رؤياى نور
(برگزيده دارالسلام شيخ محمود ميثمى عراقى)

رضا استادى

- ۳ -


سيد زين العابدين و دعا براى شفاى بيمارى‏

شيخ ابراهيم كفعمى در كتاب بلد الامين‏(49) روايت كرده از حضرت مهدى (عليه السلام) كه:

هر گاه مريض اين دعا را در ظرف تازه با تربت امام حسين (عليه السلام) بنويسد و بشويد و بياشامد، از آن مرض عافيت يابد.

حاجى نورى گويد: كه ديدم به خط سيد زين العابدين على بن حسين حسيى رحمه الله كه اين دعا را حضرت حجت عجل الله فرجه در خواب تعليم نمود به مردى از مجاورين حاير شريف، يعنى كربلاى معلى، هنگامى كه آن مرد مرضى داشت و به آن حضرت شكايت نمود او را امر فرمود كه اين را بنويسد و بشويد و بياشامد حسب الامر عمل نمود و عافيت ديد و آن دعا اين است:

بسم الله الرحمن الرحيم

بسم الله دواء و الحمد الله شفاء و لا اله الا الله كفاء هو الشافى شفاء و هو الكافى كفاء اذهب الباس برب الناس شفاء لا يغادره سقم و صلى الله على محمد و آله النجباء(50).

حاج شيخ على مكى و دعاى مجرب‏

حاجى نورى روايت كرده در همان كتاب از كتاب كلم الطيب از مؤلفات سيد عليخان شارح صحيفه سجاديه كه او گفته كه:

ديدم بخط بعض اصحاب خود از سادات اجلاء صلحاء ثقات كه او نوشته بود كه: شنيدم در ماه رجب در سال هزار و نود و سه از اخ فى الله و المولى الصدوق العالم العامل جامع الكمالات الانسيه و الصفات القدسيه امير اسماعيل بن حسين بيك ابن على بن سليمان جابرى انصارى انار الله برهانه كه او گفت: شنيدم از شيخ صالح متقى متورع حاج شيخ على مكى (المسكى) كه او گفت:

من مبتلى شدم به تنگى معيشت و كثرت ديون و شدت طلبكارى به حدى كه ترسيدم مرا بكشند يا آنكه از تنگى و غصه بميرم پس ناگاه دست به جيب خود كرده دعائى در آن ديدم بدون آنكه خود گذاشته باشم يا آنكه كسى را ديده باشم كه آن را در جيب من گذاشته باشد پس از مشاهده آن متعجب شدم و متحير گرديدم پس در خواب مردى را در زى صلحاء و زهاد ديدم كه بمن مى‏گويد يا فلان دعاى تو را به تو داديم آن را بخوان تا آنكه از تنگى و شدت خلاص گردى و من او را نشناختم و تعجبم زياده گرديد پس دفعه ديگر حضرت حجت (عليه السلام) را در خواب ديدم كه فرمود آن دعائى را كه به تو عطا كرديم بخوان و تعليم كن به هر كس كه ميخواهى.

پس من آن دعا را چند مرتبه تجربه كردم و فرج قريب ديدم اتفاقا آن دعا را گم كردم تا مدتى و بسيار بر از دست دادن آن متأسف شدم و استغفار از اعمال بدى كه باعث زوال اين نعمت گشته نمودم. ناگاه مردى را ديدم كه به من گفت: اين دعا از تو در فلان مكان افتاده بود، بگير آن را.

گرفتم و شكر خدا بجا آوردم و در خاطرم نبود كه من به آن مكان رفته‏ام و آن دعا اين است:

بسم الله الرحمن الرحيم

رب اسألك مددا روحانيا تقوى به القوى الكليه و الجزئيه حتى اقهر بمبادى نفسى كل نفس قاهره فتنقبض لى اشاره رقائقها انقباضا تسقط به قواها حتى لا يبقى فى الكون ذوروح الاونار قهرى قد احرقت ظهوره يا شديد يا شديد يا ذاالبطش الشديد يا قهار اسألك بما اودعته عزرائيل من اسمائك القهريه فانفعلت له النفوس بالقهر ان تودعنى هذا السر(51)هذه الساعه حتى الين به كل صعب و اذلل به كل منيع بقوتك يا ذاالقوه المتين.

