زمزمه ى انتظار

على اصغر يونسيان

- ۳ -


گل زهرا

تا ترا دارم غمى از محنت دنيا ندارم
در محافل جذبه ى شوق تو من را مى کشاند
دلخوشم از زندگانى تا که دريابم زمانت
شکر لله دو ختم چشم تمنايم بسويت
مونس وآرام جانم در همه عالم توئى تو
گر به صحرا مى روم يا دشت، دنبال تو گردم
(ملتجى) گويد خدايا از تو در ادوار عمرم
  وحشتى از هول قبر وسختى فردا ندارم
ورنه کارى با کسى از مردم دنيا ندارم
آرزوئى غير از اين از قادر يکتا ندارم
چشم بر حور وقصور وجنت المأوا ندارم
تکيه گاهى غير تو در روز وانفسا ندارم
ورنه قصد لذتى از گردش صحرا ندارم
حاجتى جز آشنائى با گل زهرا ندارم

طمأنينه دل

آتش گرفتم از شرر هجر دلبرم
چشم از سواى حضرت او بسته ام مگر
يادش مرا يگانه طمانينه ى دل است
با حور وحوض کوثر وغلمان مرا چکار؟
دست مرا اگر نکند کوته از خودش
بيمارى است به ز سلامت مرا اگر
اى (ملتجى) بسجده برو دائما بگو
  يا رب شود که دلبرم آيد دمى برم؟
بيرون کند خيال اباطيل از سرم
والله اوست واقع اذکار داورم
تنها هم اوست جنت وانهار وکوثرم
ديگر چه غم ز برزخ وصحراى محشرم
آيد طبيب جسم وروانم به بسترم
شکر خدا ولايت او شد مقدرم

قبله ى کعبه

بلاى هجر تو افتاده است بر جانم
بيا ورحم به آشفته حالى من کن
نگفته راز دلم را تو خوب مى دانى
بانتظار وصال تو پر زنم از شوق
ترا چو قبله نگيرد براى خود کعبه
خداى من چه شود کز کرم دمى افتد
شنيد (ملتجى) از عارفى که مى گفتا
  وصال تست يگانه دوا ودرمانم
که از فراق تو سر گشته وپريشانم
که واقفى تو به سر وضمير پنهانم
وگرنه عالم دنيا همى است زندانم
نماز جانب آن کعبه من نمى خوانم
نگاه بى رمق من بروى جانانم
چو عاشق توام اى دوست ز اهل ايمانم

دورى يار

جانم آمد بلب از دورى يارم چکنم؟
قابض روح چو خواهد که بگيرد جانم
اگر آن دلبر جانانه ى دوران از من
عمر بگذشت به مهجورى وغفلت هيهات
ايکه با يک نظرى صد گره را بگشائى
نبرد ره بتو جز رهرو راه تو ولى
گفته اى صبر کن آخر که فرج نزديک است
گر خداوند بعدلش به حسابم برسد
تو مگر شافع من روز قيامت باشى
من بيمار بدرد تو وبر درد فراق
  روز وشب از غم او زار ونزارم چکنم؟
اگر آن يار نيايد بکنارم چکنم؟
دستگيرى نکند، آخر کارم چکنم؟
گر نبينم رخ تابان نگارم چکنم؟
گره اى سخت فتاده است بکارم چکنم؟
من که گم کرده ره اندر شب تارم چکنم؟
رخت بر بسته ز دل صبر وقرارم چکنم؟
چون شود بسته بمن راه فرارم چکنم؟
ورنه با اينهمه سنگينى بارم چکنم؟
هم چنان (ملتجى) اى دوست دچارم چکنم؟

اشک انتظار

هر لحظه اى که سوى خداوند رو کنم
با هر که ديده چهره ى نورانى ترا
در گوشه وکنار مشاهد که ميروم
در گلشن خيال لقاى تو واله ام
مردم ز داع هجر تو از بهر ديدنت
خشک است کام جان ودل از التهاب هجر
از معصيت چو گشت سويداى دل سياه
چون (ملتجى) بتوام روز رستخيز
  يابن الحسن ظهور ترا آرزو کنم
از آن دو خال صورت تو گفتگو کنم
با دقت تمام ترا جستجو کنم
تا کلى گلى ز گلشن وصل تو بو کنم؟
آخر کجا روم ز چه کس پرس وجو کنم؟
از آب وصل تو چه شود تر گلو کنم
با اشک انتظار تواش شستشو کنم
از بستگى بتو طلب آبرو کنم

