قصه‏هاى قرآن به قلم روان

محمد محمدى اشتهاردى‏ رحمه الله علیه

- ۱۹ -


رفتن موسى به كوه طور براى گرفتن الواح تورات‏

موسى عليه‏السلام تا آن عصر، پيرو آيين ابراهيم عليه‏السلام بود، و همان را براى بنى اسرائيل تبليغ مى‏كرد.

قوم موسى عليه‏السلام در انتظار برنامه‏هاى جديد و كتاب آسمانى جديد موسى عليه‏السلام بودند، تا به آن عمل كنند.

موسى عليه‏السلام به آنها فرمود:: برادرم هارون را در ميان شما مى‏گذارم و براى سى روز از ميان شما غيبت مى‏كنم، و به كوه طور مى‏روم تا احكام شريعت و (الواح تورات) را براى شما بياورم.

از سوى ديگر جمعى از بنى اسرائيل با اصرار و تأكيد از موسى عليه‏السلام خواستند كه خدا را مشاهده كنند، و اگر او را مشاهده نكنند هرگز ايمان نخواهند آورد، موسى عليه‏السلام هرچه آن‏ها را نصيحت كرد، فايده نداشت، سرانجام موسى عليه‏السلام از ميان آن‏ها هفتاد نفر را برگزيد و همراه خود به ميعادگاه پروردگار (كوه طور) برد، موسى عليه‏السلام در كوه طور تقاضاى بنى اسرائيل را چنين به خدا عرض كرد:

رَبّ اَرِنى انظُر اِلَيكَ؛

پروردگارا! خودت را به من نشان بده تا تو را ببينم.

خداوند فرمود: هرگز مرا نخواهى ديد، ولى به كوه بنگر اگر در جاى خود ثابت ماند، مرا خواهى ديد.

ناگاه موسى عليه‏السلام ديد تجلى خداوند باعث شد كه كوه نابود شود، و همسان زمين گردد، موسى عليه‏السلام از مشاهده اين صحنه هول‏انگيز، چنان وحشت‏زده شد كه مدهوش بر روى زمين افتاد. وقتى كه به هوش آمد، عرض كرد: پروردگارا! تو منزه هستى، من به سوى تو باز مى‏گردم، و توبه مى‏كنم، و من از نخستين مؤمنان هستم. (505)

و در آيه 155 سوره اعراف چنين آمده:

موسى از قوم خود، هفتاد تن از مردان را براى ميعادگاه ما برگزيد وقتى كه آنها را به كوه طور برد و زمين لرزه آن‏ها را فرا گرفت و همه آن‏ها هلاك شدند.))

اين همان تجلى قدرت خدا بر كوه بود، چرا كه قوم موسى عليه‏السلام از موسى عليه‏السلام خواسته بودند از خدا بخواهد كه خود را نشان دهد، با اين كه خداوند ديدنى نيست، تجلى خدا بر كوه طور و هلاكت هفتاد نفر از قوم موسى عليه‏السلام و مدهوش شدن خود موسى عليه‏السلام، هم از معجزات آن‏ها بود كه چرا چنين تقاضايى كرده‏اند و هم نشان دادن قدرت الهى بود، تا آن‏ها با ديدن جلوه‏هاى قدرت الهى، با چشم باطن خدا را بنگرند.

موسى عليه‏السلام وقتى كه به هوش آمد و هلاكت نمايندگان بنى اسرائيل را ديد، عرض كرد: پروردگارا ! اگر تو مى‏خواستى مى‏توانستى آن‏ها و مرا پيش از اين هلاك كنى (يعنى من چگونه پاسخ قوم را بگويم كه بر نمايندگان آن‏ها چنين گذشت) آيا ما را به خاطر كار سفيهان از ما هلاك مى‏كنى(506)

سپس با تضرع و زارى گفت: پروردگارا! مى‏دانيم كه اين آزمايش تو بود كه هر كه را بخواهى (و سزاوار بدانى) با آن گمراه مى‏كنى و هر كس را بخواهى (و شايسته بينى) هدايت مى‏نمايى.

بار الها! تو ولىّ و سرپرست ما هستى، ما را ببخش و مشمول رحمت خود قرار ده، تو بهترين آمرزندگان هستى.(507)

سرانجام هلاك شدگان زنده شدند و به همراه موسى عليه‏السلام به سوى بنى اسرائيل بازگشتند و آن چه را ديده بودند براى آن‏ها بازگو كردند.

موسى عليه‏السلام در همين سفر الواح تورات را از خداوند گرفت.

خداوند در كوه طور به موسى عليه‏السلام فرمود: اى موسى! من تو را با رسالت‏هاى خويش و سخن گفتنم (با تو) بر مردم بر گزيدم، پس آن چه را به تو داده‏ام محكم بگير و از شكرگزاران باش.

و براى مردم در الواح (تورات) از هر موضوعى اندرى نوشتيم، و از هر چيز بيانى كرديم، پس آن را با جديت بگير، و به قوم خود بگو به نيكوترين آن‏ها عمل كنند و آن‏ها كه به مخالفت بر مى‏خيزند كيفرشان دوزخ است و به زودى خانه فاسقان را به شما نشان خواهيم داد.(508)

به اين ترتيب موسى عليه‏السلام در ميعادگاه طور، شرايع و قوانين آيين خود را به صورت صفحه‏هايى از تورات، از درگاه الهى گرفت و به سوى قوم بازگشت تا آن‏ها را در پرتو اين كتاب آسمانى و قانون اساسى، هدايت كند و به سوى تكامل برساند.

