ورود ناگهانى دو نفر شاكى نزد داوود عليهالسلام و داورى او
حضرت داوود عليهالسلام براى آن كه از گزند دشمن محفوظ بماند، پاسداران بسيار
داشت، روزى در يكى از اطاقهاى قصر خود كه طبقه بالا بود و همواره در آن جا عبادت
مىكرد و آن را محراب خود قرار داده بود و مشغول عبادت بود، ناگهان دو نفر بدون
مقدمه و اجازه، سراسيمه از راه غير عادى، بالا رفتند و به حضور او رسيدند.
داوود عليهالسلام از مشاهده آنها وحشت كرد، زيرا فكر مىكرد قصد سويى دارند، ولى
آنها بى درنگ به داوود گفتند: نترس، ما دو نفر شاكى هستيم، و براى داورى نزد تو
آمدهايم.
آنها به داوود عليهالسلام مجال ندادند كه بپرسد: چرا از راه
غير معمولى وارد شديد بى درنگ يكى از آنها شكايت خود را چنين مطرح كرد:
اين شخص برادر من است. نود و نُه ميش دارد، و من يك ميش بيشتر ندارم، در عين حال
اصرار دارد كه همين يك ميش را به او واگذار كنم، و در سخن بر من چيره شده و مرا در
بن بست قرار داده است.
داوود عليهالسلام بى درنگ به شاكى گفت: قطعا برادرت با اين
ادعا بر تو ستم نموده است و اين حادثه تازگى ندارد، بسيارى از دوستان نسبت به
يكديگر ستم مىكنند، مگر آنها كه ايمان آورده و داراى عمل صالح هستند.
طرفين نزاع با شنيدن اين سخن قانع شدند و رفتند، و اصل قضاوت داوود عليهالسلام
نيز مطابق واقع بود، ولى داوود عليهالسلام در قضاوت عجله كرد، زيرا بى آن كه سخن
شاكى ديگر را بشنود، بر ضد او داورى نمود، گرچه داوريش حق بود.
از اين رو بى درنگ متوجه شتابزدگى و ترك اولىِ خود شد و توبه و استغفار نمود بو به
سجده افتاد و بازگشت به خدا نمود.
خداوند از لطف خود او را بخشيد(575)
و از اين ماجرا اين درس به انسانهاى داور داده شد كه در داورى خود عجله نكنند، تا
حق كسى پايمال نشود.
مطابق روايتى كه از امام رضا عليهالسلام نقل شده؛ فرمود: آن دو نفر دو فرشته به
صورت انسان بودند كه به عنوان شكايت از همديگر، نزد داوود عليهماالسلام آمدند، و
اين حادثه از اين جهت بود كه روزى داوود عليهالسلام در ذهن خود گمان كرد كه خداوند
در آن عصر كسى را عالمتر از او نيافريده، اين حالت نفسانى [كه يك نوع غرور و ترك
اولى است ]موجب شد آن دو فرشته از سوى خدا نزد داوود عليهالسلام بيايند. داوود در
قضاوت عجله كرد، از مدعى بيّنه (دو شاهد عادل) نخواست، و از منكر چيزى نپرسيد، سپس
متوجه اشتباه خود شده و توبه نمود. و فهميد كه آگاهتر از او در جهان وجود ندارد و
به اين ترتيب به اشتباه بودن تفكر خود پى برد و خود را اصلاح كرد.(576)
سنت شكنى و ازدواج داوود عليهالسلام با زن بيوه
از عصر حضرت آدم عليهالسلام تا زمان داوود عليهالسلام بين مردم سنت شده بود كه
اگر زنى همسرش كشته مىشد يا مىمرد، بلاتكليف مىماند و حق نداشت با كسى ازدواج
كند.
خداوند به داوود عليهالسلام وحى كرد: كه اين سنت غلط را بشكن، و به مردم بگو:
ازدواج با زنان بيوه جايز است.
پس از اين دستور الهى، داوود عليهالسلام نخستين فردى بود كه به اين سنت شكنى
اقدام نمود و با زنى كه همسرش به نام اوريا كشته شده بود، پس از به سر آمدن عِدّه،
ازدواج كرد.
چون داوود عليهالسلام به عنوان نخستين نفر اين كار را كرد، عدهاى از مردم بهانه
گير، از اين كار رنجيده خاطر شدند(577)
و در اين رابطه به شايعهپراكنى پرداختند. و بعضى نسبتهاى ناروا را به ساحت مقدس
داوود عليهالسلام دادند كه در تورات آمده و به راستى شرم آور و نابخردانه است.
