آشنايى با قرآن جلد ۷

متفكر شهيد استاد مرتضى مطهرى

- ۶ -


تفسير سوره جمعه (2)

اعوذ بالله من الشيطان الرجيم

قل يا ايها الذين هادوا ان زعمتم انكم اولياء لله من دون الناس فتمنواالموت ان كنتم صادقين×و لا يتمنونه ابدا بما قدمت ايديهم و الله عليم‏بالظالمين×قل ان الموت الذى تفرون منه فانه ملاقيكم ثم تردون الى‏عالم الغيب و الشهادة فينبئكم بما كنتم تعملون (1) .

آيه قبل از اين آيه،مثلى براى علماى يهود بود كه درباره آن بحث‏كرديم (2) .روح آن آيه اين بود كه اينها با آنكه تكليف و مسؤوليت تورات به‏آنها داده شده و آن كتاب آسمانى به آنها تعليم داده شده است عملا حامل‏آن كتاب نيستند;به اين معنى كه آنها در عمل پيرو اين كتاب نيستند ودستورهاى اين كتاب را به كار نمى‏بندند.آن مثل به همين مناسبت در آن‏آيه كريمه آورده شده است.علماى يهود و بلكه شايد غير علمايشان هم ازهمين امتياز ظاهرى كه ما اهل كتاب و اهل تورات هستيم استفاده‏مى‏كردند كه قرآن فرمود:شما همان اندازه اهل تورات هستيد كه اگر الاغى‏را از كتاب بار بزنند اهل آن كتاب است.آنها مى‏خواستند از اين مقدارانتساب استفاده‏هاى ديگرى هم بكنند و قرآن كريم ادعاهاى ديگرى ازقول آنان در آيات ديگر نقل فرموده است.از جمله ادعا مى‏كردند: «نحن‏ابناء الله و احبائه‏» (3) ما فرزندان خدا هستيم،ما«خدا نژاد»هستيم.

مساله خدا نژادى

مساله ابن اللهى(خدا نژادى)يكى از آن معانى و مفاهيمى است كه درطول تاريخ زياد به آن بر مى‏خوريم كه قومى بزرگ يا كوچك،براى اينكه‏يك سلسله امتيازات اجتماعى را به خودشان اختصاص بدهند دعوى‏خدا نژادى كرده‏اند.البته دعوى آنها به عقايدى كه در بين آن مردم رايج‏بوده بستگى داشته است.آنها كه به ارباب انواع معتقد بوده‏اند،مى‏گفته‏اندنژاد ما به فلان رب النوع مى‏رسد.يهوديها چون اساس دين و مذهبشان برتوحيد بود و مساله رب النوع برايشان مطرح نبود رسما مى‏گفتند ما پسران‏خدا هستيم،حال اعم از آن كه براى حرف خود توجيهى مى‏كردند يانمى‏كردند;اگر توجيه مى‏كردند لا اقل در اين حد بود كه خداوند به ماعنايت مخصوص دارد مانند عنايت‏يك پدر به پسران خود.

در ايران خود ما هم اين ادعاى خدا نژادى زياد ديده شده است.دركتيبه‏هايى كه از دوره‏هاى خيلى قديم به دست آمده است،سلاطين آن‏زمان ادعاى خدا نژادى كرده‏اند.حتى گاهى در بعضى از تعبيراتى كه دركتب تاريخ ثبت‏شده اين‏طور آمده است:«خدايى از نژاد خدايان‏».

به هر حال آنها مى‏گفتند ما فرزندان خدا هستيم و دوستان خدا: «نحن‏ابناء الله و احبائه‏» .

قرآن در اينجا روى كلمه‏«اولياء الله‏»تكيه كرده است و بر اين اساس‏استدلالى كرده است كه ما اين استدلال را طرح و درباره آن بحث مى‏كنيم وبسيار هم قابل بحث است و بحث‏خوبى هم هست.

قرآن چنين استدلال مى‏كند كه شما اگر در ادعاى خودتان كه اولياء الله‏هستيد راست مى‏گوييد پس مرگ را آرزو كنيد: «فتمنوا الموت‏» ;اگر راست‏مى‏گوييد مرگ بايد براى شما مانند يك امر آرزويى باشد.در اينجا ابتداترجمه دو آيه بعد را عرض مى‏كنم و بعد به توضيح استدلال قرآن‏مى‏پردازم.

