قصه زمين

عبد الحسين طالعى

- ۱ -


سلام

بچه هاى من! سلام. مرا مى شناسيد؟ من مادر شما هستم. من زمين ام. همين زمين که شما روى آن زندگى مى کنيد. من مادر همه آدمها هستم. مى خواهم امروز براى شما، يک قصه دنباله دار بگويم. خوب گوش بدهيد. من عمر درازى دارم. شما آدمهاى هشتاد ساله، نود ساله، صد ساله ديده ايد؟ پاى صحبت آنها نشسته ايد؟ ديده ايد که چقدر حرف دارند؟ ديده ايد که چه قصه هاى جالبى برايتان تعريف مى کنند؟ قصه هايى که گاهى شما را مى خندانند، وگاهى شما را به گريه مى اندازند. حالا مى دانيد من چند سال عمر دارم؟ صد سال؟ نه، بيشتر. دويست سال؟ نه، بيشتر. پانصد سال؟ باز هم بيشتر. هزار سال؟ هنوز هم بيشتر. چهار هزار سال؟ پنج هزار سال؟ سن دقيق مرا خدا مى داند. همين قدر بدانيد که از شش هزار سال بيشتر است. خوب، من لا اقل به اندازه شش هزار سال قصه دارم که به شما بگويم: قصه هاى پر شادى، قصه هاى پر غصه، قصه خوبى ها، قصه بدى ها، قصه مردم شرق، قصه مردم غرب. من، مثل يک مادر، قصه همه فرزندانم را به ياد دارم. کارهاى خوب وبد همه آنها را به ياد دارم وفراموش نمى کنم. همه قصه هاى من راست ودرست است، نه مثل افسانه هايى که از بعضى شنيده ايد. اگر بخواهم همه قصه هاى بچه هايم را به شکا بگويم، خسته مى شويد. چون من به اندازه عمر خودم حرف دارم، يعنى شش هزار سال يا بيشتر. کدام يک از شما اين قدر حوصله داريد که پاى حرفهايم بنشينيد؟ به حرف من مى خنديد؟ خودم مى دانم که فعلا کسى پيدا نمى کنم. اما يک روز بالاخره اين کار را مى کنم: روز قيامت. آرى، من روز قيامت، همه کارهاى بد وخوب شما را بازگو مى کنم.(1) خودتان را آماده کنيد که براى آن روز، به قصه هاى امروز من گوش بدهيد. اين را گفتم که مواظب کارهاى خودتان باشيد. حافظه من خيلى قوى است. همين طور که کارهاى خوب شما را فراموش نمى کنم، کارهاى بد شما هم از يادم نمى رود. سعى کنيد که از شما فقط کارهاى خوب ببينم.

اما امروز، فقط چند قصه کوتاه برايتان مى گويم. گوش بدهيد بچه هايم...

روزهاى تنهايى

يکى بود، يکى نبود. من بودم وآسمان وخورشيد وماه وروزها وشبها که مى آمدند ومى رفتند. خبرهايى در دنيا بود که نمى توانم به شما بگويم. فقط همين قدر بگويم که آن روز مى دانستم که خداى مهربان، چند هزار سال پيش از من، افرادى آفريده است. ومرا هم به خاطر آنها آفريده است. يعنى بدون آنها، من هم به وجود نمى آمدم.(2) من آنها را نمى ديدم، ولى احترام آنها را داشتم، همان طور که شما به پدر ومادر خود احترام مى کنيد. نه تنها من، بلکه آسمان، خورشيد، ماه، ستاره ها، درختها، کوهها، درياها، دشت وصحراها، همه وهمه، با اين احترام، به اين اشخاص نگاه مى کردند. روزى از آن روزهاى تنهايى، ديدم که يک مهمان آمد، مهمان عزيزى که اسمش آدم بود، همان آدم که پدر بزرگ همه شما است.

به من گفتند که او پيغمبر خدا است، وخدا او را براى هدايت مردم به زمين فرستاده است. به من خبر دادند که خداى مهربان به همه فرشته هايش دستور داده که براى احترام وبزرگداشت مقام آدم، در برابر او سجده کنند. اين سجده، خيلى مهم بود، چون آدم، پدر پيغمبر بزرگى بود که در آينده مهمان من مى شد. وجانشينى داشت که پسر عموى اين پيغمبر بزرگ وداماد او بود. همين طور دخترش ودو نوه اش که به من گفتند: آن پيغمبر، اين چهار نفر را بسيار دوست مى دارد. وآن پيغمبر اين قدر مقام وارزش داشت که اسم آدم را به احترام او ابو محمد گذاشتند، يعني: پدر محمد صلى الله عليه وآله. خلاصه، بچه هاى خوب خودم، آدم به زمين آمد. اما قبل از اينکه مهمان من شود، در آسمان بود، در کنار فرشته ها وهمه خوبان خدا. آنجا هيچ مشکلى نداشت. اما تا مهمان من شد، همه مشکلاتش شروع شد. سالهاى درازى به درگاه خدا گريه مى کرد که مشکلاتش حل شود. مى دانيد، بچه ها؟ خدا دوست دارد که بنده هايش وقتى مشکلى پيدا کردند، به درگاه او دعا کنند، واز خدا بخواهند که راه حل به آنها نشان دهد. آدم هم پيغمبر خدا وبنده خوب خدا بود، واين دستور خدا را انجام داد. آدم، سالهاى زيادى دعا کرد. تا اينکه روزى فرشته اى مهربان به او گفت: اگر مى خواهى گرفتارى هايى که در دنيا دارى برطرف شود، بايد خدا را به اين پنج اسم مبارک قسم بدهى. همان پنج اسم که در آسمان ديدى، وديدى که نور آسمان بودند.(3)

فرشته مهربان گفت: خداى بزرگ فرموده است: من، زمين وآسمان وهمه موجودات ديگر را به خاطر اين پنج نفر آفريده ام. هر کس را که دوست دارم، به خاطر اين پنج نفر دوست دارم. وهر کس که با آنها مخالفت کند، اگر هزار سال هم دعا کند وعبادت کند، نه فقط به او توجه نمى کنم، بلکه عذابش روز به روز زيادتر مى شود. تو هم اگر مشکلى دارى، بايد از راه اينها وارد شوى. من - مادر پير شما - هر چه اين حرفها را بيشتر مى شنيدم، مقام اين پنج نفر بيشتر برايم روشن مى شد. آرزو مى کردم کاش روى اينها را مى ديدم، کاش پايشان را مى بوسيدم، وميزبان آنها مى شدم. همه وشحالى ودلخوشى من به اين بود که روزى ميزبان اين پنج بزرگوار هستم. نمى دانستم اين مهمانى چه روزى است، ولى مى دانستم بالاخره انجام مى شود. از همان روز، خودم را براى ميزبانى وپذيرايى از آنها آماده کرده بودم که...