عطاهاى بزرگ خدا به داوود عليهالسلام
خداوند در آيات 10 تا 11 سوره سبأ پس از ذكر موهبت وسيع خود به داوود عليهالسلام
كه نشانگر مواهب بسيار معنوى و مادى به داوود عليهالسلام است، سه عطيه بزرگ الهى
را نام مىبرد كه خداوند به حضرت داوود عليهالسلام داد:
1 - خداوند به كوهها فرمان داد كه با داوود عليهالسلام (هنگام تسبيح) همصدا و هم
آواز شوند.
2 - به پرندگان فرمان داد كه با داوود عليهالسلام (هنگام ذكر خدا) همصدا و هم
آواز گردند.
3 - خداوند آهن را براى داوود عليهالسلام نرم كرد و به او دستور داد كه با آهن
زرههاى كامل و فراخ بسازد، و حلقههاى آن را به اندازه و متناسب كند.
وقتى كه حضرت داوود عليهالسلام تسبيح خدا مىنمود، كوهها و پرندگان صداى دلنشين
و شيواى او را مىشنيدند و با او در ذكر خدا هم آهنگ مىشدند.
امام صادق عليهالسلام در اين راستا فرمود: هنگامى كه داوود
عليهالسلام به سوى صحرا و بيابان حركت مىكرد، و آيات كتاب زبور را (كه غالباً به
صورت مناجات بود) مىخواند، هيچ كوه و سنگ و پرندهاى نبود مگر اين كه با او همصدا
مىشدند.(578)
آرى، آنها با شعورى كه داشتند تحت تأثير مناجاتهاى اثربخش داوود عليهالسلام قرار
مىگرفتند و همنوا با او دل به خدا مىبستند.
او مناجاتهاى كتاب زبور را با آن صداى خوش در محرابش مىخواند. پرندگان آن چنان
مجذوب آن صدا مىشدند كه از هوا مىآمدند و بر روى داوود عليهالسلام مىافتادند، و
حيوانات وحشى براى شنيدن آن، پيش مردم مىآمدند و از آنها نمىرميدند، زيرا همه،
حواسشان غرق در لذت صداى داوود عليهالسلام مىشد.(579)
زهد و پارسايى داوود عليهالسلام
با اين كه داوود عليهالسلام داراى حكومت و امكانات وسيع بود، همواره به طور ساده
مىزيست، و حريم پارسايى را رعايت مىكرد، حضرت على عليهالسلام در يكى از
خطبههايش از پارسايى داوود عليهالسلام ياد كرده و مىفرمايد:
او صاحب صداى خوش، و خواننده بهشت است، با دست خود زنبيلهايى از ليف خرما مىبافت
و به همنشينان مىفرمود: كداميك از شما در فروش اين زنبيلها مرا كمك مىكند؟ او
از پول آن زنبيلها نان جوين تهيه مىكرد و مىخورد.(580)
زرهبافى حضرت داوود عليهالسلام
امام صادق عليهالسلام فرمود: خداوند به حضرت داوود عليهالسلام وحى كرد:
نِعم العَبدُ اَنتَ الّا اَنَّكَ تَأكُلُ مِن بَيتَ المالِ؛
تو نيكو بندهاى هستى، جز اين كه هزينه زندگى خود را از بيت
المال تأمين مىكنى.
حضرت داوود عليهالسلام چهل روز گريه كرد، و از خداوند خواست كه وسيلهاى براى او
فراهم سازد كه از بيت المال مصرف نكند، خداوند آهن را براى او نرم كرد، او هر روز
با آهن يك زره مىساخت، و آن را مىفروخت، به طورى كه در سال 360 زره بافت، و از
بيت المال بى نياز گرديد.(581)
آرى، قبل از آن عصر، جنگجويان وقتى به جنگ مىرفتند، لباسهاى آهنى مىپوشيدند كه
پوشيدن اين لباسها به خاطر سنگينى و انعطافناپذيرى، بسيار دشوار و خسته كننده
بود.
داوود عليهالسلام كه به مسأله جهاد و دفاع، اهميت بسيار مىداد، در اين فكر بود
كه وسيله دفاعى رزمندگان در عين اين كه آنها را حفظ مىكند، نرم و استفاده از آن
آسان باشد. همين مطلب را از خداوند خواست.
