سخت تر از سنگ
آى آدمها، آى بچه هاى من! من در اين عمر چند هزار ساله ام، تجربه
ها دارم، وآن قدر قضايا ديده ام، که هر چه بگويم، خسته نمى شوم.
اين را گفتم تا بدانيد که اين مقدار حرف، يک هزارم اسرارى است که
در سينه دارم، وبراى شما مى گويم. مطمئن باشيد که من، مادر پير
شما، زمين، براى شما هيچ چيز جز خوبى نمى خواهم. اين است که در
ميان اين همه حرفها که دارم، گلچينى از آنها را - آن هم مهمترين
حرفها را - مى گويم، تا هم خسته نشويد، وهم راه درست را در زندگى،
پيدا کنيد. بگذاريد سخن را از اينجا شروع کنيم: فرض کنيد مردم شهرى
گرفتار يک بيمارى واگيردار شده اند، که به همه سرايت کرده وهمه را
از پا در آورده است. در اين ميان، يک پزشک ماهر مهربان دلسوز، براى
درمان همه اين بيماران، به آن شهر مى رود، وبه درمان تک تک بيماران
مشغول مى شود. وآن بيمارى خطرناک را در آن شهر مهار مى کند. اما
دوست دارد کارش بعد از خودش ادامه يابد. وبراى اين کار، پزشک ديگرى
معرفى مى کند که بعد از خودش به آن پزشک مراجعه کنند، تا هم
باقيمانده آن بيماران، وهم بيماران آينده را معالجه کند. با اين پزشک
جديد، چگونه بايد برخورد شود؟ کمى فکر کنيد وجواب بدهيد. مثالى که
زدم، براى قضيه اى بود که در روز غدير ديدم. من ديدم که پيامبر
رحمت، با همان دلسوزى ومحبت پيامبرانه، براى مردم سخن گفت. سابقه گذشته
ووضع روز آنها را گفت ومسير آينده را به آنها نشان داد. وبراى اينکه
راه عذرى باقى نماند، از مردم خواست با آن بزرگ بزرگوار که ادامه
دهنده راهش بود، بيعت کنند. وهمه مردم بيعت کردند. من نمى دانم به
چه بهانه اى با او چنان رفتار کردند؟ آنها که ايثار او را در بدر،
خيبر واحزاب ديده بودند، آنها که از قصه ماندنش به جاى رسول خدا -
در آن شب خطرناک - خبر داشتند، آنها که عبادتها وسخاوتها وکرامتهايش
را مى دانستند، چرا با او اين گونه برخورد کردند؟ هنوز از روز
غدير، سه ماه نگذشته بود که او را به زور به طرف مسجد کشاندند. من
ديدم که فاتح غزوه ها، اينجا به امر خدا هيچ عکس العملى نشان نداد.
من، وتمام دوستانم - آسمان، ماه، ستاره ها، خورشيد، و... - همه بر
مظلوميت او گريه مى کرديم. وهمه منتظر دستورى بوديم تا مردم را
عذاب کنيم. اما اجازه نداشتيم. من به زبان خودم فرياد مى زدم: آى
مردم! امير المؤمنين عليه السلام را بشناسيد، وبه ياد خودتان
بياوريد که او چه بزرگوارى بوده است. اما گوش به حرفم ندادند که
ندادند! بعدها فهميدم که چه توقع بيجايى داشته ام. مردمى که گوش به
حرف پيغمبرشان ندهند - که دهها سال، در خلوت وميان جمع، در سفر
وحضر، در جنگ وصلح، برايشان از فضائل امير المؤمنين عليه السلام
گفت، وهمه شنيدند ورعايت نکردند - حال از من - زمين خاکى - حرفى
بشنوند؟ به يادشان آوردم که اين همان امير المؤمنين است که وقتى
همسرش حضرت زهرا سلام الله عليها را مظلومانه بين ديوار ودر قرار
دادند، وآن بانوى بانوان مى خواست دست به موهايش ببرد ومردم را
نفرين کند، همين على عليه السلام بود که پيش آمد وفرمود: پدرت،
رحمه للعالمين بود. وزهرا عليه السلام، دست از نفرين برداشت، که
اگر نفرين مى کرد، تمام عالم نسيت ونابود مى شد. به مردم گفتم: آيا
هر کس که نمک مى خورد، بايد نمکدان بشکند؟ حرفهايى که از اين اول
مظلوم دارم، تمام نمى شود. درد دلهايش با ماه را شنيدم. درد دلهايش
با چاه را ديدم. اشکهايى را که در نيمه هاى شب، در گرامى ترين
لحظات عمرش - که همه آن لحظات، گرامى بود - بر دامان من ريخت،
همچون مرواريد قيمتى در گنجينه وجود خود جاى دادم تا اينکه در روز
قيامت به آن مردم ناسپاس نشان بدهم. من مى ديدم که او هم مثل
برادرش رسول خدا صلى الله عليه وآله، نه براى خودش، بلکه براى مردم
نادان وگمراه دعا مى کند، بر جهالت آنها اشک مى ريزد، ودوست دارد
که همه آنها راه هدايت را انتخاب کنند. برويد واز مسجد کوفه بپرسيد.
هر ريگى از ريگهاى مسجد کوفه، خاطره اى از خاطرات تلخ امير
المؤمنين عليه السلام را به ياد دارد. هنوز ناله هاى محزون او که
در دل شبها سر مى داد، هنوز در گوش من طنين انداز است. در
نخلستانهاى امروز کوفه، به ياد نخلستانهاى آن روز کوفه قدمى بزنيد.
کوچه هاى محله بنى هاشم در مدينه، افتخار مى کردند که بر پاى او
بوسه زده اند، وخاک پايش را همچون تاج افتخار بر سر نهاده اند. دل
آن مردم چقدر سخت تر از سنگ بود؟ نمى دانم.
