فروغ ولايت در دعاى ندبه

آية الله العظمى لطف الله صافى گلپايگانى

- ۳ -


دعاى ندبه وبدعت

اگر کسى بگويد: دعاى ندبه بدعت است، وبعد از رسول خدا وائمه هدى: پيدا شده، وبه ايشان بسته شده، وکسانى که مهديه مى سازند ودعاى ندبه براى عوام مى خوانند، ومردم را سگ امام زمان کرده وعوعو مى کنند، اهل بدعت ودشمن امامند. آيا زمان رسول خدا صلى الله وعليه وآله مهديه يا زينبيه ويا خانقاه وصومعه در اسلام بوده، وآيا شرافت مؤمن سگ شدن است، ويا آدم حقيقى شدن؟

جوابش اين است که: بدعت، وارد کردن کار وروشى است از پيش خود در برنامه هاى شرعيه، که نه بالخصوص از پيغمبر وائمه: در باره آن دستورى صادر شده، ونه عموم يا اطلاق دستورات واوامر آن بزرگواران شامل آن باشد، ودعاى ندبه:

اولاً; چنانکه گفته شد بالخصوص وارد شده، واطمينان به صدورش هست، وهيچ کس از پيش خود آن را نياورده، ولااقل کسانى که مى خوانند اطمينان به صدور آن دارند.

ثانياً; بواسطه آنکه متضمّن حمد وسپاس خدا بر قضا وقدر او، وذکر فضايل ومناقب ومصائب اهل بيت است، عمومات دعا وحمد، وذکر فضايل ومناقب ومصائب، شامل آن مى شود.

وثالثاً; اين دعاى ندبه را اگر شخص از پيش خود هم إنشا کند وبخواند، بدعت نيست، مثل اينکه خطبه يا قصيده اى مشتمل بر اين مطالب انشا کند ومانند (دوازده امام خواجه) آن را براى مردم بخواند، يا مردم آن را بخوانند. اين نه خلاف سنت پيغمبر اکرم صلى الله وعليه وآله وسلم است ونه بدعت است، ونه وارد کردن چيزى است در دين. اين همان اجراى تعاليم وبرنامه هاى دين است که به حسب صور ومصاديق ومظاهر، مختلف مى شود.

واما ساختن مهديه ومنتظريه وقائميه نيز، بدعت نيست مانند حسينيه(32) زيرا اگر ما براى ذکر فضايل ومناقب، خانه اى بسازيم وآنجا را (دار الفضايل) بناميم، يا براى قرائت قرآن وتعليم تجويد خانه اى به نام (دار القرائه) يا (دار الحُفّاظ) بنا کنيم، يا براى تعلّم وآموزش علوم اسلامى وفقه وتفسير وحديث، خانه ديگر، واسم آن را (مدرسه) بگذاريم، يا براى مطالعه وقرائت کتب، (دار الکتب) يا کتابخانه درست کنيم، يا براى رسيدگى به حال فقرا ومستمندان وجمع آورى اعانه، محلى به نام خانه نيکوکارى بسازيم، يا (دار الايتام) يا پرورشگاه يا بيمارستان يا زايشگاه ـ قربةً الى الله تعالى ـ تأسيس کنيم، همه مشروع واجراى دستورات اسلام وبرنامه هاى دين واطاعت اوامر: (تعاونوا على البر والتقوى)(33) و(ولتکن منکم اُمة يدعون الى الخير ويأمرون بالمعروف وينهون عن المنکر)(34) و(إن الله يأمر بالعدل والاحسان)(35) واوامر ديگر است.

مجرد اينکه در عصر پيغمبر صلى الله وعليه وآله وسلم اين بناها نبوده، دليل بدعت نمى شود.

بله، اگر غرض کسى از اين بناها ايجاد تفرقه بين مسلمانان وتشعّب ودو دستگى واغراض شخصى وفردى وهم چشمى ورقابت وسوء استفاده وجاه طلبى باشد، البته مذموم است، واگر به قصد منصرف ساختن مسلمانان از مساجد، وايجاد ما به الامتياز مذهبى واجراى برنامه هاى غير مشترک وغير وارد، وخواندن اوراد واذکارى که نرسيده (مثل ذکر جبرئيليّه يا يونسيّه به عدد مخصوص وامثال آن) محلى مثل خانقاه بسازد بدعت وضلالت است.

