قصه‏هاى قرآن به قلم روان

محمد محمدى اشتهاردى‏ رحمه الله علیه

- ۲۴ -


گزارش عجيب هُدهُد به سليمان عليه‏السلام‏

حضرت سليمان عليه‏السلام با تمام حشمت و شكوه و قدرت بى نظير بر جهان حكومت مى‏كرد. پايتخت او بيت المقدس در شام بود. خداوند نيروهاى عظيم و امكانات بسيار در اختيار او قرار داده بود، تا آن جا كه رعد و برق و باد و جن و انس و همه پرندگان و چرندگان و حيوانات ديگر تحت فرمان او بودند. و او زبان همه آن‏ها را مى‏دانست.

هدف حضرت سليمان عليه‏السلام اين بود كه همه انسان‏ها را به سوى خدا و توحيد و اهداف الهى دعوت كند و از هر گونه انحراف و گناه باز دارد و همه امكانات را در خدمت جذب مردم به سوى خدا قرار دهد.

در همين عصر در سرزمين يمن، بانويى به نام بلقيس بر ملت خود حكومت مى‏كرد و داراى تشكيلات عظيم سلطنتى بود ولى او و ملتش به جاى خدا، خورشيدپرست و بت‏پرست بودند و از برنامه‏هاى الهى به دور بوده و راه انحراف و فساد را مى‏پيمودند. بنابراين لازم بود كه حضرت سليمان عليه‏السلام با رهبرى‏ها و رهنمودهاى خردمندانه خود آن‏ها را از بيراه‏ها و كجروى‏ها به سوى توحيد دعوت كند. و مالارياى بت‏پرستى را كه واگير نيز بود، ريشه كن نمايد.

روزى حضرت سليمان بر تخت حكومت نشسته بود. همه پرندگان كه خداوند آن‏ها را تحت تسخير سليمان قرار داده بود با نظمى مخصوص در بالاى سر سليمان كنار هم صف كشيده بودند و پر در ميان پر نهاده و براى تخت سليمان سايه‏اى تشكيل داده بودند تا تابش مستقيم خورشيد، سليمان را نيازارد. در ميان پرندگان، هدهد (شانه به سر) غايب بود، و همين امر باعث شده بود به اندازه جاى خالى او نور خورشيد به نزديك تخت سليمان بتابد.

سليمان ديد روزنه‏اى از نور خورشيد به كنار تخت تابيده، سرش را بلند كرد و به پرندگان نگريست و دريافت هدهد غايب است. پرسيد: چرا هدهد را نمى‏بينم، او غايب است. به خاطر عدم حضورش او را تنبيهى شديد كرده يا ذبح مى‏كنم مگر اين دليل روشنى براى عدم حضورش بياورد.

چندان طول نكشيد كه هدهد به محضر سليمان عليه‏السلام آمد، و عذر عدم حضور خود را به حضرت سليمان عليه‏السلام چنين گزارش داد:

من از سرزمين سبأ، (واقع در يمن) يك خبر قطعى آورده‏ام. من زنى را ديدم كه بر مردم (يمن) حكومت مى‏كند و همه چيز مخصوصا تخت عظيمى را در اختيار دارد.

من ديدن آن زن و ملتش خورشيد را مى‏پرستند و براى غير خدا سجده مى‏نمايند، و شيطان اعمال آن‏ها را در نظرشان زينت داده و از راه راست باز داشته است و آن‏ها هدايت نخواهند شد، چرا كه آن‏ها خدا را پرستش نمى‏كنند...! آن خداوندى كه معبودى جز او نيست و پروردگار و صاحب عرش عظيم است.(624)

حضرت سليمان عليه‏السلام عذر غيبت هدهد را پذيرفت، و بى‏درنگ در مورد نجات ملكه سبا و ملتش احساس مسؤوليت نمود و نامه‏اى براى ملكه سبا (بلقيس) فرستاد و او را دعوت به توحيد كرد. نامه كوتاه اما بسيار پرمعنا بود و در آن چنين آمده بود: به نام خداوند بخشنده مهربان - توصيه من اين است كه برترى جويى نسبت به من نكنيد و به سوى من بياييد و تسليم حق گرديد.(625)

سليمان عليه‏السلام نامه را به هدهد داد و فرمود: ما تحقيق مى‏كنيم تا ببينيم تو راست مى‏گويى يا دروغ؟ اين نامه را ببر و بر كنار تخت ملكه سباء بيفكن، سپس برگرد تا ببينيم آن‏ها در برابر دعوت ما چه مى‏كنند؟!