مانند کعبه
روزها وشبها همچنان در پى هم رفت وآمد مى کرد. من ميزبان نسلهايى
بودم که پيوسته جاى خود را به ديگران مى دادند، وعمرشان - غالبا در
غفلت - تمام مى شد، يعنى تباه مى شد. در همين زمان، حجت خدا را مى
ديدم، که بجزا افرادى معدود - مانند سلمان، مقداد، ابوذر، عمار
وچند تن ديگر - نه کسى به او سر مى زند، نه از او استفاده مى کند،
نه راهنمايى از او مى خواهد، ونه به او توجه دارد. اما او مانند
خورشيدى در آسمان بود که نياز نداشت مورد توجه قرار گيرد. آن که
احتياج داشت، زمينيان بودند که در تيرگى فتنه ها وحوادث، به خورشيد
نياز داشتند. خودش با مثالى گوياتر، وضع خودش را بيان مى فرمود. مى
فرمود: امام، مانند کعبه است. نزد او مى روند، اما کعبه نزد کسى
نمى رود.(1)
به عبارت ديگر، اگر تا آخر عمر دنيا، کسى نزد کعبه نرود، يک سر
سوزن از عظمت وارزش کعبه کم نمى شود. اما اين مردم هستند که براى
پاکى بخشيدن به جان وروح خود، بايد روى به کعبه نهند. آنچه من مى
ديدم، مردمى بودند که با روح بيمار، عليل، پژمرده وفرسوده، در کنار
طبيب مهربان، دلسوز، آگاه، وخدايى. قرار دارند ودر کمال شگفتى مى
ديدم که آن بيماران کارى به اين طبيب ندارند، نه به او مراجعه
دارند، ونه از او بهره مى گيرند. واز اين مطلب رنج مى بردم، در
حالى که مى ديدم اين طبيب، چگونه آن بيماران متکبر سرکش جاهل را
تحمل مى کند وسخن نمى گويد. وچه بسيار که به مداواى همان ناسپاسان
مى پردازد. اما يک روز حالتى عجيب به من دست داد. من صداى مهربان
وگرم آن پدر مهربان را شنيدم که از دست فرزندان ناخلف من به ستوه
آمده بود. ودعا مى کرد: خدايا من از اينها خسته شده ام واينها از
من. خدايا بهتر از اينها را به من، وبدتر از مرا به اينها بده.(2)
من که مى دانستم دعاى او مستجاب مى شود، از همان روز عزا گرفتم.
وفهميدم در آينده نزديک، از اين مهمان گرامى هم بايد جدا شوم. از
همين جمله فهميدن که وعده اى که خداى بزرگ داده، در زمان وى عملى
نمى شود. وبار ديگر، گرد وغبار خستگى بر پيکر خسته من نشست. وبراى
تحقق وعده الهى، به انتظارى ديگر فرو رفتم. روزى، دست بر سر من گذاشت
ودر حالت متفکرانه خطوطى کشيد. اصبغ بن نباته - يار وفادار ورازدار
حضرتش - پيش آمد. امام عليه السلام به آن صحابى بزرگ فرمود: انديشه
من درباره فرزندى است که از نسل من است. او، همان مهدى است که زمين
را پر از قسط وعدل مى سازد، همان گونه که از ظلم وجور پر شده باشد.
او حيرت وغيبتى دارد، که در آن، گروههايى گمراه مى شوند، وگروههاى
ديگر هدايت مى يابند...(3)
اين مطالب، تاکيدى بود بر آنچه قبلا فهميده بودم که غلبه اين دين
بر تمام مکاتب، در اين زمان، عملى نيست، چون هنوز خدا نخواسته است.
البته همين که مى دانستم خدا نخواسته است، خود تسکينى بود براى
دردهاى جان فرساى درونم. ولى چه کنم که من براى زخم کهنه چند هزار
ساله دلم - که در اثر کارهاى زشت آدميان پديد آمده بود - درمانى
زودتر مى خواستم.
جنايت، شقاوت وانتظار
شبى در مسجد کوفه، سنگينى جرثومه اى را تحمل کردم که شمشير زهر
آلوده را بين خودش ومن حائل قرار داده بود. هنگام سحر، صداى گامهاى
آرام ومطمئن آن پدر مهربان کائنات را شنيدم وبراى آخرين بار بر پاهايى
بوسه زدم که واپسين لحظات ديدار او را مى گذراندم. امام نور، در
مسجد کوفه پيش آمد، وخفتگان را يک به يک بيدار کرد. به آن جرثومه
هم رسيد. او را بيدار کرد، واز جنايتى که در سر داشت، وشمشيرى که
بر کمر بسته بود، با او سخن گفت وبه سوى ماذنه شتافت. اين لحظات،
براى من بسيار کند مى گذشت. مات ومبهوت ومتحير، به چرخش زمان نظاره
مى کردم، که چگونه پيش مى رود. امام ديدم که زمان هم مثل من، در
فرمان خدا ومطيع حق است، وميدان را براى آزمايش وامتحان بندگان باز
مى گذارد، تا هر کس به اختيار خود، راهى - سعادت يا شقاوت - برگزيند.
لحظات همچنان مى گذشت، گر چه بسيار کند وسنگين ووحشت آور. نماز
آغاز شد. من هميشه اين افتخار را داشتم که - در هنگام سجده هاى
امير المؤمنين عليه السلام - بر پيشانى او بوسه بزنم. اما در اين
سجده هاى آخرين نماز صبح مسجد کوفه، با تمام وجود، آن پيشانى را که
نور خدا از آن مى درخشيد، در برگرفتم. نمى دانم خواب بودم يا بيدار،
فهميدم چه اتفاق افتاد يا نفهميدم. اما لبهايم که بر پيشانى آن حجت
خدا بود، ناگهان طعم تلخ خون را چشيدند. قتل در محراب، صداى فزت
ورب الکعبه، همهمه جمعيت، فريادهاى ملائک از آسمان، همه درهم
پيچيد. آن سحر، خونين شد. ومن ديگر آرامش سحرگاهى را از دست دادم
که دادم. در آن لحظات تلخ وکوبنده وسنگين، از سويى به اوج جنايت
وآخرين درجه شقاوت بشر مى انديشيدم، واز سوى ديگر به وعده اى که
همچنان باقى مانده بود - وعده پيروزى وغلبه دين خدا بر دشمنان،
وعده برپايى حکومت صالحان بر زمين - فکر مى کردم. وپيوسته لحظه
شمارى مى کردم تا چه زمانى که آن وعده فرا رسد. وهنوز در انتظار آن
لحظه ام، در حالى که ياد آن لحظات تلخ وجانگداز، يک دم از من جدا
نمى شود. ومى دانم که ضربه آن جرثومه شقاوت، تنها بر فرق يک نفر
نبود، بلکه بر فرق تمام فضيلت فرود آمد. وآن پليد، بايد به عدد همه
کسانى که از ديدار امير المؤمنين صلوات الله عليه ودرک فضايل آن
بزرگوار محروم شده ومى شوند، قصاص شود. واين قصاص، جز به دست امامى
که خداى بزرگ، زمام اختيار تمام جهان را به او سپرده، چگونه عملى
مى شود؟ اين است معناى انتظار من، که هر لحظه برايم سخت تر مى شود.
