آشنايى با قرآن جلد ۸

متفكر شهيد استاد مرتضى مطهرى

- ۱۸ -


نمونه‏اى از حالت عناد و لجاج در برخورد با حافظ

دو سه شب پيش در روزنامه كيهان مصاحبه‏اى را مى‏خواندم كه شخصى با شخص ديگرى از معروفين عصر ما و از گويندگان شعر نو-كه اينها در اثر موج كاذبى كه پيدا شده شهرتهاى كاذبى پيدا كرده‏اند-مصاحبه‏اى كرده بود.قبلا مى‏دانستم كه او يك ديوان حافظ چاپ كرده و در پشت آن عكس حافظ را كشيده است(البته عكس حافظ كه در دست نيست،تصويرى كه از حافظ فرض مى‏كنند)با موهاى بلند،ولى چهره چهره خود مؤلف اين كتاب است،يعنى عكس خودش را به جاى حافظ كشيده است.و چقدر هم از اين جهت،نفهميده كار بجايى كرده است، چون به جاى اينكه حافظى چاپ كرده باشد،خواسته خودش را در قالب حافظ بگنجاند.

عجيب اين است:مقدمه‏اى نوشته كه من كمى از آن مقدمه را در دست كسى خوانده بودم و هنوز نخوانده‏ام،ولى از آن مصاحبه كاملا معلوم بود.در اين مقدمه و در چاپ اين حافظ، كوشش كرده كه بگويد:حافظ يك آدمى بوده درست مثل من،همه چيزش مثل من.مى‏گويد: حافظ خدا را قبول نداشته،قيامت را هم قبول نداشته،چنين و چنان بوده است.حتى در بعضى جاها كه تحريف،تحريف معنوى مى‏شده،يعنى اگر مى‏شده بگويد مقصود حافظ چيز ديگر است،[چنين كرده است.]مثلا حافظ مى‏گويد:«من ملك بودم و فردوس برين جايم بود(اين،نظر بسيار واضح و روشنى است كه مى‏خواهد بگويد انسان يك حقيقتى است كه عالم علوى جايگاه اوست)آدم آورد در اين دير خراب آبادم‏»معلوم است كه داستان آدم و بهشت را دارد مى‏گويد،يعنى همان داستانى كه در اديان و مذاهب و بالخصوص در قرآن آمده است.مى‏گويد:چه لزومى دارد ما بگوييم مقصودش اين حرفها بوده؟خير،مقصودش اين است كه من دلم مى‏خواهد انسان در جامعه چنين زندگى كند(اساسا به همديگر ربطى ندارد)، يك انسان مورد آرزوى حافظ بوده است كه در زندگى بايد چنين و چنان باشد،آن را مى‏خواسته بگويد.آخر چگونه معنايش جور در مى‏آيد؟!يك جا مى‏گويد كه شعرى را ديدم كه آن را بايد تغيير داد.مثلا حافظ گفته است:«نداى عشق تو دوشم در اندرون دادند»با اينكه در تمام نسخه‏ها بالاتفاق همين است،ديدم بهتر اين است كه بگوييم:«نداى عشق تو روزى در اندرون دادند»چون اگر بگويم‏«دوشم‏»معنايش اين است كه(معناى شعر را هم نفهميده)فقط ديشب من عاشق تو شدم قبلا نه،اين بود كه من آن را«روزى‏»كردم.آنجا كه حافظ غزلى گفته است كه مربوط به قضيه يزد است(مى‏گويند سفرى تا يزد آمد و بلافاصله به شيراز برگشت. تاريخ هم نوشته است)،در يك غزلش به اين قضيه اشاره مى‏كند،مى‏گويد:

اى صبا از من بگو با ساكنان شهر يزد كاى سر ما حق شناسان گوى چوگان شما

مى‏گويد حافظ بزرگتر از اين حرفهاست كه اين طور بگويد،من عوضش كردم گفتم:«اى صبا از من بگو با ساكنان شهريار»آخر حافظ كه نبايد اسم يزد را برده باشد!

داستان مردى كه اغلاط قرآن را اصلاح كرد!