آشوب سامرى منافق در غياب موسى عليه‏السلام‏

گفتيم حضرت موسى عليه‏السلام اكنون كه از دست فرعونيان نجات يافته، مى‏خواهد براى ملت بنى اسرائيل، حكومت تشكيل دهد و هر حكومتى نياز به قانون دارد. او با گروهى از برجستگان بنى اسرائيل به كوه طور رفت، تا الواح تورات را از درگاه خدا بگيرد، تا همان كتاب آسمانى، قانون اساسى مردم گردد.

نخست طبق وعده خدا، به بنى اسرائيل فرمود: من سى روز از ميان شما غايب هستم، جانشين من برادرم هارون است. در پرتو راهنمايى او به زندگى ادامه دهيد تا من باز گردم.

موسى عليه‏السلام به كوه طور رفت و به مناجات و عبادت پرداخت سى شبانه روز به پايان رسيد، خداوند ده روز ديگر را به آن افزود و مجموع آن چهل روز گرديد.

از آن جا كه در آغاز هر انقلابى، حوادثى انحرافى رخ مى‏دهد، و خود انقلاب كرده‏ها، گاهى حزب و گروه خاصى را به دور خود جمع مى‏كنند، قوم موسى عليه‏السلام نيز از اين انحراف مصون نماندند. موسى بن ظفر كه بعداً به نام سامرى معروف شد، از بنى اسرائيل بود (او همان كسى است كه در ماجراى درگيرى او با قبطى، موسى به كمك او شتافت و قبطى را كشت) سامر با اين كه سابقه انقلابى داشت، و از ياران موسى عليه‏السلام بود، پس از پيروزى موسى عليه‏السلام جزء منافقين گرديد، و در غياب موسى عليه‏السلام، و از زمينه‏اى كه در ميان بنى اسرائيل وجود داشت سوءاستفاده كرده و از طلاهاى فرعونيان، كه جمع شده بود، با زيركى خاصى مجسمه گوساله‏اى درست كرد، و مردم را به پرستش آن دعوت نمود.

بر اثر وزد باد از سوراخ‏هاى بدن اين مجسمه صدايى همچون صداى گوساله بيرون آمد و به اين ترتيب اكثريت قاطع جاهلان بنى اسرائيل، از راه توحيد خارج شده و گوساله‏پرست شدند.

هارون هر چه قوم را نصيحت كرد، و آن‏ها را در گوساله‏پرستى برحذر داشت، به سخنش اعتنا نكردند، حتى با جوسازى‏ها و هياهوى خود نزديك بود او را بكشند.

برخورد شديد موسى عليه‏السلام با آشوب موسى‏

خداوند ماجراى گمراهى قوم توسط سامرى را به موسى عليه‏السلام وحى كرد، موسى عليه‏السلام با ناراحتى و خشم از كوه طور به سوى قوم خود بازگشت و آن‏ها را در زير رگبار سرزنش خود قرار داد.(509)

موسى عليه‏السلام از شدت خشم و ناراحتى، الواح تورات را بر زمين زد و شكست، بنى اسرائيل، به پيش آمده و گفتند: ما در اين كار تقصيرى نداريم، بلكه سامرى اين كار را كرد.

موسى عليه‏السلام به برادرش هارون متوجه شد و از شدت خشم، سر و ريش او را گرفت و گفت: چرا وقتى كه ديدى آن‏ها گمراه شدند، از من پيروى نكردى؟ آيا از من نافرمانى نمودى؟

هارون: اى فرزند مادرم! ريش و سرم را مگير، من ترسيدم بگويى تو ميان بنى اسرائيل تفرقه انداختى، و سفارش مرا به كار نبستى.

موسى عليه‏السلام متوجه سامرى شد و او را محكوم و سرزنش كرد و سپس فرمود: برو كه بهره تو در زندگى دنيا اين است كه هر كس به تو نزديك شود، خواهى گفت: كه با من تماس نگيرد.(510)

آرى، سامرى كه منافقى خودخواه ولى با هوش بود، از نقاط ضعف، بنى اسرائيل سوءاستفاده كرد و فتنه عظيمى به پا نمود، سرانجام موسى عليه‏السلام او را آن چنان مجازت كرد كه از كشتن بدتر بود يعنى او را از جامعه طرد كرد و مردم او را به عنوان يك مرد نجس و آلوده مى‏دانستند و با او تماس نمى‏گرفتند.

روايت شده: سامرى به بيمارى مرموز و واگيردار لامساس گرفتار شد. هر كس با او تماس مى‏گرفت به آن بيمارى مبتلا شده و بدنش آن چنان مى‏سوخت كه گويى در ميدان آتش افتاده است.

