روى ترا ز چشمه ى نور آفريده اند
خورشيد هم به روشنى طلعت تو نيست!
پنهان مکن جمال خود ازعاشقان خويش
منعم مکن زمهر خود اى مه، که ذرّه را
خيل ملک ز خاک در آستان تو
عيسى وظيفه خوار لب روح بخش تست
از پرتوى جمال تو در کوه وبرّ وبحر
عمرى اسير هجر تو بود وفغان نکرد
آلوده ايم وبيم به دل ره نميدهيم
عشّاق را به کوى وصال تو ره نبود
از نام دلرباى تو همّت گرفته اند
(پروانه)رادر آتش هجران خود مسوز
| |
لعل تو از شراب طهور آفريده اند
آئينه ترا ز بلور آفريده اند
خورشيد رابراى ظهور آفريده اند
مفتون مهر وعاشق نور آفريده اند
مشتى گرفته، پيکر حور آفريده اند
کز يک دم تو، نفخه ى صورآفريده اند
سيناى نورو نخله ى طور آفريده اند
بنگر دل مرا چه صبور آفريده اند!
از بس تورارحيم وغفور آفريده اند
اين راه دور را به مرور آفريده اند
تار برج آخرين شهور آفريده اند
کو را براى درک حضور آفريده اند
|