رؤياى نور
(برگزيده دارالسلام شيخ محمود ميثمى عراقى)

رضا استادى

- ۴ -


ملا عبدالحميد قزوينى‏

صالح ورع متقى مولى عبدالحميد قزوينى كه در نجف اشرف ساكن بود و با حقير مأنوس و مألوف و بسيارى از روزهاى پنجشنبه را از براى حضور مجلس روضه امام حسين (عليه السلام) به خانه حقير مى‏آمد و از اشخاصى بود كه زيارت مخصوصه حسينيه را پياده مى‏رفت بلكه سر حلقه زائرين پياده نجف بود كه ايشان را راهنمايى مى‏نمود زيرا كه چون بسيار رفته بود بلد آن راه گشته بود و در اوائل امر خود در مدرسه كوچك كه در صحن مطهر واقع است منزل داشت و در اواخر تزويج كرده به خانه رفت و پس از آن چند سالى زندگانى كرد و گويا وفات او در سال هزار و دويست و نود و چهارم هجرى واقع گرديد.

شرح داستان ايشان اين است كه حقير چندگاه در شب‏هاى چهارشنبه به مسجد سهله مى‏رفتم و بعد از فراغ از اعمال مسجد سهله، گاه بيتوته را در خود مسجد سهله مى‏كردم و صبح را به مسجد كوفه مى‏رفتم يا آنكه مراجعت به نجف مى‏كردم و گاه بيتوته را در مسجد كوفه ميكردم و هر وقت كه به مسجد سهله مى‏رفتم ملا عبدالحميد را هم در آنجا يا آنكه در اثناى راه مى‏ديدم كه به مسجد مى‏رود به طورى كه دانسته شد كه او هم از جمله كسانى است كه بيتوته سهله را مداومت مى‏نمايد.

اتفاقاً حقير در يكشب از شبها با دو نفر ديگر از اشراف طهران كه تازه بعزم مجاورت به نجف آمده بودند و هنوز در لباس مجاورين نرفته بودند در مسجد سهله بيتوته كرديم و صبح را به مسجد كوفه رفتيم با همراهان و چون هوا گرم بود در طاق بزرگ مسجد در نزديك محراب مقتل اميرالمؤمنين (عليه السلام) منزل كرديم پس زمانى نگذشت ناگاه ملا عبدالحميد كوزه آبى در دست و سفره نانى زير بغل گرفته وارد طاق بزرگ گرديد چون نظرش بهمراهان حقير افتاد كه در زى لباس كارمندان دولت بودند بسمت ديگر ميل نمود حقير او را به اصرار به سمت خود خواندم و بنزد خود نشانيدم و به او فهمانيدم كه همراهان اگر چه در زى و لباس بيگانه‏اند لكن در باطن يگانه‏اند چون اين شنيد مطمئن گرديد در اثناى كلام به او گفتم چنان گمان دارم كه در اين بيتوته مسجد سهله مداومت دارى باعث بر آن چه بوده و از ثمرات آن چه ديده شده.

چون اين بشنيد سكوت نمود و دانسته شد كه همراهان را اهل راز نديد او را گفتم كه ايشان هم چنانكه گفتم اهل حالند و وحشت از اين نوع مقال ندارند بلكه خريدارند بعد از اطلاع از حال ايشان گفت: باعث اول بر اين كار آن بود كه بدهى داشتم كه به ظاهر اسباب از اداء آن مأيوس و بسبب آن متفكر و مهموم بودم اتفاقاً يكشب خوابيده بودم مردى جليل را در خواب ديدم كه به نزد من آمد و از هم من پرسيد گفتم بدهى دارم كه خيال آن مرا فارغ نمى‏گذارد مرا امر برفتن مسجد سهله نمود لهذا بنا را بر آن گذاشتم كه چند گاه شبهاى چهارشنبه را بروم چندى برفتم بدهى‏هاى من باسباب غير عادى ادا گرديد.

