زمزمه ى انتظار

على اصغر يونسيان

- ۱ -


مقدمه

امروزه که مؤمنان وشيعيان آة امير المؤمنين عليه آلاف التحية والثنا در دوران غيبت خلف صالح آنحضرت قطب عالم ايجاد ومحور کائنات حضرت مهدى ارواحنا تراب مقدمه الفداء بسر مى برند محال است در طومار حقيقت معنى نام کسى بعنوان مومن ومحب واقعى درج شود مگر آنکه در انتظار قدوم نورانى آنحضرت عجل الله تعالى فرجه الشريف ثانيه شمارى کند. درجه ى ايمان هر کس از نقطه نظر خداى تعالى وعترت طاهره عليهم صلواة!... بستگى مستقيم با اضطرار وتشويش او از جدائى ودورى از مولايش حجة بن الحسن العسکرى (عجل الله فرجه) دارد ودر اين صورت است که بهيچ چيز جز وصال محبوبش وتحصيل مطلوبش نمى انديشد وبه ساير امور بديده ى دلبستگى وعلاقه نمى نگرد مثل او مثل کودکى است که در اجتماعى از مردم والدين خود را گم کرده است وبيتابى او قطع نمى شود اگر کسى ميوه اى به او بدهد يا اسباب بازى در اختيارش بگذارد بهيچ کيفيت آرام نمى گيرد فقط پدر ومادر خود را مى خواهد وبس. خوشا بر احوال آنان که فهميده اند (وجدان کرده اند) که از مولا وآقاى خود دور افتاده اند وبيتابند ودلشان بهيچ نعمتى از نعم دنيوى قرار پيدا نمى کند فقط مى گويند: ظهور، ظهور!!...

اشعارى که از نظرتان مى گذرد ناچيزتر از ران ملخى است به پيشگاه فلک جاه سلطان السلاطين حضرت مولانا الاعظم حجة بن الحسن العسکرى عجل الله تعالى فرجه الشريف، که از زبان دوستان ومنتظرين آن بزرگوار سروده شده باشد که بفضل وکرمش مورد قبول واقع شود وذخيره اى براى عالم برزخ وقيامت گردد.

بعنايت نظرى کن که من دلشده را   نرود بى مدد ولطف تو کارى از پيش

مشهد مقدس - نيمه شعبان المعظم /1403 ه. ق

على اصغر - يونسيان (ملتجى)

رخصت ديدار

شادم از آنکه توئى مونس وغمخوار مرا
من بيمايه کجا قابل ديدار توام؟
روز وشب حسرت ديدار تو در دل دارم
چه غم از طعنه ى اغيار من دلشده را
اى گل سر سبد حسن ز تو کم نشود
تو بيک نظره کنى اى ولى مطلق حق
(ملتجى) در همه احوال دعايش اينست
  نبود غير تو با هيچکسى کار مرا
تو مگر لطف کنى رخصت ديدار مرا
ترسم آخر بکشد حسرت بسيار مرا
تا توئى در همه جا يار ومدد کار مرا
برهانى اگر از سرزنش خار مرا
مورد مغفرت خالق غفار مرا
بده اى ديده ى حق ديده بيدار مرا

طبيب دردمندان

هيچکس غير از تو نگشايد گره از کار ما
حال ما باشد وخيم وکارمان سر در گم است
اى طبيب دردمندان يک سراغ از ما بگير
عامل قرب بتو اخلاص باشد در عمل
ما غريب وبينوا ودردمند ومضطرب
روز تار وتيره تر از شام يلدا تا بکى؟
دست غيبى تو يابن العسکرى از آستين
سر کنى بايد تو در زندان غيبت تا بکى؟
(ملتجى) داند چرا دلهاى ما تاريک شد
  بهتر از هر کس تو آگاهى بحال زار ما
رحم کن بر حال ما اصلاح فرما کار ما
تا شفا يابد دل غمديده وبيمار ما
سد بين ما وتو شد زشتى کردار ما
سرکشى از ما کنى آيا تو اى دلدار ما؟
کى بپايان مى رسد اين روزگار تار ما؟
کى برون آيد پى يارى واستنصار ما
خون دل تا کى چکد از ديده ى خونبار ما؟
غفلت از ياد تو کرد آخر سيه طومار ما