گفتم داستانى كه ما شنيده بوديم و باور نمى‏كرديم،درست همان داستان است كه مردى خط خوبى داشت،يك آقايى مى‏خواست او يك نسخه از قرآنى را با خط خوش خودش برايش بنويسد(قديم كه چاپ نبود،استنساخ مى‏كردند)گفت:تو خيلى خط خوبى دارى،بنويس.او هم آمد يك قرآنى براى او نوشت و با كاغذ اعلا و خط كشى عالى و خط خوب تحويل داد.آن شخص گفت:اين قرآن بى‏غلط بى‏غلط است؟گفت:بلى،ولى دو سه جا بود كه من خودم به نظرم آمد كه بايد اصلاح شود،ديدم آن جور درست نيست.در يك جا ديدم نوشته:«شغلتنا اموالنا و اهلونا».در قرآن كه غلط نمى‏تواند وجود داشته باشد،نوشتم:شدرسنا اموالنا و اهلونا. يك جاى ديگر ديدم كه نوشته است:«و خر موسى صعقا».من ديدم موسى كه خر نداشته،آن عيسى بوده كه خر داشته است،آن را«خر عيسى صعقا»كردم.يك جاى ديگر هم دست بردم، ديدم غلط است و درستش را نوشتم.ديدم نوشته است: ساريكم دار الفاسقين (ساريكم را ساريكم خوانده)من خودم اهل سارى هستم،سارى دار المؤمنين است،نوشتم:ساريكم دار المؤمنين.

عينا همين كار را اين شخص در قرن بيستم روى ديوان حافظ انجام داده است.حال اين چيست؟از بى‏سوادى نيست،نه اين است كه بگوييم اين قدر سواد نيست.از لجاجت و عتو و نفور است.از يك طرف از حافظ نمى‏تواند ببرد،از طرف ديگر مى‏بيند محتواى حافظ با فكر او جور در نمى‏آيد.او دلش مى‏خواهد يك حافظى باشد كه نه خدا را قبول داشته باشد،نه پيغمبر را،نه قيامت را،نه معنويت را،هيچ چيز را قبول نداشته باشد،هم حافظ باشد و هم هيچ يك از اينها را قبول نداشته باشد.رسما مى‏آيد كلمات را عوض مى‏كند،براى اينكه با مقصود خودش جور در بيايد.

بل لجوا فى عتو و نفور .قرآن مى‏فرمايد:مساله اين نيست كه اين مطلب بر اينها ثابت نباشد يا اين موضوعات،موضوعات مشكلى باشد كه نتوانند در باره آنها فكر كنند،مساله اين است كه روى دنده لج افتاده‏اند و لجبازى مى‏كنند.

اين مساله حافظ و مولوى و سعدى و...امروز در ايران يك مساله‏اى شده است،مساله مهمى هم شده است.از يك طرف اينها مفاخر بزرگ ادبى ايران‏اند و بلكه مفاخر بزرگ ادبى جهان‏اند و ايران و زبان فارسى را كه دنيا مى‏شناسد،به واسطه اين چند نفر مى‏شناسد و عده‏اى نمى‏توانند از اينها ببرند،يعنى بريدنى نيست،و از طرف ديگر اينها آنچنان با اسلام گره خورده‏اند كه اين گره را نمى‏شود باز كرد.حال چكار مى‏شود كرد كه انسان مولوى يا حافظ يا سعدى يا نظامى و يا ناصر خسرو را بگيرد،اسلام را دور بيندازد؟تمام تلاشها براى اين هدف است.قهرا ديگر تلاش معقول صورت نمى‏گيرد.همه تلاشها به همين صورت نامعقول احمقانه است.