هدهد نامه را با خود برداشت و از شام به سوى يمن ره سپرد و از همان بالا نامه را كنار تخت بلقيس انداخت.

ردّ هدهد بلقيس از جانب سليمان عليه‏السلام‏

بلقيس در كنار تخت خود نامه‏اى يافت كه پس از خواندن آن دريافت كه نامه از طرف شخص بزرگى براى او فرستاده شده است و مطالب پرارزشى دارد. بزرگان كشور خود را به گرد هم آورد و با آن‏ها در اين باره مشورت كرد. آن‏ها گفتند: ما نيروى كافى داريم و مى‏توانيم بجنگيم و هرگز تسليم نمى‏شويم.

ولى بلقيس اتخاذ طريق مسالمت‏آميز را بر جنگ ترجيح مى‏داد و اين را دريافته بود كه جنگ موجب ويرانى مى‏شود، و تا راه حلى وجود دارد نبايد آتش جنگ را برافروخت. او پيشنهاد كرد كه: هديه‏اى گرانبها براى سليمان مى‏فرستم تا ببينم فرستادگان من چه خبر مى‏آورند.(626)

بلقيس در جلسه مشورت گفت: من با فرستادن هديه براى سليمان، او را امتحان مى‏كنم. اگر او پيامبر باشد ميل به دنيا ندارد و هديه ما را نمى‏پذيرد، و اگر شاه باشد، مى‏پذيرد. در نتيجه اگر دريافتيم او پيامبر است، قدرت مقاومت در مقابل او نخواهيم داشت و بايد تسليم حق گرديم.

بلقيس گوهر بسيار گرانبهايى را در ميان حُقّه (ظرف مخصوصى) نهاد و به فرستادگان گفت: اين گوهر را به سليمان مى‏رسانيد و اهداء مى‏كنيد.(627)

فرستادگان ملكه سبا به بيت المقدس و به محضر حضرت سليمان عليه‏السلام آمدند و هداياى ملكه سبأ را به حضرت سليمان عليه‏السلام تقديم نمودند، به گمان اين كه سليمان از مشاهده آن هدايا، خشنود مى‏شود و به آن‏ها شادباش مى‏گويد.

اما همين كه با سليمان روبرو شدند، صحنه عجيبى در برابر آنان نمايان شد. سليمان عليه‏السلام نه تنها از آن‏ها استقبال نكرد، بلكه به آن‏ها گفت: آيا شما مى‏خواهيد مرا با مال خود كمك كنيد در حالى كه اين اموال در نظر من بى ارزش است، بلكه آن چه خداوند به من داده از آن چه به شما داده برتر است. مال چه ارزشى در برابر مقام نبوت و علم و هدايت دارد، اين شما هستيد كه به هداياى خود شادمان مى‏باشيد. فَما آتانِىَ اللهُ خَيرٌ ممَّا آتاكُم بَل انتُم بِهَديَّتِكُم تَفرَحُون

آرى اين شما هستيد كه مرعوب و شيفته هداياى پر زرق و برق مى‏شويد، ولى اين‏ها در نظر من كم ارزشند.

سپس سليمان عليه‏السلام با قاطعيت به فرستاده مخصوص ملكه سبأ فرمود:

به سوى ملكه سبأ و سران كشورت باز گرد و اين هدايا را نيز با خود ببر، اما بدان ما به زودى با لشگرهايى به سراغ آن‏ها خواهيم آمد كه توانايى مقابله با آن را نداشته باشند، و ما آن‏ها را از آن سرزمين آباد (يمن) خارج مى‏كنيم در حالى كه كوچك و حقير خواهند بود.(628)

پيوستن بلقيس به سليمان عليه‏السلام و ازدواج با او

فرستاده مخصوص سليمان با همراهان به يمن بازگشتند و عظمت مقام و توان و قدرت سپاه سليمان و نپذيرفتن هديه را به ملكه سبأ گزارش دادند.

بلقيس دريافت كه ناگزير بايد تسليم فرمان سليمان (كه فرمان حق و توحيد است) گردد و براى حفظ و سلامت خود و جامعه هيچ راهى جز پيوستن به امت سليمان ندارد. به دنبال اين تصميم با جمعى از اشراف قوم خود حركت كردند و يمن را به قصد شام ترك گفتند، تا از نزديك به تحقيق بيشتر بپردازند.

هنگامى كه سليمان از آمدن بلقيس و همراهانش به طرف شام اطلاع يافت، به حاضران فرمود: كدام يك از شما توانايى داريد، پيش از آن كه آن‏ها به اين جا آيند، تخت ملكه سبا را براى من بياوريد.

