدر و خون ز چشم مادر و خواهر
در عدن زنگار بدن، عقيق يمن شد   چو شد گلو هدف ناوك برنده چو خنجر
خليل دشت بلا خون همى فشاند به بالا   كه اين ذبيح من اى دوست تحفه اى است محقر
ز اشك پردگيان و ز شور نوحه سرايان   سزد كه چشم فلك كور باد گوش ‍ كر

در مدح و رثاى حضرت زينب كبرى (عليهما السلام)

قصيده

شاهباز طبعم باز، عندليب شيدا شد   يا كه بلبل نطقم، طوطى شكرخا شد
رَفرف خيالم رفت تا مقام ((او اءدنى)) يا براق عقلم را، جا به عرش اعلى شد
مشترى شدم از جان، مدح زهره رويى را   منشى عطارد را، خامه عنبر آسا شد
گوهرى نمايان شد، از خزانه غيبى   وز كتاب لا ريبى، آيه اى هويدا شد
از معانى بكزم، زال چرخ شد واله   حسن دفتر فكرم، باز در تجلى شد
در حريم آن خاتون، ره نيايد افلاطون   اسم اعظم مكنون، رسم آن مسمى شد
اوست بانوى مطلق، در حرمسراى حق   بزم غيب را رونق، زان جمال زيبا شد
برج عصمت كبرى، دخت زهره زهرا   كو به غره غرا، مهر عالم آرا شد
گلشن امامت را، گلبن كرامت بود   باغ استقامت را، رشك شاخ طوبى بود
طور علم ربانى، طور حكم سبحانى   با كمال انسانى، در جمال حورا شد
عقل بنده كويش، عشق زنده بويش   وامق مه رويش، صد هزار عذرا شد(299)
عرش فرق درگاهش، پيش كرسى جاهش   در پناه خرگاهش، كل ماسوى الله شد
آسمان زمين بوسش، ماه شمع فانوسش   پرده دار ناموسش، ساره بود و حوا شد
كعبه الامانى بود، ركنها اليمانى بود   مستجار جانى بود، ليك اسير اعدا شد
شد بر اشتر عريان، با دلى ز غم بريان   مهد عصمتش گريان، ز انقلاب دنيا شد
حكم بر منايا داشت، مركز بلايا گشت   قبله البريا بود، كعبه الرزايا شد
در سرادق عصمت، در حجال عزت بود   بى حجاب و بى خرگه، كوه و دشت پيما شد
شد عقيله (300) عالم، رهسپار شام غم   چشم چشمه زمزم، خون فشان به بطحا شد
يكه شاهد وحدت، دخت خسرو اسلام   شمع محفل جمعى، بدتر از نصارى شد
آن كه آستانش بود، رشك جنت الماءوى   همچو گنج شايانش، در خرابه ماءوا شد

زبان حال حضرت زينب كبرى (عليهما السلام)

مستزاد

اى نازنين برادر، شد نوبت جدايى   يا روز بينوايى
بهر وداع خواهر، دستى نمى گشايى؟   لطفى نمى نمايى؟
اى شاه اوج هستى، از چيست ديده بستى   هنگام سرپرستى
از ما چرا گسستى، غافل چرا ز مايى؟   پيوسته با كجايى؟
يك كاروان اسيرم چون مرغ پر شكسته   در بند خصم بسته
زين غم چرا نميريم ناموس كبريايى   چون برده ختايى
ما را حجاب عصمت گردون دون دريده   معجر ز سر كشيده
بيداد خصم ما را، داده سخن سرايى   در بزم بى حيايى
چون بچه كبوتر، كى باشدش رهايى   از كركس دغايى
ما را نگشته قسمت، جز خون دل دوايى   جز درد دل غذايى
بيمار و حلقه غل، وانگه شتر سوارى؟   بى محمل و عمارى؟
كى باشدش تحمل، زين گونه ماجرايى   از حد برون جفايى
گر رفتم از بر تو، معذورم اى برادر   مقهورم اى برادر
حاشا ز خواهر تو، آئين بى وفايى   يا ترك آشنايى
گر غايب از حضورم، در دام غم گرفتار   ليكن سر تو سالار
يك نيزه از تو دوريم، ليكن نه دست و پايى   نه فرصت نوايى
چون لاله داغداريم، چون شمع اشك ريزان   اى شاهد عزيزان
هر يك دو صد هزاريم، در شور و غم فزايى   در شور و غصه زايى
ساز غم تو كم نيست، ليكن مجال دو نيست   زين بيشتر ستم نيست
در سينه حرم نيست، جز آه جانگزايى   جز اشك بى صدايى
كشتى شكستگانيم، در موج لجه غم   يا در شكنجه غم
يك دسته خسته جانيم، ما را تو ناخدايى   زين غم بده رهايى
راه دراز در پيش، وز چاره دست كوتاه   نه خيمه و نه خرگاه
يك حلقه زار و دلريش، نه برگ و نه نوايى   نه جز خرابه جايى
امروز روز يارى است، از بانوان بى كس   از كودكان نورس
هنگام غمگسارى است، گاه گره گشايى   يا منتهى رجايى
با يك سپاه دشمن، با صد بلا دچاريم   ناچار خوار و زاريم
يا رب مباد چون من، آواره مبتلايى   بيچاره مبتلايى
ز آغاز شد سرانجام، ما را اسيرى شام   صبح اميد شد شام
ما را نداده ايام، جز ناسزا سزايى   جز محنت و بلايى
دردا كه با دل ريش، سرگرد راه شاميم   رسواى خاص و عاميم
ما از پس و تو از پيش، ما را تو رهنمايى   يا قبله دعايى
اى آن كه بر سر نى، دمساز راه عشقى   در كوفه يا دمشقى
چون ناله نى از پى، نبود مرا جدايى   از چون تو دلربايى

