زمزمه ى انتظار

على اصغر يونسيان

- ۲ -


اختتام غيبت

روشن از نور جمالت گر جهان مى شد چه مى شد؟
انعکاس پرتو توحيد در اقطار عالم
اى سرور سينه ى اهل محبت گر ز وصلت
جسم وجان مرده ى ما گر در اين دوران هجران
ذلت مستکبرين، کوتاهى دست اجانب
افتتاح بآب عدل وپرچم انا فتحنا
گر چه در باطن بود او ميزبان خلق عالم
  گر جهان روزى بکام شيعيان مى شد چه مى شد؟
امتثال امر وحکمت در جهان مى شد چه مى شد؟
اين دل غمديده ى ما شادمان مى شد چه مى شد؟
زنده از وصل تو اى آرام جان مى شد چه مى شد؟
دوره ى آقائى مستضعفان مى شد چه مى شد
اختتام غيبت صاحب زمان مى شد چه مى شد؟
(ملتجى) را گر شبى او ميهمان مى شد چه مى شد؟

بانگ جاء الحق

اى خدا جان بر لب آمد مهدى زهرا نيامد
خون بجاى اشک شد جارى ز چشم عاشقانش
ديده يعقوب دوران شد سپيد از انتظارش
کاخهاى ظلم شرق وغرب عالم را گرفته
کارد از جور عدو بر استخوان ما رسيده
بر سر راهش نشسته حضرت عيسى بن مريم
بانگ باطل هر طرف يا رب طنين افکنده اما
سيل اشک دوستان فاطمه تا چند جارى
در جوانى فاطمه شد کشته از بيداد دشمن
(ملتجى) در حسرت ديداد او پيوسته گردد
  حجت بن العسکرى آن مونس دلها نيامد
آنکه گيرد خون ز چشم عاشق شيدا نيامد
آنکه بينا ميشود از ديدنش اعمى نيامد
آنکه ويران مى کند کاخ ستمها را نيامد
بار الها از چه رو پشت پناه ما نيامد
پيشواى ومقتداى حضرت عيسى نيامد
بانک جاء الحق بگوش از جانب بطحا نيامد
دادخواه حضرت صديقه کبرى نيامد
آنکه گيرد انتقام خونش از اعدا نيامد
اى خدا عمرم سر آمد مهدى زهرا نيامد

شمع شبستان

اى خدا جان بر لب آمد جان جانانم نيامد
چشم يعقوب زمان خون بارد از هجران وگويد
سرو بستان در بهاران زينت باغ است يا رب
وعده ى نصر من الله داده حق در عصر غيبت
نور ايمان گنج پنهان محيى آئين قرآن
روز ما تاريک شد تاريکتر از شام تيره
(ملتجى) شو متقى تا روى ماهش را ببنى
  جسم وجانم شد ملول وروح ريحانم نيامد
ايخدا عمرم سر آمد ماه کنعانم نيامد
شد بهار عمر اما سرو بستانم نيامد
عصر غيبت شد ولى موعود قرآنم نيامد
حجت اثنى عشر آن سر يزدانم نيامد
شام تار آمد ولى شمع شبستانم نيامد
هى مگو آخر چرا آن مونس جانم نيامد

پيک وصال

گرد بام وصل تو مرغ دلم پر مى زند
در ره وصل تو ما را باکى از اغيار نيست
سر عشقت را نهان کردم من از بيگانگان
از فراق روى تو ديگر بتنگ آمد دلم
آن دلى را کو تو با يک جلوه کردن برده اى
آه از سوز جگر زهراى اطهر مى کشد
(ملتجى) تا جان بتن دارد گداى کوى تست
  در هواى ديدن روى تو پرپر مى زند
طعنه ها گر چه بما خصم ستمگر مى زند
کى دل عاشق دم از راز مستر مى زند
پيک وصل تو مرا کى حلقه بر در مى زند؟
کى بجز کفر واهلش قهرت آذر مى زند؟
ناله از دل زينب غمگين مضطر مى زند
از تراب مقدم تو بر سر افسر مى زند

