مجموعه سروده هاى ديدار

سيد حبيب نظارى

- ۶ -


مقدمت سبز

آستان شعرهايم خاک پايت،  مقدمت سبز

خيره ام تا دورها،  تا انتهاى شوق ديدار

کى ميآيى تا که دنيا مست عطر داد گردد؟!

فرش دل، گسترده ام شايد که مهمانم شوى تا

لحظه اى سيراب گردان تشنه ى ديار خود را

بهترين اعجاز شعر وقامت شوق شاعرانى

کى ميآيى؟اولين وآخرين گلواژه ى عشق!

 

از زمين تا آسمان تابى نهايت،  مقدمت سبز

تا که بسرايم حديث دل برايت؛مقدمت سبز

اى تمام هستى زردم فدايت؛ مقدمت سبز

رويش بوسه شوم بر دستهايت؛ مقدمت سبز

از زلال چشمه ى سبز هدايت؛ مقدمت سبز

درحريم اهل دل خالى ست جايت؛مقدمت سبز

ايگلوى زخمى ام نغمه سرايت؛مقدمت سبز!

حيدر على شفيعى

فتح زمين

صداى سبز تورا ميخواهد، سکوت سرد زمينهاى باران!

نسيم نوحه گر آمد ناليد،  غم از صداى خوشش ميباريد

(به دستهاى فقيرم بنگر،  بيا وباز شکوفايم کن!)

سراب مثل دروغى زيبا،  از انحناى افق ميجوشد

چه ابرهاى سرور انگيزى!چه رعدهاى غرورانگيزى!

 

کوير تشنه، همه جنگلهايش؛خودت بيا وببين اى باران!

که درنبود تو بايدخواندن،  ترانه هاى حزين اى باران!

چه غمگنانه وليميگويد، درخت با توچنين اى باران!

توصادقانه ولى ميبارى،  بر اين زمين به يقين اى باران!

به زير گام تو ديدن دارد،  زمان فتح زمين اى باران

حميد رضا شکار سرى

تقديم به آبروى آفرينش آقا امام زمان

ادريس عشق،  آينه دار جلال تو

ازجذبه يکلام تومسحور، صد کليم (ع)

شرمنده شد مسيح نجابت در آسمان

داوود(ع) پردهاى ز مقام تو را نواخت

خضر(ع) است جرعه نوش مِيِستان آن دو چشم

ايّوب(ع) هم شکيب تو را آه ميکشد!

کارهزار يوسف صادق کند،  عزيز!

اشکى فرو چکيد ز چشمت،  بهار شد

چشمان تو دو نقطه ى هستيست،  نازنين!

نبض زمان به حرمت نام تو ميتپد

پرميکشد به غمزه ى چشم توکهکشان

دشت غزل بهارترين ميشود، اگر

 

لقمان عقل کيست به پيش کمال تو؟

اعجاز مى کند سخن بى مثال تو!

از ارتفاع منزلتِ بى زوال تو

آتش گرفت زخمه اش ازشور وحال تو

تسنيم ديگرى ست دراشک زلال تو

يعقوب اشک، شعله وراز ابتهال تو

يک چشمه از تجلّى صبح جمال تو

باغ بهشت، سبز شد از بوى شال تو

خورشيدچيست؟ عکس ظريفيزخال تو!

هر روز،  روزگار تو هر سال، سال تو

هفت آسمان گره زده خود را به بال تو

از آن کند عبور غزال خيال تو

نعمت ا... شمسى

باران بيافرين

بر شانه ى من است اندوه آسمان

تو نبض رويشى،  در ز مهرير خاک

اى تک درخت عشق، دروسعت زمين

خشکيده دست رود، درياست تشنه، زود

اينجا هواى خاک،  دلگير وغم فزاست

 

با چشم من بخوان! با روح من بمان!

اى بيکران سبز! اى سبز بيکران!

اى جارى اميد،  در رگ رگِ زمان!