قيل وقال

خود گواهى از دل آشفته واحوال ما
اى عزيز جان ودل، بگذشت در هجران تو
در همه عالم نباشد غير تو ما را اميد
گر چه ما شرمنده ايم از تو ولى از لطف تو
بال وپر بايد که پرواز سر کويت کنيم
تا بکى وابسته بايد بود بر بيگانگان
در ميان فتنه ى آخر زمان چون (ملتجى)
  بخت ما شد واژگون از کثرت آمال ما
روز ما وهفته ى ما، ماه ما وسال ما
اى اميد نا اميدان رحم کن بر حال ما
صحبت از روز وصال تست قيل وقال ما
زاتش هجر تو آخر سوخت پر وبال ما
کى رسد عهد تو وايام استقلال ما؟
مانده ايم آخر بيا يکدم به استقبال ما

حسرت وصال

آيا شود گذار تو افتد بکوى ما
ما در ديار غربت ودر کنج انزوا
در حسرت وصال تو طى شد صراط عمر
ذرات کن فکان همه در هاى وهوى تو
اندر نماز عشق که شرحش نگفتنى است
يا رب اگر نصيب کنى وصل او چه باک
اى (ملتجى) مگر نشنيدى پيام دوست
  يک لحظه روى ماه تو افتد بروى ما
آيا شود نگاه تو افتد بسوى ما
ترسم بخاک دفن شود آرزوى ما
تنها نه ذکر نام تو شد هاى وهوى ما
خوناب ديده گان شده آب وضوى ما
در راه وصلش ار برود آبروى ما
(تقوى ترا چو نيست مکن جستجوى ما)

حل معما

اى يادگار عترت طاها بيا بيا
اى مونس شکسته دلان کن عنايتى
دلهاى عاشقان تو کانون ماتم است
تا کى بسوزم از غم هجر تو همچو شمع؟
با جان بى لياقتم از بهر ديدنت
ديگر بس است سر به بيابان گذاشتن
اى والى زمان ومکان کى کنى ظهور؟
ما را ظهور تست معماى مشکلى
ما ورشکسته ايم ببازار معرفت
چشم انتظار مانده که از تو خبر شود
مبهوت وواله رخ نورانى توام
برچيده کى بساط ستم مى کنى بدهر؟
ذکر مدام (ملتجى) خسته جان تست
  وى نور چشم حضرت زهرا بيا بيا
از بهر دلنوازى دلها بيا بيا
کى يابد اين قلوب تسلى؟ بيا بيا
مى سوزم از فراق، سراپا بيا بيا
يکجا کنم بجان تو سودا بيا بيا
اى رهنورد دره وصحرا بيا بيا
تا کى تراست غيبت کبرى؟ بيا بيا
در وصل تست حل معما بيا بيا
تنخواى عمر رفت به يغما بيا بيا
مخفى چرا تو گشته اى از ما؟ بيا بيا
منت بنه بعاشق شيدا بيا بيا
ويرانگر بناى ستم ها بيا بيا
اى کارساز دنيى وعقبى بيا بيا

مجرى امر

مولا بيا مولا بيا
وى مجرى امر خدا
هجر تو ما را خسته کرد
قسمت نشد ما را لقا
خصم ستمگر خيره شد
بهر دفاع از اوليا
اى مونس غمديدگان
اى دلنواز انبيا
خون شد دل ياران تو
تا کى تويى در اختفا
فرق دو تاى ابو الحسن
تا کى برآرد ناله ها
بازوى زهراى جوان
گويند با شور ونوا
فوج ملائک در سما
سوى تو دارند التجا
در هر کجا حاضر تويى
اى آگه از احوال ما
شد (ملتجى) پابند تو افتاده او در بند تو
  اى مهدى زهرا بيا
اى مهدى زهرا بيا
چون مرغ پر بشکسته کرد
اى مهدى زهرا بيا
بر دوستانت چيره شد
اى مهدى زهرا بيا
اى همدم رنجيدگان
اى مهدى زهرا بيا
از فرقت وهجران تو
اى مهدى زهرا بيا
لخت جگرهاى حسن
اى مهدى زهرا بيا
راس شه لب تشنگان
اى مهدى زهرا بيا
ارواح خيل انبياء
اى مهدى زهرا بيا
بر کار ما ناظر تويى
اى مهدى زهرا بيا
او را مکن از خود جدا اى مهدى زهرا بيا

