معرفت حجت خدا
(شرح دعاى اللهم عرّفنى نفسک)

آية الله العظمى لطف الله صافى گلپايگانى

- ۳ -


نفس مطمئنه

(نفس مطمئنه)، نفسى است که صاحب آن به عقايد حقّه وثواب وعقاب اطمينان يافته وآرامش دارد. چنانکه در صفت اهل تقوى، امير المؤمنين (عليه السلام) مى فرمايد:

(فهم والجنة کمن قد رآها وهم فيها منعمون وهم والنار کمن قد رآها وهم فيها معذبون(1) پرهيزکاران، نسبت به بهشت مانند کسانى هستند که آن را ديده وبه نعمت آن نايل شده باشند ونسبت به آتش، مانند کسانى هستند که آن را ديده ودر آن معذب شده باشند).

ودر روايتى که مربوط به جوانى از انصار است (که بر حسب بعضى روايات (حارثة بن مالک انصارى) نام داشت) نيز نظير همين جمله هست.

اين حال اطمينان نفس که از آثار يقين است، از شؤون ممتاز نفس است ودرجات سعادت بستگى به درجات اين اطمينان دارد واز شؤون آن رضا وتسليم وتوکل وتفويض است که شرح آن در اينجا اطاله کلام وزايد بر مقام شمرده مى شود.

اين مقام است که به موجب قرآن صاحبش به خطاب:

(يا أيتها النفس المطمئنة ارجعى الى ربک راضية مرضية فادخلى فى عبادى وادخلى جنتى)(2) سرافراز مى شود.

چنانکه در کافى است که از حضرت صادق (عليه السلام) سؤال شد (هل يکره المؤمن على قبض روحه: آيا مؤمن بر قبض روحش اکراه مى شود.

فرمود: (لا والله: نه به خدا سوگند); به تحقيق وقتى که ملک الموت براى قبض روح او مى آيد، جزع وبى تابى من کند. ملک الموت به او مى گويد: جزع نکن به خدا سوگند من به تو مهربان تر از پدرت هستم اگر حاضر بود. سپس مى گويد: نگاه کن، نگاه مى کند انوار محمد (صلى الله عليه وآله وسلم) وعلى وفاطمه زهرا وحسن وحسين وساير ائمه: را مى بيند. ملک الموت به او مى گويد: اينها هستند، رفقاى تو در بهشت در اين حالت هيچ چيزى براى او از قبض روحش خوش آيندتر نيست.

بديهى است اين نفس مطمئنه نيز مراتب متعددى دارد، چنانکه يقين نيز داراى مراتب ودرجاتى است تا برسد به مرتبه بلند سيد الشهداء حسين (عليه السلام) که بالاترين مراتب اطمينان نفس را دارا بود ودر حرکت تاريخى کربلا از آغاز تا پايان بر سر موضع الهى خود ايستاد ومصائب جانکاه که شجاع ترين ودلاورترين افراد را سست مى نمايد واز انجام تصميم وتعقيب هدف باز مى دارد، او را از انجام تصميم وتعقيب هدف مقدسش باز نداشت. لذا سوره فجر که اين آيه (يا أيتها النفس المطمئنة...) آخرين آيه آن است، به نام آن حضرت نامگذارى شده است ودر روايت است:

(اقرؤا سورة الفجر فى فرائضکم ونوافلکم فانها سورة الحسين (عليه السلام)(3) (بخوانيد سوره فجر را در فريضه ها ونافله هايتان زيرا آن، سوره حسين (عليه السلام) است).

وسومين معناى نفس، ذات شيء وخود شيء است مثل اينکه در قرآن مجيد مى فرمايد: (سنريهم آياتنا فى الافاق وفى أنفسهم حتى يتبين لهم انه الحق)(4) (ما آيات قدرت خود را در آفاق جهان ونفوس بندگان کاملاً روشن مى گردانيم تا آشکار شود که آن حق است).

وهمچنين مى فرمايد:

(وفى أنفسکم أفلا تبصرون)(5) (آيا در خودتان به چشم بصيرت نمى نگريد).

ومثل (نفسک) در همين دعا.

گفته نشود که اين معنى با اضافه آن به ضمير مخاطب يا مغايب يا ضمير نفس يا ظاهرى که به معنى آنها باشد، منافات دارد.