عفريتى از جن (يعنى از گردنكشان جنيان) گفت: من آن را نزد تو مى‏آورم، پيش از آن كه از مجلست برخيزى. اما آصف بن برخيا كه از علم كتاب آسمانى بهره‏مند بود گفت: من آن تخت را قبل از آن كه چشم بر هم زنى، نزد تو خواهم آمد.

لحظه‏اى نگذشت كه سليمان، تخت بلقيس را در كنار خود ديد و بى‏درنگ به ستايش و شكر خدا پرداخت و گفت:

هذَا مِن فَضلِ رَبِّى لِيَبلُونى ءَاشكُرِ اَم اَكفُرُ؛

اين موهبت، از فضل پروردگار من است تا مرا آزمايش كند كه آيا شكر او را به جا مى‏آورم، يا كفران مى‏كنم.(629)

سپس سليمان عليه‏السلام دستور داد تا تخت را اندكى جابجا كرده و تغيير دهند تا وقتى كه بلقيس آمد، ببينند در مقابل اين پرسش كه آيا اين تخت تو است يا نه، چه جواب مى‏دهد.

طولى نكشيد كه بلقيس و همراهان به حضور سليمان آمدند. شخصى به تخت او اشاره كرد و به بلقيس گفت: آيا تخت تو اين گونه است؟!

بلقيس دريافت كه تخت خود اوست و از طريق اعجاز، پيش از ورودش به آن جا آورده شده است. او با مشاهده اين معجزه، تسليم حق شد و آيين حضرت سليمان را پذيرفت. او قبلا نيز نشانه‏هايى از حقانيت نبوت سليمان را دريافته بود، به هر حال به آيين سليمان پيوست و به نقل مشهور با سليمان ازدواج كرد و هر دو در ارشاد مردم به سوى يكتاپرستى كوشيدند.(630)

چگونگى ملاقات بلقيس با سليمان عليه‏السلام، و ايمان آوردن او

قبل از ورود بلقيس به قصر سليمان، سليمان عليه‏السلام دستور داده بود صحن يكى از قصرها را از بلور بسازند، و از زير بلورها آب جارى عبور دهند. [و اين دستور به خاطر جذب دل بلقيس، و يك نوع اعجاز بود]

هنگامى كه ملكه سبأ با همراهان وارد قصر شد، يكى از مأموران قصر به او گفت: داخل صحن قصر شو!.

ملكه هنگام ورود به صحن قصر گمان كرد كه سراسر صحن را نهر آب فرا گرفته است، از اين رو تا ساق، پاهايش را برهنه كرد تا از آن آب بگذرد، در حالى كه حيران و شگفت زده شده بود كه آب در اين جا چه مى‏كند؟! اما به زودى سليمان عليه‏السلام او را از حيرت بيرون آورد و به او فرمود: اين حياط قصر است كه از بلور صاف ساخته شده است، اين آب نيست كه موجب برهنگى پاى تو شود.(631)

پس از آن كه ملكه سبأ نشانه‏هاى متعددى از حقانيت دعوت سليمان عليه‏السلام را مشاهده كرد و از طرفى ديد كه با آن همه قدرت، او داراى اخلاق نيك مخصوصى است كه هيچ شباهتى به اخلاق شاهان ندارد، از اين رو با صدق دل به نبوت سليمان عليه‏السلام ايمان آورد و به خيل صالحان پيوست. چنان كه قرآن از زبان او مى‏فرمايد:

قالَت رَبّ اءِنِّى ظَلَمتُ نَفسِى وَ اَسلَمتُ مَعَ سليمانَ للهِ رَبّ العالَمِينَ؛

ملكه سبأ گفت: پروردگارا!! من به خود ستم كردم و با سليمان عليه‏السلام براى خداوندى كه پروردگار جهانيان است اسلام آوردم.(632)

آرى زبانحال بلقيس اين بود كه: من در گذشته در برابر آفتاب سجده مى‏كردم، بت مى‏پرستيدم، غرق تجمل و زينت بودم و خود را برترين انسان در دنيا مى‏پنداشتم، اما اكنون مى‏فهمم كه قدرتم تا چه اندازه ناچيز بود، و اصلا اين زرق و برق‏ها، روح انسان را سيراب نمى‏كند.

خدايا! من همراه رهبرم سليمان به درگاه تو آمدم، از گذشته پشيمانم، و سر تسليم به آستانت مى‏سايم.