محروم از زيارت

چون ما اسير نفس وهوى شديم
پابند عرف ها واباطيل گشته ايم
در يک دلى دو مهر نگنجد چه شد که ما
رفتيم ه شر بگمانى که خير ماست
گر قائليم غير ولى هيچ کاره است
دام فريب هر طرفى گسترانده دهر
صدها هزار قافله هر لحظه بگذرد
چون (ملتجى) که عمر عزيزش تباه گشت
  محروم از زيارت آن دادرس شديم
گويا که در شماره ى اصحاب رس شديم
دم مى زنيم از گل وهمبزم خس شديم
واحسرتا بمزبله هاى دنس شديم
ديگر چرا بغير ولى ملتمس شديم؟
آخر بدست خويش اسير قفس شديم
بيدار پس چرا نه زبانگ جرس شديم؟
بايد که پيش رفت دريغا که پس شديم

پرده جهل

هجر تو برده قرار از دل ما مهدى جان
حبذا آنکه بفضل وکرم حى ودود
تو عيان در همه جا هستى واما افسوس
جز ظهور تو که حلال همه مشکل ماست
قافله رفته وما مانده ز ره در شب تار
غم دورى تو ما را ببلا کرده دچار
(ملتجى) ما بتو هستيم وتقاضا داريم
  آتش افروخته در حاصل ما مهدى جان
بولاى تو عجين شد گل ما مهدى جان
پرده ى جهل بود حائل ما مهدى جان
بخدا حل نشود مشکل ما مهدى جان
رحمتى مانده بگل محمل ما مهدى جان
ترسم آخر که شود قاتل ما مهدى جان
نعمت وصل کنى شامل ما مهدى جان

سايه ى لطف

تا نبينم رخ زيباى ترا مهدى جان
نيمه جانى که بتن مانده نثار تو کنم
نام دلجوى تو اى مظهر اسماء وصفات
چشم اميد بتو دوخته وآمده است
همچو پروانه دلم پر زند وبيتاب است
من نه آنم که کشم دست گدائى از تو
تو نه آنى که کنى سائل خود را نوميد
دستگيرى کن از اين غرقه ى درياى فتن
خبر وصل تو کو تا که غم از دل گيرد
عاشق منتظر خسته دل بيمارت
آنکه شد از تو جدا لعنت حق شامل اوست
کم مباد اى پسر فاطمه حتى آنى
قبله ى کعبه تو وروح عبادات توئى
همتى ده بمن (ملتجى) بى قابل
  دلم آرام نگيرد بخدا مهدى جان
گر ببينم گل رخسار ترا مهدى جان
همه جا ورد زبانست مرا
بدر خانه ى لطف تو گدا مهدى جان
گرد انوار تو اى شمع هدى مهدى جان
نکنم دامن لطف تو رها مهدى جان
چون توئى معدن احسان وسخا مهدى جان
تا رهد از خطر موج بلا مهدى جان
ديگر اى يوسف گمگشته بيا مهدى جان
يابد از فيض حضور تو شفا مهدى جان
مپسند اينکه شوم از تو جدا مهدى جان
سايه ى لطف شما از سر ما مهدى جان
اى صفا را ز صفاى تو صفا مهدى جان
تا نخواهم ز خدا غير ترا مهدى جان