چون اين اثر در اين عمل ديدم عازم بر آن شدم كه يك اربعين بطريقه مجاورين، چهارشنبه را به مسجد سهله بروم شايد به فيض شرفيابى حضرت قائم چنانكه معروفست در اثار اين عمل فايز شوم پس شروع در آن كرده تا آنكه سى و نه شب چهارشنبه را موفق شدم اتفاقاً شب چهارشنبه چهلم معارض شد با يكى از زيارات مخصوصه حسينيه (عليه السلام) به طورى كه هر يك را كه انجام مى‏دادم آن ديگرى فوت مى‏گرديد و زيارت را عازم بر مداومت بودم لكن بعد از تأمل ملاحظه كردم كه قضا و تدارك زيارت بعد از اين ممكن است و تدارك و استيناف عمل بيتوته يك اربعين ديگر مشكل.

ناچار بيتوته را ترجيح داده شب چهارشنبه را به مسجد سهله رفتم و از عادتم آن بود كه بعد از اتمام عمل مسجد از براى خواب بر بام مقاميكه در كنج غربى مسجد در جهت قبله واقع است بالا مى‏رفتم و آخر شب را برخواسته مشغول نماز شب مى‏شدم اتفاقاً در آن شب چون اكثر مجاورين از براى زيارت مخصوصه كربلا رفته بودند مسجد خلوت بود در آن وقت. و معدودى هم كه از براى عمل مسجد در اول شب بودند - چون مسجد سهله در آن اوقات مخروبه بود و نان و آب در آن نبود - بعد از فراغت از عمل به مسجد كوفه رفتند و بعضى از خوف دست برد اعراب بيابان جرأت ماندن نكردند و رفتند و چون چيزى با خود نداشتم و آب و نان هم به قدر حاجت داشتم و مقصودم اتمام عمل بود ماندم با تنهايى بعد از نماز عشائين و اتمام اعمالى كه در مسجد سهله وارد است بر بام مقام مذكور بر آمدم و خوابيدم تا آنكه بيشتر شب بگذشت ناگاه ديدم كه كسى با دست خود مرا حركت مى‏دهد.

چون چشم گشودم شخصى را بر بالين خود ديدم كه نشسته و مرا مى‏جنباند پس به من گفت: كه شاهزاده تشريف دارد اگر طالب و شوق درك فيض ملاقات او را دارى بيا شرفياب شو جواب گفتم كه من به شاهزاده كارى ندارم چون اين بشنيد برخواست و برفت.

پس من با خودم گفتم كه در اول شب كه كسى غير از من در مسجد نبود اين شاهزاده كيست و چه وقت آمده پس برخاستم و نشستم و نظر بر صحن مسجد انداختم ديدم فضاى مسجد روشن است و ما بين اين مقام كه من بر بام اويم و مقام مقابل آن كه در سمت شمال مسجد در زاويه غربى واقع است، جماعتى بشكل حلقه مدوره ايستاده‏اند و در وسط حلقه ايشان شخصى بزرگ با مهابت ايستاده نماز مى‏كند چون آن ديدم گمان كردم كه كسى از شاهزادگان عجم در نجف بوده و شب از براى بيتوته مسجد بيرون آمده و بعد از خوابيدن من وارد شده پس باز دراز كشيدم و در اثناى خوابيدن ملتفت آن شدم كه روشنايى مسجد بدون شمع و مشعل بود و اينطور وقوف و عبادت به شاهزادگان چه مناسبت دارد ديگر بر بام نشستم و بر صحن مسجد نظر انداختم مسجد را خلوت و تاريك ديدم و از آن جماعت اصلاً اثرى نديدم.

پس دانستم كه اين شاهزاده مولا و آقاى من بوده و مرا سعادت دريافت صحبت او نبود و پشت دست خود را بدندان حسرت گزيدم تا آنكه شب را صبح كرده گريان و نالان بنجف اشرف برگرديدم از فيض زيارت حسينيه (عليه السلام) باز ماندم و به مقصود و مطلوب خود هم نرسيدم.

سيد مهدى حلى‏

عالم عامل كامل فاضل سيد جليل نبيل آقا سيد مهدى قزوينى نجفى حلى كه از اجله سادات قزوينى است كه آباء و اجداد او از قزوين هجرت به نجف اشرف كرده‏اند و از اعزه و اشراف علماى نجف بوده‏اند و خود او از نجف هجرت به حله كرده و اكنون رياست شرعيه حله و توابع آن با اوست و در كثيرى از علوم بلكه در جميع علوم شرعيه از فقه و اصول و حديث و تفسير صاحب تصانيف خوبى مى‏باشد و در اين ايام كه سال هزار و سيصد هجرى است در نجف اشرف مى‏باشند چون در سن، به شيوخيت رسيده‏اند و شايد در ميان نود و صد باشند با آنكه جميع حواس سالم و از همه آنها متمتع مى‏باشد.