به سوى تو در كنار رهبر حق و با پذيرش رهبر الهى مى‏آيم، چرا كه راه يافتن به درگاه تو بدون پذيرش رهبر حق، بى نتيجه و كوركورانه است.

شكايت پشّه به درگاه سليمان عليه‏السلام‏

حضرت سليمان عليه‏السلام كه بر همه موجودات حكومت مى‏كرد، زبان همه را مى‏دانست و در ستيزها بين آن‏ها داورى مى‏كرد.

روزى پشه‏اى از روى علف‏ها برخاست و به حضور سليمان عليه‏السلام آمد و گفت: به دادم برس، و مرا از ظلم دشمنم نجات بده!.

سليمان گفت: دشمن تو كيست؟ و شكايت تو از چيست؟

پشه گفت: دشمن من باد است، و شكايتم از باد اين است كه هر وقت به من مى‏رسد مرا مانند پر كاهى به اين دشت و آن دشت مى‏برد و سرنگون مى‏سازد.

سليمان گفت: در دادگاه عدل من، بايد هر دو خصم حاضر باشند تا حرف‏هاى آن‏ها را بشنوم و بين آن‏ها قضاوت كنم.

خصم تنها گر بر آرد صد نفير   هان و هان، بى خصم قول او مگير

پشه گفت: حق با تو است، كه بايد خصم ديگر حاضر گردد.

حضرت سليمان به باد صبا فرمان داد تا در دادگاه حاضر شود، و به اعتراض شاكى جواب دهد.

باد بى‏درنگ به فرمان سليمان تن نهاد و در جلسه دادگاه حاضر شد. سليمان به پشه گفت: همين جا باش، تا ميان شما قضاوت كنم.

پشه گفت: اگر باد اينجا باشد من ديگر نيستم، زيرا باد مرا مى‏گريزاند.

گفت: اى شه! مرگ من از بود اوست   خود سياه اين روز من از دود اوست
او چون آمد من كجا يابم قرار   كاو برآرد از نهاد من دمار(633)

اى برادر! اين جريان را خوب درياب، و بدان كه اگر خواسته باشى نسيم خدايى و بهشتى بر روح و جان تو بوزد، پشه‏هاى گناه را از وجود خود دور ساز. وقتى كه روح و جان تو، فرودگاه پشه‏هاى ماديت گردد، بدان كه در آن جا نسيم روحبخش الهى و نور خدايى نيست، چرا كه وقتى نور تابيد، تاريكى‏ها را از بين مى‏برد.

شكايت پيرزن از باد

خداوند سليمان عليه‏السلام را بر همه موجودات مسخر كرده بود. روزى پيرزنى كه بر اثر وزش باد از بام به زمين افتاده بود و دستش شكسته بود نزد سليمان آمد و از باد شكايت كرد.

حضرت سليمان عليه‏السلام باد را طلبيد و شكايت پيرزن را به او گفت. باد گفت: خداوند مرا فرستاد تا فلان كشتى را كه در حال غرق شدن بود، به حركت در آورم و سرنشينان آن را نجات دهم. در بين راه، به اين پيرزن كه بر پشت بام بود برخوردم، پاى او لغزيد و از بام به زمين افتاد و دستش شكست. (من چنين قصدى نداشتم، او در راه من بود و چنين اتفاقى افتاد ).

حضرت سليمان عليه‏السلام از قضاوت در اين مورد درمانده شد و عرض كرد: خدايا چگونه در مورد باد قضاوت كنم؟.

خداوند به او وحى كرد: به هر اندازه كه به آن پيرزن آسيب رسيده، به همان اندازه (مزد درمان آن را) از صاحبان آن كشتى كه به وسيله باد از غرق شدن نجات يافته‏اند بگير و به آن پيرزن بده، زيرا به هيچ كس در پيشگاه من نبايد ستم شود.(634)

عدالت و پارسايى سليمان‏

براى يك رهبر حق، مسأله عدالت و پارسايى از مهم‏ترين ويژگى‏هايى است كه موجب عدالت گسترى و امنيت و سلامتى جامعه شده، و مردم را از دلبستگى هايى كه موجب دورى از خداپرستى خالص مى‏گردد حفظ مى‏كند.

حضرت سليمان عليه‏السلام در عين آن كه داراى آن همه قدرت و مكنت بود، هرگز مغرور نشد و از حريم عدالت و پارسايى و ساده زيستى خارج نگرديد. و اگر داراى قصرهاى عالى و بلورين بود، آن قصرها را براى زندگى مرفه خود نمى‏خواست بلكه يك نوع اعجاز مقام پيامبرى او در شرايط آن عصر بود، تا همه را به سوى خداى يكتا و بى همتا جذب كند.