طوفان وکشتى

بله بچه هاى خودم. مى دانيد چه شد؟ بچه هاى آدم زياد شدند. بعضى از آنا به حرفهاى بابا گوش دادند. وبعضى ديگر به حرفهايش توجه نکردند. مى دانيد؟ حضرت آدم هم پدرشان بود، هم پيغمبرشان بود. من خيلى بدم مى آيد از آنهايى که گوش به حرف پيغمبرشان نمى دهند. همين طور، از آنهايى که پدرشان را اذيت مى کنند. اما خودم، گوش به فرمان خدا هستم که ببينم در مورد اين طور افراد به من چه دستور مى دهد. اگر اين نبود، از همان اول که اينها با پدرشان - که پيغمبر خدا هم بود - مخالفت کردند، چنان نابودشان مى کردم که اسمى از آنها باقى نماند. خلاصه، کارهاى زشت مردم زياد شد. خداى مهربان که دوست دارد مردم هدايت شوند وکارهاى خوب انجام دهند، پيغمبرى ديگر برايشان فرستاد. ومن ميزبان مهمان عزيز ديگرى شدم به نام نوح. بچه ها، من با اين بنده هاى خوب خدا، خيلى انس مى گيرم. ودوست ندارم به زودى از آنها جدا شوم. در مورد حضرت نوح هم همين طور بود. اينجا خداى مهربان، منتى بر سر من گذاشت، ونوح را مدت زيادى پيش من نگه داشت: دو هزار وپانصد سال. از اين مدت، فقط نهصد وپنجاه سال پيغمبرى نوح بود.(4) حضرت نوح هم مرتب به بچه هاى بد من - يعنى به آدمهاى بد - تذکر مى داد، ولى گوش آنها بدهکار نبود. دوست داشتم چند قصه از اين دوره نهصد وپنجاه ساله برايتان بگويم. ولى چه کنم که نه وقت داريد ونه حوصله، وزود خسته مى شويد. بالاخره، خدا به نوح دستور داد که کشتى بسازد، يک کشتى بزرگ، که از همه حيوانات در آن جاى دهد. آدمهاى خوب هم سوار کشتى شوند تا از عذاب خدا نجات پيدا کنند. وآدمهاى بد هم به طوفان بزرگ تاريخى که عذاب خدا بود، گرفتار شوند. خداى مهربان، زمانى اين کار را کرد که چهل سال بود مردم بچه دار نشده بودند. چون قرار بود عذاب، همه زمين را بگيرد. وکودک بى گناه نبايد عذاب شود. پس بدانيد که تمام ادمهاى بدى که به اين عذاب خدا گرفتار شدند، همه بالاى چهل سال داشتند، فکر کرده بودند، وتصميم گرفته بودند که همچنان نمک بخورند، ونمکدان بشکنند. آنها پيرمردى مهربان ودلسوز - حضرت نوح عليه السلام - را آن قدر اذيت کرده بودند وآن قدر زخم زبان زده بودند که ديگر از دست آنها خسته شده بود. بله. بچه ها، روز موعود فرا رسيد. کشتى آماده شد. باران سيل آسا از آسمان باريد. عجب سيلى به وجود آمده بود! سيلى که حتى کوههاى بزرگ را هم پوشاند، من در درايى بى حد غرق شدم. آن قدر طوفان شديد بود که نوح پيغمبر هم به خدا پناه برد وقتى دعا کرد وراه نجات را از خدا خواست، خدا به او فرمود: اگر مى خواهى به سلامت از اين طوفان بگذرى، بايد مرا به اين پنج اسم قسم بدهى، اسم اين پنج نفر، وسيله نجات تو مى شود.(5)

عجب! باز هم پنج اسم! چه ارزشى دارند! اينها کى هستند که اگر کسى، به راستى ودرستى در خانه شان برود، او را نجات مى دهند؟ اگر مطلب اين است، پس چرا مردم اين قدر غافلند که وقتى گرفتار مى شوند، به اين پنج نفر متوسل نمى شوند؟ اين سؤالى است که از همان روزها تا حالا، فکر مرا مشغول کرده است. وهنوز هم دارم فکر مى کنم، ولى جوابى پيدا نکرده ام. البته هميشه به بچه هاى خوب خودم - يعنى آدمهاى خوب - گفته ام که تجربه چند هزار ساله من اين است: هر وقت وهر جا به مشکلى برخورد کرديد، ونتوانستيد از گرفتارى رها شويد، خدا را به حق اين پنج تن قسم بدهيد. من در اين چند هزار سال نديده ام که کسى به اين صورت به درگاه خدا بيايد، ودست خالى برگردد. بالاخره - زود يا دير - به نتيجه اش مى رسد.(6) بگذريم. نوح پيغمبر هم، به برکت اين پنج نور پاک، از مشکلات رها شد، وبه ساحل نجات رسيد. خودش، بچه هاى خوبش وآدمهاى خدا پرست آن روزگار، زندگى خوشى داشتند، تا اينکه...

