دين
(دين) در معانى متعدد گفته مى شود مانند (جزاء)، (پاداش) و(طاعت)،
چنانکه بر مجموع تعاليم اعتقادى واخلاقى وعملى که از سوى خدا به
وسيله پيغمبر به مردم ابلاغ مى شود، (دين) مى گويند بلکه گاه بر
مطلق اينگونه تعاليم اگر چه از جانب خدا نباشد دين اطلاق مى شود.
در قرآن مجيد (دين) در اين معانى آمده است، مثلاً به معنى (پاداش)
و(جزاء) در سوره فاتحه الکتاب مى فرمايد: (مالک
يوم الدين)،(1)
مالک روز جزاء ودر آيه پنجم سوره البينه در معنى طاعت مى فرمايد: (وما
اُمروا الا ليعبدوا الله مخلصين له الدين)(2)
(امر نشده اند مگر اينکه خدا را عبادت کنند در حالى که طاعت را
براى او خالص کنند).
وهمچنين آيه (ومن أحسن ديناً ممن أسلم وجهه
لله وهو محسن)(3)
(طاعت چه کسى بهتر است از کسى که روى خود را براى خدا تسليم کند
واو نيکوکار باشد) که بعضى از مفسرين فرموده اند: مقصود از دين،
طاعت است.
ودر معناى مجموع تعاليم اعتقادى واخلاقى وعملى در مثل اين آيات
آورده شده است (ان الدين عند الله الاسلام)(4)
(همانا دين در نزد خدا اسلام است). (ومن
يبتغ غير الاسلام ديناً فلن يقبل منه)(5)
(هر کس که غير از اسلام دينى را انتخاب کند از او پذيرفته نخواهد
شد).
بنا بر اينکه از (اسلام) در اين دو آيه همان معنى علمى واصطلاحى که
اسم است براى دينى که بر حضرت خاتم الانبياء نازل شده است قصد شده
باشد، چنانکه ظاهر آيه هم همين است.
ومثل آيه (هو الذى أرسل رسوله بالهدى ودين
الحق ليظهره على الدين)(6)
(او کسى است که پيامبرش را با هدايت ودين حق فرستاد تا بر تمام
اديان غالب گرداند).
ودر هر دو معنى اخير (يعنى آنچه از جانب خدا نازل شده ومطلق برنامه
هاى اعتقادى وعملى اگر چه از جانب خدا نباشد) در اين آيه آمده است
(لکم دينکم ولى دين)(7)
(دين شما از آن شما ودين من از آن من). که خطاب رسول خدا (صلى الله
عليه وآله وسلم) به کفار است.
واز آياتى که در آن از (دين)، کل آنچه بر پيامبر نازل مى شود قصد
شده است، اين آيه از سوره شورى است.
(شرح لکم من الدين ما وصّى به نوحا والذى
أوحينا اليک وما وصّينا به ابراهيم وموسى وعيسى أن أقيموا الدين
ولا تتفرقوا فيه)(8)
(خدا شرع وآئينى که براى شما مسلمين قرار داد حقايق واحکامى است که
نوح را هم به آن سفارش کرد وبر تو نيز همان را وحى کرديم وبه
ابراهيم وموسى وعيسى هم آن را سفارش نموديم که دين خدا را بر پا
داريد وهرگز تفرقه واختلاف در دين نکنيد).
تفسير دعاء
خدايا خودت را به من بشناسان، که اگر خودت را به من نشناسانى،
پيغمبرت را نمى شناسم.
خدايا پيغمبرت را به من بشناسان که اگر پيغمبرت را به من نشناسانى،
حجّت را نمى شناسم.
خدايا حجت خودت را به من بشناسان که اگر حجت را به من نشناسانى، از
دينم گمراه مى گردم.
وچون دعاى شريف متضمن سه جمله است، هر يک از اين سه جمله را
جداگانه تفسير مى نمائيم.
اللهم عرفنى نفسک فانک ان لم تعرفنى نفسک لم أعرف
نبيک
اصول کافى کتاب الحجة باب الغيبة، حديث5.
