قصه‏هاى قرآن به قلم روان

محمد محمدى اشتهاردى‏ رحمه الله علیه

- ۲۵ -


چگونگى مرگ سليمان عليه‏السلام و بى‏وفايى دنيا

خداوند تمام امكانات دنيوى را در اختيار حضرت سليمان عليه‏السلام گذاشت تا جايى كه او بر جن و انس و پرندگان و چرندگان و باد و رعد و برق و... مسلط بود. او روزى گفت: با آن همه اختيارات و مقامات، هنوز به ياد ندارم كه روزى را با شادى و استراحت به شب رسانده باشم، فردا دوست دارم تنها وارد قصر خود شوم، و با خيال راحت، استراحت كنم و شاد باشم.

فرداى آن روز فرا رسيد. سليمان وارد قصر شد و در قصر را از پشت قفل كرد تا هيچكس وارد قصر نشود، و خود به نقطه اعلاى قصر رفت و با نشاط به مُلك خود نگريست. نگهبانان قصر در همه جا ناظر بودند كه كسى وارد قصر نشود.

ناگهان سليمان ديد جوانى زيباچهره و خوش قامت وارد قصر شد. سليمان به او گفت: چه كسى به تو اجازه داد كه وارد قصر گردى، با اين كه من امروز تصميم داشتم در خلوت باشم و آن را با آسايش بگذرانم؟!

جوان گفت: با اجازه خداى اين قصر وارد شدم.

سليمان گفت: پروردگارا قصر، از من سزاوارتر به قصر است، اكنون بگو بدانم تو كيستى؟

جوان گفت: انا مَلَكُ المَوتِ؛ من عزرائيل هستم.

سليمان گفت: براى چه به اين جا آمده‏اى؟

عزرائيل گفت: لِاَقبِضَ رُوحِكَ؛ آمده‏ام تا روح تو را قبض كنم.

سليمان گفت: هرگونه مأمور هستى، آن را انجام بده. امروز روز سرور و شادمانى و استراحت من بود، خداوند نخواست كه سرور و شادى من در غير ديدار و لقايش مصرف گردد.

همان دم عزرائيل جان او را قبض كرد، در حالى كه به عصايش تكيه داده بود. مردم و جنيان و ساير موجودات خيال مى‏كردند كه او زنده است و به آن‏ها نگاه مى‏كند. بعد از مدتى بين مردم اختلاف نظر شد و گفتند: چند روز است كه سليمان عليه‏السلام نه غذا مى‏خورد، نه آب مى‏آشامد و نه مى‏خوابد و همچنان نگاه مى‏كند. بعضى گفتند: او خداى ما است، واجب است كه او را بپرستيم.

بعضى گفتند: او ساحر است، و خودش را اين گونه به ما نشان مى‏دهد، و بر چشم ما چيره شده است، ولى در حقيقت چنان كه مى‏نگريم نيست.

مؤمنين گفتند: او بنده و پيامبر خدا است. خداوند امر او را هرگونه بخواهد تدبير مى‏كند. بعد از اين اختلاف، خداوند موريانه‏اى به درون عصاى او فرستاد. درون عصاى او خالى شد، عصا شكست و جنازه سليمان از ناحيه صورت به زمين افتاد. از آن پس جن‏ها از موريانه‏ها تشكر و قدردانى مى‏كنند، چرا كه پس از اطلاع از مرگ سليمان عليه‏السلام دست از كارهاى سخت كشيدند.(644)

آرى، خداوند اين گونه سليمان عليه‏السلام را از دنيا برد تا روشن سازد كه:

چگونه انسان در برابر مرگ، ضعيف و ناتوان است، به طورى كه اجل حتى مهلت نشستن يا خوابيدن در بستر را به سليمان عليه‏السلام نداد.

و چگونه يك عصاى ناچيز او را مدتى سر پا نگهداشت؟! و چگونه موريانه‏اى ضعيف او را بر زمين افكند، و تمام رشته‏هاى كشور او را در هم ريخت؟!

تا گردنكشان مغرور عالم بدانند كه هر قدر قدرتمند باشند، به سليمان عليه‏السلام نمى‏رسند، او چگونه از دنياى فانى رخت بر بست، به خود آيند و مغرور نشوند. بدانند كه در برابر عظمت خدا همچون پر كاهى در مسير طوفان، هيچگونه اراده‏اى ندارند.