همه ى اميد

زان خالقى که خلقت هر خشک وتر کند
آن دلنواز خسته دل دلشکستگان
از حق بخواه اى همه اميد شيعيان
اين دل که خو بدرد فراقت گرفته است
پيک وصال تو که براهش نشسته ايم
سيل هموم چون بدلم آورد هجوم
هر خير بى ولاى تست، شريست پر ضرر
دلتنگ گشته منتظر بيقرار تو
صدها هزار يوسف مصرى در انتظار
توفيق آن عمل تو عطا کن که دمبدم
خواهد مدام (ملتجى) از حق که از دلش
  دارم اميد اين شب ما را سحر کند
آيا شود بجانب ما هم نظر کند
ديگر دعاى منتظرانت اثر کند
تا کى بدرد هجر تو بايد بسر کند
ما را کى از زمان وصالت خبر کند
سد ولاى تست که رفع خطر کند
دلبستگى بتو است که دفع ضرر کند
لطفى نما بوادى قربت سفر کند
تا کى خدا جمال تو را جلوه گر کند
ما را به آستان تو نزديکتر کند
مهر هر آنچه غير تو باشد بدر کند

به به از اين گل

آمد آن ماهى که عالم را فروزان مى کند
سر زد از جيب ولايت نو گل باغ وجود
بهر اين مولود مسعود همايونى خداى
نور خود را در قبال نور رويش مشترى
نازم از آن مه که عالم را ز بيت عسکرى
اى که يک عمرى شعارت هست يابن العسکرى
لا مکان ذاتش بود چون ذات يزدانى وجاى
آنچه نور کبريا در طور با موسى نمود
ايکه مى سوزى ز هجرش غم مخور او را خدا
چون شود امر ظهورش صادر از درگاه حق
گر چه نقص عقل، ما را هست اما از کرم
ذوالفقار حيدرى را از نيام آرد برون
ظالمان دوره ى تاريخ را کيفر دهد
پاکسازى مى کند از کفر شرق وغربرا
امر باطل گر بود رائج بزودى حضرتش
پرچم (نصر من الله) آورد در اهتراز
در کنار تربت پاک فلک جاهش بما
يا على موسى الرضا امر فرج از حق بخواه
آتش سوزنده اندر کوه با آهن کند
آنکه درد هجر را هرگز نکرد احساس، کى؟
(ملتجى) غمگين مشو لطف امام منتظر
  ملک را در خرمى چون باغ رضوان مى کند
به به از اين گل که عالم را گلستان مى کند
عرش را با دست خود امشب چراغان مى کند
از خجالت پشت ابر تيره پنهان مى کند
امشب از يک جلوه ى خود نورباران مى کند
بر تو امشب حضرتش لطف فراوان مى کند
خود نه، بل يک پرتوش در دار امکان مى کند
جلوه هاى گاه گاهش با دل وجان مى کند
عن قريب از پرده ى غيبت نمايان مى کند
اين شب تاريک را صبح درخشان مى کند
دوستان خويشتن را رفع نقصان مى کند
داد خواهى حضرتش از اهل طغيان مى کند
کاخهاى ظلم را از ريشه ويران مى کند
حکمفرما در جهان احکام قرآن مى کند
داير اندر ملک هستى امر يزدان مى کند
نصب آنرا بر فراز بام کيوان مى کند
عيدى امشب لطف سلطان خراسان مى کند
چون دعايت را اجابت ذات يزدان مى کند
آنچه با دل شعله هاى نار هجران مى کند
درد او را ذات حق از لطف درمان مى کند
کار را روز قيامت بر تو آسان مى کند

