قصه‏هاى قرآن به قلم روان

محمد محمدى اشتهاردى‏ رحمه الله علیه

- ۲۰ -


داستان گاو بنى اسرائيل‏

ماجراى گاو بنى اسرائيل، مختلف نقل شده، ما در اين جا نظر شما را به ذكر يكى از آن روايات، با توجه به روايات ديگر و آيات 67 و 73 سوره بقره، جلب مى‏كنيم.

مرد نيكوكارى به پدر و مادر خود بسيار احترام مى‏كرد. در يكى از روزها كه پدرش در خواب بود معامله پرسودى برايش پيش آمد ولى مغازه‏اش بسته بود و كليد مغازه نزد پدرش بود و پدرش نيز در آن وقت خوابيده بود. فروختن كالا، بستگى به بيدار كردن پدر داشت، تا كليدى را كه در نزد پدر بود بگيرد. مرد نيكوكار آن معامله پرسود را به خاطر بيدار نكردن پدر، انجام نداد (و به خاطر احترام به پدر، از سودى كلانى كه معادل 70 هزار درهم بود، گذشت) و مشترى رفت. وقتى پدر بيدار شد و از ماجرا اطلاع يافت، از پسر مهربانش تشكر كرد و گاوى را كه داشت به پسرش بخشيد و گفت: اميدوارم خير و بركت بسيار، از ناحيه اين گاو به تو برسد.

اين از يك سو، و از سوى ديگر يكى از جوانان بنى اسرائيل از دخترى خواستگارى كرد، به او جواب مثبت دادند، پسر عموى او، كه جوان آلوده به گناه بود، از همان دختر خواستگارى كرد. خواستگارى او را رد كردند، او كينه پسرعمويش را به دل گرفت تا اين كه شبى او را غافلگير كرده و كشت و جنازه‏اش را در يكى از محله‏ها انداخت. فرداى آن روز كنار جنازه آمد و با گريه و داد و فرياد، تقاضاى خون بها كرد و گفت: هركس او را كشته، خونبهايش به من مى‏رسد، و اگر قاتل پيدا نشد، اهل آن محل بايد خون بها را بپرازند.

موضوع پيچيده شد و اختلاف، شديد گرديد، چون تعيين قاتل از طريق عادى ممكن نبود و ادامه اين وضع ممكن بود، موجب فتنه و قتل عظيم شود، نزد موسى عليه‏السلام آمدند تا او از خدا بخواهد، قاتل را معرفى كند.

موسى عليه‏السلام حل مشكل را از درگاه خدا خواست، خداوند دستورى به او داد، موسى عليه‏السلام آن دستور را به قوم خود چنين بيان كرد:

خداوند به شما دستور مى‏دهد گاوى را ذبح كنيد و قطعه‏اى از بدن آن را به مقتول بزنيد، تا زنده شود و قاتل را معرفى كند و درگيرى پايان يابد.

بنى اسرائيل: آيا ما را مسخره مى‏كنى؟

موسى: به خدا پناه مى‏برم از اين كه از جاهلان باشم.

بنى اسرائيل: اگر كار را در همين جا ختم مى‏كردند، زود به نتيجه مى‏رسيدند، ولى بر اثر سؤال‏هاى مكرر، خودشان كار خود را دشوار نمودند، به موسى گفتند: از خدا بخواهد براى ما روشن كند كه اين ماده گاو، چگونه باشد؟

موسى: خدا ميفرمايد: ماده‏گاوى كه نه پير و از كار افتاده، و نه جوان باشد، بلكه ميان اين دو باشد، آن چه به شما دستور داده زود انجام دهيد.

بنى اسرائيل: از خدا بخواه كه چه رنگى داشته باشد.

موسى: خداوند مى‏فرمايد: گاوى زردرنگ كه رنگ آن بينندگان را شاد سازد.

بنى اسرائيل: از خدا بخواه بيشتر توضيح دهد، زيرا چگونگى اين گاو براى ما مبهم است، اگر خدا بخواهد ما هدايت خواهيم شد.

موسى: خداوند مى‏فرمايد: گاوى باشد كه براى شخم زدن رام نشده، و براى زراعت آبكشى ننموده است و هيچ عيب و رنگ ديگرى در او نيست.

