قصه‏هاى قرآن به قلم روان

محمد محمدى اشتهاردى‏ رحمه الله علیه

- ۲۷ -


24- حضرت خضر عليه‏السلام‏

در قرآن مجيد به صراحت نامى از حضرت خضر عليه‏السلام نيامده، ولى طبق روايات متعدد، منظور از آيه 65 سوره كهف (كه مربوط به داستان موسى و مرد عالم است و قبلا در زندگى موسى عليه‏السلام ذكر شد) حضرت خضر عليه‏السلام است، كه خداوند او را در آيه مذكور، چنين توصيف كرده است:

فَوَجَدَا عَبْدًا مِّنْ عِبَادِنَا آتَيْنَاهُ رَحْمَةً مِنْ عِندِنَا وَ عَلَّمْنَاهُ مِن لَّدُنَّا عِلْمًا؛

موسى و يوشع، در آن جا بنده‏اى از بندگان ما را يافتند كه رحمت و موهبت عظيمى از سوى خود به او داده، و علم فراوانى از نزد خود به او آموخته بوديم.

بنابراين خضر مطابق اين آيه، از بندگان خاص خدا است كه مشمول رحمت مخصوص الهى بوده از جانب خداوند علم لدنى داشت.

مطابق پاره‏اى از روايات، نام او تاليا بن ملكان بود، و خضر لقب او است، زيرا خضر به معنى سبزى است و او هر كجا گام مى‏نهاد به بركت قدومش زمين سرسبز مى‏شد.

از بعضى از روايات استفاده مى‏شود كه او از پيامبران بود، چنان كه بعضى آيات سوره كهف (مانند آيه 82 كهف: ما فَعَلتُهُ عَن اَمرِى و مانند آيه 80 فَاَرَدنا اين مطلب را تاييد مى‏نمايد.)

و طبق روايات متعدد، حضرت خضر عليه‏السلام از يك عمر طولانى تا قيامت برخوردار است و هم اكنون زنده مى‏باشد.(682) او از ياران ذوالقرنين بود كه شرح حال ذوالقرنين ذكر خواهد شد.

و از امام باقر عليه‏السلام نقل شده فرمود: خضر عليه‏السلام پيامبر مرسل بود، خداوند او را به سوى قوم خود فرستاد، او آها را به توحيد و ايمان به پيامبران و رسولان و كتاب‏هاى آسمانى دعوت كرد و معجزه او اين بود كه در هر كجا از چوب خشك و زمين خالى از گياه مى‏نشست، آن چوب و زمين، سرسبز و خرم مى‏شد.از اين رو او با اسم خضر (كه به معنى سبز است) ناميده شد.

او از نوادگان حضرت نوح عليه‏السلام بود، و سلسله نسب او را چنين نوشته‏اند: تاليان بن ملكان بن عابر بن ارفخشد بن سام بن نوح.(683)

در رابطه با حضرت خضر عليه‏السلام روايات و داستان‏هاى بسيارى در كتب حديث ما آمده، كه اگر گردآورى شود، كتاب قطورى خواهد شد. به عنوان نمونه در اين جا نظر شما را به چند ماجرا از زندگى آن حضرت جلب مى‏كنيم:

1 - بردگى خضر عليه‏السلام از تاجر بازار

روزى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به اصحاب خود فرمود: آيا مى‏خواهيد خاطره‏اى از خضر عليه‏السلام براى شما نقل كنم؟ گفتند: آرى اى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم.

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: روزى خضر عليه‏السلام در يكى از بازارهاى بنى اسرائيل عبور مى‏كرد، ناگهان فقيرى كه او را مى‏شناخت نزد او آمد و تقاضاى كمك كرد.

خضر عليه‏السلام گفت: ايمان به خدا دارى، ولى چيزى نزدم نيست تا به تو بدهم.

فقير گفت: آثار نورانيت و خير در چهره تو مى‏نگرم، و اميد خير از تو دارم تو را به وجه (آبروى) خدا به من كمك كن.(684)

خضر عليه‏السلام گفت: مرا به امر عظيم (آبروى خدا) قسم دادى، چيزى ندارم (ولى نمى‏توانم از اين امر عظيم كه نام بردى بگذرم) جز اين كه مرا به عنوان برده (غلام) بگيرى و در اين بازار بفروشى، و پولش را براى خود بردارى.