غرض اين دو جهت را نبايد با هم اشتباه کرد، وبايد متوجه بود که دار الحفاظ ودار الضيافه ودار المعلمين، يا دار الوعاظ يا حسينيه ومهديّه، با خانقاه وصومعه خيلى فرق دارد. اينجا (خانقاه) مرکز يک فرقه خاص ودسته اى است که ملتزم به طريقه مخصوص وشيخ وپيرو مرشد وسلسله اى شده اند، که از شرع نرسيده است، وآنجا يک مرکز آزاد براى همه وبدون قيد وشرط است.

مع ذلک چون مقام، مقام بيان حقيقت است، تذکر مى دهم که حفظ مرکزيت مساجد ـ که خانه خدا وخانه عموم مسلمانان است ـ لازم است وهمه بايد با هم در عِمران مساجد به جماعات ومجالس دعا ووعظ وتبليغ، وقرائت قرآن وغير اينها همکارى کنند، تا باشکوه ترين اجتماعات دينى در مساجد تشکيل شود، وقدر ومنزلت مسجد محفوظ بماند، واگر اين مؤسسات را هم به نام آن حضرت در مسجد قرار دهند، يا رواقى از رواق هاى مسجد را به اين عنوان بنامند، يا آنکه مدارس ومراکز تبليغى تأسيس کنند وبه نام جامع المهدى يا مسجد المهدى، يا رواق صاحب الامر، يا مدرسة المهدى ومکتبة المهدى عليه السلام بنامند، ودر موقع خواندن دعاى ندبه يا کميل يا ادعيه ديگر از آنجا استفاده کنند، مناسب تر وبا نظر مبارک خود آن حضرت موافق تر است، بعلاوه در تأسيس اين اماکن، وضع محيط ها ومساجد ومناسبتها را هم بايد در نظر گرفت.

اما اينکه نوشته شده: بعضى خود يا ديگران را سگ امام مى شمارند، وشرافت مؤمن به اين است که آدم حقيقى باشد نه سگ.

جواب اين است که: هيچ کس نمى گويد مؤمن سگ است، واين عبارات که من سگ درگاه خدا، يا سگ در خانه پيغمبر يا امام هستم، معنايش اين نيست که من سگ هستم. اين الفاظ معناى لطيف ودل پسندى دارد که خود به خود در ذهن شنونده وارد مى شود ولذا کسى جز شما به گوينده آن اعتراض نمى کند که چرا خود را سگ خواندى وچرا دروغ گفتى. غرض اين است که همانگونه که سگ در خانه صاحبش را رها نمى کند واگر او را براند ودور کند به جاى ديگر روى نمى آورد ووفا وحق شناسى دارد وپاس احترام ولى نعمت خود را نگاه مى دارد، واز صاحبش وخانه اش دفاع مى کند وعنايت کم ولقمه نان صاحبش را بر سفره هاى چرب ديگران بر مى گزيند، من هم بر سر کوى شما مقيم شده ودر خانه شما را رها نمى کنم، وبه پاسبانى منزل محبوب ومراد خود افتخار مى کنم.

اين تعبير، بسيار عرف پسند وشيرين وعاطفى ومهيّج است ودر اشعار شعرا واهل ذوق عرب وعجم، بسيار است که در درگاه خدا يا پيغمبر يا امام، حقيرانه خود را سگ مى شمارند; مانند اين اشعار:

لقمه نانى به اين سگ کن عطا

شاها چو تو را سگى ببايد

هستم سگکى ز حبس جسته

از مدح تو با قلاده زر

خود را به قبول رايگانت

افکن نظرى بر اين سگ خويش

من سگ اصحاب کهفم بر در پاکان مقيم

 

کم نگردد از عطايت اى خدا

گر من بودم آن سگ تو شايد

بر شاخ گل هوات بسته

زنجير وفا به حلقم اندر

بستم به طويله سگانت

سنگم مزن ومرانم از پيش

نيم نانى مى رسد تا نيم جانى در تن است

واين ضعيف هم در منظومه مناجات على عليه السلام خطاب به آن حضرت عرض کرده ام:

بسته سنبل گيسوى توام

 

فخرم اين بس که سگ کوى توام

نابغه علم وادب، وافتخار جامعه شيعه واسلام، شيخ بهاء الدين عاملى قدس سرّه براى کسى مثل شاه عباس کبير از بين تمام القاب شاهانه اين لقب را برگزيده ودر آغاز کتاب (جامع عباسى) چنين مى فرمايد:

چون توجه خاطر ملکوت ناظر اشرف اقدس، کلب آستان على بن ابيطالب عليه السلام) شاه عباس الحسينى الموسوى...

