مجموعه سروده هاى ديدار

سيد حبيب نظارى

- ۳ -


گل نرگس

بيا تا نغمه ى شوق از نهاد خاک برخيزد

اگر در جلوه آرى گوهر پاک وجودت را

گل شوق تو را در ديده مى کارم،  مگر امشب

اگر پا در رکاب آرى،  به پابوس سمند تو

ببار اى ديده امشب قطره قطره اشک بر دامن

به هنگام ظهور تو،  تو اى خورشيد نورانى

مگر حرف مرا تکرار سازد اى گل نرگس

به شوق نرگس مست تو اى مهر جهان آرا!

 

غبار از خاطر آيينه ى افلاک برخيزد

صدف ازدامن دريا، گريبان چاک برخيزد

دل از خواب گران آرزو چالاک برخيزد

هزاران لاله ى خونين جگرازخاک برخيزد

که از دل،  شعله شعله،  آه آتشناک برخيزد

به پيش پاى توچون خاکيان زافلاک برخيزد

سخن با کوه ميگويم، کز او پژواک برخيزد

بسى گل نغمه ى مستى ز ناى تاک برخيزد

جواد جهان آرايى

بس است ساقه شکستن

کجاست قامت سبزت؟ بهارمان بس نيست

دو چشم ميکنم اين کوه وکاه رابرراه

چه فکرميکنى اى مهربانترين! روشن

مخواه گريه بپرهيزد از من اى مولا!

کجاى خاک بخوابانم اين همه گل را؟

زياد فکر سفر مى کنى،  دل ناچيز!

 

بيا بتاز وبتازان سوارمان بس نيست؟!

اگر اشاره کنى انتظارمان بس نيست

چه فکر مى کنى آيا غبارمان بس نيست؟!

اگر چه عده ى پرهيزگار مان بس نيست

بس است ساقه شکستن مزارمان بس نيست؟!

يقين بدان که سفر هست، بارمان بس نيست؟!

عباس چشامى

اى تکلم فصيح

بسته ايم بر زمين،  با همه وجودمان

کاش واژه اى فصيح ميشکفت برلبت

خوانده ايم يک غزل روبه قبله ى دلت

اى حضور سبز عشق، اى بلند عاشقى!

اى تکلّم فصيح! بارش دوباره کن!

 

دست آسمانيت،  کاش مى گشودمان

يا که چشم شاعرت باز ميسرودمان

خاک، سبزگشته درلحظه ى سجودمان!

به تو معنى يى نداشت بود يا نبودمان

خشک شد بدون تو،  ناى رود رودمان

على حاجتيان فومنى

رود آيينه

تو مى رسى مثل ماه روشن،  بزير پايت ستاره جارى

نمى توان از تو در غزل گفت؛ ترا ابديا ترا ازل گفت

چه ميکنيکه به شوق نامت دراين غزلهاى خشک وبيروح

ميان بغض سياه ساکت، تو ميرسياى گلوى عاشق!

فروغ شبهاست خواندن توبلوغ لبهاست خواندن تو

ترا سوار هميشه پيروز! به چشم فردا مگر ببينم

 

واز دو دست هميشه سبزت، گل ونسيم بهاره جارى

تو رود آئينه هستى وابر، زگيسوانت شراره جارى!

گل تصاوير مى شکوفه،  ومى شود استعاره جارى؟!

وميشود با صداى سبزت، اذان عشق ازمناره جارى

تويى که معناى بودنت را نميکنى در نظاره جارى

که ميرسى مثل ماه روشن، بزير پايت ستاره جارى

على حاجتيان فومنى

تبسّم سحر

هوايت آن زمان که از دلم عبور ميکند

مسافريکه نيمه شب، طنين گامهاى تو

هميشه با خيال تو کنار رود مى روم

دَمى که بر کبودى تنم عميق مى شوم

به يادت اى تبسّم سحر،  سلام ميکنم

 

مرا شبيه آنچه از قبيل نور مى کند

سکوت کوه ودرّه را پراز غرورميکند

ورود،  با ترنمّش تو را مرور مى کند!

فقط اميد شانه ات مرا صبور مى کند

براى هرچه که شب ازافق، ظهورميکند

محمد حسن حسين زاده

ترانه موعود

باز هم امشب من ودعاى هميشه

ناى نى آيين وعقده هاى گلوگير

آه من واين دوباره هاى مکرّر

جاده ى رفتن کجاست ـ کيست بگويد؟!

