آشنايى با قرآن جلد ۷

متفكر شهيد استاد مرتضى مطهرى

- ۷ -


موضع اولياء الله در برابر مرگ

اما اينجا باز يك نكته ديگرى هست.حال كه مرگ براى اولياء الله يك‏آرزوست،آيا آنها در صدد تحقق بخشيدن به اين آرزو هستند يا در عين‏اينكه مرگ براى آنها يك امر آرزويى است‏با آن مبارزه هم مى‏كنند؟نكته‏اين است كه هم آرزويش را دارند و هم با آن مبارزه مى‏كنند(مگر در دوصورت كه خواهيم گفت)،چرا؟براى اينكه مثل آنان همان مثل‏دانشجوست:دانشجويى كه در خارج از كشور است تا آن آخرين لحظه‏اى‏كه هنوز فرصت كار كردن و پيشرفت دارد با بيرون رفتن از اين محل‏مبارزه مى‏كند با اينكه آرزوى آن را دارد،مگر آن ساعتى كه احساس كند كه‏ديگر در اينجا كارى برايش نمانده است;يعنى آنچه بايد انجام مى‏داده،انجام داده است.

اين است مضمون اين فراز از دعاى مكارم الاخلاق كه زين العابدين‏سلام الله عليه به خداوند عرض مى‏كند:«الهى و عمرنى مادام عمرى بذلة فى‏طاعتك فاذا كان مرتعا للشيطان فاقبضنى اليك‏» (1) خدايا به من طول عمر بده‏ولى نه هميشه.اولياء الله در عين اينكه مرگ برايشان آرزوست هميشه ازخدا طول عمر مى‏خواهند زيرا براى اولياء الله و غير اولياء الله در همين‏فرصت عمر است كه انسان مراتب قرب به حق را طى مى‏كند.مى‏دانند ازاينجا كه رفتند،ديگر در آنجا درجه‏شان همان است كه هنگام رفتن از اين‏عالم داشته‏اند و لهذا خودكشى هيچ وقت‏حتى براى اولياء الله مجاز نيست،چرا؟زيرا خودكشى يعنى فرصت عمل را به دست‏خود از بين بردن،فرصت انجام تكليف و مسؤوليت را به دست‏خود از بين بردن. امام‏زين العابدين سلام الله عليه به خداوند عرض مى‏كند كه خدايا به من طول‏عمر بده مادامى كه عمر من مبذول در راه توست و سرمايه‏اى است كه درراه تو بذل مى‏شود;از آن ساعت كه اين سرمايه چراگاه شيطان است آن رانمى‏خواهم.اگر بناست من زنده بمانم ولى آن زندگى براى من مايه خير وبركت‏يعنى خدمت در راه تو نباشد،بذله در راه تو نباشد-كه ديگر در آن‏صورت زندگى براى من تكامل نيست نقص است-خدا اينچنين زندگى‏را نمى‏خواهم.

پس در اين مكتب مرگ براى همه مردم يك امر آرزويى نيست.براى‏بعضى از مردم منفور است و بايد هم منفور باشد،چون مرگ در واقع ورودبر خود و بر حقيقت‏خود است;و براى بعضى از مردم امرى آرزويى‏است.ولى بايد توجه داشت كه براى آنها كه مرگ يك امر آرزويى است‏اين طور نيست كه بخواهند اين فرصت را از دست‏بدهند،چرا كه عمربراى آنها فرصت است،مى‏خواهند در اين فرصت‏حداكثر تقرب به حق وتكامل را حاصل كنند.

مرگ در دو حالت،بلاشرط مطلوب اولياء الله است

فقط در دو حالت است كه مرگ براى اولياء الله بلاشرط مطلوب‏مى‏شود.حالت اول اينكه بداند كه بعد از اين اگر زنده هم بماند كارى‏ندارد كه انجام بدهد.قبل از بيان حالت دوم لازم است در مورد حالت اول‏مقدارى توضيح دهيم.