زيرا علتش اين است که در اينجا فايده اضافه اين است که نفس مضاف اليه مقصود است ودر واقع اين اضافه، تعيين کننده نفس مى شود وآن را از اطلاقى که دارد خارج مى نمايد وبه اين اعتبار دوئيّت بين مضاف ومضاف اليه حاصل است. مثل اينکه مى گوئيم خود شما، وشخص شما.

چهارمين معناى نفس، روح وجان است چنانکه در اين آيه است:

(الله يتوفى الانفس حين موتها والتى لم تمت فى منامها)(6) (خدا وقت مرگ، ارواح را مى گيرد وآن را که هنوز مرگش فرا نرسيده در خواب روحش را مى گيرد).

ودر شعر منسوب به امير المؤمنين (عليه السلام) است:

نفسى على زفراتها محبوسة
ياليتها خرجت مع الزفرات

وشايد از اين قسم باشد قول کسى که مى گويد: (والذى نفسى بيده: قسم به خدائى که جانم در دست او است).

نبى ونبوت

(راغب) مى گويد: (نبوت) سفارت بين خدا وبين خردمندان از بندگان او براى برطرف کردن علت آنان در امر معاش ومعاد است ونبى را براى اينکه خبر دهنده است به آنچه عقلهاى پاک به سوى آن آرام مى گيرند نبى مى گويند وصحيح است که فعيل به معنى فاعل باشد يعنى خبر دهنده، چنانکه در قرآن مجيد مى فرمايد:

(نبئ عبادى أنى أنا الغفور الرحيم)(7) ((پيامبر گفت:) مرا خداى داناى آگاه (از همه اسرار عالم) خبر داد).

رسول

(رسول) به معناى فرستاده وپيام بر وپيام آور است وچنانکه راغب مى گويد گاه به سخن وپيامى که برده مى شود، رسول گفته مى شود. چنانکه بر شخصى که رسالت را تحمل مى کند نيز رسول گفته مى شود. ورسول ورُسُل بر انبياء وملائکه اطلاق مى شود وبر کسى که براى انجام کارى فرستاده شده باشد نيز رسول گفته مى شود. چنانکه در قرآن مجيد مى فرمايد:

(توفّته رسلنا وهم لا يفرطون)(8) (رسولان ما او را مى ميرانند ودر قبض روح آنها هيچ تقصيرى نخواهند کرد).

وموارد اطلاقات آن اعم از اين است که امرى که رسول براى آن ارسا شده محبوب کسانى باشد که به سوى آنها فرستاده شده يا مکروه آنها باشد.

بنا بر آنچه گفته شد، مى توان گفت فرق نبى ورسول اين است که در مفهوم نبى، رسالت وپيام آورى نيست نه به اين معنى که نبى، رسول نباشد. بلکه به اين معنى که شخصى را که رسول ونبى مى گويند از اين لحاظ که خبر دهنده وخبر داده شده از خدا وحقايق غيبى واحکام وامورى است که به او وحى مى شود به او نبى مى گويند. واز لحاظ اينکه فرستاده وحاصل رسالت ومأمور به تبليغ است به او رسول گفته مى شود. بنا بر اين ممکن است در قسمتى از خبرهائى که مى دهد پيام آور نباشد وخبر دهنده ونبى باشد. مثل بسيارى از خبرهائى که رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) در غير قرآن مجيد از گذشته وآينده وامور غيبى واوضاع بهشت وجهنم وصنوف فرشتگان وامثال آن داده اند که اين خبرها به عنوان پيام از سوى خدا براى مردم بيان نشده، بلکه خبرهائى است که پيام آور از سوى خدا وشخصى که با عالم غيب ارتباط واتصال دارد از آن خبر مى دهد.

اما رسالت همه جا با نبوت توأم است وبه همان حيثيتى که رسالت اطلاق مى شود نبوت هم اطلاق مى گردد ووجه صحت حمل رسول، وجه صحت حمل نبى بر صاحب رسالت مى باشد. بنا بر اين مفهوم نبى ونبوت اعم از رسول ورسالت است اما لزومى ندارد که مثل اعم واخص مطلق، اعم دو مصداق داشته باشد. بلکه مى توان گفت نبى ورسول مصداقاً واحدند ونبى بر غير رسول اطلاق نمى شود هر چند اطلاق آن بر رسول به لحاظ جهتى است که اعم از رسالت است.

