مجموعه سروده هاى ديدار

سيد حبيب نظارى

- ۸ -


آغاز سبز زمين

ميبارد از دستش اعجاز، مرديکه بالا نشين است

سحرى بکن با عصايت،  تا نيل چشمم بخشکد

ماييم وگاهى تغزّل،  در کوچه باغ مزامير

ارزانيت باد قلبم؛ ارزانيت باد شعرم

ميرويد اموج دريا در پهنه ى داغ وآتش

 

تا عاشقى را بفهميد،  هان! فرصت آخرين است!

چشمان من رودرود است، دستان من گندمين است

شعرى بخوان از زبورت؛تصنيف گل، دلنشين است!

اين است دار وندارم؛ دار وندارم همين است!

آن روز آغاز عشق است؛ آغاز سبز زمين است

صالح محمدى امين

شرح مشتاقى

غايب آشکار،  يعنى تو

قرنها بيقرار،  يعنى ما

منتظر مانده هر ديار ـ ترا

خير دنيا وآخرت،  از توست

فخر ما اينکه دوستدار توئيم

حدّ دين را ـ حريم قرآن را

دادگستر به مرکب وشمشير

در ظهورت تجسمى زعليست

 

رحمت کردگار،  يعنى تو

در دل ما قرار،  يعنى تو

رونق هر ديار،  يعنى تو

نعمت بى شمار،  يعنى تو

مايه ى افتخار يعنى تو

در جهان، پاسدار ـ يعنى تو

آن سوار،  آن سوار يعنى تو

صاحب ذوالفقار،  يعنى تو

محمد جواد محبّت

با حنجره اى زخمى

صد معجزه،  موسايى صد بت شکن ابراهيم

اى سبز کليم اللّه،  عظماى خليل اللّه

مايى که تو را خوانديم،  با حنجرهاى زخمى

در باور ما گل کن؛ با ما تو تکلم کن

ماييم وشکستن ها،  با اين دل خستن ها

چون خاطره اى درياد، درشرح تو اين بس باد

 

صد شعب ابوطالب ما تشنه در اين تحريم

ماجز تو چه ميگوييم ماجز توچه ميخواهيم؟!

شايسته ى هر تسبيح،  بايسته ى هر تکريم

تکرارى تکرارى ست،  موسيقى اين تکليم

اين آينه را تنها دست تو کند ترميم

صد معجزه موسايى، صد بت شکن ابراهيم

هادى محمد زاده

جمعه موعود

دست تو باز ميکند،  پنجره هاى بسته را

دوباره پاک کردم وبه روى رف گذاشتم

پنجره،  بيقرار تو! کوچه در انتظار تو!

شب به سحر رسانده ام،  ديده به ره نشانده ام

اين دل صاف، کم کمک، شده ست سطحى از ترک

 

هم تو سلام ميکنى، رهگذران خسته را

آينه ى قديمى غبار غم نشسته را

تا که کند نثار تو،  لاله ى دسته دسته را

گوش به زنگ مانده ام، جمعه عهد بسته را

آه! شکسته تر مخواه،  آيينه ى شکسته را!

سهيل محمودى

اعجاز فصل سبز

(ايمان بياوريم به آغاز فصل سبز)

از زرد بى ترانه ى اکنون سفر کنيم

باور کنيم باور فرداى عشق را

درباوردوباره ى اين شاخه هاى خشک

خنياگر قبيله ى باران،  بيا! بيا!

پر کردهايم دفتر احساس خويش را

در انتظار ديدنت اى گل نشسته ايم

 

تا بشکفدشکوفه هاى اعجاز فصل سبز

تا درک شاعرانه ى آغاز فصل سبز

در بيت، بيت شعر غزلساز فصل سبز

بيدار شو صميميت راز فصل سبز!

همراه چون تو مى طلبد سازفصل سبز

از واژه هاى ناب هم آواز فصل سبز

ما در کنار پنجره ى باز فصل سبز

على محمد مسيحا

غزل انتظار

نگذار مردابى شويم اى روح دريايى

ديگر دلم سير است از دلهاى پا درخاک

حتى بهاران بوى غربت ميدهد اينجا

خورشيد من!لطفى که برخيزد دلم از خاک

سرشار خواهد شد زمين از مهربانيها

با بارش دست تو در آدينه ى موعود

 

ما را ببر با جذبه ى موجى تماشايى

ديگر دلم سير است از دلهاى دنيايى

دور از تو ميخوانند گلها. شعر تنهايى

صبحيکه ميخواهى نقاب ازچهره بگشايى

لبريز خواهد شد جهان از عشق وزيبايى

از برق چشمان تو در آن صبح رؤيايى

رضا معتمد

بيا موعود

نمى دانم چه خط زد قهر حق،  پيشانى ما را

دراين وادى به جز يوسف که داند چاره ى قحطى

سجود وسر به زير،  موجب فيض سرافرازى ست

به حال جسم خاکى،  طفل اشک از چشم بيرون شد

يقين کرديم از اين مرداب راهى تا پناهى نيست

 

که اينک تيه، حيران است سرگردانى ما را

عزيز مصر بخشايد مگر زندانى ما را

به هم بر زد فراغ از بندگى سلطانى ما را

همين يک نکته گربرکت دهددهقانى ما را

بيا موعود! تا باطل کنى نادانى ما را

عبد الرضا موسوى

آواز روشن

بهار آمد وسر زد به آشيانه ى من

به بارگاه خداوندياش قبول افتاد

گذشت آن همه شبهاى تلخ وجانفرسا

زلال روشن آوازهاى او آميخت

بخوان ترانه،  قنارى که بعد آمدنش

 

شکوفه کردغزلهاى عاشقانه ى من

نيايش سحر وگريه ى شبانه ى من

رسيد روشنى دل،  چراغ خانه ى من

به بيقرارى احساس کودکانه ى من

بهار آمد وسر زد به آشيانه ى من

انسيه موسويان

آواز ماه

سروده ام هر پگاه بدون تو

درون مه گم شديم،  غريب وار

غزل بخوان در سکوت، شبان من

چراغ پر شور چشم کور من!

