زمزمه ى انتظار

على اصغر يونسيان

- ۴ -


يار غريب

ما دردمند عشق وخدايا طبيب کو؟
تاب وتوانم از غم هجران ز دست رفت
ما دل شکسته ايم وغريبيم ومضطريم
هر بينوا ز گلبن رويش نصيب برد
از هر طرف هجوم خطرها بسوى ماست
ذکر مدام ما شده امن يجيب وبس
گفتند منتظر شو وفتح است عن قريب
حال دعا وشوق عبادت بما بده
  هجر حبيبت کشته مرا گو حبيب کو؟
آن مايه متانت وصبر وشکيب کو؟
دلجوى دلشکسته ويار غريب کو؟
يا رب مرا ز خرمن وصلش نصيب کو؟
ما را ز تند باد حوادث رقيب کو؟
مضطر شديم عاقيبت امن يجيب کو؟
در انتظار مردم وفتح قريب کو؟
آنگه بگو به (ملتجى)ات مستجيب کو؟

يگانه منجى

خدايا چاره ى بيچارگان کو؟
خدايا آنکه خون از دورى او
خدايا آن گل آل محمد
خدايا آنکه باشد در يد او
خدايا آنکه از قهر جهنم
خداى محيى دينت نيامد
خدايا گله ى دين را وصد گرگ
خدايا قالع کفار بيدين
ضعيفان را دگر تاب ستم نيست
جهان بى جان شد وجان بر لب آمد
تمام فرقه ها را پيشوائى است
بگرداب بلا غرقيم يا رب
بگرداب بلا غرقيم يا رب
تو خواندى لنگر کون ومکانش
باو قائم زمين وآسمان است
ملال انتظار از حد فزون شد
خدايا (ملتجى) از پا فتاده
  انيس ومونس غمديدگان کو؟
بود جارى ز چشم عاشقان کو؟
که عالم را نمايد گلستان کو؟
کليد قفل ابواب جنان کو؟
بما او مى دهد خط امان کو؟
سمى خاتم پيغمبران کو؟
نشسته در کمينگاه وشبان کو؟
مذل اشقيا ودشمنان کو؟
الهى حامى مستضعفان کو؟
به جسم خسته جان، تاب وتوان کو؟
الهى پيشواى شيعيان کو؟
يگانه منجى خلق جهان کو؟
يگانه منجى خلق جهان کو؟
خدايا لنگر کون ومکان کو؟
نگه دار زمين وآسمان کو؟
خدايا مهدى صاحب زمان کو؟
مددکار ز پا افتادگان کو؟

امير ممکنات

(بطواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند
بکنار بيت ماندم من بينواى حيران
تو بصدق متصف شو بصفات اهل تقوى
دل من شکست وگفتم به زبان بى زبانى
تو کريمى ورئوفى تو رحيمى وعطوفى
تو مگير خورده بر من که ضعيف ومستمندم
تو سفينه ى نجاتى تو حقيقت صلوتى
تو ولى ومن اسيرم چکنم که سر بزيرم
بخدا تو خوب دانى که امام زين العباد
بدم ومقرم اما نه چنان که بود مروان
نه براى تست مشکل که گشايى عقده ى دل
تو بزرگ وما حقيريم، تو امير وما اسيريم
تو که (ملتجى) لقا را ز خدا کنى تمنا
  که تو در برون چه کردى که درون خانه آئى)
بشنيد گوش جانم، ز درون چنين صدائى:
بسراغ تو من آيم تو مگو چرا نيائى
که کجا رود گدايت؟ تو کريم ذوالعطائى
تو که مظهر خدايى تو که سر هل اتائى
نکند به بى نوايت نکنى تو اعتنائى
تو امير ممکناتى تو ولى انمائى
بمن فتاده از پا نظرى نمى نمائى؟
دهد او پناه از لطف، به خبيث بى حيائى
تو بيا عنايتى کن به فقير بى نوائى
تو بيا عنايتى کن به فقير بى نوائى
تو نديده گير از ما زده سر اگر خطائى
نشوى چو خاک راهش نرسى به هيچ جائى