فقير گفت: آيا چنين كارى روا است؟

خضر گفت: به حق مى‏گويم كه تو مرا به امى عظيم سوگند دادى. من نمى‏توانم اين نام عظيم را ناديده بگيرم، مرا بفروش.

فقير: خضر را به تاجرى به مبلغ چهارصد درهم فروخت، و آن پول را براى خود برداشت و رفت.

خضر عليه‏السلام مدتى نزد اربابش ماند، ولى ديد اربابش كارى را بر عهده او نمى‏گذارند.

روزى به اربابش گفت: تو مرا براى خدمت خريده‏اى، دستور بده تا كارى را براى تو انجام دهم.

تاجر گفت: من خوش ندارم كه تو را به زحمت بيفكنم، تو پيرمرد سالخورده‏اى هستى.

خضر گفت: نه، كار براى من زحمت نيست.

تاجر سنگ بزرگى را در گوشه خانه‏اش نشان داد كه لازم بود شش نفر كارگر در طول يك روز بتوانند آن سنگ را از آن جا بردارند و بيرون ببرند و گفت: اين سنگ را از خانه خارج كن.

خضر عليه‏السلام در همان ساعت، آن سنگ را برداشت و به تنهايى آن را بيرون برد.

تاجر به او گفت: آفرين، كار را بسيار نيكو انجام دادى، با قدرتى كه هيچكس آن قدرت را ندارد.

پس از مدتى تاجر تصميم گرفت به مسافرت برود، به خضر گفت: من تو را امين يافتم، تو را در خانه‏ام مى‏گذارم، نسبت به اهل خانه‏ام جانشين خوبى باش تا باز گردم، و من خوش ندارم تو را به زحمت افكنم.

خضر گفت: زحمت نيست، هر كارى مى‏خواهى بفرما انجام دهم.

تاجر گفت: مقدارى خشت درست كن و آماده نما تا باز گردم.

تاجر به مسافرت رفت و پس از مدتى بازگشت ديد خضر عليه‏السلام ساختمان خانه او را به طور محكم و عالى درست كرده است، به خضر گفت: تو را به وجه (آبروى) خدا سوگند مى‏دهم بگو تو كيستى و كارت چيست؟

خضر گفت: تو مرا به امر عظيم كه وجه خدا باشد سوگند دادى، و همين وجه خدا مرا به بندگى او واداشته است، من خضر هستم كه نامم را شنيده‏اى. فقيرى از من تقاضاى كمك كرد. در نزدم چيزى نبود كه به او بدهم. مرا به وجه خدا قسم داد، ناگزير خودم را بنده او نمودم، او مرا به تو فروخت و پولش را گرفت و رفت.

اين را بدان كه اگر شخصى را به وجه و آبروى خدا سوگند دهند، تا كارى را انجام دهد، و آن شخص قدرت انجام آن كار را داشته باشد ولى انجام ندهد، در روز قيامت به گونه‏اى محشور مى‏شود كه در صورتش گوشت و خون نيست، و تنها استخوانى كه بر اثر به هم خوردنشان صدايش به گوش مى‏رسد، در چهره او دميده مى‏شود.

تاجر معذرت خواهى كرد و گفت: من تو را نشناختم و به تو زحمت دادم.

خضر گفت: اشكالى ندارد تو به من لطف و مهربانى نمودى.

تاجر گفت: پدر و مادرم به فدايت، در مورد خود و اهل خانه‏ام هر گونه كه مى‏خواهى رفتار كن .اختيار ما با تو است، و اگر بخواهى تو را آزاد كردم هر جا مى‏خواهى برو.

خضر گفت: دوست دارم مرا آزاد كنى تا به عبادت خداوند پردازم. تاجر او را با كمال معذرت خواهى آزاد نمود.

خضر عليه‏السلام گفت: حمد و سپاس خداوندى را كه توفيق بندگى درگاهش را به من عنايت فرمود، و مرا در پرتو بندگيش، از انحرافات نجات داد. (685)

2 - نصيحت خضر عليه‏السلام به موسى عليه‏السلام‏

هنگامى كه در ماجراى ملاقات موسى و خضر (كه داستانش در زندگى موسى گذشت) خضر خواست از موسى عليه‏السلام جدا شود، موسى عليه‏السلام از خضر عليه‏السلام تقاضاى اندرز و نصيحت كرد. خضر عليه‏السلام گفت:

1 - به آن كس (خداوند) بپيوند كه پيوستن به او براى تو زيانى ندارد، و پيوستن به غير او سودى براى تو نخواهد داشت.

