قصه‏هاى قرآن به قلم روان

محمد محمدى اشتهاردى‏ رحمه الله علیه

- ۲۶ -


شيوه دعوت الياس عليه‏السلام‏

حضرت الياس عليه‏السلام از طرف خدا مأمور هدايت بت پرستان شد، كه به قول بعضى، آن‏ها در بعلبك (كه اكنون در كشور لبنان قرار گرفته) بودند. الياس عليه‏السلام آن‏ها را به تقوى و پاكسازى دعوت كرد، و از بت پرستى و پرستش بت بَعل (كه بت بزرگ آن‏ها بود) برحذر داشت، و قوم بت پرست را به خاطر پرستش بت، سخت نكوهش نمود و به آن‏ها فرمود: خداى يكتا و بى همتا پروردگار شما و پدران پيشين شما است، مربى و تربيت كننده شما او است، همه نعمت هايى كه داريد از او است، و حل هر مشكلى به دست با كفايت او مى‏باشد، چرا جز او را مى‏پرستيد؟ دست از تقليد كوركورانه برداريد، و روش نياكان خود را دنبال نكنيد، خداى حقيقى را بپرستيد.

ولى قوم خيره سر و خودخواه او، گوش به اندرزهاى او ندادند، و به هدايت‏هاى منطقى و دلسوزانه او اعتنا نكردند، و به تكذيب او پرداختند، خداوند به آن‏ها هشدار داد كه روزى خواهد آمد كه آن‏ها در دادگاه عدل الهى قرار خواهند گرفت و در عذاب دوزخ، احضار خواهند شد.(663)

ايمان گره اندكى به دعوت الياس عليه‏السلام‏

تبليغات الياس عليه‏السلام باعث شد كه عده‏اى از بندگان خالص خدا، به او ايمان آوردند، و بر خلاف مسلك جامعه، سنت شكنى نموده، و باطل را رها كرده و به حق پيوستند.

با اين كه چنين كارى در شرايط سخت آن عصر، بسيار دشوار بود، ولى آن‏ها سنت باطل تقليد كوركورانه و جمله بى اساس خواهى نشوى رسوا، همرنگ جماعت شو را رها كرده، و دعوت به حق الياس عليه‏السلام را باور كردند و جزء ياران او شدند.(664)

مناجات حضرت الياس عليه‏السلام در سجده‏

مفضل بن عمر مى‏گويد: همراه دوستان براى ملاقات با امام صادق عليه‏السلام رهسپار شديم. به در خانه آن حضرت رسيديم و مى‏خواستيم اجازه ورود بگيريم پشت در شنيديم كه آن حضرت سخنى مى‏گويد، ولى آن سخن عربى نبود و خيال كرديم كه به لغت سريانى است. سپس آن حضرت گريه كرد، و ما هم از گريه او به گريه افتاديم، آن گاه غلام آن حضرت بيرون آمد و اجازه ورود داد.

ما به محضر امام صادق عليه‏السلام رسيديم. پس از احوالپرسى، من به امام عرض كردم: ما پشت در، شنيديم كه شما سخنى كه عربى نيست و به خيال ما سريانى است، تكلم مى‏كردى، سپس گريه كردى و ما هم با شنيدن صداى گريه شما به گريه افتاديم.

امام صادق عليه‏السلام فرمود: آرى، من به ياد الياس افتادم كه از پيامبران عابد بنى‏اسرائيل بود و دعايى را كه او در سجده مى‏خواند، ميخواندم، سپس امام صادق عليه‏السلام آن دعا (و مناجات) را به لغت سريانى، پشت سر هم خواند، كه سوگند به خدا هيچ كشيش و اُسقفى را نديده بودم كه همانند آن حضرت، آن گونه شيوا و زيبا بخواند، و بعد آن را براى ما به عربى ترجمه كرد و فرمود: الياس در سجودش چنين مناجات مى‏كرد:

اَتُراكَ مُعذِّبى وَ قَد عَفَّرتَ لَكَ فِى التُّرابِ وَجهِى، اَتُراكَ مُعذِّبى و قَد اجتَنَبتُ لَك المَعاصِىَ، اَتُراكَ معَذِّبى وَ قَد اَسهَرتُ لَكَ لَيلِى؛

خدايا! آيا به راستى تو را بنگرم كه مرا عذاب كنى، با اين كه روزهاى داغ به خاطر تو (با روزه گرفتن) تشنگى كشيدم؟!، آيا تو را بنگرم كه مرا عذاب كنى، در صورتى كه براى تو، رخسارم را (در سجده) به خاك ماليدم؟!، آيا تو را بنگرم كه مرا عذاب مى‏كنى با اين كه به خاطر تو، از گناهان دورى گزيدم؟!، آيا تو را ببينم كه مرا عذاب كنى با اين كه براى تو، شب را به عبادت به سر بردم؟!