پيمان شکنان
من همچنان چشم به مدينه داشتم، به همان خانه گلى کوچکى که آيات
قرآن در آن نازل شده بود، وهمچنان محل رفت وآمد فرشتگان خدا بود.
خانه اى که محل اميد فرشتگان باشد، چرا من به آن چشم اميد نداشته
باشم؟ من مى دانستم که از نخستين روز که خدا مرا آفريده، به خاطر
ساکنان همان خانه گلى کوچک آفريده است، وگر نه خلقت من فايده اى
نداشت. اين بود که چشم از آن خانه بر نمى داشتم، ودرمان همه دردها
را از آنجا مى خواستم. وقتى امير المؤمنين عليه السلام را از دست
دادم، دوست داشتم ببينم مشعل هدايت مردم بعد از او به دست کيست؟ در
پى پاسخ بودم، که امام حسن مجتبى عليه السلام را ديدم، استوار
وقاطع، ودر عين حال: مهربان وبنده نواز، همچون پدر وجدش.
حتما منتظريد تا بقيه داستان را بگويم. حتما منتظريد تا بگويم:
مردم، بعد از آن همه فرصت هاى طلايى که از دست دادند، ديگر عبرت گرفتند،
وبا اين جگر گوشه پيغمبر، به خوبى رفتار کردند، تا شايد کمى از
جهالت هاى گذشته خود را جبران کنند. اما چه بگويم؟ به محض اينکه
امامت امام مجتبى عليه السلام اعلام شد، داستانهاى گذشته اين مردم
هم تکرار شد. دور او را گرفتند وبا او بيعت کردند. من صحنه اى ديگر
از بيعت غدير را به چشم ديدم، وچند سال بعد، صحنه اى ديگر از پيمان
شکنى اهل غدير را - اين بار، در مدينه - شاهد بودم. ديگر تفصيل را
از من نپرسيد، که روح خسته من تحمل بازگوى تمام وقايع را ندارد.
قدرت هر کس حدى دارد، وطاقت من به آخر رسيده بود. هنوز بيعت مردم
با امام حسن مجتبى عليه السلام تازه بود که معاويه به مدينه حمله
برد. اين هجوم، پاسخى مى طلبيد. وامام مجتبى عليه السلام، با
شجاعتى که از پدر به ارث برده بود، مردم را گرد آورد تا از خود
دفاع کنند. اين دعوت، ضمنا آزمونى بود براى وفادارى مردم، آزمونى
که امام عليه السلام نتيجه آن را خود، از پيش مى دانست. ولى مى
خواست مردم - با اختيار خودشان - در اين امتحان شرکت کنند، وحالت
خودشان را ببينند. نتيجه اين شد: بار ديگر شيطان بر مردم غالب شد:
امت، امام عليه السلام را تنها گذاشت. ودر حالى که باد کبر در دماغ
داشتند، راه خود را پيش گرفتند. امام حسن مجتبى عليه السلام، همچون
پدرش على مرتضى، مادرش صديقه کبرى وجدش رسول مصطفى، تنها ماند.
ولاجرم، پيمان صلحى از معاويه گرفت. حال، همان مردم که دست از يارى
حضرتش برداشته بودند، زبان به اعتراض گشودند، وبر حجت خدا که از
جانب خدا، بر آنها پيشوا بود، زخم زبان هاى جاهلانه مى زدند. وامام
مجتبى - که معدن صبر وحلم بود - گاهى به آنها باسخ مى داد. يک بار
شنيدم که در پاسخ آن معترضان فرمود: آيا نمى دانيد که هيچ يک از ما
(اهل بيت) نيست، مگر آن که بيعتى براى سرکش زمانش به گردن دارد؟
مگر قائمى که حضرت روح الله عيسى بن مريم عليه السلام پشت سر او
نماز مى گزارد. خداى عز وجل، ولادت او را مخفى وشخص او را پنهان مى
دارد، تا در روز خروج، بيعتى براى هيچ کس به گردن او نباشد. او
نهمين نسل از فرزندان برادرم حسين عليه السلام است...(4)
ومن از همين جواب، فهميدم که هنوز وعده پيروزى حق بر باطل ونور بر
ظلمت فرا نرسيده است. وباز هم در انتظار آن روز نورانى باقى ماندم.
تربت، گواه غربت
من نمى فهميدم که اين مردم، دل به چه کسى بسته بودند؟ وقتى کانون
وفا ومحبت، يعنى پسر پيامبر رحمت را رها کنند، ديگر کسى مى ماند که
بتوان به او اميدوار بود؟ من نمى فهميدم که اين مردم، دست از يارى
پسر پيغمبر برداشتند، به اميد يارى چه کسى؟ مى دانم که انسان،
اختيار دارد، ولى آيا از اختيار خود بايد اين قدر سوء استفاده کند
که سررشته خانه دل خود را از امام نور بگيرد، وبه عنصر پليدى همچون
پسر ابوسفيان بسپارد؟ اصولا آزار واذيت اين نورهاى پاک، چه سودى
براى بشر دارد؟
اين سوالات، ساليان درازى است که برايم بى جواب مانده است. ومن به
راستى خجالت مى کشم که چنين فرزندانى دارم، وچنين آدمهايى را بر پشت
خود جاى مى دهم. آن زن خيره سر که نور مجسم - امام حسن مجتبى عليه
السلام - را ديده، ودر طرف ديگر، مجسمه ظلمت - يعنى يزيد بن معاويه
- را هم ديده وشناخته، چه بهانه اى دارد که ظلمت را بر نور ترجيح
دهد؟ اين است که من، هنوز هم از کار آن زن بى وفا وسنگ دل در
شگفتم. چگونه مى شود که کسى، چنان خورشيد مهر وعاطفه را از نزديک
ببيند، واين چنين به قتل خورشيد کمر ببندد؟ آن هم به چه اميدى؟ به
اميد وصال يزيد پليد! اکنون، به من حق مى دهيد که از بعضى کارهاى
شما، من به جاى شما خجالت بکشم؟ خورشيد، در لطف واحسانش، خار را هم
از توجه بى نصيب نمى گذارد، که خار هم بدون تابش نور خورشيد، مى
ميرد وپژمرده مى گردد. اما کسى که پرورش گلها را در پرتو نور
خورشيد ديده، چه عذرى دارد که همچنان خار باقى بماند؟ اى آدمها! با
شما هستم! مگر راه تبديل خار به گل، بر شما بسته است؟ وقتى امام
مجتبى صلوات الله عليه را در حجره در بسته، مسموم وتنها ديدم،
وصداى هلهله دشمن خانگى - جعده دختر اشعث بن قيس را از پشت در
شنيدم، بار ديگر آن قاتل سنگ دل ويارانش را نفرين کردم، ودر انتظار
مصلح ومنجى باقى ماندم. روز بعد از آن، بقيع ديدنى بود. من دفن
شبانه صديقه طاهره وعلى مرتضى - عليهما السلام - را ديده بودم، ومى
دانستم که اين دو بزرگوار، براى اينکه دشمنان به قبرهاى مطهرشان
تعرض وجسارت نکنند، وصيت کرده اند که در ظلمت شب، به خاک سپرده
شوند. اينها را مى دانستم. به اين جهت، در تعجب بودم که چرا پيکر
پاک امام مجتبى عليه السلام در روز دفن مى شود؟ پيش خودم فکر کردم
که شايد اين مردم، از رفتار زشت خود نسبت به آن بزرگوار، پشيمان
شده اند وتوبه کرده اند و... اما بزودى، پاسخ سوال خودم را گرفتم.