به نظر ما اين جمله (کلب آستان على بن ابيطالب عليه السلام) براى معرفى شاه عبّاس کبير از تمام القاب نفرت انگيز وپر از مبالغه اى که براى شاهان صفوى وسلاطين ديگر گفته شده دلپذيرتر وارزنده تر وجذاب تر است، ولطفى که در اين جمله به کار رفته در هيچ يک از عناوينى که در ابتداى کتاب ها براى پادشاهان نوشته شده، وجود ندارد.

هم اکنون از تاريخ وفات عضد الدوله ديلمى قريب يک هزار وبيست سال مى گذرد، واين افتخار در ضمن مفاخر او در کتاب ها نوشته مى شود که در روى سنگ قبر او در نجف اشرف، در جوار مرقد مطهر مولاى متقيان على عليه السلام اين آيه نوشته شده (وکلبهم باسط ذراعيه بالوصيد).(36)

مع ذلک ما نمى گوئيم که گويندگان همه اين گونه الفاظ را در هر مجلس ومنبر، يا در هر شعر وقصيده تکرار کنند واز طريق بلاغت وتکلم به مقتضاى حال بيرون روند.

(عليه السلام)

دعاى ندبه وآيه واجعل لى لسان صدق فى الاخرين

ايراد ديگر که به متن دعاى ندبه شده است که: اين جمله که راجع به حضرت ابراهيم ـ على نبينا وآله وعليه السلام ـ مى گويد: (وسألک لسان صدق فى الاخرين فأجبته وجعلت ذلک علياً) با قرآن مخالف است. يعنى: حضرت ابراهيم از تو سؤال کرد که براى او زبان راستى قرار دهى در آيندگان، پس اجابت کردى او را وقرار دادى آن را على واين افترا به قرآن وحضرت ابراهيم است، زيرا حضرت ابراهيم چنانکه در قرآن است، در سوره شعرا آيه84 گفته: (واجعل لى لسان صدق فى الاخرين)، ومقصود او اين بوده است که آيندگان از امم در باره او خوض گفتار باشند ودروغ به او نبندند، وتهمتهائى که به حضرت داوود وسليمان وعيسى: زدند به او نزنند، وخدا او را اجابت کرده وتمام امتها، چه يهود وچه نصارى وچه مسلمين، به حضرت ابراهيم خوش بين واو را قبول دارند، واو را بت شکن مى دانند، واين تناسبى با جمله (وجعلت ذلک عليّاً) ندارد. خدا در کجاى قرآن حضرت ابراهيم يا مقصود او را على قرار داد؟ اصلاً (او را على قرار دادى) معنى ندارد. بله مقصود از (علياً) در سوره مريم ارتفاع وبلندى است براى گفتار تمام انبيا.

جواب:

اين جمله دعاى ندبه از قرآن اقتباس شده، ودليل بر قوّت متن آن است. شما در آيه 49 و50 از سوره مريم وآيه 83 و84 سوره شعرا دقت کنيد، وببينيد دعاى ندبه با اين لطف تعبير چگونه مضمون اين آيات را بيان مى کند وقرآن ودعاى ندبه هر دو يک حقيقت را مى پرورانند وهيچ گونه مخالفتى با هم ندارند.

در سوره شعرا، آيه83 و84، از حضرت ابراهيم نقل مى فرمايد: که اينگونه از خدا مسئلت کرد:

(رب هب لى حکماً وألحقنى بالصالحين واجعل لى لسان صدق فى الاخرين) = (پرورگارم، مرا حکمى عطا کن وبه شايستگان ملحق ساز، وبراى من زبان راستى در آيندگان قرار ده).

ودر سوره مريم آيات48 و49 مى فرمايد:

(فلما اعتزلهم وما يعبدون من دون الله وهبنا له اسحاق ويعقوب وکلاً جعلنا نبياً ووهبنا لهم من رحمتنا وجعلنا لهم لسان صدق علياً) = (چون ابراهيم از آنها وآنچه که غير از خدا مى پرستيدند کناره گيرى کرد، اسحق ويعقوب را به او بخشيديم وهمه را نبى گردانيديم واز رحمت خودمان به آنها بخشيديم وبراى ايشان (يعقوب واسحق وابراهيم) لسان صدق على قرار داديم).

حال ملاحظه فرمائيد جمله اى که در دعاى ندبه است، مضمون همين آيات است وهيچ مخالفتى با قرآن در آن تصور نمى شود.

