مجموعه سروده هاى ديدار

سيد حبيب نظارى

- ۴ -


آيه تنزيل

چه غوغا ميکند آيينه وقنديل در چشمت

تو را زيبا از آن کردند،  تا در آسمان باشى

کسى تورات رابا لهجه ى سبز نگاهت خواند

لبت قرآنى وموج صدايت آسمان خيزست

هزاران دشنه ميريزد به خاک ازبوى تو، آنگاه

ازآن هنگامه ميترسم، که روزى مثل من حتى

من از طرز نگاهت،  پشت اين ديوار دانستم

 

اگر روزى بخشکد موج رود نيل درچشمت

ومن هر شب بخوانم آيه ى تنزيل درچشمت

گل مريم،  بهار آورده با ا نجيل در چشمت

به آهنگى که ميرويد گل ترتيل در چشمت

مُسجل مى شود خونخواهى هابيل درچشمت

بسوزد از حيا بال وپر جبريل در چشمت

که فردا ميشکوفد صور اسرافيل درچشمت

حسين دارند

استغاثه

اين جابهار،  بى تو لگدکوب ميشود

شهد بهار، سهم ملخهاى آفت است

آلوده است فرصت زيتونى زمين

تعميد مى دهند گناه قبيله را

حتى هواى شهر ورم کرده از شهيد

باران بگير!تا نشود خشک، ريشه ها

 

هرگل به جرم بوى توجاروب ميشود

سيب تمام باغچه چوب ميشود

تقويم انتظار تو آشوب ميشود

عيسى هزار مرتبه مصلوب ميشود!

ازکوچه ها صداى توجاروب ميشود

آرى چقدر با توهوا خوب ميشود!

حسين دارند

تو مى آيى

اگر چه از تو دورم،  از غمت لبريز لبريزم

تو با يک قاب قوسين ازحضور عشق سرشارى

من از خاکستر بال کبوتر،  بى تو فهميدم

چنان ازگريه ام آرامش دريا بههم خورده است

(تو ميآيى) پرستوها که برگشتند،  ميگفتند

به زير سايه ى چشمت،  اگر روزى بياسايم

 

بهار مهربان من! ببين! پاييز پاييزم

من آن جبريل معذورم که اينجا بال ميريزم!

که تا صبح قيامت از جنونت برنمى خيزم

که حتى دشمنان هم ميدهند ازگريه، پرهيزم!

نگاهم را،  زسقف آسمان،  هر شب ميآويزم

تمام آسمان را پيش پايت سبز مى ريزم

حسين دارند

فتح باب

بيا که کوه صبرمن، کف برآب ميشود

کبود جنگل غم وصبور زخم بيتوام

تو مثل غنچه،  روشني؛ پراز تب شکفتنى

زبان سبز آسمان،  نزول وحى چشم تو

سخاوت کلام تو،  کليد رمز ورازها

بُراق تيز پاى تو،  حرير اوج آسمان

به احترام چشم تو،  زمين قيام ميکند

دخيل بسته ام به تو دل شکسته را،  بيا!

دوباره خنده ميزند به روى سرخ لاله ها

 

عبور لحظه هاى من، صف شتاب ميشود

نگو که باترانه اى دلم مجاب مى شود

دوباره خواب ديده ام که انقلاب ميشود!

به سايبان نرگست، شکوفه خواب مى شود

سؤال بسته ى زمان پر از جواب مى شود

چکاد کوه وتپه ها همه رکاب مى شود

حريف در کمند تو،  به پيچ وتاب مى شود

دعاى دلشکستگان که مستجاب مى شود

دريچه هاى بسته اى که فتح باب مى شود

حسين دارند

انتظار

اى آخرين ستاره که تأخير ميکنى

من زود آمدم ـ به يقينيکه خواب رفت ـ

اى آخرين ستاره که با خندهاى زلال

تنها کجا ـ بهانه ابرى که چشم ماست ـ

با من بگو، نرفته به صبح تو ميرسم؟

 

من زود آمدم،  تو چرا ديرميکنى؟!

خوابى که اى نيامده تعبير ميکنى!

شب را اسير صبح فراگير ميکنى

تنها کجا صبورى تقدير ميکنى؟

يا اينکه وعده، وعده مرا پيرميکنى؟!

عليرضا دهرويه

بهار گمشده

پشت خسته،  کوه ابرى،  آسمان خاکسترى

کوله بارازشوق، خالى پاى رفتن، لنگ لنگ

دستهايى پينه بسته،  چشمهايى شرمگين

باغ،  خلوتگاه پائيز؛ آفتاب اندوهناک

چون شبان بيرمه دردشت شب، دلتنگ ما

در عزاى لاله ها برسر زنان، خاتون ابر

اى بهار گمشده،  چشم تماشا باز کن!

 

راه در پيش وزمين سردوزمان خاکسترى

مثل جنگلهاى بيخورشيد، جان خاکسترى

درميان سفره اى بيرنگ،  نان خاکسترى

خنده برلبهاى گل هاى جوان خاکسترى

نى شکسته،  دل شکسته،  آسمان خاکسترى

خون گل ميريزد از چشم زمان خاکسترى

تا به کى ما را دل ودست وزبان خاکسترى؟

ذبيح ا... ذبيحى

هجوم بى تو بودنها

من از اين جاده ها پرسيدهام امسال ميآيى

مرابا خودازاينجا ميبرى، درهاله اى ازشوق

مرا درياب؛ اى نامت سرآغاز شکفتن ها!

اگر در چشم هايم حرمت پرواز ميبينى

بيا اى آسمانى در هجوم بى تو بودنها

کسى شايد نميداند،  ولى من خوب ميدانم

تو اى زيباتر از زيباترين صبح خداوندى!