قرآن در ادامه مى‏فرمايد: «و لا يتمنونه ابدا» ولى هرگز اينها آرزوى‏مرگ نخواهند داشت،چرا؟ «بما قدمت ايديهم‏» به موجب آنچه دستهايشان‏پيش فرستاده است.بعد مى‏فرمايد: «و الله عليم بالظالمين‏» خدا به ستمكاران‏آگاه است.معناى «بما قدمت ايديهم‏» اين است كه خودشان مى‏دانند چه پيش‏فرستاده‏اند،يعنى مى‏دانند چه اعمالى مرتكب شده‏اند و ضمنا مى‏دانند كه‏اگر انسان بميرد بر همان اعمال خودش وارد مى‏شود و آينده‏اش به آنچه‏كه قبلا پيش فرستاده بستگى دارد.خودشان مى‏دانند و خدا هم به‏ستمكاران آگاه است.يك وقت است كه انسان خودش مى‏داند كه چه كرده‏است ولى مى‏توان آن دستگاهى را كه مراقبت مى‏كند اغفال كرد ولى وقتى‏خدا مراقب باشد ديگر امكان اغفال كردن نيست.

بعد قرآن اشاره مى‏فرمايد كه نه تنها مرگ براى اينها يك امر آرزويى‏نيست‏بلكه اين كسانى كه به زعم خود اولياء الله هستند و مدعى «نحن ابناء الله و احبائه‏» هستند خيلى هم از مرگ فرار مى‏كنند و مى‏ترسند.به آنها بگو:

چه فايده‏اى از فرار؟اين مرگى كه شما از آن فرار مى‏كنيد ملاقى شماخواهد بود و يك روز با شما روبرو خواهد شد و فرار كردنى نيست.

(ملاقى يعنى ملاقات كننده،روبرو شونده).اين خود مرگ.اما بعد از مرگ‏خواه ناخواه بازگردانده مى‏شويد به آن حقيقتى كه داناى غيب و شهادت‏است;آن كسى كه آنچه ظاهر كرده‏ايد مى‏داند و آنچه را هم كه مستور ومخفى كرده‏ايد مى‏داند.او در موقع حسابرسى-كه به خود شخص افهام‏مى‏شود كه چه كرده است-شما را به آنچه عمل مى‏كرديد خبر خواهد داد.

اين ترجمه آيات.

شبيه اين آيه كه «يا ايها الذين هادوا ان زعمتم انكم اولياء لله من دون الناس‏فتمنوا الموت ان كنتم صادقين‏» آيه‏اى است در سوره مباركه بقره: «قل ان كانت‏لكم الدار الاخرة عند الله خالصة من دون الناس فتمنوا الموت ان كنتم صادقين‏» (4) .

آنهاادعاى بالاتر داشتند،مى‏گفتند اساسا خدا خانه آخرت را براى ما ساخته‏است،به مردم ديگر مربوط نيست;اگر خدا در آن عالم به هر كس ديگرچيزى بدهد از مال ما به او داده است;اگر غير يهودى به بهشت‏برود ازطفيلى ما و صدقه سر ماست،يك قسمت از آن چيزهايى كه مال ماست‏به‏او داده‏اند.در آيات ديگر از اينها نقل مى‏فرمايد كه مى‏گفتند خدا هرگز ما رامعذب نمى‏كند،ما هرگز اهل جهنم نيستيم.قرآن مى‏گويد اگر چنين است‏پس شما بايد عالم آخرت را خيلى دوست داشته باشيد،پس چرا اين قدراز مرگ مى‏ترسيد؟

من در اينجا مى‏خواهم اين استدلال را كه مبتنى بر آرزوى مرگ است‏طرح كنم،چون ممكن است‏سؤالاتى را به وجود آورد.

استدلال مبتنى بر آرزوى مرگ

در اينجا به اصطلاح منطقيين يك نوع‏«قياس‏»تشكيل داده‏شده است‏و آن‏«قياس استثنايى‏»است.در منطق در باب استدلال مى‏گويند قياس بردو قسم است:قياس اقترانى و قياس استثنايى.در قياس استثنايى،ميان دوچيز(مقدم و تالى)ملازمه قائل مى‏شوند;مى‏گويند اگر فلان چيز وجودداشته باشد(مقدم)فلان چيز هم وجود دارد(تالى). قياس استثنايى چندشكل پيدا مى‏كند كه طبق بعضى از شكلهاى آن،استدلال صحيح است وطبق بعضى ديگر استدلال صحيح نيست.يكى از شكلهايى كه قياس‏استثنايى نتيجه مى‏دهد اين است كه از نفى تالى نفى مقدم را نتيجه بگيرند.