از من ودل،  يک قبيله فاصله دارند

کوچه نشين شب عبور توأم،  آه

آه بخوان با من اى ترانه ى موعود

جمعه ى ديگرگذشت وحسرت جاماند

 

شوق تماشاى آشناى هميشه

با غزل اشک ـ بيصداى هميشه ـ

محکوم زندگى براى هميشه

مانده ام اينجا در ابتداى هميشه

عشق، وتو ـ اين دوآشناى هميشه ـ

وعده ى ما باز،  ناکجاى هميشه

با من دل خسته ـ همنواى هميشه ـ

باز من وآن هميشه هاى هميشه...

سيد مهدى حسين

تو وزلالى وسرشارى

خيال سبز تماشايت به ذهن آينه ها جارى ست

شب من وشب گيسويت، قصيده ايست چه طولانى

ميان رخوت دستانم،  حضور مبهم پائيز است

تو اى حضور اهورايى! به يک تبسّم بارانى

من وتلاطم تو خالى،  تو وزلالى وسرشارى

چراغ روشن شب پژمرد؛ستاره ها همه خوابيدند

در اين تلاطم دل تنگى،  بيا واز سر يک رنگى

 

وچشم آينه ها انگار بدون چشم تو زنگارى ست

حکايتى ز پريشانى،  هميشه مبهم وتکرارى ست...

وروح سردخزان انگار، هنوز درتن من جارى ست

بيا وبغض مرا بشکن،  که فصل عطش بارى ست

بيا وجام مرا پرکن!کنون که لحظه سرشارى ست

بياد تو دل من اما،  هنوز در تب بيدارى ست

دلى بده به غزلهايم،  اگرچه از سر ناچارى ست!

سيد مهدى حسينى

تا روشناى باورى محتوم

صدايت ميوزد از لا به لاى اين شب موهوم

صدايت ميرسد ـ باور کن اينجا وهم ميبارد

نفس از سينه ى آيينه ديگر بر نميآيد

فرود شانه ام آوازى اززخم وگل ودرد است

حصارلحظه ها جان مرا درخود فرو بردهست

دلم را ميبرد توفان ترديدى که در راه است

ولى درخودنميگنجم که ميدانم شب قدر است

دوباره شعله ورشد شعرهام،  اما مپرس از من

وميدانم که روزى ميرسى ازراه وميگيرى

عدالت ميتپد با نام تو اى آخرين فرياد

مرا تا روشنايى باورى محتوم ميخواند

 

که مى خواند مرا تا روشناى باورى محتوم

نمانده جزسکوتى ـ استخوانى مانده درحلقوم ـ

دريغا عطسه ى حيرت در اين آيينه ى مسموم

براين ويرانه جاخوش کرده، غربت، تلخ تراز بوم

بدام افکنده روح خسته ام را عنکبوتى شوم

دلم ـ اين روح نا آرام در گرداب تن محکوم ـ

شب قدرى که قدر توبرايم مى شود معلوم

چه خواهد بود آيا بعد از اين فرجام اين مفهوم

غبار غربت از آئينگان خفته ى مغموم

عدالت ـ حاليا اين زخم خورده، غربت مظلوم

صدايى که وزيد از لابه لاى اين شب موهوم...

سيد مهدى حسينى

با باغبان اشراق

روح خاکستر من! کجايى؟

کهکشان!آسمان! سال نورى!

مشترى بر تو، کيوان وزهره!

صاعقه! ابر! باران! جوانه!

سمت قوس مدار تکامل!

ارتفاع سحر! صبح پيچان

باغبان فلق! بذر فردا

بيستون! آسمان! راه شيرين!

فاتحه!قدر!والعصر!ياسين!

قبله!سجاده! نيّت!نيايش

نافله! نازدانه! نوازش!

آشکارحسن!غيب نرگس!

 

بحر شعله ور من! کجايى؟

ژرف پهناور من! کجايى؟

سوى آن سوترمن!کجايى؟

رويش باور من! کجايى؟

اوج سرتاسر من! کجايى؟

تاب نيلوفر من! کجايى؟

دانه ى خاور من! کجايى؟

شور شعر تر من! کجايى؟

واقعه! کوثر من! کجايى؟

سجده ى آخرمن! کجايى؟

غايب در بر من! کجايى؟

راز پرده در من! کجايى؟

ابوالقاسم حسينجانى

به لهجه باران

به لهجهى باران، مرا بخوان،  امشب!

سبکتر از خواب وزلالتر از آب

چه ساده ميآيى...وناگهان با تو

بگو صميميتر! نميروى ديگر

مراکه ازهر شب، پرنده تر هستم

 

که پر بگيرم تا به آسمان امشب

توميرسى روشن، چه بيکران امشب

پر از تبسّم شد،  زمين،  زمان امشب

کرامتى فرما،  بمان! بمان! امشب

به لهجه ى باران،  بخوان بخوان امشب...