قلب سوزان

بلب جانم رسيد از فرط هجران تو مهدى جان
دل ما گشت کانون غم واندوه ز آنروزى
چراغ عمر را هر لحظه بينم رو به خاموشى
تمناى همه ذرات عالم از خدا اين است
طفيل خلقت ذات تو شد مخلوق، جا دارد
تو خوان نعمت بى انتهاى ذات سبحانى
مرا مهمان نمودى از کرم بر خوان احسانت
ندارم قابليت تا فداى مقدمت گردم
تو داغ اولياء ومادرت زهرا بدل دارى
دل تو از براى شيعيانت سخت مى سوزد
تو کى آئى که تا گردد ز جسم نحس عدوانت
اگر اعمال ما افتد قبول ساحت قدست
عنايت کن نگهدارى نما از (ملتجى) چندى
  مداوم ديده جانست گريان تو مهدى جان
که ما را ذات حق بنمود حيران تو مهدى جان
از آن ترسم نبينم روى تابان تو مهدى جان
کند جارى خدا در ملک، فرمان تو مهدى جان
خلايق جملگى گردند قربان تو مهدى جان
خورد روزى خود مخلوق از خوان تو مهدى جان
شود آيا ز تو محروم مهمان تو مهدى جان؟
شوم قربان خاک پاى اعوان تو مهدى جان
بميرم از براى قلب سوزان تو مهدى جان
فداى آن دل از غصه بريان تو مهدى جان
جدا سرهايشان از تيغ بران تو مهدى جان
شود الحق قبول ذات يزدان تو مهدى جان؟
که تا دريابد آن مهجور، دوران تو مهدى جان

ديار عشق

يا رب سلام ما به ولى زمان رسان
باد صبا اگر گذرى از ديار عشق
برگو که قلب شيعه ى تو سخت خسته است
اى ابر رحمتى که نهانى به کتم غيب
اى دست حق بيا بدر از آستين غيب
يا رب چه مى توان که قيامش باذن تست
هجرش ربوده از کف ما صبر وتاب را
اى پاسبان عالم ايجاد، العجل
اى (ملتجى) مدام بخواه از خدا، بگو
  يعنى به آن ذخيره وگنج نهان رسان
پيغام ما به مهدى صاحب زمان رسان
بازا ومرحمى بدل شيعيان رسان
آب وصال خويش به لب تشنگان رسان
دستى براى يارى افتادگان رسان
اذنش بده به خسته ى هجرش توان رسان
يا رب ظهور حضرت او بى امان رسان
بازآ وخود بگله ى دور از شبان رسان
يا رب پناه ومنجى مستضعفان رسان

يا معز الاولياء

يا معز الاولياء يابن الحسن
اى اميد اولين وآخرين
مصدر فيض خدا در ما سوى
عرصه ى گيتى نه جولانگاه تست
زاتش هجران تو دل آب شد
ايکه باب حاجت خلقى به حق
لحظه اى دلجوئى از دلخسته کن
امت خير البشر افسرده اند
وه غلط گفتم منم در اختفا
لختى آرام اى سوار تيز پى
يا مغيث الشيعة ادرک جمعنا
آرزوى ما همه ديدار تست
از تو دارد مسئلت يک جرعه اى
  يا مذل الاشقيا يابن الحسن
يا ممد الانبيا يابن الحسن
منبع لطف خدا يابن الحسن
ما خلق، گوى شما، يابن الحسن
قسمت ما کن لقا يابن الحسن
اعطنا حاجاتنا يابن الحسن
از غم او را کن رها يابن الحسن
تا توئى در اختفا يابن الحسن
حاضرى در هر کجا يابن الحسن
مانده از راهيم ما يابن الحسن
استجب دعواتنا يابن الحسن
هب لنا آمالنا يابن الحسن
(ملتجى) زاب بقا يابن الحسن