شما چطور اين جمله را با قرآن مخالف مى گيريد؟ بر حسب اين آيات، نه سؤال حضرت ابراهيم از خدا قابل انکار است، ونه اجابت خدا، شما مى گوئيد مقصود از (علياً) در سوره مريم ارتفاع وبلندى براى گفتار تمام انبيا است، تا اين دو آيه را از هم جدا کنيد. چرا ضمير (لهم) را به مرجعى که بايد طبق سياق کلام به آن ارجاع داد ارجاع نمى دهيد؟

چرا قرآن را مطابق ميل خودتان تفسير مى کنيد، وجمله دعا را به نحو ديگر معنى مى نمائيد، تا مخالفت درست شود ودليل بر بى اعتبارى دعاى ندبه بتراشيد، وجمله اى را که حقاً دليل اعتبار دعا است دليل بى اعتبارى آن قرار مى دهيد؟

عجيب است; شما بفرمائيد: مراد از اين آيات قرآن اين است که ابراهيم از خدا خواست که ذکر نيک او در بين امم باقى ونام نيکش بر زبان ها جارى باشد، وخدا هم اين دعا را مستجاب گردانيد ونام نيک او را بلند، واسم وآوازه او را على قرار داد. واين جمله دعا را هم به همين معنى حمل کنيد، و(وجعلت ذلک علياً) را چنانکه در آيه (لسان صدق علياً) به معنى على عليه السلام نگفتيد، در جمله دعا هم نگوئيد، مختاريد. اما چرا قرآن را يک نحو معنى مى کنيد، ودعاى ندبه را نحو ديگر، وبعد مى گوئيد دعا با قرآن مخالف است!؟

چرا مى گوئيد: (جعلنا لهم لسان صدق علياً) که امتيازى براى حضرت ابراهيم واسحق ويعقوب در بين انبياى گذشته است، ارتفاع وبلندى گفتار تمام انبيا است، وآيه را بر خلاف ظاهرش تفسير مى کنيد؟ بعلاوه اگر هم مربوط به تمام انبيا باشد، چه اشکالى دارد که اعلام اجابت دعاى حضرت ابراهيم نيز در اينجا مراد باشد؟ مگر دعاى ابراهيم نبايد مستجاب شود؟

به هر حال يا به اين نحو بگوئيد، يا به تفسير مراجعه کنيد واحاديث وروايات اهل بيت: را در تفسير قرآن بپذيريد وروايت على بن ابراهيم قمى، از پدرش ابراهيم بن هاشم، از حضرت امام حسن عسکري عليه السلام را ملاحظه کنيد که امام مى فرمايد: (وجعلنا لهم لسان صدق علياً) يعنى امير المؤمنين ـ صلوات الله عليه.(37)

اگر اين حديث را در تفسير آيه مستند قرار دهيم که طبق احاديث متواتره ثقلين و(أمان وسفينه) وغير اينها، بايد همين حديث را مستند تفسير قرار بدهيم، باز هم آيه وجمله دعا با هم مطابق وموافقند، وباز هم اين جمله چون موافق با قرآن وتفسير آن مى شود، بر اعتبار دعا مى افزايد.

پس معلوم شد که به هر نحو در تفسير آيه بگوئيم، اين موضوع تأييد مى شود که اين جمله دعا از کتاب خدا اخذ شده، وبا قرآن مجيد موافق است.

قرآن مجيد، وجمله وأوطأته مشارقک ومغاربک

اشکال ديگرى که به متن دعاى ندبه کرده اند اين است که جمله: (وأوطأته مشارقک ومغاربک) که مى گويد پيغمبر را داخل کردى به تمام مشرق ها ومغرب ها، با آيه اوّل سوره أسرى مخالف است; زيرا خدا در اين آيه مى فرمايد: (سبحان الذى أسرى بعبده ليلاً من المسجد الحرام الى المسجد الاقصى)(38) يعنى منزّه است خدائى که سير داد بنده خود را از مسجد الحرام تا مسجد اقصى، نه تمام مشرق ها ومغرب ها وثانياً زمين، مشرق ها ومغرب ها دارد، اما براى خدا مشرق ها ومغرب ها نيست، زيرا خدا همه جا هست ومکان ندارد. گوينده دعاى ندبه خدا را در وسط مشرق ها ومغرب ها قرار داده.