آشوب زمانه

اى يوسف گمگشته زهرا کجائى
مصر وجود است خالى ز سلطان
اى منتقم کى انتقام خون ابرار
شد چيره دشمن بر شيعيانت
عمرى نشستم چون گدايانت براهت
اين آرزو را مگذار بر دل
از شر آشوب زمانه در امانم
دارم اميد درک حضورش
  از چاه غيبت از چه رو بيرون نيائى
قوم جحود است مشغول طغيان
گيرى تو با تيغ دو سر از خصم خونخوار
از شرش ايمن کن دوستانت
تا منهم از لطف تو ببينم روى ماهت
هجر تو بر ما گرديده مشکل
تا (ملتجى) بر درگه صاحب زمانم
آيد نويد روز ظهورش

سر لا مکان

در پيکر وجود، خداوند جان توئى
بر دل نشسته اى که مقام خداى تست
پروانه اى که در دل عشاق پر زند
دل چون اسير عشق تو شد کنده شد ز غير
در جنبه ى تعين ودر وادى عمل
بر غيب واقفى وبه اسرار آگهى
آنکس که هست مظهر آيات سرمدى
آن جلوه اى که موسى عمران بطور ديد
قرآن چو پيکرى است که در عالم وجود
چشم خدا توئى وبهر آن ولحظه اى
آنکس که حق دو چشم دلش را نمود باز
جز مصطفى که تاج سر خلق عالم است
با بودنت زمين وزمانست در وجود
روز جزا که خلق جهان سر برآورند
در شان تست (ان الينا ايابهم)(1)
در عالم قيامت وروز حساب خلق
حورى بروز حشر دوان در پى محب
محبوب (ملتجى) توئى وز اتش جحيم
  در جسم عاشقان بحقيقت روان توئى
در مردم دو ديده ى عارف عيان توئى
شمعى که روشن است در آن آشيان توئى
آن دلبرى که دل کند از اين وآن توئى
صانع توئى وخالق کون ومکان توئى
بر لا مکان تو سرى وغيب نهان توئى
وآنکس که داد قدرت حق را نشان توئى
بد از مهى که آن مه پرتوفشان توئى
در پيکر کتاب خدا روح وجان توئى
بر امر خلق عالميان ديده بان توئى
بيند معين وناصر پيغمبران توئى
آنرا که نيست در خور وصف وبيان توئى
زيرا ولى عالم وصاحب زمان توئى
از خاک تيره محيى آن مردگان توئى
يعنى که مرجع همه کروبيان توئى
حاسب توئى ومنجى پير وجوان توئى
لکن شها مراد دل عاشقان توئى
آنکس که مى دهد به محبش امان توئى

داروى درد

بيا سر خدا مهدى پريشانم بيا مهدى
بيا افتاده ام از پا فتادم گوشه اى تنها
بيا جانم فداى تو فشانم جان بپاى تو
مريض درد هجرانم بکوش از بهر درمانم
تو اميد دل مائى تو بر ما جمله مولائى
چه نامت دلربا باشد بما مشکل گشا باشد
تو گنج کبريا هستى بتو باشد بپا هستى
بما بنما نگاهى تو پناه بى پناهى تو
نگيرم ياور ويارى ندرام با کسى کارى
گدايم من فقيرم من ضعيفم من حقيرم من
بگويد (ملتجى) هر دم الا اى داروى دردم
  بيا مهدى بيا مهدى پريشانم بيا مهدى
ندارم توشه ى تقوى پريشانم بيا مهدى
بلب دارم ثناى تو پريشانم بيا مهدى
ترا هر لحظه مى خوانم پريشانم بيا مهدى
تو آقائى تو آقائى پريشانم بيا مهدى
قرار قلب ما باشد پريشانم بيا مهدى
کجا هستى کجا هستى پريشانم بيا مهدى
مرا هادى راهى تو پريشانم بيا مهدى
مرا تنها تو غمخوارى پريشانم بيا مهدى
حقير سر بزيرم من پريشانم بيا مهدى
بقربان سرت گردم پريشانم بيا مهدى

