آشنايى با قرآن جلد ۸

متفكر شهيد استاد مرتضى مطهرى

- ۱۷ -


تفسير سوره ملك (4)

اعوذ بالله من الشيطان الرجيم

و لقد كذب الذين من قبلهم فكيف كان نكير.اولم يروا الى الطير فوقهم صافات و يقبضن ما يمسكهن الا الرحمن انه بكل شى‏ء بصير.امن هذا الذى هو جند لكم ينصركم من دون الرحمن ان الكافرون الا فى غرور.امن هذا الذى يرزقكم ان امسك رزقه بل لجوا فى عتو و نفور . (1)

آيات پيش،همه تذكر به توحيد بود و اينكه خداوند متعال كه اشياء را آفريده است به آفريده‏هاى خود آگاه است،و بعد ذكر قسمتى از نعمتهاى خداوند،از آن جمله اين كه خداى متعال زمين را براى انسان مركبى راهوار قرار داده است،و مخازن رزق انسان را در زمين قرار داده است كه فرمود: و كلوا من رزقه ،اينها را كه ذكر كرد بعد اين مطلب را فرمود كه خيال نكنيد كه آنچه هست جبرا بايد همچنان باشد و عقلا محال است كه چنين نباشد،بلكه اين اراده و عنايت‏خداوند است كه اين نظام را در وضع موجود قرار داده و نگهدارى كرده است و مى‏كند،و اگر مشيت الهى تعلق بگيرد كه غير اين باشد،همين زمين كه اينچنين براى شما يك مركب رهوار و رامى است،در يك‏«آن‏»مى‏تواند مانند يك حيوان بسيار درنده‏اى دهان باز كند و شما را در خود فرو ببرد.همين آسمان و قسمت مافوق شما كه از آنجا هميشه براى شما نور و رحمت مى‏ريزد و منشا خير و رحمت است،اگر خداى متعال نخواهد چنين باشد و بخواهد عكس اين باشد،بجاى اينهمه رحمت،ممكن است بر شما سنگ از آسمان فرود بيايد. اينها خلاصه‏اى بود از آيات گذشته.

انكار الهى

بعد نكته‏اى را ذكر مى‏كند كه در آيه اولى است كه خواندم،مى‏فرمايد:در ميان اقوام گذشته اقوامى بودند كه خدا را(يا اين حقايق را)انكار كردند.بعد تعبير عجيبى دارد،مى‏فرمايد:آنها انكار كردند،حالا ببينيد خدا چگونه آنها را انكار كرد.آن مكافاتها و عقوبتها را به تعبير«انكار الهى‏»ذكر كرده است.آنها اين حقايق را انكار كردند،ببينيد اين حقايق چگونه آنها را انكار كرد. در واقع نفى كردن است،منتها نفى كردن در عالم ذهن.وقتى[اين حقايق را]مى‏گوييد،سرش را بالا مى‏اندازد،مى‏گويد:نه.انكار مى‏كند:خير،چنين نيست،من نفى مى‏كنم.ولى وقتى كه حقيقت به سراغ اينها مى‏آيد و اينها را نفى و انكار مى‏كند آن را برويد ببينيد. و لقد كذب الذين من قبلهم مردمى كه پيشينيان اينها هم مانند اينها تكذيب و انكار كردند.حالا ببينيد انكار من آنها را،چگونه بود،آنها كه نفى مى‏كردند،نفى ما آنها را،چگونه بود،نفى ما به اين صورت بود كه ديگر از آنها اثرى باقى نماند.