اميرمؤمنان على عليه‏السلام در ضمن خطبه‏اى مى‏فرمايد:

فَلَوْ أَنَّ أَحَداً يَجِدُ إلَى الْبَقَاءِ سُلَّماً، أَوْ لِدَفْعِ الْمَوْتِ سَبِيلاً، لَكَانَ ذلِكَ سُلَيْمانُ بْنُ داوود َعَلَيْهِ السَّلامُ، الَّذِى سُخِّرَ لَهُ مُلْكُ الْجِنِّ وَالاِْنْسِ، مَعَ النُّبُوَّهِ وَ عَظِيمِ الزُّلْفَةِ، فَلَمَّا اسْتَوْفَى طُعْمَتَهُ، وَاسْتَكْمَلَ مُدَّتَهُ، رَمَتْهُ قِسِيُّ الْفَنَاءِ بِنِبَالِ المَوْتِ؛

اگر كسى در اين جهان نردبانى به عالم بقا مى‏يافت، و يا مى‏توانست مرگ را از خود دور كند، سليمان عليه‏السلام بود كه حكومت بر جن و انس توأم با نبوت و مقام والا براى او فراهم شده بود، ولى وقتى كه پيمانه عمرش پر شد، تيرهاى مرگ از كمان فنا به سوى او پرتاب گرديد...(645)

پايان داستان‏هاى زندگى سليمان عليه‏السلام

20- حضرت يونس عليه‏السلام‏

حضرت يونس عليه‏السلام يكى از پيامبران و رسولان خداست، كه نام مباركش در قرآن، چهاربار آمده، و يك سوره قرآن (سوره دهم) به نام او است.

يونس عليه‏السلام از پيامبران بنى اسرائيل است كه بعد از سليمان ظهور كرد، و بعضى او را از نوادگان حضرت ابراهيم عليه‏السلام دانسته‏اند،(646) و به خاطر اين كه در شكم ماهى قرار گرفت، با لقب ذوالنون (نون به معنى ماهى است) و صاحب الحوت خوانده مى‏شد.

پدر او متَّى از عالمان و زاهدان وارسته و شاكر الهى بود، به همين جهت خداوند به حضرت داوود عليه‏السلام وحى كرد كه همسايه تو در بهشت، متى پدر يونس عليه‏السلام است.

داوود عليه‏السلام و سليمان به زيارت او رفتند و او را ستودند (چنان كه داستانش در ضمن داستان‏هاى حضرت داوود عليه‏السلام ذكر شد.)

به گفته بعضى، او از ناحيه پدر از نواده‏هاى حضرت هود عليه‏السلام، و از ناحيه مادر از بنى‏اسرائيل بود.(647)

ماجراى حضرت يونس عليه‏السلام غم‏انگيز و تكاندهنده است، ولى سرانجام شيرينى دارد. آن حضرت به اهداف خود رسيد و قومش توبه كرده و به دعوت او ايمان آوردند، و تحت رهنمودهاى او، داراى زندگى معنوى خوبى شدند.

يونس عليه‏السلام در ميان قوم خود در نَينَوا

به گفته بعضى يونس عليه‏السلام در حدود 825 سال قبل از ميلاد، در سرزمين نينوا ظهور كرد. نينوا شهرى در نزديك موصل (در عراق كنونى) يا در اطراف كوفه در سمت كربلا بود. هم اكنون در نزديك كوفه در كنار شط، قبرى به نام مرقد يونس عليه‏السلام معروف است.

شهر نينوا داراى جمعيتى بيش از صد هزار نفر بود. چنان كه در آيه 147 سوره صافات آمده: و يونس را به سوى جمعيت يكصدهزار نفرى يا بيشتر فرستاديم.

مردم نينوا بت‏پرست بودند و در همه ابعاد زندگى در ميان فساد و تباهى‏ها غوطه مى‏خوردند. آنان نياز به راهنما و راهبرى داشتند تا حجت را بر آن‏ها تمام كند و آنان را به سوى سعادت و نجات دعوت نمايد. حضرت يونس عليه‏السلام همان پيامبر راهنما بود كه خداوند او را به سوى آن قوم فرستاد.

يونس عليه‏السلام به نصيحت قوم پرداخت و با برنامه‏هاى گوناگون آن‏ها را به سوى توحيد و پذيرش خداى يكتا، و دورى از هر گونه بت‏پرستى فراخواند.

يونس همچنان به مبارزات پى گير خود ادامه داد، و از روى دلسوزى و خيرخواهى مانند پدرى مهربان به اندرز آن قوم گمراه پرداخت، ولى در برابر منطق حكيمانه و دلسوزانه چيزى جز مغلطه و سفسطه نمى‏شنيد. بت پرستان مى‏گفتند: ما به چه علت از آيين نياكان خود دست بكشيم و از دينى كه سال‏ها به آن خو گرفته‏ايم جدا شده و به آيين اختراعى و نو و تازه اعتقاد پيدا كنيم.

