در حديث است از هشام بن سالم:
(قا: دخلت على أبى عبد الله عليه السلام فقال لى: أتنعت الله؟
فقلت: نعم، قال: هات، فقلت: هو السميع البصير، قال: هذه صفة يشترک
فيها المخلوقون. قلت: فکيف تنعته؟ قال: هو نور لا ظلمة فيه، وحياة
لا موت فيه، وعلم لا جهل فيه، فخرجت من عنده وأنا أعلم الناس
بالتوحيد).(54)
که ظاهراً مستفا از اين روايت اين است که اطلاق سميع وبصير بر ذات
واجب با اطلاق آن بر ممکن به يک نحو نيست; زيرا در مقام اطلاق آن ر
واجب، اطلاق ووجه صحت، حمل واطلاق حقيقى است وآن اين است که حقيقت
صفت عين ذات موصوف است; او، حى وزنده اى است که موت وفنا در او راه
ندارد، ونور وسميع وبصير وعالمى است که من حيث الذّات تاريکى
وناشنوائى ونابينائى ونا آگاهى، به هيچ وجه در او تصوّر نمى شود،
حقّى است که باطل در آن نيست، ازلى وابدى، واوّل وآخر، وتمام
حيثيّت او، حيثيّت وجود وحيات وعلم وقدرت است، وبا آن حى وزنده اى
که قائم به غير است وصفاتش ذاتى او نيست، در يک عرض نيستند. اطلاق
عالم وبصير وخبير بر او، حقيقت، واطلاق آنها بر غير او، بالعرض
ومجاز است.
خدا داناى نهان وآشکار است ما هم به آشکار وآنچه محسوس است، به
واسطه حواس ظاهرى دانائيم وبه بسيارى از نهانها هم دانائيم به
واسطه حواس باطنى يا به اعلام انبياء وإخبار آنها.
ولى صفت عالم الغيب وعالم الشهاده، به آن حيثيتى که بر خدا اطلاق
مى شود، بر بنده صحت اطلاق ندارد، پس معلوم شد آن علم غيبى که براى
خدا هست وبراى غير او نيست، علمى است که براى غير او محال است،
وآنکه براى غير او اثبات مى کنيم علمى است که براى غير او ممکن
است، وسنخش سنخ علم خدا نيست وبراى افراد اکمل واشرف بايد حاصل
شود، چون در مبدء فياض بُخل نيست ودر افرادى مثل پيغمبر وامام نيز
صلاحيت ولياقت هست، و(العطيات بقدر القابليات)(55)
اقتضا دارد که اين عمل براى آنها حاصل باشد، به هر نحو تمام تر
وکامل تر است. بله بعضى علوم که ذاتاً از دسترس بشر خارج است،
وبالذّات براى بشر محال باشد که حتى به واسطه الهام وافاضه، به آن
علم پيدا کند، مثل علم ذات بارى تعالى بذات خود، از اين بحث خارج
است، وشايد از اين قبيل باشد معرفت يک حرف از هفتاد وسه حرف اسم
أعظم که مختص به خود خداوند متعال است.
پس خلاصه اين بيان، اين شد که علمى که اختصاص به خدا دارد واز غير
او منفى است، غير از علمى است که براى بشر ثابت است، وموضوع نفى
واثبات واحد نيست وگرنه چگونه مى شود موضوعى که خارجاً وجود دارد،
يعنى علمى که ما به امور غيبى مثل بهشت وجهنم وعرش وکرسى، وحوادث
آينده از راه اعلام پيغمبر وامام داريم، در قرآن ويا روايات نفى
شود.
وجه ششم:
اينکه علم پيغمبر وامام بر دو نوع است:
يکى علم عادى که از راه همين حواس ظاهرى وباطنى براى همه حاصل مى
شود وآن بزرگواران مأمور بوده اند ـ جز در يک موارد استثنائى ـ
جريان امور ورفتار خود را بر اساس آن گذارده وبطور عادى رفتار
کنند.
ويکى علم غير عادى که از طريق الهام وتحديث ملائکه ووحى وجفر
وجامعه، وساير طرقى که در اختيار دارند، حاصل مى شود، که با اين
علم کارهاى دنيا وامور متعارف را اداره نمى کردند، مگر استثناءً
وبر سبيل إعجاز ودر مورد امور غيبى، آنچه که منفى است علم عادى است
وعلم خداوند اين دو گانگى را ندارد ونسبت به همه معلومات بر يک
منوال است وبطور اطلاق ثابت است.
وبه عبارت ديگر، در اطلاقات ومحاورات عرفى نسبت به انسانها آنچه
اثبات يا نفى مى شود، علم عادى است، مگر اينکه قرينه اى بر خلاف
باشد. در مورد علم غيب نيز آنچه نفى شده، علم عادى است وبه اين
حساب ممکن است بگوئيم: فلانى علم غيب ندارد وخدا دارد; چون نسبت به
علم خدا علم عادى وغير عادى فرض نمى شود.