جواب سلام

سلام گر چه بود مستحب ولى شارع
به جزء جزء فرامين شرع پيغمبر
الا اگر به ولى زمان سلام کنى
ولى بگوش کر ما صداى او نرسد
بکوش در صدد کسب آنچه او خواهد
رضاى حضرت او مرضى خداوند است
مگير خرده چرا کار حق کند مهدى
سعادت تو ايا (ملتجى) بود حتمى
  قرار داده جواب سلام را واجب
عمل کننده به صدق است حضرت صاحب
دهد جواب سلام تو حجت غائب
که هست فعل سراپا خطاى ما حاجب
اگر به جان ودلى صحبت ورا طالب
چرا که حضرت او را خدا بود ناصب
که اوست در همه عالم خدايرا نائب
جنود عشق اگر شد بعقل تو غالب

اميد رسل

آنکه دين مصطفى را ميکند احيا کجاست؟
آنکه مرحم روى زخم سينه ى زهرا نهد
آنکه کاخ ظلم را از پايه ويران مى کند
آنکه يک عمرى انيس قلب ما هجران اوست
آنکه از طول فراقش شد جهان ظلمت سرا
مونس دلهاى مغموم است واميد رسل
بهر احقاق حقوق اوليا واصفياء
آن خديو عالم امکان که از تنهائيش
چشم خود را باز کن تا بنگرى رخسار او
  آنکه داد مرتضى را گيرد از اعدا کجاست؟
وانکه قبر مخفى او را کند پيدا کجاست؟
خيمه هاى عدل واحسان را کند بر پا کجاست؟
وانکه چشم ما ز ديدارش شود بينا کجاست؟
وانکه دنيا را کند چون جنت المأوى کجاست؟
آن اميد انبيا ومونس دلها کجاست؟
بار الها نور چشم حضرت زهرا کجاست؟
چون على بنهاده سر در کوره ودر صحرا کجاست؟
هى مگوى (ملتجى) سلطان ما فيها کجاست؟

گنج پنهان شده

وارث خيل رسل مهدى موعود کجاست؟
خلف وعده نبود کار تو اى حى ودود
خشک وتر در شر آتش نمرود بسوخت
کشتى دين مبين را که خطر نزديک است
همه ذرات وجودند سراسر محتاج
بختم از غصه ى هجران رخش وارون شد
آنکه او منتظر ما بود وخواهد شد
عالم کون ومکان را نبود روح ونشاط
(ملتجى) از همه ى اهل ولا مى پرسد
  محيى سنت ديرينه ى محمود کجاست؟
جانم آنم بلبم مهدى موعود کجاست؟
آنکه خاموش کند آتش نمرود کجاست؟
آنکه آرد بسوى ساحل مقصود کجاست؟
گنج پنهان شده ى خالق معبود کجاست؟
بخت وارون شده را طالع مسعود کجاست؟
دلم از ديدن او خرم وخشنود کجاست؟
آن گل سرسبد عالم موجود کجاست؟
معدن لطف وسخا وکرم وجود کجاست؟

دولت گنج نهان

دلهاى ما بياد امام زمان خوش است
مرگ است گر چه آرزوى مؤمنان ولى
هر جا که ذکر اوست در آنجا خوشيم ما
سعى صفا ومروه وطوف حريم حق
حين نماز، روى دل عاشقان به اوست
ما را کجا بوادى محشر بدون دوست
اى (ملتجى) ولايت او را ذخيره کن
  در آرزوى ديدن آن مهربان خوش است
جان باختن به پاى امام زمان خوش است
ورنه کجاى غمکده ى اين جهان خوش است
در محضر ولى زمان ومکان خوش است
آرى طواف قبله گه عاشقان خوش است
حور وقصور ونعمت باغ جنان خوش است
ادر عهد فقر دولت گنج نهان خوش است

مغبون وملعون

توشه هر کس نبرد ز عارض تو مغبون است
عاقل آن نيست که علامه ى دوران باشد
خون دل مى خورم از هجر تو ودم نزنم
شوق وصل تو قرار از دل وجانم برده
موج طوفان بلا هر طرفى منتشر است
روز عقبى که بود کفه ى اعمال سبک
(ملتجى) کى بچشد مزه ى آزادى را؟
  آنکه مستوجب قهر تو شود ملعون است
عاقل آنست که از عشق رخت مجنون است
بى جهت نيست که اين ديده ودل پر خون است
حبذا آنکه بديدار رخت مأذون است
آنکه در کشتى امن تو بود مامون است
کفه ى منتظران تو فقط موزون است
تا که در محبس هجر تو شها مسجون است