يونس عليه‏السلام مى‏گفت: بت‏ها اجسام بى شعور هستند و ضرر و نفعى ندارند، و هرگز نمى‏تواند منشأ خير گردند چرا آن‏ها را مى‏پرستيد؟...

هر چه يونس عليه‏السلام آن‏ها را تبليغ و راهنمايى مى‏كرد، آن‏ها گوش فرا نمى‏دادند، و يونس عليه‏السلام را از ميان خود مى‏راندند و به او اعتنا نمى‏كردند.

يونس عليه‏السلام در سى سالگى به نينوا رفته و دعوتش را آغاز نموده بود. سى و سه سال از آغاز دعوتش گذشت اما هيچكس جز دو نفر به او ايمان نياوردند، يكى از آن دو نفر دوست قديمى يونس عليه‏السلام و از دانشمندان و خاندان علم و نبوت به نام روبيل بود و ديگرى، عابد و زاهدى به نام تنوخا بود كه از علم بهره‏اى نداشت.

كار روبيل دامدارى بود، ولى تنوخا هيزم‏كن بود، و از اين راه هزينه زندگى خود را تأمين مى‏كرد.

يونس عليه‏السلام از هدايت قوم خود مأيوس گرديد و كاسه صبرش لبريز شد، و شكايت آن‏ها را به سوى خدا برد و عرض كرد: خدايا! من سى ساله بودم كه مرا به سوى قوم براى هدايتشان فرستادى، آن‏ها را دعوت به توحيد كردم و از عذاب تو ترساندم و مدت 33 سال به دعوت و مبارزات خود ادامه دادم، ولى آن‏ها مرا تكذيب كردند و به من ايمان نياوردند ، رسالت مرا تحقير نمودند و به من اهانت‏ها كردند. به من هشدار دادند و ترس آن دارم كه مرا بكشند، عذابت را بر آن‏ها فرو فرست، زيرا آن‏ها قومى هستند كه ايمان نمى‏آورند.

يونس عليه‏السلام براى قوم عنود خود تقاضاى عذاب از درگاه خدا كرد، و آن‏ها را نفرين نمود، و در اين راستا اصرار ورزيد، سرانجام خداوند به يونس عليه‏السلام وحى كرد كه:

عذابم را روز چهارشنبه در نيمه ماه شوال بعد از طلوع خورشيد بر آن‏ها مى‏فرستم، و اين موضوع را به آن‏ها اعلام كن.

يونس عليه‏السلام خوشحال شد و از عاقبت كار نهراسيد و نزد تنوخا (عابد) رفت و ماجراى عذاب و وقت آن را به او خبر داد.

سپس گفت: برويم اين ماجرا را به مردم خبر دهيم. عابد عليه‏السلام كه از دست آن‏ها به ستوه آمده بود، گفت: آن‏ها را رها كن كه ناگهان عذاب سخت الهى به سراغشان آيد، يونس گفت: به جاست كه نزد روبيل (عالِم) برويم و در اين مورد با او مشورت كنيم، زيرا او مردى حكيم از خاندان نبوت است. آن‏ها نزد روبيل آمدند و ماجرا را گفتند.

روبيل از يونس عليه‏السلام خواست به سوى خدا بازگردد، و از درگاه خداوند بخواهد كه عذاب را از قوم به جاى ديگر ببرد، زيرا خداوند از عذاب كردن آن‏ها بى نياز و نسبت به بندگانش مهربان است.

ولى تنوخا درست بر ضد روبيل، يونس عليه‏السلام را به عذاب رسانى تحريص كرد، روبيل به تنوخا گفت: ساكت باش تو يك عابد جاهل هستى.

سپس روبيل نزد يونس عليه‏السلام آمد و تأكيد بسيار كرد كه از خدا بخواه عذاب را برگرداند، ولى يونس عليه‏السلام پيشنهاد او را نپذيرفت و همراه تنوخا به سوى قوم رفتند و آن‏ها را به فرا رسيدن عذاب الهى در صبح روز چهارشنبه در نيمه ماه شوال، هشدار دادند. مردم با تندى و خشونت با يونس و تنوخا برخورد كردند، و يونس عليه‏السلام را با شدت از شهر نينوا اخراج نمودند. يونس همراه با تنوخا از شهر بيرون آمد، تا از آن منطقه دور گردند، ولى روبيل در ميان قوم خود ماند.