وجه هفتم:
اين است که: آنچه از امام در مثل موضوعات پنجگانه نفى شده معلومات
غير متناهى واقعى يا عرفى به وصف غير متناهى بودن است، که دانستنش
براى امام نه کمال است ونه مصلحتى دارد. لذا اين علوم به وصف
نامتناهى بودن، مخصوص ذات الوهيّت است.
پس ممکن است مراد اين باشد که در اين امور جزئى وموضوعات علم
پيغمبر وامام ـ خواه حضورى باشد، خواه حصولى ـ در حدودى است که
مصلحتى بر آن مترتب شود، زيرا بطور مجموع، يا امکان ندارد ويا در
إفاضه علم آن به امام مصلحتى فرض نمى شود.
اين چند وجه جمع، نسبت به آياتى که ظاهر آن اختصاص علم غيب به
خداوند متعال است، که بعضى از آنها اشکال را در آيات دسته دوم نيز
حل مى کنند علاوه بر اينها وجوه ديگرى نيز هست که بيانش سبب طولانى
گشتن کلام مى شود، واقوا وارجح وجوه، وجهى است که با رفعت مقام
پيغمبر وائمه، واکمليّت واشرفيّت وـ سعه قابليّت ولياقت آنها براى
کسب فيوض ربانى وإنعامات وإعطائات الهى ومضامين احاديث وروايات
معتبر، موافق تر باشد.
امّا آيات دسته دوّم
اين آيات چنانچه گفته شد در بعضى موارد جزئى وخاص نفى علم غيب از
پيغمبر وامام کرده اند مانند آيه: (ومن أهل
المدينة مردوا على النفاق لا تعلمهم نحن نعلمهم سنعذبهم مرتين ثم
يردون الى عذاب عظيم)(56)
= (از اهل مدينه کسانى مى باشند که خو کرده ومهارت يافته اند در
نفاق، تو نمى دانى آنها را، ما مى دانيم ايشان را، زود باشد که
عذاب کنيم آنها را دو بار). ومثل اين آيه: (قل
لا أملک لنفسى نفعاً ولا ضراً إلا ما شاء الله ولو کنت أعلم الغيب
لاستکثرت من الخير وما مسنى السوء)(57)
= (بگو مالک نيستم براى خودم سود وزيانى را، واگر غيب مى دانستم
بسيار طلب خير مى کردم، وبه من بدى نمى رسيد). ومثل ايه: (وما
أدرى ما يفعل بى ولا بکم ان أتبع إلاّ ما يوحى الى)(58)
= (نمى دانم چيزى را که بر من وشما مى شود، متابعت نمى کنم مگر
آنچه را که به من وحى مى شود). ومثل آيه: (وما
أدراک ما عليون)(59)
= (و چه دانا کرد تو را که چيست عليون). ومثل آيه: (وما
اُوتيتم من العلم إلاّ قليلاً)(60)
= (داده نشده ايد از دانائى مگر اندکى). ومانند آيه: (ولا
تقولن لشيء انى فاعل ذلک غداً إلا أن يشاء الله)(61)
= (کارى را که قصد دارى انجام دهى نگو من فردا انجام دهنده ام مگر
آنکه بگوئى ان شاء الله).
حلّ اشکال پيرامون تفسير اين آيات علاوه بر آنچه قبلاً بيان شد به
چند وجه ممکن است:
راه حلّ اوّل:
از جمله اينکه ممکن است مراد از (لا تعلمهم) نفى علم از پيغمبر قبل
از إعلام خدا، يا قبل از آنکه مشيّت آن حضرت تعلق به علم به آن
موضوع بگيرد، باشد، که نفى علم از آنها در اين رتبه شده باشد; رتبه
اى که در آن رتبه بدون تلقى علم از خدا به غيب امکان ندارد.
راه حلّ دوّم:
اين است که گفته شود: جمله (لا تعلمهم نحن
نعلمهم) وامثال اين جمله ها، گاهى در مقام تعظيم واعتناى به
موضوع آورده مى شود، که گوينده اى که از مخاطب اعلم واعظم است، با
اينکه مى داند مخاطب هم از آن موضوع با اطلاع است، مثلاً براى
نهايت ذم ونکوهش کسى مى گويد: تو نمى دانى، يا فلانى را نمى شناسى،
من او را مى شناسم، که در حقيقت اين نحو استعمال يک نوع استعمال
مجازى مى باشد.