زمزمه ى امين

تا ظهورت نشود شيعه ى تو غمگين است
روز پيش نظر مادر تو تاريک است
انتظار فرجت افضل طاعات خداست
هر کسى در پى آئين ومرا مى باشد
گر چه از ديده ى ناقابل ما پنهانى
تو براى فرجت دست دعا را بردار
(ملتجى) چشم خدا بين نه کسى راست مگر
  ياد تو بر دل غمديده ى ما تسکين است
تا نيائى بخدا فاطمه ات غمگين است
بولاى تو که اينکار اساس دين است
عشق ورزى بتو، عشاق ترا آئين است
محفل از رائحه ى مقدمت عطرآگين است
شيعه را ورد زبان زمزمه ى آمين است
آنکه او را بجهان ديده ى مهدى بين است

فيض حضور

مهديا کى شب هجر تو سحر خواهد شد؟
گل روى تو کى از پرده بدر خواهد شد؟
عالم کون ومکان منتظر مقدم تست
منظر مردمک ديده ى جانى مولا
روح در پيکره ى کون ومکانى مولا
دانم از فرط گنه قابل ديدار نيم
چکنم خسته دلم غمزده اى دلخونم
گر چه از جرگه ى خاصان درت بيرونم
تو چه کردى که در اعماق دلم جا کردى؟
منکه از جام هوى سرخوش ومستم مولا
مانده از راهم وبر گير تو دستم مولا
تا مگر ديده ى من روى چو ماهت بيند
آرزوى دل ما فيض حضور است حضور
الحق آنروز بحق روز سرور است سرور
شود آنروز نصيب همه ى ما گردد
چه شود پرده تو از ديده ى ما برگيرى
با يکى جلوه دل از عاشق مضطر گيرى
ديگر از دورى تو طاقت ما طاق شده
بلب منتظران نام تو مى باشد وبس
همه را چشم به امداد تو مى باشد وبس
هر چه جز مهر وولاى تو بود منفور است
اى فداى تو وخاک کف پايت مهدى
ديده ما دوخته بر لطف وعطايت مهدى
کرده حق آنهمه انعام بتو ارزانى
منکه آشفته دل وسر بهوايم مولا
بدر خانه ى لطف تو گدايم مولا
نظر مرحمتى جانب دلخسته بکن
چشم حق بين تو از روز ازل شاهد شد
همه غمها به دل خسته ى تو وارد شد
آرزو داشت که تعجيل ظهور تو شود
آنکه بيش از همه کس منتظر مقدم تست
مادر تست که او منتظر مرحم تست
آرزو مى کند آن روز قيامت بيند
(ملتجى) آرزوى وادى خضرا دارد
دردمند تو تمناى مداوا دارد
ورنه از پست ترين خلق خدا پست تر است
  کى مصون از شر اشرار بشر خواهد شد؟
محو در نور تو کى شمس وقمر خواهد شد؟
التيام دل ما در گرو ديدن تست
بتن خسته ى ما تاب وتوانى مولا
سبب از چيست که از ديده نهانى مولا؟
قابل ديدن رخسار تو اى يار نيم
روى تابنده تر از ماه ترا مفتونم
ليکن از هجر تو اى مونس جان محزونم
تو بيک جلوه مرا واله وشيدا کردى
کى دگر لايق ديدار تو هستم مولا؟
چون گدايان سر راه تو نشستم مولا
شايد آخر گلى از گلشن وصلت چيند
درک ايام خدائى ظهور است ظهور
چه مى وصل تو ايدوست طهور است طهور
گره ى اصلى ما منتظران واگردد
زنگ غفلت تو ز دلهاى مکدر گيرى
اذن بهر فرج خويش ز داور گيرى
رشته ى صبر برون از کف عشاق شده
مونس خسته دلان ياد تو مى باشد وبس
ورد عشاق تو اوراد تو مى باشد وبس
گر ترا چشم دلى هيچ نبيند کور است
اى بقربان تو وصدق وصفايت مهدى
شود آيا ز تو محروم گدايت مهدى؟
بتو نايد که گدا را ز در خود رانى
دست وپا بسته وافتاده ز پايم مولا
بخدا نيست بغير از تو رجايم مولا
جانب آنکه به الطاف تو دلبسته بکن
آنچه را بر دل اخيار زمان عايد شد
هر کسى بر در درگاه خدا ساجد شد
متجلى همه آفاق ز نور تو شود
ياد غمهاى دل او همه جا همدم تست
هر که مستمسک بر عروه ى مستحکم تست
روز خشنودى آن مام گرامت بيند
مسالت از تو فقط اى گل زهرا دارد
صافيش گر تو کنى قلب مصفا دارد
از همه مست هوا وهوس او مست تر است