يا بن الحسن

اى منجى هر مرد وزن غرقيم در بحر محن
اى نور چشم فاطمه دوران هجر ما همه
اى مجرى احکام دين اى محيى شرع مبين
شد قبله ى ما کوى تو محراب ما ابروى تو
اى مظهر لطف خدا بيند ترا گر چشم ما
قلب محبان غرق خون از جور اين چرخ زبون
دنيا وعقبايم توئى سالار ومولايم توئى
از راه احسان وکرم بردار شاها از دلم
بار غمم هجران تست چشم دلم گريان تست
افتاده ام دستم بگير اى دستگير
مهر ترا دارم بدل از تو ولى هستم خجل
اى (ملتجى) را ملتجا اى شيعيان را مقتدا
  ما را رها کن زين فتن يابن الحسن يا بن الحسن
کى مى پذيرد خاتمه؟ يابن الحسن يا بن الحسن
اى دست حق در آستين يابن الحسن يابن الحسن
بينيم ما کى روى تو؟ يابن الحسن يابن الحسن
کم مى شود آيا ترا؟ يابن الحسن يابن الحسن
از پرده کى آيى برون؟ يابن الحسن يابن الحسن
تنها تمنايم توئى يابن الحسن يابن الحسن
سنگينى بار الم يابن الحسن يابن الحسن
دل دائما حيران تست يابن الحسن يابن الحسن
رحمى نما بر اين حقير يابن الحسن يابن الحسن
اين رو سيه را کن بحل يابن الحسن يابن الحسن
دورى بس است ديگر بيا يابن الحسن يابن الحسن

جلوه حق

اى حجت حق گوشه چشمى سوى ما کن
دل داده بتو از همه اغيار بريديم
تا سير نبينيم ترا کام نيابيم
بهر فرجت اى ولى خالق ومخلوق
آيم همه شب بر در لطفت به گدائى
از آنچه بخوبان درت لطف نمائى
اى وجه خدا هست بقايم به لقايت
گر درد مرا چاره نخواهى چه توان کرد؟
از قبر برون کن بدن آن دو دنى را
محکوم چو گشتند تن آن دو نفر را
اى (ملتجى) از آل على روى مگردان
  حاجات فرون از حد ما را تو روا کن
يک جلوه تو اى جلوه ى حق بر دل ما کن
خود منتظران را همگى کامروا کن
در پيشگه ذات خداوند دعا کن
لطفى تو ايا رحمت رحمان بگدا کن
بر ما بتولاى على نيز عطا کن
از شوق لقا قسمت ما آب بقا کن
درد دل زهراى ستمديده دوا کن
با اذن خدا محکمه عدل بپا کن
آتش بزن وشاد دل خير نسا کن
مى کوش ز خود عترت اطهار رضا کن

دم جانبخش

الهى چشم ما را بر جمال دوست بينا کن
وجود ما سراپا غرق عصيانست ونا پاکى
الهى چون شب تار است روز ما ز هجرانش
زمانه دين ختم الانبيا را نيمه جان کرده
به مهجورى قرآن غريبت رحم کن يا رب
تو اى اميد قلب اصفيا وانبيا آخر
طبيب دردمندانى بيا اى محيى دلها
شده بازيچه ى دست اجانب دين يزدانت
اگر چه (ملتجى) کمتر بود از خاک درگاهت
  قلوب مرده ى ما زان دم جانبخش احيا کن
به طهر ذات او ما را ز ناپاکى مبرا کن
ز پشت ابر غيبت روى ماهش را هويدا کن
به جسم نيمه جان شرع، جان تازه القا کن
برات انقلاب مهدى موعود اعطا کن
بيا احقاق حق اوليا از خيل اعدا کن
مريض درد هجران را بلطف خود مداوا کن
بيا حکم الهى را تو اندر ملک اجرا کن
تو او را در شمار شيعيان خويش احصا کن

جزيره خضرا

يا رب مرا جزيره ى خضرا نصيب کن
ما را که عمرمان سپرى گشت با فراق
يا رب طبيب من که علاجم کند کجاست؟
ما دلشکسته ايم به آن دلنواز گو
يا رب براى خاتمه ى عصر غيبتش
بيش از هزار سال گذشته ز صبر او
گويند جمله منتظران همچو (ملتجى)
  نائل مرا بديدن روى حبيب کن
ديدار آن عزيزتر از جان نصيب کن
عازم مرا به محکمه ى آن طبيب کن
دلجوئى از شکسته دلان غريب کن
ورد زبان او همه امن يجيب کن
يا رب دگر برون ز دل او شکيب کن
يا رب ظهور حضرت او عن قريب کن