اين كلمات را در سحر سه دفعه بخواند اگر ممكن شود و در صبح سه دفعه و در اول شب سه دفعه و هر وقت كه امر شديد شود بر خواننده آن، بگويد بعد از خواندن آن سى دفعه يا رحمان يا رحيم يا ارحم الراحمين اسألك اللطف بما جرت به المقادير(52)

يكى از علماء قم و توسل به امام زمان (عليه السلام)

فاضل معاصر [حاجى‏] نورى انار الله برهانه روايت كرده از مجلد بيست و دوم بحار(53) كه او روايت نموده از كتاب قبس المصباح تأليف شيخ صهرشتى كه او گفته: شنيدم از شيخ ابى عبدالله حسين بن حسن بن بابويه رضى الله عنه در سال چهار صد و چهل در شهر رى كه او روايت كرد از عم خود ابى جعفر محمد بن على بن بابويه رحمه الله كه بعض از مشايخ قميين من ذكر نمود كه:

مرا امرى حادث شد كه دلم از آن تنگ گرديد و نمى‏توانستم كه اظهار آن به اهل و اخوان خود كنم و از اين جهت غمگين بودم تا آنكه يك وقت در خواب ديدم مردى را با روى خوب و لباس مرغوب و بويى نيكو و چنان گمان كردم كه آن مرد بعض از مشايخ قميين باشد كه نزد ايشان درس مى‏خواندم پس با خود گفتم كه تا چه وقت اين درد و غصه و الم را متحمل شوم و درد دل را به كسى نگويم اين مرد از جمله مشايخ و علماى ما باشد و بايد درد خود را به او اظهار نمود شايد نزد او در اين باب علاج و تدبيرى باشد ناگاه ديدم كه او بر من پيش دستى كرد و قبل از سؤال من فرمود كه: رجوع كن در اين باب بسوى خدا و طلب يارى كن از صاحب الزمان (عليه السلام) و او را مفزع خود قرار داده زيرا او معين خوبى است و اوست عصمت اولياى مومنين.

بعد از آن دست راست مرا گرفت و گفت: زيارت كن و سلام كن بر او و سؤال كن او را كه شفاعت كند از براى تو بسوى خدا در حاجت تو. پس با او گفتم مرا تعليم كن كه چگونه بگويم زيرا اين اندوه كه دارم هر زيارت و دعائى كه مى‏دانستم از خاطرم برده.

چون آن مرد اين بشنيد آه جانسوزى كشيد و گفت: لا حول و لا قوه الا بالله پس دست خود به سينه مى‏كشيد و گفت: باكى بر تو نيست برخيز و تطهير كن و دو ركعت نماز بكن بعد از آن بايست رو به قبله در زير آسمان و بگو:

سلام الله الكامل التام الشامل العام و صلواته الدائمه و بركاته القائمه على حجه الله و وليه فى ارضه و بلاده و خليفته على خلقه و عباده سلاله النبوه بقيه العتره و الصفوه صاحب الزمان و مظهر الايمان و معلن احكام القرآن مطهر الارض و ناشر العدل فى الطول و العرض الحجه القائم المهدى و الامام المنتظر المرضى الطاهر ابن الائمه الطاهرين الوصى ابن الاوصياء المرضيين الهادى المعصوم ابن الهداء المعصومين السلام عليك يا امام المسلمين و المومنين السلام عليك يا وارث علم النبيين و مستودع حكمه الوصيين و ابن فاطمه الزهراء سيده نساء العالمين السلام عليك يا بن الائمه الحجج على الخلق اجمعين السلام عليك يا مولاى سلام ولى مخلص لك فى الولاء اشهد انك الامام المهدى قولا و فعلا و انك الذى تملاء الارض قسطا و عدلا عجل الله فرجك و سهل مخرجك و قرب زمانك و كثر انصارك و اعوانك و انجز لك و عدك و هو أصدق القائلين و نريدان نمن على الذين استضعفوا فى الارض و نجعلهم ائمه و نجعلهم الوارثين يا مولاى حاجتى كذا و كذا فاشفع لى فى نجاحها

پس هر حاجت كه دارى ذكر كن در عوض كذا و كذا. راوى گويد:

پس از خواب بيدار شدم در حالتيكه يقين به راحت و فرج نمودم چون ملاحظه وقت كردم ديدم كه از شب زمانى وسيع باقى است پس مبادرت كرده اين زيارت را نوشتم كه از خاطرم نرود.