بنى اسرائيل: اكنون مطلب روشن شد حق مطلب را براى ما آوردى.(532)

بنى اسرائيل به جستجو پرداختند تا گاوى را با همين اوصاف بيابند، سرانجام چنين گاوى را از خانه همان مرد نيكوكار كه به پدر و مادر احترام مى‏كرد، و پدرش گاوى به او بخشيده بود يافتند، آن گاو را پس از چانه‏زنى‏هاى مكرر به قيمت بسيار گران يعنى به پُر بودن پوست آن از طلا، خريدند و گاو را آوردند. به دستور موسى عليه‏السلام آن گاو را ذبح كرده، دم او را قطع كردند و به مقتول زدند، او به اذن خدا زنده شد و گفت: فلان پسرعمويم كه ادعاى خون بهاى مرا دارد، قاتل من است.

معما حل شد و قاتل بن مجازات رسيد و مقتول زنده شده با دختر عموى خود ازدواج كرد و مدت زمانى با هم زندگى كردند و آن مرد نيكوكار، كه به پدر و مادر نيكى مى‏كرد به سود كلانى رسيد و پاداش نيكوكاريش را گرفت، حضرت موسى عليه‏السلام فرمود:

اُنظُرُوا اِلى البِرِّ ما بَلَغَ بِاَهلِهِ؛

به نيكى بنگريد كه چه پاداش سودمندى به صاحبش مى‏بخشد.(533)

جنگ عصاى موسى عليه‏السلام با دژخميان فرعون‏

هنگامى كه موسى عليه‏السلام و برادرش هارون، به فرمان خدا نزد فرعون رفتند و او را به خداى يكتا دعوت نمودند، فرعون دعوت آن‏ها را نپذيرفت، موسى و هارون، هنگام مراجعت، در مسير راه با بارندگى شديدى مواجه شدند و ناگزير به خانه پيرزنى كه از خويشان مادرشان بود، رفتند و شب را در خانه او ماندند.

پيرزن ديد موسى و هارون عليهماالسلام خوابيدند، ولى جمعى از مأموران و دژخميان فرعون براى دستگيرى آن‏ها تا نزديك خانه‏اش آمده‏اند، پيرزن در مورد موسى و هارون عليهماالسلام ترسيدى و گمان كرد كه مأموران خونخوار فرعون به آن‏ها آسيب مى‏رسانند، در همين هنگام عصاى موسى (به صورت اژدها) از كنار در خانه بيرون آمد و با مأموران فرعون جنگيد و هفت نفر از آن‏ها را كشت، سپس به خانه بازگشت.

هنگامى كه موسى و هارون عليهماالسلام بيدار شدند، پيرزن قصه جنگ عصا را با مأموران فرعون به آن‏ها گفت، همان دم آن پيرزن به موسى و هارون ايمان آورد و رسالت و نبوت آن‏ها را تصديق كرد.(534)

راز لقب كليم الله براى موسى عليه‏السلام‏

امام صادق عليه‏السلام فرمود: خداوند به حضرت موسى بن عمران عليه‏السلام وحى كرد: اى موسى! آيا مى‏دانى كه چرا تو را براى هم كلامى خودم برگزيدم، نه ديگران را؟! (با تو هم سخن شدم و تو به مقام كليم الله نايل شدى).

موسى عليه‏السلام عرض كرد: نه، راز اين مطلب را نمى‏دانم!

خداوند، به او وحى كرد: اى موسى! من بندگانم را زير و رو (و بررسى كامل) نمودم در ميان آن‏ها هيچكس را در برابر خود، متواضع‏تر و فروتن‏تر از تو نديدم.

يا موسى اءِنَّكَ صَلَّيتَ، وَضَعتَ خَدَّكَ عَلى التُّرابِ؛

اى موسى! تو هرگاه، نماز مى‏گزارى، گونه خود را روى خاك مى‏نهى و چهره‏ات را روى زمين مى‏گذارى.(535)

به اين ترتيب، در مى‏يابيم كه عالى‏ترين مرحله عبادت، كوچكى نمودن بيشتر در برابر خدا است.

عدالت دقيق خداوند

روزى حضرت موسى عليه‏السلام از كنار كوهى عبور مى‏كرد، چشمه‏اى در آن جا ديد، از آب آن وضو گرفت، به بالاى كوه رفت، و مشغول نماز شد.

در اين هنگام ديد اسب سوارى كنار چشمه آمد و از آب آن نوشيد، و كيسه‏اش را كه پر از درهم بود از روى فراموشى در آن جا گذاشت و رفت.