خداوند آهن را مانند شمع و موم براى داوود عليهالسلام نرم كرد، و از اين موهبت
كمال استفاده را در زرهسازى نمود.
روايت شده: روزى حضرت لقمان عليهالسلام نزد داوود عليهالسلام آمد، او مشغول درست
كردن نخستين زره بود، لقمان سكوت كرد و چيزى نگفت، همچنان تماشا مىكرد و مىديد
داوود عليهالسلام از آهن مقدارى مىگيرد و با آن مفتولهاى باريك مىسازد، و آن
مفتولها را داخل هم مىگذارد... لقمان همچنان منتظر بود ببيند كه داوود
عليهالسلام چه مىسازد؟!
تا اين كه داوود عليهالسلام يك زره را به طور كامل ساخت و سپس برخاست، آن را
پوشيد و گفت: به راستى چه وسيله دفاعى خوبى براى جنگ است.
لقمان با صبر و تحمل بدون سخن گفتن دريافت كه داوود عليهالسلام چه چيزى مىبافته
است، گفت: الصَّمتُ حِكمَة وَ قليل فاعِلُهُ؛
خاموشى حكمت است، ولى افراد خاموش اندكند.(582)
جلال الدين مولانا در كتاب مثنوى مىگويد: لقمان وقتى كه ديد داوود عليهالسلام
لباسى با حلقههاى آهن مىبافد تعجب كرد، مىخواست بپرسد، با خود گفت: خاموشى و
تحمل بهتر است انسان در پرتو تحمل زودتر به مقصود مىرسد.
سرانجام بافتن آن تمام شد و داوود عليهالسلام آن را پوشيد و به لقمان گفت:
اين زره لباس نيكويى براى جنگ است. لقمان گفت: صبر نيز
يار و پناه خوب، و برطرفكننده اندوه است:
گفت لقمان صبر هم نيكو دمى است
|
|
كو پناه و دافع هر جا غمى است
|
صد هزاران كيميا حق آفريد
|
|
كيميايى همچو صبر آدم نديد
|
صبر گنج است اى برادر صبر كن
|
|
تا شفا يابى تو زين رنج كهن(583)
|
سعدى در گلستان مىگويد:
چو لقمان ديد كاندر دست داوود عليهالسلام
|
|
همى آهن به معجز موم گردد
|
نپرسيدش چه مىسازى كه دانست
|
|
كه بى پرسيدنش معلوم گردد(584)
|
گزينش داورىِ بهتر
گله گوسفندى شبانه وارد تاكستانى شدند، و برگها و خوشههاى انگور آن تاكستان را
خوردند. صاحب باغ از حادثه با خبر شد و صاحب گوسفند را نزد حضرت داوود عليهالسلام
آورد، و از او شكايت نمود، و از حضرت داوود عليهالسلام خواست تا در اين مورد داورى
كند.
حضرت داوود عليهالسلام پس از بررسى چنين فهميد كه قيمت در آمد آن باغ كه به وسيله
گوسفندان نابود شده به اندازه قيمت آن گوسفندان است، از اين رو چنين قضاوت كرد كه:
گوسفندان بايد به صاحب باغ سپرده شوند.
حضرت سليمان فرزند داوود عليهالسلام كه در آن هنگام خردسال بود، در آن جا حضور
داشت و به پدر گفت: اى پيامبر بزرگ خدا! اين قضاوت را تغيير ده و تعديل كن.
داوود عليهالسلام گفت: چگونه؟
سليمان عليهالسلام گفت: گوسفندان را به صاحب باغ تحويل بده تا از منافع آنها (از
شير و پشمشان) استفاده كند، و باغ را به صاحب گوسفندان تحويل بده، تا در اصلاح آن
بكوشد، وقتى كه باغ به حال اول بازگشت، آن را به صاحبش تحويل بده، و در همان وقت،
گوسفندان را نيز به صاحبش بسپار.