بعد از آن تطهير كرده به زير آسمان رفته دو ركعت نماز بجا آوردم و در ركعت اول بعد از حمد سوره انا فتحنا لك فتحا مبينا و در ركعت دوم بعد از حمد سوره اذا جاء نصرالله را خواندم چنانكه تعليم و تعيين كرده بود آن مرد.

پس سلام نماز گفته برخواستم و رو به قبله ايستادم و آن زيارت را خواندم و حاجت خود را ذكر كردم و استغاثه بمولاى خود حضرت صاحب الزمان (عليه السلام) كردم بعد از آن به سجده شكر رفتم و طول دادم در دعا آنقدر كه ترسيدم وقت نماز شب برود.

بعد از آن برخاستم و نماز شب را بجا آوردم تا آنكه وقت صبح داخل شد نافله و فريضه صبح بجا آوردم و مشغول تعقيب نماز صبح شدم و دعا كردم.

بخدا قسم كه هنوز آفتاب طلوع نكرده بود از آن شدت و حادثه كه داشتم فرج در رسيد و ديگر در باقيمانده عمر آن حادثه عود نكرد و احدى را تا امروز بر آن حادثه اطلاع نشد. و المنه لله و له الحمد كثيرا.

مؤلف گويد: اين عمل هم از مجربات حقير است و از اينهم آثار غريبه مشاهده كرده‏ام.

بار اول اين عمل را در سفر دوم حقير كه مقارن سال هزار و دويست و هفتاد و پنج بود ظاهرا از نجف اشرف به همين بلد كه دارالخلافه تهران ميباشد از يكى از علماء طاب ثراه دريافت كردم كه از مجربات خود در مهمات كليه مى‏دانست و مضايقه مى‏نمود از تعليم آن به غير اهل. باعث بر تعليم حقير هم گرفتن آن عمل سابق شد در عوض، چون مطلع شد بر آن و خواهش نمود حقير هم بر اين مطلع شده در عوض خواستم و داد و لكن مستند به اين ماخذ نكرد بلكه اجمالا مستند به خواب بعض صلحا نمود و ذكر نمود كه از بعض اخيار به ما رسيده و مجرب گرديده حقير چون اصل مأخذ آنرا نمى‏دانستم اعتمادم بر عمل اول در قضاء حاجات بيشتر بود تا آنكه در نجف اشرف به اين مأخذ مطلع شدم.

و ظاهر اين ماخذ چنان كه گذشت تعيين سوره فتح و سوره نصر است و آن عالم هم تعيين اين دو سوره كرد و فاضل معاصر مذكور هم در كتاب مذكور آن دو سوره را تعيين كرده است.

بلكه دور نيست كه خصوص وقت نيمه آخر شب هم معين باشد زيرا در آن وقت راوى مامور به عمل شد و در كلام اطلاقى كه مستند غير آن وقت شود نيست و قدر متيقن همان وقت است و آن عالم هم آخر شب را تعيين نمود.

بلكه فاضل معاصر مذكور از كتاب بلد الامين‏(54) كفعمى نقل كرده كه ايشان بعلاوه تعيين هر دو سوره، غسل را هم قبل از نماز و زيارت اضافه كرده اگر چه از كتاب مصباح الزائر(55) عدم تعيين سوره را هم نقل نموده. و مستند اضافه و ذكر غسل در كلام كفعمى شايد لفظ تطهير در كلام راوى باشد يا آنكه مستند ديگر داشته باشد غير مستند مذكور.

چنانكه مستند اطلاق سوره در كلام ابن طاووس شايد اطلاق فقره اول كلام راوى باشد اگر چه در فقره دوم مقيد كرده است و مقتضاى تقييد ثانى تقييد اول است.

پس اظهر تعيين سوره باشد چنانكه تعيين وقت اقوى نباشد، احوط باشد. لكن اظهر عدم اعتبار غسل است اگر چه احوط باشد و در هر حال مراد از غسل، غسل زيارت باشد و عموم اخبار غسل زيارت بعلاوه فتواى كفعمى در شرعيت آن كافى باشد پس مراعات تعيين سوره و وقت و غسل را ترك ننمايد: و الله العالم.