او سر به بيابان‏ها نهاد و همچنان گرفتار بيمارى و نفرت جامعه بود تا به هلاكت رسيد.(511)

گر چه سامرى، ضربه شديدى بر وحدت و انسجام بنى اسرائيل وارد ساخت، ولى موسى عليه‏السلام به زودى به فرياد آنها رسيد، و با مقاومت و شدت عمل و برنامه‏هاى انقلابى غائله سامرى را به زباله دان تاريخ سپرد، و فريب خوردگان را بازسازى نمود و براى چندمين بار، بنى اسرائيل را از انحراف و سقوط نجات داد، آن‏ها از كرده خود پشيمان شده و توبه كردند، و به فرمان موسى عليه‏السلام مجسمه گوساله را خرد كرده و ريزه‏هاى آن را به رود نيل ريختند.(512)

قرار گرفتن كوه بر بالاى سر بنى اسرائيل، و رفع آن به بركت توبه‏

هنگامى كه موسى عليه‏السلام از كوه طور بازگشت، تورات را با خود آورد و آن را به قوم خود عرضه كرد و فرمود: كتاب آسمانى آورده‏ام كه حاوى دستورهاى دينى و حلال و حرام خداست، دستورهايى كه خداوند آن را برنامه كار شما قرار داده است. آن را بگيريد و به احكام آن عمل كنيد.

يهود به بهانه اين كه موسى عليه‏السلام تكاليف دشوارى براى آنان آورده بناى نافرمانى و سركشى گذاشتند، خداوند فرشتگانى را مأمور كرد تا قطعه عظيمى از كوه طور را بالاى سر آن‏ها قرار دهند. فرشتگان چنين كردند. يهوديان وحشت‏زده شدند.

موسى عليه‏السلام در اين هنگام به آن‏ها چنين اعلام كرد: چنان چه پيمان ببنديد و به دستورهاى خدا عمل كنيد و از تمرّد و سركشى توبه نماييد، اين عذاب و كيفر از شما برداشته و برطرف مى‏شود وگرنه همه به هلاكت مى‏رسيد.

آن‏ها تسليم شدند و براى خدا سجده نمودند و تورات را پذيرفتند و در حالى كه هر لحظه انتظار سقوط كوه بر سر آن‏ها مى‏رفت، به بركت توبه، آن عذاب از سر آن‏ها برطرف گرديد.(513)

سرپيچى قارون از دستور موسى عليه‏السلام‏

موسى عليه‏السلام پس از نجات از شر فرعون و فرعونيان و سپس سامرى، به شر ديگرى در رابطه با قارون دچار شد.

قارون بن يَصهُر بن قاهث پسر عمو يا پسرخاله حضرت موسى عليه‏السلام بود(514) و از علم و حكمت بهره وافر داشت، به طورى كه جمعيت بنى اسرائيل به دو بخش تقسيم مى‏شد، موسى عليه‏السلام عهده دار قضاوت در يك بخش بود، و قارون دادستان بخش ديگر.

قارون، داراى ثروت كلانى شد كه تنها كليدهاى خزانه‏هاى ثروت او را شصت قاطر (و به نقلى چهل قاطر) حمل مى‏كردند.

قرآن در اين مورد مى‏گويد:

وَ آتَينا مِنَ الكُنوزِ ما اءنّ مَفاتِحَهُ لَتَنُوءُ بالعُصبَةِ اُولِى القُوَّةِ؛

ما آن قدر گنجها به او داده بوديم كه حمل كليدهاى آن، براى يك گروه زورمند، مشكل و زحمت بود.(515)

تا اين زمان، بين او و موسى عليه‏السلام دشمنى و جار و جنجال نبود، وقتى كه فرمان گرفتن زكات، از طرف خداوند بر موسى عليه‏السلام صادر شد، موسى عليه‏السلام نزد قارون رفت و از او مطالبه زكات نمود، آن هم زكات اندك يعنى از هر هزار دينار، يك دينار و از هزار درهم، يك درهم، و از هر هزار نوع كالا، يك نوع.

قارون در آغاز اين دستور، سرپيچى نكرد ولى به خانه‏اش آمد و به حسابرسى پرداخت، متوجه شد زكات مالش بسيار مى‏شود. حرص و دنياپرستى باعث گرديد كه براى حفظ مال خود، به يك آشوب ناجوانمردانه دست بزند.

خنثى شدن تصميم ناجوانمردانه قارون‏

قارون، بنى اسرائيل را جمع كرد و براى آن‏ها سخنرانى نمود. در آن سخنرانى گفت:

اى بنى‏اسرائيل موسى عليه‏السلام شما را به هر چيزى دستور داد، از او اطاعت كرديد، ولى اينك مى‏خواهد (به عنوان زكات) اموال و ثروت شما را از دستتان خارج سازد.

جمعيتى از بنى اسرائيل فريب اين سخنرانى را خوردند و گفتند: اى قارون! تو سرور و بزرگ ما هستى، ما مطيع تو هستيم. هرگونه تو دستور دهى، اطاعت مى‏كنيم.

قارون گفت: به شما دستور مى‏دهم فلان زن بى عفت را به اينجا بياوريد و با او قرار بگذاريد تا او (در مقابل گرفتن فلان مبلغ رشوه) در انظار مردم بگويد: موسى با من زنا كرد.