يوم النشور

کى ميرسد خدايا روز ظهور مهدى
غمگينم وپريشان ديوانه وار وحيران
من گر چه روسياهم سر تا بپا گناهم
افتاده ايم از پا مانده غريب وتنها
حق مى رسد به حقدار عالم شود چو گلزار
اى (ملتجى) مکرر از جان بگو بداور
  گردد تمام دنيا روشن ز نور مهدى
از ذات حى سبحان خواهم ظهور مهدى
از حق مدام خواهم فيض حضور مهدى
آيا شود که بر ما افتد عبور مهدى
زائل شود شب تار يوم النشور مهدى
يا رب بتنگ آمد قلب صبور مهدى

کلب درگاه

اما اميد مغفرت از کبريا داريم ما
اى مونس دلهاى ما الغوث يابن العسکرى
يا صاحب عصر وزمان از جور دوران الامان
اى کشتى ناجى ما از خشم طوفان الامان
يا من معز الاوليا الغوث يابن العسکرى
تا چند با ماتم قرين دلهاى محرومان شود
يا من مذل الاشقيا الغوث يابن العسکرى
دادى رهم در کوى خود ممنون احسان توام
من کلب درگاه توام ريزه خور خوان توام
يا من معز الاوليا الغوث يابن العسکرى
چشم تمنا سويت اى آرام جان بگشاده ام
درياب اين بيچاره را الغوث يابن العسکرى
گر از درت دورم کنى بر گو کجا روآورم
تا بر لبم آيد نفس من حلقه کوب اين درم
يا من معزالاوليا الغوث يابن العسکرى
سر را بسان حلقه بر باب عطايت مى زنم
اى (ملتجى) را ملتجا الغوث يابن العسکرى
  چون در دل مهجور خود مهر ترا داريم ما
يا من معز الاوليا الغوث يابن العسکرى
درياب جمع شيعه را از شر دونان الامان
غرقيم در موج بلا الغوث يابن العسکرى
تا چند جارى خون دل از چشم مغمومان شود
تا چند ظلم از ظالمان در حق مظلومان شود
يا من معز الاوليا الغوث يابن العسکرى
گر چه نديدم روى تو مفتون وحيران توام
گويم بهر صبح ومسا الغوث يابن العسکرى
بيچاره ام ووامانده ام دستم بگير افتاده ام
صورت بخاک درگهت يابن الحسن بنهاده ام
يا من معزالاوليا الغوث يابن العسکرى
جائى ندارم جز درت اى باب الطاف وکرم
دانى که افتادم ز پا الغوث يابن العسکرى
تا جان مرا در تن بود دم از ولايت مى زنم
بوسه اگر بينم ترا بر خاک پايت مى زنم
يا من معز الاوليا الغوث يابن العسکرى

انتظار تا کى؟

اى منتظر انتظار تا کى؟
آن عارض کبريائى تو
دلهاى تمام دوستانت
اشک از مژه ها چو سيل جارى است
خون اين دل غم کشيده ى ما
دشمن سر ما شود مسلط
مضطر شده ايم بى تو اى دوست
اين شهر بچنگ رهزن دهر
از شعله ى آتشين هجران
از هجر تو (ملتجى) شب وروز
  ايام چو شام تار، تا کى؟
در پرده ى استتار، تا کى؟
از هجر تو بيقرار، تا کى؟
اين گريه ى زار زار، تا کى؟
از طعنه ى نابکار، تا کى؟
اى حامل ذوالفقار، تا کى؟
اين حالت اضطرار، تا کى؟
در فرقت شهريار تا کى؟
در خرمن جان، شرار، تا کى؟
دلخسته ودلفکار، تا کى؟

پشت وپناه

ندارم غير تو پشت وپناهى
خوشم از آنکه اى آرام جانم
فقيرى بى پناه وشرمگينم
بگرداب خروشان حوادث
چه کم گردد ز تو گر مفلسى را
تو اى شمع فروزان ولايت
بخواه از حق ظهور خويشتن را
همى گردد در ايام ظهورت
سپاهت انبيايند وملائک
منم مشتاق ديدار جمالت
گدائى درت را (ملتجى) کى؟
  نگاهى کن نگاهى کن نگاهى
تو بر حال پريشانم گواهى
تو دانى در بساطم نيست آهى
بغير از تو ندارم تکيه گاهى
دهى از لطف سوى خويش راهى
که اندر آسمان عشق ماهى
تو چون محبوب درگاه الهى
زمه در ناز ونعمت تا بماهى
تعالى الله عجب خيل سپاهى
نشانم ده رخت را گاهگاهى
کند تعويض با تخت وکلاهى