كرامت شيخ انصارى‏

نقل كرد برادر اعز ايمانى و معاصر فاضل كامل ربانى آقا ميرزا حسن آشتيانى‏(56) زيد توقيفه كه از جمله افاضل شاگردان شيخ استاد [شيخ انصارى‏] است كه:

وقتى از اوقات با جماعتى از طلاب در خدمت شيخ استاد به حرم محترم اميرالمؤمنين (عليه السلام) مشرف مى‏گرديد. اتفاقاً در اثناى عبور بعد از دخول صحن مطهر شخصى برخورد و بر شيخ استاد سلام كرد و از براى مصافحه و بوسيدن دست شيخ پيش آمد بعضى از همراهان از براى معرفى آن شخص به شيخ عرض كرد اين شخص فلان نام دارد و در جفر يا رمل ماهر است و ضمير هم مى‏گويد.

شيخ استاد چون اين بشنيد متبسم گرديد و به جهت امتحان به آن شخص فرمود: من ضميرى اخذ كردم اگر ضمير ميدانى خبر بده كه در خاطر چه چيز گرفتم.

آن شخص بعد از تأمل عرض كرد كه تو در ضمير خود گرفته‏اى كه آيا حضرت الامر (عليه السلام) را ديده‏ام يا آنكه نديده‏ام.

شيخ چون اين شنيد حالت متعجب در او ظاهر گرديد اگر چه تصديق صريح نفرمود.

آن شخص عرض كرد: آيا ضمير شما اين نبود كه گفتم؟

شيخ ساكت گشته جواب نفرمود.

آن شخص در استعلام و استظهار ابرام و اصرارى نمود شيخ در مقام اقرار فرمود كه خوب بگو ببينم ديده‏ام يا آنكه نديده‏ام.

آن شخص عرض كرد آرى دو دفعه به خدمت آن حضرت شرف ياب شده‏اى يك دفعه در سرداب مطهر و دفعه ديگر در جاى ديگر.

شيخ چون اين بديد به زودى مانند كسى كه نخواهد امر زياده از آن ظاهر گردد روانه گرديد.

مؤلف گويد: كه مقامات و كراماتى كه در حق اين بزرگوار يعنى شيخ انصارى قدس سره ديده و شنيده شده باعث قطع بر اينكه آن بزرگوار واجد اين مقام و فايز اين اكرام گرديده ميشود.

ملا ابوالقاسم جناب‏

فاضل جليل و ثقه نبيل زبده الاحباب آخوند ملا ابولقاسم قندهارى الاصل تهرانى المسكن معروف به جناب. حكايت خود را به درخواست من اين طور نوشت:

در تاريخ هزار و دويست و شصت و شش هجرى در شهر قندهار خدمت ملا عبدالرحيم پسر مرحوم ملا حبيب الله افغان كتاب فارسى هيئت و شرح تجريد(57) ميخواندم.

عصر جمعه ديدن او رفتم در پشت بام شبستان بيرونى او جمعيتى از علماء و قضاوت و خوانين افغان نشسته بودند و سخن در ذم و نكوهش مذهب شيعه بود تا به اينجا كشيد كه قاضى القضات گفت كه:

يكى از خرافات شيعه آن است كه مى‏گويند حضرت مهدى پسر حضرت حسن عسگرى در سامرا به تاريخ دويست و پنجاه و پنج هجرى متولد شده و در شصت غايب شده و تا اين هنگام زنده است و نظام عالم بسته به وجود اوست همه اهل مجلس در سرزنش و ناسزا گفتن به عقايد شيعه، هم زبان گشتند؛ الا يك عالم مصرى كه آنجا بود و پيشتر، بيشتر از همه كس، نكوهش شيعه مى‏كرد. در اين وقت خاموش بود تا آنكه سخن قاضى القضات به پايان رسيد.

گفت: در فلان سال در [مسجد] جامع طولون در درس حديث حاضر مى‏شدم. فلان فقيه حديث مى‏گفت. سخن به شمايل حضرت مهدى (عليه السلام) رسيد قال و قيل برخواست، آشوب بر پا شد. به يك دفعه مردم ساكت شدند زيرا كه جوانى را به همان شمايل ايستاده ديدند و قدرت نگه كردن به او كسى نداشت.