آيه بعد باز در روال آيات قبل است،مى‏فرمايد: او لم يروا الى الطير فوقهم صافات و يقبضن ما يمسكهن الا الرحمن انه بكل شى‏ء بصير اينها اين مرغها را در بالاى سر خودشان در حالى كه بالها را باز كرده‏اند و صاف نگه داشته‏اند و پرواز مى‏كنند و گاهى هم بالها را بهم مى‏زنند،نگاه نمى‏كنند؟يعنى صنع الهى را نمى‏بينند؟مقصود از صنع الهى را ديدن در اين گونه موارد اين است:

ديدن صنع الهى

خيلى چيزها در عالم هست كه اگر انسان،ساده آن مطلب را ببيند به نظرش مى‏آيد كه غير از اين ديگر چيزى امكان‏پذير نيست.ولى يك وقت انسان مى‏بيند كه در همين عالم چيزهاى ديگرى بر ضد آنچه كه وجود دارد امكان پذير هست اما بدون آنكه آنچه كه بر ضد اين است در واقع مخالف اين باشد،بلكه امرى است ما فوق اين.حال برايتان مثالى عرض بكنم.

من نمى‏دانم اين مطلب حقيقت است‏يا افسانه،مى‏گويند اول بارى كه هواپيما پيدا شده بود شخصى به حكيمى از حكيمان قديم ايران-كه معلوم مى‏شود آن سؤال كننده هم خودش يك آدم نيمه مطلعى بوده و لهذا طرح قضيه را به صورت غلط كرده است-گفته بود:شما فيلسوفان مدعى هستيد كه يك جسم ثقيل و سنگين لازمه طبيعتش به طور جبر اين است كه توجه به مركز زمين دارد،و لهذا اگر ما سنگى را در بالا رها كنيم،به طرف مركز زمين حركت مى‏كند،يك قطعه آهن را رها كنيم،به طرف مركز زمين حركت مى‏كند.گفت بله. گفت:اخيرا يك صنعتى در اروپا پيدا شده است كه اين صنعت نظريه شما را باطل كرده است، معلوم مى‏شود كه جسم ثقيل هم مى‏تواند آن بالا بايستد بدون اينكه به زمين سقوط كند(نظير همان كه در جلسه گذشته از ابو على سينا و ابو سعيد ابو الخير نقل كردم). مى‏گويند:آن حكيم گفت:چنين چيزى محال است و امكان ندارد.البته طرح اين حرف به اين صورت براى آن حكيم از اول غلط بوده،چون آن چيزى كه آن حكيم گفته محال است الآن هم محال است،يعنى اگر ما يك جسم ثقيلى را رها كنيم بدون اينكه يك نيروى مقاومتى در مقابل نيروى ثقل وجود داشته باشد،محال است‏سقوط نكند.گفتيم در آن داستان بو على سينا و ابو سعيد ابو الخير نيز ابو سعيد همين سؤال را مطرح كرد.مى‏گويند در حمام،او با يك قدرت به اصطلاح عرفانى خاص تشت مسى را به طرف بالا انداخت و تشت آنجا ايستاد. گفت:شما حكيمها كه مى‏گوييد يك جسم ثقيل اگر بالا برود طبعا بايد بيفتد،اين چرا نمى‏افتد؟بو على گفت:ما حكيمها مى‏گوييم بدون قاسر نمى‏ايستد،يعنى بدون يك قوه ديگرى كه بيايد اثر آن قوه را خنثى كند،ولى الآن اراده يك عارف مانع سقوط اوست،الآن هم او مى‏خواهد بيفتد پايين ولى فعلا اراده يك مرد كامل مانع افتادن است.

حال،در مورد هواپيما معلوم است كه اگر يك قوه ديگرى به نام قوه بخار نباشد كه هواپيما هيچ وقت آن بالا نمى‏ايستد.طرح مساله به اين صورت غلط است.ولى اين نشان مى‏دهد كه اگر صنعى و صنعتى در كار باشد،اگر تدبيرى در كار باشد،آن تدبير مى‏تواند با تركيب كردن نيروها عملى بر ضد عمل نيروى ديگرى انجام بدهد.جسم مرغ هم در آسمان چنين چيزى است،يعنى اگر خداوند متعال نيروى پرواز كردن و آن بالها و آن لوازمى كه براى پرواز لازم است،در وجود اين حيوان قرار نداده بود،اين حيوان هم اگر خودش را از پشت بام رها مى‏كرد چون جسم سنگين است مى‏افتاد پايين،ولى ببينيد خداوند چه تدابيرى در وجود اين حيوان به كار برده است و چه نيروهاى ديگرى در اين عالم خلق كرده است كه اثر يك نيرو را خنثى مى‏كند.