ترك اولى يونس، و قرار گرفتن او در شكم ماهى‏

حضرت يونس عليه‏السلام حق داشت كه ناراحت گردد زيرا 33 سال آن‏ها را دعوت كرد، تنها دو نفر به او ايمان آوردند، از اين رو به طور كلى از آن‏ها نااميد شد و بر ايشان نفرين كرد، و از ميان آن‏ها بيرون آمد كه از عذاب آنها نجات يابد، ولى اگر او در ميان قوم ميماند و باز آن‏ها را دعوت مى‏كرد بهتر بود، چرا كه شايد در همان روزهاى آخر، ايمان مى‏آوردند، ولى يونس كه كاسه صبرش لبريز شده بود، آن كار بهتر را رها كرد و از ميان قوم بيرون آمد، همين ترك اولى باعث شد كه دچار غضب سخت الهى گرديد.(648)

يونس از نينوا خارج شد و به راه خود ادامه داد تا به كنار دريا رسيد. در آن جا منتظر ماند، ناگاه يك كشتى مسافربرى فرا رسيد. آن كشتى پر از مسافر بود و جا نداشت، اما يونس عليه‏السلام از ملوان كشتى تقاضا و التماس كرد كه به او جا بدهند، سرانجام به او جا دادند، و او سوار كشتى شد و كشتى حركت كرد. در وسط دريا ناگاه ماهى بزرگى‏(649) سر راه كشتى را گرفت، در حالى كه دهان باز كرده بود، گويى غذايى مى‏طلبيد، سرنشينان كشتى گفتند به نظر مى‏رسد گناهكارى در ميان ما است كه بايد طعمه ماهى گردد. بين سرنشينان كشتى قرعه زدند، قرعه به نام يونس عليه‏السلام اصابت كرد، حتى سه بار قرعه زدند، هر سه بار به نام يونس عليه‏السلام اصابت نمود. يونس را به دريا افكندند، آن ماهى بزرگ او را بلعيد در حالى كه مستحق ملامت بود. (650)

ماهى يونس عليه‏السلام را به دريا برد، طبق روايتى كه از امام صادق عليه‏السلام نقل شده است:

يونس عليه‏السلام چهار هفته (28 روز) از قوم خود غايب گرديد، هفت روز هنگام رفتن به سوى دريا، هفت روز در شكم ماهى، هفت روز پس از خروج از دريا زير درخت كدو، و هفت روز هنگام مراجعت به نينوا.(651)

در مورد اين كه: يونس عليه‏السلام چند روز در شكم ماهى بود، روايات گوناگون وارد شده، از نُه ساعت، سه روز، تا چهل روز گفته شده است، و اين موضوع به خوبى روشن نيست.

يونس در درون تاريكى‏هاى سه گانه: تاريكى درون دريا، تاريكى درون ماهى و تاريكى شب قرار گرفت، ولى همواره به ياد خدا بود، و توبه حقيقى كرد، و مكرر در ميان آن تاريكى‏ها مى‏گفت:

لا اءِلهَ اءِلَّا اَنتَ سُبحانَكَ اءِنِّى كُنتُ مِنَ الظَّالِمينَ؛

اى خداى بزرگ معبودى يكتا جز تو نيست، تو از هر عيب و نقصى منزه هستى و من از ستمگران مى‏باشم.

سرانجام خداوند دعاى او را به استجابت رسانيد، و توبه او را پذيرفت و به ماهى بزرگ فرمان داد تا يونس عليه‏السلام را كنار دريا آورده و او را به بيرون اندازد، و او فرمان خدا را اجرا نمود.

آرى يونس حقيقتا توبه كرد و تسبيح خدا گفت و اقرار به گناه خود نمود تا نجات يافت، و در غير اين صورت، همچنان در شكم ماهى ماند، چنان كه در آيه 143 و 144 سوره صافات مى‏خوانيم:

فَلَو لا اَنَّهُ كانَ مِنَ المُسَبِّحينَ - لَلَبِثَ فِى بَطنِهِ اِلى يَومِ يُبعَثُونَ؛

و ارگ آاز تسبيح كنندگان نبود تا روز قيامت در شكم ماهى مى‏ماند.(652)

نقش دانشمند حكيم در نجات قوم از بلاى حتمى‏

يونس عليه‏السلام به قوم خود گفته بود كه عذاب الهى در روز چهارشنبه نيمه ماه شوال بعد از طلوع خورشيد نازل مى‏شود، ولى قوم، او را دروغگو خواندند و او را از خود راندند و او نيز همراه عابد (تنوخا) از شهر بيرون رفت، ولى روبيل كه عالمى حكيم از خاندان نبوت بود در ميان قوم باقى ماند. هنگامى كه ماه شوال فرا رسيد، روبيل بالاى كوه رفت و با صداى بلند به مردم اطلاع داد و فرياد زد:

اى مردم! موعد عذاب نزديك شد، من نسبت به شما مهربان و دلسوز هستم، اكنون تا فرصت داريد استغفار و توبه كنيد تا خداوند عذابش را از سر شما برطرف كند.