معرفت خدا، شناختن خدا به هستى وصفات جلال وجمال او است که مقول به
تشکيک است ومراتب ودرجات متفاوت دارد وب حسب مراتب آثار آن در
اخلاق وکردار ورفتار شخص عارف نيز تفاوت دارد.
در حديث است از رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) که فرمود:
(من عرف الله وعظمه منع فاه من الکلام وبطنه من الطعام وعنا نفسه
بالصيام والقيام(9)
هر کس خدا را بشناسد وتعظيم کند، دهان خود را از کلام (بيهوده وغير
ذکر واطاعت او) وشکم خود را از طعام (حرام وزيادتر از مقدار لازم)
منع مى نمايد وخود را با روزه وايستادن به نماز وعبادت به زحمت مى
اندازد).
خوف وخشيت، رضا وتسليم، توکل واستقامت، صبر وشجاعت وخلاصه همه صفات
حميده، ميوه درخت معرفت وخدا شناسى است. هر چه معرفت کامل تر باشد
اين صفات نيز در انسان کامل تر مى شود. محبت ودوستى خدا که از اعظم
درجات ومتعالى ترين مقامات است محصول معرفت است. زيرا انسان هر کس
وهر چيزى را که دوست مى دارد براى اين است که او را به کمالى از
کمالات متصف مى داند; عالم را براى علمش، بخشنده را براى بخشش،
جميل وزيبا را براى جمال وزيبائيش، قادر وتوانا را براى قدرت
وتوانائيش ورحيم را براى رحمت ومهربانيش وخلاصه هر کس را که دوست
مى دارد براى اين است که او را داراى وصفى از کمال مى شمارد. چون
حب به کامل وکمال، فطرى بشر است وبر حسب اين فطرت وقتى معرفت به
خدا پيدا کرد که کمال مطلق وجامع جميع کمالات وبخشنده هر کمال به
هر صاحب کمال است، او را دوست خواهد داشت وهر چه را به او تعلق
دارد از آن جهت که وابسته به او است، دوست مى دارد ودعايش اين دعا
مى شود.
(اللهم ارزقنى حبک وحب من يحبک وحب کل عمل يوصلنى الى حبک: خدايا
روزى من فرما دوستى خودت ودوستى هر کس که تو را دوست مى دارد
ودوستى هر عملى که مرا به دوستى تو مى رساند).
ودر مناجاتش با خدا او را اينگونه توصيف مى نمايد:
(أنت الذى أزلت الاغيار عن قلوب أحبائک حتى لم يحبوا سواک ولم
يلجئوا الى غيرک: توئى آنکه بيگانگان را از دلهاى دوستانت مى برى
تا غير از تو کسى را دوست نداشته باشند وبه غير تو پناه نبرند).
وحاصل آنکه آثار معرفت، بايد در اعمال ورفتار انسان ظاهر باشد. چون
اگر آثار آن نباشد از عدم اثر پى به عدم مؤثر مى بريم واز جمله
علائم معرفت، شوق به عبادت ودعا ومناجات وخلوت با حضرت قاضى
الحاجات وانجام تکاليف وفرائض است که در عارف به خدا وعارف به آثار
وبرکات دعا وعبادت واطاعت بايد وجود داشته باشد.
بالجمله تفاوت مراتب معرفت از تفاوت تعهدات دينى والتزامات اسلامى
افراد معلوم مى شود. هر چند طريق معرفت صاحبان مراتب مشاهده آثار
ومصنوعات ومخلوقات باشد که جميع خردمندان در آن شرکت دارند از
انبياء تا افراد عادى چنانکه در قرآن مجيد مى فرمايد:
(وکذلک نرى ابراهيم ملکوت السموات والارض
وليکون من الموقنين)(10)
(وهمچنين ما به ابراهيم ملکوت آسمانها وزمين را ارائه داديم تا به
مقام اهل يقين رسد).