خداوند به الياس، وحى كرد: سرت را از خاك بردار كه من تو را عذاب نمى‏كنم

الياس عرض كرد: اى خداى بزرگ، اگر اين سخن را گفتى (كه تو را عذاب نميكنم) ولى بعداً مرا عذاب كردى چه كنم؟! مگر نه اين است كه من بنده تو و تو پروردگار من هستى؟

باز خداوند به او وحى كرد:

اِرفَع رَأسَك فانِّى غَيرُ مُعذِّبُكَ انِّى وَعَدتُ وَعداً وَفَيتُ بِهِ؛

سرت را از سجده بردار كه من تو را عذاب نمى‏كنم و وعده‏اى كه دادم به آن وفا خواهم نمود.(665)

گفتگوى الياس عليه‏السلام با امام باقر عليه‏السلام‏

الياس عليه‏السلام از پيامبرانى است كه طبق بعضى از روايات، هنوز زنده است.(666) او در يكى از ملاقات‏هاى خود با امام باقر عليه‏السلام، گفتگويى دارد كه خلاصه آن چنين است:

امام صادق عليه‏السلام مى‏فرمايد: پدرم امام باقر عليه‏السلام در مكه بود و به طواف كعبه اشتغال داشت، در اين هنگام ناگهان مردى نقابدار ديده شد هفت شوطِ امام عليه‏السلام را قطع كرد، و آن حضرت را به سوى محل صفا آورد. مرا نيز دعوت كرد، به صفا رفتم، و با هم سه نفر (امام باقر، مرد نقابدار و من) شديم.

نقابدار به من گفت: خوش آمدى اى پسر پيغمبر! سپس دستش را بر سرم نهاد و گفت: خير و بركت خدا بر تو باد اى امين خدا، بعد از پدرانت.

سپس آن مرد نقابدار متوجه پدرم (امام باقر) شد و گفت:

اى اباجعفر! اگر مى‏خواهى تو به من خبر بده، و اگر مى‏خواهى من به تو خبر دهم، اگر مى‏خواهى تو از من بپرس يا من از تو بپرسم. اگر مى‏خواهى تو مرا تصديق كن، يا من تو را تصدق نمايم.

امام باقر عليه‏السلام: همه اين‏ها را مى‏خواهم و آمادگى براى همه دارم.

مرد نقابدار: بنابراين مبادا زبانت در پاسخ به سؤال من، غير از آن را كه در قلبت هست به من بگويد.

امام باقر: چنين كارى را كسى مى‏كند كه در دلش دو علم مختلف و متضاد باشد، و خداوند از علمى كه در آن دوگانگى هست، امتناع دارد (يعنى منشأ علم ما از ذات پاك خدا است، از اين رو در علم ما دوگانگى و تضاد نيست).

مرد نقابدار: سؤال من از همين جا آغاز مى‏گردد كه به قسمتى از آن پاسخ دادى، اكنون بفرماييد: چه كسى به علمى كه در آن دوگانگى و اختلاف نيست آگاه است؟.

امام باقر: تمام اين علم نزد خدا است، ولى آن چه براى بندگان لازم است نزد اوصياء است.

مرد نقابدار، نقاب خود را باز كرد و با چهره برافروخته، راست نشست و گفت: من براى همين مقصود به اين جا آمده‏ام و اين گونه، علمى مى‏خواستم، سپس پرسيد: اوصياء آن علم بى اختلاف را چگونه مى‏دانند و تحصيل مى‏كنند؟

امام باقر: همانگونه كه رسول خدا مى‏دانست و تحصيل مى‏كرد (از راه وحى و الهام) با اين فرق كه اوصياء آن چه را پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى‏ديد نمى‏بينند، زيرا و پيغمبر بود ولى اين‏ها محدث (دريافت كننده خبر از فرشتگان) هستند، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بر خدا (در معراج‏ها) وارد مى‏شد و وحى الهى را مى‏شنيد، ولى اين‏ها آن را نمى‏شنوند...

تا اين كه امام باقر عليه‏السلام به آن مرد نقابدار فرمود: دلم مى‏خواست با چشمت مهدى اين امت (حضرت ولىّ عصر عجل الله تعالى فرجه الشريف) را مى‏ديدى، در حالى كه فرشتگان، روح‏هاى كافران مرده را با شمشير آل داوود عليه‏السلام، بين زمين و آسمان، عذاب مى‏كنند، و همچنين ارواح زندگان، كافران را كه در زمين هستند به آن‏ها ملحق مى‏سازند.

مرد نقابدار در همين هنگام شمشير بر آورد و گفت:

ها اءنّ هذا مِنها؛ هان! اين شمشير از آن شمشيرها است.

امام باقر عليه‏السلام: آرى، سوگند به كسى كه محمد صلى الله عليه و آله و سلم را براى هدايت بشر برگزيده چنين است.