آتش نمى سوزاند

با اينکه شما آدمها بچه هاى من هستيد، هنوز نمى فهمم که چرا بعضى از شماها، با ديدن وشنيدن اين همه قصه ها عبرت نمى گيرند؟ چرا هيچ دقت نمى کنند؟ دانش آموزانى را ديده ايد که هر سال، وقتى ماه خرداد مى آيد، کارنامه هاى خودشان را مى گيرند وسرهايشان را از خجالت پايين مى اندازند؟ ديده ايد که هر سال اين صحنه تکرار مى شود؟ اما حتما شما دوست داريد که در امتحان هاى خدا، هميشه پيروز باشيد. اين طور نيست؟

مثلا همين قصه طوفان نوح را که به شما گفتم، هر عاقلى که ديده بود يا شنيده بود، ديگر نبايد بت بپرستد. همان داستان کافى بود که ارزش آن پنج تن را بشناسد. اما گذشتگان شما عبرت نگرفتند، ودوباره دور بتها جمع شدند. به حرف عقل خودشان هم گوش ندادند، که به آنها مى گفت: حرفهاى پيغمبر خدا را پيروى کنيد. بله، سالها گذشت. ومن بت پرستى را در بچه هاى بد خودم ديدم، وناراحت بودم. تا روزى که خداى خوب ومهربان، به لطف ورحمت خودش، باز هم پيغمبر ديگرى برايشان فرستاد: ابراهيم. ابراهيم مثل پيغمبران ديگر، سالها مشکلات مردم را حل کرد، راه نجات را به مردم نشان داد، وحرفهاى خدا را برايشان گفت. به مردم گفت: از عقلى که خدا به شما داده، استفاده کنيد. آخر، سنگها وچوبهايى که خودتان ساخته ايد، چطور ممکن است خداى شما باشند؟ اينها را که نمى توانند مشکلى از شما حل کنند، اينها را که نمى توانند شما را هدايت کنند، چطور مى پرستيد؟ ابراهيم، بارها با آن مردم چنين مطالبى را گفته بود. اما بچه ها! فکر مى کنيد مردم چه کردند؟ آيا به حرفهاى ابراهيم گوش دادند؟ آيا درباره حرفهايش فکر کردند؟ بله! البته فکر کردند، اما نه درباره حرفهايش، بلکه فکر کردند که چگونه جواب حرفهايش را بدهند! واين جواب را وقتى دادند که ابراهيم خودش را در آتش ديد. آتش وسيع وعجيبى بود. ابراهيم را در آتش انداختند. عجب مردمى بودند که به آن همه مهربانى ها ودلسوزى هاى اين معلم مهربان، چنين پاسخى دادند! اما از ابراهيم بشنويد: وقتى حضرت ابراهيم آن آتش را ديد، او هم - مثل پيغمبران ديگر - به پنج نور خدايى متوسل شد. وخدا را به آن پنج بزرگوار قسم داد تا از آتش نجاتش دهد. وخدا هم نجاتش داد. آتش برايش سرد وسلامت شد. وابراهيم، از وسط آتش سوزنده، سالم وسر حال بيرون آمد. مردم، همه با چشمان وحشت زده، نگاه مى کردند که ببينند چه مى شود؟ که آن معجزه الهى را ديدند. اين قصه ها اتفاق مى افتاد. ومن هر روز به ديدن آن پنج تن مشتاق تر مى شدم. فکر مى کنيد بعدا چه شد؟ آماده باشيد تا بقيه قصه را برايتان بگويم...

در ساحل نيل

بچه ها، مردم همه اين قصه ها را ديدند ويا شنيدند، اما باز هم بت پرست شدند. آن قدر به شيطان سوارى دادند، که شيطان از آنها جدا تشکر کرد! وآنها نفهميدند که تشکر شيطان، فقط به معنى بيچارگى آنها است. عجيب است! اين همه صحنه ها را ديدند وشنيدند، که من فقط از آن ميان چند صحنه را برايتان گفتم. اگر شما خسته نمى شديد، برايتان بيشتر مى گفتم. راستى که اگر اين همه صحنه را، سنگ وکلوخ ديده بودند، انسان مى شدند! اما اين همه آدم ديدند وهيچ تکان نخوردند! چه کنم که من با چشمان باز، اين همه را ديدم، ودر سينه ام نگه داشتم، تا مثل امروزى به شما بگويم. بله بچه ها. باز هم خداى مهربان، به رفتار زشت آدمها توجه نکرد، سابقه کارهايشان را ناديده گرفت وپيغمبر ديگرى برايشان فرستاد: حضرت موسى. حضرت موسى، معجزات عجيبى به آنها نشان داد، که الان فرصت نيست همه را به شما بگويم. مثلا فرعون، بنده ضعيفى بود که مملکت بزرگى داشت. او، به قدرت خودش مغرور شده بود وادعاى خدايى مى کرد. هر چه حضرت موسى برايش دليل آورد، تا شايد فرعون عقل خودش را به کار گيرد ودست از آن ادعاها بردارد، نشد که نشد. آن قدر به جادوگرهايش اعتماد داشت که هيچ وقت زير بار حرف حق نمى رفت. روزى جادوگرهايش را با وعده هاى رنگارنگ، با حضرت موسى روبرو کرد، تا هنرنمايى کنند! حضرت موسى چنان پاسخى به آنها داد، که آن جادوگرها، همه توبه کردند وخدا پرست شدند. نه منتظر وعده هاى فرعون ماندند، ونه از تهديدهاى او ترسيدند! مردم با اينکه ديدند که حتى جادوگرهاى فرعون فهميده اند که حق با کيست ودر کجاست، اما باز هم بت پرست باقى ماندند. در هر فرصتى، به حضرت موسى ايراد واشکال مى گرفتند، وبه او زخم زبان مى زدند. اما حضرت موسى همچنان مشکل آنها را حل مى کرد، وراه را به آنها نشان مى داد. در برابر سرزنشها ساکت بود، وفقط با آنها، به زبان عقل سخن مى گفت. مى خواست که مردم عقلى را که خدا به آنها داده، به کار اندازند، وخودشان را تسليم نمايش هاى فرعونى نکنند. ولى آنها گوش ندادند. بالاخره، روزى خداى مهربان به حضرت موسى دستور داد از رود نيل بگذرد. موسى ياران خودش را کنار رود نيل آورد، واز آنها خواست که از نيل بگذرند. نيل، عميق بود. گفتند: چگونه از اين آب عميق بگذريم؟ حضرت موسى فرمود: به دستور خدا، نام همان پنج تن را ببريد وبگذريد. به محض اينکه اسم پنج تن را بردند، وسط رود نيل، دوازده جاده خشک پيدا شد. وياران حضرت موسى، از آنها گذشتند، وبه آن طرف نيل رسيدند. فرعون واطرافيانش هم پشت سر حضرت موسى راه افتادند.