لذا اگر چه همه سالک اين راه مى باشند اما سلوک ووصولشان به مقصود
بر حسب مراتب عقول وصفاى باطن آنها مراتب ودرجات دارد وهمان طور که
حضرت خليل الرحمن (عليه السلام) به ملکوت آسمان ها وزمين، وطلوع
وغروب کواکب استدلال بر وجود خدا نمود، ديگران هم استدلال مى
نمايند اما بعضى معرفتشان چنان ضعيف است که در کمترين ابتلا وفشارى
که بر آنها وارد شود، به هر کسى ملتجى مى شوند ودر برابر هر کس
تضرّع وتذلل مى نمايند; ولى ابراهيم خليل چنان در اوج ايمان قرار
گرفته بود وعلم ثابت ويقين جازم داشت که در هنگامى که توسط منجنيق
او را به سوى آتش انداخته بودند جبرئيل امين به او گفت:
(ألک حاجة: آيا حاجتى دارى؟)
فرمود: أما اليک فلا: به تو حاجتى ندارم).
اين اظهار بى نيازى حضرت خليل الرحمن از مثل روح الامين والتجاء او
به خدا براى معرفتش به خدا وصفات کمالى او بود. او ما سواى خدا را
به خدا نيازمند ومغلوب ومقهور او مى دانست لذا اظهار نياز به غير
خدا در آن حالت بسيار حساس وخطرناک از او ظاهر نگرديد.
بعد از اين بيانات بايد توجه داشت که در اين دعا چون مقام، مقام
دعا وتوجه به حق ومسئلت حاجت است، مسلّم است که دعا کننده بى معرفت
نيست. بنا بر اين مقصود از طلب معرفت يا طلب ثبات وبقاء بر آن ودر
خواست توفيق در نگهدارى آن است نظير آنچه در تفسير آيه کريمه (اهدنا
الصراط المستقيم)(11)
فرموده اند: (أى ثبتنا على الصراط المستقيم).
وممکن است مراد از طلب معرفت، طلب افزايش کمال ودرجات ومنازل
بالاتر باشد; چون هر مرتبه اى از مراتب معرفت را که انسان حاصل
نمايد، ارتقاء به مراتب بالاتر از آن را بايد وجهه همت قرار دهد.
ومحتمل است مقصود از اينکه از خدا طلب معرفت مى شود اين باشد که
خدا خودش، خود را به بنده بشنا ساند زيرا هر چند انسان به هر چه او
را بشناسد، آن معرفت هم به دلالت خدا مى باشد چون همان شيء دلالت
کننده را او آفريده است وخود را به آن شناسانده است وخود انسان را
نيز که يکى از مجموعه هاى دلائل بيشمار او است او آفريده است;
وانسان، هم عارف است وهم دليل معرفت ومعرف است مع ذلک مراتبى از
مراتب معرفت است که عنايت مستقيم الهى سبب آن مى شود ودر اثر دعا
وعبادت وخضوع وخشوع حاصل مى گردد وشخص عارف اين نوع عرفان اشراقى
را ذوق مى نمايد.
بنا بر اين، مقصود دعا کننده اين نيست که معرفت ندارم يا تو را با
آثار ودلائل نشناخته ام، بلکه مقصودش اين است که تو خودت، خودت را
به من بشناسان واين معرفت مانند نوارنيّت عقل است که خدا افاضه
فرموده است وهر کس که آن را دارا شد سخت در نگهدارى آن مراقبت مى
نمايد.
ما همه چيز را به خدا شناخته ايم، زمين وآسمان وکوه ودريا وحيوان
وانسان، وهمه چيز وهمه کس شناختيم ايم، اگر خدا به ما عقل وتميز
ورشد نداده بود، ما هيچ چيز را نمى شناختيم وار او مخلوقات را
نيافريده بود واين همه دلائل را براى اثبات وجود خودش قرار نداده
بود، شناسانده وشناخته نمى شد.