در اين هنگام آن نقابدار، نقابش را كنار زد و خود را معرفى كرد و گفت: من الياس هستم، پرسشهايم براى اطلاع خودم نبود، بلكه مى‏خواستم اين گفتگو موجب قوت قلب اصحاب تو گردد...(667)

مبارزه الياس عليه‏السلام با طاغوت زمانش‏

از ابن عباس روايت شده: هنگامى كه يوشع بن نون بعد از موسى عليه‏السلام بر سرزمين شام مسلط شد، آن را بين طوايف سبطى‏ها (ى دوازده‏گانه) تقسيم نمود، يكى از آن گروه‏ها كه الياس عليه‏السلام در ميانشان بود، در سرزمين بعلبك (كه اكنون يكى از شهرهاى لبنان است) سكونت نمودند. خداوند الياس عليه‏السلام را به عنوان پيامبر، براى هدايت مردم بعلبك فرستاد.

بعلبك در آن عصر، شاهى به نام لاجب داشت كه مردم را به پرستش بت فرا مى‏خواند كه نام آن بعل بود. طبق سخن خدا در قرآن (آيات 124 تا 128 سوره صافات) مردم بعلبك، سخن الياس را تكذيب كردند و از دعوت او اطاعت ننمودند.

شاه بلعبك همسر بدكارى داشت كه وقتى شاه به سفر مى‏رفت، او جانشين شوهرش شده و بين مردم قضاوت و حكومت مى‏كرد، آن زن، منشى حكيم و با ايمانى داشت كه سيصد مؤمن را از حكم اعدام او نجات داده بود، و در سراسر زمين زنى زشت‏كارتر از همسر شاه نبود. با شاهان متعددى همبستر شده بود و از آن‏ها داراى فرزندان بسيار بود.

شاه همسايه‏اى صالح از بنى اسرائيل داشت كه داراى باغى در كنار قصر شاه بود، و در گوشه‏اى از آن باغ زندگى مى‏كرد. شاه به او احترام مى‏نمود، ولى همسر شاه در غياب شاه، آن مؤمن صالح را كشت، و باغ او را غصب و تصرف كرد. وقتى كه شوهرش از سفر آمد، زن ماجرا را به او گفت، شوهرش به او گفت: كار خوبى نكردى [بيش از اين، او را سرزنش نكرد]

خداوند متعال الياس عليه‏السلام را به بعلبك فرستاد، الياس به آن شهر وارد شد و مردم آن جا را از بت پرستى بر حذر داشت و آن‏ها را به سوى خداى يكتا و بى همتا فرا خواند.

بت پرستان، آن حضرت را تكذيب كردند، و به ساحت مقدسش توهين نمودند، و او را از خود راندند و تهديد نمودند، ولى او با كمال مقاومت به دعوت و مبارزات خود ادامه داد، و آزار آن‏ها را تحمل كرد، و آنها را به سوى توحيد دعوت نموده، ولى آن‏ها بر طغيان خود افزودند و عرصه را بر حضرت الياس عليه‏السلام تنگ كردند.

الياس عليه‏السلام خدا را سوگند داد كه شاه و همسر بدكارش را، اگر توبه نكردند، به هلاكت برساند، و به آن‏ها هشدار داد.

اين هشدار باعث شد كه شاه و طرفدارانش خشونت بيشتر نمودند و تصميم گرفتند تا الياس عليه‏السلام را شكنجه داده و به قتل رسانند.

الياس عليه‏السلام از دست آن‏ها گريخت و به پشت كوه‏ها و درون غارها رفت و در آن جا هفت سال مخفيانه زندگى كرد، و از گياهان و ميوه درخت‏ها مى‏خورد و ادامه زندگى مى‏داد.

در اين ميان پسر ش اه به بيمارى سختى مبتلا شد و بيمارى او درمان نيافت. با توجه به اين كه شاه در ميان فرزندانش، او را از همه بيشتر دوست داشت، براى شفاى او به بت‏ها متوسل شدند، ولى نتيجه نگرفتند.

بت پرستان به شاه گفتند: بت بَعل به تو غضب كرده، از اين رو پسرت را شفا نمى‏دهد، كسانى را به نواحى شام بفرست. در آن جا خدايان ديگرى وجود دارد بايد آن‏ها را نزد بت بَعل واسطه قرار دهى، بلكه بت بعل او را شفا دهد.

شاه گفت: چرا بت بعل به من غضب كرده است؟

بت پرستان گفتند: زيرا تو الياس را كه بر ضد خدايان برخاسته بود، نكشتى و او هم اكنون سالم است و در كوه‏ها زندگى مى‏كند.

بت پرستان كنار كوه‏ها رفتند و فرياد زدند: اى الياس! نزد ما بيا و شفاى پسر شاه را از درگاه خدا بخواه!