جواب از اين اشکال اين است که:

اولاً، لفظ مشارق ومغارب در اين مقامات، صريح در اينکه مراد تمام مشارق ومغارب است، نيست. مثل اينکه مى گوئيم: فلانى سفر دريا کرده وحيوانات دريائى را ديده، يا به فلان شهر رفت ومردم آن شهر را ديد، يا مناظر فلان قارّه را تماشا کرد، يا مملکت شما را ديد، که غرض اين است که از اين نقاط ديدن کرده واز وضع فلان شهر يا مناظر فلان قاره يا اوضاع فلان مملکت با اطلاع است. در اين جمله نيز ممکن است مراد اين باشد که خدا آن حضرت را در مشارق ومغارب وارد گردانيد. بله البته بايد به قدرى باشد که اين اطلاق که معرض توهم تمام افراد است، حُسن استعمال داشته باشد.

وثانياً، اين مشارق ومغارب، مشارق ومغارب زمين نيست; زيرا مردم ديگر هم اين مشارق ومغارب را کم وبيش ديده اند وامتيازى براى رسول اکرم صلى الله وعليه وآله وسلم نمى شود، بلکه مراد از اين مشارق ومغارب، مشارق ومغارب کرات وستارگان وشموس وکهکشان ها وعوالمى است که پيغمبر صلى الله وعليه وآله وسلم را خدا بر آنها سير داد، وامکان دارد که مراد هم مشارق ومغارب تمام آنها باشد. زيرا با إعجاز همان طور که سير دادن آن حضرت به اکثر اين مشارق ومغارب امکان پذير است، به تمام آنها نيز امکان دارد.

بنا بر اين، اگر مراد از (الى المسجد الاقصى) در آيه شريفه بيت المقدس باشد، با اين جمله منافات ندارد; زيرا اين جمله به جريان معراج از بَعد از مسجد اقصى اشاره مى کند، وآيات واخبار ديگر را شرح مى دهد. واگر مراد از مسجد اقصى در آسمان باشد(39) که خدا پيغمبر صلى الله وعليه وآله وسلم را به آنجا سير داد، پس سير به مشارق ومغارب کرات ديگر براى آن حضرت حاصل شد واين جمله موافق با مضمون همين آيه نيز هست.

به هر حال وبه هر نحو که آيه تفسير شود، به هيچ وجه دلالت بر عدم ورود پيغمبر صلى الله وعليه وآله وسلم به مشارق ومغارب ندارد ومخالفتى بين دعا وقرآن از اين نظر فرض نمى شود.

واما اشکال دوم، اگر کسى اندک ذوق وآشنائى به ادب ولسان عرب وعجم داشته باشد، مى داند معنى اين اضافه اين نيست که خدا هم داراى مشرق ها ومغرب ها است، بلکه مقصود از اين اضافه، اضافه شيء است به مالک وصاحب ومربّى وصانع وخالقش; مثل اينکه مى گوئيم: (سمائک وأرضک وبحرک وبرّک) يعنى آسمان وزمين تو وبرّ وبحر تو. اين معنايش اين نيست که ذات خدا آسمان وزمين، دريا وخشکى دارد، يا اينکه آسمان وزمين وبرّ وبحر مکان خدا است، بلکه معنايش اين است که او مالک وصاحب اختيار وخالق آنها است. مشارق ومغارب هم چون از آيات خدا است، به خدا اضافه مى شود، زيرا او جاعل وقرار دهنده نظام مشارق ومغارب وپديد آورنده همه است، واگر کسى اين معنى را که بر ذوق هيچ کس حتى عوام هم پوشيده نيست، ملتفت نشود واقعاً جاى تعجب است.

يک نکته راجع به قرآن

اين جمله (وأوطأته مشارقک ومغاربک) هم، جمله اى است که از قرآن اقتباس شده، از آيه (رب السماوات والارض وما بينهما ورب المشارق)(40) وآيه (فلا اُقسم برب المشارق والمغارب)(41) واين دو آيه، وآيه (وأورثنا القوم الذين کانوا يستضعفون مشارق الارض ومغاربها)(42) از معجزات علمى قرآن شمرده شده است.

زيرا با اينکه در عصر نزول قرآن، کروّيت زمين وساير کرات کشف نشده بود وزمين را ساکن ومرکز مى دانستند، وبراى آن يک مشرق ومغرب حقيقى زمين، وکرات ديگر ومنظومه هاى شمسى خبر مى دهد، واعلام مى دارد که به طور دائم ومتوالى ومتعاقب به واسطه کرويّت زمين وحرکت آن به دور خود، طلوع آفتاب بر هر نقطه اى از نقاط ارض، حقيقتاً مستلزم غروب آن از نقطه ديگر است تمام نقاط زمين، مشرق ومغرب حقيقى مى شود.