پس چنانکه صحيح است بگوئيم (عرفت الله بالاشياء: شناختم خدا را به
اشياء). صحيح است که بگوئيم (بالله عرفت الاشياء: به خدا شناختم
اشياء را). واين هم ممکن است معنائى از (انا
لله وانا اليه راجعون)(12)
باشد زيرا از سوى خدا وبه اعانت ويارى وافاضه خدا اشياء را مى
شناسيم مثل اينکه در اول، از خدا به سوى خلق سفر کرده باشيم ـ هر
چند برخى به مبدأ سفر توجه ندارند ـ وسپس از خلق به سوى خالق سفر
مى نمائيم.
بارى اين مرتبه از معرفت وقتى کامل شد، عارف، خدا را اظهر اشياء مى
داند بلکه او را فقط ظاهر مطلق وحقيقى مى يابد ولذا در دعاى عرفه
است:
(کيف يستدل عليک بما هو فى وجوده مفتقر اليک أيکون لغيرک من الظهور
ما ليس لک حتى يکون هو المظهر لک متى غبت حتى تحتاج الى دليل يدلّ
عليک ومتى بعدت حتى تکون الاثار هى التى توصل اليک عميت عين لا
تراک عليها رقيباً وخسرت صفقة عبد لم تجعل له من حبک نصيباً (13)
چگونه استدلال مى شود بر تو به چيزى که آن در وجود وهستى محتاج به
سوى تو است؟ آيا هست براى غير تو از ظهور، چيزى که نيست براى تو؟
چه هنگام پنهانى تو تا نيازمند باشى به دليلى که بر تو دلالت کند؟
وچه زمان دورى تو تا آثار بوده باشند که برسانند به سو تو؟ کور باد
(يا کور گرديده است) چشمى که نديده است تو را وحال آنکه همواره بر
او رقيب ونگهبانى، وزيان کرده است کالاى بنده اى که براى او از
دوستى خودت بهره ونصيبى قرار ندادى).
خدايا تو از همه چيز ظاهرتر وآشکارترى، تو اصلى وتو ذاتى، تو حق
حقيقى وحقيقت حقى، تو کمال مطلقى، چه چيز از تو ظاهرتر مى باشد که
تو را به آن بشناسيم، ظاهر وآشکار توئى، باطن وپنهان هم توئى.
ظهور جمله اشياء به نور است
به نور شمع کى خورشيد تابان
برم من از مؤثر پى به آثار
اگر برهان لِمى جلوه گر شد |
|
چگونه نور از آنها در ظهور است
کند پيدا کسى اندر بيابان
به ظاهر گر چه بر عکس است اين کار
نبايد بهرا آنى خون جگر شد |
تصوّر را در اينجا چون گذر نيست بجز لفظ انّى ولِمى ديگر چيست.(14)
اگر گفته شود، با اينکه خدا اظهر اشياء است بلکه ظاهر حقيقى وبا
لذّات او است، چگونه بر بسيارى مخفى وپنهان است؟
پاسخ اين است که: اين خفا عکس العمل ظهور است واين پنهانى از فرط
آشکارى ونمايانى، واين بُعد ودورى در اثر کمال قرب ونزديکى است.
دوست نزديک تر از من به من است
چکنم با که توان گفت که دوست |
|
وين عجب تر که من از وى دورم
در کنار من ومن مهجورم |
بطور مثال گفته اند: ماهيان دريا نزد ماهى دانائى رفتند وبه او
گفتند هميشه مى شنويم که به ما مى گويند; حيات شما از آب است، آب
را به ما بنمايان. آن ماهى جواب داد شما چيزى غير از آب به من نشان
دهيد تا من آب را به شما نشان دهم.
وجهت ديگر که اينگونه خفا ونهانى را موجب مى شود اين است که هر
چيزى به ضد خود معروف وشناخته مى گردد. (تعرف الاشياء بأضدادها)
مثلاً روشنائى ونور به ظلمت وتاريکى، علم به جهل، وصحت وتندرستى به
بيمارى، شناخته مى شوند اما اگر چيزى را ضد نباشد شناسائى او بر
بسيارى پنهان مى ماند وچون خدا را ضدى نيست وهيچگاه جهان بى خدا
نبوده ونخواهد بود لذا اثر فيض خدا در پيدايش اين جهان وبقا
وپايدارى آن ناشناخته مى ماند وکمال ظهور موجب خفا مى گردد.