الياس عليه‏السلام نزد آن‏ها آمد و به آن‏ها گفت: خداوند مرا به عنوان پيامبر به سوى شما فرستاده است، رسالت پروردگارم را بپذيريد. خداوند مى‏فرمايد:

نزد شاه برويد و به او بگوييد؛ من خداى يكتا و بى‏همتا هستم، معبودى جز من نيست، من بنى اسرائيل را آفريده‏ام و به آن‏ها روزى مى‏دهم و آن‏ها را زنده مى‏كنم و مى‏ميرانم و نفع و زيان مى‏رسانم، پس چرا شفاى پسرت را از غير من مى‏طلبى؟

آن‏ها نزد شاه رفتند و پيام الياس عليه‏السلام را به او رساندند، شاه بسيار خشمگين شد و به آن‏ها گفت: چرا وقتى كه الياس نزد شما آمد، او را دستگير نكرديد و زنجير بر گردنش نيافكنديد تا او را كشان كشان نزد من بياوريد، او دشمن من است.

بت پرستان گفتند: وقتى كه ما الياس عليه‏السلام را ديديم رعب و وحشتى از او در قلب ما نشست، از اين رو نتوانستيم كارى كنيم.

سرانجام پنجاه نفر از سركشان و قهرمانان طرفدار شاه، آماده شدند تا به سوى كوه بروند و الياس عليه‏السلام را دستگير كرده و نزد شاه بياورند. شاه به آن‏ها سفارش كرد كه الياس را با تطميع و نيرنگ، غافلگير كنيد و نزد من بياوريد.

آن‏ها به سوى كوه رفتند، و از پاى كوه به بالا حركت كردند و در آن جا براى پيدا كردن الياس عليه‏السلام متفرق شدند و به جستجو پرداختند.

در حالى كه فرياد مى‏زدند: اى پيامبر خدا! نزد ما بيا، ما به تو ايمان آورده‏ايم.

وقتى كه الياس عليه‏السلام صداى آن‏ها را شنيد، در ميان غار بود. به ايمان آن‏ها طمع كرد، و به خدا م توجه شد و عرض كرد: خدايا! اگر اين‏ها راست مى‏گويند، به من اجازه بده به سوى آن‏ها بروم، و اگر دروغ مى‏گويند، مرا از گزند آن‏ها حفظ كن، و با آتشى سوزان آن‏ها را مورد هدف قرار بده.

هنوز دعاى الياس عليه‏السلام تمام نشده بود كه از جانب بالا به سوى آن‏ها آتش فرو ريخت و آن‏ها را سوزانيد.

شاه از اين حادثه آگاه شد و بسيار ناراحت و خشمگين گرديد. در اين هنگام شاه منشى همسرش را كه مردى حكيم و مؤمن بود (و قبلا از او ياد كرديم) همراه جماعتى به سوى آن كوهى كه الياس عليه‏السلام در آن جا بود فرستاد، به او گفت: به الياس عليه‏السلام بگو: اكنون وقت توبه فرا رسيده، نزد ما بيا نزد شاه برويم تا او به ما بپيوندد و ما را به آن چه كه مورد خشنودى خداوند است فرمان دهد، و به قومش دستور دهد كه از بت‏پرستى دست بردارند، و به سوى خداى يكتا و بى همتا جذب گردند.

منشى مؤمن به اجبار همراه جماعتى اين مأموريت را انجام دادند، و بالاى كوه رفته و سخن خود را به سمع الياس عليه‏السلام رساندند.

الياس عليه‏السلام صداى آن منشى مؤمن را شناخت، و از طرف خدا به الياس عليه‏السلام وحى شد كه نزد برادر صالحت برو و به او خوش آمد بگو و از او احوالپرسى كن.

الياس عليه‏السلام نزد آن منشى مؤمن رفت، مؤمن گفت: اين طاغوت (شاه) و اطرافيانش، مرا نزد تو فرستاده‏اند كه چنين بگويم كه گفتم، و من ترس آن دارم كه اگر همراه من نيايى، شاه مرا بكشد.

در همين هنگام خداوند به الياس عليه‏السلام وحى كرد: همه اين‏ها نيرنگى از سوى شاه است كه تو را دستگير كرده و اعدام كند، من با شديد نمودن بيمارى پسر شاه و سپس مرگ او، كارى مى‏كنم كه شاه و اطرافيانش از منشى مؤمن غافل گردند، به مؤمن بگو باز گردد و نترسد.

منشى با ايمان با همراهان بازگشت. ديد بيمارى پسر شاه شديد شده و همه سرگرم او هستند تا اين كه پسر شاه مُرد. شاه و اطرافيانش بر اثر اشتغال به مصيبت آن پسر، مدتى همه چيز را فراموش كردند. پس از گذشت مدتى طولانى، شاه از منشى با ايمان پرسيد: مأموريت خود را به كجا رساندى؟

منشى مؤمن گفت: من از مكان الياس عليه‏السلام آگاهى ندارم.