واگر اين جهت را که نبى ورسول مصداقاً واحدند قبول نکنيم وگفته شود چون بر بعضى از انبياى بنى اسرائيل با اينکه رسالت وپيامى براى قوم نداشتند نبى اطلاق شده است، بنا بر اين هر رسولى نبى است وهر نبى اى رسول نيست.

پاسخش اين است که: به هر صورت، اطلاق نبى بر رسول به لحاظ همان حيثيتى است که بر نبى غير مرسل اطلاق مى شود. علاوه بر اين، نکته ديگرى که محتمل است از آيه شريفه: (فبعث الله النبيين مبشرين ومنذرين).(9) استفاده شود اين است که خدا انبياء را مبعوث فرمود، يعنى پس از آنکه داراى مقام ومنصب نبوت (هر چند به معناى خبر داده شده واسم مفعولى باشد) شدند آنها را برانگيخت وبه رسالت فرستاد بنا بر اين امکان دارد که به اين نحو واقع شده باشد که پيغمبران قبل از رسالت به مقام نبوت نايل شده باشند مگر در مواردى که تصريح به نحو ديگر شده باشد ودر آنچه گفته شد فرقى نيست بين اينکه نبى مشتق از (نبأ) باشد يا اينکه مشتق از (نبوت) به معناى بلندى رتبه وعُلوشأن باشد وبنا بر تمام وجوهى که گفته شد ووجوه واحتمالات ديگر (خاتم النبيين) به معناى خاتم تمام انبياء ورسل مى باشد به خلاف (خاتم المرسلين) که صراحت (خاتم النبيين) را ندارد.

وممکن است گفته شود بر حسب بعضى از وجوهى که در فرق اين دو کلمه گفته شده است فقط دلالت بر ختم رسالت وپايان سفارت بين خدا وخلق دارد ولذا (خاتم النبيين) به صراححت دلالت بر پايان نبوت ورسالت دارد هر چند گفته شود که نبى بر کسى که به توسط خواب خبر از خدا مى دهد نيز اطلاق مى شود چون پر واضح است که مقصود اين نيست که نبى فقط بر کسى که از خواب خبر مى دهد اطلاق مى شود بلکه مقصود اين است که چنانکه اطلاق نبى بر کسى که به واسطه مشاهده فرشته، يا تلقى مستقيم وحى، يا همه وسائط ممکن، از خدا خبر مى دهد، صحيح است ودر قرآن وحديث وشعر وکل لسان عرب بسيار است بر کسى که فقط از خواب خبر مى دهد نيز مجوّز استعمال دارد واگر در موردى استعمال شد که قرينه اى بر اراده خصوص اين معنى بود مخالف لغت واصطلاح نمى باشد.

حجت

حجت آن چيزى است که بر صحت يکى از دو طرف نقيض، مثل وجود وعدم چيزى به آن استدلال واحتجاج مى شود. همچنين دلالتى است که بيانگر راه مستقيم باشد وحجج الهى (حجتهاى خدا) هر چيزى است که خدا به آن بربندگان خود احتجاج نمايد، يا بندگان خود را به وسيله آن به سوى خود هدايت کرده باشد.

بنا بر اين، معجزات انبياء همه حجّت است، کل عالم حجت است، تمام آيات الهى ونعمتهاى غير متناهى، هر پديده وهر مخلوق واعضاء واجزاى آنها ونظاماتى که در آنها برقرار است همه حجتند، جنبندگان دريا وصحرا وهوا، گياهان وگلها، درختان وبرگها وشکوفه هاى آنها، وآسمان وزمين وآنچه در آنها است، همه حجتهاى خدايند که اگر تمام درختها قلم باشند وهفت دريا مداد گردند وبخواهند کلمات وآيات وحجتهاى حق تعالى را بنويسند کلمات الهى تمام نخواهد شد.