سالها دل طلب جام جم از ما مى کرد
گوهرى کزصدف کون ومکان بيرون بود
بيدلى در همه احوال خدا با او بود |
|
آنچه خود داشت زبيگانه تمنا مى کرد
طلب از گم شدگان لب دريا مى کرد
او نمى ديدش واز دور خدايا مى کرد |
وآخرين توضيح ديگر در مراتب معرفت الله که بطور فشرده بيان مى شود
اين است که معرفت الله در مرتبه اى که خود حاوى مراتب زياد است،
عبارت است از سلب نعوت وصفاتى که ذاتى باى تعالى از آن منزّه است
مثل جهل وعجز وجسميت وترکيب وغيره که بارى تعالى از آنها منزّه
است.
ومرتبه ديگر که آن نيز مراتب بسيار دارد، معرفت صفات کماليه مثل
وجود ووجوب وقيوّم وعالم وقادر وحّى وسميع وبصير است که اين صفات
همه از صفات وجودى است وحق ـ عز اسمه ـ به آنها اتصاف دارد. در اين
مرتبه عارف مى شناسد که تنها مرتبه سلب نقايص از خدا در معرفت به
امور مسلوبه از بارى تعالى نبايد اکتفا شود. بلکه بايد به صفات
وجودى که حق به آنها اتصاف دارد نيز عارف شود. مثلاً علم يکى از
صفات خدا است که به آن اتصاف دارد ومعنى علم او به اشياء عدم جهل
نيست يا موجوديّت يا وجوب وجود او وقدرت او سلب عدم موجوديّت يا
وجوب ونفى عجز از او نمى باشد، بلکه معناى تمام اين صفات اتصاف ذات
مقدس بارى تعالى به آنها است وخلاصه آنکه صفات وجودى بارى تعالى
همه موجود به وجود واحدند وبه عين وجود ذات مقدس او موجودند وذات
او وجود است وعلم است وقدرت وحيات است واو موجود وعالم وقادر وحى
است واين بيان با فرمايش حضرت مولى العارفين امير المؤمنين (عليه
السلام) که مى فرمايد: (وکمال الاخلاص له نفى الصفات عنه).(15)
کمال اخلاص براى خدا نفى صفات از او است) منافات ندارد زيرا مراد
از نفى صفات در اين کلام معجز نظام نفى صفاتى است که به وجود زايد
بر ذات موصوف به آنها متصف مى گردد مثل عالم وقادر در مقام اطلاق
بر انسان واينکه صفات خداوند ـ سبحان ـ عين ذات او وذات او صفات او
وصفات او ذات او است نه اينکه ذات شى اى باشد وصفت شيء ديگر باشد،
تا لازم شود ترکيب واحتياج وامکان. (تعالى
الله عن ذلک کلّه علواً کبيراً).
نتيجه
از آنچه گفته شد اين نتيجه به دست مى آيد که درخواست ومسئلت معرفت
از خدا در اين دعاى شريف يا طلب ثبات واستقامت وبقاى معرفت وعدم
زيغ وانحراف از حق است که بيان مفاد (ربنا
لا تزغ قلوبنا بعد إذ هديتنا)(16)
(پروردگارا بعد از آنکه ما را هدايت کردى قلوب ما را به باطل منحرف
نکن). وطلب ثباتى است که خدا در آيه:
(يثّبت الله الذين آمنوا بالقول الثابت فى
الحياة الدنيا وفى الاخرة)(17)
(خدا اهل ايمان را با عقيده ثابت در دنيا وآخرت پايدار مى دارد).