سپس الياس عليه‏السلام مخفيانه از كوه پايين آمد و به خانه مادر حضرت يونس عليه‏السلام رفت و شش ماه در آن جا مخفى شد... سپس به كوه بازگشت و خداوند پس از هفت سال زندگى مخفيانه او، به او وحى كرد: هر چه مى‏خواهى از من تقاضا كن.

الياس عليه‏السلام عرض كرد: مرگم را برسان و مرا به پدرانم ملحق كن، كه من براى تو بنى‏اسرائيل را خسته كردم و به خشم آوردم، و آن‏ها مرا خسته كردند و به خشم آوردند.

خداوند فرمود: اكنون وقت آن نرسيده كه زمين و اهلش را از وجود تو خالى كنم، بلكه قوام و استوارى زمين و اهلش به وجود تو است، تقاضا كن تا بر آورم.

الياس عليه‏السلام عرض كرد: انتقام مرا از آن كسانى كه مرا آزردند و عرصه را بر من تنگ كردند بگير. باران رحمتت را از آن‏ها قطع كن به طورى كه قطره‏اى آب باران نيامد مگر به شفاعت من.

خداوند سه سال قحطى را بر بنى اسرائيل مسلط كرد. گرسنگى و قحطى آن‏ها را در فشار سختى قرار داد. بلازده شدند و دچار مرگ‏هاى پى در پى گشتند، و فهميدند كه همه آن بلاها بر اثر نفرين الياس عليه‏السلام است. با كمال شرمندگى و حالت فلاكت‏بار خود را نزد الياس عليه‏السلام رساندند و گفتند: همه ما مطيع تو هستيم، به داد ما برس.

الياس عليه‏السلام همراه آن‏ها به شهر بعلبك وارد شد، شاگردش اليسع نيز همراهش بود. به همراه هم نزد شاه رفتند و گفتگوى زير بين شاه و الياس عليه‏السلام رخ داد:

شاه: تو بنى اسرائيل را با قحطى، نابود كردى.

الياس: بلكه آن كسى آن‏ها را نابود كرد، كه آن‏ها را گمراه نمود.

شاه: از خدا بخواه كه آب به آن‏ها برساند.

وقتى نيمه‏هاى شب فرا رسيد، الياس عليه‏السلام به دعا و راز و نياز پرداخت. سپس به اليسع فرمود: به اطراف آسمان بنگر چه مى‏بينى.

او به آسمان نگريست و گفت: ابرى را مى‏نگرم.

الياس عليه‏السلام گفت: مژده باد به شما به باران و آب، خود را حفظ كنيد كه غرق نشويد.

خداوند خداوند باران پى در پى براى آن‏ها فرستاد. زمين سبز و خرم شد. الياس عليه‏السلام در ميان قوم آمد و مدتى آن‏ها در اطراف او بودند و در راه خداپرستى استوار ماندند.

ولى پس از مدتى بر اثر غرور سرمستى نعمت، بار ديگر غافل شدند، و حق الياس عليه‏السلام را انكار نموده، و از دستور او سركشى كردند. سرانجام خداوند دشمنانشان را بر آن‏ها مسلط كرد. دشمنان به ميانشان راه يافتند، و آن‏ها را سركوب نموده، شاه و همسرش را كشتند، و پيكر آن‏ها را به همان باغى كه همسر شاه آن را غصب كرده بود و صاحب صالحش را كشته بود افكندند.

الياس عليه‏السلام پس از نابودى طاغوتيان، وصيت‏هاى خود را به وصى خود اليسع نمود و سپس به سوى آسمان عروج كرد، و لباس نبوت را از طرف خدا به اليسع عليه‏السلام پوشانيد. اليسع به هدايت بنى اسرائيل پرداخت. بنى اسرائيل از او اطاعت كرده و احترام شايانى به او نمودند.(668)

نصيحتى عميق از الياس عليه‏السلام‏

حضرت الياس عليه‏السلام در سير و سياحت خود در صحرا به يكى از سياحان رسيد، و ساعتى، با هم همدم شدند. بين الياس و سياح، گفتگوى زير رخ داد:

الياس: آيا ازدواج كرده‏اى؟

سياح: نه.

الياس: حتماً ازدواج كن، و از تنها زندگى كردن بيرون بيا.

سياح: بسيار خوب ولى با كدام بانويى، با چه ويژگى‏هايى ازدواج كنم.

الياس: به تو نصيحت مى‏كنم، با بانويى كه داراى يكى از اين چهار خصلت باشد ازدواج نكن تا داراى زندگى آرام گردى. آن چهار خصلت عبارت است از:

1 - با زن مختلعه، يعنى زنى كه بدون جهت، تقاضاى جدايى از همسرش دارد.