از اينجا شما بفهميد كه در همه چيز عالم،اين جريان هست.يعنى ما اگر الآن مى‏گوييم: منظومه شمسى داريم،خورشيد مركز است،زمين به دورش مى‏چرخد و در هر 365 روز تقريبا يك دور به دور خورشيد مى‏چرخد،همچنين به دور خودش مى‏چرخد،خيال مى‏كنيم كه اينها امورى است كه بايد باشد و خلاف اينها محال است.چنين چيزى نيست،سر رشته همه اينها به دست‏خداوند است.اگر كسى نظر به مسبب الاسباب داشته باشد(چون به آن سبب هم كه نگاه كند مى‏بيند يك سببى دارد،باز آن سبب يك سبب ديگرى دارد و آن سبب يك سبب ديگرى و...)فورا مى‏فهمد كه نگهدارنده همه اسباب،يعنى آن قدرتى كه تمام اسباب و وسائط و وسائل در اختيار اوست،ذات مقدس پروردگار است.

بشر اساسا پرواز در هوا و سير بر روى آب را-كه همين كار كشتى باشد-از همين موجودهايى كه در عالم طبيعت وجود دارند الهام گرفت،يعنى وقتى كه انسان مرغ را ديد كه در آسمان پرواز مى‏كند، فهميد پس اين يك امرى است عملى،يك حساب و قانونى دارد.تا هر حدى كه بشر بتواند آن حساب و قانون را كشف كند،از آن حساب و قانون مى‏تواند استفاده كند.

مى‏فرمايد: او لم يروا الى الطير فوقهم صافات آيا مرغ را در بالاى سر خود در حالى كه اينها صافات[هستند نمى‏بينند؟]«صافات‏»را به دو معنا مى‏توانيم بگيريم:يكى اينكه در بالاى سرش صف زده‏اند،مثل آن وقتى كه مرغها-مخصوصا بعضى از آنها-با صف حركت مى‏كنند. ولى مفسرين گفته‏اند مقصود آن معنايى است كه به آن‏«صفيف‏»مى‏گويند.اين مطلب در فقه مطرح است كه بعضى از مرغها در حين پرواز بيشتر صفيف دارند،يعنى بيشتر بال مى‏زنند، بالشان را مرتب حركت مى‏دهند،مثل گنجشك.بعضى حيوانات كمتر بال مى‏زنند و بيشتر بالها را پهن مى‏كنند و در حالى كه بالهايشان پهن است‏حركت مى‏كنند مثل كركس كه انسان مى‏بيند وقتى در آسمان است اغلب بال نمى‏زند يعنى در حالى كه بالهايش پهن است-مثل بال هواپيما-حركت مى‏كند بدون اينكه بال بزند.مقصود از«صافات‏»اين است:در حالى كه صفيف دارند،يعنى در حالى كه بالها را همين‏جور باز كرده‏اند و دارند حركت مى‏كنند.«و يقبضن‏»و احيانا قبض مى‏كنند.(آن حالت بسط و پهن كردن را«صفيف‏»مى‏گويند،حالت قبض و جمع كردن بال را كه جمع مى‏كند و دوباره باز مى‏كند«قبض‏»مى‏گويند.)آيا اينها را در بالا سر خود نمى‏بينند؟كيست كه اينها را در آن بالا نگهدارى مى‏كند؟غير از خدا كيست؟چون خداست كه اينهمه نيروها و قانونها و ضابطه‏ها را قرار داده است و اگر نخواهد،همه اينها نقض مى‏شود. انه بكل شى‏ء بصير خدا به همه چيز بيناست،يعنى اينهمه اسرار در عالم هست و خداى متعال اين اسرار عالم را از هر كس ديگر بهتر مى‏داند،چون خودش خالق عالم است.

