کودک طبرزين به دست در برابر جلاد
محدّث بزرگ، شيخ کُليني از علي بن
قيس وآن هم از يکي از نگهبانان خليفه در عراق نقل مي کند که گفت:
به تازگي در سامرّا، سيما يا نسيم،(1)
ديدم، او دربِ خانه امام حسن عسکري عليه السلام را شکست ووارد خانه
شد، شخصي (حضرت مهدي عج) از خانه بيرون آمد، در دستش طبرزين بود،
جلو سيما را گرفت وگفت: (در خانه من چه مي کني؟)
سيما گفت: (جعفر (کذّاب) معتقد است که پدرت از دنيا رفت؛ واز او
پسري؛ باقي نمانده است. اينک که تو مي گويي اين جا خانه من است، من
باز مي گردم). آن گاه از خانه خارج شد.
علي بن قيس مي گويد: به در خانه
امام حسن عسکري عليه السلام رفتم، يکي از خدمتکاران بيرون آمد، از
او پرسيدم: (اين آقازاده طبرزين به دست چه کسي بود؟) خدمتکار گفت:
چه کسي اين موضوع را به تو خبر داده است؟ گفتم: يکي از نگهبانان.
خدمتکار گفت: (به راستي چيزي از مردم پنهان نمي ماند؟).(2)
نپذيرفتن خمس مال حرام وپذيرفتن جامه پيرزن
شيخ صدوق احمد بن اسحاق، که يکي از نمايندگان امام حسن عسکري عليه
السلام در قـم بود نقل مي کنند: احمد بن اسحاق گفت: همراه يکي از
افراد مورد اطمينان از اصحاب به نام سعد بن عبدالله براي پرسيدن
چند سؤال، به سامرّاء به محضر امام حسن عسکري عليه السلام رفتيم،
وپس از طلب اجازه، اجازه داده شد وشرفياب شديم، همياني همراه احمد
بن اسحاق بود که صد وشصت کيسه دينار ودرهم بود، وهر کيسه اي را
صاحبش مهر نموده بود، واحمد آن را در ميان عبا پنهان کرده بود.
سعد بن عبدالله مي گويد: در سامرا وارد خانه حضرت شديم وسلام
کرديم، جواب سلام گرم وپرمهري به ما داد، واشاره کرد که بنشينيد،
نشستيم، امام حسن عليه السلام را ديديم که چهره اش مانند ماه شب
چهارده مي درخشيد، وبر روي ران راستش کودکي نشسته بود که چهره اش
مانند ستاره مشتري، نوراني بود. ودر سرش دو کاکل بود، ودر کنار
امام حسن عليه السلام يک عدد انار طلايي منقوش به نگين هاي زيبا
وجالب ودرخشان وجود داشت، که بعضي از سران اهل بصره آن را به عنوان
هديه فرستاده بودند. در دست امام حسن عليه السلام قلمي بود وقتي که
مي خواست چيزي با آن قلم بنويسد، آن کودک دست پدر را مي گرفت ومانع
مي شد، امام آن انار طلايي را به گوشه اي مي غلطانيد، آن کودک به
سوي آن مي رفت، در همين هنگام امام حسن عليه السلام آنچه مي خواست
در کاغذي مي نوشت.
وقتي که نوشتنش به پايان رسيد، احمد بن اسحاق هميان را که در زير
عبايش بود، بيرون آورد ودر پيش روي امام حسن عليه السلام نهاد.
امام حسن عليه السلام به آن کودک توجّه کرد وفرمود: (پسرم، اينها
هديه هاي شيعيان ودوستان تو است، بگشا وآنها را بپذير).
حضرت مهدي عجل الله تعالي فرجه الشريف (همان کودک) به پدر عرض کرد:
(اي مولاي من، آيا رواست که دست پاکم را به اين هديه هاي ناپاک،
واموال پليد مخلوط به حرام دراز کنم؟)
در اين هنگام امام حسن عليه السلام به احمد بن اسحاق فرمود: (آنچه
در ميان هميان است، بيرون بياور، تا (حضرت مهدي) حرامش را از حلالش
جدا سازد).
احمد بن اسحاق نخستين کيسه را از ميان هميان بيرون آورد، آن کودک
فرمود: (صاحب اين کيسه فلان کس است ودر فلان محلّه قم سکونت دارد،
62 دينار در اين کيسه است که 45 دينار آن از ملکي است که از پدرش
به ارث برده، وآن را به اين مبلغ فروخته است، و14 دينار آن، بهاي
هفت قواره پارچه است، وسه دينار آن هم کرايه مغازه است).
