مجموعه سروده هاى ديدار

سيد حبيب نظارى

- ۵ -


مسيح

ميجوشد از کوير،  سراب بلا، مسيح

اين زخمهاى کهنه ى انسان قرن درد

اينجا صداقت استکه مصلوب ميشود

در سُربى تمامى آيينه سنگ ها

روح بزرگ عشق ونجابت! نگاه کن

اما هنوز پنجره ها بسته نيستند

ميآيد از نجابت حال وهواى عشق

سجاده ى ستاره بياور،  اذان بگو

ما دل سپرده ايم به آيين آفتاب

با اوبه استجابت موعود ميرسيم

 

با گامهاى خسته باران بيا مسيح

آخرکجا؟به دست که يابد شفا؟ مسيح

درپيش چشمهاى فريب وريا،  مسيح

سر باز مى کند همه زخمها،  مسيح

درخون نشسته پيکرصلح وصفا مسيح

خورشيد روزنى است ازآن روشن مسيح

مى آيد از نهايت شهر خدا مسيح

تا بر امام عشق کنيم اقتدا مسيح

با ما بخوان تو نيز، سرود وفا مسيح

همراه با تنفس صبح دعا مسيح

جعفر رسول زاده

آتش بزن!

اينک اين زخم غزل افروز را آتش بزن

اينک ازتفسيرداغ،  آيينه ى صحرا تهيست

وانشد چشم فلق با زارى وصبر واميد

هيزم نمرود بيرحم زمستان گشته ايم

اى عروج آواترين رمز شهيدان غيور

 

ناله ها سردند،  قلب سوزرا آتش بزن

خيمه ى دلهاى عشق آموز آتش بزن

خانه ى شبهاى يأس اندوزرا آتش بزن

اى معطر! دامن نوروز را آتش بزن

روبه ما کن!پرده ى مرموز را آتش بزن

سيد موسى زکى زاده

کوچ

وهم ميبارد از آئينى شب جاريمان

سفرى تازه فرا روى ره قافله نيست؟!

لحظه ها باورشوقى استکه درچشم دويد

سرو اين باغ زآسيب تبر، ايمن باد!

گفت:اين قافله بايدکه زشب کوچ کند

 

کيست تا آمده باشد پى دلدارى مان؟!

وه چه دلگيرشداين جاده ى تکرارى مان

پشت اين پنجره آويخته بيدارى مان

جمع عشقيم ونکاهند ز بسيارى مان

صبح خورشيد که آمد به جلودارى مان؟!

جعفر رسول زاده

صبح فرج

پردهى شب بدَرد،  چهره اگر بگشائى

آفتابى ودل منتظران تشنهى توست

باقى عشق تويى،  از تو بقا يافته عشق

غم دل را بتوان با تو به يک سفره نشست

دست تنهاى خليل است ومقابل،  صف پيل

نشود قامت پيداى تو را پنهان کرد

 

قصّه کوتاه شود،  يکسره،  گر باز آئى

تا بيايى ودر خيبر شب بگشائى

گر نبودى تو نميبود دگر فردائى

رأفت أم ابيها،  پسر زهرائى!

چون خليل است يل عرصه،  يقين با مايى

در پس ابر هم اى صبح فرج،  پيدائى!

عزيز ا... زيادى

وقتى بيايى

مى بارد از ابر انگبين،  وقتى بيايى

مرزى نخواهد ماند در بيمرزى تو

بى تو بهارى نيست در تقويم دنيا

درشهرشب، آتش به جان نى فتاده ست

يعقوب وار از هجر يوسف اشکباريم

ناگفته ها بسيار در دل دارم از زخم

 

گل ميکند روى زمين، وقتى بيايى

گم ميشود ديوار چين وقتى بيايى

دنيا شود باغ برين وقتى بيايى

اما نماند اين چنين،  وقتى بيايى

چينها شود پاک ازجبين وقتى بيايى

بگشايم اين قلب حزين وقتى بيايى

عزيز ا... زيادى

سپيده موعود

معبد دلم بيتو،  ساکت است وظلمانى

از پيات روان کردم،  در غروب تنهايى

لحظه اى رهايى ده،  اى ستارهى قطبى

باز هم بهارى کرد،  آسمان چشمم را

در مسير ديدارت اى سپيده موعود!

از تبار اندوهم،  چون شقايق صحرا

 

اى الهه ى خورشيد،  در شبى زمستانى

ناله هاى پى در پى،  گريه هاى پنهانى

زورق وجودم را،  زين محيط توفانى

کوچ سبز آوازِ سهره هاى زندانى

کوچه باغ چشمم را، کرده ام چراغانى

الفتى ندارم با هر غم خيابانى

بهروز سپيد نامه

طلوع آخرين

طلوغ آخرين بيا ـ هميشه آبروى ما ـ

بيا سرودهى دلم! هميشه در تلاوتم

طلوع تازهاى کن اى بهار مهربان ترين!