معنى توحيد

امن هذا الذى هو جند لكم ينصركم من دون الرحمن ان الكافرون الا فى غرور.

اساس توحيد و اساس دعوت انبياء بر اين است كه انسان يك ديد نافذى پيدا كند و از همه اسباب عبور كند و مسبب همه اسباب را ببيند.گفت:

ديده‏اى خواهم سبب سوراخ كن تا سبب را بر كند از بيخ و بن از سبب سازيش من سودائيم وز سبب سوزيش سوفسطائيم

اصلا معنى توحيد اين است كه انسان آن مسبب الاسباب و علة العلل و آن ذاتى را كه به تعبير امير المؤمنين زمام همه امور به دست اوست-كه تعبير عالى و لطيفى است:«علما بان ازمة الامور بيدك‏» (2) -[در نظر داشته باشد.]«زمام همه امور به دست اوست‏»يعنى جريانهاى عالم، نظام اسباب و مسببات،كار خودشان را انجام مى‏دهند ولى همه اينها حكم يك قافله‏اى را دارد كه مهار آن قافله به دست‏يك نفر است.اين تشبيه قهرا نمى‏تواند تشبيه كاملى باشد:مثل يك هواپيمايى كه حركت مى‏كند ولى اختيار اين هواپيما در دست‏يك نفر است،به راست ببرد، به چپ ببرد،كج كند،راست كند،بالا ببرد،پايين ببرد،خاموش كند،احيانا اگر دلش بخواهد ساقطش كند.زمام و مهار همه اينها در دست اوست.اين است كه انسان نبايد اعتمادش جز به خدا باشد.تكيه‏گاه انسان فقط بايد خدا باشد.همه حرفها براى اين است.

اينها كه ذكر كرديم يك سلسله اسباب تكوينى بود.يك سلسله اسباب اجتماعى هم هست كه اينها هم انسان را مشرك مى‏كند يعنى سبب مى‏شود كه انسان از خدا غفلت كند و اعتماد و تكيه‏اش به آنها باشد.آنها چيست؟انسان وقتى كه در دنيا يار و ياور زياد پيدا مى‏كند،به تعبير قرآن آنهايى كه در دنيا جند و سپاه پيدا مى‏كنند،ياوران زيادى پيدا مى‏كنند،يك غرورى به اينها دست مى‏دهد و مى‏گويند كه تكيه‏گاه ما اينهاست،با وجود اينها ديگر چه كسى مى‏تواند كارى بكند؟در يك آيه‏اى كه در سوره ذاريات بود،قرآن مجيد راجع به فرعون تعبير عجيبى داشت و آن اين بود كه فرعون به سپاهيان خودش فوق العاده اعتماد داشت و همه چيزش آنها بودند.تعبير قرآن اين بود: فتولى بركنه (3) پس پشت كرد همراه پايه و ركنش.اين خانه اگر پايه‏هايى داشته باشد،اين ستونها را ما مى‏گوييم اركان،كما اينكه پاهاى انسان را مى‏گويند اركان.در حيوان،چهار دست و پا را مى‏گويند اركان اين حيوان،چون بدن اين حيوان روى اين چهار دست و پاست.به تعبير امروز اين ميليتاريسم فرعون را قرآن با كلمه فتولى بركنه بيان كرده است،يعنى او تكيه‏گاهى جز سپاهش نداشت،با همان ركن و پايه‏اش،همان كه تكيه‏اش به آن بود،پشت كرد و رفت.