(ولو أن ما فى الارض من شجرة أقلام والبحر يمده من بعده سبعة أبحر ما نفدت کلمات الله).(10)

برگ درختان سبز در نظر هوشيار
هر ورقتش دفترى است معرفت کردگار

هر فرد از افراد انسان، خودش وچشم وگوش وزبان ومغز وخون واستخوان وپوست واعضاى ظاهر وباطنش وسلولها وگلبولهاى سفيد وقرمزش بر خودش وبر ديگران حجت است. عمر وزندگى وتندرستى وخلاصه همه چيز وهمه اوضاع وفراز ونشيب هاى آگاهى بخش ومناظر مختلف، همه وهمه حجتند که اگر انسان به آگاهى نرسيده واين همه آيات را نديده واز خط منحرف شده باشد، همه اين حجتها عليه او اقامه شده واو را محکوم مى نمايند وراه عذر را بر او مى بندند، قرآن مجيد کتاب خدا ومعجزه باقى حضرت خاتم الانبيا (صلى الله عليه وآله وسلم) واحکام وهدايتهايش بر همه بشريّت حجت است وآيات آن نيز هر کدام حجت است. علاوه بر آنکه در خود آيات احتجاج واقامه حجت بر معارف وعقايد دينى شده باشد، بزرگترين حجتهاى الهى يکى عقل است وديگر نعمت وحى ونبوت انبياء وامامت اوصياء است که استمرار هدايت پيغمبران مى باشد.

عقل، نورافکن نيرومند وپر تابشى است که درون جان انسان را روشن مى سازد وخير وشر ونيک وبد را تميز مى دهد وبه وسيله آن خدا انسان را بر ساير موجودات زنده اين کره خاکى برترى داده است.

(نبوت) و(امامت) نيز ظهور اسم (الهادى)، وراهنماى عقل وميزان، ومعيار ونگهبان اعتدال، ورساننده ومبيّن برنامه هاى الهى ونسخه هاى سعادت فکرى وعملى انسانند.

بشر از طريق نبوت انبياء وامامت اوصياء، به برنامه هاى سعادت روح وجسم، ودنيا وآخرت، ومعارف يقينى هدايت مى شود واز چشمه زلال علوم وآگاهيهاى آن مى نوشد.

اگر انبياء نبودند وخدا آنها را نفرستاده بود، هيچ را قطعى ويقينى در اختيار بشر قرار نمى گرفت. فلاسفه وحکماء با آن همه فرياد وطمطراق، نتوانسته اند در مسائلى که فکر بشر را به خود مشغول نموده به يک زبان حرف بزنند وبطور قطع نظر بدهند، حتى بسا يک فيلسوف در دوره زندگيش، در اين مسائل نظرات مختلف اظهار نموده وسرگردانى خود را در اين مسائل آشکار مى کند.

اما اين انبياء واوصياء بودند که همه يک زبان وبا کمال قاطعيت وسرشار از ايمان ويقين اين مسائل را براى بشر بازگو کردند وتاريکيها وتحيّرها وضلالت ها را از ميان بردند.

هيچ صنفى از اصناف بشر بقدر اين صنف بر بشريّت حق ندارد. لذا اينها حجج الهى هستند واعظم واتّم آنها، شخص مقدّس خاتم الانبياء محمد بن عبد الله (صلى الله عليه وآله وسلم) وخلفاء وجانشينان آن حضرت، على بن ابى طالب (عليهما السلام) ويازده فرزند آن بزرگوار: مى باشند.

واگر چه آن طور که گفته شد حجتهاى الهى بيشمار است وهمه وهر چه هست حجتند اما ظهور حجيت اين چهارده تن چنان است که همه حجج، تحت الشعاع آنها قرار گرفته وهر وقته حجت وحجج گفته شود از آن اين ذوات مقدسه فهميده مى شود.

وامروز حجت مطلق، ولى الله اعظم، حضرت صاحب الزمان مهدى منتظر (عليه السلام) مى باشد وچنان اسم حجت به اين ذوات شريفه اختصاص يافته که بسيارى از کتابهاى مربوط به امامت وحالات شريف آنها را کتاب حجت يا (الامامه) نام نهاده اند مانند کتاب (الحجه) از ابواب کتاب شريف کافى، تأليف شيخ اجل اقدم کلينى بلکه از حديث شريف مروى از امير المؤمنين (عليه السلام) در نهج البلاغه (ح147) وکتابهاى ديگر از سنى وشيعه استفاده مى شود که زمين اگر بدون حجت باقى بماند، حجتهاى خدا وبيّنات او باطل مى گردد. به اين معنى که حجيت ساير حجج نيز به وجود امام وحجت، تمام مى گردد واگر امام وحجت نباشد، احتجاج به حجتهاى ديگر بر مردم موجب قطع عذر آنها نمى گردد واز معانى لطيف واميد بخش در اين باب کلام حضرت مولى (عليه السلام) است که مى فرمايد: (أما شاهد لکم وحجيج يوم القيامة عنکم(11) من شاهدم براى شما ودر روز قيامت اقامه کننده حجت از شمايم (ومدافع از شمايم به حجت)).