فرعون، خشک شدن رود نيل را به حساب خودش گذاشت، وگفت: اين منم که به نيل دستور دادم تا خشک شود! فکر مى کنيد جواب اين ادعاهاى فرعون را چه کسى داد؟ آب! بله، آب! به محض اينکه فرعون ويارانش به وسط جاده هاى داخل رودخانه رسيدند، آب آمد وهمه آنها را با ادعاهايشان برد، وفقط نامى از آنها در تاريخ باقى ماند. دوست داريد ببينيد بعد از آن چه شد؟ پس بقيه داستان را بشنويد...

آفتاب وصليب

اى آدمها! بچه هاى من! راستى از رفتار شماها تعجب مى کنم. اين همه بد رفتارى با حجت هاى خدا کردن، اين همه استدلال عقلى شنيدن، اين همه معجزه ديدن، وبعد از اينها، باز هم انکار! راستى عجيب است! بله! باز هم آدمها بعد از چندى به بت پرستى برگشتند. باز هم دور بت هاى بيجان چرخيدند، بت هاى سنگى وچوبى وفلزى که خودشان ساخته بودند. دور اينها چرخيدند، وخدا را فراموش کردند. من در اين سالها، به لطف ومهربانى خدا فکر مى کردم، به خير خواهى ودلسوزى پيغمبران براى مردم فکر مى کردم، ونمک نشناسى مردم را هم مى ديدم. دوست داشتم زبان مرا مى فهميديد تا برايتان درد دل مى کردم. اما چه کنم که هم وقت شما کم است، وهم حوصله زيادى نداريد، وهم زبان مرا درست نمى فهميد. بله! بالاخره خداى مهربان، حضرت عيسى را نزد آن مردم فرستاد. او هم مثل پيغمبران ديگر، حرفهاى خوبى مى زد، نصيحت هالى جالبى به آنها مى کرد، راه را به آنها نشان مى داد. وهميشه بين آنها بود ودر غم وشادى آنها شرکت داشت. ولى انگار آن همه حرفها را به سنگ وچوب مى گفت، نه به آدمها! آدمها در گوش هايشان پنبه گذاشته بودند تا حرفهاى حضرت عيسى را نشنوند. حتى من مى ديدم که بارها مريض هاى سخت آنها را شفا داد، تا شايد قدرت خدا را ببينند، ودست از لجاجت خودشان بردارند. چند بار مرده هايى را به قدرت خدا زنده کرد. گاهى به آنها خبر داد که در خانه هايشان چه مى گذرد. اين همه کارها را، فقط براى اين انجام مى داد که مردم را به اين مدرسه سيار خدا دعوت کند، ودرس انسانيت به آنها بدهد. نتيجه سالها زحمت حضرت عيسى عليه السلام، تربيت شدن تعدادى اندک از افراد حق طلب بود. بقيه به راه نيامدند. نمک خوردند ونمکدان شکستند. کارى کردند که هنوز من از ديدن آن صحنه - که چند قرن پيش ديده ام - ناراحتم. آنها چگونه به اين کار راضى شدند؟ نمى دانم. بله، بچه هاى من! آن مردم نادان، نقشه اى کشيدند که حضرت عيسى را دار بزنند. چوبه دار را بر سر من گذاشتند ومنتظر پيغمبرشان شدند! هر چه من فرياد زدم که اين کار را نکنيد، فرياد من به گوششان نرسيد. آنها که نصيحتهاى پيغمبر خدا را گوش نمى دهند، آيا به حرف هاى زمين گوش مى دهند؟! بالاخره نقشه کشيدند. نقشه را کسى کشيده بود، به نام يهودا. از اين طرف، يهودا، برنامه اى درست کرد که حضرت عيسى کشته شود. از آن طرف، خداى بزرگ به حضرت عيسى خبر داد که دشمنان برايش نقشه کشيده اند. حضرت عيسى هم خدا را قسم داد به حق پنج تن، همان پنج نور که قبلا هم ديده بود وبه خوبى مى شناخت. خداى بزرگ، دعاى او را مستجاب کرد واو را نجات داد. مى دانيد چطور؟ خدا کارى کرد که يهوداى خيانت کار، به شکل حضرت عيسى در آمد. ومردم نادان، يهودا را به دار زدند، به خيال اينکه حضرت عيسى را کشته اند، ودر اين ميان حضرت عيسى زنده ماند. مى دانم که به ادامه داستان علاقه مند شده ايد، ودوست داريد بدانيد که بعد از آن چه شد. پس بيائيد تا باهم برويم...

پنج نور

آنچه من در طول اين چند هزار سال ديدم، اين بود که پيغمبران گذشته، هر وقت گرفتار مى شدند دعا مى کردند، وخدا را به حق آخرين پيغمبر وخاندانش قسم مى دادند که مشکل آنها را حل کند. اين پيغمبران، به پيروان خودشان هم ياد داده بودند که آنها هم براى حل مشکلات خود، به آخرين پيغمبر وخانواده اش متوسل شوند. چند نمونه برايتان بيان مى کنم تا شما هم قدر اين خانواده نورانى را بدانيد: - حضرت نوح عليه السلام، در شدت طوفان که قرار گرفت، به آخرين پيغمبر خدا وخاندانش متوسل شد. - کلماتى که خداى بزرگ، حضرت ابراهيم را به آنها امتحان کرد، نام همان بزرگواران بود. - حضرت موسى عليه السلام در بسيارى از مشکلاتى که براى بنى اسرائيل پيش مى آمد، به آنها امر مى فرمود که با صلوات بر محمد وآل محمد، مشکل خود را حل کنند. - در زمان حضرت عيسى عليه السلام، بارها شاهد بودم که به ياران خود، مژده ظهور پيغمبر خاتم را مى داد، وبه پيروان خود سفارش مى کرد که نبوت او را قبول کنند... بچه ها! هر چه اين اسمها را بيشتر مى شنيدم، بيشتر مشتاق ديدن آنها مى شدم. روز شمارى به دقيقه شمارى رسيد. لحظه به لحظه منتظر بودم که اين افراد عزيز وبزرگوار را ببينم. يعنى همان بندگان خاص خدا که هزارها سال، فقط اسم آنها را شنيده بودم وعظمت آنها را فهميده بودم...