وادى خضرا

هر کسى آزاد از قيد تعلقها بود
طور سينا جلوه گاه نور يزدان بر کليم
مرده است آندل که از مهر خدا بى بهره است
دل نباشد لايق از خالى نشد از غير دوست
فاش گويم سر ما اوحى تولاى عليست
دانى ايدل چيست معيار ولاى مرتضى
انتظار وحب مهدى شاخص حب عليست
جان عالم باد قربانش که از روز نخست
خوش به حال عاشقى مخلص که او را در جهان
کوى مهدى شهرک مخصوص خصصين اوست
سر واسرارى خدا بنهاده در اين سرزمين
گر زمين را پيکرى گيرى برايش عضوهاست
در سلوک اهل معنى طى منزلها شود
(ملتجى) تنها ظهور آن امام منتقم
  در شمار سالکين وادى معنى بود
سينه ى صافى دلان چون سينه ى سينا بود
دل اگر جاى خدا شد زنده واحيا بود
قلب عاشق محرم اسرار ما اوحى بود
بى تولاى على توحيد بى معنا بود
در زمان ما، که عصر غيبت کبرى بود
آنکه اندر انتظارش خالق يکتا بود
از فيوضاتش بپا دنيا ومافيها بود
بر سر کويش باذن حضرتش سکنا بود
در صحائف نام آنجا وادى خضرا بود
واقف از اسرار آنجا ايزد دانا بود
وادى خضرا يقينا قلب آن اعضا بود
سير اهل معرفت يکروز هم زانجا بود
باعث شادى قلب حضرت زهرا بود

صوت انا الحق

کى شود عالم سراسر وادى خضرا شود؟
کى شود مولاى ما صوت انا الحق در دهد
کى شود پيک وصالش حلقه زن بر در شود
عن قريب اى آنکه از اين تيره روزى خسته اى
مهدى زهرا بود احياگر امر اله
کس نيارد تا کند سر پيچى از فرمان او
گسترش پيدا کند آئين قرآن مبين
چونکه يکرنگى ميان مردمان آيد پديد
اى عزيز جان من يا حجة بن العسکرى
يک سرى هم هر کجا هستى بيا در بزم ما
مهديا در اختيار تست طبع (ملتجى)
  با صفا ملک زمين چون جنت الماوا شود؟
محو هر باطل نمايد هر حقى احيا شود
منقضى ديگر زمان غيبت کبرى شود
روشن عالم از فروغ مهدى زهرا شود
آنکه صدها عيسى از يک نفخه اش پيدا شود
مو بمو حکم خدا با همتش اجرا شود
جمع آئين همه اديان ومکتبها شود
ريشه کن تخم نفاق از پهنه ى دنيا شود
کى شود اين ديده ها بر روى ماهت وا شود
ميشود از درگهت اى دوست استدعا شود
هان منه نطقش براى غير تو گويا شود

خيمه دل

درد ما جز به ظهور تو مداوا نشود
کاخ ظلم وستم افراشته سر تا بفلک
تا خداوند جهان اذن قيامت ندهد
دين وايمان بشر وزر ووبالش گردد
هر که با فعل خود آزار دهد قلب ترا
روز محشر که سرائر همه ظاهر گردد
رهرو وادى تقوى وفضيلت نبود
نور تو جلوه اگر بر دل موسى نکند
تو اگر يارى عيساى پيمبر نکنى
وعده ى روز ظهور تو که داده است خداى
تا تو اى منتظر از پرده نيائى بيرون
صله بر آنکه بدرگاه تو آورده پناه
(ملتجى) واى بحال تو وبخت بد تو
  تا نيائى گره از کار بشر وا نشود
پس چرا خيمه ى عدل تو سرپا نشود؟
پاک از لوث ستم صفحه ى دنيا نشود
اگر از جانب تو صحتش امضا نشود
مورد مغفرت خالق يکتا نشود
در کف هر که بود خط تو رسوا نشود
آنکه در زمره ى عشاق تو احصا نشود
شامل حضرت او آن يد بيضا نشود
مرده احيا ز دم حضرت عيسى نشود
دارم اميد که موکول بفردا نشود
شادمان مادر تو حضرت زهرا نشود
دور از شان تو بينيم که اعطا نشود
نظرى گر بتو از جانب مولا نشود