ضلال وضلالت

عدول از راه راست ومنحرف شدن از آن، خواه کم باشد يا زياد وخواه عمدى باشد يا قهرى، (ضلالت) است وضد آن (هدايت) مى باشد وهر يک از ضلالت وهدايت بر دو قسم است:

اول; ضلال وهدايت در علوم ومعارف اعتقادى، مثل معرفت خدا ووحدانيّت وساير صفات جلال وجمال او ـ جلّت عظمته ـ ومعرفت نبوت وامامت ومعاد وغيره که انکار آنها وعدول از حق در آنها ضلالت است. چنانکه در قرآن مجيد مى فرمايد:

(ومن يکفر بالله وملائکته وکتبه ورسله واليوم الاخر فقد ضلّ ضلالاً بعيداً)(12) (هر که به خدا وفرشتگان وکتابهاى آسمانى ورسولان وروز قيامت کافر شود، سخت به گمراهى فرو مانده (واز راه نجات وسعادت) دور افتاده است).

وايمان واعتراف به آنها هدايت است، چنانکه مى فرمايد:

(فمن يرد الله أن يهديه يشرح صدره للاسلام)(13) (هر که را خدا هدايت او را خواهد، قلبش را به نور اسلام روشن ومنشرح گرداند).

دوم; ضلال وهدايت در علوم عملى وفقه به احکام شرعى است. بديهى است که ضلالت وهدايت در هر دو قسم، مراتب ودرجاتى دارد وبه حسب موارد است. يعنى ممکن است شخصى در موردى حتى نسبت به يک حکم استحبابى يا کراهتى گمراه باشد ودر موارد ديگر هدايت يافته باشد.

واضح است که ضلال وضلالت مطلق بدترين هاويه هاى سقوط بشر است که مصداق کامل (ظلمات بعضها فوق بعض اذا خرج يده لم يکد يراها)(14) (ظلمتها چنان روى هم قرار گيرد که اگر (کسى) دست خود را بيرون آرد هيچ نتواند ديد) است و(هدايت مطلق) بالاترين مرتبه اوج بشر وپرواز روح او واتصالش به علوم لوح محفوظ است که مصداق أکمل واشرف آن حضرت خاتم الانبياء (صلى الله عليه وآله وسلم) مى باشند وپس از ايشان ساير انبياء واوصياء وحجتهاى الهى مظهر هدايت مطلق مى باشند.(15)

وهمچنين اصحاب خاص وپرورش يافتگان مکتب آن بزرگواران وعلماى ربانى طبق درجاتى که دارند از مظاهر هدايتند.

يکى از مباحثى که در ضلالت وهدايت مطرح است، اين مبحث است اختيار بشر در ضلالت وهدايت خودش تا چه حد مؤثر است، آيا اصلاً در اين موضوع داراى اختيار است يا مختار نيست واگر داراى اختيارى است معنى آياتى که دلالت دارد بر اضلال ظالمين وبلکه بر اينکه هر کس را خدا بخواهد هدايت مى کند وهر کس را بخواهد گمراه مى نمايد چيست؟

مثال اين آيات: (ويضل الله الظالمين)(16) (خدا ستمگران را گمراه مى گرداند). و(کذلک يضلّ الله من يشاء)(17) (خدا هر کس را بخواهد، اين چنين گمراه مى کند). و(کذلک يضلّ الله من هو مسرف مرتاب)(18) (خدا مردم ستمگرى را که در شک وريبند اين چنين گمراه مى گرداند)؟.