آن‏ها نزد آن زن رفتند و قراردادى در اين مورد با او بستند، و آن زن قبول كرد تا روزى قارون بنى اسرائيل را در يكجا جمع كرد، و سپس نزد موسى عليه‏السلام آمد و گفت: اى موسى! قوم تو براى استماع سخنرانى و و موعظه شما، اجتماع كرده‏اند.

موسى عليه‏السلام نزد قوم خود آمد، و شروع به سخن كرد، تا به اين جا رسيد، گفت: اى بنى اسرائيل! كسى كه دزدى كند، دستش را جدا مى‏كنيم، كسى كه نسبت زنا (از روى دروغ) به كسى بدهد، هشتاد شلاق به او مى‏زنيم، و اگر كسى زنا كند ولى همسر نداشته باشد، صد تازيانه به او مى‏زنيم، ولى اگر همسر داشته باشد، او را سنگسار مى‏كنيم تا جان بدهد.

ناگهان قارون در ميان جمعيت فرياد زد: وَ اءنْ كُنتَ اَنتَ؛ اگر چه زناكار خودت باشى؟

موسى گفت: وَ اءنْ كُنتُ اَنا؛ اگر چه خودم باشم.

قارون گفت: بنى اسرائيل مى‏گويند تو با فلان زن روسپى زنا كرده‏اى.

موسى عليه‏السلام گفت: آن زن را به اينجا بياوريد، اگر گفت با من زنا كرده، سخن او را بگيريد و مرا سنگسار كنيد.

عده‏اى رفتند و آن زن را آوردند، موسى عليه‏السلام به او رو كرد و گفت: اى زن، آيا من با تو زنا كرده‏ام؟! آن گونه كه اين قوم مى‏گويند؟

زن گفت: نه، آن‏ها دروغ مى‏گويند، آن‏ها با من قرارداد بستند كه اين نسبت دروغ را به تو بدهم.

موسى عليه‏السلام به خاك افتاد و سجده شكر به جا آورد كه خداوند آبرويش را حفظ نمود. در اين جا بود كه مجازات قارون زشت‏سيرت، از طرف خدا صادر شد.

خداوند بر قارون و آن جمعيت، غضب كرد و به موسى عليه‏السلام فرمود: به زمين فرمان بده تا قارون و خانه‏اش را در كام خود فرو برد.

موسى عليه‏السلام به زمين گفت: آنها را بگير. زمين آن‏ها را تا ساق پايشان گرفت، بار ديگر موسى گفت: اى زمين آن‏ها را بگير. زمين آن‏ها را تا زانوانشان گرفت، بار ديگر موسى عليه‏السلام گفت: اى زمين آن‏ها را بگير زمين آن‏ها را تا گردنهايشان گرفت، آن‏ها ناله و گريه مى‏كردند و به موسى التماس مى‏نمودند كه به آن‏ها رحم كند، موسى براى آخرين بار گفت: اى زمين آن‏ها را بگير. زمين همه آن‏ها را در كام خود فرو برد.

خداوند به موسى عليه‏السلام وحى كرد: به التماس آن‏ها توجه و ترحم نكردى، ولى اگر به من استغاثه مى‏كردند، من جواب مثبت به آن‏ها مى‏دادم.(516)

توهين قارون به موسى عليه‏السلام و نفرين موسى عليه‏السلام‏

طبق بعضى از روايات، هنگامى كه بنى اسرائيل در مسير خود به بيت المقدس، چهل سال در بيابان تيه، ماندند، براى نجات خود از سرگردانى، همواره به قرائت تورات و دعا و گريه اشتغال داشتند. قارون بسيار خوش صدا بود و تورات و دعاها را با صداى شيواى خود مى‏خواند، و بر اثر آگاهى به علم كيمياگرى، ثروت كلانى به دست آورد. وقتى كه ماندگار شدن بنى اسرائيل به طول انجاميد، قارون از آن‏ها كناره گرفت و در مجالس مناجات و دعاى آن‏ها شركت نمى‏كرد. روزى موسى عليه‏السلام نزد او رفت و به او هشدار داد كه: اگر از جمعيت ما كناره بگيرى در مجالس ما شركت نكنى، مشمول عذاب الهى خواهى شد.

قارون بر اثر خودخواهى گفتار موسى عليه‏السلام را به باد استهزاء گرفت، موسى عليه‏السلام با غم و اندوه از نزد او خارج شد، و در كنار قصر او نشست، قارون به خدمتكارانش دستور داد كه خاكسترى را با آب تر كنند و به سر و صورت موسى عليه‏السلام بريزند، آن‏ها اين اهانت را به آن حضرت نمودند، موسى عليه‏السلام بسيار ناراحت و دل شكسته شد و در مورد قارون نفرين كرد، خداوند آسمان‏ها و زمين را مطيع موسى عليه‏السلام قرار داد، موسى عليه‏السلام به زمين فرمان داد: قارون و كاخ قارون را در كام خود فرو ببر.

زمين، قارون و كاخش را در كام خود فرو برد... .(517)

حسرتى كه تبديل به تنفر شد

قارون با ثروت‏هاى كلان و اسكورتهاى مجلل و مركبهاى راهوار از خانه بيرون مى‏آمد(518) و بر اثر جنون نمايش ثروت، ثروت خود را به رخ مردم مى‏كشيد.