زبان حال حضرت زينب كبرى (عليهما السلام)

قصيده

اى يك جهان برادر، وى نور هر دو ديده   چون حال زار خواهر، چشم فلك نديده
بى محمل و عمارى، بى آشنايى و يارى   سرگرد هر ديارى، خاتون داغ ديده
خورشيد برج عصمت، شد در حجاب ظلمت   پشت سپهر حشمت، از بار غم خميده
دردانه بانوى دهر، بى پرده شهره شهر   دوران چه كرده از قهر، با ناز پروريده
اى لاله دل ما! اى شمع محفل ما!   بر نى مقابل ما! سر بر فلك كشيده
بنگر به حال اطفال، در دست خصم، پامال   چون مرغ بى پر و بال، كز آشيان پريده
يك دسته شكسته، بندش به دست بسته   يك حلقه زار و خسته، خارش ‍ به پا خليده
گردون شود نگون سر، ديوانه عقل رهبر   ليلى اسير و اكبر در خاك و خون تپيده
دست سكينه بر دل، پاى رباب در گل   كافتاده در مقابل، اصغر گلو دريده
بر بسته دست تقدير، بيمار را به زنجير   عنقاء قاف و نخجير،(301) هرگز شنيده؟
آهش زند زبانه، روزانه و شبانه   از ساغر زمانه، زهر الم چشيده
رفتم به كام دشمن، در بزم عام دشمن   داد از كام دشمن، خون از دلم چكيده
كردند مجلس آرا، ناموس كبريا را   صاحبدلان خدا را، دل از كفم رميده
گر مو به مو بمويم، آرام دل نجويم   از آنچه شد نگويم، با آن سر بريده
زان لعل عيسوى دم، حاشا اگر زنم دم   كز جان و دل دمادم، ختم رسل مكيده

نوحه وداع حضرت زينب (عليهما السلام) با حضرت امام حسين (عليه السلام)

مستزاد

اى خسرو خوبان، مكن آهنگ ميدان   اى جان جانان
بهر خدا رحمى بر اين شيرين زبانان   اطفال حيران
اى شمع جمع و مونس دلهاى غمخوار   ما را مكن خوار
جانا مكن جمعيت ما را پريشان   اى شاه ذى شان
شاها به سامانى رسان آوارگان را   بيچارگان ر
ما را ميفكن اى پناه بى پناهان   در اين بيابان
اى شاهباز لامكانت ترك سفر كن   صرف نظر كن
مرغان قدسى را منه در چنگ زاغان   در دام عدوان
ما را ميان دشمنان مگذار و مگذر   بى يار و ياور
يك كاروان زن، چون بماند بى نگهبان؟   اى شاه خوبان
به خصم ناكس چون كنند اطفال نورس   زنهاى بى كس
يا رب اسيرى چون كند با نازنينان   خلوت نشينان
آيا به اميد كه، ما را مى گذارى   با آه و زارى
مائيم و يك تن ناتوان سوزان نالان   دشمن فراوان
شد شاه دين با يك سپه از ناله و آه   بيرون ز خرگاه
شه رو به ميدان وز قفا خيل عزيزان   افتاد و خيزان
كاى شهريار كشور صبر و تحمل   قدرى تاءمل
كاندر قفا دارى بسى دلهاى بريان   با چشم گريان
مهلا حماك الله عن شهر النوائب   يابن الاطائب (302)
تا توشه برداريم از ديدار جانان   كآمد به لب جان
جانا مكن قطع رسوم آشنايى   روز جدايى
ما را ببر همره، تو را گرديم قربان   اى ماه تابان
از خواهران و دختران دل برگرفتى   يك باره رفتى
از ما گسستى با كه پيوستى بدين سان؟   آوخ ز هجران
تنها مزن خود را برين لشگر حذر كن   ما را سپر كن
تا در ركابت جان فشانيم از دل و جان   جاى جوانان