شيوه زندگى او چنين بود كه وقتى صبح مى‏شد، از اشراف و ثروت‏مندان روى مى‏گردانيد و نزد مستمندان و فقيران مى‏رفت و كنار آن‏ها مى‏نشست و مى‏گفت:

مِسكينَ مَعَ المِساكينِ،

مسكين و بى‏نوايى همنشين مسكينان و بينوايان است.

وقتى كه شب مى‏شد، لباس زِبر مويين مى‏پوشيد، و آن را به شدت بر گردنش مى‏بست، و همواره تا صبح گريان بود و به عبادت خدا اشتغال داشت، و از اجرت زنبيل هايى كه مى‏بافت، غذاى مختصرى تهيه مى‏كرد و مى‏خورد، و راز اين كه درخواست ملك و حكومت بى نظير از خدا كرد اين بود كه بر كافران و حكومت آن‏ها غالب و پيروز گردد.

از عدالت و مهربانى او نسبت به زيردستان اين كه: امام سجاد عليه‏السلام فرمود: علت اين كه بر سر پرنده قُنبَره‏(635) كاكلى مانند تاج قرار دارد، اين است كه حضرت سليمان عليه‏السلام دست مرحمت بر سر او كشيد، و چنين تاجى بر اثر آن، در سر او پديدار گشت، كه داستانش چنين است:

روزى قُنبَره نر مى‏خواست با قُنبَره ماده همبستر شود، ولى قنبره ماده امتناع مى‏ورزيد. قنبره نر به او گفت: از من جلوگيرى نكن مى‏خواهم از تو داراى فرزندى شوم كه ذاكر خدا باشد.

قنبره ماده با شنيدن اين سخن، تقاضاى همسرش را پذيرفت. سپس وقتى كه خواست تخم بگذارد، در مورد مكان تخم‏گذارى حيران بود. قنبره نر به او گفت:

راى من اين است كه در نزديك جاده تخم گذارى كنى. كه هر كس تو را ديد گمان كند تو براى جمع كردن دانه از جاده به آن جا آمده‏اى، در نتيجه كارى به تو نداشته باشد.

قنبره ماده پيشنهاد شوهرش را پذيرفت و در كنار جاده تخم‏گذارى كرد و روى تخمش نشست، تا وقتى كه زمان بيرون آمدن جوجه‏اش از تخم نزديك گرديد.

روزى اين دو پرنده نر و ماده ناگهان با خبر شدند كه حضرت سليمان با لشكر عظيمش به حركت در آمده‏اند، و پرندگان بر روى سپاه او سايه افكنده‏اند. قنبره ماده به همسرش گفت: اين سليمان عليه‏السلام است كه با لشگرش به طرف ما مى‏آيند كه از اين جا عبور كنند، من ترس آن دارم كه خودم و تخم‏هايم زير پاى آن‏ها نابود شويم.

قنبره نر گفت: سليمان عليه‏السلام مردى مهربان است، ناراحت نباش، آيا در نزد تو چيزى هست كه آن را براى جوجه‏هايت اندوخته باشى؟ قنبره ماده گفت: آرى نزد من ملخى هست كه آن را براى جوجه‏ها اندوخته‏ام آيا در نزد تو چيزى هست؟

قنبره نر گفت: در نزد من يك دانه خرما وجود دارد كه براى جوجه‏ها اندوخته‏ام.

قنبره ماده گفت: تو خرمايت، و من ملخم را بر گيريم و وقتى كه سليمان عليه‏السلام از اينجا عبور كرد، نزد او برويم و آن‏ها را به او اهداء كنيم، زيرا سليمان عليه‏السلام هديه را دوست دارد.

قنبره نر خرماى خود را به منقار گرفت، و قنبره ماده ملخ خود را بين دو پايش گرفت و نزد سليمان عليه‏السلام رفتند. سليمان عليه‏السلام بر بالاى تختش بود. از آن‏ها استقبال كرد و قنبره نر در طرف راست او، و قنبره ماده در طرف چپ او نشستند. سليمان عليه‏السلام از آن‏ها احوالپرسى كرد و آن‏ها نيز ماجراى زندگى خود را به عرض سليمان رساندند.