راه حلّ سوّم:
اينکه اين کلام خود زمينه سازى ومقدمه چينى براى مطلّع ساختن
پيغمبر از غيب ومآل کار آنها باشد، ومراد اين باشد که: تو از پايان
کار اينان با خبر نيستى، ما مى دانيم، زود باشد که ايشان را دو بار
عذاب نمائيم. بنا بر اين، اين آيه وهمچنين آياتى مثل آيه (وما
أدراک ما عليون) وآيه: (وما أدراک ما
القارعة) در مقام نفى علم از غيب به نحو حقيقت نيست، بلکه
در مقام تعظيم شأن موضوع ومواقف ومشاهد قيامت است، تا کسانى که
قرآن را تلاوت مى نمايند، هميشه از عظمت اين روز آگاه شوند وبه
فرمايش شيخ طوسى، مفاد اين کلمات اين است که: شنيدن کى بود مانند
ديدن (کأنک لست تعلمها اذا لم تعاينها، وترى ما فيها من الاهوال =
گويا تو نيستى که آن را بدانى ما دام که آن را معاينه نکرده اى
ونديده اى آنچه را در آن است از اهوال).
علاوه بر اين در مجمع البيان(62)
وتبيان(63)
از سفيان ثورى نقل شده است که; به آنچه معلوم است (ما
أدراک) وبه آنچه معلوم نيست (ما
يدريک) گفته مى شود. پس بنا بر اين شکى باقى نمى ماند که
اين جمله در مقام نفى علم نيست، بلکه در مقام بزرگ شمردن موضوع
است.
پس اين آيات اگر دلالت بر علم پيغمبر به غيب نکند، دلالت بر نفى
علم غيب از آن حضرت وائمه: ندارد.
راه حل چهارم:
در آياتى مثل آيه: (ولو کنت أعلم الغيب)
محتمل است اشاره به اين باشد که اگر علم غيب از طرق عادى داشتم ـ
که عمل به آن مجاز است ـ بسيار طلب خير مى کردم، وشاهد بر اين است
که مفسّرين فرموده اند; اين است: (لا أعلم
الغيب إلا ما شاء الله أن يعلمنيه) = من علم به غيب ندارم
مگر آنچه را که خداوند بخواهد به من بياموزد) که غرض اين است که با
وسايل عادى براى من علم غيب حاصل نيست، وگرنه بر طبق آن عمل مى
کردم.
ودر آنچه خدا از طرق غير عادى تعليم کند هم، معلوم است که عمل
محتاج به اذن است; زيرا به طور کلى عمل به آن بر خلاف مصلحت ونقض
غرض است.
بنا بر اين وجه، حاصل اين مى شود که در اين گونه امور علم عادى
ندارم وعلوم غير عادى را مجاز نيستم که بر طبق آن عمل کنم يا به
کسى إعلام کنم، جز در بعض موارد استثنائاً.
راه حل پنجم:
نسبت به مثل آيه: (وما أدرى ما يفعل بى ولا
بکم) اوّلاً، به قرينه آيات ديگر، که همه دلالت بر اطلاع
پيغمبر از عاقبت امر کفار دارد، وبه قرينه روايات متواتر ـ که
دلالت دارد بر اينکه پيغمبر از آينده خود واهل بيتش اطلاع داشت،
وهمچنين از آينده کفار حتى اينکه به صريح خطبه قاصعه، آنهائى را که
در قليب چاه بدر افکنده مى شوند وآنهائى را که جنگ احزاب را بر پا
مى کنند مى شناخت ـ مراد از اين آيه نيز نفى علم عادى وذاتى است،
وبلکه اين آيه دلالت بر علم غيب دارد، زيرا مى فرمايد من خودم نمى
دانم چه مى شود وآنچه را بگويم واعلام کنم به وحى الهى است، يعنى
علم من از مصدر وحى است: (وما ينطق عن الهوى
إن هو الا وحى يوحى)(64)
که در حقيقت معنى آيه اين مى شود که: من از پيش خود علمى ندارم واز
آنچه بر من وحى شود متابعت مى کنم، وبدون وحى واذن اظهار آنچه وحى
شده، چيزى نمى گويم.
شايد کفار مى خواستند به واسطه پيغمبر، از مطالب آينده وموضوع نفع
وضررهاى خود با خبر شوند، که چون اطلاع بر آن خلاف مصلحت همگان
ونظام اجتماع است، پيغمبر صلى الله وعليه وآله وسلم آنها را با اين
بيان رد مى فرمايد.
راه حل ششم:
راجع به آيه: (ولا تقولن لشيء إنى فاعل ذلک
غداً) اين است که اين آيه يک دستور العمل است، ومطالبى که
شما نوشته ايد در سوره کهف وارد نشده است وبيش از تأديب وارشاد از
آيه استفاده نمى شود.