زبان حال زينب كبرى (عليهما السلام) با برادر عزيزش

كاش بودى زير خنجر شمر، جگر من جاى حنجر تو   تشنه كاما سوخت جان مرا، كام خشك و ديده تر تو
خاك عالم باد بر سر من، روى خاك افتاده پيكر تو   يا بعيد الدار عن وطنه، (303) عاقبت شد بستر تو
يوسف گل پيرهن نگذاشت، خصم دون يك جامه در بر تو   جوى اشك چشم من چه كند، با تن در خون شناور تو
اى شهنشاه قلمرو عشق، كو سپهسالار لشگر تو؟   رايت گردون هماره نگون، كو علمدار دلاور تو؟
نه تنها بسوختى كه بسوخت، عالمى از داغ اكبر تو   خون روان از چشم مادر دهر، از غم بى شير اصغر تو
نونهال باغ من به كجاست؟ قاسم آن شاخ صنوبر تو   اى برادر سر بر آر و بپرس، چه شد اى غمديده معجر تو
گردش چرخ كبود ربود، گوشوار از گوش دختر تو   بانوان را رفته تاب و توان، از غم بيمار لاغر تو
رفتم از كوى تو زار و نزار، با دلى پر از غصه از بر تو   تا كند چون نى نوا دل من، چون ببينم روى نى سر تو
تا به شام و بزم عام رود، خواهر بى يار تو   تا ببيند اين ستمكش زار، ناسزاها از ستمگر تو
تا كه چوب خيزران چه كند، با لبان روح پرور تو؟   تا بنالد همچو مرغ هزار، خواهر بى بال و پر تو
اى به قربان تو خواهر تو   خواهر با جان برابر تو

زبان حال حضرت زينب (عليهما السلام) با سر مبارك ابى عبدالله (عليه السلام)

ناله نى است، اى دل، يا كه از لب شاه است   يا كه نخله طور و نغمه انا الله است
داستان دستان است، از فراز شاخ گل   يا كه بانگ قرآن است، كز شه فلك جاه (304) است
گر چه بانوان يك سر، بى سرند و بى سالار   ليك شاهد مقصود، شمع جمع اين راه است
اى هماى بى همتا، سايه را مگير از ما   سايه سرت ما را، خيمه است و خرگاه است
شهسوار من آرام، بر پيادگان رحمى   پاى همرهى لنگ است، دست چاره كوتاه است
اى كه سر بلندى تو، زير پاى خود بنگر   زان كه نازنينان را، سر به خاك درگاه است
از فراز نى لطفى، كن به گوشه چشمى   زان كه بى پناهان را، گوشه اى پناگاه است
از لب روان بخشت، زنده كن دل ما را   گرچه نغمه اين نى، دلخراش و جان كاه است
آن كه با غمت ساز است، همنشين و همراز است   درد سينه سوزان، يا كه شعله آه است
غمگسار بيمارت، داغدار ديدار است   گريه شبانگاه و ناله سحرگاه است
از دو چشم بيدارش، وز غم دل زارش   آن يگانه غمخوارش، واقف است و آگاه است

بازگشت اهل بيت (عليهم السلام) به سرزمين كربلا ((مرثيه اربعين))

مستزاد

بار غم فرود آمد، در زمين ماريه باز   يا كه كاروان حجاز
هر چه غصه بود آمد، دلخراش و سينه گداز   در حريم محرم راز
بود شور رستاخيز، يا نواى غمزدگان   حلقه ستم زدگان
هر دلى ز غم لبريز، داد داد راز و نياز   با شه غريب نواز
نوگلى چو غنچه شكفت، كآمده به سوز و گداز   پروريده تو به ناز
خار پاى ما بنگر، خوارى اسيران بين   حال دستگيران بين
چون كبوتر بى پر، غرقه خون ز پنجه باز   نيمه جان ز رنج دراز
بانوان دل بريان، در كمند اهل ستم   زير بند اهل ستم
روى اشتر عريان، نه عمارى نه جهاز   صبح و شام در تك و تاز
كودكان خونين دل، همچو گوى سرگشته   يا چو بخت برگشته
دشمنان سنگين دل، هر يك از نشيب و فراز   همچو تيره خورده گراز
شام ماتم ما بود، صبح عيد مردم شام   آه از آن گروه لئام
مركز تماشا بود، بانوان مير حجاز   با نقاره و دف و ساز
از يزيد و آن محفل، دل لباب خون است   ديده رود جيحون است
ما غمين و او خوشدل، او به تخت زر به فراز   ما چو سيم در دم گاز
كعبه را شكست افتاد، ز آنچه رفت بر سر تو   ز آنچه ديد گوهر تو
دست بت پرست افتاد، قبله دعا و نماز   مفتقر بسوز و بساز