جواب اين است که بشر در انتخاب راه خود در اين دنيا مختار است واين بشر است که هر عقيده اى که خواست مى پذيرد وراه وروش خود را به اختيار خود بر مى گزيند. چنانکه در آيات متعدد ضلالت خودش واضلال غير به فعل او نسبت داده شده است مثل: (وأضلّهم السامرى)(19) (سامرى آنان را گمراه کرد). ومثل (ومن ضلّ فانما يضل عليها)(20) (هر کس بر راه گمراهى رفت زيانش بر خود او است). ومثل (ومن يعص الله ورسوله فقد ضلّ ضلالاً مبيناً)(21) (هر کس نافرمانى خدا ورسولش را بکند به تحقيق در گمراهى سختى افتاده است). ومثل (هو أعلم بمن ضلّ عن سبيله)(22) (خدا کسى را که از راه او گمراه شده وآنکه هدايت يافته بهتر مى داند). ومثل (وأضلوا کثيراً وضلّوا عن سواء السبيل)(23) (بسيارى را گمراه کردند واز راه راست به دور افتادند).

واما آياتى مثل (يضل الله) و(أضلّه الله) با توجه به آيات بسيار ديگر قرآن دلالت بر اضلال به معنى (اجبار بر عدول از حق وانحراف) ندارد وآياتى که بعضى از آنها توهم جبر وسلب اختيار کرده اند، به هيچ وجه دلالتى بر اين معنى ندارند وضلالتى که اختيارى نباشد واضلالى که سلب اختيار نمايد وجود ندارد. چنانکه در اضلال بعضى از افراد بشر بعضى ديگر را واضلال شيطان نيز مسأله سلب اختيار در بين نيست وغير از دعوت به ضلالت وتزيين آن واغوائاتى که اگر پيروى شود ضلالت خواهد بود، جبر وخلاف اختيارى نيست; (فمن شاء فليؤمن ومن شاء فليکفر)(24) (هر که مى خواهد ايمان بياورد وهر که مى خواهد کافر شود).

واما اضلالى که به خدا نسبت داده مى شود، عبارت است از خذلان وواگذار شدن بنده به خود وقطع کمکهاى غيبى والهامات وعناياتى که موجب نجات از مهالک مى شود، مادامى که بنده اهليّت خود را براى قبول اين عنايات ورسيدن مددها حفظ نمايد ودر راه مجاهده باشد به مقتضى (والذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا)(25) (آنان که در راه ما کوشش کردند، به راه خويش هدايتشان مى کنيم). هدايتهاى الهى به او مى رسد وبه راههاى او راهنمائى مى گردد، ولى وقتى طغيان وسرکشى کرد ومانند آنکه بى نياز از خدا باشد عمل نمود وامر خدا را سبک شمرد، به خود واگذارده مى شود ومصداق (سواء عليهم ءأنذرتهم أم لم تنذرهم لا يؤمنون)(26) (چه آنها را بترسانى وچه نترسانى ايمان نخواهند آورد) مى گردند. در اينجا هم شخص عاصى وگناهکار به اختيار، خود را از صلاحيّت درک فيوض غيبى ساقط نموده ولذا پس از آنکه به خود واگذاشته شد، به اختيار خود در تيه ضلالت گرفتار شده است وواگذار شدن او به حال خود ومحروم شدنش از کسب درجات معنوى وقرب درگاه ربوبى نيز نتيجه طبيعى ووضعى اعمال خود او است وعاقبتى است که خود براى خود فراهم مى نمايد چنانکه در قرآن کريم مى فرمايد:

(ثم کان عاقبة الذين أساءوا السوأى أن کذبوا بآيات الله وکانوا بها يستهزئون)(27) (سرانجام کار آنان که به اعمال زشت پرداختند، اين شد که کافر شده وآيات خدا را تکذيب وتمسخر کردند).

ملائکه از او دورى مى جويند وقلب او تاريک مى شود وهر چه گناه وطغيان (بالخصوص اگر از روى سرکشى وبى اعتنائى به امر منعم حقيقى واصرار بر مخالفت باشد) زياد شود دورى ملائکه از صاحب اين معاصى بيشتر شده وقلبش تاريک تر مى گردد وزمينه مصاحبت شياطين جنى وانسى با او فراهم مى شود.

چنانکه هر چه اطاعت وفرمانبرى وخود نبينى وخدا بينى در شخص افزايش يابد، ملائکه که جنود الهى ومأمور کمک به بندگان صالح هستند وبه او تا حدى نزديک مى شوند که از همه سو او را فرا مى گيرند وراه را بر شياطين مى بندند.

لذا در احاديث است که مؤمن وقتى به نماز مى ايستد، ملائکه به او اقتدا مى کنند. (المؤمن وحده جماعة) بعکس، وقتى هم که بنده اى معصيت کند ملائکه از او دور مى شوند وصلاحيّت نزول برکات غيبى از او سلب يا ضعيف مى گردد.