چون سخن عالم مصرى به اينجا رسيد خاموش شد اين بنده ديدم اهل مجلس هم، همه ساكت شدند و نظرها به زمين افتاد، عرق از جبينها جارى شد. از مشاهده اين حالت حيرت كردم ناگاه ديدم جوانى را كه رو به قبله در ميان مجلس نشسته. به مجرد ديدن، حالتم دگرگون شد توانايى ديدار رخسار فرخش نماند و اين بنده هم مانند آنها شدم.

تخميناً ربع ساعت همه به اين حالت بوديم. پس آهسته آهسته به خود آمديم هر كس زودتر به هوش آمد پيشتر برخواست تا آنكه همه آن مردم به تدريج و تفريق بى‏تحيت و درود به لفظ سلام عليكم كه رسم اهل آنجاست رفتند. و بنده آن شب را تا صبح، جفت شادى و اندوه بودم. شادى از براى آنكه ديدارش ديدم. اندوه به جهت آنكه نتوانستم بار ديگر بر آن جمال مبارك نظر كنم و شمايل مباركش را درست فرا گيرم.

فرداى آن روز را براى درس رفتم جناب ملا عبدالرحيم مرا در كتابخانه خواست. دو به دو نشستيم پس گفت: ديروز ديدى چه شد حضرت قائم آل محمد (عليه السلام) تشريف آوردند و چنان تصرفى به اهل مجلس نمودند كه ديدن و سخن گفتن نتوانستند عرق ريختند بى‏تحيت سلام عليك متفرق شدند.

اين بنده اين واقعه را انكار كردم به دو جهت يكى از ترس تقيه كردم ديگر آنكه يقين كنم كه آن چه ديدم محض خيال نبود.

گفتم من كسى را نديدم و از اهل مجلس هم چنين حالتى كه گفتى ندانستم و نفهميدم گفت: امر از آن روشن‏تر است كه تو انكار كنى. بسيارى از مردم ديشب و امروز به من نوشتند و برخى آمدند مشافهه گفتند.

بعد از چند روز ديگر از رهگذرى پسر قاضى القضات برخورد، گفت: پدرم تو را ميخواهد.

هر قدر عذر آوردم كه نروم، نپذيرفت. ناچار با او خدمت قاضى القضات رسيدم در وقتى كه جمعى از مفتيها و آن عالم مصرى و غيره در محضر او حاضر بودند و بعد از تحيت و درود قاضى القضات چگونگى آن مجلس را از من پرسيد.

گفتم كه من چيزى نديدم و ندانستم مگر خموشى اهل مجلس و بدون تحيت متفرق شدن آنها را، اهل مجلس خدمت قاضى القضات عرض كردند كه اين مرد دروغ مى‏گويد زيرا چگونه ميشود كه در يك مجلس و روز روشن همه حاضرين ببينند و اين نبيند.

قاضى القضات گفت: چون طالب علم است دروغ نمى‏گويد شايد آن حضرت به نظر منكرين خود را جلوه‏گر ساخته باشد تا آنكه سبب رفع انكار شود و چون مردم فارسى زبان اين بلد پدرانشان شيعه بوده‏اند و از عقايد شيعه همين اعتقاد بوجود امام عصر (عليه السلام) براى آنها باقى مانده است، لهذا نديده است، اهل مجلس طوعاً يا كرهاً سخن قاضى القضات را تصديق كرده و برخى تحسين نمودند.

اين بود تمام حكايت و من الله التوفيق و الهدايه‏(58)

تمام شد صورت خط ملا ابوالقاسم جناب.

و اين مضمون را هم فاضل سابق الذكر بلاواسطه از او روايت نمود و جناب ميرزا محمد حسين ساوجى هم كه از فضلاى شاگردان اينجانب است و او را به طلب اين خط فرستاده بودم تصديق اين مكتوب را از او نقل كرد.

سيد محمد على كرهرودى‏

عارف جليل و ثقه عادل نبيل جناب سيد محمد على بن الحاج سيد عبدالرحيم عراقى كرهرودى كه الحق در حسن حالت و علو همت و سلوك راه معرفت و بسيارى از كمالات سر آمد اهل اين عصر و زمان و اكنون ساكن دارالخلافه تهران است.