قوام شرايع

مولاى من که خلقت عالم براى اوست
صنع خداست ذات عديم المثال او
مربوب ذات سرمد ونسبت به ما خلق
گوش خدا وچشم وزبان ودل خداست
با ممکنات، واجب مطلق چه ارتباط؟
ايدل گمان مبر که برضوى وذى طوى است
موسى کمينه بنده وعيسى ورا غلام
سير وسلوک وجذبه واوج کمالها
نشنيده اى قوام شرايع بمهر اوست؟
تنها نه حق منزه از وصف ممکن است
اى مدعى که دعوى عرفان او کنى
آنکس که دل به قائم آل نبى سپرد
بيمار هجر را که رسيده است جان بلب
اى (ملتجى) بخاک مذلت نشسته است
  عرش خداى ذره اى از خاک پاى اوست
خلق خداى صنعت صنع خداى اوست
زيبنده جامه ى صمديت قباى اوست
حق جلوه گر ز طلعت ايزدنماى اوست
بر پا هر آن بنا که تو بينى بناى اوست
آنجا که جاى غير خدا نيست جاى اوست
صدها هزار همچو سليمان گداى اوست
هر انتها که فرض کنى ابتداى اوست
شيرازه ى کتاب سعادت ولاى اوست
او هم منزه از همه توصيفهاى اوست
کوته سخن، که واصف او کبرياى اوست
الحق که نور شمس هدى رهگشاى اوست
تنها وصال يوسف زهرا دواى اوست
هر کس که غير حجت حق ملتجاى اوست

صاحب هر امر

نظرى بر من افتاده ز پا کن اى دوست
بسر خوان تو با دست تهى آمده ام
لشگر نفس مرا تاخته بر کشور دل
ايکه وجه اللهى وروى همه جانب تست
با همه نامه سياهى بتو روى آورديم
من بيمايه اگر از نظرت افتادم
اين دل وديده اگر قابل ديدار تو نيست
کام عاشق بوصال تو روا مى گردد
گر چه دوران فراق تو بطول انجاميد
حکم حکم تو بود صاحب هر امر توئى
ياد کن (ملتجى) از گفته استاد که گفت
  دلم از قيد غم هجر رها کن اى دوست
بخششى بر من بى برگ ونوا کن اى دوست
عقل را بر من ودل حکمروا کن اى دوست
دل ما را برى از روى وريا کن اى دوست
تو به حسن نظرت روى بما کن اى دوست
تو به افتاده نظر بهر خدا کن اى دوست
قابليت بدل وديده عطا کن اى دوست
عاشق سوخته را کامروا کن اى دوست
تو براى فرج خويش دعا کن اى دوست
من کيم تا بتو گويم که چها کن اى دوست
دوست را با عمل خويش رضا کن اى دوست