2 - با زن مباريه يعنى زن خودخواه فخرفروشى كه به چيزهاى واهى افتخار مى‏كند.

3 - با زن عاهره يعنى زنى كه مرزهاى شرم و عفت را رعايت نكرده و بى‏بند و بار است.

4 - با زن ناشزه يعنى زن بلندپروازى كه مى‏خواهد بر شوهرش چيره گردد، و اطاعت از شوهر نكند.(669)

راز گريه جانسوز الياس عليه‏السلام‏

مطابق بعضى از روايات، الياس عليه‏السلام از زندگان است و همانند خضر عليه‏السلام زنده مى‏باشد، و خداوند اين زندگى ابدى را به خاطر عشق و علاقه‏اش به مناجات با خدا به او داده است، در اين راستا به روايت زير توجه كنيد:

روزى عزرائيل نزد الياس آمد تا روحش را قبض كند. الياس به گريه افتاد. عزرائيل گفت: آيا گريه مى‏كنى، با اين كه به سوى پروردگارت باز مى‏گردى؟

الياس گفت: گريه‏ام براى مرگ نيست، بلكه براى فراق از شب‏هاى (طولانى) زمستان و روزهاى (گرم و طولانى) تابستان است كه دوستان خدا اين شب‏ها را به عبادت مى‏گذرانند، و در اين روزها روزه مى‏گيرند. و در خدمت خدا هستند و از مناجات با محبوبشان، خدا لذت مى‏برند، ولى من مى‏خواهم از صف آن‏ها جدا گردم و اسير خاك شوم.

خداوند به الياس چنين وحى كرد: تو را به خاطر آن كه علاقه به مناجات دارى و مى‏خواهى در خدمت مردم باشى، تا روز قيامت مهلت دادم، تا زندگى را ادامه دهى، و از صف اولياى خدا جدا نگردى، و با آن‏ها به مناجات و راز و نياز، مأنوس باشى.(670)

پايان داستان‏هاى زندگى حضرت الياس عليه‏السلام

22- حضرت اليسع عليه‏السلام‏

يكى ديگر از پيامبران اليسع است كه نامش دو بار در قرآن در رديف پيامبران و نيكان و برجستگان آمده است.(671)تعبير قرآن نشان مى‏دهد كه او از پيامبران بزرگ الهى بود.

طبق روايت قبل، او از شاگردان و وصى حضرت الياس عليه‏السلام بود. پس از مقام پيامبرى به سوى قوم الياس (مردم بعلبك) فرستاده شد، و مردم آن جا را به سوى توحيد دعوت كرد، آن‏ها از او اطاعت كردند و مقدمش را گرامى داشتند.

او از پيامبران بنى اسرائيل بود و در زبان عبرى اليسع بن شافات خوانده مى‏شد.

اليسع به معنى ناجى (نجاتبخش) است و شافات به معنى قاضى است.(672)

او مردم را به شريعت حضرت موسى عليه‏السلام دعوت مى‏كرد. معجزاتى مانند شفا دادن بيماران، زنده كردن مردگان از او ظاهر شد، و موجب رونق كار او گرديد. (673)

در كتاب حبيب السير آمده: سلسله نسب اليسع به افرائيم بن يوسف مى‏رسد. او بعد از غيبت الياس عليه‏السلام به مقام نبوت رسيد، و به هدايت قوم بنى اسرائيل پرداخت، و پشتوانه محكمى براى حفظ بنى اسرائيل از گزند دشمنان و طاغوتيان بود. هرگاه كفار قصد حمله به بنى اسرائيل را داشتند، او كه از پنهانى‏ها آگاه بود، به بنى اسرائيل خبر مى‏داد، تا خود را براى دفاع آماده سازند.

يكى از شاهان جبار آن زمان كه با بنى اسرائيل دشمنى داشت و همواره با آن‏ها مى‏جنگيد، دريافت كه اخبار جنگ، قبل از حمله به بنى اسرائيل، به آن‏ها مى‏رسد. به اطرافيان خود گفت: چه كسى اسرار ما را به بنى اسرائيل خبر مى‏دهد؟ گفتند: شخصى به نام اليسع اين اخبار را به بنى اسرائيل مى‏رساند، شاه نسبت به اليسع خشمگين شد و دستور دستگيرى او را صادر كرد. مأموران خشن او براى دستگيرى اليسع بسيج شدند و او را دستگير كردند، ولى او در پرتو دعا، به طور معجزه‏آسايى از دست آن‏ها گريخت و نجات يافت. حتى نفرين او باعث شد كه عده‏اى از مأموران شاه، بينايى خود را از دست دادند.