باران بيافرين! اى ابر مهربان!

تا خود مرا بخوان، آن سوى کهکشان

نعمت ا... شمسى پور

مردى مى آيد

ازپشت ديوان قرون يک روز، مرديميآيد ازخدا سرشار

صدها چو داوود نبى مستند،  از عطر آواز نگاه او

ميآيد وفوج کبوترها،  از چشمهايش بال ميگيرند

فردا تمام خاک ميبالد،  بر وسعت آيينه هاى سبز

اى چشمهاى انتظار آلود، بايد شکيباتر از اين باشيد

 

با کوله بارى از شقايق پر،  با هيأتى از کربلا سرشار

با او تمام اين سکوتستان، ميگردد از شعر خدا سرشار

خواهدشدـآرى ـآسمان آنروز، ازوسعت پروازها سرشار

فردا تمام خاک خواهدشدازنان وگل، نوروصدا سرشار!

وقتيکه چشم مست آيينه ست، ازانتظارى بُهت زا سرشار

نعمت ا... شمسى پور

عطر هزار آسمان بال

افسوس چشمى نفهميد راز پريشانيام را

شبگرد صحراى در دم؛ مجنونترين دوره گردم

با چشمى از بُهت،  لبريز ديدم در آنسوى رؤيا

چندان ميآيد زدل، آه کاين عابر شعله آلود

يک شب گذر کن زخوابم،  اى عابر آسمانها!

خونشروه هاى نگاهم،  عطرى غريبانه دارد

از جرگه ى آسمانم ميخواهم آبى بمانم

عطر هزار آسمان بال ازدستهاى تو جاريست

 

امواج دريا نخواندند اندوه توفانى ام را

يک شب بيا شعله ورکن، روح بيابانى ام را

آئينه اى جار مى زد،  انبوه حيرانى ام را

شايد بسوزاند امشب چشمان بارانى ام را

خورشيد وارانه کن گرم، روح زمستانى ام را

رنگى زهُرم عطش زن،  نجواى پيشانى ام را

روشن کن اى نورگستر، اعماق ظلمانى ام را!

بشکن طلسم قفس را،  خواب پريشانى ام را

نعمت ا... شمسى پور

تهاب غزل

مردى که در قدم پاکش،  خورشيد،  آينه ميزايد

مرديکه روح مسيحاييست، مردى... چقدرتماشايى ست

دريا ـکه مادر توفان است ـ از چشمهاى تو مى جوشد

تا خاک يائسه ى درداست،  زين سينه،  لاله نميرويد

فريادهاى مرا کمتر،  سيلى بزن،  دل مهجورم!

 

درخوابهاى خوش ما نيز،  يکروز سر زده مى آيد

مردى که در خم گيسويش،  آيينه حجله مى آرايد

خورشيد نيز سر خود را،  بر آستان تو مى سايد

شورى مگر شرر چشمت،  بر شعرهاى من افزايد

کز التهاب غزل پيداست،  اين چند روزه نمى پايد

جليل صفر بيگى

سبز پوش مهربان

مثل روز اول زمين بوى بو تراب ميدهى

طاقه طاقه آسمان عزيز، سهم شانه ى ستبر تو

مشقهاى پاره پاره ام فکر صحبتى دوباره ام

ردّ قصه هاى مشرقى،  اى نسيم آخر الزّمان!

ذوالجناح ايستاده است؛علقمه به علقمه، عطش

سبز پوش مهربان برآى، صبح آرزودميده است

 

بوى شاخه هاى زرد نور، بوى آفتاب ميدهى

اى پر از طلوع روشنى،  بوى التهاب مى دهى

دستهاى خواهش مرا،  باز کى جواب ميدهى؟

هان چرا تو اينقدرمرا دست اضطراب ميدهى؟!