در ضمن، اين آيات از نظام واحدى که در تمام اين کرات واز مشارق ومغارب صدها ميليون کره ومنظومه وکهکشان برقرار است خبر مى دهد، ونيز خبر مى دهد که پروردگار وبه وجود آورنده اين نظم محير العقول، خداى واحد يگانه است واين معانى در اخبار نيز مطرح شده واهل بيت رسالت: هم که مفسر قرآن هستند، از آن خبر داده اند(43) که اينجا محل بيان تفصيلات آن نيست.

دعاى ندبه وعلم پيغمبر وامام

ايراد ديگرى که شده است اين است که در دعاى ندبه مى گويد: (وأودعته علم ما کان وما يکون الى انقضاء خلقک = علم آنچه بوده وخواهد بود تا انقراض عالم به او سپردى) در حالى که چند جاى قرآن ضد اين جمله است; در يک جا قرآن فرموده: (يسألونک عن الساعة أيّان مرسيها قل انما علمها عند ربى)(44) = (من که پيغمبرم، علمى به وقت قيامت ندارم). ودر آخر سوره لقمان مى فرمايد: (ان الله عنده علم الساعة، وينزّل الغيث، ويعلم ما فى الارحام، وما تدرى نفس ماذا تکسب غداً، وما تدرى نفس بأى أرض تموت) = (همانا علم به ساعت (قيامت) نزد خدا است، واو باران را فرو بارد واو آنچه در رحمهاى آبستن (نر وماده وزشت وزيبا) است مى داند وهيچ کس نمى داند که فردا چه خواهد کرد وهيچ کس نمى داند که در کدام سرزمين مرگش فرا مى رسد پس خدا به همه چيز خلايق عالم وآگاه است). که علم اين پنج چيز را خدا منحصر به خود قرار داده وحضرت امير عليه السلام در نهج البلاغه، خطبه128، فرموده: اين پنج چيز را نه پيغمبر مى داند، ونه وصى او، ودر سوره توبه فرموده: (ومن أهل المدينة مردوا على النفاق لا تعلمهم)(45) = (بعضى از مردم مدينه ثابت بر نفاقند تو نمى دانى، ما که خدائيم مى دانيم). ودر سوره مطففين فرموده: (وما أدريک ما سجين، ما أدريک ما عليون)(46) = (تو نمى دانى سجين وعليين چيست) ودر سوره احقاف آيه 9 فرموده: (وما أدرى ما يفعل بى ولا بکم ان اتبع الا ما يوحى) = (بگو نمى دانم با من وشما چه خواهد شد، من پيروى نمى کنم مگر آنچه وحى شود) ودر سوره أسرى فرموده: (وما اوتيتم من العلم الا قليلاً)(47) = (عطا نشد به شما مگر کمى از علم) ودر سوره کهف آيه24 وارد شده که از رسول خدا سؤالى کردند وگفت: جواب مى دهم. ولى ان شاء الله نگفت، پس تا چهل روز وحى نيامد، ورسول خدا ندانست جواب گويد.

پس اگر علم (ماکان وما يکون) داشت، جواب مى داد، پس اين جمله ضدّ قرآن است.

جواب:

اين جمله، در روايات بسيار، به همين لفظ يا مانند آن وارد شده ومى توان نسبت به صدور آن دعواى تواتر اجمالى نمود، پس صدور اين متن ودلالت آن بر اينکه پيغمبر وائمه: داراى علم (ماکان وما يکون) مى باشند، قابل انکار نمى باشد ووجود آن در دعاى ندبه، سبب ضعف آن نمى گردد.

در کتاب کافى ووافى بابى است به اين عنوان: (باب ان الائمة: يعلمون علم ما کان وما يکون، وأنه لا يخفى عليهم الشيء صلوات الله عليهم = باب اينکه امامان: مى دانند علم آنچه بوده وآنچه خواهد بود واينکه پنهان نمى گردد از ايشان چيزى، درود خدا بر ايشان).

علاوه بر ابواب ديگر وروايات زياد، ساير کتب حديث نيز همه عنوان اين باب را تأييد مى کنند.

واگر چه مسأله علم پيغمبر وامام، از مباحث مهم وپيچيده است، ولى اهل فن وکسانى که آشنا به علوم اهل بيت، وحديث شناس مى باشند، اطراف وجوانب آن را روشن ساخته ودر کتب حديث وهمچنين کتاب هائى که بالخصوص در علم امام وحدود آن تأليف شده(48) توهم تنافى بين روايات وظواهر بعضى از آيات قرآن رفع شده است، وچگونه مى شود که اين روايات که به صدورشان يقين داريم، اگر مخالف با قرآن باشند، از امام عليه السلام که اعلم مردم به علوم ومقاصد قرآن است صادر شده باشد.