کى؟ زمانى که آن خورشيد را بر پاره چوب ديدم، ودهها چوبه تير ديدم
بر پيکر خورشيد نشسته بود.(5)
تير باران جنازه، ظلمى بود که جز در حق اين مظلوم غريب، در مورد
هيچ کس نديده بودم. از طرف ديگر، من، مات ومبهوت ومتحير، در وصيت
امام مجتبى عليه السلام نظاره کردم که: مرا در کنار جدم رسول خدا
دفن کنيد. واگر در اين راه مانعى پيش آمد، راضى نيستم قطره اى خون
پشت جنازه ام ريخته شود. لذا در صورت مانع، مرا در بقيع به خاک سپاريد.
آن حجت بر حق خدا، چگونه به علم الهى، موانع را ديده بود! فرزندى
را که صاحب خانه بود، در جوار جدش اجازه دفن ندادند. بدن بيجان او
را تيرباران کردند. وآن گاه به بقيع آوردند. بقيعى که امروز هم
نشان از مظلوميت امام مجتبى عليه السلام دارد، وتربتى است که بر
غربت او گواه است. اين همه را ديدم، اما تحقق وعده الهى را نديدم.
وهنوز در انتظار آن نشسته ام، که مى دانم حق است وروزى شجره طيبه
صبر اهل بيت عليهم السلام، به بار مى نشيند وميوه شيرين غلبه حق بر
باطل مى دهد.
سؤال بى جواب
سالها گذشت. مردم به زندگى خود ادامه مى دادند، البته کدام زندگى؟
زندگى که در غفلت از نام وياد حجت خدا وبدون مراجعه امت به امام
زمانش باشد، مرگى واقعى است که پوسته اى از نفس کشيدن ها، خوردن
وخوابيدن ها، توالد وتناسل هاى بى حاصل بر روى آن کشيده، ونام آن
را زندگى نهاده اند. وضعيت زندگى مردم چنين بود. در طول اين سالها،
امام حسين عليه السلام، ديگر نواده رسول خدا صلى الله عليه وآله -
که پيغمبر او را فرزند خود مى دانست - مشغول عبادتهاى خود بود،
بدون اينکه کسى به او مراجعه کند، واز او بهره بگيرد. مردم، بر سر
کنج، از گدايى مرده بودند. ودر حالى که بهترين سرمايه را در اختيار
داشتند، در فقر معنوى به سر مى بردند، واز فقر خود هم بى خبر بودند.
ديده ايد کسى در دل شب، در اطاقى تاريک، چشمان خود را ببندد، وچند
قدم ره برود، آنگاه فکر کند که همه محيط اطراف او روشن است، ودرست
راه رفته است؟ يعنى چراغ در اختيار او باشد ودر چنان شرايطى از آن
بهره نگيرد؟ وضعيت مردم، اينگونه بود. امام حسين عليه السلام، غربت
ومظلوميت وتنهايى وبى کسى را از جد بزرگوارش صلى الله عليه وآله وپدرو
مادر وبرادرش عليهم السلام به ارث برد. ومردم همان مردم قديم بودند،
بنده دنيا، که دين، کلمه اى بر سر زبانشان، که: اگر خير مادى از
دين به آنها مى رسيد، به آن توجه مى کردند. واگر آزمايشى به آنها
روى مى کرد، از آن مى گريختند. خلاصه کنم، نام مقدس رسول خدا صلى
الله عليه وآله نيز نامى بود لغزان بر سر زبانهاى آن مردم. وگر نه
کسى که پيامبر را ديده باشد، ومحبت او به اين دو فرزند دلبندش را
ببيند، واز رسول خدا بشنود که خدا مرا به دوستى آن ها فرمان داده
است، آنگاه نوعى برخود با يکى از اين دو فرزند ومسموميت غريبانه
ومظلومانه او را به ياد آورد، وزمان اين فرزند ديگر را درک کند،
ودر صدد جبران گذشته هاى سياه خود نباشد؟ آيا با اين همه، مى تواند
خودش را مسلمان بداند؟ آنها بارها از پيغمبر شنيده بودند که تمام
جهان براى پنج تن خلق شده است، خداى عز وجل به احترام اين پنج تن،
به پيامبران پيشين عنايت فرموده، ومشکلات آن بزرگواران را با توسل
به پنج تن حل کرده است، مصداق آيه تطهير ومودت قربى وسوره هل اتى
ودهها مورد ديگر قرآن، اين پنج تن هستند. اين گونه مطالب را بارها
از رسول خدا شنيده بودند. ومى دانستند که حسين بن على عليهما
السلام، پنجمين آن پنج تن است. اگر براستى غير از نام مسلمانى،
مرام مسلمانى هم در کار بود، انسان اين حجت خدا را اينگونه رها مى
کرد، وبه او هيچ مراجعه نمى کرد؟ از دين هم گذاشتيم، هيچ کس ترديد
نداشت که آن بزرگوار، دانشمنداترين فرد امت بود. چرا آن امت نمک
نشناس ناسپاس، در مشکلات علمى خود به دانشمندترين فرد رجوع نکرد؟
حکم عقل در اينجا چيست؟ وآن مردم چه جوابى براى کارشان داشتند؟
جسم وروح
روزى که سرور ومولاى من، حضرت سيد الشهدا عليه السلام مدينه را به
قصد مکه ترک کرد، نقطه آخر آن مسير را از زبان آن بزرگوار شنيدم.