حتى بعضى نوشته‏اند: قارون با يك جمعيت چهل هزار نفرى، در ميان بنى اسرائيل رژه رفت، در حالى كه چهار هزار نفر بر اسب‏هاى گران‏قيمت، با پوشش‏هاى سرخ سوار بودند و نيز كنيزان سپيدرو با خود آورد كه بر زين‏هاى طلايى كه بر استرهاى سفيد رنگ قرار داشت سوار بودند، لباسهايشان سرخ بود و همه غرق در زينت آلات طلا جلوه مى‏كردند، و مطابق گفته بعضى، تعداد آن‏ها هفتاد هزار نفر بود.

اكثريت دنياپرست كه عقلشان در چشمشان بود، وقتى آن صحنه پرزرق وبرق را ديدند، با حسرت عميق، آه سوزان از دل برمى‏كشيدند و چنين آرزو مى‏كردند كه‏اى كاش به جاى قارون بودند، و حتى يك روز و يك ساعت و يك لحظه مانند قارون بودند. مى‏گفتند: به راستى كه قارون داراى بهره عظيمى از نعمت‏ها است. آفرين بر قارون و ثروت سرشارش، چه جاه و جلالى و چه حشمتى كه تاريخ نظير آن را سراغ ندارد؟!

در حقيقت هم قارون و هم آن آرزو كنندگان در كوره عظيم الهى قرار گرفته بودند.

ولى در مقابل اين اكثريت دنياپرست، گروه اندكى از آگاهان و پرهيزگاران نيز بودند كه مى‏گفتند:

وَيلَكُم ثَوابُ اللهِ خَير لِمَنِ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً؛

واى بر شما، ثواب و پاداش الهى براى كسانى كه ايمان آورده و عمل صالح انجام مى‏دهند، بهتر است.(519)

اما طولى نكشيد كه همان اكثريت دنياپرست نيز، حقيقت را درك كردند، و به جاى حسرت و آه، اظهار تنفر به زرق و برق قارون مى‏نمودند، و اين در آن هنگام بود كه خداوند بر قارون غضب كرد، و همه خانه و تشكيلاتش را در كام زمين فرو برد. در اين وقت همان آرزومندان پرحسرت مى‏گفتند: واى بر ما گويى خداوند روزى را بر هر كس بخواهد گسترش مى‏دهد، بر هر كس بخواهد تنگ مى‏گيرد، و كليد آن تنها در دست خداست.

از اين رو، در اين فكر فرو رفتند كه اگر آرزوى مصرانه ديروز آن‏ها به اجابت مى‏رسيد و خدا آن‏ها را به جاى قارون قرار مى‏داد، چه خاكى بر سر مى‏كردند. از اين رو، در مقام شكر بر آمده و گفتند: اگر خداوند بر ما منت نگذارده بود، ما را هم به قعر زمين فرو مى‏برد، اى واى مثل اين كه كافران هرگز رستگار نمى‏شوند.(520) اكنون حقيقت را با چشم خود مى‏نگريم، و نتيجه غرور و سركشى و شهوت‏پرستى را مى‏بينيم و مى‏فهميم كه اين گونه زندگى هايى كه دورنماى دل انگيزى دارد، بسيار وحشتزا است.

آرى، قارون كه يك روز از دانشمندان مورد احترام بنى اسرائيل بود، امروز بر اثر غرور اين گونه به خاك مذلت نشست.

چهل سال سرگردانى بنى اسرائيل در صحراى سينا

پس از هلاكت فرعون و فرعونيان، بنى اسرائيل همواره موسى عليه‏السلام از چنگال آن‏ها نجات يافتند خداوند به بنى اسرائيل فرمان داد تا به سرزمين مقدس فلسطين حركت كنند و آن جا را محل سكونت خود قرار دهند. موسى عليه‏السلام فرمان خداوند را به آن‏ها ابلاغ كرد.

بنى اسرائيل گفتند: تا ستمگران (يعنى قوم عمالقه) از فلسطين بيرون نروند، ما به اين فرمان عمل نمى‏كنيم و وارد سرزمين فلسطين نمى‏شويم.

موسى عليه‏السلام از اين سخن، سخت ناراحت شد، و به پيشگاه خداوند شكايت كرد، خداوند بر بنى اسرائيل غضب كرد و چنين مقرر داشت كه آن‏ها چهل سال در بيابان (صحراى سينا) سرگردان بمانند.

گروهى از آنان از كار خود، سخت پشيمان شدند، و به درگاه خداوند روى آوردند، خداوند بار ديگر بنى اسرائيل را مشمول نعمت‏هاى خود قرار داد كه قسمتى از آن‏ها در آيه 57 سوره بقره بازگو شده است آن جا كه مى‏خوانيم:

و ابر را بر شما سايبان ساختيم و با مَنّ (شيره مخصوص ولذيذ درختان) و سَلوى (پرندگان مخصوص شبيه كبوتر) از شما پذيرايى به عمل آورديم و گفتيم از نعمت‏هاى پاكيزه‏اى كه به شما روزى داديم بخوريد.