به مؤمنين وعده داده است با مسئلت معرفت کامل تر ودرجات بالاتر است
که هموار بايد عارف سالک در مقام آن باشد واز ينکه روزى بر او
بگذرد ودر معرفت ترقى نکند وگرفتار حال خطرناک وقوف شود بپرهيزد
وبا درخواست عنايت خاص وتجليات(18)
است که در اثر شدّت خلوص وکثرت توجّه وعبادت ودعا وتوسل به ذوات
مقدس پيغمبر (صلى الله عليه وآله وسلم) واهل بيت معصومين آن حضرت:
حاصل مى شود.
چنانکه از حديث (من أخلص لله أربعين يوماً فجّر الله ينابيع الحکمة
من قلبه على لسانه(19)
هر کس چهل روز عملش را براى خدا خالص کند، خداوند چشمه هاى حکمت را
از قلبش بر زبانش جارى مى کند). استفاده مى شود اخلاص تا چهل روز
موجب مى شود که چشمه هاى حکمت از دل شخص مخلص بر زبانش جارى شود.
بديهى است حفظ اخلاص در ظرف چهل روز، به خصوص به اين نحو که اعمال
ورفتار انسان به دواعى الهى وممدوح صادر شود، کار همه کس نبوده
وبسيار دشوار است ولى اگر کسى به آن موفق شود، حصول اين درجه براى
او به هيچ وجه مورد استبعاد واستعجاب نخواهد بود.
ومخفى نماند که معرفت الله با معرفت پيغمبر وائمه ـ صلوات الله
عليهم أجمعين ـ وثبات بر آن وافزايش وکمال آن ارتباط دارد بديهى
است که معرفت پيغمبر بدون معرفت خدا حاصل نمى شود وشناخت او که
واسطه بين خدا وخلق است بدون معرفت خدا امکان حصول ندارد واز سوى
ديگر هر چه معرفت خدا افزايش يابد وشخص عارف در عظمت الهى مستغرق
گردد، عظمت مقام نبوت وسفارت از جانب مقام الوهيت وخلافت الهى را
بيشتر درک مى کند ودر برابر مقام خلافت (الله) بيشتر احساس حقارت
نموده، متواضعانه تر رفتار مى نمايد. لذا بطور قطع مى توان گفت که
چناکه ولى الله اعظم على (عليه السلام) عظمت حضرت رسول اکرم (صلى
الله عليه وآله وسلم) را ادراک مى نمود ودر برابر آن حضرت متواضع
وتسليم وفرمانبر بود، احدى از صحابه ادراک نمى کرد.
آرى على در جنب رسول الله خود را فانى مى ديد وبى چون وچرا هر
فرمانى را که رسول خدا مى داد اجرا مى کرد لذا پيغمبر (صلى الله
عليه وآله وسلم) بر حسب روايتى فرمود: اگر آسمان وزمين در کفه اى
از ترازو گذاشته شود وايمان على در کفه ديگر، ايمان على رجحان
خواهد داشت.
اما ديگران بالخصوص آنها که پيراهن خلافت را به غير حق در بر کردند
در قبول احکام الهى مثل حج تمتع خودسرى اظهار مى نمودند وبا
تصميمات واقدامات رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) که همه به
امر خدا انجام مى شد، در جريان صلح حُديبيه وموارد ديگر مخالفت مى
کردند وخود رأيى نشان مى دادند وتا آنجا نفاق خود را بر ملا ساختند
که در مرض موت پيامبر اعظم خدا وقتى آن حضرت خواست کتباً وصيّت
فرمايد، مانع شدند وبى شرمانه به رسول خدا (صلى الله عليه وآله
وسلم) جسارت کرده ونسبت هذيان گوئى به آن حضرت دادند.
به عکس در زندگى على (عليه السلام) هر چه بررسى مى نمائيم وهر چه
مطالعه مى کنيم غير از تسليم کامل وفانى بودن در انوار نبوت محمدى،
چيزى نمى بينيم وزبان حال آن حضرت با رسول خدا (صلى الله عليه وآله
وسلم) اين بود:
با وجودت ز من آواز نيايد که منم.