وداع امام حسين عليه السلام با جد بزرگوارش - آن هم به آن کيفيت -
عجيب بود. جملاتى که به جد والاتبارش مى گفت، دلها را کباب مى کرد.
ومن از همانجا، نمايى از قصه کربلا را پيش چشم خود آوردم. آنچه در
تمام طول سفر - از مدينه تا مکه - ديدم، همان مطالبى را تأييد مى
کرد که قبلا فهميده بودم. مولاى من به مکه رسيد. ومدتى ساکن مکه
بود. آنچه قبلا به شما گفتم - يعنى غربت وبيکسى امام حسين عليه
السلام وعدم مراجعه مردم به حضرتش - درمکه بسيار آشکار بود. من به
زبان خودم بر سر آن مردم فرياد مى زدم: امام زمانتان را که روح
کعبه است، تنها نگذاريد. ودل به بناى کعبه خوش نداريد، که اعتبار
جسم به روح است. وجسم بى روح، جسمى مرده وبى خاصيت بيش نيست. اما کسى
به اين همه فريادها گوش نمى داد. من فرياد مى زدم: روح کعبه، ولايت
است. وحج شما، تنها زمانى حج مقبول است که در پرتو خورشيد تابناک
ولايت الهى باشد. وآن ولى منصوب وولايت منصوص الهى، امروز تنها در
وجود مقدس حضرت ابا عبد الله عليه السلام جمع آمده است. اما آنان
از سر غفلت سرگرم اعمال روزانه اى بودند که اسم آن را زندگى گذاشته
بودند. براى آنان آيه قرآن را خواندم که خداى ما مى فرمايد: هر کس
از ياد من روى گرداند، زندگى تيره اى دارد. ودر روز قيامت، او را
نابينا (نابيناتر از دنيايش) محشور مى گردانيم.(6)
وگفتم که ياد خدا يعنى ياد اهل بيت پيامبر صلى الله عليه وآله. واگر
به ياد خاندان نور - وآن روز، به ياد امام حسين عليه السلام -
نباشند، هم زندگى دنياى آنها، سخت وتيره وتار است. وهم در قيامت،
بصيرت ندارند. همه اينها را فرياد زدم. ولى گوش شنوا نيافتم. گوشهاى
آنان، در اختيار خودشان بود. وعمدا آنها را بسته بودند تا حرف حق
در آن جاى نگيرد. وقتى آنها گوش خودشان را ببندند، وکلام خدا در آن
جاى نگيرد. کلام من - که زمين هستم - در آن مى نشيند؟ فريادهاى من
به نتيجه نرسيد. مولاى ما - که حجت بر حق منصوب از طرف خدا بود -
خبردار شد که قصد دارند او را در مکه بکشند. وبراى حفظ حرمت حرم،
از مکه خارج شد. کى؟ زمانى که همه حاجيان براى مناسک، وارد مکه مى
شوند، روز هفتم ذى الحجه. يکى از امتحانات بزرگ خدا براى آنها پيش
آمده بود. وکسانى که وظيفه داشتند در طول دهها سال معاشرت با پيامبر
بزرگ وخاندانش عليهم السلام درس ولايت فراگيرند، آن روز در اين
امتحان شرکت کردند وشکست خوردند. اگر آن همه سخنان رسول خد وصديقه
کبرى وعلى مرتضى وامام مجتبى عليهم السلام را به ياد خودشان مى
آوردند، وآنها را باور مى کردند، مى ديدند که خروج امام حسين عليه
السلام از حرم الهى، که به اجبار وفشار بنى اميه بود - تهى شدن جسم
از روح بود. وبه تعبير آن شاعر: حرم را از حرم کردند بيرون. اگر
اين مطلب را مى فهميدند - يعنى مى خواستند بفهمند - آن گاه چنين
نمى شد که آن امام ونور چشم رسول خدا، همراه با خانواده ومعدودى از
ياران وفادار فهميده اش، راه بيابان در پيش گيرد، ومردم، غافل از
ولايت - که روح حج، بلکه روح تمام عبادات است - در آرامش وامنيت،
در مکه بمانند، وبه مناسک حج، دل خوش دارند. تا صبح روز هفتم ذى
الحجه، گامهاى آرام ومطمئن سيد الشهدا صلوات الله عليه، در مدينه
ومکه همچون تاج افتخار بر سر من بود. واز آن روز، او رهنورد
بيابانها شد.(7)
ومن، در بيابانها بر خاک پاى او بوسه مى زدم، در حالى که با خود مى
انديشيدم: وعده ظهور منجى ومصلح، کى به انجام مى رسد، ودوراه اين
همه غربت وتنهايى حجت هاى خدا، چه زمان بايان مى يابد؟
ناگفتنى ها
نمى دانم براى شما پيش آمده که حرفهايى در دل داشته باشيد که
نتوانيد بر زبان آوريد؟ به تعبير ديگر، حرفهايى براى نگفتن داشته
باشيد؟ من در طول عمرم، يک روز داشتم که مانند آن نبود. اين مطلب
را سالها قبل از آن روز شنيده بودم. روزى که دو برادر - دو سبط
رسول خدا صلى الله عليه وآله - با هم سخن مى گفتند. حضرت سيد
الشهداء صلوات الله عليه، با برادر خود - امام حسن مجتبى عليه
السلام - از نوع برخورد امت با ايشان ياد کرد. ودر برابر، امام
مجتبى عليه السلام، به برادر فرمود: هيچ روزى مانند روز تو نيست،
اى ابا عبد الله(8)
من، از همين بيان فهميدم که آن روز، در عمق فاجعه نظيرى ندارد.