امام حسن عليه السلام فرمود: اي فرزند راست گفتي، اينک بگو در ميان
اين 62 دينار کدام يک حرام است؟
کودک فرمود: در ميان اين 62 سکّه دينار، يک سکه است که در ري در
فلان تاريخ درست شده، آن تاريخ در آن، نقش شده بود، ولي اينک نصف
آن تاريخ، در يک روي آن پاک شده است. وباز در ميان اين دينارها، يک
دينار مقراض شده ناقص است که وزن آن يک چهارم دينار است، وهمين دو
دينار در اين کيسه حرام است، وعلتش اين است که صاحب آن دو دينار در
فلان سال وفلان ماه، به مقدار يک مَن ويک چهارم من، پشم ريسيده شده
در نزد بافنده اي که همسايه اش بود، به امانت گذاشته بود، دزد آن
را ربود، وبافنده به صاحب پشم گفت: دزد آن را ربوده است، صاحب پشم
سخن او را قبول نکرد، وبه جاي آن يک مَن ونيم پشم باريکتر از آنچه
دزد برده بود، از بافنده گرفت، وبا آن جامه اي بافت، وآن جامه را
به اين دو دينار (که يکي نصف تاريخش پاک شده وديگري ناقص است)
فروخت.
وقتي که احمد بن اسحاق در آن کيسه را گشود، همان دو دينار در وسـط
دينارها بيـرون آمـد، وآنها همـان گونه بودند که حضـرت مهدي عجل
الله تعالي فرجه الشريف خبر داده بود.
سپس، احمد بن اسحاق دومين کيسه را از هميان بيرون آورد، کودک گفت:
صاحب اين کيسه فلان کس است که در فلان محلّه قـم مي نشيند، حاوي
پنجاه دينار است که براي ما روانيست دست به آن دراز کنيم.
احمد بن اسحاق عرض کرد: چرا؟
کودک فرمود: زيرا، دينارهاي اين کيسه، قيمت گندمي است که در اين
گندم، صاحب اين کيسه وبرزگرهايش شرکت داشتند، وصاحب اين کيسه حق
خود را با پيمانه به طور کامل برداشت، ولي حق برزگرهايش را با
پيمانه ناقص پرداخت.
امام حسن عسکري عليه السلام فرمود: راست گفتي اي پسرم، سپس امام
حسن عليه السلام به احمد بن اسحاق، فرمود: همه اين کيسه ها را
بردار وبه صاحبانش برسان، ويا وصيت کن تا به صاحبانش برسانند، که
ما به هيچ چيز از اينها نياز نداريم چون مخلوط به حرام است، تنها
آن جامه پيرزن را نزد ما بياوريد که حلال است.
احمد بن اسحاق مي گويد: اين جامه را پيرزني فرستاده بود، وآن را در
خورجين خود نهاده بودم، ولي به طور کلّي فراموش نموده بودم.
سعد بن عبدالله در ادامه سخن مي گويد: وقتي که احمد بن اسحاق براي
آوردن آن جامه، از آن جا رفت، امام حسن عليه السلام رو به من کرد
وفرمود: (چه باعث شد که به اين جا آمده اي؟)
عرض کردم: احمد بن اسحاق در من علاقه وشوق ايجاد کرد، تا به محضر
شما براي ديدن مولايمان بيايم.
فرمود: مسائلي که قصد داري از آن سؤال کني بپرس. گفتم: آماده هستم.
فرمود: از نور چشمم، (اشاره به حضرت مهدي عجل الله تعالي فرجه
الشريف)، بپرس.
در اين هنگام سعد بن عبدالله
مسائل مختلفي پرسيد، وحضرت مهدي عجل الله تعالي فرجه الشريف پاسخ
همه را داد، حتّي سعد بعضي از سؤال ها را فراموش کرده بود، حضرت
مهدي عجل الله تعالي فرجه الشريف از روي اِعجاز يادآوري مي کرد،
وجواب مي داد. به اين ترتيب به همه سؤالات پاسخ فرمود... تا آخر
روايت، که طولاني است...(3).
من محمد بن حسن هستم
شيخ طوسي به سند خود از احمد بن
علي رازي واز ابي ذر احمد بن ابي سوره واو از محمّد بن حسن عبدالله
تميمي که از زيدي مذهبان بود نقل مي کند که گفت: اين حکايت را از
جماعتي شنيدم که از پدرم نقل مي کردند، من شبي عازم حائر حسيني
(کربلا) شدم، وقتي به آنجا رسيدم، جوان زيبايي را ديدم به نماز
ايستاده، پس از نماز با حرم وداع کرد، من نيز وداع کرده همراه آن
جوان به مشرعه(4)
رفتيم، در آنجا آن جوان به من گفت: (اي اباسوره، قصد کجا داري؟)
گفتم: عازم کوفه هستم؛ گفت: با چه کسي؛ گفتم: با مردم. گفت: آيا
نمي خواهي با ما همراه باشي؟ گفتم: با همراهانم؟
گفت: آيا راضي نيستي کسي همراه ما نباشد؟
با آن جوان در آن شب حرکت کرديم، به زودي به قبرستان مسجد سهله
(نزديک کوفه) رسيديم. آن جوان در آن جا منزل خود را (گويا مسجد
سهله بود) نشان داد وفرمود: (اين جا منزل تو است، اگر ميل داري
بفرما). سپس به من فرمود: (نزد علي بن يحيي، ابن رازي برو، وبه او
بگو تا مالي را که از ما در پيشش هست به تو بدهد).