مردم تحت تأثير سخنان روبيل قرار گرفته و نزد او رفتند و گفتند: ما مى‏دانيم كه تو فردى حكيم و دلسوز هستى، به نظر تو اكنون ما چه كار كنيم تا مشمول عذاب نگرديم؟

روبيل گفت: كودكان را همراه مادرانشان، به بيابان آوريد و آن‏ها را از همديگر جدا سازيد، و همچنين حيوانات را بياوريد و بچه هايشان را از آن‏ها جدا كنيد، و هنگامى كه طوفان زرد را از جانب مشرق ديديد، همه شما از كوچك و بزرگ، صدا به گريه و زارى بلند كنيد و با التماس و تضرع، توبه نماييد و از خدا بخواهيد تا شما را مشمول رحمتش قرار دهد...

همه قوم سخن روبيل را پذيرفتند هنگام بروز نشانه‏هاى عذاب، همه آن‏ها صدا به گريه و زارى و تضرع بلند كردند و از درگاه خدا طلب عفو نمودند. ناگاه ديدند هنگام طلوع خورشيد، طوفان زرد و تاريك و بسيار تندى وزيدن گرفت، ناله و شيون و استغاثه انسان‏ها حيوانات و كودكانشان از كوچك و بزرگ برخاست و انسان‏ها حقيقتاً توبه كردند.

روبيل نيز شيون آن‏ها را مى‏شنيد و دعا مى‏كرد كه خداوند عذاب را از آن‏ها دور سازد. خداوند توبه آن‏ها را پذيرفت و به اسرافيل فرمان داد كه طوفان عذاب آن‏ها را به كوه‏هاى اطراف وارد سازد. وقتى مردم ديدند عذاب از سر آن‏ها برطرف گرديد به شكر و حمد خدا پرداختند، روز پنجشنبه يونس و عباد، جريان رفع عذاب را دريافتند، يونس به سوى دريا رفت و از نينوا دور شد و سرانجام سوار بر كشتى شده در آن جا ماهى بزرگ او را بلعيد (كه در داستان قبل ذكر شد) و تنوخا (عابد) به شهر بازگشت و نزد روبيل آمد و گفت: من فكر مى‏كردم به خاطر زهد بر تو برترى دارم، اكنون دريافتم كه علم همراه تقوا، بهتر از زهد و عبادت بدون علم است. از آن پس عابد و عالم رفيق شدند و بين قوم خود ماندند و آن‏ها را ارشاد نمودند.(653)

نجات يونس و بازگشت او به سوى قوم خود

آرى، حضرت يونس عليه‏السلام وقتى كه در شكم ماهى بزرگ قرار گرفت در همان جا دل به خدا بست و توبه كرد، خداوند به ماهى فرمان داد، تا يونس را به ساحل دريا ببرد و او را به بيرون دريا بيفكند.

يونس همچون جوجه نوزاد و ضعيف و بى بال و پر، از شكم ماهى بيرون افكنده شد، به طورى كه توان حركت نداشت.

لطف الهى به سراغ او آمد، خداوند در همان ساحل دريا، كدوبُنى رويانيد يونس در سايه آن گياه آرميد و همواره ذكر خدا ميگفت و كم كم رشد كرد و سلامتى خود را بازيافت.

در اين هنگام خداوند كرمى فرستاد و ريشه آن درخت كدو را خورد و آن درخت خشك شد.

خشك شدن آن درخت براى يونس، بسيار سخت و رنج آور بود و او را محزون نمود. خداوند به او وحى كرد: چرا محزون هستى؟ او عرض كرد: اين درخت براى من سايه تشكيل مى‏داد، كرمى را بر آن مسلط كردى، ريشه‏اش را خورد و خشك گرديد.

خداوند فرمود: تو از خشك شدن يك ريشه درختى كه، نه تو آن را كاشتى و نه به آن آب دادى غمگين شدى، ولى از نزول عذاب بر صد هزار نفر يا بيشتر محزون نشدى، اكنون بدان كه اهل نينوا ايمان آورده‏اند و راه تقوى به پيش گرفتند و عذاب از آن‏ها رفع گرديد، به سوى آن‏ها برو.