پس از رفتن او، چوپانى كنار چشمه آمد (تا از آب چشمه بنوشد) چشمش به كيسه پول افتاد، آن را برداشت و رفت.

سپس پيرمردى خسته، كه بار هيزمى بر سر نهاده بود كنار چشمه آمد، بار هيزمش را بر زمين گذاشت و به استراحت پرداخت.

در اين هنگام، اسب سوار در جستجوى كيسه پول خود به كنار چشمه بازگشت و چون كيسه‏اش را نيافت به سراغ پيرمرد كه خوابيده بود رفت و گفت: كيسه مرا تو برداشته‏اى، چون غير از تو كسى اينجا نيست. پير مرد گفت: من از كيسه تو خبر ندارم.

گفتگو بين اسب و بين پير مرد شديد شد و منجر به درگيرى گرديد. اسب سوار، پيرمرد را كشت و از آن جا دور شد.

موسى عليه‏السلام (كه ظاهر حادثه را عجيب و بر خلاف عدالت مى‏ديد) عرض كرد:

يا رَبِّ كَيفَ العَدلُ فِى هذِهِ الاُمُورِ؛

پروردگارا! عدالت در اين امور چگونه است.

خداوند به موسى عليه‏السلام وحى كرد: آن پيرمرد هيزم‏شكن، پدر اسب سوار را كشته بود (امروز توسط پسر مقتول قصاص شد) و پدر اسب سوار به اندازه همان پولى كه در كيسه بود به پدر چوپان بدهكار بود، امروز چوپان به حق خود رسيد. به اين ترتيب قصاص و اداى دين انجام شد، وَ اَنَا حُكْمٌ عَدلٌ؛ و من داور عادل هستم. (536)

نگاه به آن سوى پرده‏ها

امام باقر عليه‏السلام فرمود: روزى موسى عليه‏السلام در كنار دريا عبور مى‏كرد، ناگاه ديد صيادى كنار دريا آمد و در برابر خورشيد سجده كرد و سخنان شرك آلود گفت، سپس تور خود را به دريا انداخت و بيرون كشيد، آن تور پر از ماهى بود، و اين كار سه بار تكرار شد، در هر سه بار، تور او پر از ماهى بود.

او ماهى‏ها را برداشت و از آن جا رفت. سپس صياد ديگرى به آن جا آمد و وضو گرفت و نماز خواند و حمد و شكر الهى را به جا آورد، آن گاه تور خود را به دريا افكند و بيرون كشيد، ديد تور خالى است. بار دوم تور خود را به دريا افكند و بيرون كشيد، ديد تنها يك ماهى كوچك در ميان تور است، حمد و سپاس الهى گفت و از آن جا رفت.

موسى عليه‏السلام عرض كرد: خدايا! چرا بنده كار تو با اين كه با حالت كفر آمد آن همه ماهى نصيب او شد، ولى نصيب بنده با ايمان تو، تنها يك ماهى كوچك بود؟

خداوند به موسى عليه‏السلام چنين عرض كرد: به جانب راست خود نگاه كن. موسى نگاه كرد، نعمت‏هاى فراوانى را كه خداوند براى بنده مؤمن فراهم كرده مشاهده نمود. سپس خداوند به موسى وحى كرد: به جانب چپ خود نگاه كن. موسى عليه‏السلام نگاه كرد، آن‏چه از عذاب‏هاى سخت را كه خداوند براى بنده كارش مهيا نمود ديد.

سپس خداوند فرمود: اى موسى! با آن همه عذاب كه در كمين كافر است آن چه را كه به او (از ماهى‏هاى فراوان) دادم، چه سودى به حال او دارد؟ و با آن همه از نعمت‏هاى فراوان كه براى بنده مؤمن ذخيره كرده‏ام، آن چه را كه امروز از او باز داشته‏ام، چه ضررى به حال او خواهد داشت؟

موسى عليه‏السلام عرض كرد:

يا رَبِّ يحِقُّ لِمَن عَرَفَكَ اَن يَرضى بِما صَنَعتَ؛

پروردگارا! براى كسى كه تو را شناخته سزاوار است، كه به آن چه انجام دهى راضى و خشنود باشد.(537)

راضى شدن به مقدرات الهى بهتر است‏

امام صادق عليه‏السلام فرمود: گروهى از بنى اسرائيل نزد موسى عليه‏السلام آمدند و گفتند: از خدا بخواه هر وقت كه خواستيم براى ما باران بفرستد. موسى عليه‏السلام از درگاه خدا چنين خواست، خدا جواب مثبت داد.