اين هم براى انسان يك غرور است.مگر سپاه و سپاهى مى‏تواند انسان را از خدا بى‏نياز كند؟ يك وسيله امتحان است و يك مايه‏اى است كه براى انسان بدبخت چند صباحى غرور مى‏آورد و موجب بدبختى و هلاكت است.آيا اگر اراده خدا تعلق بگيرد،از اين لشكرها كارى ساخته است؟ امن هذا الذى هو جند لكم ينصركم من دون الرحمن آيا اين كه سپاه شما شمرده مى‏شود و آن را سپاه خودتان مى‏دانيد اينها هستند كه شما را در مقابل حق يارى كنند و به فرياد شما برسند؟اينها فقط غرور است و فريب.

داستان مرگ مامون

داستان مرگ مامون داستان عجيبى است.مسعودى در مروج الذهب مى‏نويسد كه مامون در يكى از جنگهايش(گويا با روم جنگيده بود) (4) با يك لشكر فوق العاده جرارى لشكركشى كرده بود،در حدود صد هزار نفر سپاهش شمرده مى‏شدند.دشتى را در همين قسمتهاى شمال سوريه نام مى‏برد به نام‏«پرسوس‏»كه دشت بسيار با صفايى بود.وقتى مامون برمى‏گشت، اين دشت با صفا را ديد،خيلى خوشش آمد،دستور داد همين جا اطراق شود.چشمه بسيار بزرگى آنجا بود و آب بسيار سردى از زمين مى‏جوشيد.اين چشمه به قدرى باصفا بود كه آن ريگهاى زير كاملا پيدا بود.دستور داد تخت و خرگاهش را همان‏جا زدند.نشسته بود و غرق در خيالات و افكار خودش بود.در اين بين،در همان جلوى چشمه كه استخر مانندى بود ناگهان يك ماهى سفيد بسيار زيبايى پيدا شد.مامون هوس كرد همين ماهى را بگيرند و كباب كنند. گفت:غواص بيايد اين را بگيرد.فورا مردى آمد و خودش را در آب انداخت و اين ماهى را در همان داخل آب گرفت(غواص خيلى ماهرى بود)و به دست مامون داد.چون حيوان هنوز زنده بود يك تكانى به خودش داد و دوباره پريد در آب.دو مرتبه غواص پريد كه ماهى را بگيرد،و گرفت.ولى همين آب كه از بدن اين ماهى به بدن مامون پاشيد(چون سرد بود يا وضع ديگرى داشت)بعد از آن يك حالت رعشه‏اى در او پيدا شد يعنى احساس لرز كرد.ماهى را گرفتند و بعد دستور داد كباب كردند.مامون احساس كرد كه حالش خوش نيست،سرما سرمايش مى‏شود،و كم كم تب كرد.طبيب آوردند و بسترى شد.دم به دم بر تبش افزوده مى‏شد.هر چه رويش لحاف و چيزهاى گرم كننده مى‏انداختند،مى‏گفت:بيشتر مرا بپوشانيد سرمايم مى‏شود.هر چه مى‏انداختند ديگر فايده نمى‏كرد.

«بختيشوع‏»و«ابن ماسويه‏»دو طبيب درجه اول بودند كه همراهش بودند،آمدند و او را كاملا معاينه كردند.چيزى تشخيص ندادند و نتوانستند بفهمند.بعد از مدتها يك عرق خاصى و يك رطوبت لزج و چسبنده‏اى از بدنش بيرون آمد،يك حالت عجيبى كه باز آنها نفهميدند چيست.آن ماهى كه اساسا خورده نشد.يك يا دو شبانه روز به همين حال بود.اينها هر چه كوشش كردند كه اين بيمارى را تشخيص بدهند نتوانستند.معالجاتى كردند ولى مؤثر واقع نشد.ديگر كم كم خود مامون هم احساس كرد قضيه خطرى است.اين دو طبيبش نصرانى بودند.يك نبضش به دست‏يكى بود و نبض ديگرش به دست ديگرى.يك نفر آمد به بالين مامون و به او گفت كه ذكر خدا بگو،شهادتين بگو.ظاهرا ابن ماسيه گفت:حالا وقت‏حرف زدن نيست.مامون بدش آمد و فكر كرد كه اين چون مسيحى است نمى‏خواهد او دم مرگ شهادت بگويد.همين طور كه دستش به دست او بود،دستش را كشيد و با مشت محكم به سينه پزشك كوبيد كه تو چرا چنين حرفى زدى؟