دو بيتى ها

مقدر کن خدايا انس وجان را
رسان امشب بداد خلق عالم

بدم در جان، دم رحمانيت را
بلب جانم رسيد از حسرت تو

مردم وآخر نديدم روى نيکوى ترا
سرمه اى با دست خود بر هر دو چشمانم بکش

جان ما آمده از هجر تو بر لب بازآ
اى اميد دل صديقه کبرى عجل

بيمار گشته است قلوب از عيوب ما
يا غافر الذنوب گناهان ما ببخش

درد هجران شد بلاى جان ما
گر گناه ما جلوگير دعاست

اى واسطه ى بنده وخلاق بيا
سر رشته ى صبر شد برون از کف ما

کليد قفل مهمات انس وجان فرج است
جهانيان همه در بحر ظلم غوطه ورند

حاجت قاطبه ى شيعه خدايا فرج است
دل زهراى ستمديده غمين است هنوز

از ياد تو قلب شيعيان مسرور است
آنکس که ولايت ترا دارا نيست

دواى درد ما تنها ظهور است
هر آنکس کو بود غافل ز يادش

مرا روز وصالش روز عيد است
سخن کوتاه کن از زيد واز عمرو

گل گلزار هستى دلبر ماست
دريغا چشم ما او را نبيند

اگر کعبه مطاف خاکيان است
طواف کعبه وسنگ سياهش

خوشا چشمى که بيند روى ماهت
روا باشد دهد جان عاشق تو

گمان کردم که دين صوم وصلوتست
ولى بشنيدم از روشن ضميرى

قلوب ما همه ظرف ولايت مهدى است
سخن بغير جنابش ز کس نمى گويم

عاقل نبود هر آنکه مجنون تو نيست
مومن نبود کسيکه نشناخت ترا

مرا غير از تو اميدى بکس نيست
خدا را ايکه مردم در فراقت

عزيز فاطمه جانم فداى قلب مغمومت
عزاى جد تو بر پاست دعوت مى کنيم از تو

هر آنکس کار با مولا ندارد
بغير از آتش سوزان دوزخ

دلم با ياد او آرام گيرد
دو چشمان من مفتون مهجور

خوشا آنکس که مهدى يار او شد
اگر صدها گره افتد بکارش

چرا دورى ز تو تقدير ما شد
تو غائب نيستى مهجور مائيم

مهر تو بر قلوب ما حک شد
هست کافر اگر در اوصافت

خوشا آنانکه با دلبر قرينند
بهر سو ديده ى خود را گشايند

خوشا آنانکه محو روى يارند
بپاى يار هر دم از سر صدق

خوشا آندل که شد منزلگه يار
براى رستگارى روز محشر

مقدم مسعود نور ديده ى زهرا مبارک
بر تو يابن العسکرى اى قائم آل محمد

خلق عالم ز سما تا به سمک
همگى از دل وجان مى گويند

بود ياد تو ما را قوت دل
بهر اندازه دل مهر تو دارد

تا نگردد دوره ى غيبت تمام
بار الها جان ما آمد بلب

من ريزه خور سفره ى احسان تو هستم