گفتم: او مال را به من نمي دهد.
آن جوان فرمود: به او بگو با اين نشانه که آن مال فلان مبلغ دينار،
وفلان مبلغ درهم است، ودر فلان مکان قرار دارد، وفلان روپوش بر روي
آن انداخته شده.
عرض کردم: تو کيستي؟ فرمود: من محمد بن حسن (حضرت مهدي ـ عج) هستم.
عرض کردم: اگر او آن پول را نداد، ونشانه هاي مرا نپذيرفت ودليل
ديگر خواست چه بگويم؟
فرمود: من پشت سر تو مي آيم.
اَباسوره مي گويد: نزد ابن رازي
رفتم، وپيام حضرت مهدي عجل الله تعالي فرجه الشريف را به او
رساندم، او از دادن پول امتناع ورزيد. من نشانه هاي آن حضرت، واين
که در آخر فرمود: (من پشت سر تو هستم) را به ابن رازي گفتم، در اين
وقت ابن رازي قانع شد وگفت: (بعد از ذکر اين نشانه ها، ديگر عذري
براي ندادن پول باقي نمي ماند وآن مبلغ پول را به من عطا کرد.(5)
سرگذشت غانم هندي
يکي از شخصيت هاي بزرگ هندوستان.
شيخ کليني وشيخ صدوق وديگران با سندهاي معتبر خود از ابوسعيد غانم
هندي چنين روايت کنند که گفت:
در کشميرِ هند، دوستاني داشتم که حدود چهل نفر بودند وهمه از رجال
کشوري، واز درباريان شاه هندوستان بودند، وهمه آنها کتاب هاي
آسماني: تورات، انجيل، زبور وصحف ابراهيم عليه السلام را مطالعه مي
نمودند، من وآنها مبلّغ دين (مطابق اديان گذشته) بوديم، وبين مردم
قضاوت مي کرديم، ودرباره حلال وحرام فتوا مي داديم، حتّي خود شاه،
ومردم در اين امور به ما مراجعه مي کردند.
روزي، بين ما سخن از پيامبر اسلام
صلي الله عليه وآله وسلم به ميان آمد، به اين نتيجه رسيديم که نام
پيامبر اسلام در کتاب هاي آسماني هست، ولي ما از وضع او بي اطّلاع
هستيم(6)
لازم است به جستجوي او بپردازيم، واطلاعاتي در اين مورد کسب کنيم،
همه دوستان به اتّفاق، رأي دادند که من اين مسئله مهم را پي گيري
کنم.
غانم هندي مي گويد: از کشمير
بيرون آمدم، پول بسيار برداشتم، دوازده ماه به سير سياحت وجستجو
پرداختم، تا نزديک کابُل(7)
رسيدم، عده اي از ترک هاي آن سامان سر راه مرا گرفتند، وپول هايم
را ربودند، ومرا آن چنان کتک زدند، که چند جاي بدنم زخمي شد، سپس
مرا به شهر کابل بردند، وقتي که شاه کابل از ماجراي من باخبر شد،
مرا به شهر بلخ فرستاد وگزارش کار مرا بدين گونه به فرمانرواي بلخ
به نام داوود بن عباس دادند،که: (اين شخص به نام ابـوسعيد غانم
هنـدي، براي جستجوي دين وپيامبـر اسلام صلي الله عليه وآله وسلم از
هند بيرون آمده، وزبان فارسي را آموخته، وبا فقها وعلما، مناظره
وبحث ها کرده است).
داود بن عباس مرا به مجلس خود احضار کرد، ودانشمندان را جمع کرد تا
با من مباحثه کنند.
من به آنها گفتم: (من به انگيزه جستجوي پيامبر اسلام صلي الله عليه
وآله وسلم از وطن خود بيرون آمده ام، پيامبري که نامش را درکتاب
هاي آسماني پيامبران ديده ام).
دانشمندان: او کيست وچه نام دارد؟
غانم هندي: او محمّد صلي الله عليه وآله وسلم نام دارد.
دانشمندان: او پيامبر ماست که تو در جستجوي او هستي.
آن گاه غانم هندي شرايع واحکام دين پيامبر اسلام صلي الله عليه
وآله وسلم را از آنها پرسيد، وآنها او را به احکام وشرايع اسلام
آگاه کردند.