انتظار زمين

نمى دانم براى شما پيش آمده که منتظر مهمان گرامى ومحبوبى باشيد؟ اگر منتظر مهمان عزيزى باشيد، لحظه شمارى براى آمدن او چه حالتى به شما مى دهد؟ هر وقت صداى زنگ در را بشنويد، به سرعت در را باز مى کنيد، به اميد آن که او بهشت در باشد. هر جا اسم او را مى شنويد، حالتان عوض مى شود. يک باره خودتان را از ياد مى بريد، وتمام وجودتان مى شود يک کلمه: او. من هم در انتظار آمدن اين مهمانان عزيزم، چنين حالتى داشتم. اينان کسانى بودند که سالها، نه، بلکه صدها سال وهزاران سال انتظارشان را داشتم تا خدا افتخار ميزبانى شان را به من بدهد. آن قدر در طول اين سالهاى دراز، اوصاف اين خانواده را شنيده بودم که آنها را بهتر از هر کسى مى شناختم، گر چه مى دانستم که تمام آنچه درباره آنها شنيده ام، به اندازه يک کلمه بوده از کتابى بزرگ، که هيچ کس تمام آن کتاب را نخوانده است. اما به همان مقدار که از خوبى هاى آنها شنيده بودم، اشتياق من براى ديدنشان روز به روز بيشتر مى شد. با تمام وجود دوست داشتم که ميزبان آنها باشم. با همه هستى خود، مى خواستم که آن عزيزان پاى خود را روى سر من بگذارند. ومن خاک پاى آن ميهمانان گرامى را همچون تاج افتخار، بر سر بگذارم. بالاخره روزى به من مژده اى دادند، مژده اى بزرگ...

به من خبر دادند که اين مهمانان عزيز گرامى قرار است به ميهمانى من بيايند. از خوشحالى در پوست خودم نمى گنجيدم. انتظار چند هزار ساله، رو به پايان داشت. اما...

مژده بزرگ

با خودم فکر مى کردم که بچه هاى من (آدمها) خود را براى اين استقبال بزرگ وتاريخى آماده مى کنند. پيغمبرى که قرار بود روى زمين بيايد، آخرين پيغمبر خدا، وبالاترين پيغمبر بود. او همان پيام آورى بود که از حضرت آدم به بعد، همه پيغمبران خدا - که او را به چشم دل ديده اند - مژده ظهور او را داده اند. نسلها آمده ورفته اند، در انتظار ديدنش، بچه ها جوان شدند، وجوانان به پيرى رسيدند، وپيران سالخورده از دنيا رفته اند. ودر تمام اين هزاران سال، تمام مؤمنان وخداپرستان امتهاى گذشته، يک نام از پيغمبرانشان شنيده اند ومکرر شنيده اند: محمد (صلى الله عليه وآله). وهميشه اين نام را با تعظيم وبزرگداشت خاصى شنيده اند. پيش خودم مى گفتم: اين همان بزرگ بزرگوار، نور مجسم، آينه توحيد، وگل سر سبد آفرينش است که همه او را مى شناسند. اکنون چند هزار سال است که نسل به نسل اسم او را شنيده اند، وخوبى هايش را سينه به سينه، گفته اند. فکر مى کردم: حتما مى گويند: شنيدن، کى بود مانند ديدن؟ چه فرصتى بهتر از اين، که او را از نزديک ببينيم، ودر پرتو اين نور، از ظلمت ها دور شويم. البته رفتار مردم - بچه هاى خودم - نسبت به پيغمبران قبلى را ديده بودم وبه ياد داشتم. اما اين يکى حساب ديگرى داشت. اين آخرين پيغمبر خدا وبالاترين پيامبران بود. اين عزيز ويار ديرينه، پناهگاه ومشکل گشاى چند هزار ساله مردم بود. با خودم مى گفتم: رسم ادب اين است که آدم، هر جا نمک خورد، حق نمک نگه دارد، ونمکدان را نشکند ودوست داشتم مردم هم چنين باشند. البته خيلى به بچه هاى خودم - آدمها - خوشبين نبودم، چون آنها را در اين چند هزار سال ديده بودم، وبخصوص در موقع امتحانهاى سخت وحساس شناخته بودم. ولى اين امتحان، از نوع ديگر بود، واين بزرگوار، آشناى چند هزار ساله و... خلاصه، هزار فکر وبرنامه داشتم. اما چه بگويم؟ مى دانيد چه ديدم؟ ديدم که وقتى او آمد: کنگره هاى کهنه ومحکم کاخ کسرى لرزيد، آتشکده فارس - بعد از هزار سال که روشن بود - خاموش شد، درياچه ساوه که سالها آن را مى پرستيدند خشکيد، هر بتى که در هر جاى دنيا بود، سقوط کرد. - وخيلى خبرهاى ديگر، در خيلى جاهاى ديگر رخ داد. اينها را همه ديدند، ودانستند که نتيجه تولد مولود جديد است. مولود، چه کسى بود؟ مولود، از بهترين خاندان عرب بود. از خانواده اى بود که در سخت ترين حالتها وبدترين مشکلات، خشک سالى ها، قحطى ها وگرسنگى ها، در خانه آنها به روى مردم باز بود. عبد المطلب وابو طالب را، همه مردم به اين خصوصيت مى شناختند. به همين دليل، آنها سرور مکه وکليد دار خانه کعبه بودند. مردم کشورهاى ديگر هم که در مسير تجارت خود از مکه گذشته بودند، همه اين خبرها را شنيده بودند، واين خانواده را مى شناختند. واکنون، خبر تولد فرزندى از اين خاندان با اين همه عجايب، به گوش وچشم همه مردم دنيا مى رسيد. فرزند عبد الله را محمد (صلى الله عليه وآله) نام نهادند، يعني: ستوده، چون همه از خوبى هايش مى گفتند، او کودکى بود، اما نه مانند کودکان ديگر. شخصيتى شگفت ووالا داشت. واين را همه درباره اش اقرار مى کردند. او را امين قريش مى دانستند. در سيمايش نور مى ديدند، دور بودن او از همه عادتهاى زشت رايج را همه ديده بودند. غار حرا - پناهگاه او در فرار از آداب ورسوم جاهلى - را همه مى شناختند، در همان سالهاى نوجوانى وجوانى، او را مثل پيران کهن سال احترام مى کردند. وخلاصه، همه مى دانستند که در ميان آن همه تن ها، او، تنها است، نمونه ومثل ومانندى ندارد. واين را هر کس به صورتى ديده بود. وآوازه او در شهرها وکشورهاى ديگر هم پيچيده بود. اما اين همه احترام به او، تا قبل از چهل سالگى وى بود. زمانى که امين فريش چهل ساله شد، ورق برگشت. ومن کارها ورفتارهاى عجيبى از فرزندان ناسپاسم - آدمها - ديدم...