بهشت بکرى است با توخاک سرد

 

که خفته است اين نگاه، بدون تو

من ودل وهرچه راه،  بدون تو

شکسته آواز ماه،  بدون تو

سپيده دم شد سياه،  بدون تو

زمانه غرق گناه،  بدون تو

محمد رضا مهديزاده

رؤياى شکفته

کوچه کوچه جستجو،  خانه خانه انتظار

شهر من!شکفته اى در بهار مقدمش

کينه را بگو: برو! از تمام سينه ها

يک گل محمدى است، درشکنجه ى سکوت

الفت جوان رسد،  شوق جاودان رسد

آزمون قرنهاست،  اينکه ميرسد ز راه

 

شهر من! شکفته اى در تبسّم بهار

در بهار ملتهب،  در بهار بى قرار

سينه را بگو: بخوان!با تمام چشمه سار

هم تبار نرگسى،  زاده در دل حصار

از پس قرون درد،  از پس مه وغبار

کوچه کوچه جستجو، خانه خانه انتظار

عباس مهرى آتيه

صبح بهار

فصل شکوفايى ماست،  صبح بهارى که دارى

اى آسمانى ترينم! در آسمان مانده بر جاى

با آسمانت انيسند گلهاى محبوب مهتاب

باور کن اين ابرها هم،  ذوق چکيدن ندارند

در شام سرد بيابان،  چشم انتظار تو مانده ست

بعد از غروب ز مستان،  همراه آواز باران

 

شرقى ترين آفتاب است،  آيينه دارى که دارى

صدکهکشان جاى پاى ازگشت وگذاريکه دارى

خورشيد،  پر مى گشايد در سايه سارى که دارى

تا آذرخش نخيزد از ذوالفقارى که دارى

فانوس چشمان زرد مجنون تبارى که دارى

مى آيد از مشرقى سبز صبح بهارى که دارى

سيد اکبر مير جعفرى

موعود

تنها گواه پرسه ام در جستجوى آخرين موعود

تنهاتر از باد وعطش با آب وآتش هم عنان بودم

آرى ـ تمام خاک را گشتم به دنبال صداى تو ـ

شبگير تا شبگير،  بر نطع نمک از جاده ى زنجير

اکنون مرا بيهوده وامگذار وبى فردا به شب مسپار!

موعود،  فرداى مرا با خود کجا بردى. که با فرياد

ننگ نشستن را چه بايد نام کرد ـ اينجا که خاکستر

 

از کوچه ى آئينه تا بن بست حيرت،  سايه ى من بود

همراه با من آفتاب خسته،  سنگين راه مى پيمود

اما زمين ـ پژواک سرد آسمان ـ بر من درى نگشود!

برگرده بار درد مى بردى مرا اى زخم بى بهبود!

مپسند اى يار،  از خدايم نااميد از خاک ناخشنود...

مرگم درودى مى فرستد زندگى مى گويدم بدرود

خورشيد عنوان ميکند خود را ـ به جزفرداى وهم آلود؟!

يوسفعلى مير شکاک

انتظار

تمام خاک را گشتم به دنبال صداى تو

اگر مؤمن،  اگر کافر،  به دنبال تو مى گردم

دليل خلقت آدم! نخواهى رفت از يادم

صدايم ازتوخواهد بود اگر برگردى، اى موعود!

تو را من با تمام انتظارم جستجو کردم

نشان خانه ات را از تمام شهر پرسيدم

 

ببين باقى ست روى لحظه هايم، جاى پاى تو

چرا دست از سر من برنمى دارد هواى تو؟!

خدا هم دردل من پر نخواهد کردجاى تو!

پر از داغ شقايق هاست آوازم براى تو

کدامين جاده امشب ميگذارد سر به پاى تو؟!

مگر آن سو تراست از اين تمدن،  روستاى تو؟!

يوسفعلى مير شکاک

شوق ديدار موعود

تا اسير گردش خويشم،  بر نمى گردانم گرداب

جاده ام،  پيچيده درمنزل؛ گردبارم عقده ها در دل

پا به پاى سايه سردر پيش،  با نسيمى ميروم از خويش

در شبى اينگونه وهم آور،  يافتن،  همرنگ گم کردن

کاش امروزى نمى آمد تا که فردايى نمى ديدم

باز در من؛سايه اى پنهان ـ روبه رو با مرگ ـ ميگويد:

گرچه تاريکم،  رهايم کن! نيستم نوميد ازين بودن

پوستم را مى درد بر تن،  جان به شوق ديدن موعود

مى برد هر جا که مى خواهد،  دستهاى ناتوانم را

 

سايه ى سنگينى کوهم،  بر نمى خيزد سرم از خواب

موج دور افتاده ازساحل؛ رود پنهان مانده در مرداب

مى دهد آيينه ام تشويش،  مى برد آشفته تا مهتاب...

باختن،  بارى گران بر دل؛ بردنم،  نقشى زدن بر آب

هر شبم فردا شبى دارد،  اى شب آخِر مرا درياب!

بهترين فرجام تو ميدان! آخرين پُل! اولين پاياب!

خاطرم را مى کند روشن،  جستجوى مقصدى ناياب

دل به سوى لحظه ى ميعاد،  مى شود از سينه ام پرتاب

گردش گرداب وار خون،  با هزاران ماهى بيتاب

يوسفعلى مير شکاک