دنياى صاحب زمانى

با يک نگاهى ايندل مهجور ما را شاد کن
مرغ دلم محبوس شد در محبس هجران تو
بازآ وبين ظلم وستم پر کرده شرق وغرب را
شيطان وشيطان کيش را بردار از روى زمين
اميد دلجوئى نداريم از کسى جز لطف تو
ما عاشقان خسته را يابن الحسن منت بنه
بازآ وبا تيغ دو سر اى دست حق از آستين
هر کس براى خود کند تفسير قرآن مجيد
دنياى پر جور وجفا صاحب زمانى کى شود؟
صياد آمال وهوا صيد دل ما کرده است
از بهر درک روز وصلت (ملتجى) خواهد ز تو
  اين قلب ويران گشته را با وصل خود آباد کن
اين مرغک محبوب را از آن قفس آزاد کن
برچين بساط ظلم را ترويج عدل وداد کن
امر خدا را رائج اندر عالم ايجاد کن
از ما تو اى (ذکر خدا) يکدم بيا وياد کن
در زمره ى انصار خود از جمله ى اوتاد کن
مقهور کن قهار را مظلوم را امداد کن
بازا بحکم واقع قرآن تو استشهاد کن
اوضاع را بر هم بزن وضعى دگر بنياد کن
لطفى کن ودل را رها از چنگ اين صياد کن
عمرش اگر طى شد ز نو آنرا تو استرداد کن

کشتى امن

تو از ناى من مسکين نواى خويش بيرون کن
اگر چه خوندلى از پا درآمد مرد را اما
اگر عقل است مانع تا شوم نائل بديدارت
اگر لايق نيم راهم دهى در بزم خاصانت
غم غير خودت را زين دل رنجور زائل کن
بيا ومحتواى قلب را از غير، خالى کن
اگر باشد وجودم مانع وصل ولقاى تو
در اين درياى طوفانزا که اميد سلامت نيست
بزندان فراقت (ملتجى) تا کى بود مسجون
  سويداى وجودم را بسر عشق مفتون کن
دلم را از غم شوق وصالت غرقه در خون کن
مرا در وادى سير لقاى خويش مجنون کن
مرا قابل کن وآنگه ببزم قرب مأذون کن
ولى بار غمت را در دلم هر لحظه افزون کن
سراپاى وجودم را ز عشق خويش مشحون کن
وجود پرگناهم را به چاره ويل مدفون کن
مرا در کشتى امن ولاى خويش مامون کن
عيادت بهر خشنودى حق زين عبد مسجون کن

گنج نهان

دلم خون شد ز هجرانت بيا يکدم برم بنشين
مريض درد هجران توام اى بهتر از جانم
کنار حوض کوثر مى خرامى از تو مى خواهم
کرم فرما تو اى گنج نهان خالق سرمد
تو که عرش آشيان هستى مگر کم مى شود از تو
کنار بنده ى بى پا وسر اما ترا عاشق
بنزد (ملتجى) گر چه تهى دست است از معنى
  اگر جائى ندارم در خورت روى سرم بنشين
عنايت کن بيا يکدم کنار بسترم بنشين
بيا يک لحظه هم روى دو چشمان ترم بنشين
بويران خانه ى دل جاى عرش داورم بنشين
بيا پيش من خاکى دمى اى سرورم بنشين
بپاس حرمت آباء خود اى محترم بنشين
براى ديدن رخسارت اى کان کرم بنشين