مثلا طبيب مى‏گويد اگر اين بيمارى حصبه باشد فلان علامت‏حتما بايدوجود داشته باشد. ولى اين علامت وجود ندارد(نفى تالى)،پس نتيجه‏مى‏دهد اين بيمارى حصبه نيست(نفى مقدم).

قرآن در اينجا چنين قياسى تشكيل داده است: «ان زعمتم انكم اولياء لله‏من دون الناس فتمنوا الموت‏» شما اگر اولياء الله هستيد بايد آرزوى مرگ داشته‏باشيد «و لا يتمنونه ابدا بما قدمت ايديهم‏» ولى هرگز آرزوى مرگ نداريد،پس‏شما اولياء الله نيستيد.

سؤالى كه در اينجا مطرح است در ملازمه ميان مقدم و تالى است.درقياس استثنايى عمده اين است كه اين ملازمه محرز و ثابت‏باشد.مثلا آنجاكه طبيب مى‏گويد اگر اين بيمارى حصبه باشد بايد فلان علامت را داشته‏باشد،بايد حتما تاييد شده باشد كه بيمارى حصبه آن علامت را دارد.ما دراينجا از آيه چنين استنباط مى‏كنيم كه لازمه اينكه يك شخص از اولياء الله‏باشد، آرزوى مرگ داشتن است.حال آيا اينكه‏«لازمه ولى،الله بودن،آرزوى مرگ داشتن است‏»درست است‏يا درست نيست؟اين مطلب‏صد در صد درست است ولى در اينجا توضيحى بايد بدهيم تا ريشه اين دوست داشتن و نحوه اين دوست داشتن به دست‏بيايد.

آيا مرگ امرى مورد آرزوست؟

ابتدا بايد خود مرگ را قطع نظر از خصوصيات ديگر در نظر بگيريم.

آيا مرگ فى حد ذاته يك امر مطلوب و يك امر آرزويى است كه هر كس‏اعم از اولياء الله و غير اولياء الله بايد آن را امرى مطلوب و محبوب بداند يانه؟اين خودش مساله‏اى است.

در اينجا چند مكتب وجود دارد.مكتبهايى در دنيا بوده‏اند و الان هم‏به شكل ديگرى وجود دارند كه معتقدند مرگ فى حد ذاته براى هر فردى‏بايد امرى مطلوب و مورد آرزو باشد،چرا؟ زيرا اين مكتبها معتقدندرابطه انسان با جهان رابطه زندانى است‏با زندان،يا به تعبير ديگر رابطه‏روح با بدن رابطه زندانى است‏با زندان،رابطه‏«در چاه افتاده‏»است‏با چاه،رابطه مرغ است‏با قفس.انسان از همان اولى كه به دنيا مى‏آيد-كه كم وبيش مى‏توان گفت‏حرف افلاطون هم چنين است-يك مرغ ساخته وپرداخته شده عالم ملكوت است.بعد اين مرغ را در اينجا در قفس زندانى‏كردند.معلوم است وقتى يك انسان آزاد به زندان مى‏افتد خروج از زندان‏بايد يك امر آرزويى براى او باشد.اگر رابطه انسان و جهان اينچنين باشدآيا مردن تاسف دارد؟اينكه در زندان باز شود و زندانى از زندان بيرون‏بيايد كه تاسف ندارد;به چاه افتاده را از چاه بيرون بكشند و يا مرغ را ازقفس آزاد كنند كه تاسف ندارد.

چنين مكاتبى مخصوصا در دنياى قديم وجود داشته است.مانى (5) اين مدعى پيغمبرى معروف كه ضمنا انسان نابغه‏اى هم بوده است چنين‏فلسفه‏اى داشت.او بر اساس همين فكر و فلسفه،مرگ را براى هر كس‏فى حد ذاته امرى مطلوب مى‏دانست.

در اين مكتب براى هر فردى بدون استثنا مرگ بايد يك امر آرزويى‏باشد،چرا كه اين فرد و آن فرد ندارد،همه روحهاى مردم مرغهاى درقفس است و زندانيهاى در زندان.