و به نقل ديگر: پس از خشك شدن درخت، يونس اظهار ناراحتى و رنج كرد، خداوند به او وحى كرد: اى يونس! دل تو در مورد عذاب صدهزار نفر و بيشتر، نسوخت ولى براى رنج يك ساعت، طاقت خود را از دست دادى.

يونس متوجه خطاى خود شد و عرض كرد:

يا رَبّ عفوَكَ عَفوَكَ؛ پروردگارا، عفو تو را طالبم، و در خواست بخشش مى‏كنم.

يونس به سوى نينوا حركت كرد، وقتى كه نزديك نينوا رسيد، خجالت كشيد كه وارد نينوا شود، چوپانى را ديد نزد او رفت و به او فرمود:

برو نزد مردم نينوا و به آن‏ها خبر بده كه يونس به سوى شما مى‏آيد.

چوپان به يونس گفت: آيا دروغ مى‏گويى؟ آيا حيا نمى‏كنى؟ يونس در دريا غرق شد و از بين رفت.

به درخواست يونس، گوسفندى با زبان گويا گواهى داد كه او يونس است، چوپان يقين پيدا كرد، با شتاب به نينوا رفت و ورود يونس را به مردم خبر داد. مردم كه هرگز چنين خبرى را باور نمى‏كردند، چوپان را دستگير كرده و تصميم گرفتند تا او را بزنند، او گفت: من براى صدق خبرى كه آوردم، برهان دارم، گفتند: برهان تو چيست؟ جواب داد: برهان من اين است كه اين گوسفند گواهى مى‏دهد. همان گوسفند با زبان گويا گواهى داد. مردم به راستى آن خبر اطمينان يافتند، به استقبال حضرت يونس عليه‏السلام آمدند و آن حضرت را با احترام وارد نينوا نمودند و به او ايمان آوردند و در راه ايمان به خوبى استوار ماندند و سال‏ها تحت رهبرى و راهنمايى‏هاى حضرت يونس عليه‏السلام به زندگى خود ادامه دادند. (654)

ملاقات يونس با قارون در اعماق زمين‏

از اميرمؤمنان على عليه‏السلام نقل شده: هنگامى كه حضرت يونس عليه‏السلام در شكم ماهى بزرگ، قرار گرفت، ماهى در درون دريا حركت مى‏كرد به درياى قُلزُم رفت و سپس از آن جا به درياى مصر رفت، سپس از آن جا به درياى طبرستان (درياى خزر) رفت، سپس وارد دجله بصره شد، و بعد يونس را به اعماق زمين برد.

قارون كه در عصر موسى عليه‏السلام مشمول غضب خدا شده بود (و خداوند به زمين فرمان داده بود تا او را در كام خود فرو برد) فرشته‏اى از سوى خدا مأمور شده بود كه او را هر روز به اندازه طول قامت يك انسان، در زمين فرو برد. يونس عليه‏السلام در شكم ماهى، ذكر خدا مى‏گفت و استغفار مى‏كرد. قارون در اعماق زمين، صداى زمزمه يونس عليه‏السلام را شنيد، به فرشته مسلط بر خود گفت: اندكى به من مهلت بده، من در اين جا صداى انسانى را مى‏شنوم!

خداوند به آن فرشته وحى كرد به قارون مهلت بده. او به قارون مهلت داد، قارون به صاحب صدا (يونس) نزديك شد و گفت: تو كيستى؟

يونس: انَا المُذنِبُ الخاطِى‏ءُ يُونُسُ بنِ مَتَّى؛ من گنهكار خطاكار يونس پسر متى هستم.

قارون احوال خويشان خود را از او پرسيد، نخست گفت: از موسى چه خبر؟

يونس: موسى عليه‏السلام مدتى است كه از دنيا رفته است.

قارون: از هارون برادر موسى عليه‏السلام چه خبر؟

يونس: او نيز از دنيا رفت.

قارون: از كلثُم (خواهر موسى) كه نامزد من بود چه خبر؟

يونس: او نيز مرد.