هر دو قضاوت صحيح و عادلانه بود، ولى نظر به اين كه در مقام اجرا، قضاوت سليمان
عليهالسلام دقيقتر اجرا مىشد، و به طور تدريج بود و زندگى هر دو نفر (صاحب باغ و
صاحب گوسفند) پس از مدتى سامان مىيافت، قضاوت سليمان از سوى خداوند انتخاب گرديد،
البته قضاوت سليمان عليهالسلام را خداوند به او تفهيم نمود(585)
و در ضمن، به وجود آمدن ماجرا به اين صورت، براى آن بود كه وصى حضرت داوود
عليهالسلام در ميان فرزندانش معرفى گردد، كه سليمان است نه غير او. براى روشن شدن
مطلب نظر شما را به داستان زير كه تكميل كننده اين داستان است و از امام صادق
عليهالسلام نقل شده، جلب مىكنم:
خلافت و حكومت داوود عليهالسلام بر روى زمين
از ويژگىهاى حضرت داوود عليهالسلام و پسرش سليمان عليهالسلام آن است كه خداوند
مقام رهبرى و حكومت دارى را به آنها داد.
و اين موضوع بيانگر آن است كه: دين از سياست جدا نيست، دين منهاى سياست، به معنى
انسان بىبازو است، زيرا سياست بازوى اجرايى دين است و سياست بدون دين نيز عامل
مخرب و ويرانگر است.
پيامبران هرگاه زمينه را فراهم مىديدند، به تشكيل حكومت اقدام مىنمودند.
حضرت داوود عليهالسلام سپس پسرش سليمان عليهالسلام شرايط زمينه را براى تشكيل
حكومت فراهم ديدند، خداوند آنها را حاكم مردم نمود.
يا داوُودُ اءنّا جَعَلناكَ خَليفَة فِى الاَرضِ فَاحكُم
بَينَ النّاسِ بالحقِّ؛
اى داوود! ما تو را خليفه (و نماينده) خود در زمين قرار
داديم، پس در ميان مردم به حق داورى كن.(586)
نيز مىفرمايد:
وَ شدَدنا مُلكُه وَ آتَيناهُ الحِكمَةَ وَ فَصلَ الخِطابِ؛
و حكومت داوود عليهالسلام را استحكام بخشيديم و به او دانش و
شيوه داورى عادلانه عطا كرديم.(587)
حضرت سليمان عليهالسلام پس از داوود عليهالسلام وارث حكومت پدر شد(588)
و آن را به طور وسيعتر در اختيار گرفت (كه در داستانهاى زندگى او خاطرنشان خواهد
شد)
عمر طولانى براى جوان به خاطر داوود عليهالسلام
روزى حضرت داوود عليهالسلام در خانهاش نشسته بود، جوانى پريشانحال و فقير نيز
در نزد او نشسته بود، اين جوان بسيار به محضر داوود عليهالسلام مىآمد و سكوت
طولانى داشت. روزى عزرائيل به حضور داوود عليهالسلام آمد و با نگاه عميق به آن
جوان نگريست، داوود عليهالسلام به عزرائيل گفت: به اين جوان مىنگرى؟
عزرائيل: آرى، من مأمور شدهام تا سرِ هفته روح اين جوان را قبض كنم.
دل حضرت داوود عليهالسلام به حال آن جوان سوخت و به او مرحمت نمود و به او گفت:
اى جوان آيا همسر دارى؟ جوان گفت: نه، هنوز ازدواج نكردهام.
داوود عليهالسلام به او فرمود: نزد فلان شخصيت (كه از رجال معروف و بزرگ بنى
اسرائيل بود) برو، و به او بگو: داوود عليهالسلام به تو امر مىكند كه دخترت را به
همسر من گردانى، سپس شب با او ازدواج كن و كنار همسرت باش، و هر چه هزينه زندگى
لازم است از اين جا بردار و ببر، و پس از هفت روز به اين جا نزد من بيا.
پيام داوود عليهالسلام موجب شد كه آن شخصيت دخترش را همسر آن جوان نمايد، و آن
جوان به دستور حضرت داوود عليهالسلام عمل كرد، و پس از هفت روز نزد داوود
عليهالسلام آمد.
داوود عليهالسلام از او پرسيد: اى جوان! اين ايام چگونه بر
تو گذشت؟
جوان، بسيار به من خوش گذشت كه سابقه نداشت.
داوود عليهالسلام: بنشين. او نشست و مجلس طول نكشيد ولى عزرائيل به سراغ آن جوان
نيامد، داوود عليهالسلام به او گفت: برخيز نزد همسرت برو و بعد از هفت روز به
اينجا بيا.
جوان رفت و پس از هفت روز نزد داوود عليهالسلام آمد و در محضرش نشست.