توراگم ميکنم؟هرگز!غرورم بيتو بيمعنيست

تمام جاده لبريز است از هرم نفهسايت

 

مرا باخوداز اينجا ميبرى، اى روح صحرايى!

به فرداهاى روشن،  تا مزامير اهورايى

دل پاييزيام پوسيده در آوار تنهايى

زمين روح مرا آزرده،  اى زيباى بالايى!

زوال لحظه هايم را ببرسمت شکوفايى

ظهورت سهمگين است وسراپايت تماشايى!

نجاتم ميدهى ميدانم از اين ناشکيبايى

ومن ميدانم اينجا لا به لاى شعر،  پيدايى

من ازاين جاده ها پرسيده ام امسال ميآيى

اسحاق راهب

صبح رعنا

صد گونه زخم است از تمنّا در نگاهم

گرد وغبار قرنها چشم انتظارى است

نه،  اين غبار از تازش اسب زمان نيست

اين گريه ها چيزى کم از باران ندارد

ازپشت اين نه توى ظلمت، يک شب آرى!

 

کى مينشينى صبح رعنا درنگاهم؟

مثل همين ياد تو پيدا در نگاهم

خاکستر دل مانده بر جا،  در نگاهم

گل مى دهد،  گل آرزوها در نگاهم

سرميکشى خورشيد فردا!درنگاهم

کريم رجب زاده

آن آسمانى ترين مرد

پيجيده بوى کبوتر، تا ساحل کهکشانها

فانوسها را بچرخان اى ايل چشم انتظارم!

دارد ميآيد سوارى، در پيش پايش بهارى

تاناکجا جارى است او ـ تا نا کجايى مقدس ـ

ايکاش بگذاردآن خوب درلحظه هاى زمستان

ميآيد آرى ميآيد،  آن آسمانى ترين مرد

 

ميبارد - آرى - کبوتر،  ميبارد از آسمانها

دارد ميآيد سوارى،  از دور دست زمانها

گل ميکند مثل خورشيد، برطاق رنگين کمانها

گل کرده عطر نگاهش در بيکرانِ کرانها

دستان پر مهر خود را بر دوش نامهربانها

بوى کبود کبوتر،  پيچيده در کهکشانها

عليرضا رحمتى

اى نسيم ناگهانى خدا

اين کرانه را به نام عشق،  غرق نورکن

روبروى اين همه نگاه منتظر بيا

عقل را براى درک لحظه هاى انتظار

گرچه سالها گذشت وباز هم نيامدى

بى تو روزها،  هزار سال پير ميشويم

 

با اشاره اى پر از ترانه ى غرورکن

اى نسيم ناگهانى خدا عبور کن!

عاقبت توآشناى جرعه اى شعور کن

لااقل ز کوچه ى خيالمان عبور کن!

اين زمان، بيا به خاطر خدا ظهورکن!

 

عبد الحسين رحمتى

تو در راهى...

به سمت دشتهاى ما سوارانى نميآيند

يقين دارم کسى زين پس، مرا با خود نخواهد بُرد

تمام دلخوشيهايم نگاه بيقرار توست

تو در راهى! ولى ديگر نميدانم ـ همين امروز

به جان تو،  تمام لحظه ها حيران ومبهوتند

زبانم لال! گويا هيچکس دلواپس ما نيست!

 

پس از اين بيشه ها ديگر پلنگى را نميزايند

اگر فردا کبوترهاى چاهى بال بگشايند

نباشى،  چشمهايى خاک سرخم را نميپايند!

چرا اين لحظه ها برخاک راهت سرنميسايند؟!

وشايد بى خبر تا آسمان ها بال بگشايند!

بيا آقا! که ديگر شيعيانت سخت تنهايند

عبد الحسين رحمتى

فصل شکوفايى

کسى ميآيد از فرداى اين شبهاى يلدايى

صداى گامهايش درسکوت کوچه ميپيچد

کسى ميآيد ودرکوله بارش عشق وگل دارد

صميمى نيستند اين دست هاى تشنه ى دشنه

برادرهاى يوسف،  در گريز از قحطى کنعان

سيامشقى است از عشق زمينى ـ دفتر شاعر

ولى با اين همه کشتى،  به ساحل مى برد ما را

دوباره سفره هامان بوى نان تازه مى گيرد

 

وما را مى برد آن سوى خورشيد اهورايى

دلى وا مى کنند آئينه هاى شهر تنهايى

ومى خواند براى باغ از فصل شکوفايى

دروغينند اين لبخندهاى پوچ هر جايى

هواى مصر دارند وهوسهاى زليخايى

دريغ ازجرعه اى عرفان ـ شراب ناب شيدايى

چراغ خانه را روشن کن اى فانوس دريايى!

کسى مى آيد از فرداى اين شبهاى يلدايى

جعفر رسول زاده

آغاز چشم تو

اى آخرين اميد،  در شام تار ما

روز جداييات،  آتشفشان غم

فصل خزان گذشت،  در مُنتهاى درد

عاشق ترازتوکيست، اى آفتار محض؟!

داغم به سينه ماند،  در انتظار تو

تا روز واپسين،  ميماند اى نسيم

روزى که ميرسى، ميبينى اى عزيز

آغاز چشم تو،  در انتهاى شب

 

اى روشناى عشق،  اى غمگسار ما

صدها شراره زد،  بر برگ وبار ما

بوى تو ميرسد،  از نو بهار ما

از دودمان تست،  سوز تبار ما

از رهگذار شوق،  اين يادگار ما

بر جادهى ظهور،  چشم مزار ما

خون گريه هاى شوق، بررهگذارما

پايان روشنى است در انتظار ما