يکى از مظاهر برجسته اين احترام وتسليم وتواضع در جنب وجود رسول
الله (صلى الله عليه وآله وسلم) که بسيارى از آن غفلت دارند اين
است که با اينکه وجود على (عليه السلام) سرشار از معارف الهى وعلوم
حقيقى بود وپس از پيغمبر (صلى الله عليه وآله وسلم) چشمه هاى علوم
ومعارف از او فوران يافت ودر الهيات وعرفان وفقه واخلاق وتعاليم
سياسى وحکومتى عالى ترين وکامل ترين مبادى وبرنامه ها را بيان
فرمود، علم تمام اصحاب در برابر علم او مثل قطره اى در مقابل دريا
بود، از چنين شخصيتى که نمونه برجسته کمال علمى ومعرفت بشر بود وپس
از پيغمبر (صلى الله عليه وآله وسلم) بياناتش در رشته هاى مختلف
معارف وحکمت، الحق اعجاز بود، در عصر پيغمبر سخن وکلامى در اين
رشته ها يا شنيده نشده ويا کمتر شنيده مى شد او سزاوار نمى ديد
وشايد دور از ادب مى دانست که با وجود پيغمبر اکرم که مدينه علم
است، علمى اظهار کند ونقد معارف بلند وغير متناهى خود را عرضه
نمايد.
در آن محيط که زبان وحى يعنى زبان رسول خدا باز است، همه بايد به
گفتار او گوش فرا دهند، او از هر کس به معارف حقيقى داناتر وبه
مبادى غيب متصل تر است آنجا که او باشد بايد او سخن بگويد وآنجا که
او سخن گويد بايد همه گوش وخاموش باشند.
در حديث است که پيغمبر (صلى الله عليه وآله وسلم) به على فرمود:
(نشناخت خدا را مگر من وتو ونشناخت مرا مگر خدا وتو ونشناخت تو را
مگر خدا ومن).
اللهم عرفنى رسولک فانک ان لم تعرفنى رسولک لم أعرف
حجتک
بطور کلى شک نيست که معرفت نبوت ورسالت عامه مقدم بر امامت عامه
است، يعنى شناخت اينکه بر خدا لازم است (بر حسب قاعده لطف وبه
مقتضاى ربانيّت ورحمانيّت وهادويّت وفياضيّت وبراى اتمام حجت بر
بندگان واينکه نقض غرض از آفرينش انسان که بايد به مراتب بلند کمال
علمى وعملى برسد پيش نيايد) پيغمبر بفرستد تا بندگان را در فکر
وعمل راهنمائى کنند وبه آنها برنامه بدهند، بر شناخت اينکه پس از
پيغمبر نيز بايد شخصى که معصوم باشد وافعال واقوالش حجت باشد از
جانب خدا به وسيله پيغمبر منصوب ومعين گردد، مقدم مى باشد چنانکه
معرفت نبوت ورسالت خاصه نيز بر معرفت امامت خاصه مقدم است، يعنى
شناخت اينکه شخص شخيص صاحب خُلق عظيم حضرت خاتم الانبياء (صلى الله
عليه وآله وسلم) پيغمبر ورسول خدا است بر شناخت شخص امامان واولياى
امر بعد از آن حضرت مقدم است وچنانچه کسى معرفت به نبوت عامه
نداشته باشد معرفت به امامت عامه که مترتب بر آن است، حاصل نخواهد
شد.
همچنين اگر معرفت به نبوت خاصه واينکه شخص حضرت خاتم الانبياء (صلى
الله عليه وآله وسلم) پيغمبر است پيدا نکرده باشد، معرفت خلفاء
واوصياء واولياى امور بعد از آن حضرت بى مفهوم وغير قابل تصور است.
با اين همه، در اين دعا مقصود از نبى در جمله اوّل ورسول در اين
جمله شخص حضرت رسول اکرم محمد مصطفى (صلى الله عليه وآله وسلم)
است، چنانکه مقصود از حجت نيز شخص حضرت خاتم الاوصياء امام عصر ـ
أرواحنا فداه ـ است.