تحقيق درباره يک حديث
در کتاب (من لا يحضره الفقيه) حديثى هست از حضرت صادق عليه السلام
که فرمودند: براى بنده است (از سوگندى که ياد کرده) تا چهل روز
إستثناء کند، اگر استثناء را فراموش کرد، به اين علت که جمعى از
يهود آمدند خدمت رسول خدا صلى الله وعليه وآله وسلم واز آن حضرت از
چيزهائى پرسش کردند، فرمود: فردا به شما جواب مى دهم، وان شاء الله
نفرمود. جبرئيل تا چهل روز بر آن حضرت نازل نشد، سپس آمد وگفت: (ولا
تقولن لشيء انى فاعل ذلک غداً إلا أن يشاء الله واذکر ربک اذا نسيت).(65)
ودر سيره ابن هشام نيز خبر مفصلى در اين موضوع مخالف اين خبر نقل
شده است.(66)
مثل اينکه نظر ايراد کننده که مى گويد: (در سوره کهف وارد شده) به
يکى از اين دو خبر يا هر دو بوده است، آيا براى اشتباه کارى اين
طور نوشته يا نه، خدا دانا است.
به هر حال استدلال به اين خبر از چند جهت مورد اعتماد نيست:
اوّلاً: از اين جهت که خبر واحد است ودر اين گونه مسائل که مسائل
فرعيه عمليه نيست، خبر واحد حجّيت ندارد.
ثاني: اين دو خبر خود با هم تنافى دارند; از جمله در خبر مذکور،
ذکر شده است که يهود خدمت حضرت آمدند، ودر خبر ابن عباس ـ که ابن
هشام در سيره نقل کرده ـ مى گويد که: مشرکين مکه نزد أحبار مدينه
فرستادند، وآنها مسائلى را طرح کردند که از رسول خدا صلى الله
وعليه وآله وسلم پرسش شود.
ثالثاً: خبر اصحاب کهف بين نصارى معروف بوده وچنانچه بعضى نوشته
اند، يهود از آن خبر نداشتند.
رابعاً: آيات سوره کهف در باره مسائلى که در اين سوره مطرح شده، با
اين روايت سازگار نيست.
خامساً: ثقة الاسلام کلينى، از حضرت صادق عليه السلام روايت کرده
است در اين موضوع، به واسطه عبد الله بن ميمون (راوى همان حديث
مذکور از حضرت صادق عليه السلام) از امير المؤمنين عليه السلام
وموضوع آمدن يهود وسؤال آنها را ذکر نفرموده است.(67)
سادساً: (شيخ الطائفه) عين اين حديث را، از عبد الله بن ميمون از
حضرت صادق عليه السلام روايت فرموده است، ولفظ او عين لفظ کتاب من
لا يحضره الفقيه است (للعبد أن يستثنى ما بينه وبين أربعين يوماً
اذا نسى) وبيش از اين چيزى بر آن اضافه نفرموده است(68)
بنا بر اين، از نقل کافى وتهذيب معلوم مى شود که اين ذيل، که در
فقيه وتفسير عياشى(69)
نقل شده است، بيان وتوضيح بعضى از رُوات است واز روايت ضعيف ابن
هشام اخذ شده وهيچ اعتبارى ندارد.
وسابع: اينکه نوشته ايد: رسول خدا صلى الله وعليه وآله وسلم
ندانست جواب گويد. از کجا مى گوئيد؟ وچرا نمى گوئيد پيغمبر صلى
الله وعليه وآله وسلم در پاسخ دادن به آنها منتظر نزول وحى بود؟
نگوئيد: با اينکه منتظر وحى بود چگونه جواب را مى دانست، زيرا نزول
قرآن دفعةً واحدةً وجملگى، بر قلب پيغمبر صلى الله وعليه وآله وسلم
ثابت است واز بعضى از آيات نيز استفاده مى شود، ونزول تدريجى آن
منافات با آن نزول ندارد، وآن را تشبيه کرده اند به علوم تفصيلى
بالفعل پس از حصول ملکه. وبه هر حال اين مطلب نيز از مسائل غامض
ونظرى است ودر بين دعوا نرخ طى کردن ويک جانب را گرفتن صحيح نيست.
پس معلوم شد که اين قسمت از روايت عبد الله بن ميمون را، به طور
اطمينان، مى توان گفت که شرح وتوضيح است وجزء اصل حديث نيست وروايت
سيره هم که ضعيف است وقابل استناد نمى باشد. فقط مائيم وهمان ظاهر
آيه، آن هم به هيچ وجه نفى علم غيب از پيغمبر صلى الله وعليه وآله
وسلم نمى نمايد.
راه حل هفتم:
در قرآن، اکثر مخاطبات به نحو: (اياک أعنى وأسمعى ياجارة) است.