قارون، گريه كرد و اظهار تاسف نمود (و دلش براى خويشانش سوخت و براى آن‏ها گريست)

فَشَكَرَ اللهُ لَهُ ذالِك؛ همين دلسوزى او (كه يك مرحله‏اى از صله رحم است) موجب شد كه خداوند نسبت به او لطف نمود و به آن فرشته مأمور بر او خطاب كرد كه عذاب دنيا را از قارون بردار (يعنى همانجا توقف كند و ديگرى روزى به اندازه يك قامت انسان در زمين فرو نرود كه عذاب سختى براى او بود)

و در حديث امام باقر عليه‏السلام آمده: هنگامى كه آن ماهى به درياى مسجور رسيد، قارون كه در آن جا عذاب مى‏شد زمزمه‏اى شنيد، از فرشته موكلش پرسيد: اين زمزمه چيست؟ فرشته گفت: زمزمه يونس عليه‏السلام است...

آن فرشته به التماس قارون، او را نزد يونس آورد، قارون احوال خويشانش را از يونس عليه‏السلام پرسيد، وقتى دريافت آن‏ها از دنيا رفته‏اند، گريه شديدى كرد، خداوند به آن فرشته فرمود: اِرفَع عَنهُ العَذابُ بَقيةَ الدُّنيا لِرَقَّتِهِ عَلى قَرابَتهِ [كه ترجمه‏اش ذكر شد(655)

چند درس آموزنده و بزرگ از داستان يونس عليه‏السلام‏

در زندگى و داستان كوچك حضرت يونس عليه‏السلام كه در قرآن آمده، درسهاى بزرگ است كه در اين جا به پاره‏اى از آن‏ها اشاره مى‏شود:

1 - بايد در امور به خصوص نفرين براى نابودى افراد، شتابزدگى نكرد، و تا احتمال هدايت وجود دارد، با كمال صبر و مقاومت و وقار، براى هدايت مردم تلاش نمود.

پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم بر همين اساس رفتار مى‏كرد، در يكى از موارد، سرسختى و لجاجت مشركان به جايى رسيد كه نزديك بود پيامبر اسلام آن‏ها را نفرين كند. خداوند به او خطاب نموده و فرمود:

3 - خداوند در بيان نجات يونس عليه‏السلام مى‏فرمايد:

فَنَادَى فِى الظُّلُمَاتِ أَن لَّا إِلَهَ إِلَّا أَنتَ سُبْحَانَكَ إِنِّى كُنتُ مِنَ الظَّالِمِينَ فاستَجَبنا لَهُ وَ نَجَّيناهُ مِنَ الغَمِّ و كَذلكَ نُنجِى المُؤمِنينَ؛

يونس در آن ظلمتهاى متراكم (داخل شكم ماهى) فرياد زد: خداوندا! جز تو معبودى نيست، تو منزّه هستى، و من از ستمكارانم - ما دعاى او را به اجابت رسانديم و او را از آن اندوه نجات داديم و همين گونه مؤمنان را نجات مى‏دهيم.(656)

از جمله: وَ كَذلكَ نُنجِى المُؤمِنينَ؛ و همين گونه مؤمنان را نجات مى‏دهيم. فهميده مى‏شود كه اين يك قانون سرنوشت‏ساز براى همه مؤمنان است و اختصاصى به يونس عليه‏السلام ندارد، هر مؤمنى بايد داراى اين ويژگى‏ها باشد يعنى:

1 - به حقيقت توحيد و معبود يكتا توجه كند.

2 - ذات پاك خدا را از هر گونه عيب و نقص منزه بداند.

3 - به گناه خود اعتراف و اقرار كند.

چرا كه مجازات‏هاى الهى بر دو گونه است: 1 - مجازات استيصال 2 - مجازات تنبيهى، در مجازات تنبيهى قبل از ورود مجازات، اثر مجازات به بنده مى‏رسد، و اگر بنده خود را پاك سازد، نجات پيدا مى‏كند.

4 - پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم و امامان عليهم السلام در مناجات و راز و نياز خود به خدا عرض مى‏كردند:

اَلّلهُمَّ لا تَكِلنِى الى نَفسِى طَرفَةَ عَين اَبَداً؛

خدايا مرا به اندازه يك چشم به هم زدن، هرگز به خودم وانگذار.

ام سلمه عليهاالسلام شبى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را در اين حال ديد كه اين دعا را مى‏كرد، علت را پرسيد. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: ايمن نيستم. خداوند يك لحظه يونس عليه‏السلام را به خودش واگذارد، آن همه دچار بلا شد.(657)

ابن ابى يعفور مى‏گويد: امام صادق عليه‏السلام را ديدم دستهايش را به طرف آسمان بلند كرده و قطرات اشكش از روى محاسنش جارى بود و مى‏گفت:

رَبِّ لا تَكِلنِى الى نَفسِى طَرفَةَ عَين اَبَداً لا اَقَلَّ مِن ذلكَ و لا اَكثَرَ؛

پروردگار! مرا به اندازه يك چشم به هم زدن، و نه كمتر و نه زيادتر از اين به خودم وانگذار.