آن‏ها هر وقت باران مى‏خواستند، باران مى‏باريد، زراعت آن‏ها بسيار رونق گرفت و رشد فوق العاده نمود، ولى هنگام درو و چيدن محصول، ديدند محصول‏ها همه پوچ و فاسد شده است، آن‏ها ماجرا را به موسى عليه‏السلام گفتند، موسى عليه‏السلام شكايت آن‏ها را به خدا عرض كرد، خداوند فرمود:

يا موسى! اَنا كُنتُ المُقدِّرُ لِبَنِى اسرائِيلَ فَلَم يَرضَوا بِتَقديرِى فَاَجَبتُهُم اِلى اِرادَتِهِم؛

اى موسى! من تقديركننده مدبر براى بنى اسرائيل هستم، آن‏ها به تقديرات من راضى نشدند، از اين رو طبق خواست آن‏ها پاسخ دادم.(538)

ارزش نهى از منكر و هدايت كردن‏

امام صادق عليه‏السلام فرمود: در ميان بنى اسرائيل عابدى بود، هرگز گناه نمى‏كرد و همواره به عبادت خدا مشغول بود، ابليس بسيار ناراحت شد، با دميدن به دماغش اعلام كرد تا فرزندانش به حضورش بيايند، به دنبال اين اعلام همه شيطان‏ها در نزد ابليس (پدرشان) اجتماع كردند، ابليس گفت: چه كسى از ميان شما مى‏تواند فلان عابد را گمراه كند كه بى گناه او سخت مرا ناراحت كرده است؟!

هريك از آن‏ها سخنى گفتند، يكى گفت: من از ناحيه زنان او را گمراه مى‏كنم، ابليس گفت: اين پيشنهاد تو بى فايده است، او فريب زنان را نمى‏خورد.

ديگرى گفت: من به وسيله شراب و ساير نوشيدنى‏هاى لذيذ او را فريب مى‏دهم.

ابليس گفت: فايده ندارد، او گول لذت‏هاى دنيا را نمى‏خورد. ديگرى گفت: من او را مى‏توانم فريب دهم، ابليس گفت: چگونه؟ او گفت: از راه عبادت، ابليس گفت: پيشنهاد خوبى كردى، همين كار را دنبال كن.

آن شيطان به صورت انسان وارد عبادت‏گاه شد، و در پيش روى او مشغول نماز و عبادت شد و شب و روز بدون استراحت به عبادت خود ادامه داد.

عابد تعجب كرد و با خود مى‏گفت: اين عابد تازه وارد، چقدر توفيق سرشار براى عبادت دارد، از او سؤال مى‏كرد، ولى شيطان اعتنا نكرده و به عبادتش ادامه مى‏داد. تا اين كه به طور مكرر مى‏گفت: اى بنده خدا بگو بدانم به خاطر چه عاملى اين گونه براى انجام عبادت آمادگى يافته‏اى؟!

سرانجام شيطان به عابد گفت: من يك گناهى را انجام داده‏ام، هر وقت به ياد آن مى‏افتم، از ترس آن، بيشتر مشتاق عبادت مى‏شوم (تا با عبادت خود را جبران كنم و آن گناه را به طور كلى از زندگى خود دور سازم.)

عابد: آن گناه چه گناهى بوده، به من خبر بده تا من نيز آن را انجام دهم و سپس توبه كنم و به توفيق سرشار براى عبادت دست يابم.

شيطان: اين دو درهم را از من بگير و وارد شهر شو، و در فلان جا به در خانه‏اى برو، در آن جا زنى هست با او زنا كن، و سپس باز گرد.

عابد جاهل وارد شهر شد و آدرس آن زن را از مردم پرسيد، مردم خانه او را به عابد نشان دادند و پيش خود مى‏گفتند: لابد عابد مى‏خواهد آن زن بدكار را موعظه و هدايت كند.

عابد به سوى خانه آن زن رفت، و پس از اجازه وارد خانه او شد، زن وقتى كه شكل و لباس عابد را ديد، گفت: آمدن تو با اين قيافه به اين جا تناسب ندارد، براى چه به اين جا آمده‏اى؟ عابد قصه خود را نقل كرد.