واين يک روش ادبى متداولى است که خطاب به شخصى مى شود ولى غرض مفاد
خطاب، شخص ديگر وفهماندن مطلب به او است، مثلاً آيه: (وقضى
ربک ألاّ تعبدوا إلاّ إياه وبالوالدين احساناً اما يبلغن عندک
الکبر أحدهما أو کلاهما فلا تقل لهما أُف، ولا تنهرهما وقل لهما
قولاً کريماً. واخفض جناح الذل من الرحمة وقل رب احمهما کما ربيانى
صغيراً)(70)
از همين رديف است که خطاب اگر چه به پيغمبر صلى الله وعليه وآله
وسلم است، امّا غرض إفهام ديگران است، زيرا هنگام نزول اين دو آيه
پدر ومادر پيغمبر صلى الله وعليه وآله وسلم زندگى را بدرود گفته،
ودر قيد حيات نبودند تا اين سفارش ها نسبت به پدر ومادر در باره
آنها مورد پيدا کند. لذا محتمل است که آيه: (ولا
تقولن لشيء إنى...) وآيه (وما أدراک
ما الحاقة) وآيه (لا تعلمهم)
وامثال اين آيات نيز بر همين روش نازل شده باشد.
پرسش از حکمت
اگر کسى بگويد اکنون که تفسير اين آيات، در ضمن چهارده وجه محکم،
در قبال اخبار متواترى که دلالت دارند بر اينکه پيغمبر وامام علم
غيب دارند، معلوم وواضح گرديد وبالمره رفع شبهه شد، پرسشى که پيش
مى آيد، پرسش از حکمت عدم عمل پيغمبر وامام است به علوم غيبى به
عبارت ديگر: چرا ايشان با اين علم وآگاهى، در امور عادى خود غالباً
مثل افراد عادى رفتار مى کردند واز بعضى موضوعات پرسش واستفهام مى
نمودند؟
جواب اين است که:
معلوم است که مجرد استفهام وپرسش دليل بر ناآگاهى نيست زيرا براى
جهاتى، مانند آشکار شدن حقايق وتعليم به ديگران واتمام حجت وحکمتها
ومصالحى ديگر، گاهى پرسش واستفهام مى شود. چنانچه در کلام خداوند
علام الغيوب نيز گاهى پرسش آمده است، مانند (وما
تلک بيمينک يا موسى)(71)
و(يا عيسى ابن مريم ءأنت قلت للناس اتخذونى
وامى الهين).(72)
بله در به کار نبستن آن علوم غيبى حکمتهايى است که از آن جمله اين
است که: پيغمبر وامام رهبر مردم هستند وعمل وکردارشان مثل قول
وگفتارشان، بايد مأخذ ومصدر تربيت ونظام امور دين ودنياى بشر باشد.
اگر مسائل زندگى عادى آنها بر اساس خوارق ومعجزات وعلم غيب باشد،
نقض غرض لازم مى آيد، ووجود آنها نمونه عملى، ورفتارشان سرمشق
ودستور العمل زندگى ديگران، نمى شود وبراى ديگران قابل تأسّى
واقتدا نخواهد بود. وحال اينکه مردم موظفند به حکم عقل ودستور: (لکم
فى رسول الله اُسوة حسنة)(73)
به پيغمبر تأسى کنند. لذا آن بزرگواران مأموريت نداشتند که در همه
جا بر طبق علوم لدنّى خود عمل کنند ودر محاورات ومسائل وحوائج عرفى
وعادى، غالباً طبق مجارى عادى وعلوم عادى عمل مى کردند، تا به مردم
راه ورسم زندگى صحيح را بياموزند وآنها را در هر ناحيه رهبرى
وراهنمائى کنند، وبه علم نبوت وامامت فقط در موارد خاص وبه مقدارى
که خلاف اين هدف نباشد وبلکه مؤيد آن شود ـ بإذن الله وارادة الله
ـ عمل مى فرمودند.
وحکمت ديگر اين است که: اگر در موارد عادى به علم امامت عمل مى
کردند ودر هو مورد از غيب خبر مى دادند، بسا اسباب سوء تفاهم مى
شد، وبعضى در غُلّو مى افتادند، وآنها را از رتبه امکانيّت بالاتر
مى شمردند وگمان مى کردند علوم آنها ذاتى است، وافاضه اى نيست.
اين پرسش واستفهام ها سبب شد که مردم آنها را آنطور که بايد، ودر
مرتبه اى که هستند، بشناسند، ودر حقيقت، بقاى پيچيدگى وغموض موضوع
علم پيغمبر وامام، واحتياج فهم واقع آن به بررسى جنبه امکانيّت
آنها تأييد، وحدود علم آنها مشخص، ووارد حريم علم ذاتى الهى شمرده
نشود. (ولا حول ولا قوة الا بالله العلى العظيم).