باز براى بار سوم به دستور داوود عليهالسلام هفت روز نزد همسرش رفت و سپس نزد
داوود عليهالسلام آمد و در محضرش نشست. در اين هنگام عزرائيل آمد، داوود
عليهالسلام به عزرائيل فرمود: تو بنا بود پس از يك هفته براى قبض روح اين جوان به
اين جا بيايى، چرا نيامدى و پس از سه هفته آمدى؟
عزرائيل گفت:
يا داوُود! اءنّ اللهَ تعالى رَحِمَهُ بِرَحمَتِكَ لَهُ
فاَخَّرَ فِى اجَلِهِ ثَلاثينَ سَنَة؛
اى داوود! همانا خداوند متعال به خاطر مرحمت تو به اين جوان،
به او لطف كرد، و مرگش را سى سال به تاخير انداخت.(589)
همنشينى بانوى صبور با داوود عليهالسلام در بهشت
روزى خداوند به حضرت داوود عليهالسلام وحى كرد: نزد خلاده
دختر اوس برو و او را به بهشت مژده بده و به او بگو همنشين تو در بهشت است.
داوود عليهالسلام به اين دستور عمل كرد و به درِ خانه خلاده آمد و درِ خانه را
كوبيد، خلاده پشت در آمد و همين كه در را باز كرد چشمش به داوود عليهالسلام افتاد،
عرض كرد: آيا از سوى خدا درباره من چيزى نازل شده است كه براى
ابلاغ خبر آن به اينجا آمدهاى؟
داوود عليهالسلام: آرى.
خلاده: آن چيست؟
داوود: خداوند به من وحى كرد و فرمود: تو همنشين من در بهشت هستى.
خلاده: گويا مرا عوضى گرفتهاى، او من نيستم بلكه همنام من است؟
داوود: خير، او قطعا تو هستى.
خلاده: اى پيامبر خدا به تو دروغ نمىگويم، سوگند به خدا من چيزى در خود نمىبينم
كه چنين لياقتى يافته باشم و همنشين تو در بهشت شوم.
داوود: از امور باطنى خود اندكى با من صحبت كن تا بدانم چگونه است؟
خلاده: من يك حالتى دارم كه هر دردى بر من وارد شود، و هر
زيان و نياز و گرسنگى به من برسد، هرگونه باشد بر آن صبر مىكنم و از خدا رفع آن را
نمىخواهم تا خودش برطرف سازد (پسندم آن چه را جانان پسندد) و جاى آن دردها و
زيانها، عوضى از خدا نمىخواهم، بلكه شكر و سپاس آنها را به جا مىآورم.
داوود عليهالسلام راز مطلب را دريافت و به او فرمود:
فبِهذا بَلَغتِ ما بَلَغتِ؛
تو به خاطر همين خصلتها به آن مقام رسيدهاى.
امام صادق عليهالسلام پس از نقل اين ماجرا فرمود:
وَ هذا دِينُ اللهِ الَّذِى ارتَضاهُ للصَّالِحينَ؛
و اين همان دين خدا است كه آن را براى شايستگان پسنديده است.(590)
نمونهاى از عدالت و احسان خدا
در روايات آمده: بانويى فقير و بىنوا در عصر حضرت داوود عليهالسلام زندگى
مىكرد. با اندك پولى كه داشت هر روز (يا هر چند روز) اندكى پشم و پنبه مىخريد و
به كلاف نخ تبديل مىنمود و سپس آن را مىفروخت و به اين وسيله معاش ساده زندگى خود
و بچههايش را تأمين مىكرد. يك روز پس از زحمات بسيار و تهيه كلاف، آن را براى
فروش به بازار مىبرد. ناگهان، كلاغى با سرعت نزد او آمد و آن كلاف را از او ربود و
با خود برد.
بانوى بينوا بسيار ناراحت شد، سراسيمه نزد حضرت داوود عليهالسلام آمد و پس از
بيان ماجراى سخت زندگى خود و ربودن كلافش از ناحيه كلاغ، عرض كرد:
عدالت خدا در كجاست؟...
حضرت داوود عليهالسلام به او فرمود: كنار بنشين تا درباره تو
قضاوت كنم.
اين از يك سو، از سوى ديگر گروهى در ميان كشتى از دريا عبور مىكردند كه بر اثر
سوراخ شدن كشتى در خطر غرق شدن قرار گرفتند. نذر كردند اگر نجات يافتند هزار دينار
به فقير بدهند. خداوند به آنها لطف كرد و همان كلاغ را مأمور كرد تا آن كلاف را از
دست آن بانو بربايد و به درون كشتى بيندازد و سرنشينان به وسيله آن كلاف، تخته كشتى
را محكم كرده و سوراخ را ببندند. آنها از كلاف استفاده نموده و نجات يافتند.