افتخار

گفتم که تمام اين احترام ها وبرخوردهاى خوب، تا سن چهل سالگى محمد امين (صلى الله عليه وآله) بود. اما آن روز اتفاقى ديگر افتاد... محمد امين (صلى الله عليه وآله) نزديکان خود را جمع کرد. وبعد از مقدماتى - از جمله تاييد گرفتن از آنها نسبت به صداقت وراست گفتارى خود - به آنها خبر داد که خدا به او مقام پيغمبرى را داده است. رسول خدا، همين خبر را به اقوام وخويشاوندان خود داد. اما من آن روز ديدم که او را مسخره کردند، به او خنديدند، ونگذاشتند کسى به حرفش گوش دهد. آنها خودشان اقرار داشتند که کلام دروغ از او نشنيده اند. خودشان مى دانستند که کسى به پاکى وصداقت وامانت او در ميان قريش نبوده، وبرترين آفريده خدا را در ميان خود دارند. اما چرا آن روز اين گونه برخورد کردند؟ فکر مى کنم فقط به خاطر يک مطلب بود: تصور آنها اين بود که پيغمبر اسلام با اين ادعاى جديد، منافع دنيايى آنها را به هم مى زند، در حالى که پيغمبر، خير وصلاح دنيا وآخرت آن مردم را مى خواست. نه تنها چيزى از دنياى آنها نمى خواست، بلکه مشکلات آنها را همچون گذشته - بلکه بهتر از گذشته - حل مى کرد. البته آن مردم بسيار نادان بودند. ولى در همان روز اول وروزهاى بعد، هر بار چنان برخوردى با پيغمبر خدا مى شد، من بر خود مى لرزيدم. دوست داشتم کارى بکنم، که اجازه نداشتم. روزى دندان حضرتش را شکستند. روزى زباله بر سرش ريختند. چون در برابر سخنان نورانى او پاسخى نداشتند، گفتند: شاعر است وشاعرانه سخت مى گويد! گاهى هم او را جادوگر معرفى کردند وحرفهايى ديگر. من همه اين حرفها را مى شنيدم وهمه آن کارها را مى ديدم ودم بر نمى آوردم وتنها بخود مى پيچيدم. بالاخره او را از مکه بيرون کردند. او به سمت مدينه حرکت کرد. مى ديدم که گامهاى آرام ومطمئن خود را در مسير هجرت، بر سر من مى گذارد واين را همچون تاج افتخار بر سر خودم مى دانستم وهنوز به آنها افتخار مى کنم. گمان مى کنم کمتر سياره اى مثل من چنين افتخارى داشته باشد.

بنده خدا

من تا آن روز، ميزبان هزاران هزار انسان بوده ام. اما اين بنده خدا، عجيب بود. واقعا بنده خدا بود. اين ادعا را از خيلى آدمها شنيده بودم. اما غير از پيغمبران وجانشينان آنها، نديده بودم که کسى به راستى بندگى در برابر خداى بزرگ نشان دهد. گاهى بعضى از پيروان آنها هم چنين مى کردند. اما عبوديت آنها هم نسبت به اين پيغمبر، قابل ذکر نبود. او واقعا عبد الله بود وبه اين عنوان افتخار مى کرد. در حالى که تمام قدرت کائنات در اختيارش بود، ومى توانست از آن براى نابودى دشمنانش استفاده کند، اما اين کار را نمى کرد. من با تمام امکانات خودم، در اختيار او بودم. واز کارهاى زشت بعضى انسان نماها رنج مى بردم. دوست داشتم دهان باز کنم وآنها را در کام خود فرو ببرم. ولى منتظر اجازه آن بنده برگزيده خدا، آن پيغمبر بزرگ، برترين رسول الهى بودم، که به من چنين اجازه اى دهد، وآن بزرگوار اجازه نمى داد. آنجا بود که گوشه اى از صفت رحمه للعالمين بودن او را فهميدم. نه تنها فهميدم، که به گوش خود شنيدم، وبه چشم خود ديدم. مى دانيد که ما - يعنى من وآسمان وسنگها و... - هم چشم وگوش داريم. وگاهى بهتر از بعضى افراد بشر، مى شنويم ومى بينيم. اما با اين همه اقرار مى کنم که آنچه شنيدم وديدم، فقط شعاع هايى از خورشيد رحمه للعالمين بود. من کجا ودرک آن مقام کجا؟ اما به همان مقدار که ديدم، نمک خوردن ونمکدان شکستن مردم را هم ديدم. ديدم که چقدر بعضى از فرزندان ناخلف من، از اين اخلاق کريمانه وبزرگوارانه پيامبر رحمت، سوء استفاده مى کنند. من ديدم که آن پيغمبر بزرگ خدا، هيچ وقت به خاطر شخص خودش ناراحت نشد. در عوض، مى ديدم که بارها دست به دعا بلند مى کند، وهدايت مردم نادان را از خداى مهربان مى خواهد. بارها صحنه اين دعا را شاهد بودم. واز کيفيت شکايت هاى پيامبر رحمت به درگاه خدا ناراحت مى شدم. اما از طرف ديگر، از زبان همان پيغمبر - که زبان گوياى وحى الهى بود - شنيدم که خداى بزرگ، وعده اى به او داده که از شنيدن آن بسيار خوشحال شدم.