اميدواريم با اين مقدار مختصر در بيان اين حقيقت، اذهان کسانى که
پرسش از علم پيغمبر وامام مى نمايند، روشن شود وضمناً ياد آور مى
شويم که بيش از اينها، جز براى افراد نادر وممتاز، بحث از أمثال
اين موضوعات ضرورتى ندارد، وبطور إجمال هم که انسان معتقد باشد ـ
هر چند تفصيل آن را نداند يا نتواند ـ کفايت مى کند.
نبايد بررسى اين موضوعات مانع از اشتغالات عملى وانجام تکاليف شود،
چنانچه نبايد اين بحث ها را سبب تفرقه وپراکندگى قرار دهند وهمه
بايد به دستور (واعتصموا بحبل الله جميعاً
ولا تفرقوا)(74)
معتصم شوند واز خدا خلوص نيت درخواست نمايند.
دعاى ندبه وآيه مودت
در جمله (ثم جعلت أجر محمد صلواتک عليه وآله مودتهم فى کتابک فقلت
قل لا أسألکم عليه أجراً الا المودة فى القربى) چند ايراد شده است:
1ـ اينکه ضد قرآن است; زيرا با آيه104 سوره يوسف: (وما
تسألهم عليه من أجر) وآيه 86 سوره ص: (قل
ما أسألکم عليه من أجر) وآيات ديگر، منافات دارد، پس چگونه
در آيه (سوره شورى) که آيه مودّت است، ودر دعاى ندبه آورده شده خدا
فرموده بگو اجر رسالتم دوستى با اهل بيت من است؟
چگونه يک جا مى فرمايد اجر از شما نمى خواهم، ودر جاى ديگر مى
فرمايد مى خواهم؟
2ـ سوره شورى مکى است، وآن وقت امام حسن وامام حسين عليهما السلام
نبودند، واهل بيت وآيه تطهيرى نازل نشده بود تا اينکه خدا بفرمايد
به مشرکين چنين بگو؟
3ـ مشرکين، رسالت آن حضرت را قبول نداشتند، چگونه اولاد وعِترت او
را دوست بدارند وآن را اجر رسالت حساب کنند؟
بنا بر اين، تفسير آيه اين نيست که بگو من اجرى نمى خواهم مگر مودت
خويشاوندانم را، بلکه اين آيه خطاب به مشرکين است. خدا فرموده: به
مشرکين بگو مرا به خير شما اميد نيست، شر مرسانيد. يعنى به ايشان
بگو: از شما چيزى نمى خواهم تا خيال کنيد ادعاى من براى دنيا طلبى
است، بلکه خويشى مرا با خودتان مراعات کنيد، زيرا رسول خدا با
مشرکين قريش فاميل بود، پس در اين آيه مى خواهد بفرمايد مودت
وخويشى مرا مراعات کنيد ومرا آزار وانکار نکنيد. در اينجا مفسرينى
که متوجه نزول آيه بوده اند (إلاّ) را به معنى (بل) گرفته اند،
واگر غير اين باشد آيه لغو مى شود. وخدا که لغو نمى گويد. مفسرين
شيعه وسنى اکثراً بر خلاف ظاهر آيه سخن گفته اند.
جواب:
اذا أوجب الرحمان فى الوحى ودّهم فأين عن الوحى العزيز ذهاب وأين
عن الذکر العزيز مذاهب وأين الى غير الاله إياب.(75)
اگر اين سخنان را يک نفر از نواصب وخوارج مى گفت، خيلى تعجب نداشت
(فکل إناء بالذى فيه ينضح = از کوزه همان برون تراود که در اوست).،
ولى از يک نفر که خود را در شمار محبان اهل بيت مى شمارد، ردّ قول
اهل بيت: وپيروى از رأى عکرمه خارجى ودشمنان اهل بيت (در عصرى که
بعضى از نواصب هم انصاف مى دهند واين آيه را دليل وجوب محبّت
ومودّت عترت پيغمبر صلى الله وعليه وآله وسلم مى گيرند) بسيار عجيب
است.
براى اينکه اين موضوع کاملاً روشن شود، پيرامون اين آيه در چند
مورد بحث مى کنيم:
1ـ مکان نزول آيه
2ـ تفسير آيه واينکه با قطع نظر از روايات متواتر، موافق تر با ذوق
مستقيم چه تفسيرى است؟
3ـ ملاحظه تفسير آيه با آيات ديگر.
4ـ رواياتى که از طريق اهل سنت در تفسير اين آيه وموافق با اجماع
شيعه رسيده است اينک بررسى را شروع مى کنيم:
مکان نزول آيه
اوّلاً، من نمى دانم چرا اين اشکال کننده، تمام آيات سوره شورى را
مکى دانسته، واز استثنائى که علماى بزرگ علم تفسير، در کتابهاى
تفسير، واسباب النزول وغير آن کرده اند، غمض عين کرده است; يا فرصت
مراجعه نداشته، يا اگر مراجعه کرده، اشاره اى به آن نکرده وبه طور
قاطع در موضوعى که رأى او براى ديگران حجّت نيست، اظهار نظر نموده
است.