مضافاً بر اينکه در همين پنج موردى که شما گمان کرده ايد آيه دلالت بر عدم تعلق علم امام به آن دارد، بطور مسلّم در موارد بسيار پيغمبر وائمه ـ صلوات الله عليهم ـ خبر داده اند، وبلکه بر حسب قرآن، از اين موارد ملائکه وانبياء خبر داده، وانبياى گذشته از انبياى آينده خبر داده اند وهمچنين علم آجال خلق در نزد ملک الموت است.

لذا بايد گفت حتى آيه: (ان الله عنده علم الساعة) با وجود اين قرائن معلوم، اينگونه ظهورى را که شما گمان مى کنيد ندارد.

پس در طرح پرسش در اين موضوع بايد سؤال از مفاد وتفسير اين آيات کرد به اين بيان:

سؤال:

با اينکه به طور قطع ويقين، وبر حسب تواريخ مسلّم واحاديث معتبر بين اهل اسلام وآيات قرآن مجيد، پيغمبران وملائکه وائمه: از موارد مذکور در همين آيه مانند: (ما فى الارحام = آنچه که در رَحِم ها است)، آجال وآينده اشخاص، خبر داده اند، پس مراد از اين آيه وساير آياتى که ظاهر آن، نفى علم غيب از غير خدا واختصاص آن به خداوند متعال است، چيست؟ ومعنى اختصاص علم اين امور به خدا ـ با اينکه به قول ابن ابى الحديد معتزلى در شرح نهج البلاغه، ج2، ص362 ـ در شرح خطبه126 که ايراد کننده به آن استشهاد کرده، خدا پيغمبرش را از حوادث آينده خبر داد، مانند اينکه فرمود: (ستفتح مکة = به زودى مکه را فتح خواهى کرد). يا پيغمبر وصى خود را از آينده وفردايش خبر داد مانند: (ستقاتل الناکثين = به زودى با پيمان شکنان جنگ خواهى کرد) ـ چه مى باشد؟

جواب مى دهيم:

اين آيات بر دو دسته هستند; يک دسته آياتى هستند که ظاهر آن به طور اجمال، اختصاص علم غيب به خدا است، که اطلاق يا عمومشان، مخصص ومقيد شده است به آيه: (ان الله عنده علم الساعة)، وپس از اين تخصيص که به حکم (القرآن يخصص بعضه بعضاً کما يفسر بعضه بعضاً) مسلّم ومعتبر است، مى گوييم:

تفسير آيه به نحوى صحيح است که با آن علم ضرورى بديهى وأخبار متواتر از أخبار پيغمبر وائمه: به (ماکان وما يکون) حتى در اين موارد پنجگانه، به موجب تاريخ وحوادث ووقايع کثير ثابت ومحرز است وقابل انکار نيست، وکتاب وسنت هم آن را تأييد مى کند.

پس در تفسير اين آيات اگر نگوئيم از آيات متشابه است، تفسير صحيح اين است که با آنچه خارجاً وقوع يافته موافق باشد، واز ظاهر لفظ وکلام نيز عرفاً خارج نباشد.

واين به يکى از چند وجه ممکن است(49):

وجه اول:

مراد از علم غيب مختص به ذات الوهيت، علم غيب ذاتى است، که عين ذات او وقديم است وبه افاضه وإعطاى کسى نيست، ودر عرض آن علمى وعالمى فرض نمى شود، ومراد از علم پيغمبر وامام (چه علم حضورى وچه علم حصولى إشائى باشد) آن علمى است که به طريق إلهام يا وسايل ديگر، از جانب خدا به آنها إعطا شده است که فرق حقيقى بين علم معصوم، وهر کسى که به غيبى اطلاع دارد ـ حتى خود ما هم که به بسيارى از غيب ها به وسيله قرآن واخبار پيغمبر وامام آگاهيم ـ با علم خدا همين است که علم ما ذاتى نيست وعين ذات نيست، وحادث است وقديم نيست، اما علم خدا ذاتى وعين ذات وقديم است وبه عبارت أخرى علم پيغمبر وامام، آخرين درجه علم ممکن است وعلم خدا علم واجب الوجود است، واين وجه به طور کلى نسبت به تمام آيات ـ بدون آنکه نيازى باشد به تقييد اطلاق آنها به موارد پنجگانه ـ جارى است، ومؤيد اين معنى است آيه شريفه:

(عالم الغيب فلا يظهر على غيبه أحداً إلاّ من ارتضى من رسول فانه يسلک من بين يديه ومن خلفه رصداً)(50) = (خدا عالم غيب است واحدى را بر غيب خود مطلع ننمايد مگر رسول مرتضى وبرگزيده را که از پيش رو، واز پشت سر او نگبهان قرار داده است).