اليسع عليه‏السلام سرانجام، از گروهى از يهود (به خاطر آزارشان) دورى نمود، و همچنان به وظايف پيامبرى ادامه مى‏داد تا از دنيا رفت، به گفته بعضى او ذوالكفل را وصى و جانشين خود قرار داد.(674)

23- حضرت عُزَير عليه‏السلام‏

يكى از پيامبران حضرت عُزَير عليه‏السلام است كه نام مباركش يك بار در قرآن آمده، آن جا كه در آيه 30 سوره توبه مى‏خوانيم:

وَ قالَتِ اليَهُودُ عُزَيرٌ ابنُ اللهِ،

يهود گفتند: عُزَير پسر خدا است.

نيز داستانى در قرآن به طور فشرده (در آيه 295 بقره) راجع به مرگ صد ساله شخصى، و زنده شدن او بعد از صد سال آمده كه طبق روايات متعدد، اين شخص همان عُزير پيامبر بوده كه خاطرنشان مى‏شود.

عزير كه نامش در لغت يهود عزراء است در تاريخ يهود داراى موقعيت خاصى است. يهوديان معتقدند كه با بروز بخت النصر پادشاه بابل، و كشتار وسيع او، وضع يهود در هم ريخت. او معبدهاى آنان را ويران كرد و توراتشان را سوزانيد و مردانشان را به قتل رسانيد و زنان و كودكانشان را اسير كرد. سرانجام كورش پادشاه ايران بابل را فتح كرد و روى كار آمد. عزير عليه‏السلام نزد او آمد و براى يهود شفاعت كرد، كورش موافقت كرد، آن گاه يهوديان به شهرهاى خود بازگشتند. در اين هنگام عُزير طبق آن چه در خاطرشان مانده بود، تورات را از نو نوشت و خدمت شايانى در بازسازى جمعيت يهود كرد. از اين رو يهوديان براى او احترام شايانى قايلند و او را نجاتبخش و زنده كننده آئين خود مى‏دانند.

همچنين موضوع باعث شد كه گروهى از يهود را ابنُ الله (پسر خدا) خواندند.

امروز در ميان يهود چنين عقيده‏اى وجود ندارد، ولى اين مطلب (كه در قرآن آمده) حاكى است كه در عصر پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم گروهى از يهود بودند كه چنين عقيده‏اى داشتند.

مرگ صد ساله عُزَير، و زنده شدنش پس از صد سال‏

در قرآن داستان مرگ صد ساله عزير، و سپس زنده شدن او به طور خلاصه در يك آيه (بقره - 295) آمده است،(675) كه بسيار شگفت‏انگيز است. نظر شما را به شرح آن كه در روايات آمده جلب مى‏كنيم.

پدر و مادر عزير در منطقه بيت المقدس زندگى مى‏كردند، خداوند دو پسر دوقلو به آن‏ها داد و آن‏ها نام يكى را عزير، و نام ديگرى را عزره گذاشتند. عزير و عزره با هم بزرگ شدند تا به سن سى سالگى رسيدند، عزير ازدواج كرده بود، و همسرش حامله بود، كه بعدها پسر از او به دنيا آمد.(676)

عزير عليه‏السلام در اين ايام (كه سى سال از عمرش گذشته بود) به قصد سفر از خانه بيرون آمد و با اهل خانه و بستگانش خداحافظى كرد و سوار بر الاغ شد و اندكى انجير و آب ميوه همراه خود برداشت تا در سفر از آن بهره گيرد.

عزير از پيامبران بنى اسرائيل بود و همچنان به سفر خود ادامه داد تا به يك آبادى رسيد. ديد آن آبادى به شكل وحشتناكى در هم ريخته و ويران شده است. و اجساد و استخوان‏هاى پوسيده ساكنان آن به چشم مى‏خورد، هنگامى كه اين منظره وحشت‏زا را ديد، به فكر معاد و زنده شدن مردگان افتاد و گفت:

اَنِّى يُحيِى هذِهِ اللهُ بعدَ مَوتِها؛

چگونه خداوند اين مردگان را زنده مى‏كند؟

او اين سخن را از روى انكار نگفت، بلكه از روى تعجب گفت.

او در اين فكر بود كه ناگهان خداوند جان او را گرفت، او جزء مردگان در آمد و صد سال جزء مردگان بود، پس از صد سال خداوند او را زنده كرد. فرشته‏اى از طرف خدا از او پرسيد: چقدر در اين بيابان خوابيده‏اى، او كه خيال مى‏كرد، مقدار كمى در آن جا استراحت كرده، در جواب گفت:

لَبِثتُ يوماً او بَعضَ يومٍ؛ يك روز يا كمتر.

فرشته از جانب خدا به او گفت: بلكه صد سال در اين‏جا بوده‏اى، اكنون به غذا و آشاميدنى خود بنگر كه چگونه به فرمان خدا در طول اين مدت هيچگونه آسيبى نديده است، ولى براى اين كه بدانى يكصد سال از مرگ گذشته، به الاغ سوارى خود بنگر و ببين از هم متلاشى شده و پراكنده شده و مرگ، اعضاء آن را از هم جدا نموده است.