در اين هنگام غانم هندي به آن دانشمندان گفت: (من مي دانم که محمّد
صلي الله عليه وآله وسلم پيغمبر خداست، ولي نمي دانم که آيا او
همين فردي است که شما او را معرّفي مي کنيد يا نه؟ ازشما تقاضا
دارم محل او را به من نشان دهيد، تا نزدش بروم واز نشانه ها ودليل
هايي که مي دانم از او بپرسم، اگر همان شخص بودکه به مقصود رسيده
ام، وبه او ايمان مي آورم.
دانشمندان: او وفات کرده است؛ غانم هندي: جانشين ووصيّ او کيست؟
دانشمندان: جانشين ووصيّ او ابوبکر است؛ غانم هندي: نام ابوبکر
چيست؟؛ دانشمندان: نام او عبدالله بن عثمان است، واو را به قبيله
قريش نسبت مي دهند؛ غانم هندي: سلسله نَسَب پيغمبر خود، محمّد صلي
الله عليه وآله وسلم را برايم بگوييد. دانشمندان: در مورد نَسَب
پيامبر اسلام صلي الله عليه وآله وسلم شرح دادند؛ غانم هندي: اين
شخص (پيامبر) آن نيست که من در جستجويش هستم، زيرا جانشين پيامبر
اسلام صلي الله عليه وآله وسلم برادر ديني او، وپسر عموي نسبي او،
وشوهر دختر او، وپدر فرزندان (نوادگان) اوست، وآن پيامبر صلي الله
عليه وآله وسلم را در سراسر زمين، نسلي جز از فرزندان جانشينش نمي
باشد.
در اين هنگام دانشمندان حاضر(8)
بر سر غانم هندي فرياد کشيدند، وبه فرمانرواي بلخ گفتند: (اي امير،
اين شخص (غانم) از شرک بيرون آمده وبه سوي کفر رفته، وريختن خونش
حلال است).
غانم هندي: اي مردم، من داراي ديني هستم که به آن اعتقاد دارم، وتا
دين محکم تر از آن را نيابم از آن دست نمي کشم، من اوصاف اين مرد
(پيامبر اسلام) را درکتاب هايي که بر پيامبران پيشين نازل شده
خوانده وديده ام، از کشور هند با آن همه مقام ارجمندي که در آن جا
داشتم، فقط به خاطر يافتن دين حق، بيرون آمده ام، وچون درباره
پيامبري که شما برايم ذکر نموديد، به جستجو پرداختم، ديدم او همان
پيامبري است که نامش (با مشخصات جانشينش) در کتاب هاي آسماني آمده،
ولي با آنچه شما پيرامون اوصاف او ذکر مي کنيد، هماهنگ نيست، از من
دست برداريد.
در اين وقت امير بلخ به دنبال مردي به نام حسين بن اِشْکِيب
فرستاد، او حاضر شد، امير به او گفت: (با اين مرد هندي مباحثه کن).
حسين بن اِشکيب به امير بلخ گفت: خدا کار تو را سامان بخشد، در اين
مجلس، دانشمندان وفقهاي بزرگ که از من داناتر وبيناتر هستند، تشريف
دارند، من در برابر آنها چه بگويم؟
امير بلخ: آنچه مي گويم بپذير، وبا اين مرد (ابو سعيد) در خلوت
مباحثه کن وبا او مهربان باش.
غانم هندي مي گويد: با حسين بن اِشْکيب به گفت وگو پرداختيم،
سرانجام او به من گفت: آن کسي که تو در جستجوي او هستي همان
پيامبري است که اين دانشمندان او را به تو معرّفي کرده اند، ولي
جانشين او، آن گونه که اينها گفتند نيست، بلکه وصي وجانشين او علي
بن ابي طالب بن عبد المطلّب، شوهر فاطمه سلام الله عليها دختر
محمّد صلي الله عليه وآله وسلم وپدر حسن وحسين عليهماالسلام
نوادگان محمّد صلي الله عليه وآله وسلم هستند.
غانم هندي: اَللهُ اکبر! همين است آن کسي که من در جستجوي او هستم.
غانم مي گويد: نزد امير بلخ رفتم وگفتم: (اي امير، آنچه در جستجويش
بودم يافتم ومن گواهي مي دهم که: معبودي جز خداي يکتا نيست، ومحمّد
صلي الله عليه وآله وسلم رسول او است).
امير بلخ، با من خوش رفتاري کرد، وبه من احسان نمود، وبه حسين بن
اِشْکيب گفت: (همدم نيکي براي غانم هندي باش).