جواب ديگر اين است که مسأله اين اضلالات هم جزء مسائل قضا وقدر الهى است که آگاهى به تفاصيل آن براى غير آنانکه مؤيد من عند الله باشند، يعنى رسول اکرم (صلى الله عليه وآله وسلم) وساير معصومين: فراهم نمى شود وشايد که از فروع (امر بين امرين) باشد ومسأله توفيقات وهدايتهاى خاصه که منتهى به وصول به مطلوب مى شود نيز از همين مسائل است وخدا خود عالم به چگونگى آن است.

آنچه که مسلم است واز آيات قرآن مجيد وحکمت ونزول کل آن وحکمت نبوّات وفرستادن پيغمبران استفاده مى شود اين است که بشر در هدايت وضلالت مختار است وغير مختار بودن او نافى تمام حکمتهاى مرقوم است واگر مرحله سلب اختيار جلو مى آيد، به سوء اختيار خود او است واينکه مقدمات آن را فراهم مى کند.

بنا بر اين با قطع نظر از آيات ديگر وقرائن حالى ومقامى که در استظهار ومراد هر متکلم از کلامش مورد اتکاء است، آيه يا حديثى که دلالت بر نفى اختيار نمايد، بايد با توجه به آيات ديگر وقرائن حال ومقام، ظهور آن را دريافت نمود ونمى توان يک جمله اى را گرفت وبدون توجه بر منطق گوينده وهدف او ومقاصدى که از گفتارش دارد وقرائنى که به آن اعتماد مى کند آن را معنى نمود وعلى هذا مى گوئيم: هدايت واضلال هر دو از جانب خدا است اما بر حسب حکمت ونظامات وتقديرات اليه; بطورى که با حکمتهاى ديگر بارى تعالى منافى نباشد جريان خواهد داشت.

پاسخ سوم به اين اشکال اين است که اضلال وارشاد هر دو در اين عالم طبيعت وتکليف، وجود پيدا مى کنند. به عبارت ديگر ضلالت وهدايت هر دو موجود مى شوند وتمام مردم به دو گروه ودو فرقه تقسيم مى گردند وچون کل عالم مخلوق خدا است، اضلال وارشادى که در عالم هست وبر اساس جريان اسباب ومسببات فراهم مى شود وبايد هم بشود، لذا به او نسبت داده مى شود يعنى قاعده وقانون وسنت الهى است که وقتى اسباب وعلت ضلالت يا هدايت فراهم شد معلول آن که ضلالت يا هدايت است نيز فراهم شود. لذا نسبت اضلال وارشاد به او جايز است هر چند فعل به واسطه او نباشد، وفعل حقيقى غير باشد. چون کل عالم فعل او است واو است که انسان را به نوعى آفريده است که وقتى راه راست وروش نيکوئى را پيش گرفت به آن انس مى يابد وبر هدايتش افزوده مى شود واگر راه باطل را گرفت وبه آن انس پيدا کرد هر چه آن را ادامه داد ضلالتش افزون مى گردد وتاريکى وتيرگى قلب او بيشتر مى شود واگر غير از اين باشد عالم ناقص است وتکليف وآزمايشى که منظور است انجام نمى گيرد. بندگان نيز به اختيار خود، خود را در معرض اضلال يا هدايت وتأثير آنها قرار مى دهند.

پاسخ چهارم اين است که: اصلاً ضلالت وگمراهى از امور عدمى است وپر واضح است که به اعدام وشرور ايجاد تعلق نمى گيرد، ضلالت وگمراهى عدم توفيقات وفرصت ها وعناياتى است که به جهت تکميل مراتب هدايت ويا اتمام حجّت وقطع عذر شامل حال بندگان مى شود وبه سلب اين فيض ها ومحروميت از اين رعايتها اضلال مى گوئيم لذا مى فرمايد: (ان الله لا يهدى القوم الفاسقين)(28) (همانا خدا قوم فاسق را هدايت نخواهد کرد). چنانکه مى فرمايد:

(يضل الله الکافرين)(29) (خداوند کافران را گمراه مى گرداند). و(ويضلّ الله الظالمين).(30)

واين هدايت، غير از هدايتى است که نسبت به همگان وهر عاقلى به وسيله عقل وانبياء وساير حجج الهى انجام شده است ودر برابر آن اضلال متصور نيست.