نگاه كن و ببين چگونه اجزاى پراكنده آن را جمع آورى كرده و زنده مى‏كنيم.

عزير وقتى اين منظره (زنده شدن الاغ) را ديد گفت:

اَعلَمُ اَنَّ اللهُ على كلِّ شى‏ءٍ قَديرٍ؛

مى‏دانم كه خداوند بر هر چيزى توانا است.(677)

يعنى اكنون آرامش خاطر يافتم، و مسأله معاد از نظر من شكل حسى به خود گرفت و قلبم سرشار از يقين شد.(678)

بازگشت عزير به خانه خود

عزير سؤال الاغ خود شد، و به سوى خانه‏اش حركت كرد. در مسير راه مى‏ديد همه چيز عوض شده و تغيير كرده است. وقتى به زادگاه خود رسيد، ديد خانه‏ها و آدم‏ها تغيير نموده‏اند. به اطراف دقت كرد، تا مسير خانه خود را يافت، تا نزديك منزل خود آمد، در آن‏جا پيرزنى لاغر اندام و كمر خميده و نابينا ديد، از او پرسيد: آيا منزل عزير همين است؟

پيرزن گفت: آرى، همين است، ولى به دنبال اين سخن گريه كرد و گفت: ده‏ها سال است كه عزير مفقود شده و مردم او را فراموش كرده‏اند، چطور تو نام عُزير را به زبان آوردى؟

عزير گفت: من خودم عزير هستم، خداوند صد سال مرا از اين دنيا برد و جزء مردگان نمود و اينك بار ديگر مرا زنده كرده است.

آن پيرزن كه مادر عزير بود، با شنيدن اين سخن، پريشان شد. سخن او را انكار كرد و گفت: صدسال است عزير گم شده است، اگر تو عزير هستى (عزير مردى صالح و مستجاب الدعوه بود) دعا كن تا من بينا گردم و ضعف پيرى از من برود. عزير دعا كرد، پيرزن بينا شده و سلامتى خود را بازيافت و با چشم تيزبين خود، پسرش را شناخت. دست و پاى پسرش را بوسيد. سپس او را نزد بنى اسرائيل برد، و ماجرا را به فرزندان و نوه‏هاى عزير خبر داد، آن‏ها به ديدار عزير شتافتند.

عزير با همان قيافه‏اى كه رفته بود با همان قيافه (كه نشان دهنده يك مرد سى ساله بود) بازگشت.

همه به ديدار او آمدند، با اين كه خودشان پير و سالخورده شده بودند. يكى از پسران عزير گفت: پدرم نشانه‏اى در شانه‏اش داشت، و با اين علامت شناخته مى‏شد. بنى اسرائيل پيراهنش را كنار زدند، همان نشانه را در شانه‏اش ديدند.

در عين حال براى اين كه اطمينانشان بيشتر گردد، بزرگ به بنى اسرائيل به عزير گفت:

ما شنيديم هنگامى كه بخت النصر بيت المقدس را ويران كرد، تورات را سوزانيد، تنها چند نفر انگشت شمار حافظ تورات بودند. يكى از آن‏ها عزير عليه‏السلام بود، اگر تو همان عزير هستى، تورات را از حفظ بخوان.

عزير تورات را بدون كم و كاست از حفظ خواند، آن گاه او را تصديق كردند و به او تبريك گفتند، و با او پيمان وفادارى به دين خدا بستند.

ولى به سوى كفر، اغوا شدند و گفتند: عزير پسر خدا است.(679)

شخصى از حضرت على عليه‏السلام پرسيد: آيا پسرى بزرگتر از پدرش سراغ دارى؟

فرمود: او پسر عزير است كه از پدرش بزرگتر بود و در دنيا بيشتر عمر كرد.

راهب مسيحى از امام باقر عليه‏السلام پرسيد: آن كدام دو برادر بودند كه دو قلو به دنيا آمدند، و هر دو در يك ساعت مردند، ولى يكى از آن‏ها صدو پنجاه سال عمر كرد، ديگرى پنجاه سال؟(680)

امام باقر عليه‏السلام پاسخ داد: آنها عزير و عزره بودند كه هر دو از يك مادر دوقلو به دنيا آمدند، در سى سالگى عزير از آن‏ها جدا شد، و صد سال به مردگان پيوست، و سپس زنده شد و نزد خاندانش آمد و بيست سال ديگر با برادرش زيست و سپس با هم مردند، در نتيجه عزير پنجاه سال، و عزره صد و پنجاه سال عمر نمود. (681)

پايان داستان‏هاى زندگى عزير عليه‏السلام