چشمه حيات

گوئى اگر ز لطف جوابم چه مى شود؟
من سائل هميشگى درگه توام
دانم که بى لياقتم اما بياورى
سر تا بپا حجابم ومفتون روى تو
اى چشمه ى حيات، منم تشنه وصال
اى رحمت خدا که دل از دوريت بسوخت
با عجز (ملتجى) بتو گويد اگر بحشر
  آيى اگر شبى تو بخوابم چه مى شود؟
گر باز هم دهى تو جوابم چه مى شود؟
از ياورانت ار به حسابم چه مى شود؟
يکسو اگر زنى تو حجابم چه مى شود
ريزى بکام جرعه ى آبم چه مى شود؟
رحم ار کنى بقلب کبابم چه مى شود
آسان کنى حساب وکتابم چه مى شود

سر ما اوحى

کى شود مولا بيايد مهدى زهرا بيايد
حجت خلاق سرمد محيى آئين احمد
آنکه چرخ آفرينش مى برد فرمان او را
آن انيس اولياء ومونس قلب ائمه
معدن جود وفتوت ميوه ى بستان عصمت
نور خورشيد سما را محو در نورش نمايد
صورت عالم اگر زشت است پيش ديدگانت
آن گلى کز جلوه ى او مى شود عالم گلستان
کى شود آن سر يزدان جان دين وروح قرآن
آن اميد انبيا گرفته تا به خاتم
مشکلات اهل ايمان گر شد از اندازه بيرون
(ملتجى) صبرش سر آمد با دلى بيتاب هر دم
  آنکه از او عالم هستى بود بر پا بيايد
قائم آل محمد سر ما اوحى بيايد
از پى اصلاح امر مردم دنيا بيايد
يادگار خاندان عترت طاها بيايد
شمس تابان ولايت شمع محفلها بيايد
آن فروغ ديدگان سيد بطحا بيايد
غم مخور طاووس اهل جنت الماوا بيايد
بلکه دنيا مى شود چون وادى خضرا بيايد
دلنواز اهل ايمان قالع اعدا بيايد
دادخواه حضرت صديقه کبرى بيايد
غم مخور مهدى براى حل مشکلها بيايد
هى بخود گويد که يا امروز يا فردا بيايد

جان انبيا

غم دل در فراق روى دلبر
ز درد هجر او بيمار گشتم
دواى درد ما ديدار يار است
خدا داند که هجرش خسته ام کرد
تو اى مهدى که جان انبيائى
تو که دست خدا در آستينى
ترا اى قبله ى دلهاى محزون
نباشد جز توام پشت وپناهى
نگاهى کن که سر تا پا فقيرم
تو مولاى منى من بنده ى تو
اگر چه از گل وصلت نچيدم
مراد از دين قرآنم توئى تو
انيس قلب ما شد انتظارت
نگاهى سوى ما دلخستگان کن
بيا جانا مرا حاجت روا کن
تو الطاف خودت را شاملم کن
مبادا از درت دورم نمائى
اگر چه کمترم از خاک راهت
مراد (ملتجى) باشد لقايت
  زند بر قلب ما هر لحظه نشتر
ملول از صحبت اغيار گشتم
وگر نه دائم ايندل بيقرار است
چو مرغ بال وپر بشکسته ام کرد
تو که طاووس آل مصطفائى
چراغ محفل اهل يقينى
قسم بر حق ذات حى بيچون
نگاهى کن نگاهى کن نگاهى
فقير ومستمند وسر بزيرم
وليکن بنده شرمنده تو
ترا از هر دو عالم برگزيدم
توان وصبر وايمانم توئى تو
شود افتد به جمع ما گذارت
دل غمگين ما را شادمان کن
مرا از لطف با خود آشنا کن
بکش دستى برويم کاملم کن
مبادا در برويم ناگشائى
پناهم ده تو در ظل پناهت
بيفشاند سر وجان را بپايت