در اول روز جمعه پانزدهم ربيع الثانى سال هزار و سيصد بر اينجانب وارد شد در وقتى كه مشغول نوشتن قصه سابق بودم چون خط جناب قندهارى را ملاحظه كرد و مضمون آن را مطلع گرديد گفت: مرا هم در اين خصوص قصه ايست و آن اين است كه:

در سالى كه به زيارت ائمه عراق فائز شدم - و تو را هم در نجف اشرف ملاقات نمودم - در همان سفر، بعد از رسيدن به يك منزلى (نزديك) بغداد، همراهان را عزم بر آن شد كه قبل از ورود به بغداد از راه ديگرى كه بود، به سامره رفته و پس از زيارت قبر عسگريين (عليهم السلام) به بغداد و زيارت كاظمين (عليهم السلام) رجوع شود، در راه، عبور زوار بر نهرى پر از آب و عريض و عميق افتاد، كه عبور از معبر متعارف آن نهر، بسا بود كه مؤدى به غرق مى‏شد، چه برسد به آنكه شخصى معبر را نداند و از غير معبر عبور نمايد، يا آنكه در اثناى عبور بلغزد و در غير معبر واقع شود.

پس، زوار وارد بر آن نهر شده عبور مى‏كردند. اتفاقاً در جمله زوار، زنى بر يابوئى سوار بود و در اثناى عبور يابوى او از معبر لغزيد يا آنكه از غير معبر رفت و در گودالى كه در آب بود واقع گرديد و راكب و مركوب در آب فرو رفتند و آن حيوان به قوت شناورى، اگر چه خود را حفظ كرده از زير آب بيرون آمد، لكن چون بار آن از تنبلى‏(59) و سرنشين، بعلاوه آبهائى كه در تنبلى و جل آن و لباس راكب بود، سنگين بود؛ و آب نهر تند و روان بود و پاهاى آن حيوان بر زمين قرار نداشت نتوانست خود را به شناورى نگه دارد لهذا مضطرب شد و آن ضعيفه بيچاره صداى خود را به استغاثه يا صاحب الزمان يا صاحب الزمان چنانكه رسم زوار است كه استغاثه و استعانه از مزور خود مى‏نمايند و به او دخيل مى‏شوند در شدائد و حاجات، بلند نمود.

و من چون آن واقعه را ديدم سواره به شتاب داخل آب شدم كه شايد تدبيرى در اين باب كنم و ساير زوار در تدبير كار خود بودند و التفات يا آنكه اعتنائى به اين امر نمى‏نمودند. ناگاه شخصى را مشاهده كردم كه در جلو من و عقب يابوى آن زن، پياده بر روى آب روانه است و گويا بر اراضى صلبه راه ميرود، كه پاهاى او در آب فرو نمى‏شود. بلكه گويا اثر رطوبتى هم از آب در پا و لباس و ساير اعضاى آن جناب نبود و دست انداخته راكب و مركوب را گرفته به شتاب از آب كنار گذاشت به طورى كه گويا آن زن زياده بر آنكه خود و مركوب را به كنار ديد احساس امر ديگر ننمود و من هم زياده بر اينكه آن شخص را در روى آب ديدم كه به آن زن رسيد و بشتاب راكب و مركوب را به دراز كردن دست در ربود و به ساحل گذاشت، ندانستم.

و بعد از اين واقعه هم ديگر او را نديدم مگر آنكه در ملاحظه اول او را با قامت معتدل و روى نورانى و دماغ كشيده و ساير شمايل مهدويه عليه آلاف سلام و تحيه ديدم به طورى كه در آن حال اگر خود را قاطع به اينكه او همان جناب بود نگويم و ندانم ظان به ظن متاخم بعلم ميدانم و ميگويم.

و پس از مشاهده اين واقعه آن شمايل و صورت را در خاطر خود سپرده بودم و به مخاطره آن خود را مسرور و تسلى خاطر مى‏نمودم تا آنكه وارد نجف اشرف گرديدم اتفاقاً در روزى از روزها، مشرف به زيارت قبر مطهر اميرالمؤمنين (عليه السلام) و دخول حرم شريف آن حضرت بودم. در اثناى عمل زيارت چشمم به سمت بالاى سر افتاد. ناگاه همان شخص را در بالاى سر مطهر ديدم ايستاده و مشغول سلام يا آنكه دعا بود.

