مجموعه سروده هاى ديدار

سيد حبيب نظارى

- ۷ -


قيام

ميرسى سپيده به دوشت، ميشود تمام جهان سبز

خاک،  زير پاى تو روشن،  باد با نگاه تو آتش

ابر ميرسى که ببارى،  به مزار گمشده ى گل

در هجوم وحشى ناقوس، ميرسى به دست تو فانوس

تا در آسمان دلى سرخ ميوزد به نام تو شعرى

شعله ميزنى، گل خورشيد!ازهمان کرانه ى شرقى

 

پيش روافق درافق سرخ؛ پشت سر، کران به کران سبز

ميشود به وقت وضويت، چشمه چشمه، آب روان سبز

در نگاهت آينه جارى، ميشود زمين وزمان سبز

بازهم به گوش درختان، ميرسد صداى اذان، سبز

مى شود به رنگ درختان،  ناگهان قيام زبان سبز

درپى ات روانه چو دريا، لشکرى درفش ونشان سبز

سيد محمد ضياء قاسمى

قيام (2)

حس کرده ايم با تو بلوغ شراب را

حس کرده ايم تا تو نباشى زمينيان

اين سوى، دستها همه خميازه ميکشند

بايد فرود صاعقه اى از گلوى تيغ

ديگر نمانده حوصله اى،  بالهاى شرق!

تا چند بر ضريح فراموش بنگريم؟

اين آسمان کور،  نفهميده هيچ گاه

آرى، طلوعت ازدل خورشيدديدنى ست

 

روشن کن اين کرانه ى پرالتهاب را

با سنگ مى زنند گل آفتاب را

کس نيست تا اقامه کند روح آب را

آتش زند به چشم زمين، حجم خواب را

گلپوش کن ز غيرت پايت رکاب را

بردار از زمين وزمان اين حجاب را

يک چشمه از غرور بلند عقاب را

برخوان،  غزل حماسه، بيفکن نقاب را!

سيد محمد ضياء قاسمى

از سمت باران

مى پيچم امروز در خويش،  مانند آتشفشانى

هر روز در انتظارت سر ميشود،  بيتو هر چند

امشب چه ميشد اگر تو از سمت باران بيائى؟!

دراين زمستان که اينسان خشکيده احساسم، آيا

جان غزل هاى چشمت،  يک شب بيا وبرآور

 

کو دستهاى رحيمت؟ اى خواهش آسمانى!

تا کوچه هاى تغزّل،  هر شب مرا مى کشانى

تا شعر من را بخواني؛ تا درد من را بدانى

در دستهاى غريبم يک شاخه گل مى نشانى؟

اين خواهشى را که کردم يک عمر با بى زبانى

سيد محمد ضياء قاسمى

لحظه هاى ظهور

باز هم برادرم،  خيره گشته اى به دور

اى هميشه منتظر،  اى هميشه در خزان!

امتداد راه را تا افق نظاره کن

قاصدى که روشن است ازدو چشم آبياش

 

درنگاه خيره ات موج مى زند غرور

باز مثل هر زمان ايستاده اى صبور

قاصدى ازاين مسير مى کند شبى عبور

بيکران يک نگاه، لحظه هاى يک ظهور

عليرضا قاسمى فر

آفتاب عصمت

با درد وداغ وزخم وعطش،  سوز والتهاب

شب بيتو چيست؟ بسترى از ظلمت گناه

بى روى تو تمامى دل ها مکدّر است

افتاد در ره تو دو صد کاروان شهيد

ديگر مباد دوريات ازما که زين فراق

در سينه ام به ياد تو صد شور واشتياق

شد جلوه گر،  رخ تو در آيينه ى وجود

موعود من! بيا وببين کلک آرزو

 

مائيم واين شب، اين شب آشوب واضطراب

اى آفتاب عصمت بى انتها،  بتاب!

بنماى رخ که خانه ى آيينه شد خراب

وقت است آنکه پايگذارى تو دررکاب

هر آرزو که دردل ما بود گشت آب

چشمم ز انتظار تو يک آسمان سحاب

افتاد از شکوه تو در حيرت آفتاب

نام تو را رقم زده بر دل به انتخاب

مصطفى قلى زاده

غزل بهار

آه ميکشم تو را،  با تمام انتظار

در رهت به انتظار، صف به صف نشسته اند

اى بهار مهربان،  در مسير کاروان

بر سرم نميکشى،  دست مهر اگر،  مکش

دسته دسته گم شدند،  سهرههاى بينشان

ميرسد بهار ومن،  بى شکوفه ام هنوز

 

پر شکوفه کن مرا،  اى کرامت بهار!

کاروانى از شهيد،  کاروانى از بهار

گل بپاش وگل بپاش، گل بکار وگل بکار!

تشنه ى محبتند،  لاله هاى داغدار

تشنه تشنه سوختن،  نخلهاى روزه دار

آفتاب من، بتاب!مهربان من، ببار!