بالاخره معالجات مؤثر نشد.شب شد.مامون گفت كه اين تخت مرا بگيريد و ببريد بالاى آن تپه روى بلندى.بردند روى بلندى.از بالاى آن بلندى به تمام لشكرگاه مشرف بود.شب بود و هر گروهى در يك جا جمع شده و آتشى روشن كرده بودند.آنها هم بى‏خبر كه الآن به سر مامون بدبخت چه آمده است.مامون نگاه كرد ديد تمام اين دشت،چند فرسخ در چند فرسخ، همين طور آتش و چراغ روشن است،ديد اين دشت را سپاهيان مامون پر كرده‏اند.حالا يك چنين لشكرى و يك چنين قدرتى دارد و اينچنين در مقابل يك بيمارى كه ريشه‏اش معلوم نيست عاجز و ناتوان است.مى‏گويند:در همان حال سرش را به آسمان بلند كرد و گفت:«يا من يبقى ملكه ارحم من لا يبقى ملكه‏»اى كسى كه ملكش باقى است رحمى بكن به اين بدبختى كه ملكش فانى است.ولى اين حالتش مثل حالت فرعون در دم آخر است الان و قد عصيت قبل (5) .

ملك دنيا در اولياى حق اثر ندارد

حال،انسان چرا در وقتى كه دچار چنين عقوبتها نشده است و به تعبير قرآن دچار انكار خدا او را،نشده است،همين حقيقت را نبيند؟اولياى حق كسانى هستند كه اگر تمام ملك دنيا را هم به آنها بدهند-كه داده هم شده است،وقتى كه همين ملك ظاهر را هم در اختيار آنها قرار بدهند-يك ذره از آن روح عبوديتشان كاسته نمى‏شود.امير المؤمنين هم مانند مامون خليفه بود،ولى آيا در روح على كسى كوچكترين احساسى مى‏توانست مشاهده كند كه على هم تكيه‏اى داشته باشد كه اين منم و اين لشكرهاى من است و اين قدرت من است؟باز همان عبد ضعيف ذليل در مقابل خداى متعال است.باز شبها كه مى‏شود در محراب عبادت آنچنان عجز و لابه مى‏كند،چون مى‏داند كه همه اينها در مقابل ذات حق هيچ و پوچ است.انسان اگر خدا را داشته باشد همه چيز را دارد،اگر خدا را نداشته باشد هر چه داشته باشد هيچ چيز ندارد.

سليمان نبى-آن طور كه در آثار و روايات آمده است-با آن ملك جن و انسى كه خداوند متعال به او داده است،خودش در باطن خودش با خدا يك عبد بسيار ذليلى است و جز عبوديت و ذل عبوديت چيز ديگرى احساس نمى‏كند.

معناى اين سخن اين نيست كه انسان از اسباب استفاده نكند.دو مساله است:اسباب را خدا قرار داده است براى استفاده كردن.از اسباب و وسائل استفاده كردن يك مطلب است،تكيه به اسباب و وسائل داشتن مطلب ديگرى است.شما همين طبيب و دارو را در نظر بگيريد.آيا انسان وقتى كه مريض مى‏شود،به طبيب مراجعه بكند يا نكند؟دارو بخورد يا نخورد؟البته به طبيب مراجعه بكند،دارو هم بخورد.طبيب هم از خداست،دارو هم از خداست.ولى آنچه نبايد باشد چيست؟همين كه طبيب را از خدا نبيند،دارو را از خدا نبيند،تكيه‏اش به طبيب باشد و ماوراى طبيب را نبيند،تكيه‏اش به دارو باشد و ماوراى دارو را نبيند.[اينها]تكيه‏گاه نبايد باشد.پس اسباب و وسائل را مورد استفاده قرار دادن يك مطلب است،تكيه‏گاه قرار دادن و يگانه اعتماد را به آنهاكردن مطلب ديگرى است.