من از آن پس نزد حسين رفتم وبا او همدم شدم، واو احکام اسلام را به
من آموخت، به او گفتم: ما درکتاب هاي آسماني پيامبران پيشين خوانده
ايم که محمّد صلي الله عليه وآله وسلم آخرين پيامبر است، وبعد از
او پيامبري نخواهد آمد، ومقام رهبري بعد از او مخصوص وصي ووارث
وجانشين اوست، سپس مخصوص وصي او، پس از وصي ديگر... وهمواره فرمان
خدا در نسل آنها جـريان دارد، تا دنيا به پايان برسد؛ بنابراين،
وصيّ محمّد صلي الله عليه وآله وسلم کيست؟
حسين بن اِکشيب: او حسن عليه السلام وبعد از او حسين عليه السلام
فرزندان محمد صلي الله عليه وآله وسلم هستند، وهم چنان ادامه يافت
تا اکنون وصي آنها صاحب الزّمان عجل الله تعالي فرجه الشريف است.
محمّد بن محمّد بن عامري راوي اين ماجرا، مي گويد:
ابو سعيد غانم هندي که در جستجوي صاحب الزّمان عجل الله تعالي فرجه
الشريف بود، به قم سفر کرد، ودر سال 264 هـ.ق همراه ما (شيعيان)
بود، وبا آنها به بغداد مسافرت کرد، يکي از دوستانش از اهل سِنْد
که پيرو کيش سابق غانم هندي بود نيز همراه غانم حرکت کرد.
عامري گويد: غانم هندي به من گفت: (من از اخلاق دوستم خوشم نيامد،
از او جدا شدم تا به قريه عباسيّه رفتم، در آن جا پس از نماز،
همچنان درباره آن کسي که در جستجويش بودم مي انديشيدم، ناگاه شخصي
نزد من آمد، ونام هنديِ مرا به زبان آورد وگفت: آيا تو فلان (ابو
سعيد غانم) هستي؟)
گفتم: آري.
گفت: آقايت (صاحب الزّمان) تو را دعوت کرده است، دعوتش را اجابت
کن.
من همراه او به راه افتادم، او همواره مرا از اين کوچه به آن کوچه،
(در قريه عباسيّه در نهرالْمَلِک) مي برد، تا به خانه وباغي
رسيديم، که ديدم حضرت صاحب الزّمان عجل الله تعالي فرجه الشريف در
آن جا نشسته است، وبه زبان هندي به من خوش آمدگفت، فرمود: حالت
چطور است؟ حال فلاني وفلاني که از آنها جدا شدي چگونه است؟، تا نام
چهل نفر از دوستان هندي مرا، شمرد، وجوياي حال هر يک يک آنها شد،
وسپس به زبان هندي همه سرگذشت هاي مرا به من خبر داد، آن گاه
فرمود: (مي خواستي با اهل قـم براي انجام حج به مکّه بروي؟).
عرض کردم: آري اي مولاي من،فرمود: امسال با آنها به حج نرو ومراجعت
کن، وسال آينده به حج برو، آن گاه کيسه پولي که در برابرش بود نزد
من نهاد وفرمود: (اين پول ها را خرج کن، ودر بغداد نزد فلاني ـ
نامش را برد، نرو، وبه او چيزي نگو).
عامري مي گويد: سپس ابوسعيد غانم
هندي به قـم آمد، وپس از آن قاصدها آمدند وبه ما خبر دادند که
رفقاي ما (در سفر حج) از عقبه برگشتند، وراز اين که امام مهدي عجل
الله تعالي فرجه الشريف به غانم فرموده بود امسال به حج نرو، کشف
شد که راه بسته است. آن گاه غانم به خراسان رفت، سال آينده از آن
جا به حج رهسپار شد. او در خراسان هديه اي براي ما فرستاد، ومدتي
در خراسان بود، وسرانجام در آن جا وفات کرد، خدايش او را بيامرزد.(9)
نصب حجر الاسود توسط حضرت مهدي
قطب راوندي از جعفر بن محمد
قولويه(10)
نقل مي کند که گفت: وقتي که قرامطه(11)
کعبه را خراب کردند وحجرالاسود را به کوفه آوردند ودر مسجد کوفه
نصب نمودند. من در سال 337 هـ. ق به بغداد رفتم، وتصميم داشتم براي
انجام مراسم حج، به مکّه بروم، همان سالي بود که قرامطه مي خواستند
حجرالاسود را، که بيست سال قبل، کعبه را ويران وحجرالاسود را به
مسجد کوفه برده ودر مسجد کوفه نصب کرده بودند به مکّه باز گردانند،
ودر کعبه نصب کنند واين زمان، اوايل غيبت کبرا بود.(12)
در اين جريان بزرگترين چيزي که فکر مرا مشغول کرده بود، اين بود که
چه کسي حجرالاسود را نصب خواهد کرد، زيرا مطابق احاديث مي دانستم
که هرگاه حجرالاسود از جاي خود منتقل شود، حجّت خدا آن را در جاي
خود نصب مي کند، چنان که (در عصر پيامبر صلي الله عليه وآله وسلم
کعبه بر اثر سيل ويران شد وپس از بازسازي، پيامبر صلي الله عليه
وآله وسلم حجرالاسود را در جايش نصب نمود ودر عصر حَجّاج بن يوسف
ثقفي وآسيب رساني کعبه به دستور او، پس از بازسازي، امام سجّاد
عليه السلام حجرالاسود را درجاي خود نصب نمود، وثابت ماند.