سليمان عليه‏السلام هديه آن‏ها را پذيرفت و لشكرش را از آن جا دور ساخت تا آن‏ها و تخم‏هايشان را پايمال كنند، و بر سر آن‏ها دست مرحمت كشيد و براى آن‏ها دعا كرد. بر اثر دعا و مسح دست سليمان عليه‏السلام تاجى زيبا بر سر آن‏ها روئيده شد.(636)

حضرت سليمان عليه‏السلام به قدرى به ياد خدا بود، كه نه تنها آن همه قدرت و مكنت او را از ياد خدا غافل نساخت، بلكه آن را پلى براى ياد خدا قرار داده بود. روزى شنيد: گنجشكى به همسرش مى‏گويد: نزديك من بيا تا با تو همبستر شوم، شايد خداوند فرزندى به ما دهد كه ذكر خداوند متعال بگويد. سايه عمر ما به لب ديوار سيده. شايد چنين يادگارى بگذاريم! سليمان عليه‏السلام از سخن او تعجب كرد و گفت:

هذهِ النيَّةُخيرٌ مِن مَملِكَتِى؛

اين نيت (داشتن فرزند ذاكر) بهتر از همه مملكت من است.(637)

عشق و دلدادگى سليمان عليه‏السلام به خدا

روزى حضرت سليمان عليه‏السلام گنجشك نرى را ديد كه به همسرش مى‏گفت: چرا خود را از من دور مى‏كنى، من اگر بخواهم قبه قصر سليمان عليه‏السلام را به منقار مى‏گيرم و آن را به درون دريا مى‏افكنم!

سليمان عليه‏السلام از سخن او خنديد، سپس آن گنجشك را احضار كرد، به گنجشك نر فرمود: تو چگونه مى‏توانى قبه قصر سليمان را به منقار بگيرى و به دريا بيفكنى؟!

گنجشك گفت: نه، اى رسول خدا! چنين توانى ندارم! ولى مرد گاهى نزد همسرش خود را بزرگ جلوه مى‏دهد و لاف و گزاف مى‏گويد، و به گفتار انسان عاشق سرزنش نيست.

حضرت سليمان عليه‏السلام به گنجشك ماده گفت: چرا خود را در اختيار همسرت قرار نمى‏دهى، با اين كه او تو را دوست دارد؟

گنجشك ماده در پاسخ گفت: اى پيامبر خدا او عاشق نيست بلكه ادعاى عشق مى‏كند، زيرا جز من، به غير من نيز عشق مى‏ورزد.

اين سخن اثر عميقى در قلب سليمان نهاد، به طورى كه گريه شديدى كرد، و از مردم دورى نمود و چهل روز در درگاه خدا ناليد و از او خواست تا قلبش را از محبت و عشق به غير خدا باز دارد، و عشقش را با عشق به غير خدا مخلوط نسازد.(638)

غذارسانى به كرمى در درون سنگى در ميان دريا

روزى حضرت سليمان عليه‏السلام در كنار دريا نشسته بود، نگاهش به مورچه‏اى افتاد كه دانه گندمى را با خود به طرف دريا حمل مى‏كرد. سليمان عليه‏السلام همچنان به او نگاه مى‏كرد كه ديد او به نزديك آب دريا رسيد. در همان لحظه قورباغه‏اى سرش را از آب دريا بيرون آورد و دهانش را گشود، مورچه به داخل دهان او وارد شد، و قورباغه به درون آب رفت.

سليمان مدتى در اين مورد به فكر فرو رفت و شگفت‏زده فكر مى‏كرد، ناگاه ديد آن قورباغه سرش را از آب بيرون آورد و دهانش را گشود، آن مورچه از دهان او بيرون آمد، ولى دانه گندم را همراه خود نداشت.

سليمان عليه‏السلام آن مورچه را طلبيد، و سرگذشت او را پرسيد.

مورچه گفت: اى پيامبر خدا! در قعر اين دريا سنگى تو خالى وجود دارد، و كرمى در درون آن زندگى مى‏كند، خداوند آن را در آنجا آفريد، او نمى‏تواند از آن جا خارج شود، و من روزىِ او را حمل مى‏كنم. خداوند اين قورباغه را مأمور كرده مرا در درون آب دريا به سوى آن كرم حمل كرده و ببرد. اين قورباغه مرا به كنار سوراخى كه در آن سنگ است مى‏برد، و دهانش را به درگاه آن سوراخ مى‏گذارد، من از دهان او بيرون آمده، و خود را به آن كرم مى‏رسانم و دانه گندم را نزد او مى‏گذارم و سپس باز مى‏گردم و به دهان همان قورباغه كه در انتظار من است وارد مى‏شوم، او در ميان آب شناورى كرده و مرا به بيرون آب دريا مى‏آورد و دهانش را باز مى‏كند و من از دهان او خارج مى‏شوم.