وچنانکه در شرح جمله اوّل توضيح داده شد، دعا کننده به نبوت رسالت
رسول اعظم (صلى الله عليه وآله وسلم) وولايت حضرت حجة ابن الحسن ـ
عجل الله تعالى فرجه ـ معرفت دارد، مقصودش از اين دعا وطلب معرفت
يا مسئلت ثبات وبقاء بر آن، يا کمال معرفت ونيل به درجات بالاتر
است ويا اينکه از خدا مى خواهد خودش به مقتضاى (انّ قلوب بنى آدم
بين اصبعين من أصابع الرحمان يصرفها کيف يشاء)(20)
و(العلم نور يقذفه الله فى قلب من يشاء) نسبت به مقامات رسول اکرم
(صلى الله عليه وآله وسلم) در قلب او معرفت القا فرمايد.
واضح است که درجات معرفت به پيغمبر نيز متفاوت است که کمترين مراتب
آن اين است که او را بين خالق وخلق، در ابلاغ تعاليم وتکاليف
واوامر ونواهى خدا واسطه وسفير وفرستاده وصاحب معجزه ومعصوم بداند.
مراتب بعدى معرفت اين است که آن حضرت را اشرف وافضل تمام ممکنات از
ملائکه وانبياء وديگران، وخُلق اعظم واعظم خَلق وصاح مقام ولايت بر
عالم امکان واقرب ونزديک تر از هر مخلوقى به خدا بداند بحدى که
جبرئيل نيز در ليلة المعراج از ادامه صعود وهمراهى با آن حضرت
بازماند گفت: (ليس لى أن أجوز هذا المقام(21)
براى من گذشتن (وپيش رفتن) از اين مقام نيست).
واز آن حضرت روايت است که فرمود: (لى مع الله وقت لا يسعه ملک مقرب
ولا نبى مرسل).
چون گذشت احمد ز سدره مرصدش
گفت او را هين بيا اندر پيم
باز گفتا کز پيم آى ومَايست
گفت بيرون زين حد اى خوش فرمن
احمد ار بگشايد آن پر جليل
فاق النبيين فى خلق وفى خُلق
وکلهم من رسول الله ملتمس
دع ما ادعته النصارى فى نبيهم
محمد کاز ازل تا ابد هر چه هست
چراغى که انوار بينش از او است |
|
واز مقام جبرئيل واز حدش
گفت رو رو که حريف تو نيم
گفت روزين پس مرا دستور نيست
گر زنم پرى بسوزد پر من
تا ابد مدهوش ماند جبرئيل
ولم يدانوه فى علم ولا کرم
غرفاً من اليم أو رشفاً من الديم
واحکم بما شئت مدحاً فيه واحتکم
به آرايش نام او نقش بست
فروغ همه آفرينش از او است |
وبنا بر اين عرفان وشناخت چنين پيغمبرى در شناخت ومقام حجت
وجانشينان وخلفاى او کمال تأثير را خواهد داشت زيرا جانشين وخليفه
بايد منعکس کننده اوصاف ومقامات کسى که از او خلافت مى نمايد باشد
ونمونه او واعمال او ورفتار او استمرار بخش دعوت وحرکت او باشد
واگر پيغمبر را نشناسد يا در معرفت او قصور يا وقوف داشته باشد به
همان مقدار حجت خدا وخليفه پيغمبر را نشناخته است.
لذا مطالعه تاريخ زندگى پيغمبر (صلى الله عليه وآله وسلم) وتأمل
وتفکر در حالات وشؤون ومقامات ومواقف آن حضرت وتلاش براى دريافت
رسالت آن حضرت که اعظم وخاتم رسالات آسمانى وجامع جميع رهنمودها به
سعادات دنيوى واخروى ومادّى ومعنوى است، براى افزايش وگسترش
واستحکام معرفت آن حضرت وخلفاى او وبلکه براى تکميل وتقويت معرفت
الله لازم ومطلبى است که سالک الى الله وطالب مقامات عرفانى نبايد
از آن غافل بماند.
پاورقى:
(1)
سوره حمد، آيه3.