(بر همين اساس مي خواستم به اين وسيله دستم به حجّت خدا حضرت مهدي
عجل الله تعالي فرجه الشريف که نصب کننده حجرالاسود در جاي خود هست
برسد، واو را زيارت کنم، واز اين فرصت طلايي استفاده نمايم).
متأسفانه، اين مسئله زماني پيش آمد که من چنان بيمار شدم که از جان
خود ترسيدم، وفکر کردم اين بيماري مرا خواهد کشت بنابراين، نمي
توانم به مکّه سفر کنم وبه هدف خود برسم، از اين رو شخصي را که
معروف به ابن هشام بود به نيابت گرفتم، تا او به نيابت از من به
مکّه رود ومراسم حج را به جا آورد، نامه اي به حضرت مهدي عجل الله
تعالي فرجه الشريف نوشتم، ودر آن نامه خواستم که آن حضرت بفرمايد
که آيا امسال من بر اثر اين بيماري مي ميرم؟ يا نه؟ چند سال عمر مي
کنم؟ همه فکرم اين بود که اين نامه به دست آن کسي که حجرالاسود را
نصب مي کند، برسد، وجواب آن را بدهد، نامه را به نايبم ابن هشام
دادم، وهدفم را براي او بيان کردم، وتأکيد نمودم که نامه را به نصب
کننده حجرالاسود برساند، وجوابش را از او بگيرد.
ابن هشام مي گويد: به سوي مکّه حرکت کردم وبه مکّه رسيدم، مبلغي
پول به خدمتکاران کعبه دادم، تا هنگام نصب حجرالاسود، مرا ياري
کنند، وکسي جلو مرا نگيرد تا بتوانم خود را نزديک نصب کننده
حجرالاسود برسانم. وقت نصب حجرالاسود فرا رسيد، خدمتکاران مرا
فراگرفتند وياري کردند، در ميان ازدحام جمعيت، جلو رفتم، ديدم هر
کسي جلو مي آمد وحجرالاسود را نصب مي کرد، امّا حجرالاسود در جاي
خود قرار نمي گرفت ومي لرزيد ومي افتاد، تا اين که جواني زيبا چهره
وگندم گون را ديدم به پيش آمد وحجرالاسود را گرفت ودر جاي خود نصب
کرد، حجرالاسود آن چنان محکم در جاي خود قرار گرفت که گويي هميشه
در آن جا بوده است، آن گاه آن جوان از ميان جمعيت رفت. خروش وصدا
از مردم بلند شد، ودسته، دسته از مسجدالحرام بيرون مي آمدند، من
عقب آن جوان به سرعت روانه شدم، بين مردم را مي شکافتم واز راست
وچپ دور مي کردم ومي دويدم به طوري که مردم گمان مي کردند ديوانه
شده ام، چشمم را از آن جوان برنمي داشتم، تا مبادا از من غايب شود،
تا اين که از ميان مردم بيرون رفتم، آن جوان با کمال آهستگي مي
رفت، ومن با سرعت حرکت مي کردم، ولي هرچه مي دويدم به او نمي
رسيدم، تا اين که آن جوان به جايي رسيد که غير از من واو کسي در آن
جا نبود، آن گاه به من توجه کرد وفرمود: (آن نامه را که همراه داري
به من بده). نامه را به دستش دادم، آن را باز نکرد، وفرمود: (به او
(جعفر بن محمّد بن قولويه) بگو از اين بيماري، ترسي بر تو نيست،
وسلامتي خود را باز مي يابي، وسرانجامِ عمر تو، بعد از سي سال است.
وقتي که اين سخن معجز نشانش را شنيدم وآن شکوه را در او ديدم، به
سختي ترسيدم به طوري که نمي توانستم راه بروم، در آن هنگام آن حضرت
از آن جا رفت وناپديد شد.
ابن هشام، پيام حضرت مهدي عجل الله تعالي فرجه الشريف را به جعفر
بن محمّد بن قولويه رسانيد، واو اطمينان يافت که در آن سال نمي
ميرد، وبر يقينش به حضرت مهدي عجل الله تعالي فرجه الشريف افزوده
شد.