اين مكتب براساس دو اصل است:يكى جاودانگى روح و ديگراينكه روح انسان قبل از اينكه به اين دنيا بيايد يك موجود ساخته وپرداخته كاملى بوده و در اين دنيا نقص پيدا كرده و بازگشت او بازگشت‏به‏كمال اول است.

مكتب ديگرى كه درست نقطه مقابل اين مكتب است و مكتبى مادى‏است مى‏گويد حيات و زندگى در همين دنيا شروع مى‏شود و به همين دنياهم پايان مى‏پذيرد;مرگ نيستى است و حيات،هستى.هستى بر نيستى وبود بر نبود در هر شكلى ترجيح دارد;زندگى به هر شكلى بر مرگ به هرشكلى ترجيح دارد.اصلا«بود»نمى‏تواند از«نبود»كمتر باشد و نيستى‏نمى‏تواند بر هستى ترجيح داشته باشد.مرگ در مكتب مانى ارزش‏صددرصد مثبت داشت و در اين مكتب ارزش صددرصد منفى دارد.

پهلوان را زنده خوش است;پهلوان بايد زنده بماند.اصل اول زنده ماندن‏است،هرچيز ديگر در درجه بعد است.

از جالينوس (6) نقل مى‏كنند كه گفته است من زندگى به هر شكل را برمرگ ترجيح مى‏دهم;فقط من زنده باشم و نفسم بيرون بيايد.مولوى به‏اين شكل نقل كرده كه جالينوس گفته‏است اگر راه زنده ماندن من منحصردر اين باشد كه مرا در شكم يك قاطر كنند و سرم را از زير دم قاطر بيرون‏بياورند تا نفس بكشم،من اين طور زندگى را بر مرگ ترجيح مى‏دهم، چون بالاخره زندگى،زندگى است و مرگ،مرگ است.ديگر كيفيت‏زندگى براى او مطرح نيست،اصل زندگى برايش مطرح است.در اين‏مكتب مسلم است كه هميشه زندگى مورد آرزوست و مرگ به هيچ شكل‏نمى‏تواند مورد آرزو باشد و ارزش مرگ صددرصد ارزش منفى است.

اين هم يك مكتب.

مكتب ديگرى وجود دارد كه مى‏گويد:مرگ براى بعضى از انسانهايك امر آرزويى است و براى بعضى از انسانهاى ديگر امرى‏ضد آرزوست.بعضى از انسانها حق دارند كه مرگ را آرزو كنند، ولى‏آرزوى مرگ براى بعضى از انسانهاى ديگر ضد منطقى است.اين مكتبى‏است كه از يك طرف قائل به جاودانگى روح است و مى‏گويد انسان بامرگ فانى نمى‏شود ولى از طرف ديگر مثل مكتب مانى نمى‏گويد كه انسان‏قبل از اينكه به اين دنيا بيايد كامل بود و موجود كاملى را آوردند و در اينجازندانى كردند و انسان فقط بايد زندانش را بشكند و برود.متاسفانه درتعبيرات شعراى ما از اين نوع تعبيرات زياد آمده با اينكه مقصودشان اين‏نبوده است.قفس شكستن و زندان شكستن و از چاه بيرون آمدن درتعبيرات شعراى ما زياد آمده است‏با اينكه تابع مكتب مانى نبوده‏اند.

اين مكتب بر اين اساس است كه روح يك امر جاودانه است ولى‏معتقد نيست كه روح انسان به صورت يك موجود كامل بود و او را مثل‏يك زندانى به زندان آوردند و يك موجود آزاد را در چاه انداخته و يا مرغ‏آزاد را در قفس كردند،بلكه روح انسان در اين دنيا ناقص است،به اين‏معنا كه يك امر بالقوه است كه قابل تكامل و كامل شدن است;يعنى رابطه‏انسان با جهان،رابطه كشاورز است‏با مزرعه و رابطه كودك است‏بامدرسه،نه رابطه زندانى با زندان.اين موجود ضعيف،وجودش از نقطه‏صفر آغاز شده و بايد در اين دنيا رشد و تكامل پيدا كند.دنيا براى انسان‏مانند مدرسه است‏براى دانش‏آموز و مانند مزرعه است‏براى كشاورز،كه‏در اين مدرسه است كه بايد تكليف انجام بدهد و به مسؤوليتهاى خودمتوجه باشد و بايد خود را در اين مدرسه كامل كند تا وقتى از مدرسه‏بيرون مى‏آيد كامل باشد.يا آن كشاورز كارش در صحرا زحمت كشيدن‏است،ولى مى‏داند كه همين كاشتن و بعد به عمل آوردن محصول است كه‏زندگى ايام سالش را تامين مى‏كند.اگر مى‏خواهد چه در مدت زراعت وچه در مدتى كه در خانه استراحت مى‏كند زندگى خوبى داشته باشد فقطبايد عمل كشاورزى را خوب انجام دهد.