آقا عليرضاى اصفهانى رحمه الله كه مردى بود فاضل و عالم و از جمله اخيار مجاورين در سال هزار و دويست و نود و سه هجرى كه سيد مذكور در نجف بود و حقير هم در آنجا بودم ذكر نمودم كه در نزد سيد مهدى بودم به او عرض كردم كه الحمدلله جل كمالات عمليه و علميه را دارا هستيد و در مواظبت طاعات و عبادات و اذكار و رياضات شرعيه منفرد عصر خود هستيد با وجود اين نبايد شرفياب ملاقات امام عصر خود نشده باشيد اگر دريافت اين فيض شده باشيد دوست دارم كه بر من منت گذاشته تفصيل آنرا ذكر نمائيد فرمود اما ملاقات به طورى كه در وقت ديدن شناخته باشم كه اتفاق نيفتاده لكن تا حال سه واقعه اتفاق افتاده كه بعد از وقوع هر يك از آنها علم عادى به آن (ملاقات) حاصل شده است.

واقعه اول‏

از آنها آنكه روزى در بيرون خانه خود كه در حله مى‏باشد از بحث و تدريس خارج گشته و اصحاب درس هم متفرق گشته بودند مگر دو نفر از ايشان كه از مشايخ و فضلاى اهل حله بودند بعد از درس نشسته و در بعض مشكلات درس تكلم مى‏كردند.

اتفاقاً در آن روزها در مسأله تداخل اغسال بحث مى‏كرديم و مسأله را مى‏نوشتم و آن جزوه نوشته‏ام را هم براى مذاكره و اصلاح روزها در مجلس درس با خود مى‏آوردم ناگاه شخصى را ديدم با كمال مهابت و جلال بلباس عرب لكن به زى اشراف نه فضلاء و علماى ايشان و لباس هم نه لباس اهل حله بلكه اشبه به لباس اشراف موصل از در داخل شد و به طورى مهابت و جلالت او مرا گرفت كه بى‏خود از براى تعظيم او از جاى خود برخواستم و مكان و نهالى و مخده‏(61) خود را از براى او گذاشتم و با قدرى حريم بكنار شدم با آنكه اينكار را از براى احدى از اشراف مملكت و رجال دولت و علماى ملت آن ولايت نمى‏كردم و او هم بدون تأمل و تعارف بلكه بر وجه استحقاق در مكان من قرار گرفت با آنكه هيچكس با من اينكار نمى‏كرد پس با رعايت ادب و حريم در نزديك او نشستم لكن به طورى كه گويا قدرت بر تكلم ندارم.

پس از آن اشاره كرد به آن جزوه نوشته من كه ميان مجلس بود و گفت: اين چه چيز است گفتم جزوه‏اى است در فقه نوشته‏ام گفت: در چه مسأله؟

گفتم: در مسأله تداخل اغسال.

گفت: بخوان ببينم و بطورى مكالمه مى‏كرد كه افصح از او در عرب نديده بودم پس جزوه را بدست گرفته قدرى خواندم لكن مانند شاگرد بلكه طفل ابجدى در محضر استاد قاهر و در مواضعى كه گير مى‏كردم در خواندن مانند كسى كه عبارت را در حفظ دارد بر من القا مى‏نمود و مواضع اغلاط را تنبيه مى‏كرد و موضع اشتباه را بيان مى‏نمود تا آنكه به موضعى رسيدم.