غايت آمال

يک نظر بر من افتاده ز پا کن اى دوست
آمدم بر سر خوان کرم صاحب لطف
عهد کردم سر راهت چو گدا بنشينم
لشگر نفس وهوا تاخته بر کشور دل
يا مرا يکسره در بوته ى عشق آتش زن
ايکه قلب اللهى وقلب همه در کف تست
با همه زشتى باطن بتو روى آورديم
نظر خاص تو اکسير بود، از ره لطف
من شرمنده اگر از نظرت افتادم
وصل تو غايت آمال دل دلشده است
سخن هول قيامت رمق از زانو برد
ياد آن دلشده خوش باد که روزى مى گفت
اگر عشق تو بلاى دل وجان مى گردد
لوح دل تيره شد از دوده ى عصيان وخطا
زنگ جهل آينه قلب اگر تيره نمود
از قضا قسمت ما هجر اگر شد چه عجب
لايق جلوه ى تو نيست دل بى قابل
يورش دشمن اگر خانه ى دل کرد خراب
کام عاشق به وصال تو روا مى گردد
آنچه سر منشا ايصال تو باشد فقر است
سگ درگاه توام پاس کنم همچو سگان
لنگ پاى فرس عقل بود در ره عشق
امر امر تو بود صاحب هر امر توئى
(ملتجى) از تو بصد عجز تمنا دارد
  دلم از مهلکه ى هجر رها کن اى دوست
بخششى بر من بى برگ ونوا کن اى دوست
تو هم از لطف نظر سوى گدا کن اى دوست
قلب را غالب بر نفس وهوا کن اى دوست
يا که در زمره ى خاصان ولا کن اى دوست
قلب ما را تهى از شرک وريا کن اى دوست
تو به حسن نظرت روى بما کن اى دوست
به نگاهى مس دل را تو طلا کن اى دوست
به تصدق نظرى بهر خدا کن اى دوست
حاجت عاشق دلداده روا کن اى دوست
سهل بر ما خطر روز جزا کن اى دوست
دوست را با عمل خويش رضا کن اى دوست
دلم الساعة تو پابند بلا کن اى دوست
پاک لوح دلم از جرم وخطا کن اى دوست
زنگ آينه ى دلها تو جلا کن اى دوست
اذن گير از حق وتغيير قضا کن اى دوست
قابليت به دل مرده عطا کن اى دوست
همتى خانه ى ويرانه بنا کن اى دوست
عاشق شيفته را کامروا کن اى دوست
فقر محضم ده واعطاى غنى کن اى دوست
استخوانى به سگ خسته عطا کن اى دوست
بهر پيمودنش اعطاى قوا کن اى دوست
من کيم تا بتو گويم که چها کن اى دوست
قسمتش در همه احوال لقا کن اى دوست

راه ضلال

دانم که نيم لايق ديدار جمالت
از صفحه ى دل خاطر تو محو نگردد
هر لحظه که از ياد تو غافل شود ايندل
بيچاره بود آنکه بتو کار ندارد
هر راه بغير از ره تو راه ضلال است
تو باب خدا هستى وما سائل اين باب
مملو شده از جور وفتن عالم دنيا
اى رحمت رحمان چه شود گر بنمائى
در پيش تو جا دارد از شدت تقصير
  اما چکنم با دل وبا شوق وصالت
بيرون نرود از سر من فکر وخيالت
آن لحظه ى از عمر تلف شد ببطالت
هيهات از اين غفلت ومستى وجهالت
مگذار شوم رهرو وادى ضلالت
ما را بتو داده است خداوند حوالت
بازآ وبزن تکيه بکرسى عدالت
ما را بکوى وصل خود اى دوست دلالت
گر آب شود (ملتجى) از فرط خجالت

يار رفته سفر

طى شد مه محرم واز او خبر نشد(1)
گفتند يار رفته سفر باز مى رسد
گفتند مستجاب شود گر دعا کنيد
گفتند صبر آورد آخر ظفر ببار
تا کى دو ديده، خون جگر بارد از فراق
يعقوب وار اين پدر پير روزگار
اى مهدى عزيز که جانها فداى تو
گفتند غيبت تو بسر مى رسد ولى
يا فاطمه بجان تو امروز هيچکس
افسرده بود قلب تو آنروز واين زمان
اى واى (ملتجى) بتو گر غصه وغمت
  روشن دو چشم ما برخ منتظر نشد
بيش از هزار سال گذشت وخبر نشد
ما را چرا دعاى فرج کارگر نشد؟
شد صبر ما تمام وليکن ظفر نشد
کو عاشقى که دامنش از اشک تر نشد
چشمش براه ماند وخبر از پسر نشد
مرديم وعهد هجر تو آخر سپر نشد؟
واحسرتا که دوره ى غيبت بسر نشد
از مهدى عزيز تو مظلومتر نشد
قلبى ز قلب مهديت افسرده تر نشد
هر روز در فراق رخش بيشتر نشد

پاورقى:‌


(1) بجاى اين مصرع هر کدام از مصرع هاى زير را مى توان گذاشت: ماه صفر سر آمد واز او...- ماه ربيع طى شد واز او...- طى شد مه جمادى واز او...- ماه رجب سر آمد واز او...- شعبان گذشت واز فرج او خبر نشد - ماه صيام طى شد واز او...- شوال هم سر آمد واز او...- ذى القعده هم سر آمد واز...- ذى الحجة هم سر آمد واز او...-.