داستان دكتر معين و استاد معاند

مرحوم دكتر معين(خدا بيامرزدش،اين اواخر عمرش مخصوصا خوبيهايى داشت)مى‏گفت: من در دانشگاه بودم(او خودش استاد بود)ديدم يكى از همين افراد كه با اسلام خيلى مبارزه مى‏كند،يك عده از دانشجويان را دور خودش جمع كرده و دارد براى اينها حرف مى‏زند،قدم مى‏زند و با اينها صحبت مى‏كند.من به اينجا رسيدم كه مى‏گفت:حافظ آنجا كه مى‏گويد:«اين دفتر بى‏معنى در خم شراب اولى‏»مقصودش-العياذ بالله-قرآن است.به او گفتم:تو چطور چنين حرفى مى‏زنى؟اين حافظى كه اينهمه در ديوان اشعار خودش از قرآن دم مى‏زند،و اصلا حافظ كه حافظ است به دليل اين است كه حافظ قرآن بوده است:

نديدم خوشتر از شعر تو حافظ به قرآنى كه اندر سينه دارى

عشقت رسد به فرياد گر خود به سان حافظ قرآن ز بر بخوانى با چارده روايت

و نه تنها حافظ قرآن بوده،تمام قرائات قرآن را حفظ بوده و مى‏دانسته،مدرس و مفسر قرآن بوده است:

ز حافظان جهان كس چو بنده جمع نكرد لطايف حكمى با نكات قرآنى

چنين كسى چگونه ممكن است چنين مقصودى داشته باشد؟!فكرى كرد و گفت:بله آن را اول گفته بود بعد فهميد اشتباه كرده،اين را گفت.(خود مرحوم دكتر معين يك مقدار روى ديوان حافظ از نظر تاريخ غزلها كه چه غزلهايى مثلا در جوانى گفته شده و چه غزلهايى در دوره پيرى،كار كرده بود.)گفتم:اگر تحقيقاتى كه اخيرا مى‏شود نشان داد كه همين شعرى را كه تو مى‏گويى،جلوتر از آن شعرها گفته است چكار مى‏كنى؟گفت:براى آن يك فكر ديگر مى‏كنيم.

اين نشان مى‏دهد كه از اول،روى لجاجت‏يك مدعايى را پذيرفته‏اند و كوشش مى‏كنند هر جور هست اينها را از اسلام و اسلام را از اينها جدا كنند.با منطق كه نمى‏شود جدا كرد،ناچار همين ياوه‏ها را بايد ببافند.اين ياوه‏ها را كه مى‏بافند،يك عده دانشجويى كه يك دور ديوان حافظ را نخوانده‏اند،وقتى كه از زبان يك استاد اين حرف را مى‏شنوند،ممكن است احيانا باورشان بيايد و قبول كنند كه قضيه از همين قرار است.

انسانهاى مسخ شده

از اينجا قرآن تقريبا به يك شاخه اين بحث مى‏پردازد.فرمود:مساله اين است كه اينها حالت لجاج به خودشان گرفته‏اند،يك درجه بالاتر،اينها موجودات مسخ شده‏اى شده‏اند،روح و فكر خود را در اثر اين اعمال زشتشان و اين لجاجتها مسخ كرده‏اند،اينها ديگر انسان نيستند. افمن يمشى مكبا على وجهه اهدى امن يمشى سويا على صراط مستقيم .اينها را تشبيه مى‏كند به كسى كه مكب به صورت خود است‏يعنى خودش را به صورت خود انداخته است. اين را شما به دو گونه در نظر بگيريد:يا مثل چهار پايان[و يا مثل خزندگان.]چهار پايان از نظر جسمى با انسان اين تفاوت را دارند كه چهار پايان(انعام به تعبير قرآن)سرشان به پايان است، بيشتر همان پيش پاى خودشان را مى‏بينند،ولى انسان يك موجود مستقيم القامه است،سر خودش را بلند مى‏كند،جلو را مى‏بيند،بالا سرش را نگاه مى‏كند،طرف راستش را نگاه مى‏كند،طرف چپ خودش را نگاه مى‏كند.بدتر از چهار پايان آن حيوانى است كه روى زمين مى‏خزد و اين گونه به زمين چسبيده است.