2 - از لجاجت پرهيز كن.

3 - از حركت بى هدف و بدون نياز، دورى كن.

4 - خنده بى جا و بدون تعجب نكن.

5 - خطاكار را به خاطر خطايش سرزنش نكن (با ملايمات او را از خطايش بازدار و گرنه جرى‏تر مى‏شود).

6 - در مورد خطاهاى خود، در درگاه خدا گريه كن.(686)

3 - وسعت علم پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم و وصى او

هنگامى كه موسى عليه‏السلام از خضر عليه‏السلام جدا شد، و به خانه‏اش بازگشت، برادرش هارون عليه‏السلام از موسى عليه‏السلام پرسيد: چه خاطره‏اى از ملاقات با خضر عليه‏السلام دارى برايم بيان كن.

موسى عليه‏السلام فرمود: با خضر عليه‏السلام كنار دريا نشسته بوديم. ناگاه پرنده به پيش ما فرود آمد و قطره آبى را از دريا به منقارش گرفت و سپس به طرف مشرق افكند، بار ديگر قطره آبى به منقار گرفت و آن را به سوى مغرب افكند، سپس قطره ديگرى آب به منقار گرفت و آن را به سوى آسمان افكند، بار چهارم قطره آبى از دريا به منقار گرفت و به سوى زمين افكند، براى بار پنجم با منقارش قطره آبى گرفت و سپس به دريا انداخت.

ما از اين حادثه شگفت زده شديم، خضر از آن پرنده پرسيد: اين كارها چيست كه انجام دادى؟ آن پرنده جواب نداد.

در اين هنگام شخصى به صورت صياد به نزديك ما آمد و به ما نگاه كرد و گفت: براى چه شما را در مورد كارهاى آن پرنده متحير مى‏نگرم؟

موسى و خضر گفتند: آرى، حيرت ما در مورد راز اين حركاتى است كه آن پرنده انجام داد.

صياد گفت: من مردى صياد هستم و راز آن را مى‏دانم، ولى شما هر دو پيامبر هستيد و راز آن را نمى‏دانيد.

موسى و خضر گفتند: ما چيزى جز آن چه را كه خداوند به ما بياموزد نمى‏دانيم.

صياد گفت: اين پرنده دريايى است و نامش مسلم است، زيرا وقتى آواز مى‏خواند در آواز خود مى‏گويد: مسلم.

اما اين كه: قطره آب دريا را به منقار گرفت و به آسمان و زمين و مشرق و مغرب و بالا و پايين ريخت مى‏خواست بگويد: بعد از شما در آخر الزمان پيامبرى (پيامبر اسلام) مبعوث مى‏شود كه امت او مشرق و مغرب را مى‏گيرند (در شب معراج) به آسمان مى‏رود و سپس (پس از رحلت) در زمين دفن مى‏گردد.

و اما اين كه آب در منقارش را به دريا ريخت خواست بگويد: علم اين عالِم (خضر) در نزد علم او (پيامبر اسلام) مانند قطره نسبت به دريا است، سپس وصى و پسرعمويش (حضرت على عليه‏السلام) وارث علم او مى‏شود.

گفتار آن صياد ما را از حيرت بيرون آورد و آرام گرفتيم، سپس آن صياد پنهان شد، فهميديم كه او فرشته‏اى بود كه خداوند او را نزد ما كه ادعاى كمال مى‏كرديم فرستاده بود [تا بفهميم دست بالاى دست بسيار است، و در نتيجه مغرور نشويم‏(687)

4 - تسليت خضر عليه‏السلام به بازماندگان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم‏

امام باقر عليه‏السلام فرمود: هنگامى كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم رحلت كرد، آل محمد صلى الله عليه و آله و سلم آنچنان اندوهگين شدند كه از شدت ناراحتى درازترين شب‏ها را مى‏گذراندند (چشمشان به خواب نمى‏رفت) تا آن جا كه آسمان بالاى سرشان، و زمين زير پايشان را فراموش كردند، زيرا رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم، خويش و بيگانه را با هم متحد و دوست كرده بود، و همه را حامى دين نموده بود. در اين حال، شخصى بر آن‏ها وارد شد كه خودش را نمى‏ديدند ولى سخنش را مى‏شنيدند (كه به عنوان تسليت) مى‏گفت:

درود و رحمت و بركات خدا بر شما خاندان باد، با وجود خدا و در سايه لطف الهى، هر مصيبتى، قابل تحمل است، و هر از دست‏رفته‏اى را جبرانى است، هر انسانى مرگ را مى‏چشد، و قطعا خداوند در روز قيامت، پاداش شما را به طور كامل خواهد داد،... بر خدا توكل كنيد و به او اعتماد نماييد... شما را به خدا مى‏سپارم و سلام بر شما باد.

شخصى از امام باقر عليه‏السلام پرسيد: اين تسليت از جانب چه كسى براى آن‏ها آمد؟ امام باقر عليه‏السلام فرمود:

مِنَ اللهِ تَبارَكَ وَ تَعالى‏: از جانب خداوند متعال.(688)

[و از ثعلبى روايت شده كه اميرمؤمنان عليه‏السلام به حاضران فرمود: صاحب صدا، برادرم خضر عليه‏السلام است كه شما را در مورد مصيبت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم تسليت مى‏گويد.(689)

5 - پاسخ امام حسن عليه‏السلام به پرسش‏هاى خضر عليه‏السلام‏

عصر خلافت ابوبكر بود. حضرت على عليه‏السلام همراه فرزندش حسن عليه‏السلام و سلمان در مكه در مسجد الحرام (كنار كعبه) نشسته بودند. ناگاه مردى خوش‏قامت كه لباس‏هاى زيبا پوشيده بود، به نزديك آمد و به حضرت على عليه‏السلام سلام كرد: و در محضر آن‏ها نشست و چنين گفت:

اى اميرمؤمنان! از شما سه مسأله مى‏پرسم، اگر پاسخ آن را دادى، مى‏فهمم آن‏ها كه حق شما را غصب كردند دنيا و آخرت خود را تباه ساخته‏اند (و تو به حق هستى) وگرنه آن‏ها و شما در يك سطح، برابر هم هستيد.

على: آن چه خواهى بپرس.

ناشناس: 1 - به من خبر بده وقتى كه انسان مى‏خوابد، روحش به كجا مى‏رود؟ 2 - چگونه انسان چيزى را به ياد مى‏آورد و چيزى را فراموش مى‏كند؟ 3 - چگونه افراد به دايى يا عموى خود شباهت پيدا مى‏كنند؟

در اين هنگام على عليه‏السلام به فرزندش حسن عليه‏السلام متوجه شد و فرمود: اى ابامحمد! پاسخ اين مرد را بده!

حسن مجتبى عليه‏السلام به مرد ناشناس رو كرد و پاسخ او را چنين بيان كرد:

1 - انسان هنگامى كه مى‏خوابد روح او(690) به باد مى‏پيوندد و آن باد به هوا آويخته مى‏شود، تا هنگامى كه بدن انسان براى بيدار شدن حركت مى‏كند، در اين هنگام خداوند به روح اجازه مى‏دهد تا به پيكر صاحبش باز گردد، پس از اين اجازه، آن روح، باد را و باد هوا را جذب كرده و روح به پيكر صاحبش باز مى‏گردد، و در آن آرام مى‏گيرد، و اگر خداوند به روح اجازه بازگشت نداد، هوا باد را و باد روح را جذب كرده، و تا روز قيامت روح به پيكر صاحبش باز نمى‏گردد.

2 - در مورد يادآورى و فراموشى، پاسخ اين است كه قلب انسان بر اساس حق قرار دارد، و روى حق طَبَقى افكنده شده، اگر انسان در اين هنگام صلوات كامل بر محمد و آلش صلى الله عليه و آله و سلم فرستاد، آن طبق از روى حق برداشته شده و قلب روشن مى‏شود و انسان مطلب فراموش شده را به ياد مى‏آورد، و اگر صلوات كامل نفرستاد، آن طبق بر روى حق پرده مى‏افكند و در نتيجه قلب تاريك شده و انسان در ميان فراموشى مى‏ماند.