قياممان،  قعودمان پُر ند از نبودنت

غزل قيام توست ـ اين سکوت ناگهانمان

 

که مانده ايم در تَبَت،  بهشت آرزوى ما!

که از تو است اين همه طراوت وضوى ما

وباز کن جهانى از شکوفه،  روبرى ما

بيا نجابت دعا! تمام آبروى ما!

که مانده مثل ابرـ مثل بغض ـ درگلوى ما

محمد زکى سعيدى

از چلچراغ آسمان

با نگاهت سبزخواهم شد، بمان خورشيد من!

روزگار سفره هاى خالى از ايمان گذشت

با ظهور روشنت،  گل مى کند پروازمان

در دفاع از حرمت اين شاعران سادگى

نقشهاى ازچلچراغ آسمان دردست ماست

 

در کنارت غنچه خواهم داد هان،  خورشيد من

مى شوى يک لحظه آيا ميهمان،  خورشيد من؟!

بال بگشا هيبت صد آسمان خورشيد من!

يک نفس، شعرى خوان؛شعرى بخوان، خورشيدمن!

لحظه اى ديگر تأمل کن،  بمان خورشيد من!

محمد زکى سعيدى

انديشه توفانى

چيست اى يار،  در انديشه ى توفانى تو

بى توديرى است دلم... آه، دلم ميگيرد

بى توهرلحظه ى هر روز، دعايم اين است

خلوتى کرده فراهم نگهم،  تا شايد

نذرکردم که اگر آمدى اى دوست، کنم

شعرهايى که نخواندم،  همه تقديم تو باد

باز اى يار،  خدا را،  غزلى تازه بگو!

 

سينه،  لبريز شد از شور غزلخوانى تو

که گرفته است به ياد دل بارانى تو

کاش، ايکاش شودجاده، چراغانى تو!

برود در دل آيينه به مهمانى تو

همه ى دار وندارم را،  قربانى تو

حرفهايى که نگفتم، هم ارزانى تو!

و بگو چيست درانديشه توفانى تو؟!

على اصغر سيد آبادى

بيکرانه ى عدل

نه من، که پيش نگاهت جهان به خاک افتد

شب ظهور تو اى آخرين ستاره ى عدل

به ذوالفقار عدالت نشان تو سوگند

تو بيکرانه ى عدلى ودر برابر تو

تو آن دليل درخشان،  حقيقتِ نابى

تو ناگهان ترى ازناگهان ودرقدمت

تو کهکشان عدالت،  فروغ ايجادى

بر آستان تو سر مينهيم اى موعود!

بگوبه قوم، به نام ونشان چه مينازند؟!

 

زمين به سجده درآيد، زمان به خاک افتد

به پاى بوس تو هفت آسمان به خاک افتد

که ظلم در قدم راستان به خاک افتد

درفش ظلم،  کران تا کران به خاک افتد

که درحضورتو وهم وگمان به خاک افتد

هزار حادثه ى ناگهان به خاک افتد

که با اشاره ى تو کهکشان به خاک افتد

که مهر وماه،  بر اين آستان به خاک افتد

که پيش نام تو نام ونشان به خاک افتد!

محمود سنجرى

بهار در آدينه

چه باشم وچه نباشم، بهاردرراه است

نگاه منتظران،  عاشقانه ميخواند

به جاده هايکسالت، به جاده هاى تهى

کسى که با نفس آفتابياش دارد

کدام جمعه؟!ندانسته ام، ولى پيداست

دلم خوش است ميان شکنجه ى پاييز

 

بهار،  همنفس ذوالفقار در راه است

که آفتاب شب انتظار در راه است

خبر دهيد که آن تکسواردرراه است

سر شکستن شبهاى تار، درراه است

که آن وديعه ى پروردگاردرراه است

چه باشم وچه نباشم،  بهاردرراه است

محمود سنجرى

پنجره

ميان گريه وخنده،  نشسته ام که بيايى

بيا که آينه اى را که رنگ غير در آن بود

شهاب خاطره ها را چراغ راه تو کردم

زمين زندگيام را جوان وسبز کشيدم

اگر که يأس بخواهد ره خيال ببندد

اگربه صبح برآيى به چشم خويش ببينى

 

دخيل بر حرم عشق،  بسته ام که بيايى

به سنگ غيرت اين دل، شکسته ام که بيايى

فسون تيره ى غم را گسسته ام که بيايى

من از دل خطر مرگ رسته ام که بيايى

در اميد به رويت نبسته ام که بيايى

کنار پنجره ى شب نشسته ام که بيايى