آرى بنى اسرائيل در بيابان خشك و سوزان براى يك مدت طولانى (چهل سال) نياز به مواد غذايى كافى داشتند، اين مشكل را نيز خداوند براى آن‏ها حل كرد، و يك سايه گوارا همچون سايه ابر، براى آن‏ها تشكيل داد كه از آزار تابش سوزان آفتاب در امان بمانند.

از يك سو پرندگان از فضاهاى دور مى‏آمدند، و بنى اسرائيل آن‏ها را صيد كرده و غذاى لذيذ از گوشت آن‏ها تهيه مى‏كردند، و از سوى ديگر بر اثر بارش باران‏ها، درختانى در بيابان روييد و سبز شد، و داراى صمغ و شيره مخصوصى شدند، و به اين ترتيب از گرسنگى و تشنگى نجات يافتند.(521)

جوشيدن چشمه آب در بيابان بر اثر ضربه عصاى موسى عليه‏السلام‏

بنى اسرائيل همراه موسى عليه‏السلام در بيابان خشك و سوزان صحراى سينا همچنان ادامه زندگى مى‏دادند، آنها از جهت آب در مضيقه سختى قرار گرفتند. نزد موسى عليه‏السلام آمده و وضع ناهنجار خود را به او گفتند، و از او استمداد نمودند.

موسى عليه‏السلام از درگاه خداوند براى قوم خود تقاضاى آب كرد، خداوند اين تقاضا را قبول نمود و به موسى عليه‏السلام دستور داد كه عصاى خود را بر آن سنگ مخصوصى كه در آن بيابان بود بزند.

موسى عليه‏السلام عصاى خود را بر آن سنگ زد، ناگهان آب از آن جوشيد و دوازده چشمه آب (به تعداد قبايل بنى اسرائيل كه دوازده قبيله بودند) با شدت و سرعت جارى شد.

موسى عليه‏السلام طبق فرمان خداوند به بنى‏اسرائيل فرمود: از روزى‏هاى الهى بخوريد و بياشاميد و در زمين فساد نكنيد و موجب گسترش فساد نشويد. (522)

توقع بى جا

بنى اسرائيل در عين آن كه همواره توسط موسى عليه‏السلام مشمول مواهب و نعمت‏هاى الهى مى‏شدند، ولى از بهانه‏جويى دست نمى‏كشيدند. اين بار به آن غذاهاى مَنّ وَ سَلْوى (شيره درخت و گوشت پرندگان) اكتفا نكرده نزد موسى عليه‏السلام آمده و تقاضاى غذاهاى متنوع نمودند و چنين گفتند: اى موسى! از خداى خود بخواه از آن چه از زمين مى‏رويد از سبزيجات، خيار، سير، عدس و پياز براى ما بروياند، ما هرگز حاضر نيستيم به يك نوع غذا اكتفا كنيم.

موسى عليه‏السلام به آن‏ها گفت: آيا شما غذاى پست‏تر از آن چه خدا به شما داده انتخاب مى‏كنيد؟ اكنون كه چنين است وارد شهر (سرزمين فلسطين) شويد، زيرا آن چه مى‏خواهيد در آن جا وجود دارد.(523)

ولى آن‏ها كه حاضر نبودند با حاكمان جبار فلسطين جهاد كنند و در اين راه سستى مى‏كردند، چگونه مى‏توانستند وارد سرزمين و شام شوند، از اين رو گرفتار غضب الهى و ذلت و پريشانى گشتند(524) و چهل سال در بيابان ماندند، اين است وضع ذلت‏بار آنان كه در امر جهاد سستى مى‏كردند، چنان كه در داستان بعد خاطر نشان مى‏شود.

سستى بنى اسرائيل در جهاد و ذلت آن‏ها

حضرت موسى عليه‏السلام در بيابان سينا به بنى اسرائيل گفت: به سرزمين مقدس (بيت‏المقدس و شام) كه خداوند براى شما مقرر داشته وارد شويد، و به پشت سر خود باز نگرديد و عقب نشينى نكنيد كه زيانكار خواهيد شد.

بنى‏اسرائيل گفتند: اى موسى در آن سرزمين جمعيتى ستمگر (يعنى عمالقه كه مردمى جبار و ياغى بودند) هستند، ما هرگز به آن سرزمين وارد نمى‏شويم تا آن‏ها از آن سرزمين خارج شوند.(525)

اين پاسخ بنى‏اسرائيل بيانگر ضعف و سستى آن‏ها در مسأله جهاد است، استعمار فرعونى آن چنان آن‏ها را ذليل و زبون نموده بود كه آن‏ها هرگز حاضر نبودند براى حفظ عزت خود، با ياغيان بجنگند، و خود را به رنج و زحمت جهاد بيفكنند، آن‏ها حتى به موسى گفتند:

فَاِذهَب اَنتَ وَ رَبُّكَ فقاتِلا اءنّا ههُنا قاعِدُونَ؛

تو و پروردگارت برويد و با آنان بجنگيد، ما همين جا نشسته‏ايم.