شطّ آتش است ذوالفقار؛اسب وشتاب ميدهى

خواب ديده ام که ميرسى، عشق راجواب ميدهى

رضا طاهرى

جان فدايت

آسمان بُعدى حقير از ارتفاع دستهايت

شک ندارم خارج از اندازه هاى اين جهانى

فکر کردم... تا محاذات خدا ـ استغفر اللّه ـ

از تو ميپرسم:مگر دريا خروشد بى نگاهى

يک تکان کافى است، خواب آلودگى اين جهان را

مهربانى تحفه اى غير از حضورى نيست،  آقا!

 

کهکشان، سوسويکورى ازبُقاع دستهايت

اى فراتر از (نمى دانم) شعاع دستهايت

تا توّهم قد کشيده ارتفاع دستهايت

يا ببالد باغها،  بى اطلاع دستهايت؟!

ـجان فدايت ـ ازچه روهست امتناع دستهايت؟

چشم در راهيم تا لمس متاع دستهايت

على عزيز زاده

شب انتظار

بيا که با همه کوله بار برخيزيم

سوار صبح ظفر،  تا سپيده ميآيد

ضريح دل بزدائيم با ستاره اشک

غروب غربت پائيز را دوامى نيست

به پاس حرمت خورشيد باگل صلوات

 

براى بوسه به دستان ياربرخيزيم

مگر زخواب شب انتظار برخيزيم

مثال آينه اى بى غبار برخيزيم

به انتظار طلوع بهار برخيزيم

چوموج حاصلِ از انفجار برخيزيم

سيد فضل ا... طباطبايى ندوشن

طلوع

به چشم من ببخش آسمانى

بيا وماه لحظه هاى من باش

بهار من که بيتو، بى تو، بى تو

بيا وبرگ زيستن بياور

تو را به انتظار ميسرايند

تويى که کوله باردستهايت

 

افق افق،  طلوع ناگهانى

دراين هزارويک شب کتانى

خزانى ام، خزانى ام،  خزانى

براى اين درخت استخوانى

تمام سبزه هاى ارغوانى

پر است از خدا ومهربانى

عليرضا فولادى

خم سر بسته

بتى که راز جمالش هنوز سر بسته ست

عبير مهر به يلداى طُرّه پيچيده ست

به آن بهشت مجسّم،  دلى که ره برده ست

زهى تمّوج نورى که بى غبار صدف

بياکه مردمک چشم عاشقان، همه شب

به پاى بوس جمالت،  نگاه منتظران

اميد روشن مستضعفان خاک تويى

هزارسدّ ضلالت شکسته ايم وکنون

متاب روى ز شبگير اشک بيتابم

به يازده خُم مِى، گرچه دست ما نرسيد

زمينه ساز ظهورند،  شاهدان شهيد

کرامتى که ز خون شهيد ميسوزد

قسم به اوج،  که پرواز سرخ خواهم کرد

چنان وزيده به روحم نسيم ديدارت

دراين رسالت خونين، بخوان حديث بلوغ

رواست سر به بيابان نهند منتظران

 

به غارت دل سودائيان کمر بسته ست

ميان لطف، به طول کرشمه سربسته ست

درِ مشاهده بر منظر دگر بسته ست

ميان موج خطر،  نطفه ى گهر بسته ست

ميان به سلسله ى اشک، تا سحربسته ست

ز برگ برگ شقايق،  پل نظر بسته ست

اگرچه گردخودى، چشم خودنگربسته ست

قوام ما به ظهور تو منتظر بسته ست

که آه سوخته،  ميثاق با اثر بسته ست

بده پياله که يک خم هنوز سر بسته ست!

اگرچه هجرتشان داغ بر جگر بسته ست

هزار دست دعا را ز پشت سر بسته ست

دراين ميانه مرا، گر چه بال وپر بسته ست

که گوش منتظرم چشم از خبر بسته ست

که چشم وگوش حريفان همسفر،  بسته ست

که باغ وصل تورا عمر رفت ودر بسته ست