همچنين مى‏توان گفت مثل انسان با جهان مثل بازرگان است‏با بازار.

بازار براى يك بازرگان به عنوان محل كار و محل به دست آوردن سودمحبوب و مطلوب است.

بيشتر تعبيراتى كه عرض كردم تعبيرات امير المؤمنين عليه السلام است. فرمود:«ان الدنيا... مهبط وحى الله و متجر اولياء الله‏» (7) يا پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله‏فرمود:«الدنيا مزرعة الاخرة‏» (8) دنيا كشتگاه و محل زراعت آخرت است.

آيا بر طبق اين مكتب مرگ يك امر آرزويى است‏يا يك امر ضدآرزوست؟هيچكدام.براى كسى كه در اين مدرسه و دانشگاه هيچ كارى‏انجام نداده است‏بيرون آمدن از آن كه جز عقب افتادن و نمره بد گرفتن‏حاصلى براى او نداشته،نه تنها يك امر محبوب و مطلوب نيست‏بلكه‏مايه سرشكستگى و ملامت است.يا آن كشاورزى كه كار نكرده است‏به‏قول شاعر حالش چنين است:

هر كه محصول خود بخورد و خبيد×وقت‏خرمنش خوشه بايد چيدبراى آن كسى كه دنيا را به بطالت گذرانده است و نه تنها به بطالت كه به‏فسق و فجور و كارهاى بد گذرانده است مرگ هرگز نمى‏تواند يك امرآرزويى باشد.او نه تنها عمل خوبى به تعبير قرآن پيش نفرستاده است‏بلكه هر چه فرستاده،عمل بد است.طبعا چنين افرادى هميشه بايد ازمرگ وحشت داشته باشند و مانند همان جالينوس خواهند بود.آنها گرچه‏از نظر تئورى و مكتب با او اختلاف دارند ولى در عمل مانند او خواهندبود;يعنى براى چنين آدمى هم در عمل چنين خواهد بود كه زندگى به هرصورت و لو بخواهد در شكم استرى باشد و سرش از زير دم استر بيرون‏باشد بر مرگ ترجيح دارد.اين همان است كه مى‏فرمايد: «و لا يتمنونه ابدا بماقدمت ايديهم و الله عليم بالظالمين‏» .

مولوى مى‏گويد:

اى كه مى‏ترسى ز مرگ اندر فرار آن زخود ترسانى اى جان هوش دار زشت روى توست نى رخسار مرگ جان تو همچون درخت و مرگ برگ مرگ هر كس اى پسر همرنگ اوست آينه صافى يقين همرنگ روست

مى‏گويد تو كه از مرگ مى‏ترسى در واقع از خودت مى‏ترسى،چون مرگ‏هركس همرنگ خود اوست;مرگ هر كس مانند آينه‏اى است كه در وقت‏مرگ چهره شخص را به خودش نشان مى‏دهد.اگر چهره‏ات زشت وكثيف است،وقتى كه آن را ببينى ناچار از خودت وحشت مى‏كنى.

بعد مى‏گويد مثل تو مثل همان آدم زشت و كثيفى است كه از بيابان‏مى‏گذشت و در عمرش آينه نديده بود.آينه‏اى به پشت افتاده بود.تا آينه رابرداشت و طرف ديگر آن را نگاه كرد فورا آينه را شكست كه عجب چيزبدى پيدا كردم!فكر نكرد او خودش است و چيز ديگرى در آنجا نيست.

يا تشبيه مى‏كند به مرغى كه در قفس است و گربه‏هايى در اطراف آن‏كمين كرده‏اند.وقتى اين مرغ مى‏بيند كه گربه‏ها چشمهايشان را به اودوخته‏اند و منتظرند در قفس باز بشود تا او را بربايند هيچ گاه آرزوى‏بيرون رفتن نمى‏كند،چون مى‏داند كه باز همين قفس بهترين زندگيها براى‏اوست و از آن فضاى وسيع كه در آن،گربه‏ها انتظار او را مى‏كشند خيلى‏بهتر است.

