بتى که راز جمالش هنوز سر بسته ست
عبير مهر به يلداى طُرّه پيچيده ست
به آن بهشت مجسّم، دلى که ره برده ست
زهى تمّوج نورى که بى غبار صدف
بياکه مردمک چشم عاشقان، همه شب
به پاى بوس جمالت، نگاه منتظران
اميد روشن مستضعفان خاک تويى
هزارسدّ ضلالت شکسته ايم وکنون
متاب روى ز شبگير اشک بيتابم
به يازده خُم مِى، گرچه دست ما نرسيد
زمينه ساز ظهورند، شاهدان شهيد
کرامتى که ز خون شهيد ميسوزد
قسم به اوج، که پرواز سرخ خواهم کرد
چنان وزيده به روحم نسيم ديدارت
دراين رسالت خونين، بخوان حديث بلوغ
رواست سر به بيابان نهند منتظران
| |
به غارت دل سودائيان کمر بسته ست
ميان لطف، به طول کرشمه سربسته ست
درِ مشاهده بر منظر دگر بسته ست
ميان موج خطر، نطفه ى گهر بسته ست
ميان به سلسله ى اشک، تا سحربسته ست
ز برگ برگ شقايق، پل نظر بسته ست
اگرچه گردخودى، چشم خودنگربسته ست
قوام ما به ظهور تو منتظر بسته ست
که آه سوخته، ميثاق با اثر بسته ست
بده پياله که يک خم هنوز سر بسته ست!
اگرچه هجرتشان داغ بر جگر بسته ست
هزار دست دعا را ز پشت سر بسته ست
دراين ميانه مرا، گر چه بال وپر بسته ست
که گوش منتظرم چشم از خبر بسته ست
که چشم وگوش حريفان همسفر، بسته ست
که باغ وصل تورا عمر رفت ودر بسته ست
|