آن زن گفت: اى بنده خدا! اولاً: ترك گناه براى كسب توبه، راهوارتر است. ثانياً: از كجا هر كسى توبه كرد، توبه‏اش پذيرفته مى‏شود؟ بدان كه آن راهنماى تو شيطان بوده است كه خواسته به اين طريق تو را گول بزند، اينك به معبد خود برگرد ببين او در آن جا نيست، عابد به معبد خود بازگشت و در آن جا كسى را نديد.

آن زن شب آن روز از دنيا رفت، صبح آن شب ناگاه مردم ديدند بر در خانه او اين جمله نوشته شده:

اُحضُرُوا فُلانَة فَانَّها مِن اَهلِ الجَنَّةِ؛

براى تشييع جنازه اين زن حاضر شويد كه او اهل بهشت است.

مردم در شك و ترديد افتادند، كه اين جمله با اعمال آن زن تناسب ندارد، سه روز از اين قضيه گذشت، در اين هنگام خداوند به حضرت موسى عليه‏السلام چنين وحى كرد:

كنار جنازه آن زن حاضر شو، و بر آن نماز بخوان، و به مردم امر كن كه بر آن جنازه نماز بخوانند، زيرا من او را آمرزيدم و بهشت را بر او واجب كردم، چرا كه او بنده من (فلان عابد) را از گناه كردن باز داشت.(539)

موسى عليه‏السلام فرمان خدا را اجرا كرد، و به اين ترتيب يك بانوى غريق در آلودگى بر اثر امر به معروف و نهى از منكر، و بازداشتن انسانى از گناه، آن چنان مشمول رحمت الهى شد، كه خداوند او را از اهل بهشت قرار داد و به پيامبر اولوالعزمش موسى عليه‏السلام فرمان داد تا با مردم، حاضر گردند و با تجليل و احترام جنازه او را بردارند و به خاك بسپارند.

راز محبوبيت موسى عليه‏السلام نزد خدا

خداوند به موسى عليه‏السلام وحى كرد: اى برگزيده‏ام تو را بسيار دوست دارم.

موسى: كدام خصلت من است كه مرا محبوب پيشگاهت نموده است؟

خداوند: تو نسبت به ما مانند آن كودكى هستى كه حتى هنگام قهر مادرش، به مادر پناه مى‏برد، و تنها او را حامى خود مى‏داند، تو وقتى به درگاه ما مناجات مى‏كنى و مى‏گويى اى خدا تنها تو را مى‏پرستم و تنها از تو كمك مى‏جويم، در حقيقت تنها مرا مى‏پرستى و تنها از من كمك مى‏جويى، اين است راز محبوبيت ويژه تو در پيشگاه من.

غير من پيشت چو سنگست و كلوخ   اگر صبى و گر جوان و گر شيوخ
خاطر تو هم زمادر خير و شر   التفاتش نيست در جاى دگر(540)

راز مستجاب شدن دعا

موسى عليه‏السلام از محلى عبور مى‏كرد، ديد شخصى با گريه و راز و نياز، مكرر مى‏گويد:

خدايا خواسته‏ام را بر آور. موسى از آن جا گذشت و پس از يك هفته به آن جا بازگشت، ديد هنوز آن شخص مشغول دعا است و خواسته‏اش را از خدا مى‏طلبد، خداوند به موسى چنين وحى كرد: اگر اين شخص آن قدر دعا كند كه زبانش بريده گردد و از دهانش بيرون بيفتد، دعايش را مستجاب نمى‏كنم، زيرا او مرا از غير طريقى كه تعيين كرده‏ام (بدون اعتقاد به رهبرى تو) دعا مى‏كند.(541)

داستان موسى و خضر عليه‏السلام‏

از داستان‏هاى جالب زندگى موسى عليه‏السلام ماجراى شيرين او با حضرت خضر عليه‏السلام است كه در قرآن سوره كهف آمده و داراى نكات و درسهاى آموزنده گوناگونى است، در اين راستا نظر شما را به فرازهاى زير از آن داستان جلب مى‏كنيم.

سخنرانى موسى عليه‏السلام و ترك اَولىِ او

هنگامى كه فرعون و فرعونيان در درياى نيل غرق شده و به هلاكت رسيدند، بنى اسرائيل به رهبرى حضرت موسى عليه‏السلام پس از سال‏ها مبارزه، پيروز شدند و زمام امور رهبرى به دست موسى عليه‏السلام افتاد.