وعده حتمى خدا اين بود که: زمين - يعنى من - بالاخره در دست افراد صالح - يعنى جانشينان همين پيغمبر - قرار مى گيرد،(7) ودين حق در همه جاگسترش مى يابد(8)، وچهره من که با ظلم وستم وکارهاى زشت بعضى فرزندان ناخلف من، زشت وکريه شده، با عدالت وکارهاى صحيح انسانها، بار ديگر زيبا وديدنى مى شود.(9) من مى دانستم که وعده خدا حتما عملى مى شود. اما فکر مى کردم که اين وعده در زمان حيات خود رسول خدا صلى الله عليه وآله به انجام مى رسد، ومن پس از هزاران سال تحمل سختى ها از دست فرزندانم - يعنى شما آدمها - بالاخره به راحتى وآسايش مى رسم، يعني: زمين ديگرى مى شوم. اما... فقط شصت وسه سال فرصت يافتم که ميزبان اين پيغمبر نور باشم، که نسبت به عمر چند هزار ساله من، تنها چند لحظه حساب مى شد. اين مردمان جفا کار بى وفا، پيغمبر خود را از من گرفتند، ومرا با خاطرات خوش آن شصت وسه سال تنها گذاشتند. من، در سال يازدهم هجرى، در حالى که در انتظار تحقق وعده هاى حتمى الهى لحظه شمارى مى کردم، بدن پاک پيامبر خدا را در برگرفتم. واز آن روز تا کنون، چشمى گريان در سوگ او، وچشمى به راه براى انجام وعده پيروزى او دارم.

بانويى همچون آفتاب

کسى که پيامبر رحمت را ديده باشد، واز او جز خير ونيکى ومهربانى ودلسوزى نبيند، پس از زندگى او، نسبت به بازماندگانش چگونه بايد عرض ادب کند؟ کاش مى بوديد ومى ديديد که با تنها يادگار پيغمبر، تنها فرزند وتنها بازمانده او چه رفتارى کردند؟! تنها فرزند پيغمبر، دخترش بود. اما چه دخترى؟ دخترى که پيغمبر، او را مانند مادر خودش مى دانست. وقتى که او را مى ديد، آن قله عظمت، تمام قامت به پا مى خواست، به استقبال او مى رفت، دستش را مى بوسيد، ومى گفت: پدرت، به فدايت. بارها ديدم که آن بانوى بزرگوار در محراب عبادت ايستاده بود، تا آنجا که پاهايش از آن همه عبادت، ورم کرده بود. شبهاى جمعه تا سحر، او را در حال نماز مى ديدم، وصدايش را مى شنيدم که براى همسايگانش دعا مى کرد. نماز که مى خواند، نورش به آسمانها مى رسيد، همان گونه که نور ستاره ها به شما مى رسد. ومن بر ستارگان آسمان افتخار مى کردم که ميزبان چنين نور مجسمى هستم. ملائک، او را در محراب عبادت به هم نشان مى دادند. وخداى مهربان، او را به ملائک نشان مى داد ومى فرمود: هان! ببينيد بنده مرا... بارها ديدم که فرشته هاى آسمان براى تبرک به در خانه اش مى آمدند. ومن که به طفيل وجود آن بانوى بانوان، محل رفت وآمد ملائک شده بودم، بر خاک پاى او بوسه مى زدم، وبه اين بوسه زدن، غمها را از دل پر غصه ام پاک مى کردم. بارها ديدم که جبرئيل به محراب عبادتش آمد، وبرايش خواند: اى فاطمه! براستى خدا ترا برگزيد، مطهر ساخت، وبر زنان تمام عوالم برگزيد. اى فاطمه! براى خدايت خضوع کن، وهمراه با عابدان، سجده ورکوع گزار... بخشش هايش فصل عجيبى از زندگى او بودند. در خانه اش بر روى نيازمندان، همواره گشوده بود. آن سه روز که روزه بود وتنها نان افطار خود را به مسکين ويتيم واسير بخشيد، به قدرى در نظر خداى بزرگ اهميت داشت، که با ثبت اين حادثه در قرآن - سوره هل اتى - بدان جاودانگى بخشيد.

آن روز که يک گردن بند را - که يادگار مادر بزرگوار ووفادارش خديجه کبرى بود - را به فقيرى بخشيد - مرواريد اشک از چشم پيامبر رحمت سرازير شد. در شب عروسى که لباس عروسى خود را به زنى نيازمند عطا کرد، چشمان تاريخ، مات ومبهوت در برابر اين سخاوت، بازمانده بود. نامش فاطمه بود. اقيانوس لطف ورحمت واحساس در همين اسم هم موج مى زند. شعاع خورشيد رحمتش تا قيامت هم کشيده است. وبارها پدرش مى فرمود: او را فاطمه ناميدند، زيرا در روز قيامت، دوستداران وفرزندان خود را از آتش جهنم، دور نگاه مى دارد.(10) بانويى به درخشندگى وبخشندگى آفتاب بود، که نمونه او را - در ميان زنان - چه قبل از او وچه بعد از او نديده بودم...

روزهاى سياه

کاش پيغمبر خدا مرا با چنين مردمى رها نمى کرد. کاش آن روز تلخ که آن عزيز دوست داشتنى عمر دنيايش به پايان رسيد، من هم نابود مى شدم، وديگر بعد از آن باقى نمى ماندم. کاش مى مردم، وصحنه هاى بعد از رسول خدا را نمى ديدم. کاش خدا مرا زير ورو مى کرد تا روزهاى سياه بعد از شهادت آن حبيب خدا، وآن محبوب آفريدگار را نبينم. اما چه کنم که من هم يکى از آفريده هاى خدا هستم، وگوش به فرمان خدا، که هر چه به من فرمان دهد، اطاعت کنم. خداى مهربان به من فرموده تا تمام کارهاى خوب وزشت شما آدمها را ثبت وضبط کنم، تا در روز قيامت به تک تک شما نشان دهند.