وقتي که سال 367، يعني سي سال بعد از خبر غيبت حضرت مهدي عجل الله
تعالي فرجه الشريف فرا رسيد، جعفر بن محمد قولويه، بيمار وبستري
شد، او وصيت کرد، وکفن وحنوط وضروريات سفر آخرت را فراهم نمود، وبا
افراد خداحافظي مي کرد، مردم به او گفتند، بيماري تو آنقدر سخت
نيست، عجله نکن ونگران نباش، در جواب مي گفت: (مولايم حضرت مهدي
عجل الله تعالي فرجه الشريف فرموده همين امسال مي ميرم..).
او همان سال با همان بيماري، از
دنيا رفت وبه لقاء الله پيوست.(13)
من قائم آل محمد هستم
شيخ صدوق (ره) از احمد بن فارس
اديب(14)
نقل مي کند که گفت: در شهر همدان عدّه اي معروف به بني راشد سکونت
دارند، وهمه آنها شيعه دوازده امامي هستند، پرسيدم: علّت چيست که
آنها در ميان مردم همدان شيعه شده اند؟ پيرمردي از آنها که آثار
صلاح ووقار ونيکي در چهره اش آشکار بود، به من گفت: علّت تشيّع ما
اين است که جدّ ما که خاندان ما منسوب به او است براي حج به مکّه
رفت گفت: وقتي که از مکّه بازگشتم وچند منزل را در بيابان پيمودم،
اشتياق پيدا کردم که پياده شوم، وپياده راه بروم، راه طولاني اي را
پيمودم، به طوري که خسته ودرمانده شدم وباخود گفتم: (اندکي مي
خوابم تا رفع خستگي شود، هنگامي که قافله آمد، بر مي خيزم وهمراه
قافله حرکت مي کنم، ولي بيدار نشدم، مگر آن وقتي که گرمي تابش
خورشيد را در بدنم، احساس کردم، وآخرين قافله رفته بود، هيچ کس را
در بيابان نديدم، وحشت زده وهراسان شدم، راه را گم کردم، واثري از
راه را نيافتم، توکل به خدا کردم وبا خود گفتم به پيمودن راه ادامه
مي دهم، هرگونه که خدا مرا ببرد مي روم، راه درازي را پيمودم ناگاه
سرزمين سبز وشادابي را ديدم که گويي تازه باران بر آن باريده بود
از خاک آن بوي بسيار خوشي به مشام مي رسيد، در ميان آن قصرِ زيبايي
ديدم که مانند صفحه شمشير، برق مي زد گفتم: (اي کاش، مي دانستم اين
قصر چيست، واز آنِ کيست؟ که تاکنون نه چنين قصري ديده ام، ونه
توصيف چنين قصري را شنيده ام، به طرف آن قصر حرکت کردم، نزديک آن،
دو غلام سفيدرو ديدم، سلام کردم، با بهترين وجه جواب سلام مرا
دادند، به من گفتند بنشين که خداوند سعادت تو را خواسته است، در آن
جا نشستم، يکي از آنها وارد قصر شد، پس از اندکي بيرون آمد وبه من
گفت: (برخيز وداخل شو)
برخاستم ووارد قصر
شدم، ديدم ساختماني بسيار باشکوه وبي نظير است، غلام پيش رفت وپرده
اي را که بر در اتاق آويزان بود، کنار زد وبه من گفت داخل شو، داخل
شدم، ديدم جواني در ميان اتاق نشسته، وبالاي سرش شمشيري به سقف
آويزان است وبه قدري بلند است که نزديک است سر شمشير به سر او
برسد، آن جوان همانند ماه درخشان در تاريکي مي درخشيد، سلام کردم،
جواب سلام مرا با لطيف ترين تعبير داد، آن گاه فرمود: (آيا مي داني
من کيستم؟) گفتم: نه، به خدا سوگند. فرمود: (من قائم آل محمد صلي
الله عليه وآله وسلم هستم، من با همين شمشير در آخرالزّمان قيام مي
کنم). در وقت گفتن اين جمله اشاره به آن شمشير کرد، وآن گاه فرمود:
(پس سراسر زمين را همان گونه که پر از ظلم وجور شده، پر از عدل
وداد نمايم، من در برابر شکوه عظيم او لرزه بر اندامم افتاد وبا
صورت به زمين افتادم، وپيشاني بر خاک ماليدم. فرمود: (چنين نکن،
برخيز، تو فلان کس که از اهالي شهر کوهستان که به همدان معروف است
هستي).
عرض کردم: (راست گفتي اي سيّد ومولاي من).
فرمود: آيا دوست
داري، نزد خانواده ات برگردي؟
گفتم: آري اي سرور من، دوست دارم نزد آنها روم، وماجراي اين کرامتي
را که خداوند به من عنايت فرموده است، براي آنها بازگو کنم، وبه
آنها مژده بدهم.