نگار مه جبين

بر مشام جان رسد بوى نگار مه جبين
مى دهد پيک الهى مژده بر اهل يقين
حضرت عيسى بيايد زاسمان چهارمين
بهر استقبال مهدى چاره ساز مرسلين
عن قريب اين دوره ى غيبت بپايان مى رسد
در تن بيروح ما از نفخه اش جان مى رسد
حجت ذات خدا موعود قرآن مى رسد
مى شود ظاهر بامر ذات خلاق مبين
دارم اميد اين جهان روزى گلستان مى شود
شام تار ما همه صبح درخشان مى شود
کاخ ظلم از بيخ وبن يکباره ويران مى شود
دست حق آيد بامر حق برون زآستين
سيدى يابن الحسن اى يادگار مصطفى
نور چشم حضرت صديقه ى خير النساء
کى بگيرى انتقام خون شاه کربلا؟
کى براندازى بساط کفر وشرک مشرکين
ايکه از يمن تو روزى مى رسد بر خاص وعام
صبر ما ديگر شده از دورى رويت تمام
کى نمائى تيغ آتشبار بيرون از نيام
شاد گردد چون بگيرى داد او از ظالمين
ايکه باشد دلنوازى از ضعيفان کار تو
(ملتجى) مى خواهد از تو رخصت ديدار تو
دارد اميد از تو آن عبد پريش زار تو
مهر تو صد شکر، با آب وگل او شد عجين
  خوشتر از خلد برين
کاى گروه متقين
همره روح الامين
دلنواز مومنين
جان جانان مى رسد
فيض رحمان مى رسد
سر ايمان مى رسد
وجه رب العالمين
نورباران مى شود
روز تابان مى شود
زامر يزدان مى شود
تا کند احياى دين
زاده ى شير خدا
دادخواه مجتبى
از گروه اشقيا
يا مذل الکافرين
رهبر کل انام
اى امام ابن الامام
گيرى از خصم انتقام
بنت خير المرسلين
باشد الله يار تو
بنگرد رخسار تو
باشد از انصار تو
اى تو جان وروح دين

عروة الوثقى

يابن النبى المصطفى گرم است پشت ما بتو
حبل المتين وعروة الوثقى توئى وما همه
مستضعفين روزگار از صدر خلقت تا کنون
باب خداوندى تو وفيض از تو بر ممکن رسد
امروز دست کبريا در عالم تکوين توئى
اى مقتداى کن فکان کى مى کنى پا در رکاب
از خون مظلومان نگر شد (قصر حمرا)ها بنا
دنيا پرآشوب است وشر درمانده شد ديگر بشر
در جنت المأوا کجا در فکر حوريم وقصور
اى (ملتجى) بايد شود عمر تو صرف طاعتش
  چشم اميد شيعيان نبود بکس الا بتو
افکنده دست احتياج اى عروة الوثقى بتو
چشم تمنا دوخته اى زاده ى زهرا بتو
ارجاع ما را داده حق يابن الحسن تنها بتو
بر پا تمام ما خلق باشد در اين دنيا بتو
جان بر لب آمد، اقتدا کى مى کند عيسى بتو؟
دنيا سراسر کى شود چون وادى خضرا بتو
اى منتقم کى مى شود اصلاح ما فيها بتو
هوش وهواس ما بود در جنت المأوا بتو
زيرا که آنحضرت بود از نفس تو اولى بتو

نگاه دلنشين

يا امام العصر جان عالمى قربان تو
نعمت ذات خدا بر ما سوى اللهى وهست
دل مصفا با نگاه دلنشينت مى شود
حبذا آنکس که در ادوار عمرش همچو شمع
خوش بحال عاشق شيداى تو کز بعد مرگ
هر کسى را آشنا از لطف خود کردى بخود
(ملتجى) افکنده بر دامان تو دست اميد
  جان بقربان تو وعشاق سرگردان تو
خلق عالم ريزه خوار سفره ى احسان تو
اى بقربان تو وآن گردش چشمان تو
آب شد از شعله ى سوزنده ى هجران تو
تا بروز محشر کبرى شود مهمان تو
مى شود مشمول لطف بيحد يزدان تو
هان منه دستش شود کوتاه از دامان تو

تنها نگار

قرار دل بيقرار منى تو
براى خود هر کس نگارى گرفته
شبم روز شد از فروغ جمالت
ز هجران تو داغ دارست قلبم
چو تنها شدم دل بريدم ز مردم
مرا خوشتر آيد ز ملک دو دنيا
چه در شادى وماتم ووصل وهجران
نباشد اگر بيم تکفير گويم
من (ملتجى) گر چه ننگم برايت
  بهنگام غم غمگسار منى تو
بجان تو تنها نگار منى تو
مه روشن شام تار منى تو
دواى دل داغدار منى تو
بصدقم يقين شد که يار منى تو
ببينم اگر در کنار منى تو
بياد من وقلب زار منى تو
خداى من وکردگار منى تو
ولى مايه ى افتخار منى تو