عليرضا قزوه

اى فروغ چشمهاى انتظار

اى طلوع چشمهايت ديدنى

کاشکى ميآمدى از دورها

ميشدم در دستهاى گرم تو

ميشدى يک آفتاب دسترس

در هواى پاک تو پر ميزدم

اى فروغ چشمهاى انتظار

 

غنچه ى لبخندهايت چيدنى

با نگاهى روشن وبخشيدنى

مثل گل هاى چمن باليدنى

ميشدى يک آرزوى ديدنى

با دلى آبستن وبار يدنى

کاش يک شب ميشدى تابيدنى

ايرج قنبرى

مشرق تجلى

اى آفتاب گمشده امشب طلوع کن

اى آخرين ستاره ى عاشق چو آفتاب

کشتند بيحضور توجدت حسين (ع) را

از هفت خط جام عطش، شعله ميکشد

پر شد زمين ز فتنه ى شيطان وآل او

امشب غروب،  بوى غريبى نمى دهد

 

از مشرق تجلّى مذهب طلوع کن

با بالهاى سوخته، يک شب طلوع کن

اى خطبه ى شهادت زينب، طلوع کن

با باده هاى سرخ ولبالب طلوع کن

بر سفلگان پست مذبذب طلوع کن

اى آفتاب گمشده، امشب طلوع کن!

عبد الجبار کاکايى

وصل سبز

ز بوى تو گر جهان شود پُر،  خزان به باغى نمينشيند

اگر تو باشى ميان گلها، خزان نبيند نشان گلها

خوشا ترا با دو ديده ديدن،  صداى پاى ترا شنيدن

بيا که از جوى چشم سردم،  غرور اشکى گذر ندارد

دوباره مرغ مهاجر،  اينجا ترانه مى خواند از بهارت

چراغ راه عبور فردا بيا که در فصل بيتو بودن

چه کوچه پس کوچه هاى شهريکه حجله درحجله لاله دارد

 

به سينه، هنگام وصل سبزت، غم فراقينمينشيند

فروغ مه،  پر توان شود پرتو چراغى نمينشيند

که با تودر گوش باغ جانها،  نفير زاغينمينشيند

زبسکه درعافيت نشستم به سينه داغى نمينشيند

به چشم پر انتظار گل،  آيت سراغى نمينشيند

شب شبستان لاله را مهر چلچراغى نمينشيند

به شوق وصل توباشد، ارنه گلى به راغينمينشيند

حميد کرمى

يقين گمشده

کم کم به چشمهاى توايمان ميآورم

در غربت قديمى اين وسعت عبوس

گفتى که قلبهاى پريشان بياوريد

آه اى يقين گمشده! بازت نمينهم

اى سفره هاى خالى غربت برايتان

لبخندوشادمانى واحساس وعشق را

ازکوچه هاى خاطره ازکوچه هاى ياد

 

درپيش پاى آمدنت، جان ميآورم

ايمان به بى پناهى انسان مى آورم

باشد قبول است!پريشان ميآورم

در پيشگاه چشم تو باران ميآورم

ازدوردست دهکده، مهمان ميآورم!

با دستهاى گرم پر از نان مى آورم

يک دسته گل، به يادشهيدان ميآورم

يدا... گودرزى

انتظار

بيا وگرنه در اين انتظار خواهم مرد

به روى گونه ى من اشک سالها جارى ست

خبر رسيد که تو با بهار ميآيى

پدرکه تيغ به کف رفت،  مژده دادکه من

تمام زندگى من در اين اميد گذشت

 

اگر که بى تو بيايد بهار،  خواهم مرد!

وزير پاى همين آبشار خواهم مرد

در انتظار تو من تا بهار خواهم مرد

به روى اسب سپيدى،  سوارخواهم مرد

که در رکاب تو با افتخار خواهم مرد

ساحر ليله کوهى

شراب طهور

روى ترا ز چشمه ى نور آفريده اند

خورشيد هم به روشنى طلعت تو نيست!

پنهان مکن جمال خود ازعاشقان خويش

منعم مکن زمهر خود اى مه، که ذرّه را

خيل ملک ز خاک در آستان تو

عيسى وظيفه خوار لب روح بخش تست

از پرتوى جمال تو در کوه وبرّ وبحر

عمرى اسير هجر تو بود وفغان نکرد

آلوده ايم وبيم به دل ره نميدهيم

عشّاق را به کوى وصال تو ره نبود

از نام دلرباى تو همّت گرفته اند

(پروانه)رادر آتش هجران خود مسوز

 

لعل تو از شراب طهور آفريده اند

آئينه ترا ز بلور آفريده اند

خورشيد رابراى ظهور آفريده اند

مفتون مهر وعاشق نور آفريده اند

مشتى گرفته،  پيکر حور آفريده اند

کز يک دم تو، نفخه ى صورآفريده اند

سيناى نورو نخله ى طور آفريده اند

بنگر دل مرا چه صبور آفريده اند!

از بس تورارحيم وغفور آفريده اند

اين راه دور را به مرور آفريده اند

تار برج آخرين شهور آفريده اند

کو را براى درک حضور آفريده اند