وزمانى که مولايم از مکه خارج شد وراه بيابان در پيش گرفت، احساس
کردم که آن روز نزديک شده است. اين را پيشتر، از وداع جگرسوز حضرت
سيد الشهدا عليه السلام با ام سلمه - همسر با وفاى پيامبر - هم
فهميده بودم. داستان چنين بود که جبرئيل به رسول خدا صلى الله عليه
وآله، خبر شهادت فرزندش در کربلا را - سالها قبل از وقوع آن - داده،
وقسمتى از خاک کربلا را هم به پيامبر سپرده بود. پيامبر نيز آن خاک
را در ظرفى شيشه اى گذارده، وبه همسر وفادار وقدر شناس خود - جناب
ام سلمه - سپرده بود. وبه او فرموده بود: اين شيشه را نگاه دار.
وهر زمان که فرزندم حسين، براى وداع از مدينه نزدت وآمد، هر روز به
آن بنگر. هر روزى که اين خاک تبديل به خون شد، بدان که فرزندم حسين
را کشته اند. ام سلمه، اين راز نبوت را دهها سال نزد خود نگاه
داشته بود. واز روز وداع حضرت سيد الشهدا صلوات الله عليه، هر روز
به آن مى نگريست.(9)
ام سلمه به خاک کربلا نگاه مى کرد، ومن به ام سلمه. واين نگاه ها
بسيار پر معنى بود. اينک مولايم وسرور امام حسين عليه السلام از
مکه خارج شده ورهسپار بيابان شده بود. وادى به وادى، از شهادت سخن
مى گفت. منزل به منزل، عاقبت آن سفر را بيان مى فرمود. ومن سرا پا
گوش بودم، در حالى که اميزه اى از: بهت، حيرت، سکوت، بغض، گريه،
اندوه، تصور بى کسى، آينده مبهم، ناله يتيمى، نفرين بر مردم و...
ميهمان جان من شده بود. حدود بيست روز بعد، کاروان در حال حرکت را
در نقطه اى مستقر ديدم. خستگى سفر، هواى گرم، کودکان وزنان همراه،
عدم امنيت، وعوامل ديگر، هر کدام، سببى براى خستگى جسمى وروحى
بودند. واکنون يک عامل ديگر اضافه شده بود: دستور محاصره اين کاروان
مختصر، که از مرکز حکومت اموى رسيده بود. واين در روز دوم محرم
بود. نمى دانم از آن روز تا روز دهم چگونه گذشت. مانند آن روزها را
حقيقتا در تمام طول عمر خود - نه قبل ونه بعد از آن - نديده ام.
وبالاخره: آمد آن روزى که مانندش نبود ظهر روز دهم، همان صحنه شگفت
را ديدم. هفتاد ودو نفر در يک سو، وسى هزار تن در طرف ديگر. اين
هفتاد ودو نفر، اميرى داشتند که بنجمين آن پنج تن آسمانى وخدايى
بود. وسى هزار نفر ديگر، به رياست ظلمت پرستانى شب نهاد پيش مى
رفتند. گروه زيادى از آن سى هزار نفر، خودشان نامه هايى براى دعوت
آن حجت خدا به سمت کوفه نوشته بودند، واينک بار ديگر پيمان شکنى
غدير، در کربلا نمودار شده بود. آنها خودشان را از امت پيغمبر مى
دانستند، در حالى که مهربانى هاى رسول خدا به آن امام همام را ديده
بودند. وکلمات وحى را در مورد حجت خدا شنيده بودند. اينها همه به
جاى خود. ومن از نخستين روزى که به توجهى مردم به آن حجت خدا را
ديدم، انتظار وتوقع چنين برخوردهايى را داشتم. اما آنچه اکنون مى
پرسم، سوالى ديگر است: مى دانم که آنها، امام حسين عليه السلام را
به عنوان امامى منصوب ومنصوص والهى نمى دانستند، که اگر او را چنين
مى شناختند، در برابر او لشکر نمى آراستند. سخن در اينجا است که:
در برابر هفتاد نفر، آيا سى هزار نفر سرباز لازم است؟ من - که زمين
هستم - جنگ نابرابر زياد ديده ام، اما اينگونه نابرابر، نديده ام.
از مقايسه جمعيت بگذرم. وبه سوال ديگر برسم: همه مى دانند که در
نخستين روزهاى ورود به کربلا، حضرت سيد الشهدا عليه السلام از
ذخيره آب خود، نه فقط سربازان، که اسبهاى گروه مقابل را هم سيراب
کرد. وهمه مى دانند که گروه مقابل، نمک خوردند ونمکدان شکستند. اما
آيا جنايت بايد تا اين حد برسد که آن سيراب شدگان، آب را، حتى بر
روى کودک شش ماهه هم ببندند؟ سوال ديگر دارم: جنگ، تمام شد. هر چه
بود. آتش زدن خيمه ها ديگر چه بود؟ اواره کردن خانواده در
بيابانهاى گرم وآتشبار عراق وشام چه کارى بود؟ سوال ديگرى هم دارم:
معرفى فرزندان پيغمبر، به عنوان خارجى ودشمن دين، چه معنايى داشت؟
اين سوالها ودهها سوال ديگر، گوشه اى است از حرفهايى که براى نگفتن
دارم. ودر جواب تمام اين سوالها، خون گريستم. وخون جارى از ديدگانم
را بر پاى هر سنگى نشاندم، تا شايد آدمهاى که قلبى سخت تر از سنگ
دارند، با ديدن آن سنگهاى خون آلود، تکانى بخورند، بلرزند، راه
يابند، واز آن مسير باطل برگردند... ومن همچنان در انديشه وعده
الهى بودم که حق بر باطل پيروز مى گردد، ومصلحى نجات بخش از خاندان
پيامبر، نور را بر ظلمت غالب مى سازد...
نگاهى به آسمان
من همچنان خون مى گريستم. اين تنها سخنى بود که مى توانستم بگويم.
به اطراف خود نگاه کردم: پرندگان در آسمان، ماهى ها در درى،
جانوران وحشى در بيابان، ملائک در بهشت، ودر يک کلام: تمام مخلوقات
خدا - بجز همان دشمنان نور ودوستان ابليس - همه با من همراهى مى کردند.