گفت: اين را درست ننوشته‏اى و وجه آن را به طورى بيان نمود كه بغير از تصديق بدى و چاره‏اى نبود پس تعليم نمود كه بايد اينطور نوشت چنان احاطه و استحضارى را در او ديدم كه گويا احكام فقهيه از بديهيات اوليه او بود پس از آن پرسيدم از او كه از كجا مى‏آئيد؟

گفت: از موصل. اتفاقاً در آن اوقات اهل موصل بر پاشاى بغداد عاصى شده بودند و لشكرى بسردارى احمد پاشا يا صالح پاشا نام از بغداد رفته دور موصل را محاصره كرده بودند و مرا هم در موصل بعضى دوستان بود و اطلاع از چگونگى امر موصل را طالب بودم لهذا از او پرسيدم كه از موصل چه خبر دارى گفت فلان پاشا و نام آن سردار را ذكر نمود حالا داخل موصل شد و موصل را بگرفت اين بگفت و برخواست و منهم قهراً از براى تعظيم او برخواستم و تا در خانه بى‏خود پا برهنه دويدم و بيرون رفت پس از رفتن گويا بيخود بودم و بخود آمدم و به آن دو مرد گفتم كه اين شخص چه كس بود و اين اخبار غيبى كه او نمود چه بود و اين مراتب را كه از او ديده شد چگونه بود ايشان را هم مانند خود مبهوت ديدم پس بزودى بدون عبا از در خانه بيرون دويدم هر قدر نظر كردم اثرى از او نديدم و از كسانى كه در كوچه بودند از او پرسيدم گفتند همچو كسيكه تو گوئى از اين خانه بيرون نيامد پس به كاروان سرائى كه در آن كوچه بود و غربا و واردين در آن منزل مى‏كردند رفتم و از او پرسيدم گفتند همچو كسى در اينجا نيامد پس به خانه كسى كه واردين موصل بر او وارد مى‏شدند رفته پرسيدم.

گفت: همچو كسى از موصل نيامده و در موصل همچو كسى نيست پس آن روز و آن ساعت را تاريخ كردم خبر رسيد كه فتح موصل در همانروز و همان ساعت واقع گرديده بود و از اين قراين و وقايع شك باقى نماند در اينكه آن شخص آقا و مولاى ما صاحب الزمان (عليه السلام) بود.

واقعه دوم‏

آنكه در يكسال از سالها، چون وقت زيارت مخصوصه حسينيه در رسيد. مقارن آن عرب عنيزه از براى... به اطراف كربلا آمده بودند و آن نواحى را پر كرده و طرق و شوارع را بسته بودند. و با آنكه جمعى از لشكريان رومى با بعض سرداران از براى حفظ و حراست اهل عبور، در ميان راه چادر زده، ترصد مى‏نمودند؛ متصل اعراب، زوار و عابرين را برهنه مى‏كردند و موكلين نظام از عهده دفع بر نمى‏آمدند؛ بلكه از بسيارى اعراب نمى‏دانستند مال را چه كسى برد و به كجا برد.

و از اين جهت راه زوار بسته و كسى جرأت عبور نمى‏نمود.

و من هم بسيار دلتنگ بودم و هر قدر هم ملاحظه كردم خود را راضى به ترك زيارت ننمودم. و كيف كان عزم و اراده زيارت نمودم. و جماعتى از اشراف و اعيان حله، پس از آنكه مطلع بر عزم و اراده من شدند، در اول امر ممانعت كردند؛ چون مفيد نديدند، متابعت و موافقت كرده با من روانه گرديدند.

و بعد از توكل بر خدا و استغاثه از ائمه هدى (عليهم السلام) بيرون رفته تا آنكه از نهر هنديه عبور كرديم. وادى را پر از اعراب ديديم، به طورى كه اگر ما را هم اسير نمايند، كسى نمى‏داند كه چه كردند و كجا بردند. ناچار در كنار آب در كوخى از براى آسودگى و صرف قهوه و قليان فرود آمديم. و همراهان و غلامان مشغول طبخ قهوه و اصلاح قليان شدند؛ لكن همگى از خوف و بيم دستبرد اعراب، ترسان و هراسان بوديم و نمى‏دانستيم كه امر به كجا انجامد.

ناگاه در آن اثناء سوارى پيدا شد با لباس عربى، نقابى زرد بر روى خود انداخته و بر اسبى عربى در نهايت خوبى سوار شده و نيزه بلند به دست گرفته و شمشيرى بى‏نظير حمايل كرده، بر در كوخ ما ايستاد و با كمال بزرگى آواز داد كه سيد مهدى برخيز سوار شو.

گفتم: با اين جماعت عنيزه چگونه برويم.

گفت: عنيزه مى‏رود.