3 - در مورد شباهت نوزاد به دايى يا عموى خود، از اين رو است كه: هنگامى كه مرد با آرامش خاطر با همسرش آميزش كرد و در اين حال نطفه فرزند منعقد گرديد، آن فرزند به پدر و مادرش شباهت مى‏يابد، و اگر او با پريشانى و اضطراب با همسرش آميزش نمود و در اين حال نطفه فرزند منعقد گرديد، آن فرزند به دايى يا عمويش، شباهت مى‏يابد.

مرد ناشناس كه در مورد پاسخ سه سؤال خود به طور كامل قانع شده بود، برخاست و مكرر به يكتايى خدا و رسالت محمد صلى الله عليه و آله و سلم و وصايت على عليه‏السلام و ساير امامان عليهم السلام تا حضرت قائم (عجل الله تعالى فرجه الشريف) گواهى داد، و از آن جا رفت.

حضرت على عليه‏السلام به فرزندش حسن عليه‏السلام فرمود: به دنبال اين مرد ناشناس برو ببين كجا مى‏رود. حسن عليه‏السلام به دنبال او حركت كرد، ولى او را ديد وقتى كه از مسجد بيرون رفت، از نظرها غايب شد. حسن عليه‏السلام نزد پدر بازگشت و از غايب شدن او خبر داد.

على عليه‏السلام از حسن عليه‏السلام پرسيد: آيا دانستى كه او چه كسى بود؟

حسن عليه‏السلام: خدا و رسول و اميرمؤمنان آگاه‏ترند.

على عليه‏السلام: او خضر عليه‏السلام بود!(691)

6 - شركت خضر عليه‏السلام همراه امام زمان (عجل الله تعالى فرجه الشريف) در تاسيس مسجدجمكران‏

شيخ عفيف و صالح، حسن بن مُثله جمكرانى ماجراى مسجد جمكران را چنين نقل مى‏كند: شب سه شنبه هفدهم ماه رمضان 373 ه.ق در سراى خود خوابيده بودم. نيمه شب بود. ناگاه عده‏اى به خانه‏ام آمدند و مرا از خواب بيدار كردند و گفتند: برخيز و امر حضرت مهدى صاحب الزمان (عجل الله تعالى فرجه الشريف) را اجابت كن كه تو را مى‏طلبد.

حسن بن مُثله مى‏گويد: برخاستم و آماده شدم و حركت كردم و چون به در خانه‏ام رسيدم جماعتى از بزرگان را ديدم، سلام كردم، جواب سلام را دادند، و خوش آمد گفتند و مرا به آن جايگاه كه اكنون مسجد جمكران در آن جا واقع شده، بردند، نگاه كردم ديدم تختى در آن جا نهاده شده، و فرشى نيكو بر روى آن تخت، گسترده‏اند، و بالش‏هاى نيكو بر آن نهاده‏اند، و جوانى حدود سى ساله بر روى تخت بر بالش‏ها تكيه كرده، و پيرمردى در پيش روى او نشسته و كتابى در دست گرفته و براى آن جوان مى‏خواند. ديدم بيش از شصت مرد كه بعضى جامه‏هاى سفيد و بعضى جامه‏هاى سبز بر تن داشتند، در گرداگرد آن جوان، بر روى زمين نماز مى‏خواندند.

آن پيرمرد كه حضرت خضر عليه‏السلام بود مرا روى تخت نشانيد(692) و حضرت امام مهدى (عجل الله تعالى فرجه الشريف) (آن جوان) مرا به نام خود خواند و فرمود: برو به حسن بن مسلم بگو تو چند سال است اين زمين را آباد مى‏كنى و ما خراب مى‏كنيم، پنج سال زراعت كردى، بار ديگر امسال شروع به زراعت كردى، بايد هر چه از اين سود برده‏اى برگردانى، تا در همين محل، (از همان سود زراعت) مسجد بنا كنند. به حسن بن مسلم بگو اينجا زمين شريفى است، خداوند متعال اين زمين را از زمين‏هاى ديگر برگزيده، و ارجمند نموده است. تو آن را گرفته و به زمين خود ملحق نموده‏اى، اگر از اين كار دورى نكنى، بلاى خداوند از ناحيه‏اى كه گمان نمى‏برى بر تو فرو مى‏ريزد.

حسن بن مثله عرض كرد: اى سيد و مولاى من، لازم است علامتى و نشانه‏اى در اختيارم بگذارى، زيرا مردم سخن مرا بدون علامت و نشانه نمى‏پذيرند.