تنه دلخوشى من بعد از دوره آن پيامبر نور، اين بود که خاک زير پاى فرزندان وخاندان او هستم. اگر شما آدمها مى فهميديد که خاک زير پاى خاندان پيامبر بودن چه ارزشى دارد، شما هم لحظه اى اين فضيلت را از دست نمى داديد. اما چه کنم که بيشتر شما بچه هايم نه تنها اين را نمى فهميد، بلکه تا مى توانيد، با اين خاندان پاک، سر جنگ داريد. بيچاره من، که مادر پير چنين فرزندان ناخلفى هستم. وهر روز بايد جنايت تازه اى از آنها ببينم، ودر برابر آن، تنها سکوت کنم، وصبورانه شاهد کارهاى زشت برخى از فرزندانم باشم. هر کس که ذره اى انصاف داشته باشد، بانوى نور را تا آخرين حد ممکن بزرگ مى دارد. آن بانو چنان نورانى بود که پرتوش روزى سه بار، اهل مدينه را خيره مى ساخت. وحتى آنها که چشم دل خود را بسته وکور ساخته بودند، آن نور را مى ديدند. اما چه کنم که آن کور دلان، نه تنها از پرتو چنين خورشيدى تابان بهره نبردند، که خون در دل آن خورشيد کردند. آنها که جز تيرگى را نمى خواستند ودشمن نور بودند، تيرهاى کينه خود را به سوى خورشيد عصمت رها کردند، تا نور افشانى را از او بگيرند. کاش چشمانم کور مى شد، وآن روزها را نمى ديدم: - روزى که بين در وديوار، فريادش بلند شد. - روزى که آن سنگ دل هاى کافر، خانه اش را به آتش کشيدند. - روزى که مزد آن همه نور افشانى را با صورت کبود به او دادند. - روزى که فرزند شش ماهه اش را بالگدهاى ستم از او گرفتند. - روزى که چادرش را با خاک کوچه هاى تنگ مدينه آشنا کردند. - روزى که اثر پنجه ستم را بر سيماى نورانى او نشاندند. - روزى که پيکر نحيف آن بانوى جوان هيجده ساله را بر بستر بيمارى جاى دادند. - روزى که پس از آن همه آزارها، زخم زبانها نيز نثارش کردند. آى آدمها! که تا قيام قيامت مى آييد، با شما هستم. کاش گوشهايم کر مى شد، وصداى سيلى خوردن به صورتش را نمى شنيدم. کاش نابود مى شدم، وخون پسر شش ماهه اش بر صورتم نمى نشست. کاش لال مى شدم، واين قصه هاى جانسوز را به شما نمى گفتم. کاش در آن شب، اجازه داشتم تا دهان باز کنم، وتمام افراد بى وفاى آن روز را در کام خود مى بلعيدم. کدام شب؟ آن شب که امير المؤمنين صلوات الله عليه، اول مظلوم عالم، تابوتى بر سر شانه گرفته بود. در کنار او، چند کودک يتيم، وتنها چند يار وفادار - کمتر از عدد انگشتان دو دست - آرام وبى صدا، اشک مظلوميت وماتم مى ريختند. باقى ماجرا را از مدينه بپرسيد. من که بغض گلويم، را مى فشرد. تنها صداى جگر سوز وناله مظلومانه على مرتضى صلوات الله عليه را شنيدم که حبيبش خاتم الانبياء صلى الله عليه وآله را خطاب کرد وعرضه داشت: اى رسول خدا! در مصيبت دختر برگزيده ات، صبر من کم شد، وزبان من در اين مصيبت نارسا است. از دخترت بپرس که امت تو با او چه کردند. از او بپرس، تا او از ستم امت با تو سخن گويد...(11) من سراپا گوش بودم که چه مى شنوم؟ نمى دانستم خوابم يا بيدار؟ مصيبتى که آئينه تمام نماى صبر را بشکند، فاجعه اى که زبان امير کلام را ببندد، ماتمى که پشت پشتوانه کائنات را به خاک ماتم برساند، چه مى توانست باشد؟ من مانده بودم، ووعده پيروزى رسول خاتم. من مانده بودم ووعده اى که خدا به پيغمبرش داده بود. من که همچنان براى پيروزى اين بزرگ پرچمدار هدايت بر دشمنان لحظه شمارى مى کردم، اينک در بهت وحيرت مانده بودم. در اين حيرت مانده بودم که امتى که پيغمبر خود ر اين گونه آزار دهند، چگونه مى توانند وسيله تحقق وعده الهى باشند؟ امتى که از پيغمبر خود بشنود که خشم فاطمه، خشم رسول است وخشم رسول، خشم خداست،(12) آن گاه فاطمه را به خشم آورد، از چنين امتى چه توقعى مى توان داشت؟ اين است که دوباره چشم از امت بستم، ديدگان مات ومبهوت ونگران ومنتظر وگريان خود را بر همان خانه کوچکى دوختم، که تنها اميد وپناهگاه وتکيه گاه من بود: خانه کوچک رسول خدا، خانه کوچک صديقه کبرى وعلى مرتضى، که وعده حتمى الهى پيروزى حق بر باطل، جز از آن خانه، راهى براى بروز وظهور نداشت...

پاورقى:‌


(1) اشاره به سوره زلزال.
(2) رجوع شود به: کتاب شريف غايه المرام باب 1 و2.
(3) کتاب فاطمه الزهراء سلام الله عليها، تاليف مرحوم علامه امينى.
(4) قرآن، سوره عنکبوت، آيه 14.
(5) رجوع شود به: حياه القلوب علامه مجلسى، باب حضرت نوح عليه السلام.
(6) رجوع شود به: بحار الانوار، جلد 94.
(7) سوره انبياء، آيه 105.
(8) سوره نور، آيه 54.
(9) سورن حديد، آيه 17.
(10) رجوع شود به کتاب: الزهراء عليها السلام (مجموعه مقالات)، جلد دوم، چاپ انتشارات ميقات.
(11) نهج البلاغه.
(12) فضائل الخمسه فى الصحاح السته.