ديدم وقت عادت قهوه رسيده و اگر نخورم حالت حركت ندارم گفتم قهوه نياشاميده‏ام.

گفت: زود بياشام من در اينجا ايستاده‏ام.

گفتم: شما هم بفرمائيد ميل نمائيد.

گفت: من ميل ندارم.

پس بزودى قهوه خورده، سوار شديم و آن شخص در جلو ما با كمال آرامى مى‏رفت و ما در عقب با نهايت تندى مى‏رانديم و به او نمى‏رسيديم كه با او سخن بگوئيم؛ تا آنكه به اعراب رسيديم به هر جماعتى كه مى‏رسيد كلامى مى‏گفت و آن جماعت بدون تأمل مانند كسى كه از دشمن قاهرى گريزد، كوچ مى‏كردند، و زمانى نشد كه در آن بيابان از ايشان كسى باقى نماند به طورى كه ما به يك نفر از ايشان برنخورديم. و آن سوار هم از ما دور شد و او را هم ديگر نديديم.

همين قدر بود كه سواد اعراب را از دور مى‏ديديم كه كوچ مى‏كردند و فرار مى‏نمودند؛ تا آنكه وارد پل گمرك - كه در وسط راه بود - شديم. نظام مستحفظ در آنجا بودند. سر كردگان نظام چون ما را ديدند، شناختند؛ و استقبال كردند و از سبب كوچ و فرار اعراب از ما پرسيدند و در تعجب بودند كه اين واقعه ناگاه چگونه اتفاق افتاده.

آن چيز كه ديده بوديم ذكر نموديم تعجب ايشان زياده گرديد و ما ندانستيم اين امر را مگر از رئيس ملت و نه آن شخص را مگر والى رعيت عجل الله تعالى فرجه و سهل مخرجه.

واقعه سوم‏

آنكه در سالى از سالها از براى زيارت عيد فطر وارد كربلا شدم و در شب سوم كه احتمال شب عيد در آن بود قبل از دخول شب قريب به غروب در وقتى كه مظان رؤيت هلال ناقص‏(62) در آن نبود در حرم مطهر در بالاى سر بودم شخصى از من سؤال كرد كه آيا امشب شب زيارت مى‏باشد و مقصود سائل آن بود كه آيا امشب شب عيد است و ماه ناقص‏(63) مى‏باشد تا آنكه اعمال و زيارت شب عيد را بجا آورد يا آنكه شب آخر ماه رمضان است.

من در جواب گفتم كه احتمال شب عيد در امشب هست لكن ثبوت آن معلوم نيست ناگاه ديدم شخصى بزرگ را با مهابت و جلالت. كه در نزد من ايستاده به زى بزرگان عرب با دو نفر ديگر كه در هيئت و جلالت ممتاز از مردم عصر بودند و آن شخص به زبان فصيح كه در اهل عصر معهود نبود در جواب سائل فرمود نعم هذه الليله ليله الزياره اين بگفت و با آن دو نفر ديگر بسوى باب حرم توجه نمود.

چون از من جدا شدند گويا بيخود بودم و بخود آمدم و با خود گفتم كه اين هيئت و مهابت در اين نوع معهود نيست اين نوع مكالمه و اخبار، غير از بزرگان دين و اهل اسرار را نبايد و نشايد لهذا با تعجيل تمام ايشان را تعاقب و دنبال كردم بيرون آمدن ايشان را نديدم پس از خدام پرسيدم كه اين سه نفر كه به فلان لباس و صفت حالا بيرون آمدند كجا رفتند.

گفتند كه ما همچو اشخاص كه گوئى نديديم با وجود آنكه در عادت نمى‏شود كه كسى از زوار، خصوص آنكه جهت امتيازى داشته باشد داخل صحن يا ايوان يا رواق يا حرم شود و خدام او را نبينند. بلكه غالباً مى‏دانند كه اهل كجا و چه كاره‏اند. بلكه از منازل هر يك اطلاع تام دارند بلكه اشرف را پيش از ورود مطلع بر ايشان مى‏شوند و مى‏دانند كه چه وقت و كجا وارد مى‏شوند چنان كه هر كس بر عادت خدام اطلاع تام دارد مى‏داند. بعلاوه آنكه زمانى نگذشت كه ايشان بروند پس از آن از در بيرون رفته از خدامى كه در رواق و بين البابين بودند پرسيدم و همان جواب شنيدم و همچنين در ايوان و كفش دارى و اثرى ديده نشد با آنكه هر يك از زوار ناچار بايد از جلو كفش دار بگذرند.