امام مهدى (عجل الله تعالى فرجه الشريف) فرمود: نزد سيد ابوالحسن برو و به او بگو برخيزد و بياييد و آن مرد (حسن بن مسلم) را بياورد، و منفعت چند ساله را از او بگيرد، و به ديگران بدهد تا صرف در بناى ساختمان مسجد شود، باقى وجوه را نيز از رَهَق واقع در ناحيه اردهال كه ملك ما است بياورد، و ساختمان مسجد را تمام كند، و نصف رهق را وقف اين مسجد كرديم كه هر ساله وجوه در آمد آن را بياورد و در ساختمان اين مسجد به مصرف برسانند.

به مردم بگو به اين محل اشتياق داشته باشند و آن را عزيز بدارند، و در آن چهار ركعت نماز بخوانند، دو ركعت نماز تحيت مسجد، در هر ركعتى يك بار الحمد و هفت بار قل هُوَ اللهُ اَحَد، و در ركوع و سجود، هفت بار ذكر ركوع و سجود را بخوانند.

سپس دو ركعت نماز صاحب الزمان بگذارند: در ركعت اول، هنگامى كه در سوره حمد به آيه اءِيَّاكَ نَعبُدُ وَ اءِيَّاكَ نَستَعِين رسيدند آن را صد بار بگويند، ركعت دوم را نيز به همين طريق انجام دهند. ذكر ركوع و سجود را در هر ركعت هفت بار بگويند و بعد از نماز، يك بار تهليل لا اله الا الله بگويند، سپس تسبيح فاطمه زهرا عليهاالسلام را بگويند، آن گاه سر بر سجده نهاده و صد بار بر پيامبر و آلش، صلوات بفرستند، هر كس اين دو نماز را بخواند، گويى آن را در خانه كعبه خوانده است... .(693)

7 - من خضر شيعه على عليه‏السلام هستم‏

عمش روايت كرده و مى‏گويد: در مدينه بانويى سياه چهره و نابينا را ديدم به تشنگان آب مى‏داد و مى‏گفت: به عشق و حب على عليه‏السلام بنوشيد.

پس از مدتى به مكه رفتم او را بينا يافتم، به مردم آب مى‏داد و مى‏گفت: به عشق على عليه‏السلام بنوشيد، همان كسى كه چشمم را بينا كرد.

نزدش رفتم و گفتم: اى خانم! تو در مدينه نابينا بودى و مى‏گفتى به عشق على عليه‏السلام بنوشيد، ولى اكنون تو را بينا مى‏نگرم، ماجراى تو چيست؟

او چنين پاسخ داد: مردى را ديدم نزد من آمد و گفت: اى بانو! تو كنيزه آزاد شده على عليه‏السلام و از دوستان آن حضرت هستى؟

گفتم: آرى.

گفت: خدايا! اگر اين بانو راست مى‏گويد، او را بينا كن!

سوگند به خدا به دعاى او بينا شدم، به سؤال كننده گفتم تو كيستى؟ گفت:

اَنَا الخِضرُ وَ اَنا مِن شِيعَةِ عَلِىِّ بنِ اَبِيطالِب؛

من خضر هستم و من شيعه على عليه‏السلام مى‏باشم.(694)

8 - نويد خضر به نيايشگر مأيوس‏

شخصى بود، نيمه‏هاى شب برمى‏خاست و در تاريكى و تنهايى، به دعا و نيايش مى‏پرداخت و با سوز و گداز خاصى، الله الله مى‏گفت.

مدت‏ها او به چنان توفيقى دست يافته بود. تا اين كه شيطان از حال و قال آن مرد خدا، بسيار غمگين و خشمگين شد، در كمين او قرار گرفت تا او را بفريبد، سرانجام در قلب او القاء كرد كه: اى بينوا، چرا آن قدر الله الله مى‏گويى؟ دعاى تو به استجابت نمى‏رسد، به اين دليل كه مدتهاست كه خدا را صدا مى‏زنى، ولى خدا حتى يك بار هم، به تو لبيك نگفته است!

همين القاء شيطانى (كه او نمى‏دانست از كجا آمد؟ قلب او را شكست، و مأيوسانه گفت: به راستى چه فايده؟ هر چه دعا ميكنم، نتيجه‏بخش نيست...