از تفاسير شيعه، مثل تفسير بسيار معتبر مجمع البيان، صرف نظر مى
کنيم وتفاسير اهل سنت را در اينجا تا حدى بررسى مى نمائيم:
(تفسير قرطبى) (ج16، ص21) از (قتاده) وابن عباس روايت کرده است که
اين سوره مکى است، مگر چهار آيه آن که در مدينه نازل شده، آيه (قل
لا أسألکم) تا آخر چهار آيه.
(زمخشرى) در تفسير کشاف (ص208، ج4) مى گويد: اين سوره مکى است، مگر
آيه23 و24 و25 و27 که مدنى است.
(التفسير الواضح) (ص8، ج25) نيز به همين موضوع تصريح دارد.
(تفسير الخازن) (ص90، ج4) نيز از ابن عباس روايت کرده است که اين
چهار آيه، که اول آنها (قل لا أسألکم...)
است مدنى است.
(مراغى) شيخ أسبق جامع أزهر در تفسير خود (ج25، ص25) مى گويد سوره
مکى است غير از آيه 23 و24 و25 و26 و27 که مدنى است (ص13، ج25).
(شوکانى) در فتح القدير (ص524، ج4) از ابن عباس وقتاده روايت کرده
است که سوره مکى است، مگر اين چهار آيه (قل
لا أسألکم) که مدنى است.
(نيشابورى) در تفسير خود مى گويد: سوره مکى است مگر اين چهار آيه.
علاوه بر اين، مستفاد از رواياتى که جمعى ديگر از اهل سنت روايت
کرده اند اين است که اين آيات مدنى است، ومکى بودن اين سوره مورد
اتفاق نيست.
مانند (واحدى) در اسباب النزول (ص280) و(ابن سلامه) در الناسخ
والمنسوخ (ص273) و(عبد الجليل القارى) در شرح الناسخ والمنسوخ ابن
المتوج (ص178)، و(تفسير بيضاوى) (ص123، ج4) و(تفسير ابى السعود)
(ج5، ص34) و(تفسير نسفى) (ج4، ص105) و(طبرى) (ج25، ص25) و(فخر
رازى) (ص389، ج7) و(ابن کثير) (ج4، ص112) و(ذخائر العقبى) (ص25)
و(حلية الاولياء) (ج3، ص201) و(مستدک الصحيحين) (ج3، ص172) و(الدر
المنثور) و(اسد الغابه) وکتابهاى ديگر.
پس موضوع مدنى بودن اين آيات، به حکم آنچه در اين کتابهاى معتبر
نزد اهل سنت ضبط شده، قول مسلّم ومورد اعتماد وبلا معارض است; زيرا
در برابر اين قول، قول خاص به اينکه اين چهار آيه مکى باشد جز
اينکه سوره شورى را بعضى مکى گفته اند، نداريم. پس اين قول بلا
معارض ومثل خاص در مقابل عام است، علاوه بر اينکه اجماع اهل بيت
صحت اين قول را اثبات وعموم مکى بودن سوره را مردود مى سازد.
ثانياً، امکان دارد
که آيه سوره مکى باشد، ولى بعد از هجرت مثلاً در حجة الوداع در مکه
نازل شده باشد(76)
چون مقصود از مکى بودن تعيين تاريخ نزول نيست، بلکه غرض تعيين مکان
نزول است واين مطلب را در علم معرفت آيات مدنى ومکى وکتاب هائى که
در اين موضوع تأليف شده، شرح داده اند.
وثالثاً، چنانکه علماى علوم قرآن تصريح کرده اند، بعضى از آيات
قرآن در مکه نازل شده است وحکم آن مدنى است، وبه عبارت ديگر مورد
ومصداق آن، پس از نزول موجود يا معلوم شده، مانند بعضى آياتى که در
مکه نازل شد، ودر مدينه مصداق يافت. ومى گويند اين نحو تقدم وتأخر
متعدداً واقع شده است (الاتقان ص37 ج1) بنا بر اين فرضاً اين آيات
مکى باشد منافات ندارد که مراد مودت ذى القربى وعترت پيغمبر صلى
الله وعليه وآله وسلم باشد.
تفسير آيه
ما نخست تفاسيرى را که بعضى از آيه کرده اند نقل مى کنيم، سپس
تفسير صحيح آن را از اهل بيت عصمت که اعدال قرآن مجيد هستند بيان
مى نمائيم.