به جانب او شتافتم. اجتماع زوار مانع گرديد از آنكه خود را به زودى به او برسانم و گويا در اعضاى خود هم فتورى از حركت و سرعت مشاهده نمودم. بالاخره بعد از حركت و وصول به بالاى سر، او را نديدم و بعد از سير حرم و ساير اماكن و مواضع حرم شريف و ملحقات آن، از براى يافتن مأيوس برگرديدم.

مادرى صالحه‏

روز پنجشنبه چهاردهم ربيع الثانى سال هزار و سيصد هجرى شخصى از افاضل احباب كه موصوف و مزين به آداب فلاح بود اينجانب را به شرف قدوم خود فايز نمود و در اثناى مكالمات، سخن به اين مقامات كشيد و قصه بعض از اشخاص كه خدمت امام زمان (عليه السلام) مشرف شده بودند مذكور گرديد آن شخص هم گفت:

مرا مادرى بود كامله كه از غايب صلاح و تقوى در ميان اهالى آن ولايت معروفه بود و اهل آن ولايت از زن و مرد نظر به حسن ظن به ايشان در مهمات امور خود رجوع به او مى‏نمودند و طلب دعا در حاجات و شفاى مرضى و ساير مهمات از او ميكردند و فايده ميبردند و نظير بعض اين وقائع (يعنى مشرف شدن خدمت حضرت امام زمان (عليه السلام) از او در ميان مردم معروف بود و من هم مكرر از او پرسيدم و تفصيل را شنيدم و خود هم به صدق و وقوع آن واقعه قاطع هستم زيرا كه صدق و صلاح او نه به طورى بود كه هر كس آن را بداند احتمال خلاف در اقوال او بدهد.

حقير از ايشان خواستم كه اين واقعه را بخط خود بنويسد و بفرستد كه در اين كتاب درج شود قبول نمود و صورت اين نوشته را روانه نمود كه: زنى صالحه معروفه به تقوى و طهارت دامن از اهل آمل مازندران گفت كه: هنگام عصر پنجشنبه به زيارت اهل قبور كه در مصلى كه مكانى است در آمل معروف رفتم و بر بالاى قبر برادرم نشستم بسيار گريستم كه ضعف بر من مستولى گرديد و عالم به نظرم تاريك شد پس برخواستم و متوجه زيارت امام‏زاده جليل القدر امام‏زاده ابراهيم شدم.

ناگاه در اثناى راه در پهلوى رودخانه كه در آنجا هست از طرف آسمان و اطراف هوا انوارى را به الوان مختلفه چون زرد و كبود و زنجارى و ساير الوان ديگر مشاهده كرده كه در مكانى متموج و صعود و نزول مى‏نمايد قدرى پيش رفتم ديگر آن انوار را نديدم و لكن مردى را ديدم كه در آن مكان نماز ميكند و در سجده مى‏باشد با خود گفتم بايد اين مرد يكى از بزرگان دين باشد و بايد من او را بشناسم پيش از آنكه مفارقت كنم، پس پيش رفتم و ايستادم تا آنكه از نماز فارغ گرديد بر او سلام كردم.

جواب داد. پس عرض كردم شما كيستيد. متوجه من نشد الحاح و اصرار نمودم.

فرمود: تو را چه كار، به تو كه دخلى ندارد، من غريبم.

او را قسم دادم بعد از آنكه قسم بسيار شد و به عترت اطهار رسيد فرمود كه:

من عبدالحميد هستم.

عرض كردم اينجا به چه كار تشريف آورده‏ايد؟

فرمود: به زيارت خضر.

عرض كردم كه خضر كجا هستند.

فرمود: قبرش آنجا است و اشاره به سمت بقعه‏اى كرد كه نزديك به آنجا بود و معروف است به قدم گاه خضر نبى (عليه السلام)(60) و در شبهاى چهارشنبه در آنجا شمع بسيار روشن مى‏نمايند.

عرض كردم ميگويند كه خضر (عليه السلام) هنوز زنده است.