من نوکر تو نيستم اى سرور خوبان

اگر کوچک بود ظرف وجودم
خدا را شکر کز احسان ولطفش

منکه مى دانم لياقت بهر ديدارت ندارم
حلقه وار اين سرا گر کوبم بدرب آستانت

من از حق بهر ديدار نگارم
زهى اقبال سعدم گر بدانم

نمى داند کسى اوصاف يارم
چسان شکر خدا بايد، که باشد

اگر روزى مرا از خود برانى
بجاى اشک، خون در زندگانى

چون مهر تو ريشه کرده در جان ودلم
گر نعمت ديدن توام دست دهد

ببالين مى نهم سر بلکه در رؤيا ترا بينم
اگر از بهر ديدارت تو از من رونما خواهى

صد شکر که در پناه مهدى هستيم
هر کس به کسى سپرده دل اما ما

تا پيرو اوامر خلاق سرمديم
از کعبه قدر ومنزلت ما فزونتر است

اى منجى توده ى بشر مهدى جان
تا کى سفرت بطول مى انجامد؟

از آتش ستيزه واز جور بى امان
ذرات کن فکان همه با هم ندا دهند

يا رب نظر عنايتى بر ما کن
ما را که بجز جفا نکرديم باو

ترسم بميرم از غم هجران تو يابن الحسن
روزى اگر چشمان من افتد بروى ماه تو

خدا را گوشه چشمى سوى ما کن
بلاى هجر ما را مبتلا کرد

خدا را يک نگاهى سوى ما کن
کرم کن مهديا در خدمت خود

لطف کن دست من از دامن خود دور مکن
ميل دارم برکاب تو ملازم گردم

بغفلت عمر را طى مى کنم من
اگر يک جلوه بر قلبم نمائى

کشتى شکسته ايم نجات غريق کو؟
از غصه ى فراق رسيده است جان بلب

رافع عسر وحرج مى رسد انشاء الله
مژده بر منتظر مهدى زهرا بدهيد

ما عاشق بيقرار ياريم همه
از پاى بجان او نخواهيم نشست

بيا اى صاحب عصر وزمانه
سر ما گوى چوگان تو اى دوست

خدايا مردم از هجران مهدى
چنانم کن که بنمائى حسابم

تا بکى بار فراق تو کشيدن مهدى؟
ميزند دشمن تو طعنه بما منتظران

تو که در عالم ايجاد گل سرسبدى
خود تو کشتى نجاتى ودر اين بحر فتن

اگر خواهى که با مهدى نشينى
اگر مصداق (... قبل ان تموتوا)

تا بکى دورى از حضرت مهدى يا رب
تا که خشنود کنى فاطمه ى غمگين را

امروز غريب آل احمد مهدى است
ويرانگر مسلک ومرام باطل

افسوس که از امام خود دور شديم
ايراد بديگرى نبايد بگيريم

يا رب ظهور مهدى ما عن قريب کن
تقدير ما اگر نبود درک عهد ووصل

فداى صورت زيباى مهدى
سر وجان وتمام هستى من
  ظهور مهدى صاحب زمان را
يگانه منجى خلق جهان را