كسانى كه مى‏خواهند روى اصول مادى خودكشى را توجيه كنند،آنهاهم بر اساس همين مسؤوليت اين حرف را مى‏زنند.دو سال پيش بود كه‏يك نفر كه نمى‏خواهم نامش را ببرم-كه با اينكه مرد دانشمندى است ولى چرت و پرت هم احيانا زياد مى‏گويد-در دفاع از خودكشى يك آدم‏پليدى كه در حدود سى سال پيش خودكشى كرده است،گفته بود كه يك‏انسان مسؤول وقتى كه احساس مى‏كند مسؤوليتش را انجام داده و ديگركارى ندارد،بايد هم خودكشى كند;عمر را براى مسؤوليت مى‏خواهدولى وقتى مى‏بيند كه ديگر چيزى در چنته ندارد بايد هم خودكشى كند.

اينجاست كه حديثى هست(من در كتاب سيرى در نهج البلاغه آن راطرح كرده‏ام)كه جزء معماهاى احاديث است و در همين زمينه موردبحث ماست.اين حديث در تعابير مختلفى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و ازامير المؤمنين عليه السلام و از حضرت امام حسن مجتبى عليه السلام و از بعضى ائمه‏ديگر وارد شده است.عبارتى كه مى‏خوانم تعبيرى است كه از حضرت‏امام مجتبى عليه السلام رسيده است.

در همان حالى كه ايشان مسموم بودند مردى به نام‏«جناده‏»خدمت‏ايشان رسيد.راوى مى‏گويد ايشان در بستر افتاده بودند در حالى كه خون‏قى مى‏كردند.احساس كردم كه ديگر لحظات آخر است.عرض كردم‏نصايحى به من بفرماييد.جملاتى فرمودند كه يك جمله‏اش اين است:«واعمل لدنياك كانك تعيش ابدا و اعمل لآخرتك كانك تموت غدا» (2) براى دنيايت‏آنچنان عمل كن كه گويى هميشه در اين دنيا هستى،يعنى آنچنان فكر كن‏كه نمى‏ميرى،جاويد زندگى مى‏كنى،و براى آخرتت چنان عمل كن كه‏گويى اصلا عمرى براى تو باقى نمانده و همين فردا مى‏خواهى بميرى.

بعضى در معناى اين حديث درمانده‏اند.گفته‏اند اين دستور به‏اهمال‏كارى در امر دنيا و جدى چسبيدن به كار آخرت است.بعد ديدند كه‏اهمال‏كارى در امر دنيا با تعليمات ديگر اسلام جور در نمى‏آيد و لذا گفتندمقصود اين است كه در كار دنيا مثل آدمهايى باش كه فكر مى‏كنند هميشه‏هستند و مى‏گويند«حال كه ما هميشه هستيم،به اندازه كافى وقت داريم‏پس كارهايمان را بعد انجام مى‏دهيم‏»،ولى براى آخرتت جدى باش.

بعضى برعكس،گفته‏اند كه مقصود اين است كه كار دنياست كه‏خودت بايد انجام بدهى، آخرت را خدا كريم است!كار دنيا كه مى‏رسدجدى بچسب:ما در اين دنيا هنوز خيلى بايد باشيم،حالا كه هستيم خانه‏بايد داشته باشيم،زندگى بايد داشته باشيم،فردا كه نمى‏ميريم. مدتى بايدزندگى كنيم،بالاخره آدم زنده وسايل مى‏خواهند;آخرت هم مال‏خداست،خدا كريم است.

بر خلاف اين دو نظر اين حديث از آن احاديث معجزه آساست كه‏دستور به جدى بودن در هر دو مورد است.حضرت مى‏خواهد بفرمايد توآن كسى هستى كه در خانه‏اى زندگى مى‏كنى و بعد هم از آن خانه‏مى‏خواهى منتقل به خانه ديگرى بشوى و در آنجا زندگى كنى، ولى‏نمى‏دانى از اين خانه كه در آن زندگى مى‏كنى فردا منتقل مى‏شوى يا پنج‏سال ديگر يا ده سال ديگر.اگر بدانى فردا از اينجا منتقل مى‏شوى كه ديگربراى اينجا كارى نمى‏كنى;تمام كارهايت را براى آنجا متمركز مى‏كنى.اگرمثلا گوشه‏اى از اين خانه يك ذره گچ بخواهد، مى‏گويى ما كه فردامى‏خواهيم برويم،ديگر چرا بياييم اينجا را گچ كنيم؟بياييم براى آنجا كه‏فردا مى‏خواهيم برويم كارى انجام دهيم.اما اگر بدانى كه تا پنج‏سال ديگردر اينجا بايد زندگى كنى و بعد از پنج‏سال به آنجا مى‏روى،مى‏گويى حالاكارهاى اينجا را انجام دهيم،هر وقت‏خواستيم آنجا برويم كارهايش راهم انجام مى‏دهيم.