فرمود كه اين خضر نه آن خضر است بلكه اين خضر پسر عموى ما است و امام‏زاده است.

با خودم خيال كردم كه اين مرد بزرگى است و غريب. خوب است او را راضى كرده و به خانه برده مهمان باشد. ديدم از جاى خود برخاست كه تشريف ببرد و لبهاى او به دعائى متحرك بود، گويا بر من الهام شد كه اين حضرت حجت (عليه السلام) است و چون مى‏دانستم كه آن حضرت بر گونه مبارك خالى دارد و دندان پيش او گشاده است از براى امتحان و تصديق آن خطور و گمان به صورت انورش نظر كردم. ديدم دست راست را حايل صورت كرده. عرض كردم نشانه‏اى از شما مى‏خواهم. فى الحال دست مبارك را به كنار برده، تبسم فرمودند هر دو علامت را مشاهده كرده خال و دندان را چنان ديدم كه شنيده بودم. يقينم حاصل شد به آنكه همان بزرگوار است. مضطرب شدم و گمان كردم كه آن حضرت ظهور فرموده. عرض كردم قربانت گردم كسى از ظهور شما مطلع شد.

فرمود هنوز وقت نرسيده و روانه گرديد از غايت دهشت و اضطراب دست و پا و ساير اعضايم گويا از كار ماند، ندانستم چه بگويم و چه حاجت بخواهم اين قدر شد كه عرض كردم فدايت شوم اذن بدهيد كه پاهاى مباركتان را ببوسم پاى مبارك را از كفش بيرون آورده بوسيدم گويا كف پاى مباركش هموار بود و مانند پاهاى متعارف پست و بلند نبود.

پس براه افتادند هر قدر تأمل كردم، از دهشت خود و تنگى وقت از حوائج خود كه داشتم چيزى بخاطرم نيامد، مگر آنكه عرض كردم آقا آرزوى آن دارم كه خدا به من پنج نفر اولاد بدهد كه به اسامى پنج تن آل عبا آنها را نام گذارم.

در بين راه دستهاى مبارك خود را بالا كرد به دعا و فرمود: ان شاء الله. ديگر هر چه سخن گفتم و التماس نمودم اعتنائى نفرمودند تا آنكه داخل آن بقعه مذكوره شدند و مرا مهابت او و دهشت مانع گرديد از آنكه داخل آن بقعه شوم. گويا راه مرا بستند و خوف مستولى گرديد و مى‏لرزيدم و مى‏ترسيدم تنها بر در بقعه كه زياده از يكدر نداشت ايستادم كه شايد بيرون آيند طولى كشيد و بيرون نيامدند اتفاقاً در آن اثنا زنى را ديدم كه مى‏خواهد به آن قبرستان برود او را نزد خود خوانده خواستم كه با من همراه شود در دخول بقعه اجابت نموده داخل شديم. كسى را نديديم و از بيرون و درون هر قدر نظر كرديم، اثرى نديديم با آنكه آن بقعه مدخل و مخرجى ديگر غير از درى كه من ايستاده بودم نداشت.

از مشاهده اين غرايب حالم دگرگون گرديد و نزديك به آن شد كه حالت غشى عارض شود لهذا مرا به خانه رسانيدند پس در همان ماه به بركت دعاى آن حضرت، به محمد حامله شدم، بعد به على، بعد به فاطمه، بعد به حسن، و پس از چندى حسن فوت شد بسيار دلتنگ شده الحاح و استغاثه كردم تا آنكه حسن را ديگر بار بعلاوه حسين توام و به يك حمل حامله شدم. بعد از آن، عباس نام هم، علاوه شد.

اين بود بيان آن واقعه از قرارى كه از آن زن صالحه مكرر شنيدم و چون مقرون بقراين صدق بود از صلاح و تقوى و استجابت دعا در باب اولاد با اخبار به اين واقعه قبل از ولادت آنها به ديگران و موافقت آن اخبار با ولادت آنها جازم و قاطع به آن گرديدم و العلم عندالله‏

و وقوع اين واقعه در سال هزار و دويست و پنجاه و يك هجرى بود و وفات آن زن صالحه در هزار و دويست و هشتاد و چهار يا هشتاد و پنج هجرى واقع گرديد. و الله العالم.