امن هذا الذى هو جند لكم ينصركم من دون الرحمن آيا اينها كه سپاه شما هستند شما را يارى مى‏كنند و نه خدا؟يعنى تكيه‏تان به اينهاست؟چقدر كافران در فريبند!به چه چيزى تكيه مى‏كنند!اينها شايسته تكيه كردن نيست.

امن هذا الذى يرزقكم ان امسك رزقه بل لجوا فى عتو و نفور .در آيه قبل،بعضى از مفسرين درباره كلمه جند لكم ينصركم (آن كه سپاه شماست و شما را يارى مى‏كند)گفته‏اند مقصود همان اله‏ها و معبودهاست كه كفار خيال مى‏كردند كه اينها در نزد خداوند ناصر آنها خواهند بود.ولى اين با كلمه‏«جند لكم‏»جور در نمى‏آيد.مقصود،آنها نيست‏يا لا اقل اختصاص به آنها ندارد. امن هذا الذى يرزقكم ناظر به يك امر ديگرى است.انسان،يكى به ثروت احتياج دارد و ديگر به قدرت.قدرت آن چيزى است كه از انسان دفاع مى‏كند،و ثروت آن چيزى است كه وسيله را در اختيار انسان قرار مى‏دهد.مثلا يك حاكم،يك پادشاه،قدرت زياد دارد ولى ممكن است‏يك نفر از افراد رعيت احيانا ثروتى داشته باشد برابر او يا بيشتر از او.از نظر قدرت فرمود: آيا همين سپاهيانى كه به اينها تكيه كرده‏ايد مى‏توانند تكيه‏گاه شما واقع بشوند؟در مورد ثروت و وسيله‏هاى معيشت مى‏فرمايد: امن هذا الذى يرزقكم آيا اين وسائل روزى‏رسانى به شما روزى مى‏دهند نه خدا؟حال اگر خدا بخواهد از روزى دادن امساك كند،اين وسائل مى‏توانند براى شما كارى بكنند،مى‏توانند شما را روزى بدهند؟ بل لجوا فى عتو و نفور يعنى اين تذكرات ما براى افراد بى‏غرض كافى است،ولى افرادى كه لجاجت مى‏كنند،عناد و عتو و سركشى دارند و در حال نفور و دور شدن‏اند،چه فايده به حال اينها؟

چون غرض آمد هنر پوشيده شد صد حجاب از دل به سوى ديده شد

اينكه مغرض بودن و لجاجت داشتن،عتو و سركشى داشتن،چه مى‏كند با انسان،واقعا عجيب است!اين كلمه‏«اسلام‏»كه نام دين خداست‏خودش معجزه است،يعنى آن روح دين و روح انسانيت و مرز ميان كفر و دين را همين يك كلمه معين مى‏كند.اسلام،يعنى انسان تسليم باشد در مقابل حقيقتى كه بر او عرضه مى‏شود يا حالت عناد و سركشى و لجاج داشته باشد. اگر بخواهد حالت لجاج در كار باشد،ديگر هيچ چيزى در انسان كارگر نيست.

 

پى‏نوشتها:

1- ملك/18-21.

2- نهج البلاغه فيض الاسلام،خطبه 218

3- ذاريات/39

4- آن زمان،استانبول فعلى و قسطنطنيه قديم مركز روم بوده است و اين قسمت‏سوريه و اطراف آن تقريبا مرز دنياى اسلامى شمرده مى‏شد،بعد در دوره‏هاى سلاطين عثمانى و سلطان محمد فاتح بود كه اينها فتح كردند و خلافت‏شرقى مسيحيت را برچيدند.

5- يونس/91