باز برگرديم و رواق و حجرات را گردش نمودم و از سكنه و ملازمين آنها از قراء و خدام و غيره پرسيدم و خبرى نشنيدم پس از آن در اواخر آن شب و روز آن هم دانسته شد كه شب عيد و شب زيارت بوده از مشاهده اين امور و تصديق قلبى جازم بر آن شدم كه به غير از آن بزرگوار غايب از انظار عجل الله فرجه ديگرى نبوده.

كشاورز يزدى و سيد اسدالله شفتى‏

شخص صالح موفق ربانى، حاج ملا باقر بهبهانى مردى بود از جمله مجاورين نجف اشرف به زيور صلاح و تقوى آراسته، و وسيله معاش خود را شغل كتاب فروشى قرار داده بود و در حجره كنج شرقى صحن مطهر متصل به سمت قبله صحن روزها نشسته و كتاب معامله مى‏نمود و مدفن او هم حسب الوصيه در همان مكان واقع گرديد.

وى در بسيارى از مجالس روضه خامس آل عباء هم قربه الى الله تيمناً و تبركاً بدون غرض دنيائى و فايده نفسانى ذكر مصايب مى‏نمود و به طورى كه در آن عصر و بلد متعارف بود از كتابهاى مقتل فارسى مثل روضه الشهداء و محرق القلوب و مانند اينها كتابى به دست مى‏گرفت و مى‏خواند و چون نيت او خالص بود تأثيرى تمام مى‏نمود. او را سواد عربى درستى نبود و با اين حال توفيق ربانى چنان شامل او گرديد كه كتابى كبير و عربى در احوالات چهارده معصوم (عليه السلام) كه زياده بر يكصد هزار بيت بود نوشت كه مقبول اهل نظر و مطبوع طبع علماى معتبر گرديد به طورى كه در زمان حيات خود او جمعى از كتاب مشغول استنساخ آن كتاب از براى علماى معتبر عصر و افاضل طلاب بودند(64) و جزء آخر آن كتاب در احوال حضرت حجه عجل الله فرجه بود مفصل‏تر از ساير اجزاء آن اتفاق افتاد به سبب اهتمامى كه در جمع اخبار اين باب از كتب عامه و خاصه داشت لهذا گويا به اتمام نرسيد.

او نظر به اخلاصى كه به امام عصر (عليه السلام) داشت باغى در ساحل هنديه و در بعض نواحى مسجد سهله احياء و غرس كرده بود و آن را به نام نامى و لقب گرامى آن بزرگوار صاحبيه نام كرده بود و به جهت مخارج آن باغ و ضعف كسب و كثرت عيال در اواخر كار مديون و پريشان حال شده بود تا آنكه در وقتى از اوقات چنان اشتهار يافت كه حضرت صاحب الامر (عليه السلام) باغ صاحبيه حاج ملا باقر را خريدار شده و پس از زمانى مشهور گرديد كه آن حضرت قرض او را ادا نموده است.

اتفاقاً در آن اوقات سيد جليل عالم عامل حاج سيد اسدالله ابن حاج سيد محمد باقر رشتى اصفهانى قدس سرهما در نجف بود(65) و حقير چون فراغت و معاشرت با مردم نداشتم در مقام تحقيق آن بر نيامدم و در مجالس و محافل ذكر آن واقعه گوناگون مسموع ميگرديد تا آنكه سيد اسدالله هم از نجف به اصفهان رفتند و زمانى بر اين گذشت اتفاقاً روزى در مسجد شيخ نعمت طريحى كه از اولاد شيخ طريحى صاحب كتاب مجمع البحرين ميباشد و آن مسجد نزديك خانه حقير واقع است مجلس ختم و فاتحه بود و حقير از براى فاتحه در آنجا رفتم و حاج ملا باقر مذكور را در آنجا ديدم و پس از ختم و متفرق شدن مردم مسجد خلوت گرديد و حقير هم از براى خود فراغتى ديدم شرح واقعه را از حاج ملا باقر پرسيدم و به اين طور بيان نمود.