تمناى لقا

جز در خانه ى تو در نزنم جاى دگر
خاک عالم بسرم گر طلبم در همه عمر
منکه بيمار غم هجر توام مى دانم
چشم محروم ز ديدار رخت، بينا نيست
پيش ما بى تو بود دوزخ وجنت يکسان
غير عرفان تو از ساحت قدس ازلى
بخت برگشته بود (ملتجى) ار بگزيند
  نروم از سر کوى تو به ماواى دگر
از خدا غير لقاى تو تمناى دگر
جز وصال تو مرا نيست مداواى دگر
چه شود لطف کنى ديده ى بيناى دگر
بى وجود تو نيم طالب دنياى دگر
عاشق دلشده را نيست تقاضاى دگر
جز تو يابن الحسن او سرور ومولاى دگر

يوم السرور

آرزوى ما بود درک ظهور حضرتش
تا کنون روز خوشى شيعه بخود کى ديده است؟
غم مخور اى تشنه ى ماء وصالش عن قريب
مهر ومه ديگر نمى تابد در ايام ظهور
غلغله افتد در افلاک از قيام آن جناب
نى همين موسى بطور از جلوه اش مدهوش شد
خويش را آماده کن بهر فرج اى (ملتجى)
  زنده ماندن فيض بردن از حضور حضرتش
شاد مى گردد ولى روز ظهور حضرتش
نوش جانت مى شود ماء طهور حضرتش
نور گيرد عالم هستى ز نور حضرتش
شور محشر مى شود بر پا ز شور حضرتش
حال غش افتاده موساها بطور حضرتش
تا نباشى شرمگين يوم السرور حضرتش

ترجيع بند جاء الحق

بند اول:

دلم از غير دوست بيزار است
بين احباب خلص مفتون
يار من در عوالم ملکوت
آنکه از غير او شود فارغ
کفر، غفلت ز اولياء خداست
جلوه دائم کند بيارانش
دائما ديدگان عشاقش
نه فقط يار ماست در عالم
سالک راه را بگو از اوست
مهدى اى آنکه نور رخسارت
ذات سرمد حقيقت مطلق
  اين هم از لطف بيحد يار است
صحبت از جلوه هاى دلدار است
مايه ى افتخار دادار است
الحق او در زمانه ديندار است
دين، تولاى آل اطهار است
گر چه او مختفى ز انظار است
از غم هجر او گهربار است
انبيا را معين وغمخوار است
اگر اقبال يا که ادبار است
نور حق است ونور الانوار است
در خصوص تو گفت (جاء الحق)

بند دوم:

اى تو بيرون ز حيطه ى امکان
بى بهاتر ز جان نمى باشد
همه ى ما خلق ترا مملوک
بر سرير عدالت وميزان
نام تو لابلاى هر آيه
اصل تو (انما يريد الله)
به (يد الله فوق ايديهم)
طبق نط صريح (فانتظروا)
مکتب عشق را توئى استاد
در زمان تو مى شود ظاهر
ذات سرمد حقيقت مطلق
  وى تو جانان هر چه دارد جان
گر نگردد فدائى جانان
بعوالم فقط توئى سلطان
که بغير از تو مى دهد فرمان؟
بولاى على بود پنهان
شان تو (هل اتى على الانسان)
شده تعبير از تو در قرآن
انتظار تو مى کشد يزدان
جبرئيل است طفل ابجد خوان
سر دين وحقيقت ايمان
در خصوص تو گفت (جاء الحق)

بند سوم:

هر کسى را گداى خود کردى
محفل عاشقان بيدل را
هر که از غير تو مبرا شد
انبياء را در عالم ارواح
درد هجران، بلا بود ما را
گر تو از دست ما شوى راضى
من چسان شکر حق بجا آرم
نايى نى را ز نفخه ى رحمان
از چه مخفى ز دوستدارانت
گر چه از چشم خلق پنهانى
ذات سرمد حقيقت مطلق
  دائما مبتلاى خود کردى
با صفا از صفاى خود کردى
قسمت او لقاى خود کردى
واله از جلوه هاى خود کردى
مبتلا بر بلاى خود کردى
راضى از ما خداى خود کردى
که مرا آشناى خود کردى
پر ز شور ونواى خود کردى
صورت دلرباى خود کردى
همه را جانفداى خود کردى
در خصوص تو گفت (جاء الحق)

بند چهارم:

آنکه عمرى گداى کوى تو شد
خوش بحال کسيکه در عالم
بزم عشاق تو عجب بزمى است
واقعا هوشيار وآگاهست
عاشق بيقرار وبى تابت
چون خليلش نظر بعرش فتاد
محفل بى رياى مشتاقان
دشمن ومنکر خداوند است
دست حاجت به پيش تست دراز
هر که را معرفت عطا کردى
ذات سر مد حقيقت مطلق
  آبرومند ز آبروى تو شد
باز چشمان او بروى تو شد
نقل اين بزم گفتگوى تو شد
هر که مست از مى سبوى تو شد
هر کجا شد بجستجوى تو شد
مات از طلعت نکوى تو شد
متعطر ز عطر وبوى تو شد
هر کسى دوست با عدوى تو شد
چشم اميد خلق، سوى تو شد
متخلق به خلق وخوى تو شد
در خصوص تو گفت (جاء الحق)

بند پنجم:

هر که شد بينواى تو شاهست
جبهه ساى تو سالک معنى است
نور مهرت بهر دلى تابد
آنکه واقف شد از شئوناتت
جز تو اى چشم کبريا در خلق
چونکه ما منتسب بتو هستيم
هر که ديديم از اولى الابصار
هر که صاحبدل است مى سوزد
سينه ى مادر تو مجروح است
تا تو در چاه غيبتى جانا
ذات سرمد حقيقت مطلق
  ورنه خاکش بسر که گمراه است
خاکسار تو صاحب جاه است
حبشى زاده گر بود ماه است
عارف واقعى به الله است
که به اسرار خلق آگاه است؟
پيش حق کوه جرم ما کاه است
تا بيائى تو، چشم بر راه است
شمع دلهاى عاشقان آه است
تا کى او را نواى جانکاه است؟
چون على همدم دلت چاه است
در خصوص تو گفت (جاء الحق)

بند ششم:

سر قرآن ولايت مهدى است
اختيار حيات موجودات
حق برى از عبادت خلق است
به تصدق خدا دهد روزى
هر کسى بهره ور ز معنى شد
لطف واحسان سجيتش باشد
آن طراوات که در گل وباغ است
سالک وادى محبت وعشق
سالک وادى محبت وعشق
هى مگو کفر تا بکى رائج؟
(ملتجى) بعد مدتى کوتاه
ذات سرمد حقيقت مطلق
  طاعت حق اطاعت مهدى است
بکف با کفايت مهدى است
لايق او عبادت مهدى است
همه بهر سلامت مهدى است
بهره اش از عنايت مهدى است
بخشش وجود، عادت مهدى است
رشحه اى از طراوات مهدى است
مهتدى از هدايت مهدى است
مهتدى از هدايت مهدى است
بسته تا چند رايت مهدى است؟
عهد، عهد امامت مهدى است
در خصوص تو گفت (جاء الحق)

آرزوى لقا

چشم براه مانده آيا نور ديده ام
شکر خدا که در دل من جا گرفته اى
هر شب عقايدم بتو ابراز مى کنم
از آنچه خلق کرده خداوند لم يزل
هر شب بياد روى تو در بزم اهل انس
يکعمر آرزوى لقاى تو مى کنم
پشتم دو تا شده است ز سنگينى دو بار
پر گشته نامه ى عملم از خطا وجرم
چون نام تست ورد زبانم على الدوام
عيد است بر من آن نفسى کز سواى تو
ديوانه گشت (ملتجى) از شدت فراق
  عمرى است انتظار قدومت کشيده ام
به به اگر که جلوه نمائى بديده ام
دارم اميد صحه نهى بر عقيده ام
مهر ترا بحق خدا برگزيده ام
هستى تو خود گواه که با سر دويده ام
گر يک نظر کنى بمرادم رسيده ام
در زير بار جرمم وهجرت خميده ام
کن محو سيئات مرا از جريده ام
بس طعنه ها ز مردم نادان شنيده ام
بينم بخود که قيد علايق بريده ام
ديگر فراق بس بود اى نور ديده ام