وهمچنين آيه:

(وما کان الله ليطلعکم على الغيب ولکن الله يجتبى من رسله من يشاء)(51) = (خدا شما را بر غيب مطلع نمى گرداند وليکن از پيغمبرانش هر کسى را که بخواهد براى اطلاع بر آن برمى گزيند).

وجه دوم:

که پس از تقييد اطلاقات به اين موارد پنجگانه گفته مى شود، اين است که علم خدا حضورى ذاتى وعين ذات، وعلم پيغمبر وامام، نسبت به غير موارد پنجگانه، حضورى غير ذاتى، ونسبت به موارد پنجگانه حصولى واشائى است.

وجه سوّم:

اينکه مراد از اين آيه اين باشد که علم اين موارد پنجگانه به طور عموم به نحوى که شامل تمام افراد وانواع، ومجردات ومادّيات باشد اختصاص به خدا دارد، اما براى ولى وامام تا حدودى که بر ما مشخص نيست نيز اين علوم حاصل مى شود، وبه عبارت ديگر به طور نامحدود اين علوم مختص به خدا است وبراى پيغمبر وامام بطور محدود حاصل مى شود، وممکن است مؤيد اين وجه باشد، اين آيه شريفه:

(الله يعلم ما تحمل کل اُنثى، وما تغيض الارحام وما تزداد، وکل شيء عنده بمقدار)(52) = (خدا آنچه را که هر (جنس) ماده اى برمى دارد وآنچه را رحم ها مى کاهد وآنچه را زياد مى سازد مى داند وهمه چيز نزد او به اندازه است).

وجه چهارم:

اينکه نفى علم به موارد پنجگانه از غير خدا بالذات است، يعنى هويت وذات غير او حاجت محض وفقر مطلق است، پس منافات ندارد که بالعَرض وبه افاضه خدا اين علوم را دارا شود.

وجه پنجم:

اين است که مراد از اختصاص علم غيب به خدا اين است که مصداق واقعى وحقيقى علم، که از هيچ لحاظ جهلى در آن متصوّر نيست، علم خدا است که ذاتى است وهويتش عين علم وعين حيات وعين قدرت وساير صفات ذاتيه کماليه است، چنانکه مصداق واقعى حقيقى عالم نيز که نه زماناً ونه رتبةً ونه از حيث ذات، جهلى در او نيست خدا است; که تمام موجودات در ذات خود جاهل ومحتاج هستند، وفقط او عالم بالذّات وغنى بالذّات است. اگر آنى فيض او قطع شود، همه دانايان وهمه موجودات در جهل تام ونيستى مطلق سقوط مى کنند (قل أرأيتم إن أخذ الله سمعکم وأبصارکم وختم على قلوبکم من إله غير الله يأتيکم به).(53)

تمام موجودات، با وسايل وآلات مادّى وجسمى، يا توسط وسايل غير مادّى مثل الهام وغير آن، عالم مى شوند، ولى خداوند متعال بالذّات وبدون هيچ وسيله اى عالم ودانا است. پس نفى علم از ممکنات ـ با قطع نظر از آلات وجوارح ووسائط ووسايل ـ صحيح است وممکن است بگوئيم: (الانسان ليس بعالم) يعنى عالميت وانسانيت متصادق نيستند، و(الانسان أو الممکن عالم) به حمل هو هو صحيح نيست، بلکه به حمل ذو هو نيز حقيقةً وبالذّات صحيح نيست، هر چند مجازاً وبالعرض صحيح باشد، به اين لحاظ که اوصاف خدا عين ذات وذات او مصداق واقعى اين صفات است که مى گوئيم: (هو السميع البصير) با اينکه انسان ها نيز با واسطه وبالعرض سميع وبصيرند، ونيز مى گوئيم:

(هو العليم القدير وهو العزيز الحکيم العليم، عالم الغيب والشهادة):

از اين لحاظ سميع وبصير، وعليم وقدير، منحصر به ذات، اقدس او است، وبر باقى مجازاً وعرضاً اطلاق مى شود، ونفى آن به اين ملاحظه از همه ممکن است، وصحيح است بگوئيم: (هو السميع البصير) چون مقام، مقام بر شمردن صفات الوهيّت وواجب الوجود وابراز فقر ممکن به حيثيّت امکانى، که نيستى محض است مى باشد.