اين حديث مى‏گويد هيچكدام از ايندو را نكن.وقتى براى اينجا فكرمى‏كنى،فكر كن كه از كجا معلوم است كه ما فردا بميريم،شايد زنده باشيم. مثلا مى‏خواهى برنامه‏اى بريزى براى اينكه مدرسه‏اى تاسيس كنى،باغى‏درست كنى و ده سال هم بايد براى آن كاركنى.اگر بگويى من كه شايد فردابميرم پس اين كار را براى چه كسى انجام دهم،درست نيست،بلكه فكركن كه انشاء الله زنده هستى.يا مى‏خواهى درسى را شروع كنى و شش سال‏وقت مى‏خواهد.اينجا فكر كن انشاء الله زنده هستى،چرا فكر كنى كه فردامى‏ميرى،فكر كن كه زنده هستى.اما اگر گناهى مرتكب شده‏اى ومى‏خواهى توبه كنى،حق مردم را مى‏خواهى بدهى،نمازهايت رامى‏خواهى قضا كنى،خودت را مى‏خواهى اصلاح كنى،نگو انشاء الله من‏ده سال ديگر زنده هستم،بگو شايد فردا بميرم.پس براى بعضى كارهاانسان بايد بگويد كه انشاء الله زنده هستم و براى بعضى كارها بايد بگويدشايد بميرم.

اولياء الله هميشه اين طور فكر مى‏كنند و از يك نظر جمع ميان ضدين‏مى‏كنند كه جمع ميان ضدين به معنى واقعى نيست.از يك نظر فكرمى‏كنند كه هميشه زنده هستند و از يك نظر فكر مى‏كنند كه شايد فردابميرند.

خلاصه بحث تا اينجا اين است كه اين آيه كه مى‏فرمايد: «قل يا ايهاالذين هادوا ان زعمتم انكم اولياء لله من دون الناس فتمنوا الموت‏» يك قياس‏استثنايى است كه اساسش يك ملازمه است:اگر شما اولياء الله هستيد مرگ‏را آرزو كنيد.در اينجا دو شبهه در اذهان پيدا مى‏شود.

يكى اينكه بعضى كه توجه نمى‏كنند اين سخن در مورد اولياء الله‏است مى‏گويند:طبق اين آيه مرگ بايد براى همه مردم يك امر آرزويى‏باشد،پس آيا خدا آدم را در اين دنيا آورده تا هميشه آرزوى مرگ داشته‏باشد؟نه،قرآن نمى‏گويد همه مردم،بلكه مى‏گويد مرگ براى اولياء الله يك‏آرزوست. شبهه دوم اين است كه آيا اولياء الله فقط بايد آرزوى مرگ داشته باشندو آرزوى طول عمر نبايد داشته باشند؟اگر چنين است پس چرا خوداولياء الله در دعاها از خدا طول عمر خواسته‏اند و به ما هم دستور داده‏اند كه‏از خدا طول عمر بخواهيد؟«اللهم اجعل فيما تقضى و تقدر من الامر المحتوم و فيماتفرق من الامر الحكيم فى ليلة القدر من القضاء الذى لا يرد و لا يبدل ان تكتبنى من‏حجاج بيتك الحرام،المبرور حجهم،المشكور سعيهم،المغفور ذنوبهم،المكفر عنهم‏سيئاتهم و اجعل فيما تقضى و تقدر ان تطيل عمرى فى خير و عافية‏» (3) . در بخش آخراين دعا به خداوند عرض مى‏كند:از تو مى‏خواهم عمرم را زياد كنى ولى‏در خير و عافيت.هم خودشان آرزوى طول عمر دارند و هم از ماخواسته‏اند كه از خداوند عمر طولانى بخواهيم.نيز اگر مرگ موردآرزوست چرا خودكشى مانند كشتن هر انسان ديگر گناه كبيره و نتيجه‏اش‏عذاب مخلد است؟چرا اگر كسى و لو به همين خيالات،خودش را بكشد،نفس محترمى را كشته است و قرآن فرموده است كه تا ابد در عذاب الهى‏است؟

از توضيحاتى كه داديم معلوم شد كه در عين اينكه مرگ براى‏اولياء الله يك امر مورد آرزوست معنايش اين نيست كه آنان مجازند اين‏فرصت را از دست‏بدهند،بلكه هر وقت آن فرصت‏به قضا و قدر الهى‏تمام شد آرزو دارند به آنجا بروند.