ولى در ميان بنى اسرائيل، دو نفر رادمرد كه از خدا مى‏ترسيدند و خداوند به آن‏ها نعمت عقل و ايمان و شهامت داده بود گفتند: شما وارد دروازه شهر آنان شويد، هنگامى كه وارد شديد پيروز خواهيد شد و بر خدا توكل كنيد اگر ايمان داريد.(526)

اين دو نفر يوشع بن نون (وصى موسى) و كالب بن يوفنا بودند، مطابق پاره‏اى از روايات، حضرت موسى عليه‏السلام يوشع را پيشاپيش بنى اسرائيل به جنگ عمالقه فرستاد.

آن‏ها به فرماندهى يوشع به شهر اريحا هجوم بردند و با ستمگران آن جا جنگيدند تا بر آن‏ها پيروز شدند. موسى عليه‏السلام وارد شهر اريحا شد و پس از مدتى در آن جا از دنيا رفت.

يوشع جانشين موسى عليه‏السلام شد و به عنوان يكى از پيامبران، زمام امور بنى اسرائيل را به دست گرفت و راه موسى عليه‏السلام را ادامه داد، و سرانجام بر همه سرزمين شام مسلط شد، و پس از 27 سال زندگى بعد از موسى عليه‏السلام از دنيا رفت.

در اين هنگام كالب بن يوفنا جانشين او شد و زمام رهبرى بنى اسرائيل را به دست گرفت.(527)

ماجراى بَلعم باعورا و هلاكت بيست هزار نفر بر اثر طاعون‏

بلعم باعورا از علماى بنى اسرائيل بود، و كارش به قدرى بالا گرفت كه اسم اعظم مى‏دانست و دعايش به استجابت مى‏رسيد.

روايت شده: موسى عليه‏السلام با جمعيتى از بنى اسرائيل به فرماندهى يوشع بن نون و كالب بن يوفنا از بيابان تيه بيرون آمده و به سوى شهر (بيت المقدس و شام) حركت كردند، تا آن را فتح كنند و از زير يوغ حاكمان ستمگر عمالقه خارج سازند.

وقتى كه به نزديك شهر رسيدند، حاكمان ظالم نزد بلعم باعورا (عالم معروف بنى اسرائيل) رفته و گفتند از موقعيت خود استفاده كن و چون اسم اعظم الهى را مى‏دانى، در مورد موسى و بنى اسرائيل نفرين كن. بلعم باعورا گفت: من چگونه در مورد مؤمنانى كه پيامبر خدا و فرشتگان، همراهشان هستند، نفرين كنم؟ چنين كارى نخواهم كرد.

آن‏ها بار ديگر نزد بلعم باعورا آمدند و تقاضا كردند نفرين كند، او نپذيرفت، سرانجام همسر بلعم باعورا را واسطه قرار دادند، همسر او با نيرنگ و ترفند آن قدر شوهرش را وسوسه كرد، كه سرانجام بلعم حاضر شد بالاى كوهى كه مشرف به بنى اسرائيل است برود و آن‏ها را نفرين كند.

بلعم سوار بر الاغ خود شد تا بالاى كوه برود، الاغ پس از اندكى حركت سينه‏اش را بر زمين مى‏نهاد و بر نمى‏خاست و حركت نمى‏كرد، بلعم پياده مى‏شد و آن قدر به الاغ مى‏زد تا اندكى حركت مى‏نمود. بار سوم همان الاغ به اذن الهى به سخن آمد و به بلعم گفت: واى بر تو اى بلعم كجا مى‏روى؟ آيا نمى‏دانى فرشتگان از حركت من جلوگيرى مى‏كنند. بلعم در عين حال از تصميم خود منصرف نشد، الاغ را رها كرد و پياده به بالاى كوه رفت، و در آن جا همين كه خواست اسم اعظم را به زبان بياورد و بنى اسرائيل را نفرين كند اسم اعظم را فراموش كرد و بانش وارونه مى‏شد به طورى كه قوم خود را نفرين مى‏كرد و براى بنى اسرائيل دعا مى‏نمود.

به او گفتند: چرا چنين مى‏كنى؟ گفت: خداوند بر اراده من غالب شده است و زبانم را زير و رو مى‏كند.

در اين هنگام بلعم باعورا به حاكمان ظالم گفت: اكنون دنيا و آخرت من از من گرفته شد، و جز حيله و نيرنگ باقى نمانده است. آن گاه چنين دستور داد: زنان را آراسته و آرايش كنيد و كالاهاى مختلف به دست آن‏ها بدهيد تا به ميان بنى اسرائيل براى خريد و فروش ببرند، و به زنان سفارش كنيد كه اگر افراد لشكر موسى عليه‏السلام خواستند از آن‏ها كامجويى كنند و عمل منافى عفت انجام دهند، خود را در اختيار آن‏ها بگذارند، اگر يك نفر از لشكر موسى عليه‏السلام زنا كند، ما بر آن‏ها پيروز خواهيم شد.

آن‏ها دستور بلعم باعورا را اجرا نمودند، زنان آرايش كرده و به عنوان خريد و فروش وارد لشكر بنى اسرائيل شدند، كار به جايى رسيد كه زمرى بن شلوم رئيس قبيله شمعون دست يكى از زنان را گرفت و نزد موسى عليه‏السلام آورد و گفت: گمان مى‏كنم كه مى‏گويى اين زن بر من حرام است، سوگند به خدا از دستور تو اطاعت نمى‏كنم.