كه يكى از فلاحهاى باغ صاحبيه پير مردى است يزدى و صالح، روزها را در باغ مذكور فلاحى و باغبانى ميكند و شبها را در مسجد سهله بيتوته مينمايد و من از براى قرضى كه در اين اواخر عمر حاصل شده بود كه مبادا آنكه مديون مردم بميرم در اين باره به امام عصر عجل الله فرجه - چون اين باغ را به نام او موسوم كرده و اين جلد آخر كتاب را در احوال او نوشته بودم - متوسل گرديدم روزى آن فلاح مذكور ذكر نمود كه امروز بعد از نماز صبح در صفه وسط صحن مسجد سهله نشسته مشغول تعقيب نماز بودم شخصى به نزد من آمد و گفت كه:

حاج ملا باقر اين باغ را نمى‏فروشد.

گفتم تمام آن را كه نه لكن بعض آن را چون قرض دارد، گويا مى‏فروشد.

گفت: پس تو نصف اين باغ را از جانب او به من يكصد تومان بفروش و پول او را بگير و به او برسان.

گفتم من كه در اين باب از او وكالتى ندارم.

گفت: بفروش و پولش را بگير اگر اجازه نكرد، بياور.

گفتم در اين باب لابد سند و شهودى در كار است و تا آنكه خود او نباشد وجهى ندارد.

گفت: ميان من و او سند و شهودى لازم نيست هر قدر اصرار كرد قبول نكردم.

پس گفت: من پول را به تو مى‏دهم ببر و تو را در خريدن وكيل مى‏كنم اگر فروخت از براى من بخر و الا پول را بياور.

با خود گفتم كه پول مردم را گرفتن و بردن هزار غائله دارد. لهذا قبول نكردم و به او گفتم كه من همه روزها صبح را در اين مكان هستم از او مى‏پرسم و جواب را به تو مى‏رسانم.

چون اين بشنيد برخاست و از مسجد برفت.

حاج ملا باقر گفت: چون اين واقعه را ذكر كرد به او گفتم كه چرا نفروختى و چرا نكردى كه من به تنهائى از عهده مخارج اين باغ برنمى‏آيم و بعلاوه قرض هم كه دارم و هيچ كس هم تمام اين باغ را امروز به اين قيمت نمى‏خرد.

جواب گفت كه تو در اين باره اذن به من نداده بودى و من هم اين [فروش ]فضولى را مناسب خود نديدم حال كه گوئى، چون فردا را وعده جواب به او كرده‏ام شايد بيايد به او مى‏گويم.

گفتم او را ببين به هر طورى كه خواهد من مضايقه ندارم و تأكيد كردم به هر طور شده او را بيابد و معامله را بگذراند يا آنكه با يكديگر به نجف بيايند و به هر نحو و نزد هر كس كه خواهد برويم و عمل را بگذرانيم.

فردا آمد و گفت: هر قدر انتظار كشيدم در صفه مسجد آن شخص نيامد و او را هم نديدم به او گفتم كه او را در غير آن روز ديده و مى‏شناسى؟

گفت: نه ديده و نه مى‏شناسم.

گفتم: برو و پرسش و گردش كن در نجف و مسجد و باغات شايد او را بيابى يا آنكه او را بشناسى.

رفت و آمد و گفت: از هر كس پرسيدم از او خبرى معلوم نكردم چون مأيوس شدم بسيار متحسر و متأسف گرديدم زيرا كه اين امر هم وسيله [اداء] قرض من بوده و هم باعث سبكى بار من در امر مخارج باغ مى‏شد تا آنكه پس از يأس و تحير و گذشتن زمانى يك شب از شبها در باب قرض و پريشانى حال خود و آنكه من از عهده مخارج باغ و عيال برنمى‏آيم چگونه هر سال با اين كسب ضعيف از عهده فروعات اين قروض برآيم و اگر مسامحه كنم در اين آخر كار، خفيف بازار و رسواى طلبكار مى‏گردم فكر مى‏كردم و با همين خيال مرا خواب در ربود. اتفاقاً در خواب ديدم كه شرفياب خدمت مولاى خود صاحب الامر (عليه السلام) هستم و آن بزرگوار به من توجه كرده فرمود:

حاج ملا باقر پول باغ در نزد حاج سيد اسدالله مى‏باشد برو از او بگير اين بفرمود از خواب بيدار شدم و مسرور گرديدم. لكن بعد از تأمل با خود گفتم كه شايد اين خواب از باب حديث نفس و اثر خيال و فكر قبل از خواب بوده باشد و اظهار آن به سيد باعث بد خيالى درباره خود من بشود كه اين [خواب‏] را وسيله سؤال از او كرده‏ام زيرا كه من در باب تصديق اين دعوى چيزى در دست ندارم ديگر بار گفتم كه سيد مرد بزرگيست و حالت مرا هم ميداند كه از اين نوع مردم نيستم و ديدن سيد و حكايت خواب هم ضررى ندارد و دروغ هم كه نگفته‏ام كه عندالله مؤاخذ شوم و عازم بر رفتن و گفتن شدم و چون وقت صبح بعد از نماز، وقت فراغت من رسيده بود و خانه سيد هم در راه خانه من به صحن مطهر كه حجره كتاب فروشى و منزل روزم بود، واقع شده بود؛ لهذا بعد از نماز صبح روانه به سوى صحن شدم.

چون در اثناى عبور به در خانه سيد اسدالله رسيدم توقف كرده دست به حلقه در برده آهسته حركت دادم. ناگاه صداى سيد از بالا خانه مشرف به در كه منزل خارج [و بيرونى‏] او بود بلند گرديد كه حاج ملا باقر هستى توقف كن كه آمدم چون اين بشنيدم با خود گفتم كه شايد از روزنه سر كوچه مرا ديده پس به زودى از پله به زير آمده با شب كلاه و لباس خلوت در را گشوده كيسه پولى به دست من نهاد و گفت:

كسى نداند و در را بست و برفت بدون آنكه ديگر سخنى گويد چون كيسه را بياوردم و شماره كردم يكصد تومان تمام در آن بود و مادام كه سيد مذكور زنده بود اين واقعه را به كسى نگفتم اگر چه از تقسيم آن پول به ارباب طلب و از قراين ديگر بعض اطراف و حواشى از بعض اطراف آن واقعه را خبر دار شدند و به گونه‏هاى مختلف به يكديگر رسانيدند تا آنكه بعد از وفات سيد اين خبر انتشار يافت.

مؤلف گويد: كه در زمان حياه سيد مذكور با او معاشرت و آميزشى نداشتم تا آنكه آب فرات را به نجف آورد و در اين باب اهتمام نمود و بعد از اتمام نهر از اصفهان به اراده نجف اشرف بيرون آمد در اثناى راه در منزل كرند وفات كرد و جنازه او را به نجف آورده در باب قبله صحن مطهر مقابل مقبره شيخ استاد شيخ مرتضى انصارى طاب ثراه دفن نمودند حقير چون از آن باب عبور مى‏كردم در وقت دخول از براى شيخ استاد به رعايت حق تعليم علم فاتحه مى‏خواندم و در وقت خروج از براى سيدالله به رعايت حق تشريب آب. اتفاقاً روزى از ايام در امر معاش شدتى عارض شد و طرق تدبير مسدود گرديد و در وقت خروج از صحن مطهر كه نوبه فاتحه سيدالله بود چون به نزد قبر او رسيدم ملتفت آن گرديدم كه كفايت اين امر را بايد به عهده سيد گذاشت و اگر كفايت ننمود ديگر قرائت فاتحه نبايد كرد زيرا كه كسى كه در عالم ارواح اين قدر، قدر ندارد نبايد او را به فاتحه خاصى اختصاص داد و اين واقعه در اوايل شب بعد از خروج از حرم مطهر اتفاق افتاد چون عادت من دخول حرم بود اول شب، بعد از نماز عشاء و اول روز، بعد از نماز صبح، پس اين كلام بگفتم و برفتم اتفاقاً همان شب در خواب ديدم كه شخصى آمد و پولى آورد و گفت اين را سيد فرستاد پس از بيدارى شخصى آمد و به قدر حاجت پولى آورد و بداد و دانسته شد از سؤال و خواب‏(66) كه اين حواله از همان جناب بوده پس حسن ظنم زياده بر سابق گرديد و رشته قاتحه را قطع ننمودم.