گفتيم كه در دو مورد است كه براى اولياء الله مرگ به طور مطلق يك‏امر آرزويى مى‏شود و ديگر از خدا طول عمر نمى‏خواهند.يكى‏همان‏طور كه عرض كردم آنجا كه احساس كنند ديگر بعد از اين فرصت‏كار نيست.

مساله شهادت

دوم مساله شهادت است.مرگ به صورت شهادت،جمع ميان‏هر دوست.از يك طرف ولى الله از اين جهان به جهان ديگر منتقل شده و ازطرف ديگر فرصت را از دست نداده است،چرا كه شهادت يعنى تبديل‏كردن عمر به بهترين شكل عمل;يعنى به صورت يك عمل و به صورت‏يك تكليف و يك مسؤوليت،عمر را به پايان رساندن،كه ديگر انسان‏نمى‏تواند چنين فرض كند و بگويد كه اگر من شهيد نشوم و در دنيا عمركنم ممكن است كار بالاترى انجام دهم;كار بالاترى نيست.

پيغمبر فرمود:هر ذى برى يعنى هر صاحب عمل نيكى،فوق عمل‏برش،برى هست،مگر شهادت كه ديگر مافوق اين بر،برى نيست (4) ;يعنى‏كسى نمى‏تواند بگويد من آرزوى شهادت در راه خدا را ندارم،براى اينكه‏مى‏خواهم به جاى شهادت كار بالاترى در اين دنيا انجام بدهم. پيغمبرفرمود كار بالاترى وجود ندارد.اين است كه در مقابل آرزوى مرگ به‏صورت شهادت، ديگر خواستن طول عمر معنى ندارد و ما مى‏بينيم كه‏اولياء الله هميشه مرگ به صورت شهادت را آرزو مى‏كنند.آن جمله‏اى كه‏على عليه السلام فرمود كه اگر هزار ضربت‏شمشير بر من وارد شود و شهيد شوم‏آن را بر مرگ در بستر ترجيح مى‏دهم،معنايش همين است.

آن كسانى كه اولياء الله واقعى هستند آن دنيا را به راى العين دارندمى‏بينند و از آنچه پيش فرستاده‏اند[خشنودند].

در نهج البلاغه آمده است كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله به امير المؤمنين عليه السلام‏فرمود:يا على!مرگ تو به صورت شهادت است و تو شهيد از دنيا خواهى‏رفت.على عليه السلام مى‏فرمايد وقتى كه در احد هفتاد نفر از مسلمين شهيدشدند و من از شهادت محروم شدم متاثر شدم.(ايشان در اين زمان يك‏جوان سى ساله است،كسى كه بيش از سه چهار سال از ازدواجش نگذشته‏و دو پسر كوچك هم در خانه دارد.بايد اين قرائن و شواهد مادى را هم‏در نظر گرفت.)رفتم خدمت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و عرض كردم يا رسول الله!

آيا شما به من نفرموديد كه من شهيد خواهم شد،پس چرا من شهيد نشدم؟

فرمود:يا على!تو شهيد خواهى شد و شهادت براى تو مقدر است و تو باشهادت از دنيا خواهى رفت.بعد پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله مى‏فرمايد:يا على!

صبر تو در موطن شهادت چگونه خواهد بود؟عرض كردم:«ليس هذا من‏مواطن الصبر هذا من مواطن البشرى و الشكر» (5) بفرماييد كه شهادت چقدربا صفاست;اينجا كه جاى صبر نيست.صبر در يك امر مكروه است،شهادت آرزوى من است،محبوب من است،عطيه الهى است.