يکى از تفاسيرى که از آيه شده است اين است که: بر تبليغ رسالت
وتعليم شريعت مزدى نمى خواهم، مگر آنکه با يکديگر دوستى نمائيد، در
آنچه سبب تقرّب به خداوند متعال مى شود. اين تفسير خلاف ظاهر است
زيرا ظاهر (فى القربى) نزديکى رحمى است وآيه شريفه ظهور در اين
تفسير ندارد. وبعلاوه با آيه: (أم يقولون
افترى على الله کذباً)(77)
= (آيا مى گويند بر خدا دروغ بسته است). که بر حسب تفاسير راجع به
اين موضوع است، اين تفسير مناسبت ندارد.
قول ديگر آنکه به اين معنى باشد: مگر آنکه مرا دوست داريد به واسطه
قرابت وخويشى که من با شما دارم، وآزار ندهيد وانکار نکنيد. اين
تفسير نيز صحيح نيست زيرا هم آيه مخصوص به قريش مى شود، بدون وجه
اختصاص، وهم با صدر آيه که سخن از عموم عباد مؤمنين است، سازگار
نيست. بعلاوه اين در خواست وپيشنهاد از کسى که مدعى رسالت است
وعليه تمام عقايد وعادات واوضاع يک جامعه اى قيام کرده، ومى خواهد
بزرگترين انقلابات فکرى واجتماعى را به وجود آورد، به کسانى که با
دعوت او مخالفت دارند، ودعوت او را ضد تمام حيثيات خود مى دانند،
ودر مقام منع ودفع او از آئين ومسلک اجتماعى خود هستند، موافق عرف
ومنطق نيست; زيرا نزاع، نزاعى نيست که ملاحظه قرابت وخويشاوندى
بتواند آن را پايان دهد والتماس وخواهش در آن اثرى داشته باشد،
چنانچه آنها هم اگر به پيغمبر صلى الله وعليه وآله وسلم پيشنهاد مى
دادند که قرابت وخويشاوندى را رعايت نمايد ودعوت خود را ترک کند،
منطقى نبود، وپذيرفته نمى شد.
پس اين تفسير ـ که ايراد کننده آن را پسنديده ـ به نظر بسيار سست،
وبا منطق قرآن مناسبت ندارد وخود به خود مردود است.
سومين تفسير اين است که مراد اين باشد که من براى تبليغ اجرى نمى
خواهم ومودت خويشاوندى باعث شده ومرا به تبليغ برانگيخته است، واين
وجه را (سيد قطب) در تفسير فى ظلال (ج25، ص283) بيان کرده است، ولى
اين تفسير از دو تفسير قبل سست تر ونامقبول تر است زيرا تبليغ
احکام خدا واداى رسالت، انگيزه اش علاقه ومحبت خويشاوندى نيست که
منحصراً به اين علت آنها را دعوت وتبليغ کرده باشد، بلکه علتش امر
وفرمان خدا وأداى مأموريت ورسالت الهى است.
تفسير اهل بيت
به نظر مى رسد کسانى که سه تفسيرى را که به آن اشاره شد، مطرح کرده
ودنبال نموده اند، غرضشان دست وپا کردن، وانکار فضيلت اهل بيت:
وتعصب باطل مذهبى باشد. امّا تفسير صحيح اين آيه، وساير آيات قرآن
(که حجت ومعتبر وتفسير به رأى وهوا وتعصب نباشد) تفسير اهل بيت:
است، که اجماع دارند بر اينکه آيه در موضوع مودت وتعظيم ذى القربى
وعترت پيغمبر صلى الله وعليه وآله وسلم نازل شده است، وصحت انتساب
اين تفسير به اهل بيت مثل امير المؤمنين وامام حسن وزين العابدين:
از مسلّمات است، وعلاوه بر شيعه، اهل سنت نيز در روايات متعدد آن
را روايت کرده اند ومعلوم است که کسى از اهل بيت، اعلم به علوم
قرآن وشأن نزول وموارد آن نيست، وقول احدى بر قول آنها راجح نمى
شود.
خطاب بنا بر اين تفسير، عام ومتوجه به همه امت است، وبا تفسير:
(ومن يقترف حسنة) که از امام مجتبى عليه السلام وارد شده وبا تفسير
آيه: (أم يقولون افترى على الله کذباً)
وآيه: (هو الذى يقبل التوبة...)
موافق است وبه هر حال تفسير اهل بيت، بنا بر مذهب شيعه، وبنا بر
روايات متواتر از طرق اهل سنت، حجت ومعتبر است وترک آن جايز نيست;
زيرا أمن از ضلالت وگمراهى، بر حسب حديث متواتر ثقلين، در تمسک به
آنها است وما در کتابى که در حجّيت اقوال ائمه: ووجوب رجوع به آنها
در تمام علوم اسلامى نگاشته ايم اين موضوع را بطور کامل با ادّله
بسيار ثابت کرده ايم.