وقتى كه به ساحل رسيدند به محضر حضرت داوود عليهالسلام براى اداى نذر آمدند، هزار
دينار خود را به حضرت داوود عليهالسلام دادند و ماجراى نجات خود را شرح دادند.
حضرت داوود عليهالسلام حكمت و عدالت و احسان خداوند را براى آن بانو بيان كرد، و
آن هزار دينار را به او داد، آن زن در حالى كه بسيار خشنود بود، دريافت كه عادلتر
و احسان بخشتر از خداوند كسى نيست.(591)
مكافات عمل ناموسى
عصر حضرت داوود عليهالسلام بود. مردى شهوتپرست به طور مكرر به سراغ يكى از
بانوان مىرفت و او را مجبور به عمل منافى عفت مىنمود، خداوند به قلب آن بانو القا
كرد كه سخنى به آن مرد بگويد، و آن سخن اين بود كه به او گفت:
هرگاه نزد من مىآيى مرد بيگانهاى نزد همسر تو مىرود.
آن مرد بى درنگ به خانه خود بازگشت ديد همسرش با يك نفر مرد اجنبى همبستر شده
است، بسيار ناراحت شد و آن مرد را دستگير كرد و به محضر حضرت داوود عليهالسلام به
عنوان شكايت آورد و گفت: اى پيامبر خدا! بلايى به سرم آمده كه
بر سر هيچكس نيامده است.
داوود: آن بلا چيست؟
مرد هوسباز: اين مرد را ديدم كه در غياب من به خانه من آمده و با همسرم همبستر
شده است.
خداوند به داوود عليهالسلام وحى كرد: به مرد شاكى بگو:
كَما تُدينُ تُدان؛ همانگونه كه با ديگران رفتار
مىكنيد، با شما نيز همانگونه رفتار خواهد شد.(592)
دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر
|
|
اى نور چشم من به جز از كِشته ندروى
|
تصديق گواهى صد نفر از علماى بنى اسرائيل
عصر حضرت داوود عليهالسلام بود. در ميان بنى اسرائيل عابدى بود بسيار عبادت
مىكرد به گونهاى كه حضرت داوود عليهالسلام از آن همه توفيق او شگفت زده شد،
خداوند به داوود عليهالسلام وحى كرد: از عبادتهاى آن عابد
تعجب نكن او رياكار و خودنما است.
مدتى گذشت، آن عابد از دنيا رفت، جمعى نزد داوود عليهالسلام آمدند و گفتند:
آن عابد از دنيا رفته است.
داوود عليهالسلام فرمود: جنازهاش را ببريد و به خاك
بسپاريد.
اين موضوع موجب ناراحتى و بگو مگوى بنى اسرائيل شد كه چرا داوود عليهالسلام شخصا
در كفن كردن و دفن او شركت ننموده است؟! وقتى كه بنى اسرائيل او را غسل دادند،
پنجاه نفر از آنها برخاستند و گواهى دادند كه از آن عابد جز كار خير نديدهاند؛ پس
از دفن او، خداوند به داوود عليهالسلام وحى كرد: چرا در كفن
كردن و دفن آن عابد حاضر نشدى؟ داوود عليهالسلام عرض كرد:
به خاطر آن چه را كه در مورد او به من وحى كردى [كه او رياكار است]
خداوند فرمود: اگر او چنين بود، ولى گروهى از علما و راهبان
گواهى دادند كه جز خير از او نديدهاند، گواهى آنها را پذيرفتم و آن چه را در مورد
آن عابد مىدانستم پوشاندم.(593)
[شايد راز بخشش خداوند از اين رو بود كه آن عابد تظاهر به گناه نمىكرد. و به
گونهاى با مردم و علما و رهبانان رفتار كرده؛ و مردمدارى نموده بود كه خداوند
رضايت آنها را موجب عفو قرار داد]
عذاب قانونشكنان و تماشاچيان
يكى از داستانهاى جالب قرآن داستان اصحاب سَبت است كه به طور فشرده در سوره اعراف
در ضمن آيه 163 تا آيه 165 بيان شده است، داستان آنان كه قانون را شكستند و آنان كه
قانون شكنان را از اين كار نهى نكردند و هر دو گروه به صورت بوزينهها مسخ شدند اصل
ماجرا چنين است:
عصر پيامبرى حضرت داوود عليهالسلام بود. در اين عصر گروهى در شهر
ايله كه در ساحل درياى سرخ قرار داشت، زندگى مىكردند، خداوند آنها را از
صيد ماهى در روز شنبه نهى كرده بود، و پيامبران اين نهى خدا را به آنها گفته
بودند، آن روز را ماهيان احساس امنيت مىكردند كنار دريا ظاهر مىشدند ولى روزهاى
ديگر به قعر دريا مىرفتند.