سپس رو به من كرد و فرمود: خداوند يونس عليه‏السلام را به اندازه كمتر از يك چشم به هم زدن به خودش واگذاشت و چنان گناه (ترك اولى) و مكافاتى به سراغش آمد.

عرض كردم: آيا حالش به حالت كفران رسيد؟ فرمود: نه، ولى اگر كسى در اين گونه حالت باشد و (بى‏توبه) بميرد، هلاك مى‏شود.(658)

آرى، راه، بسيار باريك است، بايد از درگاه خدا همواره استمداد نمود، وگرنه يك لحظه هوسرانى، يك عمر پشيمانى را به دنبال خواهد آورد.

5 - عرفا گويند: (چنان كه در اشعار مثنوى آمده:) گرچه قرار گرفتن يونس عليه‏السلام در شكم ماهى يك نوع مكافات بود، ولى همان معراج او بود كه عجايب دريا را ديد، و ساخته و تربيت شد و پاك و با صفا بازگشت. اگر معراج پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در آسمان‏ها بود، معراج يونس در درياها بود. براى خدا بالا و پايين فرقى ندارد.

بنابراين بايد همچون يونس عليه‏السلام در سختى‏ها و شدت‏ها با گفتن لا اءله اءلا الله سُبحانَكَ اءِنِّى كُنتُ مِنَ الظَّالِمينَ خود را به معراج ببريم، و در ملكوت اعلى سير كنيم تا نجات يابيم.

به قول يكى از عرفا؛ يونس عليه‏السلام در چهار تاريكى امتحان شد:

1 - تاريكى ذلت 2 - تاريكى بيم و عقوبت 3 - تاريكى دريا و تلاطم 4 - تاريكى شكم ماهى.

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: لا تُفَضِّلُونى عَلى يُونُسَ بنِ مَتَّى؛

مرا (در اين جهت كه يونس ترك اولى كرد و در شكم ماهى قرار گرفت) بر او ترجيح ندهيد.

گفت پيغمبر كه معراج مرا   نيست بر معراج يونس اجتبا(659)
آن من بالا و آن او نشيب   زآن‏كه قرب حق برون است از حسيب
قرب نى بالا، نه پستى رفتن است   قرب حق از حبس هستى رستن است
نيست را چون بالايست و زير   نيست را نه رود و نه زود و نه دير
كارگاه صنع حق در نيستى است   غَرّه هستى چه دانى نيست چيست

كوتاه سخن آن كه: چنان كه مولانا در اين اشعار گويد: پله‏هاى معراج به محو شدن و خود را هيچ دانستن در برابر عظمت خدا است، كسى كه در حقيقت خدا را شناخت و با تمام وجود اقرار به تقصير و ناچيزى خود كرد، در مسير معراج قرار گرفته است. يونس عليه‏السلام چنين كرد، و به معراج رسيد و سرانجام بر قله معراج راه يافت.

پايان داستان‏هاى حضرت يونس عليه‏السلام

21- حضرت الياس عليه‏السلام‏

يكى از پيامبران مرسل، حضرت الياس عليه‏السلام است كه نام مباركش در قرآن در دو مورد آمده است، در يك جا به عنوان انسانى شايسته در رديف زكريا و عيسى ويحيى عليهم السلام ذكر شده (انعام - 85) و در جاهاى ديگر به عنوان پيامبر مرسل ياد شده است (صافات، 123)

گرچه طبق بعضى از اقوال الياس عليه‏السلام همان ادريس، يا خضر يا ايليا است، ولى از ظاهر آيات قرآن استفاده مى‏شود كه او به طور مستقل، يكى از پيامبران است.

و در آيه 130 سوره صافات مى‏خوانيم: سَلامٌ عَلى اِلياسِين؛ سلم بر الياسين.

سپس در آيه 132 مى‏فرمايد: اءِنَّه كانَ مِن عِبادِنا المومنينَ؛ او از بندگان مؤمن ما است.(660)

كلمه الياسين همان الياس است كه يا و نون بر آن افزوده شده است، و نيز احتمال دارد نظر به اين كه پدرش ياسين نام داشت، او را الياسين خواندند.

الياس از پيامبران بنى اسرائيل و از نواده‏هاى هارون عليه‏السلام‏(661) برادر موسى عليه‏السلام است، و از امام صادق عليه‏السلام نقل شده كه الياس از پيامبران عابد بنى اسرائيل بود.(662)