در اين هنگام، اشاره به غلامش کرد، غلام دستم را گرفت، وکيسه پولي
به من داد وبيرون آمدم، واو همراه من چند قدم آمد، ناگاه سايه ها
ودرخت ها ومناره مسجدي را ديدم، او به من فرمود: اين جا را مي
شناسي؟
گفتم: (در نزديکي شهر ما، شهري به نام استاباد (اسدآباد) است، واين
جا شبيه آن شهر است).
فرمود: اين همان
اسد آباد است، برو.
در اين هنگام هر سو نگاه کردم،
ديگر آن بزرگوار را نديدم، وارد اسدآباد شدم، در آن کيسه چهل يا
پنجاه دينار بود، از آن جا به همدان رفتم، اهل خانه خود را به دور
خود جمع نمودم، وآنچه از کرامت ورفع مشکلات واحساني که خداوند به
وسيله حضرت وليّ عصر عجل الله تعالي فرجه الشريف به من عطا فرموده
بود، براي آنها گفتم، وبه آنها مژده دادم، وتا وقتي که از آن
دينارها چيزي باقي مانده بود، همواره در برکت وآسايش وسعادت، زندگي
مي کرديم.(15)
پىنوشتها:
(1) از جلاّدان رژيم عباسي بودند.
(2) غيبة الطوسي: 267 عن الکليني، وفيه عن (نسيم) بدل (سيماء).
(3) کمال الدين، باب 43، ص 457.
(4) محل برداشتن آب از رود فرات.
(6) اين ماجرا در سال هاي آغاز غيبت صغرا، حدود سال 263 و264
هـ. ق، رخ داده است (مترجم).
(8) که همه از اهل تسنّن بودند.
(9) الصّراط المستقيم، ج 2، ص236؛ کمال الدين، ص496، اصول
کافي، ج 1، ص 515 ـ 518 (باب مولد الصّاحب عجل الله تعالي
فرجه الشريف حديث 3).
(10) ابوالقاسم جعفر بن محمد بن جعفر بن موسي قولويه قمي (ره)
از علما ومحدّثين برجسته قرن چهارم، صاحب تأليفات بسيار،
از جمله کتاب کامل الزّيارات است، وي استاد شيخ مفيد
(متوفّاي 413 هـ. ق) واز رؤساي علماي شيعه بود، او در سال
368 يا: 367 هـ. ق رحلت کرد ودر کاظمين پايين پاي امام
موسي بن جعفر عليه السلام دفن گرديد. (مترجم).
(11) قرامطه فرقه اي از اسماعيليه اند، که در سال 310 هـ. ق در
مراسم حج، به مکّه يورش بردند وبه قتل وغارت پرداختند،
حجرالاسود را از جاي خود کَنْده وبا خود بردند وبيست سال
نزد خود نگه داشتند، وبسياري ازمسلمانان وآل ابي طالب را
کشتند، حضرت علي عليه السلام در يکي از خطبه هاي خود از
جنايات آنها خبر داده است، از جمله فرمود: (گويا حجر
الاسود را مي نگرم که در اين جا (مسجدکوفه) نصب مي شود،
واي بر آنها (قرامطه) چرا که فضيلت حجرالاسود ذاتي نيست،
بلکه به اين است که درجاي خود قرار گيرد). (بحار الانوار،
ج 40، ص 191) ـ مترجم.
(12) غيبت کبرا از 329 شروع شد.
(13) کشف الغمّه، ج2، ص502، باب 25؛ الصراط المستقيم، ج2، ص213،
الحادي عشر صاحب الزمان وحديث 14.
(14) احمد بن فارس بن زکريا قزويني رازي، نحوي لغوي در بسياري
از علوم به ويژه لغت شناسي سرآمد علماي عصر خود بود، او از
علماي شيعه، داراي تأليفات بسيار بود، بديع الزمان همداني،
علم ودانش را از محضر او آموخت، افرادي مثل خطيب تبريزي،
شيخ صدوق وصاحب بن عباد، از او نقل روايت مي کنند، در سال
395 (يا 390) هـ. ق در شهر رَي از دنيا رفت (الکني
والالقاب، ج 1، ص 374).
(15) کمال الدين، ص 453، باب ذکر من شاهد القائم، حديث 20 ـ
محدّث خبير مرحوم شيخ عباس قمي (ره) پس از نقل اين ماجرا،
مي نويسد: شنيده ام که قبر اين پيرمرد سعادتمند که به محضر
آقا امام عصر عجل الله تعالي فرجه الشريف رسيد، در اسد
آباد (شهر کوهستاني نزديک به همدان) قرار دارد. (انوار
البهيّه، ص 559 - 561) ـ مترجم.