حلقه ماتم در کربلا شکل گرفت. وهنوز بر پا است. هنوز هزاران فرشته
الهى، پيوسته به آن بزم ماتم رفت وآمد مى کنند، در حالى که
موهايشان پريشان است وغبار آلوده اند. اما در همان ظهر ناديدنى روز
دهم، - که عاشورايش ناميدند - صحنه اى ديگر ديدم. ملائک آسمان را
ديدم که صدا به گريه وناله وضجه بلند کرده اند. چهار هزار تن از
آنان به سوى کربلا آمدند، اما زمانى رسيدند که... از من نخواهيد که
همه جملات را کامل بيان کنم. وبدانيد که هر جا زبانم از سخن
بازمانده، ادامه کلام را بايد از شک درونم بپرسيد. بارى، ملائک حال
عجيبى داشتند. هيچ گاه آنها را اينقدر مضطرب وآشفته وپريشان نديده
بودم. نخستين روز خلقت جهان را به ياد آوردم. آن روز که آنها به
خدا ايمان عرضه داشتند: آيا در زمين کسى را جارى مى دهى که در آن
فساد کند وخون بريزد؟ وخدايمان فرموده بود: من چيزى مى دانم که شما
نمى دانيم.(10)
اکنون، آنها تعبير وتفسير هر دو جمله را ديدند: از طرفى، اوج فساد
وخون ريزى را در حضيض قتلگاه ديدند. واز طرف ديگر، بالاترين درجه
عبوديت رب العالمين را در صبر آن امام مظلوم شاهد بودند، تا آنجا
که از صبر حضرتش در شگفت ماندند. ظهر روز دهم، صحنه عجيبى بود.
نهايت درجه عبوديت وتسليم در برابر فرمان الهى، وپست ترين حد شقاوت
انسان، همه در کربلا نمايان بود. (احسن
تقويم) و(اسفل سافلين)(11)
در دشت خون گرفته طف آشکار شده بود. ملائک، آن روز، پس از گذشت
هزاران سال، به ياد آوردند که بندگى آنها، در برابر بندگى اين بنده
برگزيده خدا، قابل بيان نبوده است. وخداى آگاه خود مى دانست که
فرمود: انى اعلم ما لا تعلمون. من چيزى مى دانم که شما نمى دانيد.
اين بار، ملائک سوال ديگرى کردند وجوابى گرفتند، که من هم با جواب
الهى آرام گرفتم. ملئک، در حال ناآرامى وضجه وناله هاى جگرسوز
گفتند: اى خداى ما! واى سرور ما! آيا از کسانى که بنده برگزيده تو
وفرزند بنده برگزيده تو را کشتند، چشم مى پوشى؟ آنها عمق جنايت را
بهتر از شما آدمها فهميده بودند. اين بود که آرام نداشتند. پرسيدن
چنين سؤالى در چنان شرايطى، چندان آسان نبود. خداى بزرگ، پاسخى به
آنها داد، که اهميت آن بسيار بيشتر بود از پاسخى که در روز اول
خلقت دنيا به آنها داده بود. خداى عز وجل ابتدا به آنها فرمود:
اى ملائکه من! آرام بگيريد. چرا که به عزت وجلال خودم سوگند، حتما
وقطعا، من از تمام آنها انتقام مى گيرم، گر چه زمانى به طول انجامد.
آن گاه خداى عز وجل، فرزندانى از نسل امام حسين عليه السلام را
نشان داد، که از طرف خدا، بر مردم، امام هستند. ملائک، در حالى که
خشنوده شده، وبه آن منظره مى نگريستند، يکى از آنها را ديدند که
ايستاده نماز مى گزارد. خداى تعالى فرمود: به دست اين قائم، از
آنها انتقام مى گيرم(12)
من، آن روز چند مطلب فرا گرفتم: اول اينکه انجام وعده الهى به دست
چه کسى خواهد بود. دوم اينکه چرا نام او را قائم ومنتقم نهاده اند.
سوم اينکه خون بناحق ريخته سرور ومولايم امام حسين عليه السلام به
دست چه کسى مطالبه مى شود. واز همين جا ديدم که کشتن قاتلان امام
حسين عليه السلام - به دست هر کس که باشد - به معناى طلب خون آن
شهيد مظلوم نيست.(13)
همچنين در آن روز فهميدم که چرا ملائک از همان روز عاشورا در کربلا
مستقر شده، وکارشان گريه وناله وزارى ودعا براى تعجيل ظهور امام
قائم منتقم است. پاسخ سوال خود را آن روز گرفتم. واز آن روز تا
کنون، چشم خود را به کربلا وکعبه دوخته ام. ودر انتظار روز فرج وگشايش
خاندان پيامبر صلى الله عليه وآله، لحظه مى شمارم...
غريب مدينه
کاروانى که پس از عاشورا حرکت کرد، مسيرى دراز در دل تاريخ پيمود.
آنچه بعضى از شما - آدمها - ديديد، فقط يک گروه کوچک از انسانهاى
پاک داغ ديده بود، که عازم کوفه وشام بودند. وجوانى نورانى در ميان
آن گروه کوچک بود که سيد الساجدين نام داشت. اين ظاهر مطلب بود.
اما پشت اين ظاهر، مطالب مهم واساسى بود، که چشمان ظاهربين، از
ديدن آن ناتوان بوده وهست. آنها که مى خواستند در کربلا، درخت دين
را از ريشه در آورند، ضربه هاى زيادى به اين شجره طيبه الهى زدند.
به شما گفتم که کشته شدن آن امام مظلوم وميوه دل رسول خدا - آن هم
به دست مدعيان مسلمانى - کار آسانى نبود. همين طور ديگر بزرگان
قافله نور در کربلا، مانند ابى الفضل، على اکبر، مسلم بن عقيل، وتک
تک شهيدان آن روز. اينها همه ضربه هاى کارى بود که به درخت دين
زدند. شاخه هاى آن را شکستند، وميوه هاى زيباى آن را زير پاله کردند.