دنياپرستان بنى اسرائيل براى صيد ماهى فراوان، كلاه شرعى و نقشه عجيبى طرح كردند و
آن نقشه اين بود كه حوضچهها و جدولهايى در كنار دريا درست كنند، به طورى كه
ماهىها به آسانى وارد حوضچه شوند، و آنها را روز شنبه در آن حوضچهها محبوس
نمايند، و روز يكشنبه اقدام به صيد آنها كنند و همين نقشه عملى شد.
با همين نيرنگ و ترفند ماهى زيادى نصيبشان مىگرديد(594)
و ثروت سرشارى را از اين راه به دست مىآوردند و مدتى زندگى را به اين منوال پشت سر
نهادند.
در آن شهر حدود هشتاد و چند هزار نفر جمعيت زندگى مىكردند، اينها مطابق رواياتى
كه نقل شده سه دسته بودند: يك دسته از آنها (حدود هفتادهزار نفر) به اين حيله
خشنود بودند و به آن دست زدند، و يك دسته از آنها كه حدود ده هزار نفر بودند، آنان
را از مخالفت خداوند نهى مىكردند، دسته سوم ساكت بودند و به علاوه به نهى كنندگان
مىگفتند: لِمَ تَعِظُونَ قَوماً اللهُ مُهلِكُهُم اَو
مُعَذِّبُهم عذاباً شديداً؛
چرا قومى را كه خدا هلاكشان مىكند يا عذاب بر آنها نازل
مىكند، پند مىدهيد؟(595)
نهىكنندگان در پاسخ مىگفتند: ما اين قوم را پند مىدهيم تا در پيشگاه خداوند
معذور باشيم (يعنى اگر كسى نهى از فساد نكند، وظيفهاش را انجام نداده و معذور
نيست؟)
كوتاه سخن آن كه: گفتار اين دسته كه مكرر نهى از منكر مىكردند، تأثير نكرد، وقتى
كه در گفتار خود اثر نديدند از آنها دورى كرده و در قريه ديگرى سكونت نمودند و با
خود گفتند: هيچ اطمينانى نيست، چرا كه ممكن است ناگهان نيمه شبى عذاب نازل شود و ما
در ميان آنها باشيم.
پس از رفتن آنها، شبانگاه خداوند تمام ساكنين شهر ايله
را به صورت بوزينهها مسخ كرد. صبح كه شد كسى دروازه شهر را باز نكرد، نه كسى وارد
مىشد و نه كسى از شهر بيرون مىآمد خبر اين حادثه به روستاهاى اطراف رسيد، مردم
روستاهاى اطراف براى كسب اطلاع، كنار آن قريه آمدند و از ديوار بالا رفتند، ناگاه
ديدند ساكنان آن جا به طور كلى به صورت بوزينهها مسخ شدهاند، و همه آنها بعد از
سه روز هلاك شدند.
امام صادق عليهالسلام مىفرمايد: هم آنان كه اين حيله را كردند و هم آنان كه در
برابر اين قانون شكنى، سكوت نمودند، همه هلاك شدند، ولى آنان كه امر به معروف و نهى
از منكر نمودند، نجات يافتند. آرى اين است مجازات قانون شكنان و آنان كه، مفاسد را
مىبينند ولى تماشا كرده و بى تفاوت مىمانند.