او در يك اجتماع بسيار بزرگ (كه مى‏توان آن را به عنوان جشن پيروزى ناميد) در حضور بنى اسرائيل سخنرانى كرد، مجلس بسيار باشكوه بود، ناگاه يك نفر از موسى عليه‏السلام پرسيد: آيا كسى را مى‏شناسى كه نسبت به تو اعلم (عالم‏تر) باشد؟

موسى عليه‏السلام در پاسخ گفت: نه.

و مطابق بعضى از روايات، پس از نزول تورات و سخن گفتن مستقيم خدا با موسى عليه‏السلام، موسى در ذهن خود به خودش گفت: خداوند هيچكس را عالم‏تر از من نيافريده است. در اين هنگام خداوند به جبرئيل وحى كرد موسى را درياب كه در وادى هلاكت افتاده. (يعنى بر اثر حالتى شبيه خودخواهى، در سراشيبى نزول از مقامات عاليه معنوى قرار گرفته، به ياريش بشتاب تا اصلاح شود. جبرئيل به سراغ موسى آمد...)

خداوند همان دم به موسى عليه‏السلام وحى كرد: آرى داناتر از تو عبد و بنده ما خضر عليه‏السلام است، او اكنون در تنگه دو دريا،(542) در كنار سنگى عظيم است.

موسى عليه‏السلام عرض كرد: چگونه به حضور او نايل شوم؟

خداوند فرمود: يك عدد ماهى بگير و در ميان زنبيل خود بگذار، و به سوى آن تنگه دو دريا برو، در هر جا كه آن ماهى را گم كردى، آن عالم در همانجا است.(543)

موسى عليه‏السلام در جستجوى استاد

موسى عليه‏السلام كه دانش دوست بود، گفت: من دست از جستجو بر نمى‏دارم تا به محل آن تنگه دو دريا برسم، هر چند مدت طولانى به راه خود ادامه دهم.

موسى دوست و همسفرى براى خود انتخاب كرد كه همان مرد رشيد و شجاع و با ايمان بنى اسرائيل به نام يوشع بن نون بود، موسى يك عدد ماهى در ميان زنبيل نهاد و اندكى زاد و توشه راه برداشت، و همراه يوشع به سوى تنگه دو دريا حركت كردند. هنگامى كه به آن جا رسيدند در كنار صخره‏اى اندكى استراحت كردند، در همان جا موسى و يوشع عليهماالسلام، ماهى اى را به همراه داشتند، فراموش كردند. بعد معلوم شد كه ماهى بر اثر رسيدن قطرات آب به طور معجزه آسايى خود را در همان تنگه به دريا افكنده و ناپديد شده است.

موسى و همسفرش از آن محل گذشتند، طولانى بودن راه و سفر موجب خستگى و گرسنگى آن‏ها گرديد، در اين هنگام موسى عليه‏السلام به خاطرش آمد كه غذايى به همراه خود آورده، به يوشع گفت: غذاى ما را بياور كه از اين سفر سخت خسته شده‏ايم.

يوشع گفت: آيا به خاطر دارى هنگامى كه ما به كنار آن صخره پناه برديم، من در آن جا فراموش كردم كه ماجراى ماهى را بازگو كنم، و اين شيطان بود كه ياد آن را از خاطر من ربود، و ماهى راهش را به طور شگفت‏انگيز در دريا پيش گرفت و ناپديد شد.

و از آن جا كه اين موضوع به صورت نشانه‏اى براى موسى عليه‏السلام در رابطه با پيدا كردن عالِم، بيان شده بود موسى عليه‏السلام مطلب را دريافت و گفت: اين همان چيزى است كه ما مى‏خواستيم و به دنبال آن مى‏گشتيم. در اين هنگام از همانجا بازگشتند و به جستجوى آن عالِم پرداختند، وقتى كه به تنگه رسيدند حضرت خضر عليه‏السلام را در آن جا ديدند.(544) پس از احوالپرسى، موسى عليه‏السلام به او گفت:

آيا من از تو پيروى كنم تا از آن چه به تو تعليم داده شده است و مايه رشد و صلاح است به من بياموزى؟

خضر: تو هرگز نمى‏توانى همراه من صبر و تحمل كنى، و چگونه مى‏توانى در مورد رموز و اسرارى كه به آن آگاهى ندارى شكيبا باشى؟

موسى: به خواست خدا مرا شكيبا خواهى يافت، و در هيچ كارى مخالفت فرمان تو را نخواهم كرد.