ابراهيم عليه السلام در ميان پيغمبران به خلت معروف است.پيغمبران درعين اينكه همه پيغمبر هستند شؤون روحى آنها و يا به قول اهل معرفت‏مظهريت آنها براى صفات الهى تفاوت دارد.يكى مظهر بكاء و خوف‏است و ديگرى مظهر محبت و عشق است و مانند آن.مثلا كار ابراهيم يك‏وجهه دارد و كار يحيى بن زكريا يا عيسى بن مريم عليهم السلام وجهه ديگرى‏دارد.ابراهيم خليل الله،پيغمبر عشق است،پيغمبر محبت است و لهذالقبش هم خليل الله است.يك شب ابراهيم در حالى‏كه در صحرا دنبال گله‏گوسفندش است صدايى مى‏شنود: «سبوح قدوس،ربنا و رب الملائكة‏و الروح‏».اين صدا را كه مى‏شنود از خود بى خود مى‏شود. يكدفعه مى‏گويدكه بود؟كه بود كه نام محبوب من را برد؟يك بار ديگر تكرار كن،ثلث اين‏گوسفندانم را به تو مى‏دهم.بار ديگر تكرار مى‏كند.هيجانش بيشترمى‏شود;مى‏گويد بار ديگر تكرار كن ثلث ديگر گوسفندانم را هم به تومى‏دهم و هيجانش بيشتر مى‏شود...

ابراهيم عليه السلام در وقت مرگ باز با خدا مغازله و عشق‏بازى مى‏كند.درهنگام قبض روح مى‏گويد:«هل رايت‏خليلا يميت‏خليله؟»آيا ديده‏اى خليل ودوست روح دوست‏خود را قبض كند؟فرشته از ناحيه خدا به او مى‏گويد:

«هل رايت‏خليلا يكره لقاء خليله‏» (6) آيا ديده‏اى دوستى لقاى دوست‏خود رامكروه بشمارد؟!در همان حال هم در حال مغازله است;در همان حالى كه‏دارد مى‏رود،باز دارد حرف مى‏زند و عشق‏بازى مى‏كند.به قول حافظ:

دلم از وحشت زندان سكندر بگرفت رخت‏بربندم و تا ملك سليمان بروم به هوادارى او ذره صفت رقص‏كنان تا لب چشمه خورشيد درخشان بروم

به هر حال اين خود حقيقتى غير قابل انكار است و فقط براى اولياء الله‏است كه مرگ به صورت يك آرزوى واقعى در مى‏آيد.مرگ به صورت‏شهادت براى اولياء الله،ديگر به صورت يك مرگ آرزويى غير مشروط‏است كه هرگز با آن مبارزه نمى‏كنند.شهادت،هم انتقال از جهانى به جهان‏ديگر است و هم خودش درجه است،خودش بالا رفتن است.

البته اين حرف هم گفته مى‏شود كه اگر انسان قائل به دنياى ديگر هم‏نباشد،باز زندگى كميت دارد و كيفيت دارد و انسان زندگى را براى‏ارزشهايش مى‏خواهد.مساله ارزشها در زندگى مساله درستى است ولى‏پايه همه ارزشها يك ارزش است و آن توحيد است.اگر اين يك ارزش‏وجود نداشته باشد ديگر ارزشى در دنيا معنى ندارد.

پروردگارا دلهاى ما به نور ايمان منور بگردان!

نيتهاى ما را خالص بفرما!

پرتوى از انوارى كه بر دلهاى بندگان خالص و مخلصت ومتهجدينت تابانيده‏اى بر دلهاى ما هم بتابان!

خدايا دست ما را از دامان ولاى على و آل على كوتاه نفرما!

ما را پيرو واقعى آنان قرار بده!

پروردگارا!قلب مقدس امام زمان عليه السلام را از همه ما راضى‏بفرما!

اموات ما را مشمول عنايت و مغفرت خودت قرار بده!

رحم الله من قرا الفاتحة مع الصلوات

 

پى‏نوشتها:

1.بحار الانوار،ج 73/ص 62.

2.بحار الانوار،ج 44/ص 138.

3.بحار الانوار،ج 97/ص 375،با اندك اختلاف.

4.بحار الانوار،ج 74/ص 60.

5.نهج البلاغه،خطبه 154.

6.بحار الانوار،ج 6/ص 127.