نكته قابل توجه در اين داستان اين كه: در ميان حيوانات، ميمون و بوزينه به حيله
گرى و بى ارادگى و تقليد كوركورانه و متابعت بدون قيد و شرط، معروف است، و هيچ ملتى
استعمارزده و ذليل و آلوده نشد مگر بر اثر نادرستى و بى ارادگى و تقليد بى قيد و
شرط، در حقيقت آنچه كه اصحاب سبت و سكوت كنندگان را به اين سيه روزى كشاند، توطئه
و ضعف اراده و سست عنصرى و ميمون صفتى آنها بود، گروهى همچون ميمون (كه گاهى حيله
مىكند) از راه حيله وارد شدند، در صورتى كه قطعا داشتند قانون شكنى مىكنند و
گروهى ديگر باز همچون ميمون بر اثر ضعف اراده سكوت كردند. بالاخره خداوند باطنشان
را بروز داد و به آنها فرمود:
كُونوا قِرَدَة خاسِئينَ؛
بشويد بوزينگان خوارشده.(596)
امام سجاد عليهالسلام فرمود: اهالى روستاهاى اطراف آمدند و از ديوار قلعه ايله
بالا رفتند ديدن همه اهل قريه از زن و مرد، ميمون شدهاند. اهالى روستاهاى خويشان و
دوستان خود را مىشناختند، نزد آنها رفته و از تك تك آنها مىپرسيدند آيا تو
فلانى نيست؟ او گريه مىكرد و با سرش اشاره مىنمود و مىگفت: آرى، همانم. آنها سه
روز همين گونه ماندند، روز سوم طوفان شديدى برخاست همه آنها را به دريا افكند و به
اين ترتيب همه آنها نابود شدند، و به طور كلى هر انسانى كه بر اثر عذاب الهى مسخ
شد بعد از سه روز به هلاكت رسيد.(597)
ويژگىهاى همسايه داوود عليهالسلام در بهشت
روزى داوود عليهالسلام عرض كرد: خدايا همسايه من در بهشت
كيست؟ خداوند به او وحى كرد: او متَّى پدر حضرت يونس
است.
داوود عليهالسلام از خداوند اجازه خواست تا به زيارت و ديدار متّى برود. خداوند
اجازه داد داوود دست پسرش سليمان عليهالسلام را كه در آن هنگام خردسال بود گرفت و
با هم به ديدن متّى رفتند.
پس از ورود به خانه متّى، ديد خانه او بسيار ساده و با حصير ساخته شده است، ولى
متّى نبود. از همسر متّى پرسيد: متى كجاست؟ او گفت: براى كندن هيزم به بيابان رفته
است. داوود و سليمان صبر كردند تا متى آمد، ديدند پشتهاى از هيزم بر پشت گرفته است
و پس از رسيدن هيزم را به زمين گذاشت و در معرض فروش نهاد و گفت:
كيست كه اين مال حلال را به درهمى از حلال از من خريدارى نمايد؟
داوود و سليمان عليهماالسلام جلو آمدند و سلام كردند. متى آنها را به خانه برد.
مقدارى گندم خريد و آسيا كرد، و در گودالى از سنگ خمير نمود. سپس آن را بر روى آتش
نهاد و پخت. آن گاه آن را با آب مقدارى نمك نزد مهمانان گذاشت، و در كنار ايشان
نشست و مشغول صحبت شد، تا به آنها سخت نگذرد، و خود دو زانو كنار سفره نشست و هر
لقمهاى كه به دهان مىگذاشت در آغاز آن بسمالله
مىگفت و پس از خوردن آن اَلْحَمْدُلِلَّه را به زبان
مىآورد. تا اين كه اندكى آب نوشيد و آن گاه گفت:
خدا را سپاس مىگويم، اى خدا حمد و سپاس از آن تو است كه به
من نعمت و سلامتى دادى، و مرا دوست خود گردانيدى و آن همه نعمت را كه به من دادهاى
به چه كسى ديگرى دادى؟ زيرا گوش، چشم و دستها و همه اعضايم سالم است، و به من نيرو
بخشيدى تا به كندن هيزم بپردازم و آن را بياورم و بفروشم، هيزمى را كه در كشت آن
زحمتى نكشيدهام، كسى را فرستادى تا آن را از من خريدارى كند، و من از بهاى آن گندم
را تهيه كنم، كه خودم از آن گندم را نكاشتهام، و برايش زحمت نكشيدهام، و سنگى را
در اختيار نهادى تا گندم را آرد كنم، و آتشى را در اختيار نهادى تا آن را بر افروزم
و نان بپزم و آن را بخورم و خود را براى اطاعت تو تقويم كنم، حمد و سپاس مخصوص تو
است. آن گاه با صداى بلند و جانسوز گريه كرد.
داوود عليهالسلام به سليمان عليهالسلام گفت: فرزندم! سزاوار
است چنين بندهاى در بهشت داراى مقام ارجمند، باشد زيرا بندهاى شاكرتر از متّى
نديدهام.
(598)