وپاسخ پنجم اين است که (اضلال) بر دو نوع است: يک نوع آن اين است که (اضلال) سبب ضلال وگمراهى شود، مثل اينکه براى کسى باطل را زينت بدهند وآن را به صورت حق جلوه دهند تا او را فريب بدهند واين آن اضلالى است که خدا واولياء خدا از آن منزه مى باشند. نوع ديگر اين است که (ضلال) سبب اضلال گردد وآن به اين است که کسى گمراه گردد وخدا يا غير خدا بر او به گمراهى حکم کند. ودر بسيارى از آيات محتمل است که مراد از اضلال همين حکم به ضلال وگمراهى باشد.

پاورقى:‌


(1) نهج البلاغه صبحى صالح، خطبه 193.

(2) (اى نفس قدسى ودل آرام (به ياد خدا) امروز به حضور پروردگارت باز آى که تو خشنود (به نعمتهاى ابدى او) واو راضى از (اعمال نيک) تو است باز آى ودر وصف بندگان خاص من در آى ودر بهشت (رضوان) من داخل شو). (سوره فجر، آيه27 ـ 30).
(3) ثواب الاعمال وعقاب الاعمال شيخ صدوق (ثواب قراءة السور).
(4) سوره فصلت، آيه53.
(5) سوره ذاريات، آيه21.
(6) سوره زمر، آيه42.
(7) سوره تحريم، آيه3.
(8) سوره انعام، آيه61.
(9) خدا رسولان را فرستاد تا نيکوکاران را بشارت دهند وبدان را بترسانند. (سوره بقره، آيه213).
(10) سوره لقمان، آيه26.
(11) نهج البلاغه، خطبه174.
(12) سوره نساء، آيه136.
(13) سوره انعام، آيه125.
(14) سوره نور، آيه40.
(15) ابن خالويه در کتاب (اعراب ثلثين) (سوره حمد، ص28، ط مصر) در تفسير (اهدنا الصراط المستقيم) به سند خود از امير المؤمنين (عليه السلام) روايت کرده که در (لکل قوم هاد) فرمود: (أنا هو) يعنى منم آنکه خدا در شأنش فرموده (لکل قوم هاد) يعنى براى هر قومى هدايت کننده اى هست. واين تفسير با صدر آيه که خطاب به پيغمبر (صلى الله عليه وآله وسلم) مى فرمايد: (انما أنت منذر) کاملاً متناسب است وتفسيرى از اين استوارتر نيست. ومسلم است که مقصود حضرت از اينکه فرمود: من اويم. انحصار به شخص خودشان نيست بلکه مقصود اين است که هادى قوم اين عصر منم ولذا هادى هر قوم وهر عصر، امام آن عصر است که بايد به صفت هدايت وعصمت از ضلالت، متصف باشد ودر روايات متعدد در ذيل حديث دارد که فرمود: (بک ياعلى يهتدى المهتدون: يا على به وسيله تو هدايت شدگان، هدايت مى يابند). ومخفى نماند که روايات در تفسير اين آيه به امير المؤمنين وساير ائمه معصومين: از طرق عامه متواتر است وتنها حاکم حسکانى در (شواهد التنزيل) 19 روايت نقل کرده است وطبرى در (تفسير) وسيوطى در (الدر المنثور) وابن مردوديه وابن عساکر واحمد بن حنبل وجمعى ديگر از علماى بزرگ اهل سنت اين حديث را که دلالت دارد بر اينکه منصب هدايت خلق وامامت امت پس از پيغمبر (صلى الله عليه وآله وسلم) به آن حضرت اختصاص دارد روايت کرده اند.
(16) سوره ابراهيم، آيه27.
(17) سوره مدثر، آيه31.
(18) سوره مؤمن، آيه34.
(19) سوره طه، آيه85.
(20) سوره يونس، آيه108.
(21) سوره احزاب، آيه36.
(22) سوره نحل، آيه125.
(23) سوره مائده، آيه82.
(24) سوره کهف، آيه29.
(25) سوره عنکبوت، آيه69.
(26) سوره بقره، آيه6.
(27) سوره روم، آيه9.
(28) سوره منافقون، آيه6.
(29) سوره غافر، آيه74.
(30) سوره ابراهيم، آيه27.