سليمان به مورچه گفت: وقتى كه دانه گندم را براى آن كرم مى‏برى، آيا سخنى از او شنيده‏اى؟ مورچه گفت: آرى، او مى‏گويد:

يا مَن لا يَنسانِى فِى جَوفِ هذِهِ الصَّخرَةِ تَحتَ هذِهِ اللُّجَّةِ بِرِزقِكَ، لا تَنسِ عِبادِكَ المومنينَ بِرحمَتِكَ؛

اى خدايى كه رزق و روزى مرا در درون اين سنگ در قعر اين دريا فراموش نمى‏كنى، رحمتت را نسبت به بندگان با ايمانت فراموش نكن.(639)

شكايت مار از سليمان عليه‏السلام و مسؤوليت خطير وقف‏

روزى يك مار نزد سليمان عليه‏السلام آمد و گفت: فلان شخص دو فرزندم را كشته است، از شما تقاضا دارم او را به عنوان قصاص اعدام كنيد.

سليمان عليه‏السلام فرمود: انسان مسلمان را به خاطر كشتن مار نمى‏كشند.

مار گفت: اى پيامبر خدا، در اين صورت از شما مى‏خواهم كه او را سرپرست اوقاف كنيد تا (بر اثر عدم مراقبت در اجراى صحيح موقوفه) وارد دوزخ گردد، آن گاه در دوزخ با مارهاى آن جا از او انتقام بگيرم.(640)

اين روايت بيانگر آن است كه مسؤوليت سرپرستى چيزى كه وقف شده بسيار خطير و دشوار است. كسانى كه چنين مسؤوليتى را مى‏پذيرند بايد به طور كامل متوجه باشند كه در پرتگاه آتش دوزخ قرار گرفته‏اند، مبادا در مورد اجراى صحيح آن موقوفه، كوتاهى يا سهل‏انگارى كنند، كه كيفرش بسيار شديد و طاقت‏فرسا است.

پذيرش رأى خارپشت از جانب سليمان عليه‏السلام‏

حضرت جبرئيل عليه‏السلام از جانب خداوند به حضور سليمان عليه‏السلام آمد و ظرفى پر از آب آورد و گفت: اين آب، آب حيات است [يعنى اگر از آن بنوشى هميشه تا روز قيامت زنده و جاويد مى‏مانى ]خداوند تو را مخير نموده است كه از آن بنوشى يا ننوشى.

سليمان عليه‏السلام با جن و انس و حيوانات در اين باره مشورت كرد، همه گفتند: بايد از آن بنوشى تا زندگى جاويد پيدا كنى.

سليمان عليه‏السلام با خود انديشيد كه آيا ديگر هيچ حيوانى هست كه با او در اين باره مشورت نكرده باشم؟ فكرش به اينجا رسيد كه با خارپشت مشورت نكرده است. اسبش را به حضور طلبيد و به او گفت: نزد خارپشت برو و او را به حضور من بياور.

اسب رفت و پيام سليمان عليه‏السلام را به خارپشت داد، ولى خارپشت همراه اسب نيامد، اسب تنها بازگشت و موضوع را به سليمان عليه‏السلام خبر داد اين بار سليمان عليه‏السلام سگى را نزد خارپشت فرستاد، سگ رفت و خارپشت همراه سگ نزد سليمان عليه‏السلام آمد، حضرت سليمان عليه‏السلام به او گفت: قبل از آن كه با تو مشورت كنم، بگو بدانم چرا، من اسب را كه بهترين جاندار بعد از انسان است نزد تو فرستادم، با او نيامدى، ولى سگ را كه خسيس‏ترين حيوان است فرستادم با او آمدى؟

خارپشت پاسخ داد: زيرا اسب - گرچه حيوانى شريف است - ولى بى وفا است، چنان كه شاعر گويد:

نشايد يافت اندر هيچ برزن   وفا در اسب و در شمشير و در زن

ولى سگ گر چه خسيس است اما وفادار مى‏باشد، كه اگر لقمه نانى از كسى به او برسد، نسبت به او هميشه وفادار است. از اين رو با سخن بى وفايان همراهشان نيامدم، ولى با اشاره وفاداران آمدم.

سليمان گفت: جامى از آب حيات را نزد من آورده‏اند، و مرا مخير ساخته‏اند كه آن را بنوشم تا عمر جاودانه بيابم يا ننوشم و عمر معمولى كنم، نظر تو چيست؟

خارپشت گفت: آيا اين آب حيات را اختصاص به شخص تو داده‏اند، يا فرزندان و بستگان و ياوران نزديكت نيز مى‏توانند از آن بنوشند؟

سليمان عليه‏السلام فرمود: مخصوص من است.