اما آنها به جان ريشه درخت هم افتاده بودند، که ريشه را خداى بزرگ
حفظ کرد. واين را من زمانى فهميدم که امام سجاد عليه السلام را در
حالت بيمارى در کربلا ديدم، وروزهاى پس از آن که همراه کاروان
اسيران در کوفه وشام بود وبوسه بر پايش مى زدم. وسالهاى بعد از آن،
که در مدينه ميزبانش بودم. ريشه شجره طيبه دين خدا باقى ماند. اما
به چه قيمتى؟ به اين قيمت که امام سجاد عليه السلام، از غصه هاى پيوسته
اى سخن بگويد، که - با وجود فرو خوردن خشم خود - همواره در جان
دارد. ودر جاى ديگر، غربت وتنهايى خود را، با اين تعبير بيان دارد
که: در تمام مکه ومدينه، بيست نفر نيست که ما اهل بيت را دوست
بدارد.(14)
وقتى در مکه ومدينه - يعنى در پايگاه وحى واقامتگاه رسول خدا -
بيست نفر نباشد که خاندان پيغمبر را دوست بدارد، با آن همه يادگارهاى
پيامبر که هر صبح وشام در مقابل چشمان آنها است، ديگر از مصر وشام
وبصره وشهرهاى دور، چه توقعى هست؟ فرزندانم! آى آدمها! با شما هستم.
اگر روزى اسم چند يار وفادار وانسان بزرگوار را شنيديد که در آن
زمان، همدم تنهايى امام سجاد عليه السلام بوده اند - مانند ابوحمزه
ثمالى وجابر بن عبد الله انصارى - مبادا فکر کنيد که اين مشت،
نمونه خروار است. بلکه بايد بدانيد که با چند گل، بهار نمى شود.
قصه غربت آن عزيزان بارگاه ملکوت، هر روز چهره اى تازه دارد. ودر
زمان امام سجاد عليه السلام، عجيب تر از هر زمان ديگر بود. ومن، در
حالى که با مولايم، امام سجاد عليه السلام در اين ماتم تنهايى وبى
کسى، همدردى مى کردم، روزى صداى گرم وجان پرور آن بزرگوار را شنيدم
که در روز عيد قربان، به پيشگاه خدايش دعا مى کرد ومى خواند: خدايا،
اين جايگاه (نماز عيد)، ويژه جانشينان وبرگزيدگان تو است... که
ايشان را به اين مقام اختصاص دادى، اما ديگران، آن مقام را از
ايشان ربودند... تا آنجا که برگزيدگان تو مغلوب ومقهور شدند، حقشان
غصب گرديد. حکم ترا ديگرگون، کتاب ترا رها شده، اوامر ترا تحريف
شده، وسنتهاى پيغمبرت را متروک مى بينند... خدايا... فرج وراحتى
ويارى وقدرت وتاييد آنها را بزودى برسان....(15)
اين صداى آشنا، از طرفى دردى ديگر بر جانم نشاند، واز طرف ديگر،
درمان را در آن يافتم. روزى ديگر، آن صداى دلنشين، نه تنها در
گوشم، که در تمام وجودم طنين انداز شد، که آن بزرگ بزرگوار، به يکى
از معدود ياران با وفايش - به نام ابوخالد کابلى - درباره منجى
موعود، ودوره غيبت، ومؤمنان همراه او در اين دوران سخت، مطالبى
فرمود: اى ابا خالد! به يقين، اهل زمان او که به امامتش عقيده
دارند ومنتظر ظهور او هستند، از مردم همه زمانها برترند، زيرا خداى
تبارک وتعالى چنان عقل وفهم ومعرفتى به آنها عطا فرموده، که غيبت
در نظر آنها مانند مشاهده گرديده است. وآنها را در چنين زمانى، در
جايگاه کسانى قرار داده که در پيشگاه رسول خدا صلى الله عليه وآله
با شمشير، جهاد مى کنند. اينان حقا مخلصانند، وبه راستى شيعه ما
هستند. ودعوت کنندگان به دين خداى عز وجل در پنهان وآشکار، اينانند.
وباز صداى حضرتش را شنيدم که فرمود: انتظار فرج، از بزرگترين
مصاديق فرج است.(16)
اين کلمات را که شنيدم معناى جملات حضرتش در دعاى روز عرفه را
فهميدم، که هم برايم جانسوز بود وهم به من آرامش مى بخشيد. شنيدم
که امام سجاد، امام معصوم الهى، براى يکى از نوادگان خود که او هم
امام معصوم الهى است، دعا مى کند. نه تنها براى او، بلکه براى
ياران وپيروان وفادارش، که در يارى او مى کوشند، وديده به دوره
ظهورش دوخته اند. جملات دعا، براى من عجيب بود. دوست دارم معناى
چند جمله اش را به گوش شما هم برسانم. خدايا! از تو مى خواهم که به
برگزيده خويش، توفيق دهى تا نعمتى را که به او داده اى شکر گزارد...
به فتح آسان، او را پيروز ساز... فرشتگان خود را به حمايتش بگمار،
وسپاه پيروزمند خود را به مداد او برسان، کتاب خود را به دست وى
برپاى دار، حدود وشرايع وسنتهاى رسول خود - صلى الله عليه وآله -
را به سبب او اقامه فرما، آنچه را که ستمگران از معالم دين تو
ميرانده اند، به دست او حيات بخش... خدايا! درود فرست بر دوستانش،
که به مقامش معترفند... منتظر روزگار دولتشان هستند، ديدگان خود را
به سوى موالى خود دوخته اند...(17)
اين جملات را که شنيدم، دانستم که هنوز زمان امنيت اهل بيت پيامبر
عليهم السلام براى بيان حقايق دين فرا نرسيده است. وامام سجاد عليه
السلام نيز، اين امر مهم را به زمان ظهور فرزندش - امام منجى موعود
صلوات الله عليه - موکول کرده است. تذکرات مکررى را که در طول چند
هزار سال شنيده بودم، بار ديگر به يادم آمد. در انتظار لحظات زيبا
ونورانى وبى نظير ظهور، باقى ماندم.
پاورقى:
(1)
بحار الانوار، جلد 36.
(3)
غيبت نعمانى، باب 4، حديث 4.
(4)
معجم احاديث الامام المهدى عليه السلام، ج 3 ص 165 حديث
691.
(5)
زيارت جامعه ائمه المؤمنين، مفاتيح الجنان.
(7)
کامل الزيارات، باب 23، حديث 6.
(8)
مقدمه (لهوف)، سيد ابن طاووس.
(9)
رجوع شود به کتاب کامل الزيارات.
(12)
بحار الانوار، ج 45، ص 221.
(13)
کامل الزيارات، باب 18، حديث 2.
(14)
شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد.
(15)
صحيفه سجاديه، دعاى 48.
(16)
معجم احاديث الامام المهدى عليه السلام، ج 3 ص 195.
(17)
صحيفه سجاديه، دعاى 47. (با استفاده از ترجمه مرحوم جواد
فاضل).