براى آن كسى كه در جهان‏بينى‏اش دنيا براى او مزرعه است و آن كسى‏كه در جهان‏بينى‏اش دنيا براى او مدرسه است ولى در اين مدرسه خوب‏عمل كرده،انتقال به آن جهان امرى مطلوب است،همان طور كه‏دانشجويى كه براى تحصيل به خارج رفته و در آنجا به خوبى درس‏خوانده و كار كرده و دانشنامه گرفته است آرزوى بازگشت‏به وطن داردچون سؤوليت‏خود را به حد اعلا انجام داده است.يا مثلا بازرگانى كه به‏خارج رفته و در آنجا معامله كرده و سود برده است‏بازگشت‏به محل‏زندگى خودش براى او مطلوب است.كسى كه براى او انتقال از اين جهان‏به جهان ديگر امرى مطلوب است مصداق اين شعر حافظ است:

اى خوش آن روز كزين منزل ويران بروم راحت جان طلبم و ز پى جانان بروم

چند شب پيش،شب چهلمين سال فوت مرحوم حاج شيخ‏عبد الكريم حائرى يزدى رضوان الله عليه بود.مرحوم حاج شيخ‏عبد الكريم مرجع تقليد زمان خودش بود.من اگر چه خدمت ايشان‏نرسيده بودم و ده ماه بعد از فوت ايشان بود كه ما به قم رفتيم ولى اطلاع‏كامل داريم كه از علماى با تقواى واقعى واقعى بوده است;بسيار مردبا حقيقتى بوده است.همان شبى كه ايشان ساعت‏يازده و نيم فوت مى‏كنند-كه حال ايشان هم به حسب ظاهر هيچ علامتى از فوت نداشته است‏همين شعر را مى‏خوانده‏اند:

اى خوش آن روز كزين منزل ويران بروم راحت جان طلبم و ز پى جانان بروم

واقعا هم همين طور است;اگر كسى در دنيا طورى زندگى كرده است كه‏آنچه كه پيش فرستاده خير و بركت است،ديگر براى او دنيا يك زندان‏است،چون كارهايش را كرده و به قول امروزيها مسؤوليتش را انجام داده‏است.

قرآن نمى‏گويد اگر تو انسان هستى بايد مرگ را آرزو كنى.براى هرانسانى مرگ آرزو نيست. قرآن مى‏گويد تو اگر گناهكار و فاسد و كثيفى،حق دارى بترسى،ولى اگر از اولياء الله هستى مرگ براى تو به صورت يك امر آرزويى در مى‏آيد.

 

پى‏نوشتها:

1.جمعه/6-8.

2.[متاسفانه نوار جلسه مذكور در دست نيست.]

3.مائده/18.

4.بقره/94.

5.او در ايران قديم مذهبى آورد كه ثابت‏شده است ريشه‏هايى در مذاهب مختلف دارد وريشه تعليماتش بيشتر در مسيحيت است ولى پوشش ظاهرى‏اش از مذهب زرتشتى است

و در چندين مذهب ديگر هم ريشه داشته است.

مى‏گويند پادشاهى كه مانى را كشت‏به او گفت من تو را به حكم فلسفه خودت الان بايداعدام كنم و هيچ خدمتى به تو بالاتر از اين نيست كه تو را از اين زندان بدن آزاد كنم.من‏قصد سوئى ندارم،فقط مى‏خواهم روحت را از زندان بدنت آزاد كنم!

6.جالينوس از طبيبهاى بزرگ جهان قديم است و بلكه او و بقراط را در دنياى قديم‏«پدرطب‏»مى‏شمارند.جالينوس گرچه طبيب بوده ولى فيلسوف نبوده است.گويا جزءمباحثاتى كه ميان بوعلى سينا و ابوريحان بيرونى هست‏يكى هم بر سر جالينوس است.

بوعلى سينا خيلى جالينوس را تحقير مى‏كند،البته نه از نظر طبى بلكه از نظر فلسفى.

جالينوس يك طبيب شبه مادى است.

7.نهج البلاغه،حكمت 131.

8.كنوز الحقايق،باب دال.