شبى با همين حال و دل شكسته و روح افسرده، خوابيد. در عالم خواب خضر پيامبر عليه‏السلام را ديد، خضر عليه‏السلام به او گفت: چرا اين گونه مأيوس و افسرده‏اى؟ چرا راز و نياز و نيايش با خداى خود را ترك نموده‏اى، و چون پشيمانى نااميد، از مناجات با خدا، كنار كشيده‏اى؟

او در پاسخ گفت: زيرا از در خانه خدا رانده شده‏ام و چنين فهميده‏ام كه اين در، به روى من بسته است، از اين رو نااميد شده‏ام:

گفت: لبيكى نمى‏آيد جواب   زان همى ترسم كه باشم رد باب

حضرت خضر عليه‏السلام به او فرمود: اى نيايشگر بى نوا، خداوند به من الهام كرد كه به تو بگويم: تو خيال مى‏كنى جواب خدا را بايد از در و ديوار بشنوى؟ همين كه الله الله مى‏گويى، دليل آن است كه: جذبه الهى تو را به سوى خودش مى‏كشاند، و دعايت را به استجابت رسانده است.(695)

9 - نصيحت جالب خضر عليه‏السلام و على عليه‏السلام‏

روزى حضرت خضر عليه‏السلام به محضر اميرمؤمنان على عليه‏السلام آمد. پس از احوالپرسى، على عليه‏السلام به او فرمود: سخن حكيمانه‏اى بگو

خضر گفت: ما احسَنَ تَواضُعُ الاغنِياءِ لِلفُقَراءِ قُربَةً الى اللهِ؛

تواضع ثروتمندان نسبت به تهيدستان براى رضاى خدا، چقدر زيبا است!

خضر عليه‏السلام گفت: سزاوار است اين سخن را با طلا نوشت.(696)

تواضع زگردن فرازان نكوست   گدا گر تواضع كند خوى او است
بزرگان نكردند در خود نگاه   خدابينى از خويشتن‏بين مخواه
بلندى چو خواهى تواضع گزين   كه اين بام را نيست سُلَّم جز اين

شبى حضرت على عليه‏السلام خضر عليه‏السلام را در خواب ديد و از او درخواست نصيحت كرد.

خضر عليه‏السلام دست خود را به على عليه‏السلام نشان داد.

على عليه‏السلام مشاهده كرد كه در كف دست او با خط سبز چنين نوشته شده:

قد كُنتَ ميِّتاً فَصِرتَ حيّاً   وَعَن قليلٍ تَعُودُ ميِّتاً
فابنِ لِدارِ البَقاءِ بَيتاً   وَدَعْ لِدارِ الفَنَاءِ بَيتاً

يعنى: مرده بودى زنده شدى، و به زودى مرده مى‏شوى، بنابراين براى خانه بقا، خانه بساز و خانه فانى را رها كن.(697)

10 - دعاى پُر پاداش‏

روزى حضرت على عليه‏السلام مشغول طواف كعبه بود، ناگاه ديد مردى پرده كعبه را به دست گرفته و چنين دعا مى‏كند:

يا مَن لا يَشغُلهُ سَمعٌ عَن سَمعٍ، يا مَن لا يُغَلِّطُهُ السائِلُونَ، يا مَن لا يَتَبَرَّمُ اِلحاحُ المُلِحِّينَ اَذِقنِى بَردَ عَفوِكَ وَ حَلاوَةَ مَغفِرَتِكَ؛

اى خدايى كه شنيدنت تو را از شنيدنى‏هاى ديگر غافل نكند، اى خدايى كه در دريافت سؤال تقاضاكنندگان اشتباه نمى‏كنى، اى خدايى كه اصرار اصراركنندگان تو را آزرده نمى‏كند، خنكى عفوت، و شيرينى آمرزشت را به من بچشان.

على عليه‏السلام به او فرمود: دعايت را شنيدم. او كه خضر عليه‏السلام بود گفت: اين دعا را بعد از هر نمازى بخوان، سوگند به خدايى كه جان خضر در دست اوست، اگر گناهت به اندازه تعداد ستارگان، و ريگ‏ها و خاك‏هاى زمين باشد، خداوند سريعتر از يك چشم به هم زدن، آن‏ها را مى‏بخشد.(698)