عيان کن چهره ى پنهانيت را
نشانم ده رخ نورانيت را

گوش من نشنيد جانا صوت دلجوى ترا
نور تا گيرد دو چشمم بنگرم روى ترا

روز ما بين که بود تيره تر از شب بازآ
وى زداينده ى غم از دل زينب بازآ

دانيم گشته سد دعاها ذنوب ما
وانگه رسان ظهور طبيب قلوب ما

کى بپايان مى رسد هجران ما
عفو کن يا ذوالکرم عصيان ما

وى روشنى ديده ى عشاق بيا
شد طاقت ما ز هجر تو طاق بيا

اميد وغايت آمال شيعيان فرج است
يگانه راه نجات جهانيان فرج است

داروى درد دل غمزده ى ما فرج است
عامل دلخوشى حضرت زهرا فرج است

وز نور تو بزم عاشقان پر نور است
در نزد خداى لم يزل منفور است

ظهورى کاندر آن فيض حضور است
دو چشم باطنش والله کور است

به زنجير غمش جانم بقيد است
چکارى مر مرا با عمرو وزيد است

همان دلبر که او تاج سر ماست
اگر چه دائما اندر بر ماست

ويا گر قبله ى افلاکيان است
بگرد مهدى صاحب زمانست

خوشا جانى که گردد خاک راهت
اگر افتد بروى او نگاهت

جهاد وخمس وحج است وزکوة است
که مهر دوست، اسباب نجاتست

سپاس وشکر که اينهم عنايت مهدى است
مدام ذکر دل ما حکايت مهدى است

مجنون نبود هر آنکه مفتون تو نيست
شاکر نبود کسى که ممنون تو نيست

چرا؟ چون غير تو کس دادرس نيست
دگر آيا زمان هجر بس نيست؟

فداى آن جمال پشت ابر غيب، مکتومت
بيا در مجلس اهل عزاى جد مظلومت

يقينا بهره از معنى ندارد
مقامى روز وانفسا ندارد

بنامش کار ما انجام گيرد
خداوندا کى از او کام گيرد؟

رفيق مشفق وغمخوار او شد
بدست او فرج در کار او شد

غم هجران گريبانگير ما شد
دريغا علتش تقصير ما شد

واى بر آنکه از تو منفک شد
هر که وارد به قلب او شک شد

مداوم با جنابش همنشينند
بغير از صورت ماهش نبينند

جز او با ديگرى کارى ندارند
هزاران مرتبه جان ميسپارند

برون افکنده از خود مهر اغيار
بود ميزان، ولاى آل اطهار

بر تمام دوستان عترت طاها مبارک
عيد ميلاد (حسين بن على) بادا مبارک(1)

زادمى وپرى وجن وملک
عجل الله تعالى فرجک

منور شد زيادت ساحت دل
همان اندازه باشد قيمت دل

قلب آل الله نگيرد التيام
کى کند مولاى ما مهدى قيام

ناچيزتر از خار گلستان تو هستم
بل خاک کف پاى محبان تو هستم

نمى ارزد پشيزى هست وبودم
عجين شد با ولايش تار وپودم

قابليت بهر ره بردن بدربارت ندارم
من ترا مى خواهم از تو کار با کارت ندارم

هميشه قابليت خواستارم
که از لطفش قبولم کرده يارم

همه عالم بود اضياف يارم
هميشه شاملم الطاف يارم

چه خاکى بر سرم بايد بريزم
ز چشمان ترم بايد بريزم

از گرمى نار هجر تو مشتعلم
از زشتى کرده هاى خود منفعلم

نبينم روى مردم را فقط تنها ترا بينم
بيفشانم سر وجان را بپايت تا ترا بينم

از باده ى ناب عشق آنشه مستيم
از روز ازل بحضرتش دل بستيم

با دست غيب در همه کارى مويديم
گر جبهه ساى درگه آل محمديم

افتاده بشر بدام شر مهدى جان
برگرد دگر از اين سفر مهدى جان

شد تنگ زندگانى دنيا به انس وجان
عجل على ظهورک يا صاحب الزمان

حکم فرج امام ما امضا کن
در زمره ى ياوران او احصا کن

در آرزوى ديدن دوران تو يابن الحسن
اين نيمه جان را مى کنم قربان تو يابن الحسن

ترحم بر گداى بينوا کن
عنايت کن ز ما دفع بلا کن

ز چنگ نفس اماره رها کن
نصيب وروزى ما کربلا کن

اينقدر ناز باين عاشق مهجور مکن
اشتهاى من دلسوخته را کور مکن

بهار عمر را دى مى کنم من
خيال معصيت کى مى کنم من؟

ناجى ما ز بحر مخوف وعميق کو؟
يا رب شريک غصه ويار شفيق کو؟

يعنى آن ختم حجج مى رسد انشاء الله
عن قريب عصر فرج مى رسد انشاء الله

بر درد فراق او دچاريم همه
تا سر بقدومش بسپاريم همه

قدم کن رنجه وبر چشم ما نه
دل ما تير عشقت را نشانه

نديدم چهره ى تابان مهدى
مرا در زمره ى اعوان مهدى

نام تو بردن وروى تو نديدن مهدى؟
تا کى از دشمن تو طعنه شنيدن مهدى؟

حجت بالغه ى خالق فرد صمدى
غرق گرداب بلائيم خدا را مددى

گلى از خرمن وصلش بچينى
شوى قطعا جمالش را ببينى

رحمتى تا که رسم خدمت مهدى يا رب
بگذر از ما بقى غيبت مهدى يا رب

يکتا گل بوستان سرمد مهدى است
احيا کن آئين محمد مهدى است

از بهر زيارت رخش کور شديم
از زشتى فعل خويش مهجور شديم

بيرون دگر ز قلب جنابش شکيب کن
توفيق ديدن رخ ماهش نصيب کن

بقربان قد رعناى مهدى
فداى خاک زير پاى مهدى

پاورقى:‌


(1) براى حضرت امير المؤمنين عليه السلام بجاى (نور ديده) (کفو حضرت) وبجاى (حسين بن على)، (امير المؤمنين) مى آيد.