خضر: پس اگر مى‏خواهى به دنبال من بيايى از هيچ چيز سؤال نكن، تا خودم به موقع، آن را براى تو بازگو كنم.

موسى عليه‏السلام مجدداً اين تعهد را داد كه با صبر و تحمل همراه استاد حركت كند و به اين ترتيب همراه خضر عليه‏السلام به راه افتاد.(545)

ديدار موسى از سه حادثه عجيب‏

موسى و يوشع و خضر عليهم السلام با هم به كنار دريا آمدند و در آن جا سوار كشتى شدند آن كشتى پر از مسافر بود، در عين حال صاحبان كشتى آن‏ها را سوار كردند. پس از آن كه كشتى مقدارى حركت كرد، خضر عليه‏السلام برخاست و گوشه‏اى از كشتى را سوراخ كرد و آن قسمت را شكست و سپس آن قسمت ويران شده را با پارچه و گل محكم نمود كه آب وارد كشتى نشود.

موسى عليه‏السلام وقتى اين منظره نامناسب را كه موجب خطر جان مسافران مى‏شد ديد، بسيار خشمگين شد و به خضر گفت: آيا كشتى را سوراخ كردى كه اهلش را غرق كنى، راستى چه كار بدى انجام دادى؟

حضرت خضر گفت: آيا نگفتم كه تو نمى‏توانى همراه من صبر و تحمل كنى؟!

موسى گفت: مرا به خاطر اين فراموشكارى، بازخواست نكن و بر من به خاطر اين اعتراض سخت نگير.

از آن جا گذشتند و از كشتى پياده شده و به راه خود ادامه دادند، در مسير راه خضر عليه‏السلام كودكى را ديد كه همراه خردسالان بازى مى‏كرد، خضر به سوى او حمله كرد و او را گرفت و كشت.

موسى عليه‏السلام با ديدن اين منظره وحشتناك تاب نياورد و با خشم به خضر عليه‏السلام گفت:

آيا انسان پاكى را بى آن كه قتلى كرده باشد كشتى؟ به راستى كار زشتى انجام دادى.

حتى موسى عليه‏السلام بر اثر شدت ناراحتى به خضر عليه‏السلام حمله كرد و او را گرفت و به زمين كوبيد كه چرا اين كار را كردى؟

خضر گفت: به تو نگفتم تو هرگز توانايى ندارى با من صبر كنى؟

موسى عليه‏السلام گفت: اگر بعد از اين از تو درباره چيزى سؤال كنم، ديگر با من مصاحبت نكن، چرا كه از ناحيه من معذور خواهى بود.

از آن جا حركت كردند تا اين كه شب به قريه‏اى به نام ناصره رسيدند، آن‏ها از مردم آن جا غذا و آب خواستند، مردم ناصره، غذايى به آن‏ها ندادند و آن‏ها را مهمان خود ننمودند، در اين هنگام خضر عليه‏السلام به ديوارى كه در حال ويران شدن بود نگاه كرد و به موسى عليه‏السلام گفت: به اذن خدا برخيز تا اين ديوار را تعمير و استوار كنيم تا خراب نشود. خضر عليه‏السلام مشغول تعمير شد.

موسى عليه‏السلام كه خسته و كوفته و گرسنه بود، و از همه مهمتر احساس مى‏كرد شخصيت والاى او و استادش به خاطر عمل نامناسب اهل آن آبادى سخت جريحه دار شده و در عين حال خضر عليه‏السلام به تعمير ديوار آن آبادى مى‏پردازد، بار ديگر تعهد خود را به كلى فراموش كرد و زبان به اعتراض گشود، اما اعتراضى سبكتر و ملايم‏تر از گذشته، گفت: مى‏خواستى در مقابل اين كار اجرتى بگيرى؟ اينجا بود كه خضر عليه‏السلام به موسى عليه‏السلام گفت:

هذا فِراقٌ بَينِى وَ بَينِكَ...؛

انيك وقت جدايى من و تو است، اما به زودى راز آن چه را كه نتوانستى بر آن صبر كنى، براى تو بازگو مى‏كنم.(546)

موسى عليه‏السلام سخنى نگفت، و دريافت كه نمى‏تواند همراه خضر عليه‏السلام باشد و در برابر كارهاى عجيب او صبر و تحمل داشته باشد.