آن گاه آن زن را به خيمه خود برد و با او زنا كرد، و اين چنين بود كه بيمارى واگير طاعون به سراغ بنى اسرائيل آمد و همه آن‏ها در خطر مرگ قرار گرفتند.

در اين هنگام فنحاص بن عيزار نوه برادر موسى عليه‏السلام كه رادمردى قوى پنجه از امراى لشكر موسى عليه‏السلام بود از سفر سر رسيد، به ميان قوم آمد و از ماجراى طاعون و علت آن باخبر شد، به سراغ زمرى بن شلوم رفت. هنگامى كه او را با زن ناپاك ديد، به آن‏ها حمله نموده هر دو را كشت، در اين هنگام بيمارى طاعون بر طرف گرديد.

در عين حال همين بيمارى طاعون بيست هزار نفر از لشكر موسى عليه‏السلام را كشت.

موسى عليه‏السلام بقيه لشكر را به فرماندهى يوشع باز سازى كرد و به جبهه فرستاد و سرانجام شهرها را يكى پس از ديگرى فتح كردند.(528)

خداوند ماجراى انحراف بلعم باعورا را به طور اشاره و سربسته در آيه 175 و 176 سوره اعراف ذكر كرده، در آيه 176 مى‏فرمايد:

وَ لَوْ شِئْنَا لَرَفَعْنَاهُ بِهَا وَ لَكِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَى الأَرْضِ وَاتَّبَعَ هَوَاهُ فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ الْكَلْبِ إِن تَحْمِلْ عَلَيْهِ يَلْهَثْ أَوْ تَتْرُكْهُ يَلْهَث ذَّلِكَ مَثَلُ الْقَوْمِ الَّذِينَ كَذَّبُواْ بِآيَاتِنَا فَاقْصُصِ الْقَصَصَ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ؛

و اگر مى‏خواستيم، مقام او (بلعم باعورا) را با اين آيات و علوم و دانشها بالا مى‏برديم، اما اجبار، بر خلاف سنت ماست، او را به حال خود رها كرديم، و او به پستى گراييد، و از هواى نفس پيروى كرد، مثل او همچون سگ (هار) است، اگر به او حمله كنى، دهانش را باز، و زبانش را بيرون مى‏آورد، و اگر او را به حال خود واگذارى، باز همين كار را مى‏كند، (گويى چنان تشنه دنياپرستى است كه هرگز سيراب نمى‏شود) اين مثل گروهى است كه آيات ما را تكذيب كردند، اين داستانها را (براى آنها) بازگو كن، شايد بينديشند و بيدار شوند.(529)

آرى، اين است نتيجه فرهنگ بى عفتى و انحراف جنسى، كه وقتى نيرنگبازان از راه‏هاى ديگر شكست خوردند با رواج دادن فرهنگ غلط، دين و دنياى مردم را تباه مى‏سازند، كه به گفته بعضى طاعون موجب هلاك 90 هزار نفر از لشكر موسى عليه‏السلام گرديد.(530)

سه دعاى ناكام‏

در مورد شأن نزول آيه 175 سوره اعراف (كه در داستان قبل ذكر شد) روايت ديگرى شده كه نظر شما را به آن جلب مى‏كنيم:

در بنى اسرائيل زاهدى زندگى مى‏كرد، خداوند (توسط پيامبر آن عصر) به او ابلاغ كرد كه سه دعاى تو به استجابت خواهد رسيد، آن زاهد بى همت و نادان در اين فكر فرو رفت كه اين دعاها را در كجا به كار برد، با همسرش مشورت كرد، همسرش گفت: سالهاست كه در خدمت تو هستم و در سختى و آسايش با تو همراهى كرده‏ام، يكى از آن دعاها را در مورد من مصرف كن و از خدا بخواه مرا از زيباترين زنان بنى اسرائيل گرداند، تا تو از زيبايى من بهره‏مند گردى.

زاهد پيشنهاد او را پذيرفت و دعا كرد، او از زيباترين زنان شد، آوازه زيبايى او به همه جا رسيد، مردم از هر سو براى او نامه‏هاى عاشقانه نوشتند، و آرزوى ازدواج با او نمودند، او مغرور شد و بناى ناسازگارى با شوهرش نهاد، سرانجام شوهرش خشمگين شد و از دعاى دوم استفاده نمود و گفت: خدايا از دست اين زن جانم به لب رسيده، او را مسخ گردان. دعايش مستجاب شد و زن به صورت خرس در آمد، وقتى كه چنين شد، فرزندان او به زاهد اعتراض كردند، اعتراض آن‏ها شديد شد و زاهد ناگزير از دعاى سوم خود استفاده كرد و گفت: خدايا همسرم را به صورت نخستين خود باز گردان. زن به صورت اول بازگشت. به اين ترتيب سه دعاى مورد اجابت زاهد به هدر رفت. و آن زاهد نادان بر اثر مشورت با زن نادان‏تر از خود، سه گنجينه را كه مى‏توانست به وسيله آن، سعادت دنيا و آخرتش را تحصيل كند، باطل و نابود نمود.(531)