قرآن مى‏فرمايد:اينها مانند آن حيواناتى هستند كه به رو به زمين افتاده‏اند،اين طور دارند حركت مى‏كنند،يعنى راه و روششان در زندگى،راه و روش كسى است كه سرش را همين طور پايين انداخته و همان‏جا را مى‏بيند و روى زمين مى‏خزد يا مثل يك چهارپا راه مى‏رود. آيا اينها را شما مى‏توانيد مقايسه كنيد با آن انسانى كه راست و مستقيم القامه ايستاده و راه راست را پيدا كرده است و بر اين راه راست گام بر مى‏دارد؟ افمن يمشى مكبا على وجهه اهدى امن يمشى سويا على صراط مستقيم مقايسه‏اى مى‏كند:آيا آن كسى كه به رو در افتاده است،او راه يافته‏تر است‏يا آن كسى كه راست و مستقيم بر يك جاده مستقيم حركت مى‏كند؟

بحث،از مساله لجاجت‏شروع شد و بعد رسيد به اين حالتى كه مردم دو گونه هستند:بعضى اين طور در زندگى حركت مى‏كنند و بعضى آن طور.حال آيا مردم دو جور خلق شده‏اند؟نه، مردم يك جور خلق شده‏اند.خداوند وسائل و اسباب هدايت را در اختيار همه مردم قرار داده است ولى بعضى سپاسگزارند و بعضى ناسپاس،بعضى قدردان اين نعمتها هستند و از اين نعمتها استفاده مى‏كنند و بعضى ناسپاس‏اند و اين نعمتها را به هدر مى‏دهند،و لهذا بعد دوباره همان اسباب و وسائل هدايت را ذكر مى‏كند: قل هو الذى انشاكم بگو خداست آن كه شما را انشاء و ابداع كرد. و جعل لكم السمع و الابصار به شما گوش و ديده‏ها داد«و الافئدة‏»و دلها.گوش داد كه بشنويد،و چشم داد كه ببينيد،و دل داد كه بر روى اين شنيده‏ها و ديده‏ها تفكر و تعمق و استنتاج كنيد.همه اين بحثهايى كه تا به حال مى‏كرديم،فرع بر اين است كه انسان گوشى داشته باشد آماده شنيدن،چشمى داشته باشد آماده ديدن.همين طور كه مفسرين گفته‏اند،مقصود از چشم و گوش،منحصر به همين دو حاسه نيست،ايندو نمونه‏اى است از مجموع حواس انسان.همين طور كه چشم و گوش براى انسان دو وسيله احساس و دو كانال ارتباطى نسبت به جهان خارج هستند كه انسان عالم خارج را احساس مى‏كند، ذائقه انسان هم يك حاسه و كانال ارتباط ديگرى است،شامه انسان هم يك حاسه و كانال ارتباط ديگرى است،لامسه انسان هم يك حاسه و كانال ارتباط ديگرى است.ولى در ميان حواس انسان آن كه عمده و مهمتر است،چشم و گوش است،يعنى اگر ما آن سه حاسه و كانال را با مقايسه در نظر بگيريم،مجموع اطلاعاتى كه از اينها مى‏رسد شايد يك صدم اطلاعاتى كه از چشم تنها مى‏رسد نيست،تا چه رسد كه اطلاعات چشم و گوش را روى همديگر حساب كنيم.اين است كه قرآن چشم و گوش را كه عمده حواس است ذكر فرموده است.

چشم و گوش،ما را به جهان خارج مرتبط مى‏كند،به ما از جهان خارج دريافت مى‏دهد.ولى چشم و گوش ماده خام براى تفكر مى‏سازند.چشم و گوش را كه الاغ هم دارد،حواس را حيوانات هم دارند،اما به انسان علاوه بر اين حواس-كه مواد خام براى او در ذهنش و در اندرونش جمع مى‏كنند-قوه ديگرى داده شده است كه قرآن از آن گاهى به‏«لب‏»تعبير مى‏كند،گاهى به‏«عقل‏»،گاهى به‏«فؤاد»و گاهى به‏«قلب‏»،و به وسيله اين قوه در مورد اطلاعاتى كه از دنياى خارج به او رسيده است مى‏انديشد و نتيجه‏گيرى مى‏كند.