خارپشت گفت: صواب آن است كه از آن ننوشى، زيرا همه دوستان و زن و فرزندان تو قبل از تو بميرند و تو را همواره داغدار و غمگين نمايند، زندگى آميخته با غم و اندوه چه فايده‏اى دارد؟ زندگى بدون دوستان و عزيزان زندگى خوشى نخواهد بود.

سليمان عليه‏السلام سخن خارپشت را پذيرفت و از نوشيدن آب حيات خوددارى نموده و آن را رد كرد.(641)

آرى، بايد به سراغ آن زندگى جاودان و خوشى رفت كه در آن غم و اندوه نباشد و چنين زندگى در بهشت جاودان الهى وجود دارد، كه در پرتو ايمان و عمل صالح مى‏توان به آن رسيد. سعادتمند كسى است كه دنيا و زندگى فانى آن را پلى براى وصول به رضوان خدا و بهشت قرار دهد، تا به زندگى طيب و ابدى دست يابد كه گفته‏اند: براى افراد سعادتمند، مرگ گامى است به سوى كمال، نه دامى به سوى زوال.

گياه هشداردهنده مرگ‏

روايت شده: حضرت سليمان عليه‏السلام در مسجد بيت المقدس گاه به مدت يك سال و گاه دو سال و گاه يك ماه و دو ماه، اعتكاف مى‏نمود، روزه مى‏گرفت و به عبادت و شب‏زنده‏دارى مى‏پرداخت. در آن سال آخر عمر، هر روز صبح كناره گياه تازه‏اى كه در صحن مسجد روييده مى‏شد مى‏آمد و نام آن را از همان گياه مى‏پرسيد، و نفع و زيانش را از آن سؤال مى‏كرد، تا اين كه دريكى از صبح‏ها گياه تازه‏اى را ديد، كنارش رفت و پرسيد: نامت چيست؟ پاسخ داد: خُرنُوب.

سليمان عليه‏السلام پرسيد: براى چه آفريده شده‏اى؟ خرنوب گفت: براى ويران كردن. (با ريشه‏هايم زير ساختمان‏ها مى‏روم و آن را خراب مى‏كنم.

سليمان عليه‏السلام دريافت كه مرگش نزديك شده است، به خدا عرض كرد: خدايا! مرگ مرا از جنيان بپوشان، تا هم بناى ساختمان مسجد را به پايان برسانند، و هم انسان‏ها بدانند كه جن‏ها علم غيب نمى‏دانند.

سليمان عليه‏السلام به محراب و محل عبادت خود بازگشت و در حالى كه ايستاده بود و بر عصايش تكيه داده بود، از دنيا رفت مدتى به همان وضع ايستاده بود و جن‏ها به تصور اين كه او زنده است و نگاه مى‏كند، كار مى‏كردند. سرانجام موريانه‏اى وارد عصاى او شد و درون آن را خورد. عصا شكست و سليمان عليه‏السلام به زمين افتاد. آن‏گاه همه فهميدند كه او از دنيا رفته است.(642)

مولانا در كتاب مثنوى، اين داستان را نقل كرده، و در پايان داستان چنين ذكر نموده كه سليمان عليه‏السلام پس از آن كه فهميد اجلش نزديك شده گفت: تا من زنده‏ام به مسجد اقصى آسيب نمى‏رسد.

آن گاه چنين نتيجه‏گيرى مى‏كند:

مسجد اقصاى دل ما تا آخر عمر با ما است، ولى عوامل هوى و هوس و همنشينان نااهل، مانند گياه خُرنُوب در آن ريشه دوانيده و سرانجام كاشانه دل را ويران مى‏سازد.

بنابراين همان هنگام كه احساس كردى چنين گياهى قصد راهيابى به دلت را نموده، با شتاب از آن بگريز و علاقه خود را به آن قطع كن. خودت را همچون سليمان زمان قرار بده تا دلت استوار بماند، چرا كه تا سليمان است، مسجد آسيب نمى‏بيند، زيرا سليمان مراقب عوامل ويرانگر است و از نفوذ آن عوامل جلوگيرى خواهد شد.

وا ستان از دست بيگانه سلاح   تا ز تو راضى شود علم و صلاح
چون سلاحش هست و عقلش نى، ببند   دست او را ورنه آرد صد گزند
تيغ دادن در كف زنگى مست   به كه آيد علم، ناكس را به دست‏(643)