توضيحات خضر عليه‏السلام در مورد سه حادثه عجيب‏

حضرت حضر عليه‏السلام راز سه حادثه شگفت‏انگيز فوق را براى موسى عليه‏السلام چنين توضيح داد:

اما آن كشتى مال گروهى از مستمندان بود كه با آن در دريا كار مى‏كردند، و من خواستم آن را معيوب كنم و به اين وسيله آن كشتى را از غصب ستمگر زمان برهانم. چرا كه پشت سرشان پادشاه ستمگرى بود كه هر كشتى سالمى را به زور مى‏گرفت. معيوب كردن من، براى نگه دارى كشتى براى صاحبش بود.

و اما آن نوجوان، پدر و مادرش با ايمان بودند و بيم داشتيم كه آنان را به طغيان و كفر وادارد، و از اين رو خواستيم كه پروردگارشان به جاى او فرزندى پاك‏سرشت و با محبت به آن دو بدهد.(547)

و اما آن ديوار از آنِ دو نوجوان يتيم در آن شهر بود، گنجى متعلق به آن يتيمان در زير ديوار وجود داشت، و پدرشان مرد صالحى بود، و پروردگار تو مى‏خواست آن‏ها به حد بلوغ برسند و گنجشان را استخراج كنند. اين رحمتى از پروردگار تو بود، من آن كارها را انجام دادم تا زير ديوار محفوظ باشد و آن گنج خارج نشود و به دست بيگانه نيفتد، من اين كارها را خودسرانه انجام ندادم. اين بود راز كارهايى كه نتوانستى در برابر آن‏ها تحمل كنى.(548)

موسى عليه‏السلام از توضيحات حضرت خضر عليه‏السلام قانع شد.

توصيه خضر عليه‏السلام و نوشته لوح گنج‏

هنگام جدايى خضر عليه‏السلام از موسى عليه‏السلام، موسى به او گفت: مرا سفارش و موعظت كن، خضر مطالبى فرمود، از جمله گفت: از سه چيز بپرهيز و دورى كن: 1 - از لجاجت 2 - و از راه رفتن بى هدف و بدون نياز 3 - و از خنده بدو تعجب، خطاهايت را به ياد بياور و از تجسس در خطاهاى مردم پرهيز كن.

از حضرت رضا عليه‏السلام نقل شده آن گنجى كه زير ديوار مخفى بود، لوح طلايى بود كه در آن چنين نوشته شده بود:

بسم‏الله‏الرحمن‏الرحيم، محمَّدٌ رَسولُ اللهِ، عَجِبتُ لِمَن اَيقَنَ بالمَوتِ كَيفَ يَفرَحُ، عَجِبتُ لِمَن اَيقَنَ بالقَدَرِ كَيفَ يَحزَنَ؟ و عَجِبتُ لِمَن رأى الدُّنيا وَ تقَبّلها بِاَهلها كيفَ يَركَنُ الِيها، و يَنبَغى لِمَن غَفَلَ عَنِ اللهَ اَلّا يَتَّهَمَ اللهُ تبارَكَ و تَعالى فِى قَضاوَتِهِ وَ لا يَستَبطِئَهُ فِى رِزقِهِ؛

به نام خداوند بخشنده مهربان - تعجب مى‏كنم براى كسى كه يقين به مرگ دارد چگونه شادى مستانه مى‏كند؟ تعجب مى‏كنم براى كسى كه يقين به قضا و قدر الهى دارد، چگونه اندوهگين مى‏شود؟ تعجب مى‏كنم براى كسى كه دنيا و دگرگونى‏هاى آن را با اهلش مى‏نگرد، چگونه بر آن اعتماد مى‏كند؟ و سزاوار است آن كسى كه از خداوند غافل مى‏گردد، خداوند متعال را در قضاوتش متهم نكند، و در رزق و روزى رساندن او را به كندى و تاخير ياد ننمايد.(549)

نيز روايت شده: بين آن پدر صالح و يتيمان كه آن گنج را براى فرزندانش ذخيره كرده بود، هفتاد پدر واسطه بود، خداوند به خاطر نيكوكارى آن پدر (جد هفتادم) گنج او را به دو يتيم از نوه‏هايش رسانيد، پاداش نيكوكارى او را اينگونه ادا كرد.(550)