عليرضا حکمتى

فصل تو شد

ميخواهم آرى خوب باشم، خوبتر!برگرد

امشب دعاى ساقه هايم نام سبز توست

فصل تو شد گويا که نامت مثل نيلوفر

امشب بيابان در بيابان،  مار ميرويد

شمشيرها در انحناى خشم پوسيدند

يک روزديگرآمد امّا بيغزل، طى شد

 

اين رانميخواهى ـ توخوب من ـ مگربرگرد

ميخشکم آخر زير باران تبر، برگرد!

پيچيده امشب در همه کوه وکمر برگرد

خشکيده حتى شاخه هاى شعله ور برگرد

عصيان قومى تازه شد ـ فصل خطر ـ برگرد

دارم به پايان مى رسم من زودتر برگرد!

على داورى

غزل تکسوار

ديرى است دل گرفته است ازروزگاراى اشک!

آيا دل تو نشکست،  وقتى که سفر همان را

ـ صد دل گلايه دارم ـ بر زخم هاى جانم

تا زين دل سفاليآئينه اى بسازيم

گفتى: (بهارسبزى است)، گفتم: (هميشه بى او

گم کرده ايم چنديست،  عشق قديممان را

اما به همّت تو،  خواهم کشيد در دل

 

يک (يا على) بگوى ونم نم ببار، اى اشک!

بستيم خالى از نان،  شب هاى تار اى اشک؟!

کس گريه اى نکرده است، دراين دياراياشک

بايد من وتو باشيم،  چون جويبار اى اشک

پاييز رخنه کرده است، دراين بهار، اى اشک)

ـ در يک هميشه مبهم ـ در يک غباراى اشک

تصويرروشنى از آن تک سوار اى اشک

قادر دلاور نژاد

آن هميشه خوب

ازشانه اش شکوفه ميريزد، مرديکه وسعتش بهارانيست

برتکدرخت جاده ميبندد،  اسب سپيدوخسته ى خود را

من ديده ام شهاب مى ريزد از گوشه گوشه ى رداى او

افسوس باد هاى ده روزه،  بوى بهار را نياوردند

با نان وبا کبوتر وزيتون، کاش آن هميشه خوب برگردد

 

ميآيد ازغبار آن سوها، در يک شبى که تُرد وبارانيست

ميخواندآه، زان شب موعود، ازآنشبيکه سخت توفانيست

درچشمهاى ابرياش رازيست، مانند آنشبيکه بارانيست

تقويم ها ولى نفهميد ند،  امسال فصل ها زمستانيست

اين روزها سوخته ديرى است، بياودر ابتداى ويرانيست

قادر دلاور نژاد

در جمعه اى روشن

چنان پيچيده در دشت دلم امشب طنين سبز آوايت

تورا ميخواهم ازجان بيشتر، بالا بلند آسمان درمشت!

بيا،  اى چشمهايت جنت المأوا،  که در دنياى وانفسا

شب آمد،  سايه گستر شد، کبوتر در دل آيينه پرپر شد

يقين دارم که ميآيي؛نسيمى سبزپوش اين را بشارت داد

بهار پر تپش درسينه ات، نبض زمان دردست تو، افسوس

هلا،  زيبا تر وبشکوه تر از ماه واقيانوس نا آرام

هزار اللّه اکبر برتو، اى معناى ناب سورهى والشّمس!

صلاحت مى چکد از آيه ى خال لبت در شهر آيينه

(چه خوش باشد که بعد از انتظارى) ناگهان در جمعه اى روشن)

 

که ديگردل نميبندم به چيزى جزبه آهنگ غزلهايت

بيا از پرده،  بيرون يک تبسّم تا شوم محو تماشايت

پريشانم،  پريشانم،  پريشانتر از آن زلف چليپايت

بيا تا عالم وآدم ببيند ضرب شست حيدر آسايت

ولى آخربه کشتن ميدهد ما را، همين امروز وفردايت!

ـ نمى فهمند اين دجّال باورها،  بهار بکر معنايت

بيا تامن ببوسم، دستها، آن شاخه ى سرسبز طوبايت

صراط المستقيم است آن نگاه دلنشين روح افزايت

چه عطرى ميوزد اى نازنين از مصحف رخسار زيبايت!

(به اميدى رسد اميدوارى) چون ببيند ماه سيمايت

جليل دشتى مطلق